بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب منتهی الامال قسمت دوم, حاج شیخ عباس قمی   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     BAB10001 -
     BAB10002 -
     BAB10003 -
     BAB10004 -
     BAB10005 -
     BAB10006 -
     BAB10007 -
     BAB10008 -
     BAB10009 -
     BAB11001 -
     BAB11002 -
     BAB11003 -
     BAB11004 -
     BAB11005 -
     BAB12001 -
     BAB12002 -
     BAB12003 -
     BAB12004 -
     BAB13001 -
     BAB13002 -
     BAB13003 -
     BAB14001 -
     BAB14002 -
     BAB14003 -
     BAB14004 -
     BAB14005 -
     BAB14006 -
     BAB14007 -
     BAB14008 -
     BAB14009 -
     BAB14010 -
     BAB14011 -
     BAB80001 -
     BAB80002 -
     BAB80003 -
     BAB80004 -
     BAB80005 -
     BAB80006 -
     BAB80007 -
     BAB90001 -
     BAB90002 -
     BAB90003 -
     BAB90004 -
     BAB90005 -
     BAB90006 -
     BAB90007 -
     BAB90008 -
     FOOTNT01 -
     FOOTNT1001 -
     FOOTNT1101 -
     FOOTNT1201 -
     FOOTNT1301 -
     FOOTNT1401 -
     FOOTNT901 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

مـؤ لف گـويـد: كـه تـعـبـيـر مى شود از اين قسم از گناهان به محقرات و روايت شده كهحـضـرت صـادق عـليـه السلام فرمود: بپرهيزيد از محقرات از گناهان به درستى كه آنآمـرزيـده نـمـى شـود. (27) و از حـضـرترسـول صلى اللّه عليه و آله و سلم مروى است كه فرمود: به درستى كه ابليس راضىشـد از شـمـا بـه محقرات (28) و فرمود: به ابن مسعود (در وصيت خود به او)كـه اى ابـن مـسـعـود! حـقـيـر و كـوچـك مشمار البتنه گناه را و اجتناب كن از كبائر، پس بهدرستى كه بنده چون نظر افكند روز قيامت به گناهان خود بگريد چشمان او چرك و خون .حق تعالى مى فرمايد:
( يَوْمَ تَجِدُ كُلُّ نَفْسٍ ما عَمِلَتْ مِنْ خَيْرٍ مُحْضَرا وَ ما عَمِلَتْ مِنْ سُوءٍ تَوَدُّ لَوْ اَنْ بَيْنَها وَبَيْنَهُ اَمَدَا بَعيدا ) .(29) ،(30)
و فـرمـود بـه ابـوذر بـه درسـتـى كـه مـؤ مـن مـى بـيـنـد گـنـاه خـود رامـثـل آنـكه در زير سنگ سختى است كه مى ترسد بر روى او بيفتد، به درستى كه كافرمى بيند گناه خود را مانند مگسى كه بر بينى او عبور كند.(31)
و از كلام اميرالمؤ منين عليه السلام است كه شديدترين گناهان آن گناهى است كه صاحبشآن را سبك شمرد. و على بن ابراهيم قمى از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده كه حقتـعـالى خـلق فرموده مارى كه احاطه كرده به آسمانها و زمين و جمع كرده سر و دم خود رادر زيـر عـرش پـس هـر گـاه ديد معاصى بندگان را خشم مى گيرد و رخصت مى طلبد كهبخورد آسمانها و زمين را. (32) و روايات در اين باب بسيار است .
و روايـت شـده از حـضـرت صـادق عـليـه السـلام كـه وقـتـى حـضـرترسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم فـرود آمـد بـه زمـيـن بـى گـيـاهى پس فرمود بهاصـحـاب خـود كـه بـرويـد هـيـزم بـيـاوريـد، عـرض كـردنـد: يـارسـول اللّه ! مـا در زمـيـن بـى گـيـاهيم كه هيزم در آن يافت نمى شود، فرمود: بياورد هركـسـى هـر چـه مـمـكـنـش مـى شـود. پـس هـيـزم آوردنـد و ريـخـتـنـدمـقـابـل آن حـضـرت روى هـم ، چـون هـيـزمـها جمع شد حضرت فرمود: همينطور جمع مى شودگناهان ، معلوم شد كه مقصد آن حضرت از امر فرمودن به آوردن هيزم اين بود كه اصحابمـلتفت شوند همين طور كه در آن بيابان خالى از گياه هيزم به نظر نمى آمد وقتى كه درطـلب و جـسـتـجوى آن شدند مقدارى كثير هيزم جمع شد و روى هم ريخته شد، همين نحو گناهبـه نـظـر نـمـى آيد و چون جستجو و حساب شود گناهان بسيارى جمع مى شود.(33)
