بـدان كـه حـضـرت امـام عـلى نـقى عليه السلام ولادت با سعادتش ونشوونمايش در مدينهطـيـبه واقع شد وهشت سال از سن شريفش گذشته بود كه والد بزرگوارش شهيد گشتوامـامـت مـنـتـقـل بـه آن حـضـرت گـرديـد وپـيـوسـتـه در مـديـنـه بـود تـا ايـام جـعـفـرمـتـوكـل كه از آن حضرت را به سرّ من راءى طلبيد وسببش آن شد كه ( بريحه عباسى) كـه امـام جـماعت حرمين بود نامه اى به متوكل نوشت كه اگر تو را به مكه ومدينهحـاجـتـى هـست على بن محمّد را از اين ديار بيرون بر كه اكثر اين ناحيه را مطيع ومنقاد خودگـردانـيـده اسـت وجـمـاعـتـى ديـگـر نـيـز بـه ايـن مـضـمـون كـاغـذ بـهمـتـوكـل نـوشتند وعبداللّه بن محمّد والى مدينه اذيت واهانت بسيار به آن امام بزرگوار مىرسـانـيـد تـا آنـكـه نـامـه هـا بـه مـتـوكـل نـوشـت در بـاب آن جـنـاب كـه سـبـب خشم وغضبمـتـوكـل گـرديـد وچـون حـضـرت مـطـلع شـد كـه والى مـديـنـه بـهمـتـوكـل امـرى چند نوشته كه موجب اذيت واضرار اونسبت به آن جناب خواهد گرديد نامه اىبـه متوكل نوشت ودر آن نامه درج كرد كه والى مدينه آزار واذيت به من مى رساند و آنچهدر حـق مـن نـوشـتـه مـحض كذب وافتراء است ، متوكل براى مصلحت نامه مشفقانه به حضرتنـوشت ودر آن نامه امام زمان را تعظيم واكرام كرد ونوشت چون مطلع شديم كه عبداللّه بنمـحـمـّد نـسـبـت بـه شـمـا سـلوك نـامـوافـقـى كـرده مـنـصـب اورا تـغـيـيـر داديـم ومـحـمـّد بـنفـضـل را بـه جـاى اونـصـب كـرديـم واورا مـاءمـور بـه اعـزاز و اكـراموتـجـليـل شـمـا نـمـوده ايـم ونـيـز بـه آن حـضـرت نـوشـت كـه خليفه مشتاق ملاقات وافرالبـركات شما گرديده وخواهان آن است كه اگر بر شما دشوار نباشد متوجه اين صوبگـرديـد بـا هـر كـه خـواهـيـد از اهـل بـيـت وخـويشان وحشم وخدمتكاران خود با نهايت سكونواطـمـينان خاطر به رفاقت هركه اراده داشته باشيد وهر وقت كه خواهيد بار كنيد وهر گاهكه اراده نماييد نزول كنيد ويحيى بن هرثمه را به خدمت شما فرستاده كه اگر خواهيد درايـن راه در خـدمـت شما باشد ودر هر باب اطاعت امر شما نمايد ودر اين باب سفارش بسياربـه اوفـرمـود، وبـدانيد كه هيچيك از اهل بيت وخويشان وفرزندان ومخصوصان خليفه نزداواز شـمـا گرامى تر نيستند و نهايت لطف وشفقت ومهربانى نسبت به شما دارد.(57) ونـوشـت آن نـامـه را ابـراهـيـم بـن عـبـاس در مـاه جـمـادى الا خـرة سـنـه دويـسـتوچهل وسه .
وامـا اذيـت وآزارى كـه از مـخـالفـين به آن امام مبين عليه السلام رسيده پس بسيار است ودراينجا به ذكر چند روايت اكتفا مى كنيم :
گزارش از حركت امام از مدينه به سامراء
اول ـ مـسـعـودى از يـحـيـى بـن هـرثـمـه روايـت كـرده كـه گـفـت : فـرسـتـاد مـرامـتـوكـل بـه سـوى مـديـنه براى حركت دادن حضرت امام على نقى عليه السلام را از مدينهبـردن بـه سـامـره بـه جـهـت بـعـض چـيـزهـا كـه دربـاره اوبـهمـتـوكـل رسـيـده بـود. پـس چـون بـه مـديـنـه وارد شـدماهـل مدينه بانگ وفرياد برداشتند چندانكه مانند آن نشنيده بودم پس ايشان را ساكن كردموقـسـم خـوردم كـه مـن مـاءمـور نـشـدم كـه مـكـروهـى بـه آن حـضرت برسانم وتفتيش كردممنزل آن جناب را نيافتم در آن مگر قرآن ودعا ومانند آن :
ودر ( تذكره سبط ) است كه لَمْ اَجِدْ فيهِ اِلاّ مَصاحِفَ وِ اَدْعِيَةً وَ كُتُبِ الْعِلْمِ فَعَظُمَفى عَيْنى .(58)
پـس آن حـضـرت را از مـديـنـه حـركـت دادم وخـودم قـائم بـه خـدمات اوبودم وبا آن حضرتخوشرفتارى مى نمودم پس در آن ايام كه در راه بوديم روزى ديدم آن حضرت را كه سوارشـده ولكـن جـامـه بارانى پوشيده ودم اسب خود را گره زده ، من تعجب كردم از اين كار او؛زيـرا كـه آن روز آسـمـان صـاف وبـى ابر بود وآفتاب طلوع كرده بود پس نگذشت مگرزمـان كـمـى كـه ابـرى در آسـمـان ظاهر شد وباران باريد مانند دهان مشك ورسيد به ما ازبـاران امـر عـظيمى . پس آن حضرت روكرد به من و فرمود: مى دانم كه منكر شدى وتعجبكـردى آنـچـه را كـه ديـدى از مـن وگـمـان كردى كه من مى دانستم از امر باران آنچه را كهتـونـمـى دانـسـتـى چـنـيـن نـيـست كه توگمان كرده اى لكن من زيست كرده ام در باديه ومىشناسم بادى را كه در عقب باران دارد. يحيى گفت : چون به بغداد وارد شديم ابتدا كردمبه اسحاق بن ابراهيم طاطرى و رفتم به ديدن اوواووالى بغداد بود چون اومرا ديد گفت: اى يـحـيـى ايـن مـرد يـعـنـى امـام عـلى نـقـى عـليـه السـلام پـسـر پـيـغـمـبـر اسـتومتوكل را تومى شناسى ومى دانى عداوتش را با اين خانواده پس اگر چيزى بگويى بهاوكه وادار كند اورا بر كشتن آن حضرت ، پيغمبر خصم توخواهد بود، گفتم : به خدا قسم! مـن مـطـلع نـشـدم بـر چـيـزى از اوكـه مـخـالف مـيـلمتوكل باشد بلكه هرچه ديدم تمامش جميل وشكير بود.
