( اَنـْتَ يا جَعْفَرُ فَوْقَ الْمَدْحِ وَالْمَدْحِ عَناءٌ اِنَّما الاَشْرافُ اَرْضٌ وَ لَهُمْ اَنْتَ سَماءٌ جازَ حَدَّالْمَدْحِ مَنْ قَدْ وَلدَتْهُ الاَنْبِياءُ )
شيخ مفيد رحمه اللّه فرموده كه حضرت امام جعفر صادق عليه السلام در ميان برادران خودخـليـفه پدرش امام محمدباقر عليه السلام و وصى و قائم به امر امامت بعد از آن حضرتبـود و از تمامى برادران خود افضل و مبرّزتر بود و قدرش اعظم و جلالتش بيشتر بوددر مـيـان عـامـه و خـاصـه ، و آن قـدر مـردمـان از عـلوم آن جـنـابنـقـل كـرده انـد كـه به تمام بغداد و شهرها منتشر گشته و اصقاع عالم را فرا گرفته ونـقـل نـشـده از احـدى از عـلمـاء اهـل بـيـت آنـچـه از آن حـضـرتنـقـل شـده ، و نـقـله اخـبـار و سـدنـه آثـار نـقل نكرده اند از ايشان مانند آنچه از آن حضرتنقل كرده اند.
همانا اصحاب حديث جمع كرده اند اصحاب راويان از آن جناب را از ثقات با اختلافشان درآراء و مـقـالات عـددشـان بـه چـهـار هـزار رسـيـده ، و آن قـدردلائل واضحه بر امامت آن حضرت ظاهر شده كه دلها را روشن نموده و زبان مخالف را گنگكرده از طعن زدن در آن دلائل به ايراد شبهات انتهى .(11)
و سـيد شبلنجى شافعى گفته كه مناقب آن حضرت بسيار است به حدى كه محاسب نتواندتمام را در حساب آورد و مستوفى هشيار دانا از انواع آن در حيرت شود.
روايـت كـرده انـد از آن جـنـاب جـمـاعـتـى از اعـيـان ائمـهاهـل سـنـت و اعـلام ايـشـان مـانند يحيى بن سعيد و ابن جريح و مالك بن انس و ثورى و ابنعـيـيـنـه و ابـوايوب سجستانى و غير ايشان .(12) ابن قتيبه در كتاب ( ادبالكـاتـب ) گـفته كه كتاب جفر را امام جعفر صادق عليه السلام نوشته و در آن استآنـچـه مـردم بـه دانستن آن احتياج دارند تا روز قيامت و به همين جفر اشاره كرده ابوالعلاءمعرّى در قول خود:
لَقَدْ عَجِبُوا لا لِ الْبَيْتِ لَمّا
|
اتاهُمْ عِلْمُهُمْ فى جِلْدِ جَفْرٍ
|
وَ مِراةُ الْمُنَجِّمِ وَ هِىَ صُغْرى
|
تُريِه كُلِّ عامِرَةٍ وَقَفْرٍ(13)
|
يـعـنـى مـردم تـعـجـب كـردنـد از اهـل بـيـت وقـتـى كـه آمـد ايـشـان را عـلماهـل بيت در پوست بزغاله كه جفر باشد، يعنى مى گويد چگونه مى شود كه اين همه علمدر پـوسـت بـزغـاله چـهـارماهه جمع شود، پس براى رفع استبعاد ايشان مى گويد: آيينهمـنـجـم كـه اسـطرلاب باشد با آنكه چيز كوچكى است مى نماياند به منجم آسمان و زمين وجاهاى معمور و غير معمور را.
و روايـت شده كه آن حضرت مجلسى داشت از براى عامه و خاصه ، مردم از اقطار عالم بهخـدمـتـش مـى رسـيـدنـد و از حـضـرتـش از حـلال و حـرام و ازتـاءويـل قرآن و فصل الخطاب سؤ ال مى نمودند و احدى از خدمتش بيرون نمى آمد مگر باجوابى كه مرضى و پسنديده اش بود.
فقير گويد: كه ظاهرا اين مجلس در ايام حج بوده براى آن حضرت .