سوم ـ و نيز از ابوهاشم روايت است كه روزى حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام سوارشد و به صحرا رفت من نيز سوار شدم با آن حضرت پس در آن بين كه آن جناب در جلو منمـى رفـت و من پشت سر آن حضرت بودم در فكر دين خود افتادم كه وقتش رسيده پس فكرمى كردم كه از كجا ادا كنم آن را، پس حضرت رو كرد به من و فرمود: خدا ادا مى كند آن راپس خم شد بر همان حالى كه بر روى زين سوار بود و به تازيانه خود خطى كشيد درزمـيـن و فـرمـود: اى ابـوهاشم پياده شو و برگير و كتمان كن ، پس پياده شدم ديدم شمشطـلايـى اسـت پـس گذاشتم آن را در موزه خود و سير كرديم پس فكر كردم و گفتم : اگربه اين طلا ادا شد دَيْنَ من فَبِها وَ اِلاّ راضى مى كنم صاحب دين را به آن و دوست مى داشتمكـه نـظـرى مـى كـردم در وجـه نـفـقـه زمـسـتـان از جـامـه و غـيـره چـون ايـنخيال گذشت در دل من رو كرد آن حضرت به من و خم شد ثانيا به سوى زمين و خطى كشيدبـه تـازيـانـه خود در زمين مثل دفعه اول و فرمود: پياده شو و برگير و كتمام كن ، گفتفـرود آمـدم نـاگـاه ديـدم شـمش طلايى (34) است آن را برداشتم و گذاشتم درمـوزه ديـگـرم . پـس قـدرى راه رفـتـيـم آنـگـاه آن حـضـرت بـرگـشـت بـه سـوىمـنـزل خـود و مـن بـرگـشـتـم بـه منزل خودم . پس ‍ نشستم و حساب كردم آن قرض خود را ودانـسـتم مقدار آن را، پس كشيدم آن طلا را ديدم مطابق بود با آن مقدار كه دين من بود بدونكـم و زيـاد پـس نـظر كردم در آنچه محتاج به آن بوديم در زمستان از هر جهت به آن مقداركـه لابـد و نـاچـار بـوديم از آن به حد اقتصاد بدون تنگ گيرى و اسراف پس كشيدم آنشمش طلاى (35) ديگر را مطابق درآمد به آنچه كه اندازه گرفته بودم براىزمستان بدون كم و زياد.(36)
و ابـن شـهـر آشـوب در ( مناقب ) روايت كرده از ابوهاشم كه گفت وقتى در ضيق وتـنگى در امر معاش بودم خواستم از حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام معونه طلب كنمخـجـالت كـشـيـدم ، چـون بـه مـنزل خود رفتم فرستاد آن حضرت براى من صد اشرفى ونـوشـته بود كه هرگاه حاجتى دارى خجالت مكش ، شرم مكن ، بلكه طلب كن آن را از ما كهخواهى ديد ان شاء اللّه تعالى .(37)
چـهـارم ـ و نـيـز از ابـوهاشم روايت است كه گفت : شرفياب شدم حضور مبارك حضرت امامحـسـن عـسـكرى عليه السلام ديدم آن حضرت مشغول نوشتن كاغذى است پس رسيد وقت نمازاول آن حـضـرت كـاغـذ را از دسـت بـر زمـيـن گـذاشـت ومـشـغول نماز گشت پس ديدم كه قلم مى گردد در روى كاغذ و مى نويسد تا رسيد به آخركـاغذ، من چون چنين ديدم به سجده افتادم ، پس چون حضرت از نماز خود فارغ شد گرفتقـلم را بـه دسـت خـود و اذن داد از بـراى مـردم كـهداخل شوند.(38)
مـؤ لف گـويـد: كـه آنـچـه ابـوهـاشـم روايـت كـرده و مـشـاهـده نـمـوده ازدلايـل و مـعـجـزات حـضـرت امام حسن عسكرى عليه السلام زياده از آن است كه در اينجا ذكرشـود و روايـت شـده از آن جـنـاب كـه گـفـت : داخل نشدم بر حضرت امام على نقى و امام حسنعـسكرى عليهما السلام هرگز مگر آنكه ديدم از ايشان دلالت و برهانى . (39)و در دلائل و مـعـجـزات حـضـرت هـادى عـليـه السـلام نـيـز چـنـد روايـت از اونقل شد.