پـس رفـتـيـم بـه سامره وابتدا به ديدن وصيف تركى رفتيم ومن از اصحاب ونوكران اوبودم ، چون مرا ديد وگفت : اى يحيى ! به خدا قسم كه اگر مويى از سر اين مرد كم شودمـطـالب آن غـيـر مـن نخواهد بود. پس من تعجب كردم از كلام اسحاق طاطرى و وصيف تركىوسـفـارش ايـشـان در بـاب آن حـضـرت پـس بـه نـزدمـتـوكـل رفـتـم وآنـچـه از آن حـضرت ديده بودم وآنچه از ثناء بر آن حضرت شنيده بودمبـراى متوكل نقل كردم . متوكل جائزه به آن حضرت داد وظاهر كرد نيكى واحسان خود را بهآن حضرت ومكرم داشت اورا.(59)
مناظر شگفت انگيز
دوم ـ شـيـخ كـليـنـى وديـگـران از صـالح بـن سـعـيـد روايـت كـرده انـد كـه گـفـت روزىداخـل سـرّ مـن راءى شـدم وبـه خدمت آن جناب رفتم وگفتم : اين ستمكاران در همه امور سعىكـردنـد در اطـفـاء نور تووپنهان كردن ذكر توتا آنكه تورا در چنين جايى فرود آوردندكـه مـحـل نزول گدايان وغيربان بى نام ونشان است ، حضرت فرمود كه اى پسر سعيد!هـنـوز تـودر مـعـرفـت قـدر ومـنـزلت ما در اين پايه اى وگمان مى كنى كه اينها با رفعتشـاءن مـا منافات دارد ونمى دانى كسى را كه خدا بلند كرد به اينها پست نمى شود. پسبـه دسـت مـبـارك خـود اشاره كرد به جانبى چون به آن جانب نظر كردم بستانها ديدم بهانواع رياحين آراسته وباغها ديدم كه به انواع ميوه ها پيراسته ونهرها ديدم كه در صحنآن بـاغـهـا جـارى بود وقصرها وحوران وغلمان در آنها مشاهده كردم كه هرگز نظير آنها راخـيـال نـكـرده بـودم ، از مـشـاهـده ايـن احـوال ديده ام حيران و عقلم پريشان شد. پس حضرتفـرمـود مـا هـرجـا كـه بـاشـيـم ايـنـهـا از بـراى مـا مـهـيـا است و در كاروان گدايان نيستيم.(60)
مكافات تهمت
سوم ـ مسعودى در ( اثبات الوصية ) روايت كرده كه چون حضرت امام على نقى عليهالسـلام داخـل خـانـه مـتـوكـل شد ايستاد مشغول به نماز گشت بعضى از مخالفين آمد ايستادمـقـابـل آن حـضـرت وگـفـت : تـا كـى ريـاكـارى مـى كنى ؟ حضرت تا اين جسارت را شنيدتـعـجـيل فرمود در نماز خود وسلام داد پس روكرد به اوو فرمود: اگر دروغ گفتى در ايننـسبتى كه به من دادى خدا تورا از بيخ بركند تا اين كلمه را فرمود آن مرد افتاد وبمردوقصه اوخبر تازه اى شد در خانه متوكل .(61)
نذر مادر متوكل براى امام هادى عليه السلام
چـهـارم ـ شـيـخ كـليـنـى وشيخ مفيد وديگران از ابراهيم بن محمّد طاهرى روايت كرده اند كهخراجى يعنى قرحه وجراحتى در بدن متوكل به هم رسيد كه مشرف بر هلاك گرديد وكسىجـراءت نـمـى كـرد كـه نـيـشـتـرى بـه آن بـرسـانـد پـس مـادرمـتـوكل نذر كرد كه اگر عافيت يابد مال جليلى براى حضرت امام على نقى عليه السلامبـفـرسـتد، پس فتح بن خاقان به متوكل گفت كه اگر مى خواهى [كسى ] نزد حضرت امامعـلى نـقى عليه السلام بفرستيم شايد دوايى براى اين مرض بفرمايد، گفت : بفرستيد.چـون بـه خـدمـت آن حـضـرت رفـتـنـد وحـال اورا غـرض كـردنـد فـرمـود كـهپشكل گوسفند را كه در زير پاى گوسفند ماليده شده در گلاب بخيسانند وبر آن خراجبـنـدنـد كه نافع استا ان شاء اللّه تعالى . چون آن خبر را آوردند جمعى از اتباع خليفهكـه حـاضـر بـودنـد خـنـديدند واستهزاء كردند. فتح بن خاقان گفت مى دانم كه حرف آنحـضـرت بـى اصـل نـيـسـت وآنـچـه فـرمـوده نـاسـت بـهعـمـل آوريـد ضـررى نـخـواهـد داشـت ، چـون دوا را بـر آن موضع بستند در ساعت منفجر شدومـتـوكـل از درد والم راحـت يـافـت ومـادرش مسرور شده پس ده هزار دينار در كيسه كرده سركـيـسـه را مـهـر كـرد وبـراى آن جـنـاب فـرسـتـاد. چـونمـتـوكـل از آن مـرض شـفـا يـافـت مـردى كـه اورا بـطـحـايـى مـى گـفـتـنـد نـزدمـتـوكـل بـود بـد آن حـضـرت را بـسـيـار گـفـت ، وگـفـت اسـلحـه وامـوال بـسـيـار جـمـع كـرده اسـت وداعـيـه خـروج دارد، پـس شـبـىمـتـوكـل ، سـعـيـد حـاجـب را طـلبـيـد وگـفـت : بـى خـبر به خانه امام على نقى عليه السلامبرووهرچه در آنجا از اسلحه واموال كه بيابى براى من بياور.
