|
|
|
|
|
|
معجزات راه 1 - آن حضرت در سفر تبوك چون به وادى القرى رسيد، شب در حجر (ديارثمود) بود كه به اصحاب فرمود: امشب طوفان شديدى وزيدن خواهد گرفت ، كسىجايى نرود مگر با رفيقش و هر كه شترى دارد پاى آن را ببندد. چنان بادى وزيد كه همهرا هراسان كرد، هيچ كس تنها جايى نرفت مگر دو نفر از بنى ساعده كه يكى براىقضاى حاجت و ديگرى در پى شترش رفته بود، اولى در راه خفه شد، دومى را باد بهكوه قبيله طى افكند، با دعاى حضرت اولى نجات يافت ، دومى را قبيله طى به مدينهتحفه آوردند(685). بارش باران 2 - آن حضرت چون از ديار ثمود(حجر) به سوى تبوك حركت كرد، روزى اصحابش آب راتمام كردند و در بيابان آبى نبود، از عطش به آن حضرت شكايت آوردند، حضرت روبهقبله كرد و دست به دعا برداشت ، آن وقت در آسمان ابرى نبود، وى مرتب دعاى استغاثهمى كرد تا ابرها از هر ناحيه گرد آمده ، باران شديدى باريدن گرفت ، به طورى كههمه سيراب شده ، ظرفها را نيز پر از آب كردند.يكى از ياران آن حضرت (عبدالله بنابى حدود) به يكى از منافقان (اوس بن قيظى ) كه در لشكريان بود، گفت : واى برتو باز در نبوت او شك دارى ؟! او در جواب گفت : ابرى از آسمان ميگذشت و باريدن آغاز كرد، ايندليل بر نبوت او نمى شد. بعد حضرت به طرف تبوك رهسپار گريدد، و درمنزلى ناقه آن حضرت گم شد، منافقى گفت : محمد صلى الله عليه و آله مى گويد كهاو پيامبر است و به شما از آسمان خبر مى دهد ولى نمى داند ناقه اش كجاست ! حضرت به نزد ياران بيرون آمد و فرمود: منافقى مى گويد: محمد مى گويد من پيامبرم واز آسمان به شما خبر مى دهم ولى جاى ناقه اش را نمى داند. من والله نمى دانم مگرآنچه را كه خدا به من آموخته است ، و الان خدا به من خبر داد كه ناقه ام در بيابان درفلان دره است و افسارش به درختى بند شده و در آنجا مانده است . رفتند و ناقه را درهمانجا يافتند(686). شهادت عبدالله مزنى مردى به نام عبدالله مزنى ذالبجادين در مدينه اسلام آورد و قرآن ياد گرفت و در لشكرتبوك با آن حضرت بود، چون حضرت به تبوك رسيد، عرض كرد يارسول الله صلى الله عليه و آله دعا كن ، خدا مرا شهادت روزى كند، حضرت فرمود:مقدارى پوست درخت سمره پيش من بياور. او همان پوست را آورد،رسول خدا صلى الله عليه و آله آن را بر بازوى او بست و فرمود: خدايا خون او را بركفار حرام گردان . او گفت : يا رسول الله صلى الله عليه و آله من چنين نگفتم ، حضرتفرمود: تو وقتى كه در راه خدا به جهاد رفتى و تب كردى و مردى شهيد هستى . چون بهتبوك رسيدند، آن مرد چند روز تب كرد و از دنيا رفت (687). مرگ منافق خطرناك در تبوك باد شديدى وزيدن گرفت ، حضرت فرمود: اين براى مرگ منافقى عظيم النفاقاست . چون به مدينه برگشتند معلوم شد يك منافق خطرناك در آن روز مرده است (688). پنج چيز كه فقط به آن حضرت داده شده ست راوى گويد: با رسول خدا در تبوك بوديم ، شبها بسيار تهجد مى كرد و هر وقت كهبيدار مى شد مسواك مى نمود و چون نماز مى خواند در كنار خيمه اش مى خواند، گروهى ازمسلمانان نيز نگهبانيش مى كردند. شبى از شبها نماز خواند و چون فارغ شد روى كردبه حاضران وفرمود: پنج چيز به من داده شده كه به انبياءقبل ازمن داده نشده است . (اول ) من براى عموم مردم مبعوث شده ام ،حال اينكه بود پيامبرى كه فقط به قوم خويش مبعوث مى شد.(دوم ) زمين براى من سجدهگاه و پاك كننده شده (يا محلى كه مى توانم با آن طهارت و تيممحاصل كنم ) هر وقت نماز رسيد تيمم مى كنم و نماز مى خوانم : جعلت لى الارض مسجداو طهورا، اينما اردكتنى الصلوة تيممت و صليت آنهايى كهقبل از من بودند اين را مشكل مى پنداشتند و كنشتها و كليساها نماز مى خواندند. (سوم ) عنائم براى من حلال شده از آنها مى خورم ؛ ولى آنان كهقبل از من بودند آن را تحريم مى كردند. (چهارم ) چيست آن ، چيست آن ،چيست آن ؟ گفتند: يارسول الله چيست آن ؟ فرمود: بخواه همه پيامبران خواسته اند آن براى شماست و براىكسى كه به لااله الاالله شهادت بدهد(689). ماجراى عقبه و منافقان از مسلمات لشكركشى تبوك است كه گروهى از منافقان خواستند در گردنه اىرسول خدا صلى الله عليه و آله را پايين انداخته و بهقتل رسانند. جريان از اين قرار است كه به وقت مراجعت از تبوك جمعى از منافقان پس ازمشورت چنان تصميمى گرفتند. خداوند بهرسول خويش از اين كار خبر داد. چون به عقبه (گردنه در نظر گرفته شده ) نزديكشدند، حضرت خطاب به مردم فرمود: از دشت كه هموار و وسيع است حركت كنيد و ازگردنه نرويد. مردم در دشت حركت كردند خود حضرت خواست از گردنه برود عماربنياسر را فرمود: افسار ناقه مرا بگير به حذيفه نيز فرمود: تو هم آن را از عقب بران .در اثناى گذشتن از عقبه متوجه هجوم منافقان شدند كه به آنها نزديك شده و قصد داشتندناقه حضرت را رم بدهند. حضرت خشمگين شد و فرياد كشيد و به حذيفهفرمود: بر آنها حمله كن . حذيفه با عصاى خود به آن ها حمله كرد و بر روى مركب آن هازد. منافقان فهميدند كه حيله شان معلوم گشته لذا به زودى برگشته وداخل جمعيت شدند و چون حذيفه به محضر حضرت برگشت پيامبر فرمود: حذيفه بهسرعت بران عمار تو نيز به سرعت افسار ناقه را بكش . بدين طريق از آن طرفگردنه پايين آمدند، آنگاه حضرت فرمود: حذيفه آيا از آن ها كسى را شناختى ؟ گفت :يارسول الله صلى الله عليه و اله مركب فلان و فلان را شناختم ولى آنها صورت خودرا پوشانيده بودند و نيز ظلمت شب مانع شد كه آن ها رابشناسم . فرمود: آيا مى دانيد نظرشان چه بود؟ گفتند: نه يارسول الله فرمود: آنها خواستند از عقبه بيايند تا چون ظلمت عقبه را گرفت مرا از آنجابيندازند. گفتند: آيا نمى خواهيد چون مردم جمع شدند بفرماييد گردنشان زدهشود؟!فرمود: خوش ندارم مردم بگويند: محمد شروع كرده به كشتن اصحابش . آنها جمعادوازده يا سيزده نفر بودند كه حضرت آنها را به حذيفه و عمار معرفى كرد و اسامى همهرا برشمرد(690). امين الاسلام طبرسى در مجمع البيان در تفسير آيه يحذر المنافقون انتنزل عليهم سورة تنبئهم بمافى قلوبهم قل استهزؤ ا ان الله مخرج ما كنتم تحذرون (691) فرموده : گويند كه اين آيه در رابطه با آن دوازده نفرنازل شد كه مى خواستند كه به وقت مراجعت از تبوك آن حضرت را در گردنه معروف بهقتل رسانند، حذيفه پس از آن كه بر روى مركب آن ها زد و فرار كردند، به نزد حضرتبرگشت ، حضرت فرمود: از آنها كدام كس را شناختى ؟ آن ها را نشناختم آنگاه پيامبرفرمود: آنها فلان و فلان بودند تا همه شان را شمرد...(692) آياتى كه در اين رابطه نازل شد ناگفته نماند از سوره توبه آيات 38 يا ايهاالذين آمنوا اذاقيل لكم انفروا فى سبيل الله اثا قلتم الى الارض ... تا آيه 100 (والسابقونالاولون ) ظاهرا همه اش درباره جنگ تبوك نازل گرديده است چنان كه از محتويات آنهامعلوم مى شود، در اين آيات مخصوصا موضع گيرى منافقان و كارشكنى آنها به خوبىمعلوم مى گردد، به نقل واقدى ، از آيه 38 تا آخر سوره در آن رابطهنازل شده است . با اين سه نفر كسى سخن نگويد وقتى كه رسول خدا صى الله عليه و آله از تبوك بازگشت آنها كه با حضرت نرفتهبودند به محضرش آمده و اعتذار مى كردند كه عذر شرعى داشتيم . تعدادشان نزديك بهنود(90) نفر بود، حضرت عذر آن ها و قسم خوردنشان را پذيرفت و فرمود باطنتان باخداست . ولى با سه نفر كه از خواص اصحابش بود و بدون عذر غفلت كرده و تخلف نمودهبودند بسيار سخت گرفت . آنها عبارت بودند از كعب بن مالك از شعراىرسول خدا و از بيعت كنندگان در عقبه دوم و مرارة بن ربيع وهلال بن اميه كه از اهل بدر بودند. حضرت دستور داد كسى با آنها سخن نگويد وزنانشان به آنها نزديك نشوند. آنها در شهر غريب شدند و كسى با آنها سخن نمى گفت ،جواب سلام نمى داد . اين مطلب براى آن ها بسيار سخت شد، پنجاه روز جريان ادامه داشت وبه تعبير قرآن مجيد و ضاقت عليهم الارض بما رحبت . آنگاه خداوند توبه آنها را قبول كرد تحريم شكست و بهحال عادى بازگشتند و آيه و على الثلاثة الذين خلفوا حتى اذا ضاقت عليهم الارضبما رحبت و ضاقت عليهم انفسهم و ظنوا ان لاملجاء من الله الا اليه ثم تاب عليهم ليتوبواان الله هو التواب الرحيم (693).در اين رابطهنازل شده جريان مفصل آن سه نفر بسيار آموزنده و شنيدنى است ؛ براىتفصيل آن به مغازى واقدى ، ج 3، ص 1049 و خاندان وحى نوشته اينجانب در حالاترسول خدا صى الله عليه و آله فصل با اين سه نفر كسى سخن نگويد و كتبديگر مراجعه فرماييد. هدم مسجد ضرار ابوعامر راهب مردى از قبيله خزرج بود و در علم تورات وانجيل مهارت كامل داشت . او پيش از هجرت مردم را به آمدن ونبوت آن حضرت نويد مى داد،ولى پس از هجرت چون پيرامون او خلوت شد، بر آن حضرت حسد ورزيد. روزى درمجلسى گفت : يا محمد اين چه دينى است كه به وجود آورده اى ؟ فرمود: دين ابراهيمخليل است .گفت : نه آن نيست . فرمود: بل جئت بها بيضاء نقية آرى همان است كهروشن و پاكيزه آوردم . ابوعامر گفت : امات الله من كاذب منا طريدا وحيدا غريبا يعنى هر يك از ما دروغگويد، خدا او را فرارى ، تنها و غريب بميراند.حضرت فرمود آمين .ابوعامر گفت : هركسى را كه با تو بجنگد يارى خواهم كرد. او بعد از جنگ بدر به مكه گريخت ودر احد در لشكر كفار بود، و اولين تير را به لشكر اسلام انداخت . حضرت او رافاسق ناميد و در جنگ حنين حاضر بود. آنگاه به شام گريخت و در صددگرفتن كمك از پادشاه روم عليه رسول خدا صلى الله عليه وآله بود. از اينجا بهمنافقان مدينه نامه نوشت : مسجدى بسازيد كه بيايم و در آنجا وضع شما را سامان داده وبا محمد صلى الله عليه وآله بجنگيم و او را از ميان برداريم (694) ولىقبل از رسيدن به حضور قيصر، فرارى و تنها و غريب جان سپرد و به دارالبوار رفت .حنظله غسيل الملائكه رضوان الله عليه ، پسر ابوعامر بود كه راه پدر را ترك كرده واسلام آورد. عده اى از منافقان قبيله بنى غنيم بن عوف براهل مسجد قبا حسد ورزيده ، گفتند: خود مسجدى بنا مى كنيم و بنا كردند و نيز با خودگفتند: به بهانه نماز خواندن در اينجا به نماز محمد صلى الله عليه وآله حاضر نمىشويم . آنها دوازده نفر و به قولى پانزده نفر بودند، و چون از ساختن آن فارغ شدند،براى رسميت دادن به آن محضر رسول خدا صلى الله عليه وآله آمدند كه : يارسول الله صلى الله عليه وآله ما مسجدى ساخته ايم بياييم در آنجا نماز بخوانيم ،تقاضامنديم تشريف بياوريد و در آنجا نماز بخوانيد و دعا كنيد تا بركت يابد. همچنينمنتظر آمدن ابوعامر بودند. حضرت كه آماده حركت به تبوك مى شد فرمود: من در آستانه مسافرتم و چون از سفربرگشتم ان شاءالله مى آيم و در آنجا براى شما نماز مى خوانم . چون حضرت از تبوكبرگشت اين آيه نازل گرديد: والذين اتخذوا مسجدا ضرارا و كفرا و تفريقا بين المؤ منين وارصادا لمن حارب الله ورسوله من قبل و ليحفلن ان اردنا الاالحسنى والله يشهد انهم لكاذبون لاتقم فيه ابدالمسجد اسس على التقوى من اول يوم احق ان تقوم فيه ، فيهرجال يحبون ان يطهروا و الله يحب المطهرين (695) آنان كه مسجدى ساخته اند براى ضرر رساندن و كفر و ايجاد تفرقه ميان مؤ منان وپايگاه براى كسى كه با خدا و رسول جنيگده و قسم مى خورند كه از ساختن آن جز خيراراده نكرده ايم ، خدا شاهد است كه دروغ مى گويند... (اى پيامبر) اصلا در آن نماز نخوان . مسجدى كه (مسجد قبا) از روزاول بر تقوا بنا شده سزاوارتر است كه در آن نماز بخوانى در آن مردانى هستند كهخوش دارند پاكيزه باشند خداوند اينگونه اهل طهارت را دوست دارد. پس از نزول اين آيه ، رسول خدا صلى الله عليه وآله عاصمن بن عوف عجلانى و مالكبن دخشم را فرستاد تا آن مسجد را سوزانده و خراب كردند و فرمود: زمين آن را مزبلهكنند(696).آرى اگر مسجدى با آن نيت شوم بنا شود مسجد نيست و بايد مزبله گردد.چنانكه امام سجاد عليه السلام منبر شام را كه در آن به على و امام حسين عليه السلامناسزا مى گفتند، چوبها ناميد و منبر نخواند و هذه الاعواد گفت . مرگ عبدالله ابى رئيس منافقين بعد از مراجعت آن حضرت از تبوك در اواخر شوال عبدالله بن ابى رئيس منافقان مريضشد، بيست روز در بستر بود كه در ذوالقعده به جهنمواصل شد.پسر او عبدالله بن از مسلمانان واقعى بود گويند: حضرت بر جنازه او نمازخواند آن قبل از نزول آيه ولاتصل على احد منهم مات ابدا ولاتقم على قبره ... (697) بود، و به قولى حضرت براى او نماز خواند جريان بسيارمفصل است ، و چون خبر قطعى در اين رابطه ازاهل بيت عليهم السلام نداريم ، نمى شود چيزى گفت . رجوع فرماييد به تفسير مجمعالبيان و عياشى و صافى ذيل آن فوق از سوره توبه . به هر حال مى شود، گفت كه با به درك رفتن آن منافق خطرناك ،رسول خدا صلى الله عليه وآله نفس راحتى كشيد.صداى نود توطئه هاى منافقان عليهاسلام زير سر عبدالله بن ابى بود. قهر رسول خدا صلى الله عليه وآله از زنانش حلبى در سيره و سمهودى در وفاءالوفاء گفته اند: درسال نهم هجرت رسول خدا صلى الله عليه وآله از زنان خود يك ماه قهر كرد. در تفسيرقمى ذيل آيه : يا ايهاالنبى قل لازوجك ان كنتن تردن الحياة الدنيا... (698)فرموده : سبب نزول آيه آن بود كه چون رسول خدا صلى الله عليه وآله از خيبربازگشت و خزانه آل ابى الحقيق به دستش افتاده بود، زنانش گفتند: آنها را به ما بده .فرمود: به حكم خداميان مسلمانان تقسيم كردم . زنانش به خشم آمده و بناى مخالفتگذاشتند و گفتند: شايد شما فكر مى كنيد كه اگر ما را طلاق بدهيد، ديگر كسى از قومما با ما ازدواج نخواهد كرد؟! اين سخن بر خدا خوش نيامد، و به حضرت فرمان رسيد كهاز آنها دورى نمايد. آن حضرت مدت 29 روز از زنان خود كناره گرفت و در مشربه امابراهيم كه زنش ماريه در آنجا بود ماند. تا حدى كه زنانش قاده شده و پاگگشتند(و شرط طلاق به وجود آمد) آنگاه آيه شريفه فوقنازل شد و زنان حضرت را ميان طلاق و ماندن مخير گردانيد؛ مشروط بر آن كه از حضرتخواستار تجملات و مانند آن نشوند. زنان - كه علاقمند به حضرترسول صلى الله عليه وآله بودند - گفتند: مارسول خدا را مى خواهيم نه تجملات را. اولين زنى كه اين كار را كرد و گفت : انىاخترت الله و رسوله ام سلمه بود. طرسى رحمه الله نيز در مجمع البيان نزديك به آن فرموده است آرىرسول خدا صلى الله عليه وآله كه مى خواست معلم بشر شود و تا آخر راه صحيحزندگى را به مردم نشان دهد، نمى توانست براى زنان خود زندگى تجملى مهيا فرمايد،هر چند كه امكان آن را هم داشت . زنان حضرت از اين كارها زياد مى كردند؛ولى آفرين بهزندگانى على و فاطمه عليهاالسلام كه كاملا از اين پيشامدها مبرا بود. رجم زن عامديه علامه مجلسى (699) از المنتقى نقل كرده كه درسال نهم هجرت زنى از قبيله غامد به محضررسول خدا صلى الله عليه وآله آمد و گفت : يا نبى الله من زنا كرده ام مى خواهم مرا پاكگردانى . فرمود: برو از اينجا. فردا آمد باز اقرار به زنا كرد، و گفت : من زنا كرده اممى خواهم مرا پاك گردانى . حضرت فرمود: برو. فرداى آن روز آمد و بار سوم اقراربه زنا نمود و گفت : يا نبى الله مرا پاك گردان مى خواهى مرا هم مانند ماعزبرگردانى ؟ به خدا قسم من از زنا حامله هستم . حضرت فرمود: برو، صبر كن تا بچهات به دنيا آيد. پس ازمدتى كه بچه را در آغوش داشت آمد و گفت : يا نبى الله اين بچه اى است كهزاييده ام .فرمود: ببر تا شير داده و از شير ببرى . چون بچه را از شير بريد، او را درحالى كه تكه نانى در دست داشت آورد و گفت : يانبى الله بچه را از شير بريده ام.حضرت بچه را به يكى از مسلمانان داد تانگهدارى كند.بعد فرمود تا گودالى كندند وزن را تا سينه اش در آن گودال دفن كردند، (ظاهرا زن شوهردار بوده وگرنه حكمششلاق بود) آنگاه فرمود، او را سنگسار كردند. هنگام رجم ، خون سر زن به صورت خالدبن وليد، اصابت كرد، و خالد به زن فحش دادوحضرت فرمود: خالد به او فحش نده ؛به خدايى كه روحم در دست اوست اين زن چنانتوبه كرد كه اگر عشار (ماليات بگير دروازه ) نيز آن طور توبه مى كرد، آمرزيده مىشد. بعد فرمود: بر او نماز خوانده و دفن كردند. جريان ماعزبن مالك كه زن به آن اشاره كرد از اين قرار بود كه او به محضررسول خدا صلى الله عليه وآله آمد و گفت : يارسول الله صلى الله عليه وآله من زنا كرده ام مرا پاك گردان حضرت از وى روىگردانيد. او از آن طرف آمد و گفت : يارسول الله صلى الله عليه وآله من زنا كرده ام بازحضرت از وى روى گردانيد، بعد از آن آمد و گفت : من زنا كرده ام ، بعد دفعه چهارم آمد واقرار به زنا كرد. حضرت فرمود: ديوانه كه نيستى ؟ گفت : نه يارسول الله صلى الله عليه وآله فرمود: زن دارى ؟ گفت : آرى ... فرمود: شايد آن زن رابوسيده و يا در آغوشت فشرده و يا به او نگاه كرده اى ؟گفت : نه يارسول الله .فرمود: با او مقاربت كرده اى ، كنايه نمى كنى ؟ گفت : نه همانطور كهميل در سرمه دان و دلو در چاه رود. فرمود: مى دانى زنا چيست ؟ گفت : آرى من به طور حرامكارى كرده ام كه مرد با زن حلاش مى كند فرمود: از اين اقرار چه نظرى دارى ؟ گفت مىخواهم مرا پاك گردانى حضرت فرمود تا سنگسارش كردند(700). ناگفته نماند كه هر دو كار از تجليات بسيار بزرگ است كه انسان در اثر ايمان بهمعاد به قدرى از خدا بترسد كه به چنان شكنجه اى در دنيا آماده شود. در ياران على عليهالسلام نيز چنان كسانى بوده اند.هرچند كه اگر توبه مى كردند پذيرفته مى شد. جريان لعيان ميان مردى و زنش مجلسى رحمه الله از المنتقى نقل كرده كه درسال نهم هجرت رسول خدا صلى الله عليه وآله حكم لعان را ميان مردى به نامعموير و زنش خوله اجرا كرد؛ ولى چون حكم لعان در سوره نور آمد كه درسال پنجم نازل گرديد، بنابراين حكم مذكور چندسال قبل از واقعه عويمر نازل شده است ؛ولى از تفاسير معلوم مى شودكه آيات 6 تا 10از سوره نور بعد از اتفاق قضيه نازل گرديده است والله اعلم (701). على بن ابراهيم قمى از اعلان قرن سه و چهار در تفسير خويشنقل كرده : علت نزول آيات والذين يرمون ازواجهم ولم يكن لهم شهداء الا انفسهمفشهادة احدهم اربع شهادات بالله انه لمن الصادقين ... آن بود كه : عويمربنساعده عجلانى به محضر رسول خدا صلى الله عليه وآله آمده و گفت : يارسول الله شريك بن سحماء با زن من زنا كرده و از او حامله است . حضرت از وىروگردانيد تا اينكه او چهار بار اين سخن را تكرار كرد. حضرت بهمنزل خويش آمد و آيه لعان نازل گرديد. پس از نماز عصر، حضرت به عويمرفرمود: زنت را در اينجا حاضر كن ؛ درباره شما آيهنازل شده است عويمر پيش زنش آمد و گفت : رسولخدا صلى الله عليه وآله تو را مىخواهد. زن كه در ميان قوم خويش محترم بود، با عده اى به مسجد آمد.رسول خدا صلى الله عليه وآله به عويمر فرمود: به طرف منبر رفته و با يكديگرملاعنه كنيد. عويمر گفت : چه كنم ؟ فرمود: برو پيش و بگو: خدا را شاهد مى گيرم كه درنسبت زنا به نزم راست مى گويم . او جلو رفت و آن طور گفت ، حضرت فرمود: تكرار كن. تكرار كرد، فرمود: باز تكرار كن . تا چهار بار تكرار كرد، بعد فرمود: در دفعهپنجم بگو: لعنت خدا بر من اگر دروغگو باشم (702) او چنان گفت ؛حضرت فرمود:اگر دروغ گفته باشى لعنت خدا بر تو حتمى است بعد فرمود: برو كنار. آنگاه به زنش فرمود: تو هم مثل شوهرت شهادت مى دهى و گرنه حد خدا را بر تو جارىخواهم كرد. زن نگاه به قوم خويش انداخت و گفت : در اين شامگاه اينها را روسياه نخواهمكرد.به طرف منبر رفت و گفت : خدا را شاهد مى گيرم كه عويمر در اين نسبت كه به منمى دهد دروغگوست . حضرت فرمود: تكرار كن او تاچهار بار تكرار كرد، فرمود: دردفعه پنجم خودت را لعنت كن ، اگر شوهرت راستگو باشد، او چنان گفت . حضرتفرمود: واى بر تو اگر دروغ گفته باشى .لعنت خدا براى توحلال نخواهد بود گفت : مهريه اى كه داده ام چه مى شود؟فرمود: اگر دروغ مى گويى ،مهريه براى تو از دروغ بعديدتر ا ست و اگر راست مى گويى مهريه درمقابل حلال بودن او براى تو بوده است ... طبرسى در مجمع البيانذيل آيه فوق آن را با چند وجه نقل كرده و فرموده نام آن مردهلال بن اميه بوده است .اين حكم يكى از احكام عجيب درباره پيشامدهاى فوق است . گويند:چون آيه قذف نازل گرديد، بعضى از مسلمانان ضمنقبول كردن آن گفتند: اگر انسان كسى را با زنش ببيند زنا مى كند تا برود شاهدبياورد، زانى كارش را تمام كرده و رفته است و اگر به تنهايى شهادت بدهد حد قذفخواهد خورد پس چه بايد كرد؟ تا حكم لعان نازل گرديد. موت نجاشى پادشاه حبشه در سال نهم هجرت در ماه رجب اصحمه پادشاه حبشه از دنيا رفت ، او همان است كه بهمهاجرين مسلمان پناه داده بود، خودش نيز پس از نامهرسول خدا صلى الله عليه وآله و دعوت به اسلام ، اسلام آورده بود. حضرت به مصلاى مدينه تشريف برد و با مسلمانان بر او از دور نماز ميت خواند، ازعايشه نقل شده ، پس از وفات نجاشى پيوسته در قبر او نور مشاهده مى شد(703) بااين كار معلوم شد كه بر ميت مى شود نماز غائب خواند. فوت ام كلثوم دختر رسول الله صلى الله عليه وآله از حوادث سال نهم هجرت فوت ام كلثوم دختررسول خدا صلى الله عليه وآله بود.در شيعيان آنسال ، ام كلثوم با عقبه پسر ابولهب ازدواج كرده بود، و هنوز به خانه او نرفته بودكه سوره تبت يدا ابى لهب و.. نازل گرديد، ابولهب به اوگفت : پسر مننيستى اگر زنت را طلاق ندهى . او ام كلثوم را طلاق داد، وى در مكه بود، بعد به مدينههجرت كرد، در سال سوم هجرت در ماه ربيع الاول بعد از فوت رقيه با عثمان ازدواجنمود(بنابر مشهور) و در شعبان سال نهم وفات يافت ، اسماء بنت عميس و صفيه بنتعبدالمطلب و ام عطيه او را غسل دادند، و ابوطلحه به قبرشداخل شد.(704) نزول سوره برائت از وقايع مهم سال نهم هجرت نزول سوره مباركه توبه است كه حضرتاول ابوبكر را به خواندن آن بر مشركان در مكه ماءمور كرد و سپس از او گرفت . امينالاسلام طبرسى در مجمع البيان در اول سوره توبه فرموده : مفسران و محدثان اتفاقدارند در اين كه : چون سوره برائت نازل گرديدرسول خدا آن را به ابى بكر داد، سپس از وى گرفت و به على بن ابيطالب عليهالسلام داد... و امر كرده ده آيه از اول آن را بر مشركان بخواند و پيمان آنها را به طرفخودشان بيندازد. مرحوم شيخ در ارشاد فرموده : از فضائل مولا اميرالمؤ منين آن است كه رسولخدا صلىالله عليه وآله سوره برائت را به ابى بكر داد تا به وسيله آن عهد مشركان را (باشرايطى ) به سوى خودشان انداخته و كان لم يكن بودن آن را اعلام نمايد، ابوبكرمقدارى از مدينه دور شده بود كه جبرئيل نازل شد و گفت : خداوند سلامت مى رساند و مىفرمايد: لايؤ دى عنك الا انت اورجل منك بايد يا خودت جريان را بر مشركانبرسانى يا مردى از اهل تو. حضرت على بن ابيطالب را خواست فرمود: ناقصه غضباء منرا سوار شو و خودت را به ابى بكر برسان و برائت را از او بگير و به مكه ببر وپيمان مشركان را به سويشان بينداز و به ابى بكر بگو كه اگر خواست با تو باييدوگرنه به مدينه برگردد. على عليه السلام خودش را به ابى بكر رسانيد، ابوبكر از ديدن او مرعوب شد و گفت: يا اباالحسن منظورت از آمدن چيست ؟ آيا مى خواهى با من بيايى يا علت ديگرى دارد؟فرمود: رسول خدا صلى الله عليه وآله امر كرد خودم را به تو برسانم و سوره برائترا گرفته به مردم ابلاغ كنم و تو را مخير نمايم . در رفتن و برگشتن گفت : نه پس منبه مدينه برمى گردم . وچون به مدينه برگشت ، به محضر آن حضرت آمد وگفت : يارسول الله شما مرا به كارى اهل دانستيد كه مردم گردن دراز كرده به من نگاه مى كردند،چون پى آن كار رفتم مرا برگرداندى چه شده ؟ آيا درباره من آيه اىنازل گشته است ؟ فرمود: نه ؛ولى جبرئيل پيش من آمد و از خدا پيام آورد كه اين كار رابايد من انجام بدهم يا مردى از اهل من و على از من است و از طرف من فقط على مى تواند اينكار را بكند(705). منظور از خواندن اول سوره برائت ، قطع نظر از اعلام بيزارى خدا ورسول خدا از مشركان ، ابلاغ چهار مطلب بود،اول : هيچ يك از كفار حق داخل شدن در كعبه را ندارد، دوم : مشركان من بعد حق به جا آوردناعمال حج ندارند، سوم كسى حق ندارد در حال عريان بودن بيت را طواف كند، چهارم : هركه با رسول خدا صلى الله عليه وآله عهدى بسته عهدش تا آخر مراعات خواهد شد و هركه عهدى نبسته فقط تا چهار ماه مهلت دارد و اگر اسلام نياورد كشته خواهد شد. موارداول و دوم و چهارم اين مطالب در آيات 1تا 28 سوره برائت آمده است . چون آن حضرت به مكه آمد در عرفه ، و مزدلفه