پـنجم ـ قطب راوندى روايت كرده از فطرس (40) و آن مردى بود علم طب خواندهو گـذشـتـه بـود از عـمـر او زيـاده از صـد سـال ، گـفـت : مـن شـاگـرد بـخـتـيـشوع ـ طبيبمـتـوكـل ـ بـودم و او مـرا اخـتيار كرده بود از ميان شاگردان خود. پس فرستاد به سوى اوحضرت امام حسن عسكرى عليه السلام كه بفرستد به سوى او مخصوص ترين شاگردانخود را كه فصد كند او را، پس بختيشوع اختيار كرد مرا و گفت كه طلب كرده از من امام حسنعـليـه السـلام كـسـى را كـه فـصـد كـنـد او را پـس بـرو بـه نزد او و بدان كه او امروزعـالمـترين مردم است كه در زير آسمان مى باشند پس بپرهيز از اينكه متعرض شوى او رادر چـيـزى كـه تـو را به آن امر مى فرمايد. پس من رفتم به خدمت آن حضرت پس امر كردكـه در حجره اى باشم تا بطلبد مرا، راوى گفت : در آن وقت كه من خدمت آن حضرت رسيدمسـاعـتـش نيك بود براى فصد كردن ، پس طلبيد آن حضرت مرا در وقتى كه نيكو نبود ازبـراى فـصـد پـس حـاضـر كـرد طـشـتـى بـسـيـار بـزرگ پـس مـن رگاكـحـل آن حـضرت را فصد كردم و پيوسته خون بيرون مى آمد تا آن طشت را مملو نمود پسفرمود: قطع كن جريان خون را. من چنان كردم پس شست دست خود را و روى آن را بست و مرابـرگـردانـيـد به همان حجره كه مرا در آن جاى داده بود و آوردند از براى من طعام گرم وسـرد چـيـز بسيار و ماندم تا وقت عصر پس ‍ مرا طلبيد و فرمود: رگ را بگشا و طلبيد آنطشت را پس من آن رگ را گشودم خون بيرون آمد تا طشت را مملو كرد پس امر فرمود تا خونرا قـطع كنم پس روى رگ را بست و مرا برگردانيد به حجره ، پس شب را به روز آوردمدر آنجا. صبح شد و خورشيد ظاهر گرديد طلبيد مرا و آن طشت را حاضر كرد و فرمود كهرگ را بـگـشـا، مـن رگ را گـشودم و خون از دست آن حضرت بيرون آمد مانند شير سفيد تاآنكه طشت را پر كرد، پس امر فرمود كه خون را قطع كنم و بست روى رگ را و امر فرمودكـه يك جامه دان جامه و پنجاه دينار براى من آوردند و فرمود: اين را بگير و مرا معذور دارو برو. پس من گرفتم آنچه را كه عطا فرمود و گفتم امر مى فرمايد سيد مرا به خدمتى؟ فـرمـود: آرى امـر مـى كـنم تو را به آنكه خوشرفتارى كنى با آنكه رفاقت مى كند باتـو از ديـر عـاقـول . پـس مـن رفـتـم نـزد بـخـتـيـشـوع و قـصـه را بـراى اونـقـل كردم . بختيشوع گفت : اتفاق كرده اند حكماء بر آنكه بيشتر مقدارى كه خون در بدنانـسـان مـى بـاشـد هـفـت مـن اسـت و ايـن مـقـدار خـونـى كـه تـونـقـل مـى كـنى اگر از چشمه آبى بيرون آمده بود عجيب بود و عجب تر از آن آمدن خون استمـانـنـد شـيـر، پـس فـكـر كـرد يـك سـاعـتـى ، پـس سـه شـبـانـه روزمـشـغـول شـد بـه خـوانـدن كتب تا مگر براى اين قصه ذكرى پيدا كند در عالم چيزى پيدانـكـرد گـفـت امـروز در مـيـان نـصـرانـيـهـا عـالم تـرى بـه طـب از راهـب ديـرعاقول نيست .
پس نوشت كاغذى براى او و ذكر كرد براى او قصه فصد حضرت را پس من كاغذ را بردمبـراى او، چـون رسـيدم به دير او، صدا زدم او را، از بالاى دير نظر به من كرد و گفت :تـو كيستى ؟ گفتم : من شاگرد بختيشوعم ، گفت : با تو كاغذى است از او؟ گفتم : آرى ،پـس زنـبـيلى را از بالا پايين كرد من كاغذ را در آن گذاشتم كشيد آن را بالا و خواند آن راپس همان وقت از دير فرود آمد و گفت : تويى آن كسى كه فصد كردى آن شخص را؟ گفتم: آرى ، گفت : طُوبى لاُّمّك . پس سوار شد بر استرى و حركت كرد پس رسيديم به سرّ منراءى در وقتى كه يك ثلث از شب باقى مانده بود، گفتم : كجا دوست دارى بروى ، خانهاسـتـاد ما يا خانه آن مرد؟ گفت : خانه آن شخص . پس ‍ رفتيم به در خانه آن حضرت پيشاز اذان ، پـس گـشـوده شد در و بيرون آمد به نزد ما خادمى سياه و گفت : كداميك از شما دونـفـر صـاحـب دير عاقول است ؟ راهب گفت : منم فدايت شوم . گفت : فرود آى و به من گفت :تـو ايـن اسـتـر و اسـتـر خـودت را حـفـظ كـن تـا راهـب بـيـرون آيـد و گـرفـت دسـت او را وداخل منزل شدند، پس من ايستادم آنجا تا صبح شد و روز بالا آمد آن وقت راهب بيرون آمد درحـالى كه جامه هاى خود را كه لباس رهبانيت بود از خود دور كرده بود و جامه هاى سفيدىپوشيده بود و اسلام آورده بود، پس گفت به من كه الا ن مرا ببر به خانه استادت . پسرفتيم تا در خانه بختيشوع ، بختيشوع چون نظرش بر راهب افتاد مبادرت كرد و دويد بهسـوى او و گـفـت : چـه چـيـز تـو را از ديـن نـصـرانـيـتزائل كـرد؟ گـفت : يافتم مسيح را و اسلام آوردم بر دست او، گفت : مسيح را يافتى ؟ گفت :آرى يا نظير او را، پس به درستى كه اين فصد را به جا نياورده در عالم مگر مسيح و ايننظير او است در آيات و براهين او. پس برگشت به سوى امام عليه السلام و ملازم خدمت آنحضرت بود تا وفات يافت .(41)
شـشـم ـ شـيـخ كـليـنـى روايت كرده از ( ابن كردى ) از محمّد بن على بن ابراهيم بنمـوسـى بـن جـعـفر عليه السلام كه گفت : امر معاش بر ما تنگ شد پدرم به من گفت : بيابـرويـم بـه نـزد ايـن مـرد يـعـنـى ابـومـحـمـّد عـسـكـرى عـليـه السـلام ؛ زيـرانـقـل شـده كـه آن جـنـاب داراى صـفـت سـخاوت است ، من گفتم : مى شناسى او را؟ گفت : مىشـنـاسم او را و نديدم او را هرگز. پس به قصد آن جناب حركت كرديم ، پدرم در بين راهگـفـت : چه بسيار محتاجيم به آنكه آن حضرت پانصد درهم به ما بدهد كه دويست درهم آنرا خـرج كـسوه و جامه كنيم و دويست درهم آن را در دين خود صرف كنيم و صد درهم آن را درنفقه خود صرف كنيم . من هم در دل خود گفتم كاش كه سيصد درهم به من مرحمت كن كه صددرهـم آن را حمارى بخرم و صد درهم آن را صرف نفقه كنم و صد درهم خرج جامه و لباسكـنـم و بـروم بـه بـلاد جبل . پس چون رسيديم به در خانه آن حضرت بيرون آمد غلام آنحـضـرت و گـفـت : داخـل شـود على بن ابراهيم و محمّد پسرش . پس چون وارد شديم بر آنحـضـرت ، سـلام كرديم بر آن جناب ، فرمود: به پدرم : يا على ! چه بازداشت تو را ازآمدن به نزد ما تا اين زمان ؟ پدرم گفت : اى آقاى من ! خجالت مى كشيدم كه تو را ملاقاتكـنـم بـا ايـن حـال ، پـس چـون آن حـضـرت بـيـرون آمـديـم غـلام آن حـضرت آمد و يك كيسهپـول بـه پـدرم داد و مـى گـفـت : ايـن پـانصد درهم است دويست درهم آن براى كسوه است ودويـسـت درهم براى دين و صد درهم براى نفقه ؛ و عطا كرد به من هم كيسه اى و گفت : اينهـم سـيـصـد درهـم اسـت صد درهم آن را پول حمار قرار بده و صد درهم براى كسوه است وصد درهم براى نقفه است و مرو به سوى جبل و برو به سوى سوراء. و چنان كرد كه آنحـضـرت فـرمـوده بـود بـه سـوراء رفـت و تـزويـج كـرد زنى را و چندان چيزدار شد كهداخـل او امـروز هـزار ديـنـار اسـت و بـا ايـن عـلامـت بـاهـره بـازقـائل بـه وقـف بـود. ( ابـن كـردى ) گويد: گفتم به او كه واى بر تو آيا مىخـواهـى امـرى را كـه واضـح تـر و روشـن تـر از اين باشد؟ گفت : ( هذا اَمْرٌ قَدْ جَرَيْناعـَلَيـْهِ ) ؛ يـعـنـى مـا بـه مـذهـب وقـف تـا بـه حـال بـوده ايـم و حـالا هـم بـه هـمـانحال باقى مى باشيم .(42)
هـفـتـم ـ روايـت شـده از اسـمـاعـيـل بـن مـحـمـّد بـن عـلى بـناسـمـاعيل بن على بن عبداللّه بن عباس بن عبدالمطلب كه گفت : نشستم سر راه حضرت امامحسن عسكرى عليه السلام همين كه نزد من گذشت شكايت كردم به آن حضرت از فقر و حاجتخـود را و قـسـم خـوردم كـه يـك درهـم و بالاتر از آن ندارم و نه غذايى دارم و نه عشايى .فـرمـود: قـسـم دروغ مـى خـورى و حـال آنـكـه دفينه كرده اى دويست اشرفى را و نيست اينقـول مـن بـه جـهـت آنـكـه بـه تـو عـطـايـى نـكـنـم ، يـعـنـىخـيـال مـكن كه اين حرف را براى اين گفتم كه تو را از عطا محروم كنم ، پس به غلام خودفرمود: هرچه با تو است از مال به او بده . پس غلام آن حضرت صد اشرفى به من داد وآن وقـت آن حـضـرت رو بـه مـن كرد و فرمود: تو محروم مى شودى از آن پولى كه پنهانكرده اى در وقتى كه از همه اوقات بيشتر به آن حاجت دارى .