سـعـيد گفت : در ميان شب نردبانى برداشتم وبه خانه آن حضرت رفتم ونردبان را برديـوار خـانـه گـذاشـتم چون خواستم به زير روم به واسطه تاريكى راه را گم كردم وحـيـران شـدم نـاگـاه حـضـرت از انـدرون خانه مرا ندا كرد كه اى سعيد! باش تا شمع ازبـراى تـوبـيـاورنـد. چـون شـمـع آوردند به زير رفتم ديدم كه حضرت جبه اى از پشمپوشيده وعمامه اى از پشم به سر بسته وسجاده خود را بر روى حصيرى گسترده و بربالاى سجاده روبه قبله نشسته است پس فرمود كه بروودر اين خانه ها بگرد و تفتيش كنمـن رفـتـم وجـمـيـع حجره هاى خانه را تفتيش كردم در آنها هيچ نيافتم مگر يك بدره كه برسرش مهر مادر متوكل بود ويك كيسه سر به مهرى ديگر پس فرمود كه مصلاى مرا بردارچون برداشتم در زير مصلاشمشيرى يافتم كه غلاف چوبى داشت وبر روى آن غلاف هيچنـگـرفـتـه بـودنـد آن شـمـشـيـر را بـا دوبـدره زر بـرداشـتـم و نـزدمـتـوكـل رفـتـم ، چـون مـهـر مـادر خـود را بـر آن ديـد اورا طـلبـيـد واز حـقـيـقـتحـال سـؤ ال كـرد مادرش گفت : من براى اوفرستاده ام وهنوز مهرش را برنداشته است چونكـيـسـه ديـگـر را گـشـود چـهـارصـد ديـنـار در آن بـدره بـود. پـسمتوكل يك بدره ديگر به آن ضم كرد وگفت : اى سعيد! اين بدره ها را با آن كيسه وشمشيربـراى اوبـبر وعذرخواهى از اوبكن . چون آنها را به خدمت آن حضرت بردم گفتم : اى سيدمن ! از تقصير من بگذر كه بى ادبى كردم وبى رخصت به خانه تودر آمدم چون از خليفهماءمور بودم معذورم ، حضرت فرمود:
( وَ سَيَعْلَمُ الَّذينَ ظَلَمُوا اَىَّ مُنْقَلِبٍ يَنْقَلِبُونَ ) ؛(62)
يـعـنـى بـه زودى خـواهند دانست آنها كه ستم مى كنند كه بازگشت آنها به سوى كجا است.(63)
اشعار مؤ ثر امام هادى عليه السلام در مجلس شراب
پـنجم ـ جمعى از علماء كه از جمله ايشان است مسعودى ، روايت كرده اند كه در باب حضرتامـام عـلى نـقـى عـليـه السـلام نـزد مـتـوكـل سـعـايـت كـردنـد وگـفـتـنـد كـه درمـنـزل آن جـنـاب اسـلحـه بـسـيـار وكـاغـذهـاى زيـاد اسـت كـه شـيـعـيـان اوازاهـل قـم بـراى او فـرسـتـاده انـد وآن جـنـاب عـزم آن دارد كـه بـر تـوخـروج كـنـد.مـتـوكـل جـمـاعـتـى از تـركـان را بـه خـانه آن حضرت فرستاد، ايشان در شب بر خانه آنحـضـرت هجوم آوردند وبه خانه ريختند وهرچه تفتيش كردند چيزى نيافتند وديدند كه آنحـضـرت در حـجـره اى سـت ودر را بـر روى خـود بـسته وجامه اى (64) از پشمپوشيده و بر روى زمين كه رمل وريگ ريزه بود نشسته وتوجهش به سوى حق تعالى استو مـشـغـول خـوانـدن آيـات قـرآن اسـت پـس آن جـنـاب را بـه آنحـال مـاءخـودذ داشـتند وبه نزد متوكل حمل كردند وگفتند در خانه اوريختيم وچيزى نيافتيموديـديـم آن جـنـاب را نـشـسـتـه بـود روبـه قـبـله وقـرآن تـلاوت مـى كـرد.ومتوكل در آن حال در مجلس شرب بود پس آن امام معصوم را در آن مجلس شؤ م بر آن ميشوموارد كـردنـد و متوكل جام شراب در دستش بود از براى آن جناب تعظيم كرد وآن حضرت رادر پـهـلوى خـود نـشـانـيـد وجـام شـراب را به آن حضرت تعارف كرد، آن حضرت فرمود:واللّه ! شراب داخل گوش وخون من نشده هرگز، مرا معفودار، پس اورا معفوداشت آنگاه گفت :بـراى مـن شـعـر بـخـوان . حـضـرت فرمود: اِنّى قَليل الرِّوايَةِ لِلشِّعْرِ؛ من چندان از شعرروايـت نـشـده ام ، گـفـت : از ايـن چـاره اى نـيـسـت پس حضرت انشاد فرمود اين اشعار را كهمشتمل است بر بى وفايى دنيا ومرگ سلاطين وذلت و خوارى ايشان پس از مرگ :
باتُوا عَلى قُلَلِ الاَجْبالِ تَحْرِسُهُمْ
|
غُلْبُ الرِّجالِ فَلَمْ تَنْفَعْهُمُ الْقُلَلُ
|
وَ اسْتَنْزِلُوا بَعْدَ عِزَّ مِنْ مَعاقِلِهِمْ
|
وَ اُسْكِنُوا حُفَرا يا بِئْسَما نَزَلوُا
|
نداهُمْ صارِخٌ مِنْ بَعْدِ دَفْنهمُ(65)
|
اَيْنَ الاَساوِرُ (66) وَ التّيجانُ وَ الْحُلَلُ