و روز قربان نزد قربان نزد جمره ها ودر ايام تشريق ، سوره برائت را بر آنها خواند و مطالب را اعلام فرمود و در همه آن ها باصداى بلند ندا مى كرد: برائة من الله و رسوله الى الذين عاهدتم من المشركينفسيحوا فى الارض اربعة اشهر... (706). ناگفته نماند: اين ماءموريت كه به على عليه السلاممحول گرديد، قطع از اين كه : حكايت از جانشينى امام بعد ازرسول الله صلى الله عليه وآله دارد، اين كار يك مرد شجاع و بى باك وقوى و باايمان مثل على عليه السلام را لازم داشت و از ابوبكر كه محافظه كارى بيش نبود، ساختهنبود. آرى فقط آن حضرت بود كه توانست بر مشركان فرياد كشيده و: برائة منالله و رسوله را بخواند. مباهله با نصاراى نجران جريان مباهله با نصارى نجران را ابن اسحاق در سيره خود دراوائل هجرت نقل كرده .ابن اثير در كامل در سال دهم هجرى روز بيست و چهارم ذوالحجة ومجلسى رحمه الله در بحارالانوار، جلد 21، در وقايعسال نهم هجرت آورده است ؛ما نيز به تبع مرحوم مجلسى آن را در حوادثسال نهم نقل مى كنيم . پس از فتح مكه و استقرار حكومت اسلام رسول خدا صلى الله عليه وآله نامه اى بهاهل نجران يكى از شهرهاى يمن و در مرز حجاز، نوشت و آنها را به اسلام دعوتفرمود: مضمون نامه آن بودكه بياييد مسلمان شويد وگرنه ، تحت الحمايه بودند راقبول كرده و جزيه بدهيد، و در غير اين صورت آماده جنگ باشيد و در ضمن نامهاين آيه آمده بود: قل يا اهل الكتاب تعالوا الى كلمة سواء بيننا و بينكم الا نعبد الااللهو لانشرك به شيئا ولايتخذ بعضنا بعضا اربابا من دون الله فان تولوا فقولوا اشهدوابانا مسلمون (707). آنها بعد از خواندن نامه حضرت تصميم گرفتند به مدينه آمده و بارسول خدا صلى الله عليه وآله درباره دين او و موفقيت مسيح عليه السلام گفتگونمايند(708) و هيئت نصارا به مدينه آمده و در وقت نماز خود ناقوس زده و در مسجدالنبىنماز خواندند. اصحاب به حضرت گفتند: يارسول الله صلى الله عليه وآله چرا اين كار را در مسجد شما انجام دهند؟! فرمود: كارىبه ايشان نداشته باشيد. چون از نماز فارغ شدند، به محضر حضرت آمده و به گفتگونشستند و گفتند: مردم را به چه چيز دعوت مى كنى ؟ فرمود: به شهادت لاالهالاالهل و رسالت خودم و اين كه عيسى بنده اى مخلوق بود، مى خورد، مى آشاميد، قضاىحاجت مى كرد (نه خدا بود، نه پسر خدا، نه يكى از سه خدا) گفتند: پس پدرش كه بود؟حضرت توسط وحى آسمانى به آنها فرمود: درباره آدم چه مى گوييد آيا بنده مخلوقنبود؟ آيا نبود كه مى خورد، مى آشاميد قضاى ، حاجت مى كرد و زن مى گرفت ؟گفتند: آرىفرمود: پدرش كه بود؟ در جواب خاموش ماندند(709) خداوند نزديك به هفتاد آيه ازاول سوره آل عمران نازل فرمود از جمله انمثل عيسى عندالله كمثل آدم خلقه من تراب ثم قال له كن فيكون ...فمن حاجك فيه من بعدماجاءك من العلم فقل تعالوا ندع ابنائنا و ابنائكم و نسائنا و نسائكم و انفسنا و انفسكم ثمنبتهل فنجعل لعنة الله على الكاذبين (710) و چون آنها قانع نشده و نداشتن پدر را دليل ابن الله دانستند، حضرت فرمود: با من مباهلهكنيد اگر من راستگو باشم لعنت خدا بر شمانازل باشد و اگر شما راستگو باشيد برمن نازل شود، گفتند: انصاف كردى آنگاه وعده مباهله گذاشتند. نصارا چون بهمنزل بازگشتند، رؤ ساى آنها كه سيد و عاقب و اهتم بودند، گفتند: اگر فردار بايارانش بيايد مباهله خواهيم كرد، چون او در صورتىاهل بيت و خواص خويش را مى آوردكه راستگو باشد. فرداى آن ، نصارا درمحل مباهله حاضر شدند، ديدند آن حضرت با اميرالمؤ منين و فاطمه و حسن و حسينعليهماالسلام آمدند. نصارى گفتند: اينها كيانند؟ جواب شنيدند كه آن عموزاده و دامادشعلى بن ابيطالب و آن زن دخترش فاطهم و آن دو پسرانش (دخترزادگانش ) حسن و حسيناند، نصارى از ديدن اين وضع هراسان شده و گفتند: ما را از مباهله معاف دار، ما مباهله نمىكنيم . حضرت با آنها روى جزيه مصالحه فرمود(711). بنابر روايتى : چون رسول خدا صلى الله عليه وآله بعد از رسيدن بهمحل زانو به زمين زد آماده مباهله شد، اسقف نصارى گفت : مانند پيامبران براى مباهله به زانونشست چون اسقف برگشت سيد گفت : برو پيش مباهله كن ... اسقف گفت : انى لارى وجوهالو ساءلواالله ان يزل الجبل من مكانه لازاله فلاتبتهلوا فتهلكوا رسول خدا صلى الله عليه وآله فرمود: به خدايى كه جانم در قبضه اوست اگر مباهله مىكردند به صورت ميمونها و خوكها درمى آمدند و اين وادى برايشان پر از آتش مى شد وسال به پايان نمى رسيد مگر آن كه همه هلاك مى شدند. جزيه اى كه معين شد عبارتبود از دو هزار حله (لباس ) كه هر حله به قيمتچهل درهم ، اضافه ياكم به همان قيمت حساب مى شد.نيز لازم بود سى عدد نيزه و سىعدد زره عاريه بدهند، در صورتى كه جريان در يمن پيش آيد و لازم شود،رسول خداصلى الله عليه وآله ضامن است كه آنها را برگرداند(712). مكتوب مصالحه بر جزيه توسط على بن ابيطالب عليه السلام نوشته شد و عمروبنعاص و مغيرة بن شعبه آن را امضاء كردند، و لازم بود هزارحله در ماه صفر و هزار حله در ماهرجب بدهند (713) و بدين طريق غائله نجران به پايان رسيد و در اين جا با بررسىدو نكته مهم جريان را به اتمام مى رسانيم . اول : اين كه پيشامد در تمام دوران رسالت آن حضرت بى نظير است ، نهنزول وحى ، نه شق القمر، نه معراج ، نه هيچ واقعه ديگر به اهميت اين واقعه نيست . همهآنها توسط خداوند انجام پذيرفته ؛ولى اين كه معركه غير از آنهاست ، فرض كنيد:انسانى در مقابل حريف ايستاده و مى گويد: تو سخن بگو تا اين كوه به آسمان رود و يامن بگويم تا از جا بلند شود، تمام حيثيت و دين حكومترسول خدا صلى الله عليه وآله در خطر اين پيشامد بود و از چهارصد فقط يك صورتبه نفع حضرت بود، اگر نفرين هيچ طرف قبول نمى شد، و اگر نفرين هر دو طرفقبول مى شد، و اگر فقط نفرين نصارى قبول مى شد، اسلام و حضرت از بين رفتهبود، و تنها اگر فقط نفرين حضرت قبول مى شد به نفع اسلام بود. ولى مى بينيم رسول خدا صلى الله عليه وآله باكمال جراءت قدم به ميدان گذاشت و سربلند بيرون آمد. خدايا آن بزرگوار به وعدههاى تو چقدر ايمان داشت و آن طرف پشت پرده را چطور آشكارا مى ديد كه با وجدان آرام وقلب مطمئن و خاطر آسوده مانند انسانى كه براى نوشيدن آب مى رود، قدم به مباهلهگذاشت و حريف را زبون كرد. عجبا!! عجبا!! اين مطلب يدرك ولايوصف است . دوم : بنابر تطبيق آيه شريفه ، فاطمه زهرا عليهاالسلام درجاى نسائنا و حسنينعليهماالسلام در جاى ابنائنا و اميرالمؤ منين عليه السلام درجاى انفسناقرار گرفته است به اتفاق فرقين رسول خدا صلى الله عليه وآله جز چهار نفر، كسىرا با خود نبرده است و نيز معلوم مى شودكه سه كلمه فوق جز چهار نفر مصداق واقعىنداشته است وگرنه لازم بود براى تحقق صيغه جمع ، ديگران را نيز ببرد، و چونمعلوم شد كه على عليه السلام در جاى نفس پيامبر صلى الله عليه وآله است ديگر باوجود نفس پيامبر كسى نمى تواند جانشين پيامبر صلى الله عليه وآله باشد. روايت شدن: ماءمون عباسى به حضرت رضا عليه السلام گفت : ماالدليل على خلافة جدك ؟ قال : آية انفسنا دليل بر خلافت جدت على بن ابيطالب چيست ؟ فرمود: آيه انفسنا كه خداوند جدمرا نفس پيامبر صلى الله عليه وآله خوانده است خدايا چه مى شدكه ازاول سفارشات و اوامر رسول خداصلى الله عليه وآله در رابطه با خلافت مرودعمل قرار مى گرفت واين شكافت بزرگ كه مسلمين را بدبخت كرده و خواهد كرد، به وجودنمى آمد و مسلمانان يك دست مى شدند؟! ونعم الحكم الله چه تماشايى است دادگاه روز قيامت درباره آنان كه تابعهوى نفس شده و اين گرفتارى عظيم را براى اسلام بوجود آوردند. آرى نفس و شيطان ازهر دشمن بزرگى بزرگترند؛ زيرا كه دست انسان را گرفته و تا آتش جهنم مى برند. سنة الوفود يا آمدن نمايندگان قبائل به مدينه و اظهار اسلام از حوادث بسيار مهم سال نهم آن است كه قبائل عرب پس ازفتح مكه فوج فوج اسلام راقبول كرده و به دين خدا داخل شدند و آيه يدخلون فى دين الله افواجا تحققپيدا كرد. و بدين طريق جزيرة العرب يك پارچه شد و جنگها و درگيريها به صلح وآرامش مبدل گرديد. ابن اسحاق در سيره خود،سال نهم را سنة الوجود خوانده است (714) طبرسى در اعلام الورى ، ص 125،و ابن هشام در سيره ، ج 4، ص 205، گفته اند: چون قبيله ثقيف(اهل طائف ) مسلمان شدند، قبائل فوج فوج نمايندگان خويش را به مدينه فرستاده وداخل دين مبين اسلام شدند. يعقوبى در تاريخ خود از بيست وشش قبيله نام مى برد كه رؤ ساى آنها با گروهى بهمدينه آمدند: نقل يعقوبى بدين قرار است : قبيله مزينه به رياست خزاعى ، قبيله اشجع به رياست عبدالله بن مالك ، قبيله اسلم بهرياست بريدة قبيله سليم به رياست وقاص بن قمامه ، قبيله بنوليث به رياست صعببن جثامه ، قبيله قزاره به رياست عينية بن حصين ، قبيله بنوبكر به رياست عدى بنشراحيل ، قبيله طى به سرپرستى عدى بن حاتم ، قبيله بجيله به رياست قيس بنغربه ، قبيله ازد، به رياست صردبن عبدالله ، خثعم به رياست عميس بن عمرو، گروهديگرى از طى به سرپرستى زيدبن مهلهل ، قبيله بنوشيبان ... قبيله عبدالقيس بهرياست اشجع الحصرى ، نمايندگان پادشان حمير. قبيله جذام به رياست فروة بن عمرو،قبيله حضر موت به رياست وائل بن حجر، قبيله ضباب به سرپرستى ذوالجوشن ، قبيلهبنى اسد به رياست ضراربن ازور، قبيله بنى اكارث به رياست ، يزيد بن عبدالمدان ،قبيله كنانه به سرپرستى قطن بن حارثه و انس بن حارثه ، قبيله همدان به رياستمسلمة بن هزان ، قبيله باهله به رياست مطرف بن كاهن ، قبيله بنوحنيفه ، در معيت مسليمهكذاب ، قبيله مراد به رياست فروة بن مسيك و قبيله مهره به سرپرستى مهرى بن ابيض(715). سال دهم هجرت رفتن على بن ابيطالب به يمن ازحوادث سال دهم هجرت كه مناسب هدف اين كتاب مى باشد اعزام على بن ابى طالب عليهالسلام به يمن براى دعوت مردم آنجا به اسلام است واقدى در مغازى ، ج 3، ص 1079گويد: اين كار در رمضان سال دهم هجرى بود و على بن ابى طالب عليه السلام درقبا اردو زد، و آنگاه با سيصد نفر عازم يمن گرديد. رسول خداصلى الله عليه وآله پرچمى به او داد و برسرش عمامه گذاشت و فرمود:چون به كنار آنهارسيدى شروع به جنگ نكن مگر آن كه آنها شروع بكنند... و بهاهل يمن بگو: آيا حاضريد بگوييد لااله الاالله ، اگر گفتند آرى ، بگو، حاضريد نمازبخوانيد؟ اگر گفتند آرى ، بگو حاضريد زكاتاموال خود را به فقرايتان بدهيد و اگر گفتند: آرى ، ديگر چيزى از آن ها مخواه ، به خدااگر به وسيله تو يك نفر را هدايت كند براى تو بهتر است از هر آن چه آفتاب بر آنتابيده يا از آن غروب كرده است : والله لان يهدى الله على يدك رجلا واحدا خيرا لكمما طلعت عليه الشمس او غربت شيخ مفيد، رحمه الله در ارشاد فرمود: اهل تاريخ متفقند بر آن كهرسول خدا صلى الله عليه وآله خالدبن وليد را به يمن فرستاد تا مردم آنجا را بهاسلام دعوت كند جمعى در اين سفر از جمله ، براءبن عازب با خالد رفته بودند. خالدشش ماه تمام در يمن بود و آنها را به اسلام دعوت مى كرد، ولى يك نفر هم اسلامنياورد.اين كار رسول خدا صلى الله عليه وآله را محزون كرد. عاقبت على عليه السلام راخواست وفرمود كه خالد و همراهان او را به مدينه برگرداند و فرمود: اگر كسى از آنهاخواست با تو بماند مانع نشو.براء بن عازب رحمه الله گويد: من از كسانى بودم كهبا آن حضرت ماندم . چون به اوائل يمن رسيديم و مردم از آمدن ما مطلع شدند درمقابل ما جمع آمدند. على بن ابى طالب با ما نماز صبح خواند آن وقت جلو رفته و خدا راحمد و ثنا گفت و نامه رسول خدا صلى الله عليه وآله را بر آن مردم خواند، همه قبيلههمدان در يك روز اسلام آوردند. اميرالمؤ منين عليه السلام جريان را بهرسول خدا صلى الله عليه وآله نوشت . حضرت از اين خبر بسيار شاد شد و به سجدهافتاد.بعد برداشت و نشست و فرمود: السلام على همدان ، آنگاه بعد از اسلام آوردن همدان ،ساير اهل يمن به اسلام روى آوردند(716)، امام - صلوات الله عليه - در يمن قضاياىمفصلى داشت كه مفيد در ارشاد، ص 93 - 95، و مجلسى در بحارالانوار، ج 21، ص 360 -363 و در جاهاى ديگر به بعضى از آنها اشاره شده است . ارسال نمايندگان براى جمع آورى زكات ابن اثير در كامل گويد: رسول خدا صلى الله عليه وآله درسال دهم هجرى ماءمورين خود را براى جمع آورى زكات و جزيه و ماليات به اطراففرستاد، از جمله مهاجرين ابى اميه را به صنعاء فرستاد كه اسود عنسى مدعى نبوت ،عليه او شورش كرد و زياد بن اسد انصاى را براى صدقات حضرموتگسيل فرمود. عدى بن حاتم طايى را براى زكات قبيله طى و اسد اعزام كرد. مالك بننويره را براى زكات حنظله زبرقان بن بدر و قيس بن عاصم را براى زكات بحرين وعلى بن ابيطالب عليه السلام را براى صدقات و جزيه نجران فرستاد، و به علىعليه السلام فرمود: زكات و جزيه را جمع كرده و برگردد.او بعد ا از انجام كارش بهمحضر رسول خدا صلى الله عليه وآله در مكه در حجة الوداع برگشت و مردى از يارانشرا فرمانده لشكريان نمود. آن فرمانده از خمس غنائم كه مى بايستتحويل رسول خدا صلى الله عليه وآله شود لباسهايى به لشكريان داد، حضرت آنهارا گرفت . لشكريان از اين كار به رسول خدا صلى الله عليه وآله شكايت كردند.حضرت در خطبه اى كه خواند فرمود: از على بن ابى طالب شكايت نكنيد به خدا قسم اودر راه خدا و اجراى اوامر او سختگير است : ايهاالناس لاتشكوا عليا فوالله انه لاخشنفى ذات الله و فى سبيل الله (717) مرحوم مجلسى (718)نقل كرده است ، واقدى ، در مغازى ، جلد 3، ص 1079 به بعد احكام زكات را نيز در ضمناين مطلب آورده است . وفات ابراهيم فرزند رسول خدا صلى الله عليه وآله در سال دهم هجرت ابراهيم پسر رسول خدا صلى الله عليه وآله كه از ماريه قبطيه بهدنيا آمده بود و در آن هنگام دو ساله بود از دنيا رفت . او درسال هشتم هجرت در ذى الحجه به دنيا آمد و درسال دهم هجرى در ربيع الاول از دنيا رفت و در بقيع مدفون گرديد، در روز وفات وىآفتاب گرفت . حضرت گفت : ان شمس و القمر آيتان من آيات الله لاينكسفان لموتاحد فاذا رايتموها فعليكم بالدعاء حتى تكشف (719). اين جريان به طورمفصل در بيان نماز كسوف و خسوف روشن گرديد. حضرت بر سر قبر ابراهيم ايستاد و فرمود: اگر اين نبود كه درگذشته پاداشى استبراى در دنيا مانده و اگر اين نبود كه زندگانى نيز به مردگان خواهند پيوست ، اىابراهيم ما بر تو محزون مى شديم . بعد از آن حضرت به گريه افتاد و فرمود: چشماشك مى ريزد، قلب محزون مى شود(ولى شكايت نمى كنيم ) فقط آن را مى گوييم كه خداراضى باشد اى ابراهيم ما براى تو محزونيم (720)
|
|
|
|
|
|
|
|