راوى گـفت : راست شد فرمايش آن حضرت و چنان بود كه فرموده بود، من دويست اشرفىپـنـهـان كـردم و گـفـتـم ايـن پـشت و پناه من باشد در روز سختى پس مرا ضرورت سختىعارض شد كه محتاج شدم به چيزى كه نفقه خود كنم و درهاى روزى بر من بسته شد پسرفـتـم سـر آن دفينه را گشودم كه از آن پولها بردارم ديدم پولى نيست ، پسرم فهميدهبـود آن مـوضـوع را آن پـولهـا را بـرداشـتـه و گـريـخـتـه بـود و مـن بـه هيچ چيز از آنپول دست نيافتم و از آن محروم گشتم .(43)
هـشـتـم ـ صـاحب ( تاريخ قم ) در ذكر ساداتى كه به قم و ناحيه آن آمده اند گفتهكـه مـحـمـّد خـزرى بـن عـلى بـن عـلى بن الحسن الا فطس بن على بن على بن الحسين عليهمالسـلام بـه طـبرستان نزد حسن بن زيد آمد و مدتى به نزديك او بود پس او را زهر داد وبـمـرد و فـرزنـدان او بـه آبـه بـاز گـرديـدنـد و آنـجـا مـقـيـم شـدنـد، آنـگاه گفته كهابـوالقـاسـم بـن ابـراهيم بن على حكايت كند كه ابراهيم بن محمّد خزرى گفت كه بر من وبـرادرم عـلى خـبـر پـدر مـا مـستور و قرارگاه او مشتبه شد. ما از مدينه به طلب او بيرونآمديم و من با خود گفتم چاره اى نيست مرا در تفتيش و تفحص پدرم الا آنكه قصد مولاى خودحـسـن بـن عـلى عـسـكـرى عليه السلام كنم و از او احوال پدر خود بپرسم تا مرا خبر دهد وآگـاه كـنـد، پـس مـن قـصـد سـرّ من راءى كردم و رفتم به در سراى ابومحمّد عليه السلامرسيدم ، گرم هنگامى بود هيچ كس را آنجا نديدم پس ‍ همانجا نشستم و انتظار مى كشيدم تاكـسـى از خـانه بيرون آيد. پس ناگاه آواز در شنيدم كه كنيزكى از خانه بيرون آمد و مىگفت : ابراهيم بن محمّد خزرى ، پس من نگريستم و گفتم : لبيك ! اينك منم ابراهيم بن محمّدخـزرى ، پـس آن كنيزك گفت : مولاى من تو را سلام مى رساند و مى فرمايد اين تو را بهپدرت مى رساند و صره اى به من داد كه در آن ده دينار بود و آن را گرفتم و بازگشتم. پـس در راه مـرا يـاد آمـد كـه مـن از مـولاى خـود خبر پدر و مقام او نپرسيدم پس خواستم كهبـرگـردم ، مـرا كـلام آن كـنيزك ياد آمد كه گفت : اين تو را به پدرت مى رساند. پس منبـدانـسـتـم كه من به پدر خود مى رسم ، پس به طلب او برفتم تا به طبرستان به اورسـيـدم بـه نزديك حسن بن زيد و از آن دنانير ده گانه يك دينار مانده بود. پس من قصهبـا پـدر بـاز گـفـتـم و در صـحـبت او بودم تا آنگاه كه حسن بن زيد او را زهر داد و بدانوفات يافت و من به آبه رحلت [هجرت ] كردم .(44)
فصل چهارم : ذكر بعضى از كلمات حكمت آميز حضرت عسكرى عليه السلام
اوّل ـ قالَ عليه السلام : ( لاتُمارِ فَيَذْهَبُ بَهاؤُكَ وَ لاتُمازِحْ فَيُجْتَرى عَلَيْكَ ) ؛
فرمود: جدالمكن پس مى رود خوبى و حسن تو و مزاح مكن كه جراءت مى كنند و دلير مى شوند بر تو.
فقير گويد: گذشت در كلمات حضرت امام رضا عليه السلام مذمت مراء و در كلمات حضرتموسى بن جعفر عليه السلام گذشت كلامى در مزاح .
دوّم ـ قـالَ عليه السلام : ( مِنَ التَّواضُعِ، اَلسَّلامُ عَلى كُلِّ مَنْ تَمُرُّ بِهِ وَ الْجُلُوسُ دُونَشَرَِف الْمَجْلِسِ ) ؛(45)
فـرمـود: از تـواضع است آنكه سلام كنى بر هر كس كه مى گذرى بر او و آنكه بنشينىدر جائى كه پست تر است از مكان شريف مجلس .
مؤ لف گويد: كه گذشت نظير اين در كلمات حضرت امام محمّد باقر عليه السلام .
سـوّم ـ قـالَ عـليـه السـلام : ( اَوْرَعُ النّاسَ مَنْ وَقَفَ عِنْدَ الشُّبْهَةِ، اَعْبَدُ النّاسِ مَنْ اَقامَعَلى الْفَرآئِضِ، اَزْهَدْ النّاسِ مِنْ تَرَكَ الْحَرامَ، اَشَدُّ النّاسِ اجْتِهادا مَنْ تَرَكَ الذُّنُوبَ )؛(46)
فرمود: پارساترين مردم كسى است كه توقف كند نزد شبهه و عابدترين مردم كسى استكه به پا دارد فرائض را و زاهدترين مردم كسى است كه ترك كند حرام را و از همه مردمكوشش و مشقتش بيشتر است كسى كه ترك كند گناهان را.
چـهـارم ـ قـالَ عـليـه السـلام : ( قـَلْبُ الاَحْمَقِ فى فَمِهِ وَ فُمُ الْحَكيمِ فى قَلْبِهِ ).(47)
فـرمـود: دل آدم احـمـق در دهـانـش اسـت و دهـان مـرد حـكـيـم در دلش اسـت .حـاصـل آنـكـه شـخـص احـمـق اول چـيـزى را مـى گـويـد بـعـد از آنتـاءمـل در آن مـى كـنـد كـه آيـا صـلاح بـود گـفـتن اين كلام يا نه ؟ بعكس شخص حكيم كهاول تـاءمـل مـى كـنـد در كـلامـى كـه مـى خواهد بگويد پس اگر صلاح ديد گفته شود مىگويد آن را.
پـنـجـم ـ قـالَ عـليـه السـلام : ( لايـَشـْغـَلُكَ رِزْقٌ مـَضـْمـُونٌ عـَنْ عـَمـَلٍ مـَفْرُوضٌ )؛(48)
فرمود: مشغول نسازد تو را روزى كه خدا ضامن آن شده از عملى كه بر تو فرض ‍ است .
شـشـم ـ قـالَ عـليـه السـلام : ( لَيـْسَ مـِنَ الاَدَبِ اظـْهـارُ الْفـَرَحِ، عـِنـْدَ الْمـَحْزُونِ )؛(49)
فرمود: از ادب دور است ظاهر كردن خوشحالى نزد شخص غمناك .
