بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب منتهی الامال قسمت دوم, حاج شیخ عباس قمی ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     BAB10001 -
     BAB10002 -
     BAB10003 -
     BAB10004 -
     BAB10005 -
     BAB10006 -
     BAB10007 -
     BAB10008 -
     BAB10009 -
     BAB11001 -
     BAB11002 -
     BAB11003 -
     BAB11004 -
     BAB11005 -
     BAB12001 -
     BAB12002 -
     BAB12003 -
     BAB12004 -
     BAB13001 -
     BAB13002 -
     BAB13003 -
     BAB14001 -
     BAB14002 -
     BAB14003 -
     BAB14004 -
     BAB14005 -
     BAB14006 -
     BAB14007 -
     BAB14008 -
     BAB14009 -
     BAB14010 -
     BAB14011 -
     BAB80001 -
     BAB80002 -
     BAB80003 -
     BAB80004 -
     BAB80005 -
     BAB80006 -
     BAB80007 -
     BAB90001 -
     BAB90002 -
     BAB90003 -
     BAB90004 -
     BAB90005 -
     BAB90006 -
     BAB90007 -
     BAB90008 -
     FOOTNT01 -
     FOOTNT1001 -
     FOOTNT1101 -
     FOOTNT1201 -
     FOOTNT1301 -
     FOOTNT1401 -
     FOOTNT901 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

پس من روزى ايستاده بودم كه فضل بن ربيع درآمد وگفت : يا اميرالمؤ منين ! بر در، كسىايـسـتـاده است واظهار مى دارد كه اوموسى بن جعفر بن محمّد بن على بن الحسين بن على بنابـى طـالب اسـت ، پـدرم روبـه مـا كـرد ومن وامين ومؤ تمن وساير سرهنگان بالاى سرشايـسـتـاده بـوديـم وگفت : خود را محافظت كنيد، يعنى حركت نالايق نكنيد. پس گفتن اذن دهيداورا فـرمـود نـيـايـد مـگـر بـر بـسـاط مـن ،ومـا در ايـنحـال بـوديم كه داخل شد پيرمردى كه از كثرت بيدارى شب وعبادت زرد رنگ ، گران جسموآماسيده روى بود وعبادت اورا گداخته بود، همچومشك كهنه شده و سجود، روى وبينى اوراخـراش وزخـم كرده بود وچون رشيد را بديد خود را از حمارى كه بر آن سوار بود فرودافكند، رشيد بانگ زد. لاواللّه ! فرمود: ميا مگر بر بساط من پس دربانان اورا پياده شدنمانع گشتند، ما همه به نظر اجلال واعظام در اونظر مى كرديم واوهمچنان بر حمار سوارهبـيـامـد تا نزد بساط وسرهنگان همه گرد اودرآمده بودند پس فرود آمد، ورشيد برخاستوتـا آخـر بـسـاط، اورا اسـتـقـبال نمود ورويش ودوچشمش ببوسيد ودستش بگرفت واورا بهصدر مجلس درآورد و پهلوى خود، اورا تا نشانيد وبا اوسخن مى كرد وروى به اوداشت ازاواحـوال مـى پـرسـيـد، پـس گـفـت : يـا ابـاالحـسـن !عـيـال تـوچـنـد مـى شـود؟ فـرمـود: از پانصد در مى گذرند، گفت : همه فرزندان تواند؟فـرمود: نه ، اكثرشان موالى وخادمانند اما فرزندان من سى وچند است ، اين قدر پسر واينقـدر دخـتـر، گـفـت : چرا دختران را با بنى اعمام واكفاء ايشان تزويج نمى كنى ؟ فرمود:دسـتـرسـى آن قـدر نـيـسـت ، گـفـت : مـلك ومـزرعـه تـوچـون اسـت ؟ فـرمـود: گـاهحـاصل مى دهد وگاه نمى دهد، گفت : هيچ قرض دارى ؟ فرمود: آرى ، گفت : چندى مى شود؟فـرمـود: ده هـزار ديـنـار تـخـمـيـنـا مـى شـود. گـفـت : يـابـن عـم ! مـن مـى دهـم تورا آن قدرمال كه پسران را كدخدا [داماد] كنى ودختران را عروس كنى ومزرعه را تعمير كنى ، حضرتدعا كرد اورا وترغيب فرمود اورا بر اين كار.