|
اَيْنَ الْوُجُوهُ الّتَى كانَتْ مُنَعَّمَةً
|
مِنْ دُونِها تُضْرَبُ الاَسْتارُ وَ الكُلَلُ
|
فَاَفْصَحَ الْقَبْرُ عَنْهُمْ حينَ سآئِلَهُمْ
|
تِلْكَ الْوُجُوهُ عَلَيْهَا الدُّودُ تَنْتَقِلُ
|
قَدْ طالَ ما اَكَلُوا دَهْرا وَ قَدْ شَرِبُوا
|
وَاَصْبَحُوا الْيَوْمَ بَعْدَ الاَكْلِ قَدْ اُكِلُوا
|
مـتـوكـل از شـنـيـدن ايـن اشـعـار گـريـست به اندازه اى كه اشك چشمش ريشش را تر كرد وحـاضـريـن نـيـز گـريـسـتـنـد، وبـه روايـت ( كـنـزالفـوائد ) كـراچـكـى ،مـتـوكـل جـام شـراب را بـر زمـيـن زد وعـيـشـش مـنـغـض شـد،(67) وبـه روايـتاول پـرسـيد از آن حضرت كه قرض دارى ؟ فرمود: بلى چهار هزار دينار، پس چهار هزاردينار به آن حضرت بخشيد واورا مكرما به خانه اش رد كرد.(68)
شمشيرداران نامرئى
شـشـم ـ قـطـب راونـدى روايـت كـرده اسـت از فـضـل بـن احـمـد كـاتـب از پـدرش احـمـد بـناسـرائيـل كـاتـب مـعـتـز بـاللّه بـن مـتـوكـل كـه گـفـت : روزى مـن بـا مـعـتـز بـه مـجـلسمـتوكل رفتم واوبر كرسى نشسته بود وفتح بن خاقان نزد اوايستاده بود پس معتز سلامكـرد و ايـسـتـاد، مـن در عـقـب اوايـسـتـادم . وقـاعـده چـنـان بـود كـه هـرگـاه مـعـتـزداخـل مـى شـد اورا مرحبا مى گفت وتكليف نشستن مى كرد. در اين روز از غايت غضب وتغييرىكـه در حـال اوبـود متوجه معتز نشد وبه فتح بن خاقان سخن مى گفت وهر ساعت صورتشمـتـغـيـر مـى گـرديـد وشعله غضبش افروخته تر مى شد وبا فتح بن خاقان مى گفت آنكهتـودر حـق اوسـخـن مى گويى چنين وچنان كرده است و( فتح ) آتش خشم اورا فرومىنـشـانـيـد ومى گفت : اينها بر اوافتراء است واواز اينها برى است ، فايده نمى كرد وخشماوزيـاده مـى شـد ومـى گفت : به خدا سوگند كه اين مراثى را مى كشم كه دعوى دروغ مىكند ورخنه در دولت من مى افكند پس گفت بياور چهار نفر از غلامان خزر (69) جلف را كه چيزى نمى فهمند. ايشان را حاضر كرد، چون حاضر شدند به هر يك از ايشانشـمـشـيـرى داد وايـشان را امر كرد كه چون حضرت امام على نقى عليه السلام حاضر شوداورا به قتل آورند و گفت : به خدا سوگند كه بعد از كشتن جسد اورا هم خواهم سوخت . بعداز سـاعـتـى ديـدم كـه حـجـاب مـتـوكـل آمـدنـد وگـفـتـنـد: آمـد! نـاگـاه ديـدم كـه حـضـرتداخـل شـد و لبهاى مباركش حركت مى كرد ودعايى مى خواند واثر اضطراب وخوف به هيچوجـه در آن حـضـرت نـبـود، چـون نـظـر متوكل بر آن حضرت افتاد خود را از تخت به زيرافكند وبه استقبال حضرت شتافت واورا در بر گرفت ودستهاى مباركش را ميان دوديده اشرا بـوسـيـد وشـمـشـيـر در دسـتـش بـود گـفـت : اى آقـاى مـن ! اى فـرزنـدرسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه وآله وسـلم ، اى بهترين خلق ! اى پسر عم من ومولاى من ، اىابـوالحـسـن ، وحـضـرت مـى فـرمـود: اعـيذك باللّه يا اميرالمؤ منين عفوكن من را از گفتن اينكلمات . متوكل گفت : براى چه تصديق كشيده اى وآمده اى در چنين وقتى ؟ حضرت فرمود كهپـيـك تـوآمـد در ايـن وقـت وگـفـت مـتـوكـل تـورا طـلبـيـده ،متوكل گفت : دروغ گفته است آن ولدالزنا، گفت برگرد اى سيد من ، به همان جا كه آمدى ،پس گفت : اى فتح بن خاقان ، اى عبداللّه ، اى معتز! مشايعت كنيد آقاى خودتان وآقاى مرا.پس چون نظر آن غلامان خزر بر آن حضرت افتاد نزد آن حضرت بر زمين افتادند وسجدهبـه جـهـت تـعـظـيـم آن حـضـرت نـمـودنـد. چـون حـضـرت بـيـرون رفـتمـتـوكـل غـلامـان را طـلبـيـد وتـرجـمـان را گـفـت كـه از ايـشـان سـؤال كـن كـه بـه چـه سـبب امر نسبت به اوبه جا نياورديد؟ ايشان گفتند از مهابت آن حضرتبـى اخـتـيـار شـديـم چـون پـيـدا شـد در دور اوزيـاده از صـد شـمـشـيـر بـرهنه ديديم وآنشـمـشـيـرداران را نـمـى تـوانـستيم ديد ومشاهده اين حالت مانع شد ما را از آنكه امر را بهعـمـل آوريـم و دل مـا پـر از بـيـم وخـوف شـد. پـسمـتـوكـل روبه ( فتح ) آورد وگفت : اين امام تواست وخنديد، ( فتح ) شاد شدبه آنكه آن بليه را از آن جناب گذشت و حمد خدا به جا آورد.(70)
ملاقات صقر با امام هادى عليه السلام در زندان
هـفـتـم ـ ابـن بابويه وديگران روايت كرده اند از صقر بن ابى دلف كه چون حضرت امامعلى نقى عليه السلام را به سرّ من راءى آوردند به خدمت آن حضرت رفتم كه خبرى از آنجـنـاب بـگيرم وآن حضرت را نزد زرافه حاجب متوكل محبوس كرده بودند چون نزد اورفتمگفت : به چه كار آمده اى ؟ گفتم : به ديدن شما آمده ام ، ساعتى نشستيم چون مجلس خلوتشد گفت : گويا آمده اى كه خبرى از صاحب وامام خود بگيرى ؟ من ترسيدم وگفتم صاحب منخـليـفـه است . گفت : ساكت شو، كه مولاى توبر حق است ومن نيز اعتقاد تورا دارم واورا اماممى دانم ، پس گفت : آيا مى خواهى نزد اوبروى ؟ گفتم : بلى ، گفت : ساعتى صبر كن كهصـاحـب البـريد بيرون رود، وچون بيرون رفت كسى با من همراه كرد وگفت ببر اورا بهنـزد عـلوى كـه محبوس است اورا نزد اوبگذار وبرگرد. چون به خدمت آن جناب رفتم ديدمبـر روى حـصـيـرى نـشـسته است ودر برابرش قبرى كنده اند پس سلام كردم ودر خدمت آنجـنـاب نـشـسـتـم حـضـرت فـرمـود كـه بـراى چـه آمـده اى ؟ گـفـتـم : آمـده ام ازاحـوال شـمـا خـبـرى گـيـرم چـون نـظر من بر قبر افتاد گريان شدم ، حضرت فرمود كهگـريـان مباش كه در اين وقت از ايشان آسيبى به من نمى رسد، گفتم : الحمدللّه . پس ازمـعـنـى حديث لاتُعادُوا الاَيامَ فَتُعاديكُمْ پرسيدم ، حضرت جواب اورا داد آنگاه فرمود: وداعكن و بيرون روكه ايمن نيستم بر توومى ترسم اذيتى به توبرسد.(71)
متوكل فقط سه روز زنده است
هـشـتـم ـ سـيـد بـن طـاوس وديـگـران روايـت كـرده انـد كـه چـونمـتـوكل ، فتح بن خاقان وزير خود را خواست اعزاز واكرام نمايد ومنزلت اورا نزد خود برديـگـران ظـاهـر گـرداند، ودر حقيقت غرض اونقص شاءن واستخفاف قدر امام على نقى عليهالسـلام بـود و ايـن امر را بهانه كرده بود، پس در روز بسيار گرمى با فتح بن خاقانسـوار شـد وحـكـم كـرد كـه جميع امرا وعلماء وسادات واشراف واعيان در ركاب ايشان پيادهبـرونـد و از جـمـله آنـهـا امـام عـلى نـقـى عـليـه السـلام بـود، زرافـه حـاجـبمتوكل گفت كه من در آن روز آن جناب را مشاهده كردم كه پياده مى رفت وتعب بسيار مى كشيدوعـرق از بـدن مـبـاركـش مـى ريـخـت مـن نـزديـك آن جـنـاب رفـتـم وگـفـتـم : يـابـنرسول اللّه ! چرا شما خود را تعب مى فرماييد؟ حضرت فرمود كه غرض اينها استخفاف مناست ولكن حرمت بدن من نزد خدا كمتر از ناقه صالح نيست . به روايت ديگر فرمود كه يكريـزه نـاخـن من نزد حق تعالى گرامى تر است از ناقه صالح وفرزند او، زرافه گفت :چـون بـه خـانـه بـرگـشـتـم ايـن قـصه را با معلم اولاد خود كه گمان تشيع به اوداشتمنقل كردم او سوگند داد مرا كه توالبته از آن حضرت شنيدى اين سخن را؟ من سوگند يادكـردم كـه شـنـيـدم ، پـس گـفـت : فـكـر كـار خـود بـكـن كـهمـتـوكـل سـه روز ديـگـر هـلاك مـى شـود تا از قضيه اوآسيبى به اونرسد، من گفتم از چهدانـسـتـى ؟ گـفـت : براى آنكه حضرت دروغ نمى گويد وحق تعالى در قصه قوم صالحفـرمـوده اسـت ( تـَمَتَّعُوا فى دارِكُْم ثَلاثَةَ اَيّامٍ ) (72) وايشان بعد ازپـى كـردن نـاقـه بـه سـه روز هلاك شدند. من چون اين سخن را از اوشنيدم اورا دشنام دادموبـيـرون كـردم . چـون اوبـيرون رفت با خود انديشه كردم گفتم بسا باشد كه اين سخنراسـت بـاشـد، اگـر احـتـيـاطـى در امـور خـود بـكـنـم بـه مـن ضـررى نـخـواهـد داشت . پسامـوال خـود را كـه پـراكـنده بود جمع كردم وانتظار انقضاى سه روز مى كشيدم ، چون روزسـوم شـد مـنـتـصر فرزند متوكل با اتراك وغلامان مخصوص اوبه مجلس اوآمدند واورا بافـتـح بـن خـاقـان پـاره پـاره كـردنـد. بـعـد از مـشـاهـده ايـنحـال اعتقاد به امامت آن حضرت نمودم وبه خدمت او رفتم آنچه ميان من وآن معلم گذشته بودعرض كردم ، فرمود معلم راست گفته من در آن روز بر اونفرين كردم وحق تعالى دعاى مرامستجاب گردانيد.(73)