فـقـيـر گـويـد: شـايـد شـيـخ سـعـدى از ايـن كـلمـه مـبـاركـه اخـذ كـرده بـاشـدقول خود را:

چو بينى يتيمى سرافكند پيش
مزن بوسه بر روى فرزند خويش
هـفـتـم ـ قـالَ عـليـه السـلام : ( رِيـاضـَةُ الْجـاهـِلِ وَرَدُّ الْمـُعـْتـادِ عـَنْ عـادَتـِهـِكَالْمُعْجِزِ؛(50) )
فـرمـود: رام كـردن و تـربـيـت شـخـص جـاهـل و بـرگـردانـيـدن صـاحب عادت را از عادتش ‍مثل معجزه است .
فـقـيـر گويد: روايت شده از حضرت عيسى عليه السلام كه فرمود مداوا كردم مريضان راپـس شـفـا يافتند به اذن خدا و زنده كردم مردگان را به اذن خدا و معالجه كردم احمق را وقدرت نيافتم بر اصلاح او!(51)
هشتم ـ ( قالَ عليه السلام : لاتُكْرِمِ الرَّجُلَ بِما يَشُقُّ عَلَْيِه ) ؛(52)
فرمود: اكرام مكن شخص را به آن چيزى كه شاق و دشوار است بر او.
نـهـم ـ قـالَ عـليه السلام : ( مَنْ وَعَظ اَخاهُ سِرّا فَقَدْ زانَهُ وَ مَنْ وَعَظَهُ عَلانِيَةً فَقَدْ شانَهُ) ؛(53)
فرمود: كسى كه موعظه برادر خود را در پنهانى همان آراست او را و كسى كه موعظه كرداو را آشكار همانا عيب كرد او را.
دهم ـ قالَ عليه السلام : ( مَنْ اَنِسَ بِاللّهِ اِسْتَوْحَشَ مِنَ النّاسِ ) .(54)
فرمود: هر كسى كه انس به خدا گرفت وحشت كند از مردم .
فقير گويد: كه اين فرمايش را شيخ سعدى در اين اشعار گنجانيده :
چنين دارم از پير داننده ياد
كه شوريده اى سر به صحرا نهاد
پدر در فراقش نخورد و نخفت
پسر را ملامت نمودند و گفت
از آنگه كه يارم كس خويش خواند
دگر با كسم آشنايى نماند
به حقش كه تا حق جمالم نمود
دگر هرچه ديدم خيالم نمود
به صدقش چنان سر نهادم قدم
كه بينم جهان با وجودش عدم
دگر با كسم برنيايد نفس
كه با او نماند دگر جاى كس
گر از هستى خود خبر داشتى
همه خلق را نيست پنداشتى
قـالَ اللّهُ تـَعـالى : ( قـُلِ اللّهُ ثـُمَّ ذَرْهـُمْ ) (55) . ( وَقـال اَمـيـرُالمـُؤْمـِنـيـنَ عليه السلام : عِظَمُ الْخالِقِ عِنْدَك يَصَغِّرُ الْمَخْلُوقَ فى عَيْنِكَ ).(56)
يازدهم ـ قالَ عليه السلام : ( لَوْ عَقَلَ اَهْلُ الدُّنْيا خَرِبَتْ ) .(57)
فـرمود: آن حضرت كه اگر اهل دنيا دانائى و فهم داشتند و دريافت مى كردند، دنيا خرابو ويران مى شد!
دوازدهـم ـ فـرمـود آن حـضـرت كـه هـمـانا از براى جود و بخشش اندازه و مقدارى است ، پسهـرگـاه زيـاد شد از آن مقدار پس آن اسراف است ؛ و از براى حزم و احتياط مقدارى است پسهرگاه زياد شد از آن مقدار پس آن جبن و ترس است و از براى اقتصاد و ميانه روى مقدارىاسـت پـس هـرگـاه زيـاد شـد بـر آن پـس آن بـخل است ، و از براى شجاعت مقدارى است پسهـرگـاه زياد شد بر آن پس آن تهور و بى باكى است و كافى است تو را از براى ادبكردن نفست اجتناب كردنت از چيزى كه مكروه و ناپسند مى شمارى از غير خودت .(58)
فصل پنجم : در شهادت حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام
عـلامـه مـجـلس رحـمـه اللّه در ( جـلاءالعيون ) فرموده : ابن بابويه رحمه اللّه وديـگـران روايـت كـرده اند از مردى از اهل قم كه گفت : روزى حاضر شدم در مجلس ‍ احمد بنعـبـيـداللّه بـن خاقان كه از جانب خلفاء والى اوقاف و صدقات بود در قم و نهايت عداوتنـسـبـت بـه اهـل بـيـت رسـالت داشـت ، پـس در مـجـلس او مـذكـور شـداحوال سادات علوى كه در سرّ من راءى مى بودند و مذهبهاى ايشان و صلاح و فساد و قربو منزلت ايشان نزد خليفه هر زمان . احمد بن عبيداللّه گفت كه من در سرّ من راءى نديدم ازسـادات علوى كسى مانند حسن بن على عسكرى عليه السلام در علم و زهد و امراء و سادات ووقـار و مـهـابـت و عـفّت و حيا و شرف و قدر و منزلت نزد خلفاء و امراء و سادات و سايربـنـى هـاشـم او را مـقـّدم مـى داشـتـنـد بـر پيران خود، و صغير و كبير ايشان تعظيم او مىنمودند و همچنين وزراء و امراء و ساير اهل عسكر و اصناف خلق در اعزاز و اكرام او دقيقه اىفرو نمى گذاشتند.