و بالجمله ؛ نقل نشده از احدى آنچه نقل شده از آن حضرت از علوم و با آنكه چهار هزار نفراز آن جناب روايت كرده اند و بطون كتب و اسفار دينيه از احاديث و علوم آن حضرت مملو است، هـنـوز عـشـرى از اعـشـار عـلم آن حـضـرت نـمـايـان نـشـده بلكه قطره اى ماند كه از دريابـرداشـتـه شده و گفته شده كه بعضى از علماء عامه از تلامذه و از خدّام و اتباع آن جناببـوده انـد و از آن بـزرگـوار اخـذ كـرده انـد مـانـند ابوحنيفه و محمّد بن حسن ، و ابويزيدطـيـفـور سقّاء آن حضرت را خدمت كرده و سقايت نموده و ابراهيم بن ادهم و مالك بن دينار ازغلامان آن حضرت بوده اند.(14)
مؤ لف گويد: و شايسته باشد كه ما در اين مقام به ذكر چند روايت تبرك جوييم .
اول ـ ابـن شـهـر آشـوب از ( مـسـنـد ابـوحـنـيـفـه )نـقـل كـرده كـه حـسـن بـن زيـاد گـفـت : شـنـيـدم كـه از ابـوحـنـيـفـه سـؤال كـردنـد كـه را ديـدى كـه از تـمـامـى مردم فقاهتش بيشتر باشد؟ گفت : جعفر بن محمّد!زمانى كه منصور او را از مدينه طلبيده بود فرستاد نزد من و گفت اى ابوحنيفه مردم مفتونجـعـفـر بـن مـحـمـّد شـده انـد مـهـيـا كـن بـراى سـؤ ال از او مـسـاءله هـاىمـشـكـل و سـخـت خـود را، پـس مـن آمـاده كـردم بـراى اوچـهـل مـساءله ، پس منصور مرا به نزد خود طلبيد، و در آن وقت و در ( حيره ) بود منبـه سـوى او رفتم ، پس چون وارد شدم بر او ديدم حضرت امام جعفر صادق عليه السلامدر طـرف راسـت مـنـصـور نـشـسـتـه بود همين كه نگاهم به او افتاد هيبتى از آن جناب بر منداخل شد كه از منصور فتّاك بر من داخل نشد، پس سلام كردم به او، اشاره كرد بنشين ، مننـشـستم آن وقت رو كرد به جناب صادق عليه السلام گفت : اى ابوعبداللّه ! اين ابوحنيفهاسـت . فـرمـود: بـلى مـى شـنـاسـم او را، آنـگـاه مـنـصـور رو به من كرد و گفت : بپرس ازابـوعـبداللّه سؤ الات خود را، پس من مى پرسيدم از آن حضرت او جواب مى داد، مى فرمودشما در اين مساءله چنين مى گوييد و اهل مدينه چنين مى گويند و فتواى خودش گاهى موافقمـا بـود و گـاهـى مـوافـق اهـل مـديـنـه و گـاهـى مـخـالف جـمـيـع و يـك يـك را جـواب داد تـاچهل مساءله تمام شد و در جواب يكى از آنها اخلال ننمود، آن وقت ابوحنيفه گفت : پس كسىكـه اعـلم مـردم بـاشـد بـه اخـتـلاف اقـوال ، از هـمـه عـلمـش بيشتر و فقاهتش زيادتر خواهدبود.(15)
دوم ـ شـيـخ صـدوق از مـالك بـن انـس فـقـيـه اهـل مـديـنـه و امـاماهـل سـنـّت روايت كرده كه گفت : من وارد مى شدم بر حضرت امام جعفر صادق عليه السلامپس براى من ناز بالش مى آورد كه تكيه كنم بر آن و مى شناخت قدر مرا و مى فرمود: اىمـالك ! مـن تو را دوست مى دارم ، پس من مسرور مى گشتم به اين و حمد مى كردم خدا را برآن ، و چـنـان بـود آن حـضرت كه خالى نبود از يكى از سه خصلت : يا روزه دار بود و ياقائم به عبادت بود و يا مشغول به ذكر؛ و آن حضرت از بزرگان عبّاد و