بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب منتهی الامال قسمت دوم, حاج شیخ عباس قمی ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     BAB10001 -
     BAB10002 -
     BAB10003 -
     BAB10004 -
     BAB10005 -
     BAB10006 -
     BAB10007 -
     BAB10008 -
     BAB10009 -
     BAB11001 -
     BAB11002 -
     BAB11003 -
     BAB11004 -
     BAB11005 -
     BAB12001 -
     BAB12002 -
     BAB12003 -
     BAB12004 -
     BAB13001 -
     BAB13002 -
     BAB13003 -
     BAB14001 -
     BAB14002 -
     BAB14003 -
     BAB14004 -
     BAB14005 -
     BAB14006 -
     BAB14007 -
     BAB14008 -
     BAB14009 -
     BAB14010 -
     BAB14011 -
     BAB80001 -
     BAB80002 -
     BAB80003 -
     BAB80004 -
     BAB80005 -
     BAB80006 -
     BAB80007 -
     BAB90001 -
     BAB90002 -
     BAB90003 -
     BAB90004 -
     BAB90005 -
     BAB90006 -
     BAB90007 -
     BAB90008 -
     FOOTNT01 -
     FOOTNT1001 -
     FOOTNT1101 -
     FOOTNT1201 -
     FOOTNT1301 -
     FOOTNT1401 -
     FOOTNT901 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

و شـيـخ بـهـائى رحـمـه اللّه در ( كـشـكـول )نـقـل كـرده كـه مـخـلوط شـده گـوسـفـنـد غـارتـى بـا گـوسـفـنـدان كـوفـه ، پـس يكى ازاهـل ورع كـه از عـبـاد كـوفـه بـود اجـتـنـاب كـرد از خـوردن گـوشـت گـوسـفـنـد تـا هـفـتسـال بـه جـهـت آنـكـه پـرسـيـد: گـوسـفـنـد چـنـد مـدت در دنـيـا مـى مـانـد؟ گـفـتـنـد: هـفـتسـال .(66) و شـيـخ مـا در ( كـلمـه طـيـبـه )نـقـل كرده از جناب سيد بن طاووس كه احتياط فرموده از خوردن هر طعامى كه از براى غيرخـدا تـرتـيـب داده شـده بـه جـهت آيه نهى از خوردن حيوانى كه به غير نام خدا كشته شدهباشند.(67)
شـيـخ صـدوق رحـمـه اللّه روايـت كـرده از حـضـرت امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـلام سـؤال كـردنـد كـه چـيـسـت بـاعـث ثـبـات ايـمـان ؟ فـرمـود: ورع ، عـرض كردند كه چيست باعثزوال ايمان ؟ فرمود: طمع .(68)
نـهـم ـ فـرمـود آدمـى جـزع و بـى تـابـى مـى كند از ذلت كم پس اين جزع و عدم صبر او،داخل مى كند او را در ذلت بزرگ .(69)
مـؤ لف گـويـد: كـه ايـن فـرمـايـش از آن حضرت به ( مرازم ) است در آن شبى كهمنصور اجازه داد آن جناب را كه از حيره به مدينه رود و حضرت حركت فرمود با غلامش (مصادف ) و ( مرازم ) كه يكى از اصحابش است همين كه رسيدند به نگهبانان ،در مـيـان آنـهـا يـك نـفـر باج گير بود او متعرض حضرت شد و گفت نمى گذارم بروى ،حضرت با زبان خوش و اصرار از او درخواست كرد كه بگذار، بروند؛ آن مرد ابا داشت ونـمـى گـذاشت . ( مصادف ) عرض كرد: فدايت شوم ! اين سگ شما را اذيت كرد و مىتـرسـم شما را برگرداند و مبتلاى به منصور شويد اذن بدهيد من و مرازم او را بكشيم ودر مـيـان نـهـرش افـكـنـيـم و بـرويـم ، فـرمـود: از ايـنخيال خود را باز دار.
پس پيوسته با آن مرد در باب اجازه رفتن تكلم فرمود تا آنكه بيشتر شب گذشت آن وقتآن مرد اذن داد و حضرت تشريف برد، پس از آن فرمود: اى مرازم ! اين چيزى كه شما گفتيدكـه كـشتن آن مرد باشد بهتر بود يا اين ؟ آن وقت فرمود آن كلام را كه ذكر شد، حاصلشايـن اسـت كه مدارا با اين مرد و معطل كردن او ما را ذلت كوچكى است اما كشتن او سبب مى شدكه ما دچار ذلتهاى بزرگ مى شديم براى تدارك آن ، انتهى .(70)
و از ايـنجا است كه گفته اند: ( لايَقُومُ عِزُّ الْغَضَبِ بِذُلِّ الاِعْتِذارِ ) ؛ يعنى مقابلىنمى كند و نمى آرزد عزت غضب به ذلت عذرخواهى آن .
دهـم ـ قـالَ عـليـه السـلام : ( لَيـْسَ لاَبـْليـسَ جـُنـْدٌ اَشَدُّ مِنَ النِّساءِ وَالْغَضَبِ ) ؛فرمود: نيست از براى ابليس لعين لشكرى سخت تر از زنها و غضب .(71)
مـؤ لف گـويد: كه در حديث يحيى پيغمبر عليه السلام و ابليس است كه آن حضرت از آنمـعـلون پـرسـيـد كه چه چيز بيشتر موجب سرور و روشنى چشم تو مى گردد؟ گفت : زنانكه ايشان تله هاى و دامهاى من اند، و چون نفرينها و لعنتهاى صالحان بر من جميع مى شودبه نزد زنان مى روم و از ايشان دلخوش مى شوم .(72)
و در روايـت اهـل سـنـت اسـت كـه ابـليـس بـه حـضـرت يـحـيـى عـليه السلام گفت كه چيزىمـثـل زنـان كمر مرا محكم نمى كند و چشم مرا روشن نمى نمايد، ايشانند تله ها و دامهاى من وتـيـرى كـه خـطـا نخواهم كرد به او. ( بِاَبى هُنَّ لَوْ لَمْ يَكُنَ هُنَّ ما اَطَقْتُ اَضْلالَ اَدْنىآدمـِي ) ؛ يعنى پدرم به قربان ايشان ! اگر چنانچه ايشان نبودند من طاقت نداشتمكـه پـسـت تـريـن مردم را گمراه كنم ، چشم من به ايشان روشن است ، به واسطه ايشان منبـه مرادم مى رسم و به سبب ايشان مردم را در مهلكه ها مى افكنم . و از اين نحو كلمات درحـق زنـان بـسـيـار مـى گـويـد تـا آنكه عرض مى كند: ( فَهُنَّ سَيِّداتِى وَ عَلى عُنُقىسُكْناهُنَّ ) ؛ يعنى آنها خانمهاى من اند و جاى ايشان بر گردن من است و بر من است كهآرزوهـاى ايـشـان را بدهم ، هرگاه آن زنى كه از دامهاى من است چيزى خواهش كند من به سرعـقـب خـواهـش و حـاجـتـهـاى او مـى روم ؛ زيـرا كـه ايـشـان امـيـد مـن انـد و قـوت من و سند من ومحل اعتماد و فريادرس من اند.(73)
فصل چهارم : در ذكر چند معجزه از امام جعفر صادق عليه السلام است
اول ـ در اطلاع آن حضرت است بر غيب
شـيخ طوسى از داود بن كثير رقّى روايت كرده كه گفت : نشسته بودم خدمت حضرت صادقعـليـه السـلام كـه نـاگاه ابتدا از پيش خود به من فرمود: اى داود! به تحقيق كه عرضهشـد بـر مـن عـمـلهـاى شـمـا روز پـنـجـشـنـبـه ، پـس ديـدم در بـيـناعـمـال تو صله و احسان تو را به پسر عمت فلان پس اين مطلب مرا خشنود گردانيد هماناصـله تـو مـرا او را سـبـب شـود كـه عـمـر او زود فـانـى واجـل او مـنـقـطـع شـود، داود گـفـت : مـرا پـسـر عـمـى بـود مـعـانـد و دشـمـناهل بيت و مردى خبيث ، خبر به من رسيد كه او و عيالاتش بد مى گذرانند، پس براى نفقه اوبـراتـى نوشتم و نزد او فرستادم پيش از آنكه به سوى مكه توجه كنم چون به مدينهرسيدم خبر داد مرا به اين مطلب حضرت امام جعفر صادق عليه السلام .(74)
دوم ـ در نشان دادن آن حضرت است علامت امام را به ابوبصير
در ( كـشـف الغـمـّه ) از ( دلائل حـمـيـرى )نقل شده كه ابوبصير گفت : روزى در خدمت مولاى خود حضرت صادق عليه السلام نشستهبـودم كـه آن حـضـرت فـرمـود: اى ابومحمّد! آيا امامت را مى شناسى ؟ گفتم : بلى ، وَاللّهِالِّذى لا اِلهَ اِلاّ هُوَ، تويى امام من . و دست خود را بر زانو يا ران آن حضرت نهادم . فرمود:راست گفتى امام خود را مى شناسى پس چنگ زن به دامان او و متمسك شو به او، پس ‍ گفتم: مى خواهم كه علامت امام را به من عطا فرماييد، فرمود: اى ابومحمّد! هنگامى كه به كوفهمـراجـعـت كردى خواهى يافت كه اولادى از براى تو [متولد] شده به نام عيسى و بعد از اواولادى ديگر شود به نام محمّد و بعد از اين دو پسر، دو دختر براى تو خواهد شد، و بدانكـه ايـن دو پـسـر تو نامشان نوشته شده نزد ما در صحيفه جامعه در عدد اسامى شيعيان ونـام پـدران و مـادران و اجداد و انساب ايشان و آنچه متولد شود تا روز قيامت . پس حضرتصحيفه اى بيرون آورد كه رنگ آن زرد بود و به هم پيچيده بود.(75)
سوم ـ در اخبار آن حضرت است به مردن زنى بعد از سه روز
ابـن شـهـر آشـوب و قـطـب راونـدى روايـت كـرده انـد از حسين بن ابى العلاء كه گفت نزدحـضـرت صـادق عـليـه السـلام بـودم كـه خدمت آن حضرت آمد مردى با يكى از غلامان او وشـكـايت كرد به آن حضرت از زن خود و بدخلقى او، حضرت فرمود: بياور او را نزد من .چـون آن زن آمـد، حضرت به او فرمود كه چه عيبى دارد شوهر تو؟ آن زن شروع كرد بهنـفـريـن كـردن بـه شـوهـرش و بـد گـفـتـن بـراى او. حـضـرت فـرمـود كـه اگر به اينحـال بـمانى زنده نخواهى ماند مگر سه روز، گفت : باكى ندارم به جهت آنكه نمى خواهمبـبـيـنم او را هرگز! حضرت فرمود به آن مرد: بگير دست زنت را همانا نخواهد بود مابينتو و او مگر سه روز. چون روز سوم شد آن مرد خدمت آن حضرت مشرف شد حضرت فرمود:زنـت چـه كـرد؟ گـفـت : بـه خـدا سـوگـنـد! الا ن او را دفـن كردم ، من پرسيدم كه چه بودحال ؟ او فرمود: او زنى بود تعدى كننده ، حق تعالى عمر او را قطع كرد و شوهرش را ازاو راحت نمود.(76)
چهارم ـ در نجات دادن آن حضرت است برادر داود را از مردن به تشنگى
ابن شهر آشوب نقل كرده از داود رقّى كه گفت : بيرون شدند از كوفه دو نفر برادران منبه قصد رفتن به مزار، در بين راه يكى از آن دو نفر را تشنگى سخت عارض شد به حدىكـه تاب نياورد از حمار افتاد. بار ديگر از حال او سرگشته و متحير شد، پس ‍ به نمازايـسـتـاد و نـمـاز گـزارد و خـوانـد اللّه تـعـالى را و مـحمّد صلى اللّه عليه و آله و سلم وامـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليه السلام و ائمه عليهم السلام را يك يك تا رسيد به امام زمانش ‍ امامجعفر صادق عليه السلام . پس پيوسته آن حضرت را خوانده و به آن جناب التجاء بردكـه نـاگـاه ديـد مـردى بـالاى سـرش ايـسـتـاده مـى گـويد: اى مرد چيست قصه تو؟ پس اوحال را براى او نقل كرد، آن مرد قطعه چوبى به او داد و گفت : بگذار اين را مابين لبهاىبـرادرت . چـون آن چـوب را گذاشت مابين لبهاى او، برادرش به هوش ‍ آمده و چشمان خودرا گـشود و برخاست نشست و تشنگيش رفت . پس به زيارت قبر رفتند و چون برگشتندبـه كـوفـه ، آن بـرادرى كـه دعـا مـى كـرده بـه مدينه مشرف شد پس خدمت حضرت عليهالسـلام رسـيـد حـضـرت فـرمـود بـه او بـنـشـيـن چـگـونـه اسـتحـال بـرادرت ، كـجـا اسـت آن چـوب ؟ عـرض كـرد: اى آقـاى مـن ! چـون بـرادرم را بـه آنحال ديدم غصه و غمم براى او سخت شد پس چون حق تعالى روحش را به او برگردانيد ازبـسـيـارى خـوشـحـالى ديـگـر بـه چـوب نپرداختم و از آن غفلت كرده و فراموشش نمودم .حـضرت فرمود: همان ساعت كه تو در غم برادر خود بودى ، برادر من خضر عليه السلامآمـد نزد من ، من بر دست او فرستادم به سوى تو قطعه اى از چوب درخت طوبى ، پس روكرد به خادم خود و فرمود بياور آن سبد را. چون سبد را آورد حضرت آن را گشود و از آنقـطـعـه چوبى بيرون آورد به عين همان چوب و نشان او داد و شناخت آن را آنگاه حضرت آنرا رد كرد به جاى خود.(77)
پنجم ـ در ذليل شدن شير است براى آن حضرت
و نـيـز ابـن شهر آشوب روايت كرده از ابوحازم عبدالغفار بن حسن كه وارد شد ابراهيم بنادهم به كوفه و من با او بودم و اين در ايام منصور بود و اتفاقا در آن ايام حضرت جعفربـن مـحـمـّد عـلوى وارد كـوفـه گـشـت و چون بيرون شد از كوفه كه به مدينه رجوع كندمـشـايـعـت كـردنـد آن حـضـرت را عـلمـا و اهـل فـضـل ازاهـل كـوفـه و از جمله كسانى كه به مشايعت آن حضرت آمده بودند سفيان ثورى و ابراهيمادهـم بـود و آن اشـخـاص كـه بـه مـشـايـعـت آمده بودند جلوتر از آن حضرت مى رفتند كهنـاگاه به شيرى برخوردند كه در سر راه بود، ابراهيم ادهم به آن جماعت گفت بايستيدتـا جـعفر بن محمّد عليه السلام بيايد ببينيم بااين شير چه مى كند! پس حضرت تشريفآورد امر شير را به ميان آوردند حضرت رو كرد به شير و رفت تا به او رسيد گوش اورا گـرفـت و او را از راه دور كـرد آنـگـاه رو كرد به آن جماعت و فرمود: آگاه باشيد اگرمـردم اطـاعـت مـى كـردنـد خـدا را حـق طاعت خدا، هر آينه بار مى كردند بر شير بارهاى خودرا.(78)
فـقـيـر گويد: كه ظاهرا در اين فرمايش حضرت تعريض باشد به ابراهيم ادهم و سفيانثورى و امثال ايشان .
ششم ـ در نسوزاندن آتش ، هارون مكه را به سبب آن حضرت
و نـيـز روايـت كـرده از مـاءمـون رقـّى كه گفت : در خدمت آقايم حضرت صادق عليه السلامبـودم كـه وارد شـد سـهـل بـن حـسـن خراسانى و سلام كرد بر آن حضرت و نشست و گفت :يـابـن رسـول اللّه ! از بـراى شـمـا اسـت راءفـت و رحـمـت و شـمـااهـل بـيـت امـت ايـد چه مانع است شما را كه از حق خود بنشينى با آنكه مى يابى از شيعيانتصد هزار نفر كه مقابلت شمشير بزنند؟ حضرت فرمود: بنشين اى خراسانى ! رعى اللّهحـقـّك ، سـپس فرمود: اى حنيفه تنور را گرم كن . پس آن كنيز تنور را گرم كرد كه مانندآتـش سـرخ شـد و بالاى آن سفيد گرديد آنگاه فرمود: اى خراسانى ! برخيز و بنشين درتـنـور، مـرد خـراسـانـى عـرض كـرد: اى آقـاى مـن ، يـابـنرسـول اللّه ! مـرا عـذاب مـكـن بـه آتـش و از مـن بـگـذر خـدا از تـو بگذرد، فرمود: از توگذشتم ، پس در اين حال بودم كه هارون مكى وارد شد و نعلينش را به انگشت سبابه اشگـرفـتـه بـود عـرض ‍ كـرد: السـلام عـليـك يـابـنرسـول اللّه ! حـضـرت فـرمود: بينداز نعلين را از دستت و بنشين در تنور، راوى گفت كههارون كفش را از دست انداخت و نشست در تنور و حضرت رو كرد به مرد خراسانى و شروعكـرد بـا او حـديث خراسان گفتن مانند كسى كه مشاهده مى كند آن را، پس فرمود برخيز اىخـراسـانـى و نـظر كن به داخل تنور، گفت برخاستم و نظر كردم در تنور ديدم هارون راكـه چـهـار زانـو نـشسته ، آنگاه از تنور بيرون آمد و بر ما سلام كرد. حضرت فرمود: درخراسان چند نفر مثل اين مرد است ؟ گفت به خدا قسم يك نفر نيست !
فـرمـود: مـا خـروج نمى كنيم در زمانى كه نمى بينى در آن پنج نفر كه معاضد باشند ازبراى ما، ما داناتريم به وقت خروج .(79)
هفتم ـ در اخبار آن حضرت است از ملاجم
( فـِى الْبِحار عَن مَجالِسِ الْمُفيد مُسْنَدا عن سُدَيْرِ الصَّيْرَ فى قالَ: كُنْتُ عِنْدَ اَبِىعَبْدِاللّهِ عليه السلام وَ عِنْدَهُ جَماعَةٌ مِنْ اَهْلِ الْكُوفَةِ فَاَقْبَلَ عَلَيْهِمْ وَ قالَ لَهُمْ حَجُّوا قَبْلَاَنْ لاتَحُجُّوا؛ )
يـعـنـى در ( بـحـار ) از ( مجالس ) شيخ مفيد رحمه اللّه با سند از سديرصـيرفى منقول است كه گفت : بودم نزد حضرت صادق عليه السلام و نزد آن جناب بودجـمـاعتى از اهل كوفه پس رو كرد به ايشان و فرمو: حج برويد پيش از آنكه حج نتوانيدبـرويـد، قـَبْلَ اَنْ يَمْنَعَ الْبَرجانِيَّةُ؛ علامه مجلسى در بيان اين كلمه فرموده : يعنى حجكـنـيـد پـيـش از آنـكـه بـيـابـان مـخـوف شـود و مـمـكـن نشود سير كردن در آن و گويا (البـرجانيه ) كه آخرش ياء با دو نقطه است غلط دانسته اند و صحيحش را با باء يكنـقطه دانسته اند و آن را دو كلمه دانسته ( البرّ ) يعنى بيابان و ( جانبه )و لكـن از بـعـضـى از اهل تحقيق نقل شده كه ( برجانيه ) معرّب بريطانيه است كهبـريطانيا باشد يعنى حج كنيد پيش از آنكنه دولت بريطانيا مردم را منع كند. بعد از آن، حـضـرت فـرمـود: حـج كـنـيـد پـيش از آنكه خراب شود مسجدى در عراق مابين درخت خرما ونـهـرهـا، حـج كنيد پيش از آنكه بريده شود درخت سدرى در زوراء كه واقع است بر ريشههـاى نـخـله اى كـه حضرت مريم چيده است از آن رطب تازه . پس وقتى كه اينها واقع شد ازحـج كردن ممنوع مى شويد و ميوه ها كم مى شود و خشكسالى در شهرها پديد آيد و مبتلا مىشويد به گرانى نرخها و ستم كردن سلطان و فاش شود در ميان شما ظلم و ستم يا بلاو وبـا و گـرسـنـگـى و رو آورد بـه شـمـا فـتـنه ها از جميع آفاق . پس واى بر شما! اىاهـل عـراق ! هـنـگـامـى كـه بـيـايـد بـه سـوى شـمـا رايـتـهـا و عـلمـها از خراسان و واى براهل رى از ترك و واى بر اهل عراق از اهل رى و واى بر ايشان از ثط! سدير گفت : گفتم اىمـولاى مـن ( ثـط ) كيست ؟ فرمود: قومى هستند كه گوشهاى ايشان مانند گوشهاىمـوش اسـت از كـوچـكى ، لباس ايشان آهن است ، كلام ايشان منانند كلام شياطين است ، كوچكحدقه هستند امرد و بى مو هستند. پناه ببريد به خدا از شر ايشان ، ايشانند كه گشوده مىشـود بـر دسـتـشـان ديـن و مـى بـاشـنـد سبب امر ما، به اين معنى كه ايشان مقدمه ظهور مىباشند.(80)
هشتم ـ در ظاهر شدن آب است براى آن حضرت در بيابان
در ( بـحـار ) از ( نـوادر ) عـلى بـن اسـبـاطنقل كرده كه او روايت كرده از ابن طبّال از محمّد بن معروف هلالى كه از معمرين بوده و صدو بـيـسـت و هـشـت سـال عـمـر كرده كه گفت : در ايام سفّاح در حيره در خدمت حضرت امام جعفرصادق عليه السلام رفتم ديدم كه مردم دور آن جناب را گرفته اند به نحوى كه خدمتش ‍رسـيـدن مـمـكـن نـيـست ، سه روز متوالى رفتم به هيچ حيله نتوانستم خود را به آن حضرتبـرسـانـم از بـسـيـارى جـمـعـيـت و كثرت مردم ، چون روز چهارم شد و مردم كم شده بودندحـضـرت مـرا ديد و نزديك طلبيد، پس حركت كرد برود به زيارت قبر اميرالمؤ منين عليهالسـلام مـن نـيـز هـمـراه آن جـنـاب رفـتـم چـون پـاره اى راه رفـتـمبـول فـشـار داد آن جـنـاب را، پس از جاده خود را كنارى كشيد و ريگها را با دست خود پس ‍كرد آبى براى آن حضرت ظاهر شد كه تطهير كرد براى نماز، سپس برخاست و دو ركعتنماز گذاشت و دعا كرد، دعايش اين بود:
( اَللّهـُمَّ لاتـَجـْعـَلْنـى مـِمَّنْ تـَقـَدَّمَ فـَمَرَقَ وَ لا مِمَّنْ تَخَلَّفَ فَمَحَقَ وَاجْعَلْنى مِنَ النَّمَطِالاَوْسَطِ. )
پس بنا كرد به رفتن و من هم با او بودم فرمود: اى پسر! از براى دريا همسايه اى نيست، و براى سلطان صديقى نيست و عافيت ثمن ندارد و چه بسيار كس كه آسوده و راحت است ونـمى داند. سپس فرمود: تمسك بجوييد به پنج چيز: مقدم بداريد استخاره و طلب خير را،و تـبـرك بـجوييد به سهولت ، و زينت دهيد خود را به حلم و بردبارى ، و دورى كنيد ازدروغ گفتن ، و تمام دهيد پيمانه و ترازو را. سپس ‍ فرمود: فرار كنيد وقتى كه عرب دهنهرا از سـر بردارد و گسسته مهار شود و ( مَنَعَ الْبَرْجانِيَةُ وَانْقَطَعَ الْحَجَّ ) گذشتدر حـديـث قـبـل اين كلمه يعنى دولت بريطانيا منع كند مردم را و راه حج منقطع شود ـ آنگاهفـرمـود: حـج كـنيد پيش از آنكه نتوانيد و اشاره كرد به سوى قبله با انگشت ابهام خود وفرمود: كشته مى شود در اين طرف هفتاد هزار نفر در زيادتر الخ .(81)
مـؤ لف گـويـد: ايـن پنج چيزى كه حضرت صادق عليه السلام امر فرموده تمسك به آنرا، از آداب تـجـارت و كـسـب اسـت و حـضـرت امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـلام هـر روزاهـل كـوفـه را به اينها و چند چيز ديگر امر مى فرمود؛ چنانكه شيخ كلينى در ( كافى) روايت كرده از جابر از حضرت امام محمّدباقر عليه السلام كه فرمود: بود اميرالمؤمـنـيـن عـليـه السـلام در كـوفـه نـزد شـمـا كـه بـيـرون مـى رفـت در هـر روزى دراول روز از دارالا ماره . پس مى گرديد در يك يك از بازارهاى كوفه و تازيانه بر دوش ‍داشت كه دو سر داشت و او را ( سبيبه ) مى گفتند، پس مى ايستاد در سر هر بازار ونـدا مـى كرد كه اى گروه تجّار! پرهيز كنيد از عذاب خدا، چون مردم مى شنيدند صداى آنحـضـرت را مـى انـداخـتـنـد آنـچـه را كـه در دسـت داشـتـنـد ودل خـود را مـتـوجـه آن حـضرت مى نمودند و گوش مى دادند تا چه فرمايد، مى فرمود كهمـقـدم داريـد طلب خير را و بركت بجوييد به خوش معاملگى و نزديك شويد به مشتريانيـعـنـى جـنـس را قـيمت گران نگوييد كه دور باشد از قيمتى كه مشترى مى گويد. و زينتكنيد خود را بر بردبارى و نگاه داريد خود را از قسم ، يعنى هرچند كه حق باشد و اجتنابكـنـيـد از دروغ و دروى كـنيد از ستم و انصاف دهيد مظلمومان را، به اين معنى كه چون كسىمـغـبـون شـود و اسـتقاله نمايد اقاله كنيد و معامله را به هم بزنيد، و نزديك مى شويد بهربـا بـه اين معنى كه احتراز كنى از هرچه كه احتمال ربا در آن هست و تمام دهيد پيمانه وتـراز را و كـم نـدهـيـد حـقـوق مـردمـان را و فـسـاد نكنيد در زمين . سپس مى گرديد در جميعبازارهاى كوفه و بعد از آن بر مى گشت و مى نشست براى داورى ميان مردمان .(82)
نهم ـ در ظاهر كردن آن حضرت است طلاهاى بسيار از زمين
شـيخ كلينى رحمه اللّه روايت كرده از جماعتى از اصحاب حضرت صادق عليه السلام كهگـفـتند: بوديم ما نزد آن حضرت كه فرمود: نزد ما است خزينه هاى زمين و كليدهاى آنها واگر بخواهم كه اشاره كنم با يكى از دو پاى خود كه اى زمين بيرون كن آنچه در تو استاز طـلا، هـر آينه بيرون كند! بعد از آن اشاره كرد به يكى از آن دست برد و بيرون آوردشمشه طلايى كه مقدار يك وجب بود پس از آن فرمود خوب نگاه كنيد در شكاف زمين ، نگاهكرديم ديديم شمش هاى بسيار بود بعضى از آنها بر روى بعضى ديگر مى درخشيد، پسبـه آن حـضـرت عـرض كـرد بـعـضى از آن جماعت : فدايت شوم ! خدا به شما اين همه عطاكرده و شيعيان شما محتاجانند؟ فرمود: به درستى كه حق تعاى جمع خواهد كرد براى ما وشـيـعـه مـا دنـيـا و آخـرت را و داخـل خـواهـد كـرد ايـشـان را در جـنـات نـعـيـم وداخل خواهد كرد دشمن ما را جحيم .(83)
دهم ـ در اطلاع آن حضرت است به چيزهاى نهانى
و نـيـز روايـت كرده از صفوان بن يحيى از جعفر بن محمّد بن اشعث كه گفت به من : آيا مىدانـى كـه بـه چـه سـبـب مـا داخـل شـديـم در ايـن امـر، يـعـنـى تـشـيـع و ولايـتاهـل بـيـت و مـعـرفت به امام پيدا كرديم و حال آنكه نبود در سلسله ما از تشيع ذكرى و نهمـعـرفـتـى بـه چـيـزى از آنـچـه كـه نـزد مـردم اسـت ازفـضايل اهل بيت عليهم السلام ؟ گفتم : سببش ‍ چه بود؟ گفت : ابوجعفر دوانيقى به پدرممحمّد اشعث ، گفت : اى محمّد! طلب كن براى من مردى را كه او را عقلى باشد كه خوب به جاآورد از جـانـب مـن كـارى را كـه دارم . پـدرم گـفت پيدا كردم براى اين كار فلان ابن مهاجرخـالوى خـود را، گـفـت بـياور او را. آوردم نزد او خالوى خود را، ابوجعفر به او، گفت : اىپـسـر مـهـاجـر! بـگـيـر ايـن مـال را بـرو به مدينه و برو نزد عبداللّه بن حسن و جمعى ازاهل بيت او كه از جمله ايشان باشد جعفر بن محمّد پس بگو به ايشان كه من مردى غريبم ازاهـل خـراسـان و در آنـجـا جماعتى از شيعيان شما هستند فرستادند به سوى شما اين ما را وبـده بـه هـر يـك از آنـهـا از آن مال به شرط چنان و چنان ، يعنى به شرط آنكه در خلوتباشد و اظهار اراده خروج نباشد تا معلوم شود كه كدام اراده خروج دارد.
پـس هـرگـاه مـال را قـبـض كـردنـد بـگـو من مردى رسولم و دوست مى دارم كه با من باشدخـطـهـاى شـمـا بـه گـرفـتـن شـمـا مـالى را كـه گـرفـتـيـد. پـس گـرفـت خـالو آنمال را و رفت به مدينه پس از مدينه برگشت به سوى ابوجعفر دوانيقى و محمّد بن اشعثنـزد او بـود، ابوجعفر دوانيقى گفت : چه خبر آوردى از آنجا كه آمدى ؟ گفت : رفتم نزد آنجـمـاعـت و ايـن خـطـهـاى ايـشـان اسـت بـه گـرفـتـن ايـشـانمـال را سـواى جـعـفـر بـن مـحـمـّد كـه رفـتـم نـزد او و اومـشـغـول بـه نـماز بود در مسجد پيغمبر، پس نشستم پشت سر او و با خود گفتم كه صبركـنـم نـمـازش كـه تمام شد با او مذكور كنم آنچه را كه مذكور كردم براى ياران او، پسشـتاب كرد و نماز را تمام نمود و رو به من كرد و فرمود: اى فلان ! بپرهيز از عذاب خداو فريفته مكن اهل بيت محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلم را چه ايشان اندك وقتى است كه ازدولت آل مـروان كـه بـر ايـشان ظلم مى كردند خلاص ‍ شده اند و جميع ايشان محتاجند، مراداينكه مضطرّند به گرفتن مال و معذورند، قصد خروج ندارند. من گفتم : چيست آن فريفتنو بـازى دادن ( اَصـلَحَكَ اللّهُ؟ ) پس نزديك كرد سرش را به من تا كسى نشنود وخـبر داد مرا به تمام آنچه مابين من و تو گذشته بود گويا او بود در مجلس سفارشهاىتـو بـه مـن و سـوم مـا بـوده ، ابـوجـعـفر دوانيقى گفت : اى پسر مهاجر! بدان كه نيست ازاهـل بـيـت نبوتى مگر آنكه در ميان ايشان محدّثى است ، يعنى شخصى كه ملائكه او را خبردهـنـد و بـا او سـخـن گويند، محدث ما امروز، جعفر بن محمّد است ! راوى خبر ـ جعفر بن محمّداشـعـث ـ گـفـت كـه ايـن دلالت و مـعـجـزه حـضـرت صـادق عـليـه السـلام سـبـب شـد كـه مـاقائل به تشيع شديم .(84)
يازدهم ـ در زنده كردن آن حضرت گاو مرده را به اذن اللّه
در ( خرايج ) است كه روايت شده از مفضل بن عمر كه گفت : راه مى رفتم با حضرتصـادق عـليـه السـلام در مـكـه ، يـا گـفـت : در مـنـى ، كـه گـذشـتـيـم بـه زنـى كـه درمـقـابـل او مـاده گاو مرده اى بود و آن زن و بچه هايش مى گريستند، حضرت فرمود: چيستقـصـه شـمـا؟ آن زن گـفـت كـه مـن و كـودكـانـم از ايـن گـاو مـعـاش مـى كـرديـم والحـال مـرده است و من متحير مانده ام كه چه كنم ، فرمود: دوست مى دارى كه حق تعالى او رازنـده گـردانـد! گـفـت : اى مرد! با ما تمسخر مى كنى ؟ فرمود: چنين نيست من قصد تمسخرنـداشـتـم پـس دعـايى خواند و پاى مبارك خود را به گاو زد به او پس آن گاو مرده زندهشد برخاست به شتاب ! آن زن گفت : به پرودگار كعبه اين عيسى است ! حضرت خود رادر ميان مردم داخل كرد كه شناخته نشود.(85)
دوازدهم ـ در علم آن حضرت است به نطق حيوانات
و نـيـز در آن كـتـاب اسـت ، روايت است از صفوان بن يحيى از جابر كه گفت : نزد حضرتصـادق عـليـه السلام بودم پس بيرون شديم با آن جناب كه ناگاه ديديم مردى بزغالهاى را خوابانيده كه ذبح كند، آن بزغاله چون حضرت را ديد صيحه كشيد حضرت فرمودبـه آن مـرد كـه قيمت اين بزغاله چيست ؟ گفت : چهار درهم ، حضرت از كيسه خود چهار درهمدرآورد و بـه او داد و فـرمـود: بـزغـاله را رهـا كـن بـراى خـودش ، پـس گـذشـتـيم ناگاهبـرخـورديـم بـه شـاهـيـنى كه عقب درّاجى را گرفته تا صيد كند، آن درّاج صيحه كشيد،حضرت صادق عليه السلام اشاره كرد به آن شاهين با آستين خود، آن شاهين از صيد درّاجگـذشـت و بـرگـشت من گفتم : ما امرى عجيب ديديم از شما! فرمود: بلى ، همانا آن بزغالهكـه آن شـخص او را خوابانيده بود ذبح كند چون نظرش بر من افتاد گفت : ( اَسْتَجيرُبـِاللّهِ وَ بـِكـُمْ اَهـْلَ الْبـَيـْتِ مـِمـّا يـُرادُ مـِنـّى ؛ ) طـلب مـى كـنـم از خـدا و شـمـااهـل بـيت كه مرا رهايى دهيد از كشتن . و دراج نيز همين را گفت و اگر شيعيان استقامت داشتندهر آينه مى شنوانيدم به شما منطق طير را.(86)
سيزدهم ـ در اخبار آن حضرت به واقعه صاحب شب نهر بلخ
و نـيـز در ( خـرائج عـ( است كه از هارون بن رثاب روايت است كه گفت : من برادرىداشـتـم جـارودى مـذهـب وقـتى بر حضرت صادق عليه السلام وارد شدم حضرت فرمود كهچـگـونـه اسـت بـرادرت كه جارودى است ؟ گفتم : او پسنديده و مرضى است نزد قاضى ونـزد هـمـسـايـگـان ، و در هـمـه حـالات خود عيبى ندارد مگر آنكه اقرار ندارد به ولايت شما.فرمود: چه مانع است او را از اين ؟ گفتم : گمانش اين است كه اين از ورع و خداپرستى اواسـت . فـرمـود: كـجـا بود ورع او در شب نهر بلخ ؟ راوى گفت كه وارد شدم بر برادرم وبـه او گفتم مادرت به عزايت بنشيند چه بوده است قصه شب نهر بلخ و حكايت خود را باحـضـرت صـادق عـليـه السـلام در بـاب او بـرايـشنـقـل كردم ، برادرم گفت : آيا حضرت صادق عليه السلام تو را خبر داد به اين ؟ گفتم :بـلى . گـفـت : شـهادت مى دهم كه او است حجت رب العالمين . گفتم : خبر بده از قصه خود،گفت : مى آمدم از پس نهر بلخ و رفيق شد با من مردى كه با او بود كنيزى آوازه خوان پسآن مـرد گـفـت كـه يـا تو آتشى براى من طلب كن و من حفظ مى كنم چيزهاى تو را يا من بهطـلب آتـش مـى روم و تـو حـفـظ چـيـزهاى من را، من گفتم تو برو پى آتش ، من حفظ مى كنمآنچه دارى ، پس چون آن مرد رفت به طلب آتش ‍ برخاستم به سوى آن كنيزك و واقع شدمـابـيـن مـن و او آنـچه شد، و به خدا سوگند كه نه آن كنيزك اين امر را فاش كرد و نه منفـاش كـردم بـه احـدى و نـمـى دانـسـت اين را مگر خداوند تعالى ، پس برادرم را ترسىعارض شد و در سال ديگر با او بيرون شديم و رفتيم خدمت حضرت صادق عليه السلام، پـس از نـزد آن حـضـرت بـيـرون نـيـامـد مـگـر آنـكـهقائل شد به امامت آن حضرت .(87)
چـهـاردهـم ـ در آن چـيـزى كـه مـشـاهـده كـرد داود رقـّى ازدلائل آن حضرت در سفر سند
و نـيـز در آن كـتـاب اسـت كـه داود رقى گفت : من با حضرت صادق عليه السلام بودم كهحـضـرت به من فرمود چه شده كه مى بينم تغيير كرده ؟ گفتم : تغيير داده آن را قرضىبـزرگ كـه رسـوا كننده است و من قصد كرده ام براى قرضم به كشتى سوار شوم برومبـه سـنـد بـه نـزد بـرادرم فلان ، فرمود: هرگاه خواستى بروى برو، گفتم : باز مىگـردانـد مـرا از تـوجه به اين سفر هولهاى دريا و زلزله هاى آن ، فرمود: آن خدايى كهتـو را حـفـظ مـى كند در خشكى ، حفظ مى كند تو را در دريا؛ اى داود! اگر ما نبوديم نهرهاجـارى نـمـى شـد و مـيوه ها نمى رسيد و درختها سبز نمى گشت . داود گفت : من سوار كشتىشـدم و سـير كردم تا رسيديم به ساحل همان جايى كه خدا خواسته كشتى آنجا برود پسبـيرون آمدم از كشتى بعد از آنكه صد و بيست روز بود كه در كشتى بودم و اين وقت پيشاز زوال جـمـعـه بـود و آسمان را ابر گرفته بود. پس ناگاه نورى درخشنده ظاهر شد ازكـنـار آسـمـان تا روى زمين پس صدايى آهسته به گوشم رسيد كه اى داود! اين وقت زمانقـضـاى ديـن تـو اسـت سـر بـلنـد كن كه سالم ماندى ، گفت سر بلند كردم ندايى به منرسـيـد كه برو پشت آن پشته سرخ چون به آنجا رفتم ديدم صفحه هايى از طلاى سرخدر آنـجـا اسـت كـه يـك طرفش صاف است و در جانب ديگرش اين آيه شريفه نوشته شده :( هذاَ عَطاءُنا فَاَمْنُنْ اَوْ اَمْسِكْ بِغَيْرِ حِسابٍ ) ؛ يعنى اين بخشش ما است به تو پسعـطـا كـن از آن بر هر كه خواهى يا منع كن آن را از هر كه خواهى كه حسابى بر تو نيست.(88)
راوى گفت : پس از آن طلاها برداشتم و آنها را قيمتى بود كه احصا نمى شد، گفتم كارىبـه آن نمى كنم تا بروم مدينه ، پس آمدم به مدينه و وارد شدم بر حضرت صادق عليهالسلا آن حضرت فرمود: اى داود! عطاى ما به تو آن نورى بود كه درخشيد براى تو نهآن طـلا كـه رفـتـى نـزد آن و لكـن آن بـراى تـو گـوارا بـاد، عـطـايـى اسـت بـر تـو ازپـرورگـار كـريـم پـس حـمـد كـن خـدا را. داود گـويـد از مـعـتـب خـادم حـضـرت ، سـؤال كـردم كـه حـضـرت در آن وقـت كـه مـن از كشتى بيرون آمدم چه مى كرد؟ گفت آن حضرتوقـتـى كـه تـو مـى گـويـى حـضرت مشغول بود به حديث گفتن با اصحابش كه از جملهايـشـان بـود خـيثمه و حمران و عبدالا على رو كرده بود به ايشان و حديث مى كرد ايشان رابه مثل آنچه ذكر كردى ، پس چون وقت نماز شد حضرت برخاست و نماز گذاشت با ايشان. داود گـفـت : سـؤ ال كـردم ايـن را از آن جـمـاعـت ، ايـشـان نـيـز هـمـيـن حـكـايـت را بـرايـمنقل كردند.(89)
پـانـزدهـم ـ در زنـده كـردن آن حـضـرت اسـت محمّد حنفيّه را به اذن اللّه تعالى براى سيدحميرى
در ( مـديـنـة المـعـاجـز ) از ( ثـاقـب المـنـاقـب )نـقـل كـرده كـه ابوهاشم اسماعيل بن محمّد حميرى گفت : شرفياب شدم خدمت حضرت صادقعـليـه السـلام و گفتم : يابن رسول اللّه ! به من رسيده كه شما فرموده ايد در حق من كهبر چيزى نيستم و حال آنكه من فانى كردم عمرم را در محبت شما و هجو كردم مردم را به جهتشما، فرمود: آيا تو نگفتى در حق محمّد بن حنفيّه رحمه اللّه :

حَتّى مَتى ؟ وَ اِلى مَتى ؟ وَ كَمِ الْمَدى ؟
يَابْنَ الْوَصيِّ وَ اَنْتَ حَىُّ تُرْزَقُ
تَاْوى بِرَضْوى لاتَزالُ وَ لاتُرى !
وَ بِنا اِلَيْكَ مِنَ الصَّبابَةِ اَوْلَقُ؟!

next page

fehrest page

back page