مـن روزى در بـالاى سـر پـدر خـود ايـسـتـاده بـودم در روز ديـوان او، نـاگـاه دربـانـان وخـدمـتـكـاران دويـدنـد و گـفـتند: ابن الّرضا عليه السلام در در خانه ايستاده است پدرم باصـداى بـلنـد گـفـت : رخـصـت دهـيـد او را و بـه مـجـلس در آوريـد. نـاگـاه ديـدم مـردىداخـل شـد گـنـدم گـون و گـشـاده چـشـم و خـوش قـامـت و نـيـكـو روى و خـوش بـدن دراوّل سـنّ جـوانـى و مـن در او مهابتى و جلالتى مشاهده كردم چون نظر پدرم بر او افتاد ازجـاى جـسـت و بـه اسـتـقبال او شتافت و هرگز نديدم كه چنين كارى نسبت به احدى از بنىهاشم يا امرا خليفه يا فرزندان او بكند چون به نزديك او رسيد دست در گردن او در آوردو دستهاى او را بوسيد و دسن او ر گرفت و در جاى خود نشانيد و با ادب در خدمت او نشستو بـا او سـخـن مـى گفت و از روى تعظيم او را به كنيت خطاب مى نمود و جان خود و پدر ومـادر خـود را فـداى او مى كرد. من از مشاهده اين احال تعجّب مى كردم ناگاه دربانان گفتندمـوفّق كه خليفه آن زمان بود مى آيد. و قاعده چنان بود كه چون خليفه به نزد پدرم مىآمـد بيشتر حاجبان و يساولان و خدمتكاران مخصوص او مى آمدند و از نزديك پدرم تا درگاهخـليـفـه دو صـف مـى ايـستادند تا آنكه خليفه مى آمد و بيرون مى رفت . و با وجود استماعآمـدن خـليـفـه باز پدرم روى به او داشت و با اوسخن مى گفت تا آنكه غلامان مخصوص اوپـيدا شدند. پس گفت : فداى تو شوم ! اكنون اگر خواهى برخيز، غلامان خود را امر كردكـه او را از پـشـت صـف مـردم بـبـريـد كـه نـظـر يـساولان بر آن حضرت نيفتد. باز پدرمبـرخـاسـت او را تـعـظـيـم كـرد و مـيـان پـيـشـانـيـش را بـوسـيـد و او را روانـه كـرد و بـهاستقبال خليفه رفت ، من از حاجبان و غلامان پدر خود پرسيدم كه اين مردكى بود كه پدرمايـن قـدر مبالغه در اعزاز و اكرام او نمود؟ گفتند: او مردى است از اكابر عرب حسن بن علىنـام دارد و مـعـروف اسـت بـه ابـن الرّضا پس تعجّب من زياد گرديد و در تمام آن روز درفكر و تحيّر بودم .
چـون شـب پـدرم بـه عـادتـى كـه داشـت بـعـد از نـمـاز شـام و خـفـتـن نـشـسـت ومـشـغـول ديـدن كاغذها و عرايض مردم شد كه روز به خليفه عرض نمايد. من نزد او نشستمپـرسـيـد كـه حـاجـتـى دارى ؟ گـفـتـم : بـلى ، اگـر رخـصـت فـرمـايـى سـؤال كـنـم . چـون رخـصـت داد گـفتم : اى پدر! كى بود آن مردى كه امروز بامداد در تعظيم واكـرام او مـبـالغـه را از حـّة گـذرانيدى و جان خود و پدر و مادر خود را فداى او مى كردى ؟گفت : اى فرزند! اين امام رافضيان است ، پس ساعتى ساكت شد و گفت : اى فرزند! اگرخـلافـت از بـنى عبّاس به در رود كسى از بنى هاشم به غير آن مرد مستحقّ آن نيست ، زيراكـه او سـزاوار خـلافـت اسـت بـه سـبـب اتـّصـاف او بـه زهـد و عـبـادت وفضل و علم و كمال و عفّت نفس و شرافت نسب و علّو حسب و ساير صفات كماليّه ، اگر مىديـدى پـدر او را مـردى بـود در نـهـايـت شـرافـت و جـلالت و فـضـيـلت و عـلم وفضل و كمال ، پس از اين سخنان كه از پدرم شنيدم خشم من زياده گرديد و تفكّر و تحيّرمن افزون شد.
بعد از آن پيوسته از مردم تفحّص احوال او مى نمودم ، پس نسنيدم از وزراء و كتّاب و امراءو سـادان و عـلويـّان و سـايـر مـردم بـه غـيـر تـعـريـف و تـوصـيـف وفضل و جلالت و علم و بزرگوارى او امام رافضيان است . پس قدر و منزلت او در نظر منعـظـيـم شـد و رفـعـت و شـاءن او را دانـسـتـم ، زيـرا كـه از دوسـت و دشـمن به غير نيكى وبـزرگـى او چـيـزى نـشـنـيـدم . پـس مـردى از اهـل مـجـلس از او سـؤال كـنـد يـا نـام او را بـا نـام امـام حـسـن مـقـرون گـردانـد؟ جـعـفر مردى بود فاسق و فاجروشـرابـخـوار و بدكردار، مانند او كسى در رسوايى و بى عقلى و بدكارى نديده بودم ،پـس جـعـفـر را مـذدمـت بـسـيار كرد باز به ذكر احوال آن حضرت برگشت و گفت : به خداسـوگـنـد! در هنگاام وفات حسن بن على عليه السلام حالتى بر خليفه و ديگران عارضشد كه من گمان نداشتم كه در وفات هيچ كس چنين امرى تواند شد.