مؤ لف گويد: اذيت وآزار كه از متوكل به حضرت امام على نقى عليه السلام رسده چه بهخـود آن حـضـرت چـه به شيعيان ودوستان وعلويين واولاد حضرت فاطمه عليها السلام چهبـه قـبـر امام حسين عليه السلام وزوار آن حضرت كه بازگشت تمام به آن حضرت است ،زيـاده از آن اسـت كـه در حـوصـله بـيـان بـگـنـجـد چـه آنـكـهمـتـوكل اكفر بنى عباس بوده چنانكه بر اخبار غيبيه اميرالمؤ منين عليه السلام از اوبه اينوصـف تـعـبـيـر شـده : ومـردى خـبـيـث السـريـرة وپـسـت فـطـرت وسـخـت نـانـجيب بود وباآل ابـوطـالب سـخـت دشـمـنى مى كرد. وبه ظن وتهمت ايشان را اخذ مى نمود و پيوسته درصدد اذيت وآزار ايشان بود واصرار اودر باب محوآثار قبر شريف حضرت امام حسين عليهالسـلام واذيـت وآزار اوبـه زوار آن حـضـرت اَظْهَرَ مِنَ الشَّمْسِ وَ اَبْيَنُ مِنَ الاَمْسِ است وما در( كتاب تتمة المنتهى ) به طور اختصار نگارش داديم . وقرمائى كه يكى از علماىاهـل سـنـت اسـت در ( اخـبـار الدول ) گـفـتـه كـه در سـنـه دويـسـت وسـى وهـفـتمـتـوكـل امر كرد قبر امام حسين عليه السلام را هدم كنند وخانه هاى اطراف قبر را نيز خرابكـنـنـد وزراعـت نـمـايند در آنجا ومنع كرد مردم را از زيارت آن حضرت وزمين كربلارا شخموشـيـار كـرد مـسـلمـانـان خـيـلى مـتـاءلم شـدنـد از ايـن جـهـتواهـل بـغـداد بـر ديوارها فحش ودشنام براى اونوشتند وشعراء اورا هجوكردند، از جمله درهجواوگفتند:
تَاللّهِ اِنْ كانَتْ اُمَيَّةُ قَدْ اَتَتْ
|
قَتْلَ ابْنِ بِنْتِ نِبِيهِّا مِظْلُوما
|
فَلَقَدْ اَتاهُ بَنُواَبيِه بِمِثلِها
|
هذا لَعَمْرُكَ قَبْرُهُ مَهْدوما
|
اَسَفُوا عَلى اَنْ لايَكُونُوا شارِكُوا
|
فى قَتْلِهِ فَتَتَّبِعُوهُ رَميما(74)
|
ابوالفرج اصفهانى روايت كرده است كه متوكل ، عمر بن فرج رخجى را والى مكه و مدينهكـرده بـود عـمـر مـنـع كرد مردم را از احسان به آل ابوطالب وسخت در عقب اين كار شد بهحـدى كـه مـردم از تـرس جان دست از رعايت علويين برداشتند وچندان كار بر اولاد اميرالمؤمنين عليه السلام تنگ شد كه زنهاى علويات تمام لباسهاى ايشان كهنه وپاره شده بودويـك لبـاس درسـت نـداشـتـنـد كـه نـماز در آن بخوانند مگر يك پيراهن كهنه براى ايشانبـاقـى مـانده بود كه هرگاه مى خواستند نماز بخوانند يك يك آن پيراهن را به نوبت مىپـوشـيـدند ونماز مى خواندند، پس از فراغ از نماز از تن بيرون مى كردند وديگرى مىپـوشـيـد وخـود برهنه به چرخ ريسى مى نشست ، پيوسته به اين عسرت گذرانيدند تامـتـوكـل هـلاك شـد.(75) وشـرح خـبـاثـت و كـفـرمـتـوكـل طـويـل واز رشـتـه كلام خارج است واز ملاحظه همين قدر معلوم مى شود كه چه اندازهسخت بر حضرت امام على نقى عليه السلام گذشته در ايام او، واللّه المستعان .
ذكر شهادت حضرت امام على نقى عليه السلام
بدان كه سال شهادت آن حضرت به اتفاق ، در سنه دويست وپنجاه وچهار هجرى بوده ودرروز وفـات اخـتلاف است . جمله اى از علما روز سوم ماه رجب را اختيار كرده اند وبنابر آنكهولادت آن حـضـرت در سـنـه دويـسـت ودوازده بـاشـد سـن شـريـفـش در وقـت وفـات قـريـبچـهـل ودوسـال بـوده ودر وقـت وفـات پـدر بـزرگـوارش هـشـتسـال وپـنـج مـاه تـقـريـبـا از عـمـر شـريـف آن حـضـرت گـذشـتـه بـود كـه بـه مـنـصـبجـليـل امـامـت كـبـرى وخـلافـت عـظـمـى سـرافـراز گـرديـد ومـدت امـامـت آن جـناب سى وسهسال بود.
عـلامـه مـجـلسـى فـرموده كه قريب به سيزده سال در مدينه طيبه اقامت فرمود وبعد از آنمـتـوكـل آن حـضـرت را بـه سـرّ مـن راءى طـلبـيـد وبـيـسـتسـال در سـرّ مـن راءى تـوطـن فـرمـود در خـانـه اى كـه اكنون مدفن شريف آن حضرت است.(76)
فـقـيـر گـويـد: بـنـابـر آن روايـت اسـت كـه مـتـوكـل آن حـضـرت را در سـنـه دويـسـتوچـهـل و سـه بـه سـامـره طـلبـيـد مـدت اقـامـت آن جـنـاب در سـامـره قـريـب يـازدهسـال مـى شـود و بـنـابـر قـول مـسـعـودى قـريـب نـوزدهسـال مـى شـود، ودرك كـرد در ايـام عـمـر شـريف خود مقدارى از خلافت ماءمون وزمان معتصموواثق ومتوكل ومنتصر ومستعين ومعتز، ودر ايام معتزّ آن حضرت را زهر دادند وشهيد نمودند.
مـسـعـودى در ( مـروج الذهـب عـ( فرموده كه حديث كرد مرا محمّد بن الفرج به مدينهجـرجـان در مـحـله مـعروفه به غسان گفت حديث كرد مرا ابودعامه كه گفت : شرفياب شدمخـدمـت حـضـرت امـام عـلى بـن مـحـمـّد بن على بن موسى عليه السلام به جهت عيادت اودر آنعـلتـى كـه در آن وفـات فـرمـود، چـون خـواسـتـم از خـدمـت آن جـناب مراجعت كنم فرمود: اىابـودعـامـه ! حـق تـوبـر مـن واجـب شـده مـى خـواهـى حـديـثـى بـراىتـونقل كنم كه شاد شوى ؟ عرض كردم : خيل شائق ومحتاجم به آن ، فرمود: حديث كرد مراپدرم محمّد بن على از پدرش على بن موسى از پدرش موسى بن جعفر از پدرش جعفر بنمـحـمـّد از پـدرش محمّد بن على از پدرش على بن الحسين از پدرش حسين بن على از پدرشعلى بن ابى طالب از رسول خدا صلى اللّه عليه وآله وسلم پس به من فرمود: بنويس ،گفتم : چه بنويسم ؟ فرمود: بنويس كه رسول خدا صلى اللّه عليه وآله وسلم فرمود:
( بـِسـْمِ اللّهِ الرَّحـْمـنِ الرَّحـيمِ الايمانُ ما وَقَّرَتْهُ الْقُلوبُ (77) وَ صَدَّقَتْهُالاَعْمالُ وَ الاَسْلامُ ما جَرى بِهِ اللَّسانُ وَ حَلَّتْ بِهِ الْمَناكَحَةُ ) .
ابـودعـامـه گـفت : گفتم يابن رسول اللّه صلى اللّه عليه وآله وسلم ! نمى دانم كه كداميـك از اين دوبهتر است اين حديث يا اسناد آن ، فرمود: اين حديث در صحيفه اى است به خطعـلى بـن ابـى طـالب وامـلاء رسـول خدا صلى اللّه عليه وآله وسلم به هر يك از ماها بهارث رسيده انتهى .(78)
شـيـخ طـبـرسـى روايـت كـرده كـه ابـوهـاشم جعفرى رحمه اللّه اين اشعار را در باب علتوكالت حضرت امام على نقى عليه السلام گفته :
مادَتِ الاَرْضُ بى وَاَدَّتْ فُؤ ادى
|
وَاعْتَرَتْنى مَوارِدُ الْعُرَواءِ
|
حينَ قيلَ: الاِمامُ نِضْوٌ عَليلٌ
|
قُلْتُ: نَفْسى فَدَتْهُ كُلَّ الْفِداءِ
|
مَرِضَ الدّينُ لاِعْتِلالِكَ وَ اعْتَلَّ
|
وَ غارَتْ لَهُ نُجُومُ السَّماءِ
|
عَجَبا اَنْ مُنيتَ بِالداءِ وَ السُّقمِ
|
وَ اَنْتَ الاِمامُ حَسْمُ الدّاءِ
|
اَنْتَ اسَى الاَدْواءِ فِى الدّينِ وَ
|
الدُّنْيا وَ مْحيى الاَمْواتِ والاَحْياءِ
|
يـعـنـى مـضـطـرب ومـتـزلزل شـد زمـيـن بـر مـن وسـنـگـيـن شـد فـؤ ادودل مـن فـروگـرفـت مـرا تـب ولرز هـنـگـامـى كـه گـفـتـنـد بـه امـام عـليـه السـلام لاغـروعـليـل گـشـتـه ، گـفـتـم : جـان مـن فـدا وتـمـام فـداى اوبـاد، پـس گـفـتـم مـريـضوعـليـل شـد ديـن بـراى علت تووستارگان آسمان براى مرض توفروشدند اى آقاى من !تـعـجـب مـى كـنـم كـه تـومـبـتـلابـه درد و نـاخـوشـى شـوىوحال آنكه توامامى هستى كه درد ومرض را مى برى وقطع مى كنى ، وتويى طبيب دردهاىدين ودنيا وتويى كه حيات مى دهى به مردگان و زنده ها.(79)
وبـالجـمله : بنابر قول شيخ صدوق وبعضى ديگر، معتمد عباسى برادر معتز آن حضرترا مـسـمـوم كـرد (80) ودر وقت شهادت آن امام غريب غير از امام حسن عسكرى عليهالسـلام كـسـى نـزد بـاليـن آن جـنـاب نـبـود وچـون حضرت از دنيا رحلت فرمود جميع امراواشـراف حـاضـر شـدنـد، وامام حسن عليه السلام در جنازه پدر شهيد خود گريبان چاك زدوخـود مـتـوجـه غـسـل وكـفـن ودفـن والد بـزرگـوار خـود شـد وآن جـنـاب را در حـجـره اى كهمحل عبادت آن حضرت بود دفن كرد وجمعى از جاهلان احمق بر آن حضرت اعتراض كردند كهگـريبان چاك زدن در مصيبت مناسب وشايسته نبود، حضرت فرمود به آن احمقان كه چه مىدانيد احكام دين خدا را، حضرت موسى عليه السلام پيغمبر بود ودر ماتم برادر خود هارونعليه السلام گريبان چاك زد.(81)
شـيـخ اجـل على بن السحين مسعودى رحمه اللّه در ( اثبات الوصية ) فرموده : حديثكرد ما را جماعتى كه هر كدام از آنها حكايت مى كرد كه در روز وفات حضرت امام على نقىعـليـه السـلام در خـانـه آن حـضـرت بـوديـم وجمع شده بودند در آنجا همه بنى هاشم ازآل ابـوطـالب وآل عـباس ونيز جمع شده بود بسيارى از شيعه وظاهر نگشته بود به نزدايـشـان امـر امامت ووصايت حضرت امام حسن عسگرى عليه السلام واطلاع نداشتند بر امر آنحـضـرت غـيـر ثـقـات ومعتمدانى كه امام على نقى عليه السلام نزد ايشان نص بر امامت آنحـضرت فرموده بود پس حكايت كردند آن جماعتى كه در آنجا حاضر بودند كه همگى درمـصـيـبت وحيرت بودند كه ناگاه از اندرون خانه بيرون آمد خادمى وصدا زد خادم ديگر راوگـفـت : اى ريـاش ! بـگير اين رقعه را وببر به خانه اميرالمؤ منين وبده آن را به فلانوبگوكه اين رقعه را حسن بن على داده . مردم چون اسم مبارك حضرت امام حسن پسر حضرتامـام عـلى نـقـى عـليه السلام را شنيدند چشم برداشتند تا مگر آن حضرت را بنگرند پسديدند باز شد درى از صدر رواق وبيرون آمد خادم سياهى پس از آن بيرون آمد حضرت امامحـسـن عـسكرى عليه السلام در حالى كه دريغ وافسوس خورنده وسر برهنه با جامه چاكزده بـود وبـر تـن آن حـضـرت بـود ( ملحم ) كه يك نوع جامه اى است وآستر داشتوسـفـيد رنگ بود وصورت آن جناب مانند صورت پدر بزرگوارش بود وبه هيچ وجه ازآن فـروگـذار نـكـرده بـود ودر خـانـه آن حـضـرت اولادمـتـوكل بودند وبعضى از ايشان ولايت عهد داشتند. پس چون حضرت را ديدند باقى نمانداحـدى مـگـر آنـكـه از جـاى خـود بـرخـاسـت وابـواحـمـد مـوفـق ابـنمـتوكل كه وليعهد بود به سوى آن حضرت در آورد ومعانقه كرد با آن جناب وگفت : مرحباپـسـر عـمـم ! پـس حـضـرت نـشـسـت مـابـيـن دودر رواق ومـردم بـه تـمـامـىمقابل آن حضرت نشستند وپيش از آنكه آن جناب بيايد آن خانه مانند بازار بود از احاديث وگـفـتـگـولكن چون امام حسن عليه السلام آمد ونشست تمامى سكوت كردند ديگر شنيده نمىشد چيزى مگر عطسه يا سرفه . در اين هنگام جاريه اى از اندرون بيرون آمد در حالى كهنـدبه مى كرد بر حضرت امام على نقى عليه السلام ، امام حسن عليه السلام فرمود نيستايـنجا كسى كه ساكت كند اين جاريه (82) را؟ شيعيان مبادرت كردند به سوىاو، آن جـاريـه داخـل در انـدرون شـد پـس خـادمـى بـيـرون آمـد ومـقـابـل آن حـضـرت ايـسـتاد، حضرت برخاست وجنازه حضرت امام على نقى عليه السلام رابـيـرون آوردنـد، حـضـرت با جنازه حركت فرمود بردند آن جنازه نازنين را تا شارعى كهمـقـابـل خـانـه مـوسـى بـن بغا بوده ، پس معتمد بر آن حضرت نماز خواند و پيش از آنكهحـضـرت امـام حـسـن عليه السلام از اندرون بيرون بيايد بر آن حضرت نماز خوانده بودپس آن جناب را دفن كردند در خانه اى از خانه هاى آن حضرت .(83)
ونـيـز مـسعودى گفته در ( مروج الذهب ) كه وفات يافت حضرت امام على نقى عليهالسـلام در روز دوشـنـبـه چـهار روز به آخر جمادى الا خر مانده سنه دويست وپنجاه وچهار،هـنگامى كه جنازه آن حضرت را حركت مى دادند شنيدند جاريه اى مى گويد: ماذا لَقينا فىيـَوْمِ الاِثـْنـَيْنِ قَديما وَ حَديثا؛ يعنى ما چه كشيديم از نحوست روز دوشنبه از قديم الا يامتـا ايـن زمان واشاره كرد به اين كلمه به روز وفات پيغمبر صلى اللّه عليه وآله وسلموجـلافـت منافقين طغام ( وَ الْبَيْعَة الَّتى عَمَّ شُؤْمُهَا الاِسْلامْ ) .(84) ودورنـيـسـت كـه ايـن جـاريه همان باشد كه حضرت امام حسن عليه السلام ندبه اورا شنيد واينكلمات چون خلاف تقيه بود حضرت نپسنديد.