آنـگـاه فـرمـود: اى امـيـر! خـداى ـ عـز وجـل ـ واجب كرده است بر واليان عهد خود، يعنى ملوكوسلاطين كه فقيران امت را از خاك بردارند واز جانب ارباب ويان وامهاى ايشان را بگذارندوصـاحـب عـيـالان را دسـتـگـيرى كنند وبرهنه را بپوشانند، و به اعانى يعنى اسيران محنتوتـنـگـدسـتـى ، مـحـبـت ونـيـكـى كـنـند وتواولى از آنان كه اين كار كنند، گفت : مى كنم يااباالحسن ، بعد از آن برخاست ورشيد با اوبرخاست و دوچشمش ورويش ببوسيد، پس روىبه من وامين ومؤ تمن كرد وگفت : يا عبداللّه ويا محمّد ويا ابراهيم ! برويد همراه عموى خودوسـيـد خـود وركـاب اورا بگيريد و اورا سوار كنيد وجامه هايش را درست كنيد وتا منيز اورامـشـايـعـت نماييد. پس ما چنان كرديم كه پدر گفته بود، ودر راه كه در مشايعت اوبوديم ،حضرت ابوالحسن عليه السلام پنهان روى به من كرد ومرا به خلافت بشارت داد وگفت :چـون مالك اين امر شوى با والد من نيكويى كن ، پس بازگشتيم ومن از فرزندان يگر برپـدر جـراءت بـيشتر داشتم چون مجلس خالى شد با اوگفتم : يا اميرالمؤ منين ! اين مردكىبـود كـه تـواورا تـعـظـيـم وتـكـريـم نـمـودى وبـراى اواز مـجـلس خـود بـرخـاسـتـىواستقبال نمودى وبر صدر مجلس نشاندى واز اوفروتر نشستى ، بعد از آن ما را فرمودىتـا ركـاب اوگـرفـتـيـم ؟ گـفت : اين امام مردمان وحجت خدا است بر خلق وخليفه او است ميانبـنـدگـان . گـفـتـم : يـا امـيرالمؤ منين ! نه آن است اين صفتها كه گفتى همه از ان تست درتـواسـت ، گـفت : من امام جماعتم در ظاهر به قهر وغلبه وموسى بن جعفر عليه السلام امامحـق اسـت واللّه ! اى پـسـرك مـن كـه اوسـزاوارتـر اسـت بـه مـقـامرسـول خـدا صلى اللّه عليه وآله وسلم از من واز همه خلق وبه خدا كه اگر تودر اين امر،يـعـنـى دولت وخـلافـت با من منازعت كنى سرت كه دوچشمت در اوست بردارم ؛ زيرا كه ملكعـقـيـم اسـت ، وچـون خـواست از مدينه به جانب مكه رحلت كند فرمود تا كيسه سياهى در آندويـسـت ديـنـار كـردنـد وروى بـه ( فضل ) كرد وگفت : اين را نزد موسى بن جعفرعـليـه السـلام بـبر وبگواميرالمؤ منين مى گويد ما در اين وقت دست تنگ بوديم وخواهد آمدعـطـاى مـا بـه تـوبـعـد از ايـن ، مـن بـرخـاسـتـم وپـيـش ‍ رفـتـم گـفتم : يا اميرالمؤ منين !تـوپـسـرهـاى مـهـاجـران وانـصـار وسـايـر قـريـش وبنى هاشم را وآنانكه نمى دانى حسبونـسبشان را پنج هزار دينار ومادون آن را مى دهى و موسى بن جفعر عليه السلام را دويستديـنـار مـى دهـى كـه كـمـر وخـسـيـس تـر عـطـاى تـو اسـت كـه كـه بـا مـردمـان مـى كـنـىوحـال آنـكـه اورا آن اكـرام واجـلال واعـظام نمودى ؟ گفت :: اسكت لاامّ لك ! خاموش باش مادرمبادا تورا كه اگر من مال بسيار عطا كنم اورا ايمن نباشم از اوكه فردا بزند بر روى منصـد هـزار شـمـشـيـر از شيعيان وتابعان خود؛ وآنكه تنگدست وپريشان باشند اواهلبيتشبهتر است براى من وبراى شما از اينكه فراخ باشد دستشان وچشمشان .(30)
دهم ـ حديث هندى واسلام آوردن راهب وراهبه به دست آن حضرت
شيخ كلينى از يعقوب بن جفعر روايت كرده كه گفت : بودم نزد حضرت ابوابراهيم موسىبـن جـعـفر عليه السلام كه آمد نزد اومردى از اهل نجران يمن از راهبهاى نصارى وبا اوبودزنـى راهـبـه پـس رخـصـت طـلبـيـد بـراى دخـول آنـهـافـضل بن سوار، امام عليه السلام در جواب اوفرمود: چون فردا شود بياور ايشان را نزدچـاه ام الخـيـر. راوى گفت : ما فردا رفتيم به همان جا ديديم ايشان را كه آمده اند، پس امامامر فرمود بوريايى كه از برگ خرما ساخته بودند آوردند وزمين را با آن فرش كردندپـس ‍ حـضـرت نـشـسـت وايـشـان نـشـسـتـنـد پـس آن زن شـروع رد بـه سـؤال ومسايل بسيارى پرسيد، وحضرت تمامى آنها را جواب داد، آن وقت حضرت از اوپرسيدچـيـزهـايـى كـه آن زن جـواب آنـهـا را نـداشـت تا بگويد پس اسلام آورد، آنگاه آن مرد راهبشروع كرد به سؤ ال كردن وحضرت جواب مى داد از هرچه اوپرسيد، پس آن راهب گفت كهم در ديـن خـود مـحـكـم بودم ونگذاشتم در روى زمين مردى از نصارى را كه علم او به علم منبـرسـد، وبـه تـحـقـيـق شـنـيـدم كه مردى در هند مى باشد كه هر وقت بخواهد مى رود بيتالمـقـدس در يـك شـبـانـه روز بـر مـى گـردد وبـهمـنـزل خـود در زمـيـن هند، پس ‍ پرسيدم كه اين مرد در كدام زمين هند است گفته شد در سنداناسـت وپـرسـيـدم از آن كـس كـه مـرا بـه احوال اوخبر ده كه آن مرد از كجا اين قدرت به همرسـانـيـده ، گـفت : آموخته آن اسمى را كه آصف وزير سليمان به آن اسم ظفر يافت وبهسـبب آن آورد آن تختى را كه در شهر سبا بود وحق تعالى ذكر فرمود آن را در كتاب شماوبـراى مـا كـه صـاحـبـان ديـنـيـم در كـتـابـهاى ما. پس حضرت امام موسى عليه السلام ازاوپـرسـيد كه از براى خدا چند اسم است كه برگردانيده نمى شود، به اين معنى كه دعاالبـتـه مـستجاب مى شود؟ راهب گفت : اسمهاى خدا بسيار است واما محتوم از آنها كه سائلشرد كـرده ونـومـيد نمى شود هفت است . حضرت فرمود: خبر بده مرا به آنچه از آنها در حفظدارى . راهب گفت : نه قسم به خدايى كه فرستاده تورات را به موسى وگردانيد عيسىرا عـبـرت عـالمـيـن وامـتـحـان بـراى شـكـرگـزارى صـاحـبـانعـقل و گردانيد محمّد صلى اللّه عليه وآله وسلم بركت ورحمت وگردانيد على عليه السلامرا عـبـرت وبـصـيـرت ، يعنى سبب عبرت گرفتن مردمان وبينايى ايشان در دين وگردانيداوصـيـاء را از نـسـل محمّد وعلى عليهما السلام كه نمى دانم آن هفت اسم را واگر مى دانستممـحـتـاج نـمـى شـدم در طـلب آن بـه كـلام تـوونـمـى آمـدم بـه نـزد تـوو سـؤال نـمـى كـردم از تـو. پـس حـضرت به اوفرمود: برگرد به ذكر آن شخص هندى ، راهبگـفـت : شـنـيـدم اين اسمها را ولكن نمى دانم باطن آنها را ونه ظاهر آنها را و نمى دانم كهچـيـسـت آنـهـا وچـگـونه است وعلمى ندارم به خواندن آنها پس روانه شدم تا وارد شدم بهسـنـدان هـنـد، پـس پرسيدم از احوال آن مرد، گفتند كه اوديرى بنا كرده در كوهى وبيروننـمـى آيـد وديـده نـمـى شـود مـگـر در هـر سـالى دومـرتـبـهواهـل هـنـد را گـمـان ايـن است كه خداوند تعالى روان كرده است براى اوچشمه اى در ديرشوگـمـان كـرده انـد كـه براى اوزراعت روييده مى شود بدون تخم پاشيدن و كشت مى شودبـراى اوبـدون آنـكـه عـمـل كـنـد در كـشـت ، پـس رفـتـم تـا رسـيـدم بـه درمـنـزل اوپس ماندم در آنجا سه روز. نمى كوفتم در را وكارى هم نمى كردم براى گشودنآن ، پس چون روز چهارم شد گشود حق تعالى در را به اينكه آمد ماده گاوى كه بر اوهيزمبـود ومى كشيد پستان خود را از بزرگى آن نزديك بود بيرون بيايد آنچه در پستان اوبـود از شـيـر، پـس زور آورد بـه در، در گـشـوده شـد، مـن از پـى اورفـتـموداخـل شدم يافتم آن مرد را ايستاده نظر مى كرد به آسمان مى گريست ونظر مى كرد برزمين وگريه مى كرد ونظر مى افكند به كوه ها مى گريست .
پـس مـن از روى تـعـجـب گـفـتـم سـبـحـان اللّه ! چـقـدر كـم اسـتمـثـل تـودر ايـن زمانه ، او گفت : به خدا قسم كه نيستم من مگر حسنه اى از حسنات مردى كهواگـذاشتى اورا در پشت سر خود در وقتى كه متوجه اينجا شدى (يعنى حضرت موسى بنجـفـعـر عـليـه السـلام ) پـس گـفـتـم به اوكه به من خبر داده اند كه نزد تواسمى است ازاسـمـهـاى خـداى تـعـالى كـه مى رى به مدد آن در يك شبانه روز به بيت المقدس وبرمىگـردى بـه خـانـه خـود گفت : آيا مى شناسى بيت المقدس را؟ گفتم : من نمى شناسم مگربيت المقدسى كه در شام است ، گفت : نيست آن نيست آن بيت المقدس ولكن اوآن بيتى است كهمقدس وپاكيزه شده است وآن بيت آل محمّد عليهم السلام است . گفتم اورا آنچه من شنيده ام تاامـروز بـيـت المقدس همان است كه در شام است ، گفت : آن محرابهاى پيغمبران است وآنجا را( حظيرة المحاريب ) مى گفتند، يعنى محوطه اى كه محرابهاى پيغمبران در آنجا استتـا آنـكـه آمـد زمـان فـتـرت آن زمـانـى كـه واسـطه بود مابين محمّد وعيسى عليهما السلامونـزديـك شـد بـلا بـه اهـل شـرك وَ حـَلَّتِ النَّقـِمـاتُ فى دُوْرِ الشَّياطينِ وفرود آمد نقمتهاوعـذابـهـا در خـانـه هـاى شـياطين . وبعضى جَلَتِ النَّغَمات به جيم وغين خوانده اند؛ يعنىبـلنـد و آشكارا شد سخنان آهسته در خانه هاى شياطين ، يعنى بدعتها وشبهه هاى باطله درمدارس ومجالس علماى اهل ضلالت ، پس تحويلونقل دادند نامها را از جاها به جاهاى ديگر وعوض كردند نامها را به نامها واين است مراد ازقـول خـداى تـعـالى ( اِنَّ هِىَ اِلاّ اَسْماءٌ سَمَّيْتُمُوها اَنْتُمْ وَ آباؤُكُمْ ما اَنْزَلَ اللّهُ بِها مِنْسُلْطانٍ ) .(31)
بـطـن آيـه بـراى آل مـحـمـّد عـليـهـم السـلام اسـت وظـاهـرشمثل است ، پس گفتم من به آن مرد هندى كه من سفر كردم به سوى تواز شهرى دور ومرتكبشـدم در تـوجـه بـه سـوى درياها وغمها واندوه ها وترسها وروز وشب مى كردم به حالتمـاءيوسى از آنكه ظفر يابم به حاجت خود اوگفت نمى بينم مادرت را كه حامله به توشدمـگـر بـر حـالى كـه حـاضـر شـده نـزد اوملكى كريم ونمى دانم پدرت را وقتى كه ارادهنـزديـكـى داشـتـه بـا مـادرت مـگـر آنـكـه غـسـل كـرده ونـزد مـادرت آمـده بـاحـال پـاكـيـزگـى ، وگـمـان نـمـى كـنـم مـگـر ايـن را كـه پـدرت خـوانده بود سفر چهارمانـجـيـل با تورات را در آن بيدارى شب خود كه عافبت اووتوبه خير شده ، برگرد از هرجا كه آمدى پس روان شوتا فرود آيى در مدينه محمّد صلى اللّه عليه وآله وسلم كه آن راطيبه مى گويند، و نام آن در زمان جاهليت يثرب بوده . پس متوجه شوبه سوى موضعى ازآن كـه آن را ( بـقـيـع ) گـويـنـد، پـس بـپـرس كـه دار مـروان كـجـا اسـت آنـجـامـنـزل كـن وسـه روز در آنـجـا درنـگ كن تا از تعجيل نفهمند كه براى چه كار آمده اى ، پسبـپـرس از آن پيرمرد سياه كه مى باشد بر در آن سراى ، بوريا مى بافد ونام بوريادر شـهـرهـاى ايـشان ( خصف ) است ، پس مهربانى كن با آن پيرمرد وبگوبه اوكهفـرسـتـاده اسـت مـرا بـه سـوى تـوخـانـه خـواه تـوكـهمـنـزل مـى كـرد در كـنـج خـانـه در آن اطـاقـى كـه چـهـارچـوب دارد، يـعـنـى در نـدارد وسـؤال كـن از اواحـوال فـلان بـن فـلان فـلانـى ، يـعـنـى مـوسى بن جعفر علوى عليه السلاموبـپـرس از اوكه كجا است مجلس اووبپرس كه كدام ساعت گذر مى كند در آن مجلس پس هرآيـنه خواهد نمود آن پيرمرد تورا آن كس كه گفتم يا نشانى اورا بيان مى كند براى تو،پـس مى شناسى اورا به آن نشانى و من بيان مى كنم وصف اورا براى تو، گفتم : هرگاهمـلاقـات كـردم اورا چه كار كنم ؟ گفت : بپرس از اوآنچه شده است واز آنچه خواهد شد وازمعالم دين هر كه گذشته وهركه باقى مانده .
چـون كـلام راهـب بـه ايـنـجـا رسـيـد حـضرت ابوابراهيم موسى بن جفعر عليه السلام بهاوفرمود: به تحقيق نصيحت كرده تورا يار توكه ملاقات كردى اورا، راهب گفت : چيست ناماوفـدايـت گـردم ؟ فـرمـود: مـتم بن فيروز واواز ابناء عجم است واز كسانى است كه ايمانآورده به خداوند يكتا كه شريك ندارد وپرستيده اورا به اخلاص و يقين وگريخته از قومخود چون ترسيده از ايشان كه دين اورا ضايع كنند پس ‍ بخشيد اورا پروردگار اوحكمت ،وهـدايـت فـرمـود اورا بـه راه راسـت وگردانيد اورا از متقيان وشناسايى انداخت ميان اووميانبـنـدگان مخلصين خود ونيست هيچ سالى مگر آنكه اوزيارت مى كند مكه را وحج مى گزاردودر سـر هـر مـاهـى يـك عـمـره بـه جـا مـى آورد ومـى آيـد از جـاى خـودش از هـند تا مكه بهفـضـل واعـانت خدا، و همچنين جزا مى دهد خداوند شكر گزارندگن را، پس راهب پرسيد از آنحـضـرت از مـسـايـل بـسـيـار، حـضـرت هـريـك را جـواب مـى داد. وحضرت پرسيد از راهب ازچيزهايى كه نبود نزد راهب از آنها جوابى پس حضرت اورا خبر داد به جواب آنها، بعد ازآن راهـب گـفـت : خـبـر بده مرا از هشت حرفى كه نازل شده از آسمان ، پس ظاهر شد در زمينچـهـار از آنـهـا وبـاقـى مـانـد در هـوا چـهـار از آنـهـا يـعـنـى مـضـمـون آنـهـا هـنـوز بـهفـعـل نـيـامـده در زمـيـن مـانـنـد چـيـزى كـه در هـوا مـعـلق بـاشـد، بـر كـىنـازل شـود آن چهارى كه در هوا است وكى تفسير خواهد كرد آنها را؟ فرمود: قائم ما عليهالسـلام خـداونـد نـازل خـواهـد فـرمـود آن را بـر اوواوتـفـسـيـر خـواهـد كـرد آن راونـازل خواهد فرمود چيزى را كه نازل نفرموده بر صديقان ورسولان وهدايت شوندگان .پـس راهـب گـفت كه خبر بده مرا از دوحرف از آن چهار حرفى كه در زمين است كه آن چيست ؟فرمود: خبر مى دهم تورا به همه آن چهار حرف :
( اَمّا اُوليهُنَّ فَلااِلهَ اِلاّ اللّهُ وَحْدَهُ لاشَريكَ لَهُ باقِيا؛ وَالثّانِيَةَ مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللّه صلىاللّه عليه وآله وسلم مُخْلِصا ) .
امـا اول آنـهـا پـس تـوحـيـد اسـت بـر حـالى كـه بـاقـى بـاشـد بـر جـمـيـعاحـوال ؛ ودوم رسالت حضرت رسالت پناه صلى اللّه عليه وآله وسلم است بر حالى كهخالص شده باشد از آلايش ؛ وسوم آنكه ما اهل بيت پيغمبريم ؛ وچهارم آنكه شيعيان ما از مامـى باشند وما از رسول خداييم ورسول اللّه صلى اللّه عليه وآله وسلم از خدا به سببى، يـعـنـى ايـن اتـصـال وتعلق شيعه ما به ما وما به پيغمبر وپيغمبر به خدا به واسطهحـبل وريسمانى است كه مراد از آن ، دين است با ولايت ومحبت ، پس ‍ راهب گفت : ( اَشْهَدْ اَنْلااِلهَ اِلاّ اللّه وَحـْدَهُ لاشـَريـكَ لَهُ وَ اَنَّ مـُحـَمَّدا رَسُولُ اللّهِ صلى اللّه عليه وآله وسلم ) ؛يـعـنـى شـهـادت مى دهم كه مستحق عبادتى نيست مگر خداى يكتا كه شريك نيست اورا واينكهمحمّد صلى اللّه عليه وآله وسلم رسول خدااست واينكه آنچه آورده است از نزد خداى تعالى، حـق اسـت وايـنـكـه شـما برگزيده خدا هستيد از مخلوقين واينكه شيعيان شما پاكيزگانندوخـوار شـمـرده شـدگـانـنـد واز بـراى ايـشان است عاقبتى كه خدا قرار داده . ومى فرمود:وَالْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقينَ؛ يعنى سرانجام نيكوكه ظفر ونصرت است در دنيا وبهشت پر نعمت درعـقـبـى وحـمـد وسـتايش خداى را كه پروردگار عالمين است ، پس طلبيد حضرت ، جبّه خزىوپـيراهن قوهستانى طيلسانى وكفش وكلاهى وآنها را داد، به اوونماز ظهر گذاشت وفرمودبه آن مرد كه خود را ختنه كن اوگفت من ختنه شدم در هفتم .(32)
مؤ لف گويد: كه فاضلنبيل جناب ملاخليل در ( شرح كافى ) در شرح كلام راهب كه گفت اسماء اللّه محتومىكـه سـائلش رد نـمى شود هفت است ، فرموده : مراد به هفت ، اسم هفت امام است كه على وحسنوحـسـيـن وعـلى ومـحـمـّد و جعفر وموسى عليهم السلام است ، پس در اين زمان دوازده اسم استوگـذشـت در كـتـاب التـوحيد در حديث چهارم باب بيست وسوم كه ( نَحْنُ واللّهِ الاَسْماءُالْحُسْنَى الَّتى لايَقْبَلُ اللّهُ مِنَ الْعِبادِ عَمَلا اِلاّ بِمَعْرِفَتِنا ) .(33)
فـقير گويد: خوب بود ايشان مراد به هفت اسم تمام معصومين عليهم السلام را مى گفتند:زيـرا كـه اسـامى مباركه ايشان هفت است واز آن تجاوز نمى كند واين است آن نامهاى مبارك :مـحـمـّد، عـلى ، فـاطـمـه ، حـسـن ، حـسـيـن ، جـعـفـر، مـوسـى عـليـهـم السـلام . وبـه هـمـيـنتـاءويـل شده ( سبع المثانى ) در قول خداى تعالى ( وَ لَقَدْ آتَيْناكَ سَبْعا مِنَالْمَثانِىَ وَ الْقُرْآنَ الْعَظيمَ ) .(34)
واما معنى اين آيه شريفه ( اِنْ هِىَ اِلاّ اَسْماءٌ سَمَّيْتُمُوها اَنْتُمْ وَ آباؤُكُمْ ما اَنْزَلَ اللّهُ بِهامِنْ سُلْطانٍ ) .(35)
وبـطـن وظـاهـر آن آنـسـت كـه ايـن آيـه مـبـاركـه در سـوره النـجـم اسـتوقـبـل از آن ايـن آيـات است : ( اَفَرَاَيْتُمُ اللاّتَ وَ الْعُزّى وَ مِنوةَ الثّالِثَةَ الاُخْرى ، اَلَكُمُالذِّكـْرُ وَ لَهُ الاُنـْثـى ، تـِلْكَ اِذا قـِسـْمَةٌ ضَيزى ، اِنْ هِىَ اِلاّ اَسْماءٌ الا ية ) .(36)
وحاصلش آنكه مشركين سه بتى داشتند براى هر كدام اسمى گذاشته بودند يكى را (لات عـ( وديگرى را ( عزى ) وسومى را ( منات ) و اطلاق اين نامها بر آنهابـه اعـتـبـار آنـكـه لات مـسـتـحـق آن اسـت كـه نزد اومقيم شدند براى عبادت وعزى آنكه اورامعززومكرم دارند ومنات سزاوار آنكه نزد اوخون قربانى بريزند، حق تعالى مى فرمايد:نـيـسـت ايـن بتها كه شما ايشان را خداى خود قرار داده ايد مگر اسمهايى چند بى مسمى كهنـام نـهـاده ايـد آنـهـا را شـما وپدران شما، نفرستاده است خداى تعالى به صدق آنها هيچبرهانى .
وتـتـمـه ايـن آيـه ايـن اسـت ( اِنْ يِتَّبِعُونَ اِلاّ الظَّنَّ وَ ما تَهَوَى الاَنْفُسُ وَ لَقَدْ جَاءَهُمْ مِنْرَبَّهُمُ الْهُدى ) ؛(37)
يـعـنـى پـيـروى نـمـى كـنـند مشركين مگر گمان را ومگر آنچه را كه خواهش مى كند نفسهاىايـشـان وبـه تـحـقيق كه آمده است ايشان را از جانب پروردگارشان آنچه سبب هدايت ايشاناسـت . ظـاهـر آيه معلوم شد در بتهاى ظاهره ا ست وامام باطن آيه پس ‍ در خلفاى جور وسهبت بزرگ است كه براى آنها اسمهاى بى مسمى ونامهاى بى وجه گذاشتند، مثلا اميرالمؤمـنـيـن كـه لقـب آسـمـانـى حـضـرت شـاه ولايـت بـود بـه جـايـى ديـگـرتحويل دادند وهكذا.
فـصـل سـوم : در ذكـر چـنـد مـعـجـزه بـاهـره از دلايـلومعجزات حضرت كاظم عليه السلام است
اول ـ اخبار آن حضرت است از ضمير هشام بن سالم
شيخ كشى روايت كرده از هشام بن سالم كه من وابوجعفر مؤ من الطاق در مدينه بوديم بعداز وفـات حـضـرت صـادق عـليه السلام ومردم جمع شده بودند بر آنكه عبداللّه پسر آنحـضـرت امـام اسـت بعد از پدرش ، من وابوجعفر نيز بر اووارد شديم ديديم مردم بر دوراوجمع شده اند به سبب آنكه روايت كرده اند كه امر امامت در فرزند بزرگ است مادامى كهصـاحـب عـاهـت [آفت ] نباشد. ما داخل شديم واز او مساءله پرسيديم همچنان كه از پدرش مىپرسيديم .
پـس پـرسـيـديـم از اوكـه زكـات در چه مقدار واجب است ؟ گفت : در دويست درهم پنج درهم ،گـفـتـيـم : در صـد درهم چه كند؟ گفت : دودرهم ونيم زكات بدهد، گفتيم : واللّه مرجئه چنينچـيـزى نمى گويند كه تومى گويى ، عبداللّه دستها به آسمان بلند كرد وگفت : واللّهكـه مـن نـمـى دانم مرجئه چه مى گويند، ما از نزد اوبيرون شديم به حالت ضلالت . منوابـوجـعـفـر در بعض كوچه هاى مدينه نشستيم گريان وحيران ، نمى دانستيم كجا برويموكـه را قـصـد كـنـيم ، مى گفتيم به سوى مرجئه رويم يا به سوى قدريه يا زيديه يامـعـتزله يا خوارج ؟ در اين حال بوديم كه من ديدم پيرمردى را كه نيم شناختم اورا كه بهسوى من اشاره كرد با دست خود كه بيا، من ترسيدم كه او جاسوس منصور باشد، چون درمـديـنـه جـاسـوسـان قـرار داده بـود كه ملاحظه داشته باشند شيعه امام جعفر صادق عليهالسـلام بـر هـر كـس اتـفاق كرد اورا گردن بزنند، من ترسيدم كه اواز ايشان باشد بهابـوجـعـفر گفتم كه تودور شوهمانا من خائفم بر خودم وبر تو، لكن اين مرد مرا خواستهنه تورا پس دور شوكه بى جهت خود را به كشتن در نياورى ، ابوجعفر قدرى دور شد، منهمراه آن شيخ رفتم وگمان داشتم كه از دست اوخلاص نخواهم شد پس مرا برد تا در خانهحـضـرت موسى بن جعفر عليه السلام وگذاشت ورفت . پس ديدم خادمى بر در سراى استبـه مـن گـفـت : داخـل شـوخدا تورا رحمت كند، داخل شدم ديدم حضرت ابوالحسن موسى عليهالسـلام اسـت ، پـس فـرمـود ابـتـداءً به من نه بسوى مرجئه ونه قدريه ونه زيديه ونهمعتزله ونه بسوى خوارج ، به سوى من ، به سوى من ، به سوى من ، گفتم : فدايت شومپدرت از دنيا درگذشت ؟ فرمود: آرى ، گفتم : به موت درگذشت ؟ فرمود: آرى ، گفتم :فـدايـت شـوم كـى از بـراى مـا است بعد از او؟ فرمود: اگر خدا بخواهد هدايت تورا، هدايتخـواهـد كـرد تـورا، گـفـتـم : فـدايت شوم عبداللّه گمان مى كند كه اواست بعد از پدرت ،فـرمـود: يـُريـدُ عـَبـْدُاللّهَ اَنْ لايـُعـْبـَدَ اللّه ؛ عبداللّه مى خواهد كه خدا عبادت كرده نشود،دوبـاره پرسيدم كه كى بعد از پدر شما است ؟ حضرت همان جواب سابق فرمود، گفتم :تـويـى امـام ؟ فـرمـود: نـمـى گـويـم ايـن را، بـا خـود گـفـتـم سـؤال را خـوب نـكـردم ، گـفـتـم : فـدايت شوم بر شما امامى هست ؟ فرمود نه ، پس چندان هيبتوعـظـمـت از آن حـضـرت بر من داخل شد كه جز خدا نمى داند زياده از آنچه از پدرش بر منوارد مـى شـد در وقـتـى كـه خـدمـتـش مـى رسـيـديـم گـفـتـم : فـدايـت شـوم سـؤال كـنـم از شـمـا آنـچـه از پـدرت سـؤ ال مـى كـردم ؟ فـرمـود: سـؤال كـن وجـواب بـشـنـووفـاش مكن كه اگر فاش كنى بيم كشته شدن است . گفت : پس سؤال كـردم از آن حـضـرت ، يـافتم كه اودريايى است ، گفتم : فدايت شوم شيعه تووشيعهپـدرت در ضـلالت وحيرت اند آيا مطلب تورا القا كنم به سوى ايشان وبخوانم ايشانرا بـه امـامت تو؟ فرمود: هر كدام را كه آثار رشد وصلاح از اومشاهده كنى اطلاع ده واگراز ايـشـان عـهـد كـه كـتمان نمايند و اگر فاش كنند پس آن ذبح است واشاره كرد به دستمباركش بر حلقش .
پـس هـشـام بـيرون آمد وبه مؤ من طاق ومفضل بن عمر وابوبصير وساير شيعيان اطلاع داد،شيعيان خدمت آن حضرت مى رسيدند ويقين مى كردند به امامت آن حضرت ومردم ترك كردندرفـتـن نـزد عـبـداللّه را ونـمى رفت نزد اومگر كمى ، عبداللّه از سبب آن تحقيق كرد گفتند:هشام بن سالم ايشان را از دور تومتفرق كرد، هشام گفت جماعتى را گماشته بود كه هرگاهمرا پيدا كنند بزنند.(38)
دوم ـ خبر شطيطه نيشابوريه وجمله اى از دلايل ومعجزات آن حضرت است در آن
ابـن شـهـر آشـوب روايـت كـرده از ابـوعـلى بن راشد وغير اودر خبر طولانى كه گفت جمعشـدنـد شـيـعيان نيشابور واختيار كردند از بين همه ، محمّد على بن نيشابورى را پس سىهـزار ديـنـار وپنجاه هزار درهم ودوهزار پارچه جامه به اودادند كه براى امام موسى عليهالسـلام بـبـرد. وشـطيطه كه زن مؤ منه بود يك درهم صحيح وپاره اى از خام كه به دستخـود آن رشته بود وچهار درهم ارزش داشت آورد وگفت : ( اِنَّ اللّهَ لايَسْتَحيى مِنَ الْحَقِّ؛) يعنى اينكه من مى فرستم اگر چه كم است ، لكن از فرستادن حق امام عليه السلاماگـر كـم باشد نبايد حيا كرد ( قالَ فَثَنَّيْتُ دِرْهَمَها ) ، پس آن جماعت آوردند جزوهاى كـه در آن سـؤ الاتـى بـود ومـشـتـمـل بـود بـر هـفـتـاد ورق ، در هـر ورقـى يـك سـؤال نـوشـتـه بـودنـد ومـابـقـى روى هـم گـذاشـتـه بـودنـد كـه جـواب آن سـؤال در زيـرش نـوشـتـه شـود وهـر دوورقـى را روى هـم گـذاشـتـه بـودنـدومـثـل كمربند سه بند بر آن چسبانيده بودند وبر هر بندى مهرى زده بودند كه كسى آنرا بـاز نكند وگفتند اين جزوه را شب بده به امام عليه السلام وفرداى آن شب بگير آن راپـس هرگاه ديدى مهرها صحيح است پنبه مهر از آنها بشكن و ملاحظه كن ببين هرگاه جوابمسائل را داده بدون شكستن مهرها پس اوامامى است كه مستحق مالها است پس بده به اوآن مالهارا والاامـوال مـا را بـرگـردان بـه مـا. آن شـخـص مـشـرف شـد بـه مـديـنـهوداخل شد بر عبداللّه افطح وامتحان كرد اورا يافت كه اوامام نيست .
بيرون آمد ومى گفت : ( رَبِّ اَهْدِنى اِلى سَواءِ الصِّراطِ ) ؛ پروردگارا مرا هدايت كنبـه راه راسـت ، گـفـت : در ايـن بـيـن كه ايستاده بودم ناگاه پسرى را ديدم كه مى گويداجـابـت كـن آن كـس را كـه مـى خـواهـى پس برد مرا به خانه حضرت موسى بن جعفر عليهالسـلام پـس چـون آن حـضرت مرا ديد فرمود به من براى چه نوميد مى شوى اى ابوجعفروبراى چه آهنگ مى كنى به سوى يهود ونصارى ، به سوى من آى منم حجة اللّه وولى خدا،آيـا نـشـناسانيد تورا ابوحمزه بر در مسجد جدم ، آنگاه فرمود كه من جواب دادم از مسايلىكـه در جـزوه اسـت بـه جـمـيـع آنـچـه مـحتاج اليه تواست در روز گذشته پس بياور آنراوبياور درهم شطيطه را كه وزنش يك درهم ودودانق است ودر كيسه اى است كه چهارصد درهمواز وارى در آن اسـت و بـيـاور آن پـاره خـام اورا در پـشـتـواره جـامـه دوبرادرى است كه ازاهل بلخ ‌اند.
راوى گـفـت : از فـرمـايـش آن حـضـرت عـقـلم پـريـد وآوردم آنـچه را كه امر فرموده بود وگـذاشـتـم پـيـش آن حـضـرت پـس بـرداشـت درهم شطيطه را با پارچه اش وروكرد به منوفـرمـود: ( اِنَّ اللّهَ لايـَسـْتـَحْيى مِنَ الْحَقِّ ) ، اى ابوجعفر! برسان به شطيطهسـلام مرا وبده به اواين هميان پول را وآن چهل درهم بود پس فرمود: بگوهديه فرستادمبراى توشقه اى از كفنهاى خودم كه پنبه اش از قريه خودمان قريه صيدا قريه فاطمهزهـرا عـليـهـا السـلام اسـت وخـواهـرم حـليمه دختر حضرت صادق عليه السلام آن را رشتهوبـگـوبـه شـطـيـطـه كـه تـوزنـده مـى بـاشـى نـوزده روز از روزوصـول ابـوجـعـفـر و وصول شقه ودراهم ، پس شانزده درهم از آن هميان را خرج خودت مىكـنـى و بـيـسـت وچـهـار درهـم آن را قرار مى دهيد صدقه خودت وآنچه لازم مى شود از جانبتـوومـن نـمـاز خواهم خواند بر تو، آنگاه فرمود به آن مرد اى ابوجعفر! هرگاه مرا ديدىكـتـمـان كـن ؛ زيرا كه آن بهتر نگاه مى دارد تورا، پس فرمود: اين مالها را به صاحبانشبـرگـردان وبـاز كـن از ايـن مـهـرهـا كـه بـر جـزوه زده شـده اسـت وبـبـيـن كـه آيـا جـوابمسايل را داده ام يا نه پيش از آنكه آن را بياورى ، گفت : نگاه كردم به مهرها ديدم صحيحودسـت نـخـورده اسـت پـس گـشودم يكى از وسطهاى آن را ديدم نوشته است چه مى فرمايدعـالم در ايـن مـساءله كه مردى گفت من نذر كردم از براى خدا كه آزاد كنم هر مملوكى كه درمـلك مـن بـوده از قـديـم ودر مـلك اواسـت جـمـاعتى از بنده ها يعنى كدام يك از آنها بايد آزادشـونـد؟ حـضـرت بـه خـط شريف خود نوشته بود: جواب : بايد آزاد شود هر مملوكى كهپـيـش از شـش مـاه در مـلك اوبـوده ، ودليـل وصـحـت آنقول خداى تعالى است :
( وَالْقَمَرَ قَدَّرْناهُ مَنازِلَ حَتّىَ عادَ كَالْعُرْجُونِ الْقَديمِ ) .(39) مراد آنكهحـق تـعـاى در ايـن آيـه شـريـفـه تـشـبـيـه فـرمـوده مـاه را بـعـد از سـيـر درمنازل خود به چوب خوشه خرماى كهنه وتعبير از اوبه قديم فرموده ، وچون چوب خوشهخـرمـا در مـدت شـش مـاه صـورت هـلاليـت پـيـدا مى كند پس قديم آن است كه شش ماه بر اوبـگـذرد و( تـازه عـ( كه خلافت ( قديم ) است مملوكى است كه شش ماه در ملكاونبوده .