اين واقعه چنان بود كه روزى براى پدرم خبر آوردند كه ابن الّرضا رنجور شده ، پدرمبـه سـرعـت تـمـام نـزد خـليـفـه رفـت و خبر را به خليفه داد، خليفه پنج نفر از معتمدان ومـخـصـوصـان خود را با او همراه كرد يكى از ايشان تحرير خادم بود كه از محرمان خاصّخـليـفـه بـود، امـر كـرد ايـشـان را كـه پـيـوسـتـه مـلازم خـانـه آن حـضـرت بـاشند و براحـوال آن حـضـرت بـرود و از احـوال او مطّلع گردند و طبيبى را مقرّر كرد كه هر بامداد وپـسـيـن نـزد آن حـضرت برود و از احوال او مطّلع باشد بعد از دور روز براى پدرم خبرآوردنـد كـه مـرض آن حـضـرت صـعـب شـده اسـت و ضعف بر او مستولى گرديده است . پسبامداد سوار شد نزد آن حضرت رفت و اطبا را امر كرد كه از خدمت آن حضرت دور نشوند وقاضى القضاة را طلبيد و گفت ده نفر از علماى مشهور را حاضر گردان كه پيوسته نزدآن حـضـرت باشند. ايشان اينها را براى آن مى كردند كه آن زهرى كه به آن حضرت دادهبـودنـد بـر مـردم مـعـلوم نشود و نزد مردم ظاهر سازند كه كه آن حضرت به مرگ خود ازدنيا رفته . پيوسته ايشان ملازم خانه آن حضرت بودند تا آنكه بعد از گذشتن چند روزاز مـاه ربـيـع الا ول آن امـام مـظـلوم از دار فـانـى بـه سـراى بـاقـى رحلت نمود و از جورستمكاران و مخالفان رهايى يافت .
چون خبر وفات آن حضرت در شهر سامره منتشر شد قيامتى در آن شهر برپا شد از جميعمـردم صـداى نـاله و فـغـان و شيون بلند گرديد، خليفه در تفحص فرزند سعادتمند آنحضرت درآمد، جمعى را فرستاد كه بر دور خانه آن حضرت حراست نمايند و جميع حجره هارا تـفـحـص نـمـايـنـد شـايـد آن حضرت را بيابند و زنان قابله را فرستاد كه كنيزان آنحـضـرت را تـفـحـص كـنـند كه مبادا حمل در ايشان باشد پس يكى از زنان گفت كه يكى ازكـنـيـزان آن جـنـاب را احـتـمـال حـمـلى هـسـت ، خـليـفـه نـحـريـر خـادم را بـر اومـوكل گردانيد كه بر احوال او مطلع باشد تا صدق و كذب آن سخن ظاهر شود بعد از آنمـتـوجـه تـجهيز آن جناب شد. جميع اهل بازارها مطلع شدند صغير و كبير و وضيع و شريفخلايق در جنازه آن برگزيده خالق جمع آمدند. پدرم كه وزير خليفه بود با ساير وزراءو نويسندگان و اتباع خليفه و بنى هاشم و علويان به تجهيز آن امام زمان حاضر شدندو در آن روز سـامـره مانند صحراى قيامت بود از كثرت ناله و شيون و گريه مردم چون ازغـسل و كفن آن جناب فارغ شدند خليفه ابوعيسى را فرستا كه بر آن جناب نماز كند چونجـنـازه آن جناب را براى نماز بر زمين گذاشتند ابوعيسى به نزديك حضرت آمده و كفن رااز روى مـبـارك دور كـرد و بـراى رفـع تـهـمـت خليفه علويان و هاشميان و امراء و وزراء ونـويـسـندگان و قضات و علماء و ساير اشراف و اعيان را نزديك طلبيد و گفت : بياييد ونـظر كنيد كه اين حسن بن على فرزندزاده امام رضا عليه السلام است بر فراش خود بهمرگ خود مرده است و كسى آسيبى به او نرسانيده است و در مدت مرض او اطباء و قضات ومـعـتمدان و عدول حاضر بودند و بر احوال او مطلع گرديده اند و بر اين معنى شهادت مىدهند پس ‍ پيش ايستاد و بر آن حضرت نماز خواند بعد از نماز، آن جناب را در پهلوى پدربزرگوار خود دفن كردند و بعد از آن خليفه متوجه تفحص و تجسس فرزند حضرت شد؛زيـرا شـنـيـده بـود كـه فـرزنـد آن جـنـاب بـر عـالم مـسـتـولى خـواهـد شـد واهـل بـاطـل را مـنـقرض خواهد كرد. چندان كه تفحص كردند چيزى از آن حضرت نيافتند و آنكـنـيـز را كـه گـمـان حـمـل بـه او بـرده بـودنـد تـا دوسال تفحص احوال او مى كردند و اثرى ظاهر نشد.

next page

fehrest page

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation