بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب منتهی الامال قسمت دوم, حاج شیخ عباس قمی ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     BAB10001 -
     BAB10002 -
     BAB10003 -
     BAB10004 -
     BAB10005 -
     BAB10006 -
     BAB10007 -
     BAB10008 -
     BAB10009 -
     BAB11001 -
     BAB11002 -
     BAB11003 -
     BAB11004 -
     BAB11005 -
     BAB12001 -
     BAB12002 -
     BAB12003 -
     BAB12004 -
     BAB13001 -
     BAB13002 -
     BAB13003 -
     BAB14001 -
     BAB14002 -
     BAB14003 -
     BAB14004 -
     BAB14005 -
     BAB14006 -
     BAB14007 -
     BAB14008 -
     BAB14009 -
     BAB14010 -
     BAB14011 -
     BAB80001 -
     BAB80002 -
     BAB80003 -
     BAB80004 -
     BAB80005 -
     BAB80006 -
     BAB80007 -
     BAB90001 -
     BAB90002 -
     BAB90003 -
     BAB90004 -
     BAB90005 -
     BAB90006 -
     BAB90007 -
     BAB90008 -
     FOOTNT01 -
     FOOTNT1001 -
     FOOTNT1101 -
     FOOTNT1201 -
     FOOTNT1301 -
     FOOTNT1401 -
     FOOTNT901 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

مـؤ لف گـويـد: كـه ايـن بـود حـال آن حـضـرت بـا فـقـراء و رعـايـا لكـن وقـتـىفضل بن سهل ذوالرياستين بر آن حضرت وارد شد، يك ساعت ايستاد تا آنكه حضرت سربه جانب او بلند كرد و فرمود: چه حاجت دارى ؟ عرض كرد كه اى آقاى من ! اين نوشته اىاسـت كـه اميرالمؤ منين يعنى ماءمون براى من نوشته و اشاره كرد به كتاب حبوه كه ماءمونبـه او عـطـا كـرده بـود و در آن بـود آنـچـه او خـواسـتـه بـود ازمـال و امـلاك و سلطنت ، و عرض كرد به آن حضرت كه شما اولى مى باشيد از ماءمون بهعـطـا كـردن بـه مـثـل آنـچـه او عطا كرده ؛ زيرا كه شما وليعهد مسلمين مى باشيد. حضرتفـرمـود: بـخـوان آن را و آن كـتـابى بود در جلد بزرگى پس پيوسته ايستاده بود و مىخواند آن را پس چون فارغ شد از خواندن آن ، حضرت فرمود: يا فَضْلُ! لَكَ عَلَينا هذا مَااَتَّقـَيـْتَ اللّهَ عـَزَّ وَ جـَلَّ. يـعـنى اى فضل ! از براى تو است بر ما اين نوشته مادامى كهبـپـرهـيزى از مخالفت خداوند عز و جل . و حضرت به اين يك كلمه محكم كارى او را به همشـكـسـت و تـاب آن را بـاز كـرد. غـرض آن اسـت كـه حـضـرت اجـازه نـشـسـتـن بـهفضل نداد تا آنكه بيرون رفت .
دوازدهـم ـ شـيـخ صـدوق از جـابـر بن ابى الضحاك روايت كرده است كه گفت : ماءمون مرافرستاد تا حضرت رضا عليه السلام را از مدينه به مرو آورم و امر كرد مرا كه آن جنابرا از راه بـصـره و اهواز و فارس حركت دهم و از طريق قم نبرم او را، و نيز امر كرد كه آنجـنـاب را در شـب و روز حـفـظ كـنـم تا به او برسانم . پس من در خدمت آن حضرت بودم ازمـديـنـه تـا بـه مـرو و بـه خـدا سـوگـنـد كـه نـديـدم مـردى رامثل آن حضرت در تقوى و كثرت ذكر خدا در جميع اوقات خود و شدت خوف از حق تعالى ، وعـادت آن جـنـاب چـنـان بـود كه چون صبح مى شد نماز صبح را ادا مى كرد و بعد از سلامنـمـاز در مـصـلاى خـود مـى نـشـسـت و پـيـوسـتـه تـسـبـيـح و تـحـمـيـد و تـكـبـيـروتـهـليـل مـى گـفـت و صـلوات بـر حـضـرت رسـول وآل او مـى فـرسـتـاد تـا آفـتـاب طـلوع مـى كـرد پس ‍ از آن سجده مى رفت و سجده را چندانطول مى داد تا روز بلند مى شد، پس سر از سجده بر مى داشت و يا از مردم حديث مى كردو ايشان را موعظه مى فرمود تا نزديك زوال آفتاب ، پس از آن وضوى خود را تجديد مىنـمـود و بـه مـصـلاى خود عود مى كرد و چون زوال مى شد بر مى خاست و شش ركعت نافلهظـهـر مـى گـذاشـت و قـرائت مـى كـرد در ركـعـت اول بـعـد از حـمـد، سـوره ( قُلْ يا اَيُّهَاالْكافِروُن ) و در ركعت دوم و چهار ركعت ديگر بعد از حمد ( قُلْ هُوَ اللّهُ اَحَدٌ ) مىخواند و در هر ركعتى سلام مى داد و پيش از ركوع ركعت دوم بعد از قرائت قنوت مى خواندو چـون از ايـن شـش ركـعـت فارغ مى شد بر مى خاست و اذان نماز مى گفت و دو ركعت ديگرنـافـله بـعـد از اذان به جا مى آورد و پس از آن اقامه نماز مى گفت و دو ركعت ديگر نافلهبـعد از اذان به جا مى آورد و پس از آن اقامه نماز مى گفت و شروع به نماز ظهر مى كردو چـون سـلام نـمـاز مـى داد تـسـبـيـح و تـحـمـيـد و تـكـبـيـر وتهليل مى گفت خدا را آنچه خواسته باشد پس سجده شكر به جا مى آورد و در سجده صدمرتبه مى گفت : شُكْرا للّهِ، پس سر بر مى داشت و بر مى خاست براى نافله عصر، پسشـش ركـعت نماز نافله به جا مى آورد و در هر دو ركعت بعد از حمد، سوره ( قُلْ هُوَ اللّهُاَحَدٌ ) مى خواند و در هر ركعتى قنوت مى خواند و سلام مى گفت و چون فارغ مى شد ازاين شش ركعت اذان نماز عصر مى گفت ، پس دو ركعت ديگر نافله عصر را با قنوت به جامـى آورد، پـس اقـامه مى گفت و شروع مى كرد به نماز عصر و چون سلام مى داد تسبيح وتحميد و تكبير و تهليل مى گفت خدا را آنچه خواسته باشد پس به سجده مى رفت و صدمرتبه مى گفت حمد اللّه و چون روز به پايان مى رسيد و آفتاب غروب مى كرد وضو مىگـرفـت و اذان و اقامه مى گفت و سه ركعت نماز مغرب را ادا مى كرد و در ركعت دوم پيش ازركوع و بعد از قرائت ، قنوت مى خواند و چون سلام نماز مى داد از مصلاى خود حركت نمىكرد و تسبيح و تحميد و تكبير و تهليل مى گفت آنچه خدا خواسته باشد.
پـس سـجـده شكر به جا مى آورد سپس سر از سجده برمى داشت و با كسى تكلم نمى كردتـا بـرخـيـزد و چـهـار ركـعـت نـمـاز نـافـله بـه دو سـلام به قنوت به جا آورد و در ركعتاول از ايـن چـهـار ركعت حمد و ( قُلْ يا اَيُّهَا الْكافِروُنَ ) و در ركعت دوم حمد و توحيدمى خواند و چون اين چهار ركعت فارغ مى شد مى نشست و تعقيب مى خواند آنچه خدا خواستهباشد، پس افطار مى كرد پس مكث مى فرمود تا قريب ثلث شب پس بر مى خاست و چهارركعت عشاء را به جا مى آورد با قنوت در ركعت دوم و بعد از سلام در مصلاى خود مى نشستو ذكـر خـدا بـه جـا مـى آورد آنـچـه خـدا خـواسـتـه بـاشـد تـسـبـيـح و تـحـمـيـد و تـكبير وتـهـليـل مـى گـفت و بعد از تعقيب سجده شكر به جا مى آورد. پس به رختخواب مى رفت وچـون ثـلث آخـر شـب مـى شـد از فـراش خـواب بـرمـى خـاسـت در حـالى كـهمشغول بود به تسبيح و تحميد و تكبير و تهليل و استغفار پس مسواك مى كرد و وضو مىگـرفـت و مـشـغـول هـشـت ركعت نماز نافله شب مى شد بدين طريق كه بعد از هر دو ركعتىسلام مى داد و در ركعت اول در هر ركعت آن يك مرتبه حمد و سى مرتبه ( قُلْ هُوَ اللّهُ اَحَدٌ) مى خواند و بعد از اين دو ركعت ، چهار ركعت نماز جعفر به جا مى آورد و از نماز شبحـسـاب مى كرد و چون از اين شش ركعت فارغ مى شد دو ركعت ديگر را به جا مى آورد و درركـعـت اول حـمـد و سـوره ( تَبارَكَ المُلك ) و در ركعت دوم حمد و سوره ( هَلْ اَتىعـَلَى الاِنـْسـانِ ) مى خواند و چون سلام نماز مى داد بر مى خاست و دو ركعت نماز شفعبـه جـا مى آورد در هر ركعت بعد از حمد، سه مرتبه ( قُلْ هُوَ اللّهُ اَحَدٌ ) مى خواند ودر ركـعـت دوم قـنـوت مـى خواند و چون از نماز شفع فارغ مى شد بر مى خاست و يك ركعتنـمـاز وتـر را بـه جـا مى آورد و در اين ركعت بعد از حمد، سه مرتبه ( قُلْ هُوَ اللّهُ اَحَدٌ) و يك مرتبه ( قُلْ اَعوُذُ بِرَّبِ النّاس ) و يك مرتبه ( قُلْ اَعوُذُ بِرَبِّ الْفَلَق) مى خواند، پس شروع مى كرد به خواند قنوت ، و در قنوت مى خواند:
( اَللّهـُمَّ صـَلِّ عـَلى مـُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ اَللّهُمَّ اهْدِنا فيمَنْ هَدَيْتَ وَ عافِنا فيمَنْ عافَيْتَ وَتَوَلَّنا فيمَنْ تَوَلَّيْتَ وَ بارَكْ لَنا فيما اَعْطَيْتَ وَ قِنا شَرَّ ما قَضَيْتَ فَاِنَّكَ تَقْضى وَلايـُقـْضـى عـَلَيـْكَ اِنَّهُ لايـَذِلُّ مـَنْ والَيْتَ وَ لايَعِزُّ مَنْ عادَيْتَ تَبارَكْتَ رَبَّنا وَ تَعالَيْتَ) .
پـس هفتاد مرتبه مى گفت ( اَسْتَغْفر اللّهَ وَ اَسئَلُهُ التَّوْبَةَ ) و چون سلام نماز مىداد مى نشست به جهت خواندن تعقيب و چون فجر نزديك مى شد بر مى خاست براى دو ركعتنـافـله فـجـر و در ركـعـت اول حمد و ( قُلْ يا اَيُّهَا الكافِروُنَ ) و در ركعت دوم حمد وتوحيد مى خواند و چون فجر طلوع مى كرد اذان و اقامه مى گفت و دو ركعت فريضه صبحرا بـه جا مى آورد و چون سلام نماز مى گفت تعقيب مى خواند تا طلوع آفتاب پس دو سجدهشـكـر بـه جـا مـى آورد و چـون سـلام نماز مى گفت تعقيب مى خواند تا طلوع آفتاب پس دوسجده شكر به جا مى آورد و چندان طول مى داد تا روز بالا آيد و عادت آن جناب آن بود درجـمـيـع نمازهاى واجبه يوميه در ركعت اول حمد و سوره ( اِنّا اَنَزَلْناهُ ) و در ركعت دومحمد و سوره ( قُلْ هُوَ اللّهُ اَحَدٌ ) مى خواند مگر در نماز صبح جمعه و ظهر و عصر آنروز كـه در ركـعـت اول حمد و سوره جمعه و در ركعت دوم حمد و سوره منافقين مى خواند و درنـمـاز عـشـاء شـب جـمعه در ركعت اول حمد و جمعه و در ركعت دوم حمد و ( سَبَّحِ اسْمَ رَبَّكَالاَعـلى ) مـى خـوانـد و در نـمـاز صـبـح دوشـنـبـه و پـنـجـشـنـبـه در ركـعـتاول حـمـد و ( هَلْ اَتى عَلَى الانسانِ ) و در ركعت دوم حمد ( هَلْ اَتيك حَديثُ الغاشية) مى خواند، و به جهر و آشكارا مى خواند قرائت نمازهاى مغرب و عشاء و نماز شب وشفع و وتر و صبح را؛ و آهسته قرائت مى كرد نمازهاى ظهر و عصر را و در نمازهاى چهارركعتى در دو ركعت آخر سه مرتبه مى خواند ( سُبْحانَ اللّهِ وَ الْحَمْدُ للّهِ وَ لا اِلهَ اِلاّ اللّهُوَ اللّهُ اَكْبَرُ ) و در فنوت جميع نمازهايش اين دعا را مى خواند:
( رَبِّ اغْفِرْ وَ ارْحَمْ وَ تَجاوَزْ عَمّا تَعْلَمُ اِنَّكَ اَنْتَ الاَعَزُّ الاَجَلُّ الاَكْرَمُ ) .
و در هـر بـلدى كـه ده روز قـصـد اقـامـت مـى كـرد روزهـا روزه مـى گـرفـت و چـون شـبداخـل مـى شـد ابـتـداء مـى كـرد بـه نماز پيش از افطار و در بين راه كه مقيم نبود نمازهاىواجبى را دو ركعت به جا مى آورد مگر مغرب را كه همان سه ركعت را به جا مى آورد و تركنـمـى كـرد نافله مغرب و نماز شب و وتر و دو ركعت فجر را نه در سفر و نه در حضر امانـوافـل نهاريه را در سفر ترك مى كرد و بعد از هر نماز مقصوره كه نماز ظهر و عصر وعـشـاء بـاشـد سى مرتبه مى گفت : ( سُبْحانَ اللّهِ وَ الْحَمْدُ للّهِ وَ لا اِلهَ اَلا اللّهُ وَ اللّهُاَكـبـَرُ ) و مـى فـرمـود ايـن بـه جهت تمامى نماز است . ( وَ ما رَاَيْتُهُ صَلّى صَلوةَالضـُحى فى سَفَرٍ وَ لاحَضَرٍ ) ؛ و نديدم كه آن حضرت نماز ضحى گزارد در سفرو نـه در حـضـرت . و در سـفـر هـيـچ روزه نـيمى گرفت و عادت آن جناب آن بود كه در دعاكـردن ابـتـداء مـى كـرد بـه ذكـر صـلوات بـر رسـول وآل او عـليـهـم السلام و بسيار مى كرد اين كار را در نماز و غير نماز و شبها كه در فراشخـوابـيـده بود تلاوت قرآن بسيار مى نمود و هرگاه مى گذشت به آيه اى كه در او ذكربـهـشـت يـا آتـش شـده گـريـه مـى كـرد و از حـق تـعـالى سـؤال بهشت مى كرد و پناه مى جست به خدا از آتش و در جميع نمازهاى شبانه روزى خود بسماللّه را بـلنـد مى گفت و چون ( قُلْ هُوَ اللّهُ اَحَدُ ) تلاوت مى كرد، آهسته بعد از اينآيه مى گفت ( اَللّهُ اَحَدٌ ) و چون از آن سوره فارغ مى شد، سه مرتبه مى گفت (كـَذلِكَ اللّهُ رَبُّنـا ) و چـون مـى خـوانـد ( قُلْ يا اَيُّهَا الْكافِروُن ) ، آهسته دردل مـى گـفـت ( يا اَيُّهَا الْكافِروُن ) و چون از آن فارغ مى شد، سه مرتبه مى گفت( رَبىَّ اللّهُ وَ دينِى الاِسْلامُ ) و چون سوره والتين والزيتون تلاوت مى كرد بعداز فراغ ، مى گفت ( بَلى وَ اَنَا عَلى ذلِكَ مِنَ الشّاهِدينَ ) و چون سوره ( لااُقْسِمُبـِيَوْمِ القِيامَةِ ) مى خواند بعد از فراغ ، مى گفت ( سُبْحانَكَ اَللُّهمَّ بَلى ) وچـون سـوره جـمـعه قرائت مى كرد بعد از ( قُلْ ما عِنْدَاللّهِ خَيْرُ مِنَ اللَّهْوِ وَ مِنَ التِّجارة) ، مى گفت ( لِلَّذين اتَّقَوْا ) پس مى گفت ( وَاللّهُ خَيْرُ الرّازِقينَ ) و چوناز سوره فاتحه فارغ مى شد، مى گفت ( اَلْحَمْدُللّهِ رَبِّ الْعالَمينَ ) و چون مى خواند( سَبِّحِ اسْمَ رَبِّكَ الاَعلى ) ، آهسته مى گفت ( سُبْحان رَبِّىَ الاَعلى ) و چوندر قـرآن ( يـا اَيُّهـا الَّذينَ آمَنوُا ) قرائت مى كرد، آهسته مى گفت ( لَبَّيْكَ اللّهملَبَّيك ) .
و در هيچ بلدى وارد نمى شد مگر اينكه مردم قصد خدمتش مى نمودند و چون خدمتش شرفيابمى شدند از معالم دين خود مى پرسيدند حضرت ايشان را جواب مى فرمود و حديث مى كردايـشـان را احـاديـث بـسـيـار مـروى از پـدرش از پـدرانـش از عـلى عـليـه السـلام ازرسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم پس چون آن حضرت را به نزد ماءمون بردم از منخبر حال آن حضرت را در بين راه پرسيد من خبر دادم او را به آنچه از آن جناب مشاهده كردهبودم در اوقات شب و روز و در اوقات حركت و اقامت آن حضرت ، پس ماءمون گفت بلى يابنابـى الضـحاك على بن موسى بهترين اهل زمين و اعلم و اعبد ايشان است پس خبر مده مردم رابـه آنـچـه از آن جـنـاب ديـده اى بـه جـهـت آنـكـه مـى خـواهـم ظـاهـر نـشـودفـضـل آن مـگر بر زبان من و به خدا استعانت مى جويم بر اين نيت كه دارم كه او را بلندكنم و قدر او را رفيع سازم . تمام شد حديث شريف .(29)
( بِاللّهِ اَسْتَفْتِحُ وَ بِاللّهِ اَسْتَنْجِحَ وَ بِمُحَمَّدٍ صَلّى اللّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ اَتَوَجَّهُ، اَللّهُمَّسـَهِّلْ لى حُزوُنَةَ اَمْرى كُلِّهِ وَ يَسِّرْلى صُعُوبَتَهُ، اِنَّكَ تَمْحُو ما تَشاءُ وَ تُثْبِتُ وَ عِنْدَكَاُمُّ الْكِتابِ. )
و نـقـل فـرمـوده از حضرت اميرالمؤ منين على عليه السلام كه هيچگاهى مهموم نشدم و براىامـرى و تـنـگ نـشـد بر من معاشم و مقابل نشدم با حريف شجاعى و اين دعا خواندم مگر آنكهخداوند هم و غم مرا برطرف كرد و روزى فرمود مرا نصرت بر دشمنانم .(30)
( سـُبـْحانَ خالِقِ النُّورِ، سُبْحانَ خالِقِ الظُّلْمَةِ، سُبْحانَ خالِقِ الْمِياهِ، سُبْحانَ خالِقِالسَّمـواتِ، سـُبـْحـانَ خـالِقِ الاَرَضـيـنَ، سـُبـْحانَ خالِقِ الرِّياحِ وَ النَّباتِ، سُبْحانَ خالِقِالْحـَيـاة و الْمـُوْتِ، سـُبـْحـانَ خـالِقِ الثَّرى وَ الفـَلَواتِ، سـُبـْحـان اللّه وَ بـِحَمْدِهِ ) .(31)
فقير گويد: كه در فصل بعد از اين نيز ذكر شود بسيارى از مناقب و مكارم اخلاق حضرتامام رضا عليه آلاف التّحيّة و التّسليم و لا قوّة الاّ بِاللّهِ العلىِّ العَظيم .
فصل سوم : در دلائل و معجزات حضرت امام رضا عليه السلام
ما اكتفا مى كنيم به ذكر چند معجزه كه ده معجزه اولش از ( عيون اخبار ) است :
اول ـ از مـحـمـّد بـن داود روايـت اسـت كـه گفت : من و برادرم نزد حضرت رضا عليه السلامبـوديـم كه كسى آمد و به او خبر داد كه چانه محمّد بن جعفر عليه السلام را بستند يعنىبمرد، پس آن حضرت برفت و ما همراه آن حضرت برفتيم ديديم چانه اش را بسته اند واسـحـاق بـن جـعـفـر عـليـه السـلام و فـرزنـدانـش و جـمـاعـتآل ابوطالب مى گريند، حضرت ابوالحسن نزد سرش نشست و در رويش نظر كرد و تبسمنمود و اهل مجلس را بد آمد و بعضى گفتند اين تبسم از راه شماتت بود به مردن عمش .
راوى گـفـت : پـس حضرت برخاست و بيرون آمد تا در مسجد نماز گزارد ما گفتيم : فداىتـو شـويـم ! از اينها شنيديم درباره تو حرفى كه ناخوش آمد ما را وقتى كه تو تبسمنمودى ، حضرت فرمود: من تعجب از گريه اسحاق كردم ، و او به خدا پيش از محمّد بميردو مـحـمـّد بـر او بـگـريـد. راوى گـويـد: پـس مـحـمـّد بـرخـاسـت از بـيـمـارى و اسـحـاقبمرد.(32) و نيز از يحيى بن محمّد بن جعفر عليه السلام مروى است كه گفت :پدرم بيمار شد سخت ، امام رضا عليه السلام به عيادت او آمد و عمم اسحاق نشسته بود ومـى گـريـسـت و سـخت بر او جزع مى كرد، يحيى گفت كه حضرت ابوالحسن عليه السلامبـه مـن مـلتـفـت شـد و گـفـت : چـرا عـمـت مـى گـريـد؟ گـفـتـم : مـى تـرسـد بـر او از ايـنحـال كـه مى بينى . فرمود كه غمگين مشو كه اسحاق زود باشد كه پيش از پدرت بميرد.يحيى گفت كه پدرم به شد و اسحاق بمرد.(33)
دوم ـ على بن احمد بن عبداللّه بن احمد بن ابوعبداللّه برقى روايت كرده از پدرش از احمدبـن ابـى عـبـداللّه از پدرش از حسين بن موسى بن جعفر عليه السلام كه گفت : ما در دورابـوالحـسـن رضـا عليه السلام بوديم و ما جوانان بوديم از بنى هاشم كه جعفر بن عمرعـلوى بـر ما بگذشت و او هياءتى كهنه (يعنى جامه هاى كهنه ) و طورى خراب داشت ما بهيكديگر نگاه كرديم و بخنديديم از هياءت او، حضرت رضا عليه السلام فرمود: عنقريباو را خواهيد ديد صاحب مال و تبع بسيار! پس نگذشت مگر يك ماه يا نحو آن كه والى مدينهگـشـت و حـالش نـيكو شد پس مى گذشت بر ما و همراه او خواجه سرايان و حشم بودند. وايـن جـعـفـر، جـعـفـر بـن مـحـمّد بن عمر بن الحسن بن على بن عمر بن على بن الحسين عليهمالسلام است .(34)
سـوم ـ از ابـوحـبـيـب بـنـاجـى مـروى اسـت كـه گـفـت : در خـواب ديـدمرسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم بـه بـنـاج آمـده و در مـسـجـدى كـه هـرسـال حاج آنجا فرود مى آيند فرود آمده و گويا من رفتم به سوى او و سلام كردم بر اوايـسـتـادم پـيـش روى او و ديـدم پـيـش روى او طـبـقـى از بـرگنخيل مدينه بود و در آن بود خرماى صيحانى ، قبضه اى از آن برداشت و به من داد شمردمهـيـجـده خـرمـا بـود، پـس چـنـيـن تـاءويـل كـردم كـه مـن بـه عـدد هـر يـك خـرمـا يـكسـال بـمـانـم و چون از اين خواب بيست روز بگذشت در زمينى بودم كه براى زراعت آن رااصـلاح مـى نمودم كسى آمد و خبر قدوم حضرت امام رضا عليه السلام آورد كه در آن مسجدفـرود آمـده و از مـديـنـه مى آيد و مردم مى شتافتند به سوى او، پس من نيز آمدم او را ديدمنـشـسـتـه در مـوضـعـى كـه ديـده بـودم پـيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلم را، و زير اوحـصـيـرى بـود چـنانچه در زير آن حضرت بود و پيش او طبقى از برگ خرما بود و در آنخـرمـاى صـيحانى بود. سلام كردم بر او و جواب داد و مرا نزديك خواند و كفى از آن خرمابـداد بـشـمـردم هـمـان عـدد بـود كه حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم داده بود،گـفـتـم : زيـاد كـن يـابـن رسـول اللّه ! فـرمـود: اگـررسـول خـدا صـلى اللّه عـليه و آله و سلم از اين زيادتر مى داد ما هم مى داديم .(35)
چهارم ـ روايت كرده احمد بن على بن حسين ثعالبى از ابوعبداللّه بن عبدالرحمن معروف بهصـفـوانـى كـه گـفـع : قـافـله اى از خراسان به جانب كرمان بيرون آمد دزدان بر ايشانريـخـتـنـد و مـردى از ايـشـان را گـرفـتـنـد كـه بـه كـثـرتمـال مـتـهم مى داشتند، او در دست ايشان مدتى بماند او را عذاب مى كردند تا خود را فديهدهـد و خـلاص شـود. از جـمـله او را در بـرف واداشـتند و دهنش از برف پر كردند و زبانشفـاسـد شـد بـه طورى كه قدرت بر سخن گفتن نداشت ، آمد به خراسان و شنيد خبر امامرضـا عـليـه السـلام را و آنـكه آن حضرت در نيشابور است پس در خواب ديد گويا كسىبه او مى گويد پسر رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم وارد خراسان شده علت خودرا از او بـپـرس بـسا باشد ترا دوايى تعليم كند كه نفع دهد، گفت كه هم در خواب ديدمكـه گـويـا نـزد آن حـضـرت رفـتم و از آنچه بر سر من آمده بود شكايت كردم و علت خودگـفـتـم ، بـه مـن فـرمود زيره و سعتر و نمك بستان و بكوب و در دهن گير دوبار يا سهبـار، كـه عـافيت مى يابى . پس آن مرد از خواب بيدار شد و فكر نكرد در آن خوابى كهديـده بـود و اهـتمامى ننمود در آن تا به دروازه نيشابور رسيد به او گفتند كه امام رضاعـليه السلام از نيشابور كوچ كرده و در رباط سعد است ، در خاطر مردم افتاد كه نزد آنحـضـرت رود و حـكـايـت خـود را به آن جناب بگويد شايد دوايى او را تعليم كند كه نفعبـخـشـد. پـس بـه ربـاط سـعـد آمـد و بـر آن حـضـرتداخل شد گفت : اى پسر رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم قصه من چنين و چنان است ودهـان و زبـانـم تـبـاه شـده و حرف نمى توانم زدن مگر به سختى پس مرا دوايى تعليمفـرمـا كه از آن منتفع شوم . فرمود: آيا تعليم نكردم ترا؟ برو و آنچه در خواب به توگفتم چنان كن . آن مرد گفت : يابن رسول اللّه ! اگر توجه كنى يك بار ديگر بگويى ،فـرمـود: بـگـير قدرى از زيره و سعتر و نمك و بكوب و در دهن گير و دوبار يا سه باركـه عنقريب عافيت مى يابى . آن مرد گفت : آن كار كردم و عافيت يافتم ثعالبى گفت : ازصفوانى شنيدم كه مى گفت من آن مرا را ديدم و اين حكايت را از او شنيدم .(36)
پـنـجـم ـ از ريـان بـن الصـلت روايت است كه گفت : وقتى كه اراده عراق كردم و عزم وداعحـضـرت امـام رضـا عـليـه السـلام داشـتـم در خاطر خود گفتم چون كه او را وداع كنم از اوپـيـراهـنـى از جـامـه هـاى تـنـش بـخـواهـم تـا مـرا در آن دفـن كـنـند و درهمى چند بخواهم ازمال او كه براى دخترانم انگشترها بسازم ، چون او را وداع كردم گريه و اندوه از فراق اوغـلبه كرد بر من و فراموش كردم كه آنها را بخواهم ، چون بيرون آمدم آواز داد مرا كه ياريـان ! بـاز گرد، بازگشتم به من گفت : آيا دوست نمى دارى كه درهمى چند ترا دهم تابـراى دخـتران خود انگشترها سازى ؟ آيا دوست نمى دارى كه پيراهنى از جامه هاى تن خودبه تو بدهم تا ترا در آن كفن كنند چون عمرت به سر آيد؟ گفتم : يا سيدى ! در خاطرمبود كه از تو بخواهم ، اندوه فراق تو بازداشت مرا، پس بلند كرد وساده را و پيراهنىبـيـرون آورد و بـه من داد و بلند كرد جانب مصلى را و درهمى چند بيرون آورد و به من داد،شمردم سى درهم بود.(37)
شـشـم ـ از هـرثـمـة ابـن اعـيـن روايـت اسـت كـه گـفـت :داخل شدم بر سيد و مولايم يعنى حضرت رضا عليه السلام در سراى ماءمون و مذكور مىشـد در سـراى مـاءمـون كـه حضرت رضا عليه السلام وفات يافته و به صحت نرسيدهبـود، داخـل شـدم و مـى خـواسـتـم اذن دخـول بـر اوحـاصـل كـنـم ، در مـيان خادمان و معتمدان ماءمون غلامى بود او را ( صبيح ديلمى ) مىگـفـتند و او سيد مرا از دوستان بود و در اين وقت ( صبيح ) بيرون آمد چون مرا ديدگـفـت : يـا هرثمه ! آيا نمى دانى كه من معتمد ماءمونم بر سر و علانيه او؟ گفتم : بلى ،گـفـت : بـدان مـرا مـاءمـون بـخـوانـد بـا سـى غـلام ديـگـر از مـعـتـمـدان در ثـلثاول شـب رفـتـيـم نـزد او و شـبـش مانند روز شده بود از كثرت شمعها و پيش او شمشيرهاىبـرهـنـه تـيـز زهـر داده نـهـاده بـود. مـا را يك يك بخواند و به زبان از ما عهد و ميثاق مىگـرفـت و هـيـچ كـس ديـگر غير ما آنجا نبود، با ما گفت اين عهد بر شما لازم است كه آنچهشـمـا را بـگـويم بنماييد و هيچ خلاف نكنيد، ما همه بر آن سوگند خورديم . گفت : هر يكشـمـشـيـرى بـر مـى گـيرد و مى رويد تا داخل مى شويد بر على بن موسى الرضا عليهالسـلام در حـجـره اش ، اگـر او را ايستاده يا نشسته يا خفته مى بيند هيچ سخن با او نمىگـويـيـد و شـمـشـيـرهـا بر او مى نهيد و گوشت و خون و موى و استخوان و مغزش را در همآميخته مى كنيد بعد از آن بساط او را بر او مى پيچيد و شمشيرها را به آن پاك مى كنيد ونـزد مـن بـيـايـيد، و براى هر كدام از شما براى اين كار كه كنيد و پوشيده داريد ده بدرهدرهـم دو ضـيـعـه مـنتخب يعنى مستقل خوب مقرر كرده ام و بهره و نصيب و حظ براى شما استچـندانكه من زنده ام و باقيم . گفت : پس ما شمشيرها را به دست گرفتيم و بر او در حجرهاش داخـل شـديـم ديديم به پهلو خوابيده بود و مى گردانيد طرف دستهاى خود را و تكلممـى كرد به كلامى كه ما نمى دانستيم ، پس غلامها شمشيرها برآوردند و من شمشير خود رانـهـادم و ايـستاده بودم و مى ديدم ، و گويا كه او مى دانست قصد ما را پس ‍ چيزى پوشيدهبـود در تـن كـه شمشيرها بر او كار نمى كرد، پس آن بساط را بر او پيچيدند و بيرونآمـدنـد نـزد مـاءمـون ، مـاءمون گفت : چه كرديد؟ گفتند: به جا آورديم آنچه گفتى يا امير،گفت : چيزى از اين وانگوييد.
چـون صـبـح طـالع شـد مـاءمون بيرون آمد و در جاى خود نشست با سر برهنه و تمكه هاىگـشـاده و اظـهـار وفـات امـام عـليـه السـلام كـرد و براى تعزيه بنشست ، پس ‍ برخاستپـابـرهـنـه و سـر بـرهـنـه بيامد تا او را ببيند و من در پيش او مى رفتم چون در حجره آنحـضـرت داخـل شـد همهمه اى شنيد بلرزيد و به من گفت نزد او كيست ؟ گفتم : نمى دانم ياامـيـرالمـؤ منين ! گفت : زود برويد و ببينيد، صبيح گفت : ما درون حجره شديم ديديم سيدمدر مـحـراب خـود نـشسته نماز مى گزارد و تسبيح مى كند. گفتم : يا امير! اينك شخصى درمـحـراب نـمـاز مـى گـزارد و تسبيح مى گويد، ماءمون بلرزيد پس گفت : مرا بازى داديدلعـنـت كند خدا بر شما، پس به من روى كرد از ميان جماعت و گفت : يا صبيح ! تو او را مىشـناسى ببين كيست نماز مى كند؟ پس من داخل شدم و ماءمون بازگشت و چون به آستانه دررسـيـدم امـام عـليـه السـلام بـه مـن گـفت : يا صبيح ! گفتم : لبيك يا مولاى من ! و بر روافـتـادم ، فرمود: برخيز خداى رحمت كند بر تو مى خواهند كه خاموش كنند نور خدا را بهدهن هاى خود، خدا تمام كننده است نور خدا را هر چند كافران كراهت داشته باشند آن را. پسبـازگـشـتـم نـزد ماءمون ديدم كه رويش سياه شده همچون شب تاريك گفت : يا صبيح ! چهخـبـر دارى ؟ گـفـتـم : يـا اميرالمؤ منين ! به خدا كه او است در حجره نشسته و مرا بخواند وچنين و چنين گفت ، صبيح گفت : پس ماءمون بندهاى خود نبست و امر كرد كه جامه هايش را ردكـردنـد يعنى جامه هاى عزا را از تن كند و جامه هاى سابق خود را طلبيد و پوشيد و گفت :بگوييد غش كرده بود و به هوش آمد. هرثمه گفت : من شكر و حمد خداى بسيار نمودم و برسـيـد خـود حـضـرت رضـا عـليـه السـلام داخل شدم چون مرا ديد فرمود: يا هرثمه ! آنچهصـبـيـح بـا تـو گـفـت بـا كـسـى مـگـو مـگـر كـسـى كـه خـداى عـز وجـل دل او را امـتـحـان كرده باشد براى ايمان به محبت ما و ولايت ما، گفتم : نعم يا سيدى ،بـعـد از آن فـرمـود: يـا هـرثـمه ! ضرر نمى كند كيد ايشان بر ما تا كتاب به مدت خودبرسد، يعنى عمر به سر آيد و اجل برسد.(38)
هـفـتـم ـ روايت است از محمّد بن حفص گفت : حديث كرد مرا يكى از آزادشدگان حضرت موسىبـن جـعـفـر عـليـه السـلام كه گفت : من و جماعتى در خدمت امام رضا عليه السلام بوديم دربيابانى پس سخت تشنه بوديم ما و چهارپايان ما به حدى كه ترسيديم بر خودمان كهاز تـشنگى هلاك شويم پس حضرت يك جايى را وصف كرد و فرمود بياييد به آن موضعكـه آنـجـا آب مى يابيد، گفت : به آن موضع آمديم و آب يافتيم و چهارپايان را آب داديمتـا هـمـه سـيـراب شـديم ما و هر كه در آن قافله بود پس كوچ كرديم ، پس حضرت ما رافرمود تا آن چشمه را بجوييم ، جستيم و نيافتيم مگر پشك شتر و نديديم از چشمه اثرى.
راوى گـويـد: ايـن حـكـايـت را پـيـش مـردى از اولاد قـنـبـر كـه بـه اعـتـقاد خود صد و بيستسـال از عـمـرش گـذشـتـه بـود مـذكور داشتم آن مرد قنبرى هم اين قصه را به همين شرحبگفت و گفت من هم در خدمت او بودم ، و قنبرى گفت در آن وقت امام عليه السلام به خراسانمى رفت .(39)
مـؤ لف گـويـد: كه اين آيت باهره از آن حضرت شبيه است به آنچه از جدش ‍ اميرالمؤ منينعـليـه السـلام ظـاهـر شـده از حـديـث راهـب كـربـلا و صـخـره و ايـن معجزه را عامه و خاصهنـقـل كـرده انـد و شـعراء به شعر درآورده اند و كيفيت آن چنان است كه حضرت اميرالمؤ منينعـليـه السـلام در وقـت تـوجـه فـرمـودنش به صفى مرور فرمود به كربلا، فرمود بهاصـحـابـش آيـا مـى دانـيـد كـه كـجـا اسـت ايـنـجا؟ به خدا سوگند كه اينجا مصرع حسين واصـحـابـش است ، پس كمى رفتند تا رسيدند به صومعه راهبى در ميان بيابان در حالىكـه تشنگى سخت به اصحاب آن حضرت عارض شده بود و آب ايشان تمام گشته بود وهر چه از يمين و يسار تفحص كرده بودند آب پيدا نكرده بودند، حضرت فرمود كه ساكناين دير را ندا كنيد كه نگاه كند، چون نگاه كرد، از او از مكان آب پرسيدند گفت مابين من وآب زياده از دو فرسخ است و در اين نزديكى آب نيست و از براى من آب يك ماه مرا مى آورندكه به نحو تنگى با آن زندگانى مى كنم و اگر نبود آن من هم از تشنگى هلاك مى گشتم، حـضـرت فـرمـود بـه اصـحـاب خـود آيـا شـنـيديد كلام راهب را؟ گفتند: بلى ، آيا امر مىفرمايى ما را تا قوه داريم به همان جايى كه راهب اشاره مى كند برويم و آب بياوريم ؟فـرمـود: حاجتى به اين نيست ! پس گردن استر خود را برگردانيد به سمت قبله و اشارهفـرمـود بـه يـك جـايـى نـزديـك ديـر فـرمـود: بـگشاييد زمين اين مكان را! پس جماعتى بابـيـل خـاك آن زمـيـن را بـرداشتند ناگاه سنگ بزرگى ظاهر شد كه مى درخشيد، گفتند: ياامـيـرالمـؤ منين ! اينجا سنگى است كه بيل به آن كار نمى كند، فرمود: به درستى كه اينسـنـگ بـر روى آب واقـع اسـت اگـر از مـحل خود زايل شود خواهيد يافت آب را، پس كوششكـردنـد در كـنـدن سـنـگ و جـمـع شـدنـد گـروهـى و قـصـد كردند كه آن سنگ را حركت دهندنتوانستند و سخت شد بر ايشان ، حضرت چون اين بديد از استر پياده شد و آستين بالا زدانـگـشـتـان خـود را گذاشت در زير سنگ و حركت داد سنگ را پس از آن كند آن را و افكند دوربه مسافت ذراع بسيارى پس چون سنگ برداشته شد ظاهر شد آب ! آن جماعت مبادرت كردندبـه سـوى آن و آشـامـيـدنـد از آن ، و بـود آب از هـر آبـى كـه در سـفـرشان خورده بودندگواراتر و سردتر و صافى تر.
پـس فـرمـود: از ايـن آب تـوشـه برداريد و سيراب شويد، هرچه خواستند آب آشاميدند وبـرداشـتـنـد. پـس اميرالمؤ منين عليه السلام آمد نزد آن سنگ و آن را به دست گرفت و بهجـاى خـود گـذاشـت و امـر كـرد كـه روى آن خـاك ريـختند و اثرش پنهان شد لكن هر يك ازاصـحـاب آن حـضـرت مـكان آب را مى دانستند پس كمى رفتند حضرت فرمود به حق من برگـرديـد بـه موضع چشمه ببينيد مى توانيد آن را پيدا كنيد، مردم برگشتند و در تفحصچـشـمـه بـرآمـدنـد و هـرچـه كـاوش كـردنـد و ريگها را پس و پيش كردند چشمه آب را پيدانـكـردنـد! راهب كه آن چشمه آب را مشاهده كرد ندا كرد كه اى مردم ! مرا پايين بياوريد پسبـه هـر حـيـله بـود او را از ديـرش پـايـيـن آوردنـد پـس ايـسـتـادمـقـابل اميرالمؤ منين عليه السلام و گفت : اى مرد! تو پيغمبر مرسلى ؟ فرمود: نه ، گفت :مـلك مـقـربـى ؟ فـرمـود: نـه ، گـفـت : پـس تـو كـيـسـتـى ؟ فـرمـود: مـنـم وصـىرسـول اللّه محمّد بن عبداللّه خاتم النبيين صلى اللّه عليه و آله و سلم . پس راهب شهادتگفت و اسلام آورد و گفت اين دير بنا شده در اينجا به جهت طلب كسى كه بكند اين سنگ راو بـيـرون آورد از زيـر آن آب و عالمى چند قبل از من گذشتند و به اين سعادت نرسيدند وحـق تـعـالى مـرا روزى فـرمـود و مـا مـى يابيم در كتابى از كتابهاى خودمان و شنيديم ازعالمان خودمان كه در اين گوشه زمين چشمه اى است كه بر آن سنگى است كه نمى شناسدمـكـان آن را مـگـر پـيـغـمـبر يا وصى پيغمبر، پس راهب جزء جيش حضرت اميرالمؤ منين عليهالسـلام گـرديـد و در ركـاب آن حضرت شهيد شد پس حضرت متولى دفن او شد و بسياربراى او استغفار كرد.
و سيد حميرى اين حكايت را در قصيده مذهبه به نظم در آورده و فرموده :

وَ لَقَْد سَرى فيما يَسيرُ بِلَيْلَةٍ
بَعْدَ الْعِشاءِ بِكَرْبَلا فى مَوْكِبٍ
حَتّى اَتى مُتَبَتِّلاً(40) فى قائِمٍ
اَلْقى قَواعِدَهُ بِقاعٍ مَجْدَبٍ
فَدَ نافَصاحَ بِهِ فَاَشْرَفَ مائِلا
كَالنَّسْرِ فَوْقَ شَظِيّةٍ(41) مِنْ مَرْقَبٍ(42)
هَلْ قُرْبَ قائِمِكَ الَّذى بَوَّاْتَهُ
ماءٌ يُصابُ فَقالَ ما مِنْ مَشْرَبٍ
اِلاّ بِغايَةِ فَرْسَخَيْنِ وَ مَنْ لَنا
بِالْماءِ بَيْنَ نَقى (43) وَقَي (44) سَبْسَبٍ
فَثَنَى اْلاَعِنَّةَ نَحْوَ وَعْثٍ(45) فَاَجْتَلى
مَلْساءُ يَلْمَعُ كَالّلُجَيْنِ الْمُذْهَبِ
قالَ اَقْلبِوُها اِنَّكُمْ اِنْ تَقْلِبُوا
تَرَوْوُا وَ لاتَرَوْوُنَ اِنْ لَمْ تُقْلَبِ
فَاعْصَوْ صَبُوا فى قَلْعِها فَتَمَنَّعَتْ
مِنْهُمْ تَمَنَّعُ صَعْبَةٍ تُرْكَبِ
حَتّى اِذا اَعْيَتْهُمُ اَهْوى لَها
كَفَّا مَتى تَرِدَ الْمُغالِبَ تَغْلِبِ
فَكَاَنّهَا كُرَةٌ بِكَفّ حَزَوَّرٍ(46)
عَبْلَ(47) الذِّراعِ دَخابِها فى مَلْعَبِ
فَسَقاهُمُ مِنْ تَحْتِها مُتَسَلْسِلا
عَذْبا يَزيدُ عَلَى الاَلَذِّاْلاَعْذَبِ
حَتّى اِذا شَرِبُوا جَميعا رَدَّها
وَ مَضى فَخَلَتْ مَكانُها لَمْ يُقْرَبِ(48)

next page

fehrest page

back page