اكابر زهاد و ازكسانى بود كه دارا بودند خوف و خشيت از حق تعالى را، و آن حضرت كثيرالحديث و خوشمـجـالسـت و كـثـيـرالفوائد بود. و هرگاه مى خواست بگويد: قالَ رَسُولُ اللّهِ صلى اللّهعليه و آله و سلم رنگش تغيير مى كرد! گاه سبز مى گشت و گاهى زرد به حدى كه نمىشـنـاخـت او را كـسـى كـه مـى شـنـاخـت او را؛ و هـمـانـا بـا آن حـضـرت در يـكسـال به حج رفتيم همين كه شترش ايستاد در محل احرام خواست تلبيه گويد چنان حالش مـنـقـلب شد كه هرچه كرد تلبيه بگويد صدا در حلق شريفش منقطع شد و بيرون نيامد ونـزديـك شـد كـه از شـتـر بـه زمـيـن افـتـد، مـن گـفـتـم يـابـنرسـول اللّه ! تـلبـيـه را بـگـو و چـاره نـيـسـت جـز گفتن آن ، فرمود: اى پسر ابى عامر!چـگـونـه جـراءت كـنـم بـگـويـم ( لَبَّيْكَ اَللّهُمَّ لَبَّيْكَ ) و مى ترسم كه حق عز وجل بفرمايد ( لالَبَّيْكَ وَ لاسَعْدَيْكَ. ) (16)
مـؤ لف گـويد: كه خوب تاءمل كن در حال حضرت صادق عليه السلام و تعظيم و توقيراو از رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم كـه در وقـتنقل حديث از آن حضرت و بردن اسم شريف آن جناب چگونه حالش تغيير مى كرده با آنكهپـسـر پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلم و پاره تن او است ، پس ياد بگير اين را و بانـهايت تعظيم و احترام اسم مبارك حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم را ذكر كن وصـلوات بـعـد از اسـم مباركش بفرست و اگر اسم شريفش را در جايى نوشتى صلوات رابـدون رمـز و اشـاره بـعد از اسم مباركش بنويس و مانند بعضى از محرومين از سعادت بهرمـز ( ص ) و يا ( صلعم ) و نحو آن اكتفا مكن بلكه بدون وضو و طهارتاسـم مـبـاركـش را مگو و ننويس و با همه اينها باز از حضرتش معذرت بخواه كه در وظيفهخود نسبت به آن حضرت كوتاهى نمودى و به زبان عجز و لابه بگو:
هزار مرتبه شويم دهان به مشك و گلاب
|
هنوز نام تو بردن كمال بى ادبى است
|
از ابـى هـارون مـولى آل جـعده روايت است كه گفت : من در مدينه جليس حضرت صادق عليهالسـلام بـودم ، پـس چـنـد روزى در مـجـلسـش حـاضـر نـشـدم ، بعد كه خدمتش مشرف گشتمفرمود: اى ابوهارون ! چند روز است كه تو را نمى بينم ؟ گفتم : جهتش آن بود كه پسرىبـراى مـن مـتولد شده بود، فرمود: بارَكَ اللّهُ لَكَ فيهِ، چه نام نهادى او را؟ گفتم : محمّد،حضرت چون نام محمّد شنيد صورتش را برد نزديك به زمين و گفت : محمّد، محمّد، محمّد! تاآنـكه نزديك شد صورتش بچسبد به زمين پس از آن فرمود: جانم ، مادرم ، پدرم و تمامىاهل زمين فداى رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم باد، پس فرمود: دشنام مده اين پسررا و مزن او را و بد مكن با او و بدان كه نيست خانه اى كه در آن اسم محمّد باشد مگر آنكهآن خانه در هر روزى پاكيزه و تقديس كرده شود.(17)
سـوم ـ در ( كـتـاب تـوحـيـد مـفـضـّل ) اسـت كـهمـفـضـل بـن عـمـر در مسجد حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم بو، شنيد ابن ابىالعـوجـا بـا يـكـى از اصـحـابـش مـشـغـول اسـت بـه گـفـتـن كـلمـات كـفـرآمـيـز،مـفـضـل خوددارى نتوانست كرد فرياد زد بر او كه يا ( عَدُوَّاللّهِ! اَلْحَدْتِ فِى دينِ اللّهِ وَاَنـْكـَرْتَ الْبـارى جـَلَّ قـُدْسـُه ) ؛ اى دشمن خدا! در دين خدا الحاد ورزيدى و منكر بارىتـعـالى شد. و از اين نحو كلمات با وى گفت ؛ اب ابى العوجا گفت : اى مرد! اگر تو ازاهـل كـلامـى بـيـا با هم تكلم كنيم ، هرگاه تو اثبات حجت كردى ما متابعت تو مى نماييم واگـر از عـلم كـلام بـهره ندارى ما با تو حرفى نداريم ، و اگر تو از اصحاب جعفر بنمـحـمـدى آن حـضـرت بـا مـا بـه ايـن نـحـو مـخـاطـبـه نـمـى كـنـد و بـهمـثـل تـو بـا ما مجادله نمى نمايد. و به تحقيق كه شنيده است از اين كلمات بيشتر از آنچهتـو شنيدى و هيچ فحش به ما نداده است و در جواب ما به هيچ وجه تعدى ننموده و همانا اومـردى است حليم باوقار، عاقل محكم و ثابت كه از جاى خود به در نرود و از طريق رفق ومدارا پا بيرون نگذارد و غضب او را سبك ننمايد، بشنود كلام ما را و گوش دهد به تمام ،حـجـت و دليلهاى ما تا آنكه ما هرچه دانيم بگوييم و هر حجت كه داريم بياوريم به نحوىكه گمان كنيم بر او غلبه كرديم و حجت او را قطع نموديم ، آن وقت شروع كند به كلامپـس بـاطـل كـند حجت و دليل ما را به كلام كمى و خطاب غير بلندى ملزم كند ما را به حجتخـود و عـذر مـا را قطع كند و ما را از رد جواب خود عاجز نمايد ( فَاِنْ كُنْتَ مِنْ اَصْحابِهِفَخاطِبْنا بِمِثْلِ خِطابِهِ ) : پس هرگاه تو از اصحاب آن جنابى با ما مخاطبه كن بهمثل خطاب او.(18)
چهارم ـ در برآوردن آن حضرت حاجت شقرانى و موعظه فرمودن او را:
در ( تذكره سبط ابن الجوزى ) است كه از مكارم اخلاق حضرت صادق عليه السلاماسـت آن چـيـزى كـه زمـخـشـرى در ( ربـيـع الا بـرار )نـقـل كـرده از اولاد يـكـى از آزاد كـرده هـاى حـضـرترسـول صـلى اللّه عـليه و آله و سلم كه گفت : در ايامى كه منصور شروع كرده بود بهعـطـا و جـايـزه دادن به مردم ، من كسى نداشتم كه براى من نزد منصور شفاعت كند و جايزهبـراى مـن بـگـيرد، لاجرم رفتم بر در خانه او متحير ايستادم كه ناگاه ديدم جعفر بن محمّدعـليـه السـلام پـيـدا شـد و مـن حـاجـت خـود را بـه آن جـنـاب عـرض كـردم ، حـضـرتداخـل شـد بر منصور و بيرون آمد در حالى كه عطا براى من گرفته بود و در آستين نهادهبود پس عطاى مرا به من داد و فرمود:
( اِنَّ الْحَسَنَ مِنْ كُلِّ اَحَدٍ حَسَنٌ اِنَّهُ مِنْكَ اَحْسَنُ لِمَكانِكَ مِنّا ) ؛
يـعـنـى خـوبى از هركس باشد نيكو است و لكن از تو نيكوتر است به سبب مكان و منزلتتـو از مـا، يـعنى انتساب تو به ما كه مردم تو را مولى و آزاد كرده ما مى دانند، و بدى وقبيح از هركس بد است و لكن از تو قبيح تر است به جهت مكانت تو از ما.
و ايـن فـرمـايـش حضرت صادق عليه السلام به او براى آن بود كه شقرانى شراب مىخورد، و اين از مكارم اخلاق آن جناب بود، او را ترحيب كرد و حاجتش را برآورد با علمش بهحـال او و او را بـه نـحـو تـعـريـض و كـنـايـه مـوعـظـه فـرمـود: بـدون تـصـريـح بـهعمل زشت او، ( وَ هذا مِنْ اَخْلاقِ الاَنْبياءِ عليهم السلام . ) (19)
پنجم ـ در حفظ كردن آن حضرت است لباس زينت خود را به لباس وصله دار:
روايت شه كه روزى يكى از اصحاب حضرت صادق عليه السلام بر آن حضرت وارد شدديـد آن جـنـاب پـيراهنى پوشيده كه گريبان آن را وصله زده اند، آن مرد پيوسته نظرشبـر آن پـيـنـه بـود و گـويـا از پـوشـيـدن آن حـضرت آن پيراهن را تعجب داشت ، حضرتفرمود: چه شده ترا كه نظر به سوى من دوخته اى ؟ گفت : نظرم به پينه اى است كه درگريبان پيراهن شما است ، فرمود: بردار اين كتاب را و بخوان آن چيزى كه در آن نوشتهاست .
رواى گفت : مقابل آن حضرت يا نزديك آن حضرت كتابى بود پس آن مرد نظر افكند در آنديد نوشته است در آن :
( لاايمانَ لِمَن لاحَياءَ لَهُ وَ لامالَ لِمَنْ لاتَقْديرَ لَهُ وَ لاجَديدَ لِمَنْ لاخَلِقَ لَهُ ) ؛
يـعـنـى ايـمـان نـدارد كـسـى كـه حـيـاء نـدارد، و مـالنـدارد كـسـى كـه در مـعـاش خـود تـقـديـر و انـدازه نـدارد، و نـو نـدارد كـسـى كـه كـهـنـهندارد.(20)
مـؤ لف گـويـد: كـه گـذشـت در ذيـل مواعظ و كلمات حكمت آميز حضرت امام محمّدباقر عليهالسلام كلماتى در حيا و بيانى در تقدير معيشت ، به آنجا رجوع شود.
ششم ـ در تسليت والد دختران از اندوه روزى ايشان است :
شـيـخ صـدوق روايـت كـرده كـه روزى حـضـرت صـادق عـليـه السـلام پـرسـيـد ازحـال يـكى از اهل مجلسش كه كجا است ؟ گفتند: عليل است . پس حضرت به عيادت او تشريفبـرد و نـشـسـت نـزد سـر او ديـد كه آن مرد نزديك به مردن است ، فرمود به او احسن ظنّكبـاللّه ، نـيكو كن گمان خود را به خدا، آن مرد گفت : گمانم به خدا نيك است و لكن غم منبراى دخترانم است مرا ناخوش نكرد مگر غصه آنها، حضرت فرمود:
( اَلَّذى تَرْجُوهُ لِتَضْعيفِ حَسَناتِكَ وَ مَحْوِ سَيِّئاتِكَ فَارْجِهِ لاِصْلاحِ بَناتِكَ ) ؛
آن خـدايـى كـه امـيـدوارى بـه او بـراى مـضـاعف كردن حسناتت و نابود كردن گناهانت پسامـيـدوار بـاش بـراى اصـلاح حـال دخـتـرانـت ، آيـا نـدانـسـتـى كـه حـضـرترسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم فـرمـود كه در ليلة المعراج زمانى كه گذشتم ازسـدرة المـنـتـهـى و رسـيـدم بـه شـاخـه هـاى آن ديـدم بـعـضـى مـيوه هاى آن شاخه ها را كهپـسـتـانـهـاى آنـهـا آويـزان اسـت بـيـرون مـى آيـد از بعضى از آنها شير و از بعض ديگرعـسـل و از بـعـضـى روغـن و از بـعـضـى ديـگـر مانند آرد خوب سفيد و از بعضى جامه و ازبـعـضـى چـيـزى مـانـنـد سـدر و ايـنـهـا پـايـيـن مـى رفـتـنـد بـه سـوى زمـيـن ، پـس مـن دردل خـود گـفـتـم كـه ايـن چـيـزهـا كـجـا فـرود مـى آيـد و نـبـود بـا مـنجبرييل ؛ زيرا كه من از مرتبه او تجاوز كرده بودم و او مانده بود از مقام من ، پس ندا كردمـرا پـروردگـار عـز و جـل در سـرّ مـن كـه اى مـحـمـّد! مـن ايـنـها را رويانيدم از اين مكان كهبالاترين مكانها است به جهت غذاى دختران مؤ منين از امت تو و پسران ايشان ، پس بگو بهپـدران دخـتـرهـا كه سينه تان تنگى نكند بر بى چيزى ايشان پس همچنان كه من آفريدمايشان را روزى [هم ] مى دهم ايشان را.(21)
مـؤ لف گـويـد: مـنـاسـب ديـدم كـه در ايـن مـقـام ايـن چـنـد شـعـر را از شـيـخ سـعـدىنقل كنم ، فرموده :
يكى طفل دندان برآورده بود
|
پدر سر بفركت فرو برده بود
|
كه من نان و برگ از كجا آرمش
|
چو بى چاره گفت اين سخن پيش جفت
|
نگر تا زن او را چه مردانه گفت
|
مخور هول ابليس تا جان دهد
|
كه هركس كه دندان دهد نان دهد
|
كه روزى رساند تو چندين مسوز
|
بدارد فكيف آنكه عبد آفريد
|
ترا نيست اين تكيه بر كردگار
|
هفتم ـ در عفو كرم آن حضرت است :
از ( مـشـكـاة الا نـوار عـ( نقل است كه مردى خدمت حضرت صادق عليه السلام رسيد وعـرض كـرد: پـسـر عـمـويت فلان ، اسم جناب تو را برد و نگذاشت چيزى از بدگويى وناسزا مگر آنكه براى تو گفت . حضرت كنيز خود را فرمود كه آب وضو برايش حاضركند، پس وضو گرفت و داخل نماز شد، راوى گفت من در دلم گفتم كه حضرت نفرين خواهدكرد بر او، پس حضرت دو ركعت نماز گذاشت و گفت : اى پروردگار من ! اين حق من بود منبـخـشـيـدم بـراى او، و تـو جـود و كـرمت از من بيشتر است پس ببخش او را و مگير او را بهكردارش و جزا مده او را به عملش ، پس رقت كرد آن حضرت و پيوسته براى او دعا كرد ومن تعجب كردم از حال آن جناب .(22)
هشتم ـ در نان بردن آن حضرت است براى فقراء ظلّه بنى ساعده در شب :
شـيـخ صدوق روايت كرده از معلّى بن خنيس كه گفت : شبى حضرت صادق عليه السلام ازخـانه بيرون شد به قصد ( ظلّه بنى ساعده ) ، يعنى سايبان بنى ساعده كه روزدر گـرمـا در آنـجـا جـمـع مى شدند و شب فقراء و غرباء در آنجا مى خوابيدند و آن شب ازآسمان باران مى باريد، من نيز از عقب آن حضرت بيرون شدم و مى رفتم كه ناگاه چيزىاز دسـت آن حـضـرت بر زمين افتاد آن جناب گفت : ( بِسْمِ اللّهِ اَللّهُمَّ رُدَّهُ عَلَيْنا ) ؛خـداونـدا! آنـچـه افتاد به من برگردان . پس من نزديك رفتم و سلام كردم فرمود: معلّى !گـفـتـم : لَبَّيـْك ! فـداى تـو شـوم ، فـرمـود: دسـتبـمـال بـر زمـيـن و هرچه به ست بيايد جمع كن و به من رد كن ، گفت دست بر زمين ماليدمديـدم نـان است كه بر زمين ريخته شده است پس جمع مى كردم و به آن حضرت مى دادم كهنـاگاه انبانى از نان يافتم پس عرض كردم : فداى تو شوم ! بگذار من اين انبان را بهدوش كـشـم و بياورم . فرمود: نه بلكه من اولى هستم به برداشتن آن و لكن تو را رخصتمى دهم كه همراه من بيايى . گفت پس با آن حضرت رفتم تا به ظله بنى ساعده رسيديم، پـس يـافـتـم در آنـجـا گروهى از فقراء را كه در خواب بودند حضرت يك قرص يا دوقـرص نـان در زير جامه آنها مى نهاد تا به آخر جماعت رسيد و نان او را نيز زير رخت اوگـذاشـت و بـرگـشـتيم ، من گفتم : فداى تو شوم ! اين گروه حق را مى شناسند، يعنى ازشـيـعـيـانـنـد؟ ( قالَ: لَوْ عَرَفُوا لَوْ اَسَيْناهُمْ بالدُّقَةِ (وَالدُّقَة هِىَ الْمِلْح : نمك كوبيده )) فـرمـود: اگـر مـى شناختيد با آنها از خورش نيز مساوات مى كردم و نمكى نيز برنانشان اضافه مى كردم .(23)
فقير گويد: كه در ( كلمه طيبه ) اين عبارت از خبر به اين نحو معنى شده فرمود:اگر حق را مى شناختند هر آينه مواسات مى كرديم با ايشان به نمك يعنى در هرچه داشتيمتا نمك ايشان را شريك مى كرديم .(24)
نهم ـ در عطاى پنهانى آن حضرت است :
ابـن شـهـر آشـوب از ابـوجـعـفـر خـثعمى نقل كرده كه گفت : حضرت امام جعفر صادق عليهالسـلام هـمـيـانـى زر به من داد و فرمود: اين را بده فلان مرد هاشمى و مگو كدام كس داده ،راوى گـفـت : آن مـال را چـون بـه آن مـرد دادم گـفـت : خـدا جـزاى خـيـر دهـد بـه آنـكـه ايـنمـال را بـراى مـن فـرستاده كه هميشه براى من مى فرستد و من به آن زندگانى مى كنم ولكـن جـعـفـر صـادق عـليـه السـلام يـك درهـم بـراى مـن نـمـى دهـد بـا آنـكـهمال بسيار دارد.(25)
دهم ـ در عطوفت و رحم آن حضرت است :
از سفيان ثورى روايت شده كه روزى به خدمت آن حضرت رسيد آن جناب را متغيرانه ديداركرد، سبب تغير رنگ را پرسيد آن حضرت فرمود كه من نهى كرده بودم كه در خانه كسىبالاى بام برود، اين وقت داخل خانه شدم يكى از كنيزان را كه تربيت يكى از اولادهاى مرامى نمود يافتم كه طفل مرا در بردارد و بالاى نردبان است چون نگاهش به من افتاد متحيرشـد و لرزيـد و طـفـل از دسـت او افـتـاد بـر زمـين و بمرد و تغير رنگ من از جهت غصه مردنطـفـل نـيـسـت بـلكـه بـه سـبـب آن تـرسـى اسـت كـه آن كـنـيـزك از مـن پـيـدا كـرد و بـا اينحـال آن حـضـرت كنيزك را فرموده بود تو را به جهت خدا آزاد كردم باكى بر تو نيست ،باكى نباشد تو را.(26)
يازدهم ـ در طول دادن آن حضرت است ركوع را:
ثـقـة الا سلام در ( كافى ) مسندا از ابان بن تغلب روايت كرده كه گفت : وارد شدمبر حضرت صادق عليه السلام هنگامى كه مشغول نماز بود پس شمردم تسبيحات او را درركوع و سجود تا شصت تسبيحه .(27)
و نـيز در آن كتاب روايت كرده كه چون حضرت صادق عليه السلام روزه مى گرفت بوىخوش استعمال مى نمود و مى فرمود: الطيب تحفة الصائم ؛ بوى خوش تحفه روزه دار است.(28)
دوازدهـم ـ در اسـتـعـمـال آن حـضـرت اسـت طـيـب را درحال روزه :
و نـيز در آن كتاب روايت كرده كه چون حضرت صادق عليه السلام روزه مى گرفت بوىخوش استعمال مى نمود و مى فرمود: ( الطّيبُ تُحْفَة الصّائِم ) ؛ بوى خوش تحفهروزه دار است .(29)
سيزدهم ـ در عمله گرى آن حضرت در بستان خود:
و نـيـز در آن كـتـاب از ابـوعـمرو شيبانى روايت كرده كه گفت : ديدم حضرت صادق عليهالسـلام را كـه بـيـلى بر دست گرفته و پيراهن غليظى پوشيده بود و در بستان خويشعـمـله گـرى مـى كـرد و عـرق از پـشـت مـبـاركـش مـى ريـخـت . گـفـتـم : فـداى تـو شـومبـيل را به من بده تا اعانت تو كنم ، فرمود: همانا من دوست مى دارم كه مرد اذيت بكشد بهحرارت آفتاب در طلب معيشت .(30)
چـهـاردهـم ـ در مـزد دادن آن حـضـرت اسـت بـه عـمـله دراول وقت فراغش از كار:
و نـيـز از شـعيب روايت كرده كه گفت : جماعتى را اجير كرديم كه در بستان حضرت صادقعـليـه السـلام عـمله گرى كنند و مدت عمل ايشان وقت عصر بود چون از كار خود فارغ شدحـضـرت بـه مـعـتـب غـلام خـود فـرمـود كـه مزد اين جماعت را بده پيش از آنكه عرقشان خشكشود.(31)
پانزدهم ـ در خريدن آن حضرت است خانه اى در بهشت براى دوست جبلى خود:
قـطـب راونـدى و ابـن شـهـر آشـوب از هـشـام بـن الحـكـم روايـت كـرده اند كه مردى از ملوكجـبـل از دوسـتـان حـضـرت صـادق عـليـه السـلام بـود و هـرسـال بـه جـهـت مـلاقـات آن جـنـاب بـه حـج مـى رفـت و چـون مـديـنـه مـى آمـد حـضرت او رامـنـزل مـى داد و او از كـثـرت مـحـبـت و ارادتـى كـه بـه آن جـنـاب داشـتطول مى داد مكث خود را در خدمت آن حضرت تا يك نوبت كه به مدينه آمد پس از آنكه از خدمتآن جناب مرخص شده به عزم حج خواست حركت كند ده هزار درهم به آن حضرت داد تا براىاو خانه اى بخرد كه هرگاه مدينه بيايد مزاحم آن جناب نشود آن مبلغ را تسليم آن حضرتنـمـود و بـه جـانـب حـج رفـت ، چون از حج مراجعت كرد و خدمت آن جناب شرفياب شد عرضكرد: براى من خانه خريديد؟ فرمود: بلى و كاغذى به او مرحمت فرمود و گفت : اين قبالهآن خـانـه است ، آن مرد چون آن قباله را خواند ديد نوشته اند: بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمانِ الرَّحيمِ.ايـن قـبـاله خانه اى است كه جعفر بن محمّد خريده از براى فلان بن فلان جبلى و آن خانهواقـع اسـت در فـردوس بـريـن مـحـدود بـه حـدود اربـعـه : حـداول به خانه رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم ، حد دوم اميرالمؤ منين عليه السلام ،حـد سـوم حـسـن بـن عـلى عـليه السلام و حد چهارم حسين بن على عليه السلام . چون آن مردنـوشـتـه را خـوانـد عـرض كـرد: فـدايـت شـوم راضـى هـسـتم به اين خانه . فرمود كه منپول خانه را پخش كردم در فرزندان حسن و حسين عليهما السلام و اميدوار كه حق تعالى ازتـو قـبـول فـرمـوده بـاشد و عوض در بهشت به تو عطا فرمايد. پس آن مرد آن قباله رابـگـرفت و با خود داشت تا هنگامى كه ايام عمرش منقضى شد و علت موت او را دريافت ،پس جميع اهل و عيال خود را در وقت وفات جمع كرد و ايشان را قسم داد و وصيت كرد كه چونمن مردم اين نوشته را در قبر من بگذاريد، ايشان نيز چنين كردند روز ديگر كه سر قبرشرفـتـنـد همان نوشته را يافتند كه در روى قبر است و بر آن نوشته شده است كه به خداسـوگـنـد! جـعـفـر بـن مـحـمـّد عـليـه السـلام وفـا كـرد به آنچه براى من گفته و نوشتهبود.(32)