راوى گـويـد: پس باز كردم مهرى ديگر ديدم نوشته بود چه مى فرمايد ( عالم )در ايـن مـسـاءله كـه مـردى گـفـت بـه خـدا قـسـم صـدقـه خـواهـد دادمـال كـثـيـرى ، چـه مـقـدار بـايـد صـدقـه دهـد؟ حـضـرت در زيـر سـؤال بـه خـط شـريـف خـود نـوشـتـه بـود: جـواب : هـرگـاه آن كـس كه سوگند خورده مالشگـوسفند است ، هشتاد وچهار گوسفند صدقه دهد واگر شتر است هشتاد وچهار شتر تصدقدهـد واگـر درهـم اسـت هـشـتـاد وچـهـار درهـم ، ودليـل بـر ايـنقول خداى تعالى است ( وَ لَقَدْ نَصَرَكُم اللّهُ فِى مَواطِنَ كَثيرةٍ ) (40) ؛يعنى به تحقيق كه يارى كرد شما را خداوند در موطنهاى بسيار. شمرديم موطنهاى پيغمبرصـلى اللّه عـليـه وآله وسلم را پيش از نزول اين آيه ، يافتيم هشتاد وچهار موطن بوده كهحق تعالى آن موطنها را به ( كثير ) وصف فرموده .
راوى گـويـد: پس شكستم مهر سوم را ديدم نوشته بود چه مى فرمايد ( عالم ) دراين مساءله كه مردى نبش كرد قبر مرده اى را پس سر مرده را بريد و كفنش را دزديد؟
مرقوم فرموده بود به خط خود: جواب : دست آن مرد را مى برند به جهت دزديدنش ‍ كفن رااز جاى حرز واستوار، ولازم مى شود اورا صد اشرفى براى بريدن سر ميت ؛ زيرا كه ماقرار داده ايم مرده را به منزله بچه در شكم مادر پيش از آنكه روح اورا، دميده شود وقرارداديم در نطفه بيست دينار، تا آخر مساءله . پس آن شخص برگشت به خراسان ، چون بهخـراسـان رسـيـد ديـد اشـخـاصـى را كـه حـضـرت امـوالشـان راقـبـول نـفـرمود ورد كرد فطحى مذهب شده اند وشطيطه بر مذهب حق باقى است ، پس ‍ سلامحـضـرت را بـه اورسـانـيـد وهـمـيـان وشـقـه كـفـن كـه حـضرت براى اوفرستاده بود بهاورسـانـيـد، پس نوزده روز زنده بود همچنان كه حضرت فرموده بود، وچون وفات يافتحـضـرت بـراى تـجـهـيـز اوآمد در حالى كه سوار بر شتر بود، وچون از امر اوفارغ شدسـوار بـر شـتـر خـود شـده وبـرگـشت به طرف بيابان وفرمود آگاهى ده ياران خود راوبـرسـان بـه ايـشـان سـلام مـرا وبگوبه ايشان كه من وكسى كه جارى مجراى من است ازامـامـان لابـد ونـاچـاريـم از آنـكـه بايد حاضر شويم به جنازه هاى شما در هر شهرى كهباشيد پس از خدا بپرهيزيد در امر خودتان .(41)
مـؤ لف گويد: كه در جواب سؤ ال از بريدن سر ميت جواب حضرت را بالتمام در روايتنـقـل نـكـرده ان ، روايـتـى در بـاب از حضرت صادق عليه السلام وارد شده كه در ذكر آنجـواب حضرت كاظم عليه السلام معلوم مى شود، وآن ، روايت اين است كه ابن شهر آشوبنـقـل كـرده كـه ربـيـع حـاجـب رفـت نزد منصور در حالى كه در طواف خانه بود وگفت : يااميرالمؤ منين ! شب گذشته فلان كه مولاى تست مرده ووسر او را بعد از مردنش بريده اند،منصور برافروخته شد وغضب كرد وگفت به ابن شبرمه وابن ابى ليلى وجمعى ديگر ازقـاضـيـهـا وفـقها كه چه مى گويند در اين مساءله ، تمامى گفتند كه نزد ما در اين مساءلهچـيـزى نـيـسـت ومـنـصـور مـى گـفـت بـكـشـم آن شخص را كه اين كار كرده يا نكشم ، در اينحـال گـفـتـنـد بـه مـنـصـور كـه جـعـفـر بـن مـحـمـّد عـليـه السـلامداخـل در سـعـى شـد مـنـصـور بـه ربـيـع گـفـت برواين مساءله را از اوبپرس ، ربيع چونپرسيد از آن حضرت جواب فرمود كه بگوبايد آن شخص صد دينار بدهد چون گفت بهمنصور فقها گفتند كه بپرس از اوكه چرا بايد صد اشرفى بدهد. حضرت صادق عليهالسـلام فـرمود: ديه در نطفه بيست دينار است ودر علقه شدن بيست دينار ودر مضغه شدنبـيـسـت ديـنـار ودر رويـيدن استخوان بيست دينار ودر بيرون آوردن لحم بيست دينار، يعنىبـراى هـر مـرتـبـه بيست دينار زياد مى شود تا مرتبه اى كه خلقتش تمام مى شود وهنوزروح ندميده صد دينار مى شود، وبعد از اين اطوار حق تعالى اورا روح مى دهد وخلق آخر مىشود ومرده به منزله بچه در شكم است كه اين مراتب را سير كره وهنوز روح در آن ندميده ،ربـيـع برگشت وجواب حضرت را نقل كرد همگى از اين جواب به شگفت درآمدند آنگاه گفتبـرگـرد وبـپـرس از آن حـضـرت كـه ديـه ايـن مـيـت بـه كـه مـى رسـدمـال ورثـه اسـت يـا نـه ؟ حـضـرت در جـواب فـرمـودنـد: هـيـچ چـيـز از آنمـال ورثـه نـيـسـت ؛ زيـرا كه اين ديه در مقابل آن چيزى است كه به بدن اورسيده بعد ازمـردنـش بـايـد بـه آن مـال حج داد براى ميت يا صدقه داد از جانب اويا صرفش كرد در راهخير.(42)
سـوم ـ حـديـث ابـوخـالد زبـالى وآنـچـه مـشـاهـده كـرد ازدلايل آن حضرت

next page

fehrest page

back page