بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب منتهی الامال قسمت دوم, حاج شیخ عباس قمی ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     BAB10001 -
     BAB10002 -
     BAB10003 -
     BAB10004 -
     BAB10005 -
     BAB10006 -
     BAB10007 -
     BAB10008 -
     BAB10009 -
     BAB11001 -
     BAB11002 -
     BAB11003 -
     BAB11004 -
     BAB11005 -
     BAB12001 -
     BAB12002 -
     BAB12003 -
     BAB12004 -
     BAB13001 -
     BAB13002 -
     BAB13003 -
     BAB14001 -
     BAB14002 -
     BAB14003 -
     BAB14004 -
     BAB14005 -
     BAB14006 -
     BAB14007 -
     BAB14008 -
     BAB14009 -
     BAB14010 -
     BAB14011 -
     BAB80001 -
     BAB80002 -
     BAB80003 -
     BAB80004 -
     BAB80005 -
     BAB80006 -
     BAB80007 -
     BAB90001 -
     BAB90002 -
     BAB90003 -
     BAB90004 -
     BAB90005 -
     BAB90006 -
     BAB90007 -
     BAB90008 -
     FOOTNT01 -
     FOOTNT1001 -
     FOOTNT1101 -
     FOOTNT1201 -
     FOOTNT1301 -
     FOOTNT1401 -
     FOOTNT901 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

هـشـتـم ـ از هـيـثـم بـن ابـى مـسـروق نـهـدى روايـت شـده كـه مـحـمـّد بـنالفـضـيـل گـفـت كـه مـن در ( بطن مر ) فرود آمدم و مرا عرق مدنى در پهلو و در پابـرآمد و آن را ( علت رشته ) مى گويند مانند ريسمان چيزى برآيد و غالبا از پابـرآيـد، پـس ‍ در مـديـنـه بـه حـضـرت رضـا عـليـه السـلامداخـل شـدم فرمود: چرا ترا دردناك مى بينم ؟ گفتم : چون به ( بطن مر ) آمدم عرقمـدنـى در پـهـلو و پـايـم بـرآمـد. پـس اشاره نمود به آن يك كه در پهلويم بود در زيربـغـل و سـخـنـى گفت و بر آن آب دهن افكند بعد از آن فرمود از اين باكى نيست بر تو ونـظـر كرد به آنچه در پايم بود. پس گفت ، ابوجعفر عليه السلام فرمود: از شيعيان ماهـر كـه مـبـتـلا بـه بـلايـى شـود پـس صـبـر كـنـد، خـداى عـز وجل براى او اجر هزار شهيد نويسد.
مـن در خاطر گفتم كه من به خدا از اين علت پانرهم ، هيثم گفت : هميشه آن رشته از پاى اوبر مى آمد تا بمرد.(49)
نـهـم ـ از عـبـداللّه بـن مـحـمـّد هـاشـمـى روايـت اسـت كـه گـفـت : روزى بـر مـاءمـونداخـل شـدم مـرا بـنـشاند و هر كس پيش او بود بيرون كرد پس طعام خواست بخورديم و طيببـه كـار بـرديـم پـس فـرمود پرده بكشيدند پس خطاب كرد به يكى از آنان كه در پسپرده بودند يعنى از كنيزان مغنيه و گفت باللّه كه مرثيه كن براى ما آن را كه در طوساسـت يـعـنى حضرت رضا عليه السلام را كه در طوس دفن كرديم ، مغنيه شروع كرد بهخواندن ، خواند:

سَقْيا لِطُوسٍ وَ مَنْ اَضْحى بِها قَطِنا
مِنْ عِتْرِةِ الْمُصْطَفى اَبْقى لَنا حَزَنا؛
يـعـنـى سـيـراب سـازد بـاران رحـمـت مـر طـوس را و آن كس كه در آنجا ساكن است از عترتمـصـطـفى كه رفت و اندوه و غم براى ما بگذشت ، هاشمى گفت كه پس ‍ بگريست ماءمون وبـه مـن گفت : يا عبداللّه ! آيا اهل بيت من و اهل بيت تو مرا ملامت مى كنند بر اينكه ابوالحسنالرضـا عـليـه السلام را نصب كردم علم يعنى نشان و آيت براى عالميان ، به خدا قسم باتـو حـديـثـى كـنـم از او كـه تـعـجب كنى ، روزى نزد او آمدم و به او گفتم فداى تو شومپـدرانـت مـوسـى و جـعـفر و محمّد و على بن الحسين عليهم السلام نزد ايشان بود علم آنچهشده است و خواهد شد تا روز قيامت و تو وصى ايشان و وارث علم ايشانى و علم ايشان نزدتو است و مرا به تو حاجتى دست داده است ، گفت بگو، گفتم اين زاهريه ، خطيه و بخت مندمن است يعنى او را از ميان زنان دوست مى دارم و تقديم نمى دهم بر او هيچ يك از جوارى خودرا و او چـنـد بـار حـامـله شـده و اسقاط مى كند و حالا حامله است ، مرا دلالت كن به چيزى كهعـلاج كـنـد بـه آن خـود را و سـالم مـانـد. فـرمـود: مـتـرس و خـاطـر جـمـع دار از اسـقـاططـفـل كه سالم مى ماند و پسرى مى زايد به مادر شبيه تر از همه مردم و خنصرى زائد دردست راست دارد نه آويخته و همچنين در پاى چپ خنصرى زائد دارد نه آويخته . و ( خنصر) انـگـشـت كـوچـك را گـويـنـد. پـس در خاطر خود گفتم گواهى مى دهم كه خداى عز وجـل بـر همه چيز قادر است . پس زاهريه بزاد پسرى از همه مردم به مادرش مانندتر و دردسـت راسـت خـنـصـرى زايد داشت نه آويخته و هم در پاى چپ بر آنگونه كه حضرت رضاعـليـه السلام وصف كرده بود پس كيست كه ملامت مى كند مرا بر اينكه او را نصب كردم علمو آيت ميان عالميان .
شـيخ صدوق رحمه اللّه فرموده كه اين حديث زياده بر اين بود ما ترك كرديم آن را (وَ لاحـَوْلَ وَ لا قـُوَّةَ اِلاّ بـِاللّهِ الْعـَلِىِّ الْعَظيم ) پس از آن فرموده كه دانستن حضرت امامرضـا عـليـه السـلام ايـن را بـه واسـطـه آن بـود كـه از پـدرانـش از حـضـرترسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم بـه او رسـيـده بـود وجـبرئيل براى حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم آورده بود خبرهاى خلفاى بنىاميه و بنى عباس و اولاد ايشان را و آنچه كه بر دست ايشان جارى مى شود ( وَ لا حَوْلَ وَلا قُوَّةِ اِلاّبِاللّهِ ) . انتهى .(50)
مؤ لف گويد: از چيزهايى كه حذف شده از اين حديث شعر دوم مرثيه است و آن اين است :
اَعْنى اَبَا الْحَسَِن الْمَاءْمُولَ اِنَّ لَهُ
حَقَّا عَلى كُلِّ مَنْ اَضْحى بِها شَجَنا
دهـم ـ از مـحـمـّد بـن الفـضـيـل مـروى اسـت كـه گـفـت : در آنسـال كـه هـارون برامكه غضب كرد و اول جعفر بن يحيى را بكشت و يحيى را حبس كد و برسـر ايـشـان آمد آنچه آمد. ابوالحسن عليه السلام در عرفه ايستاده بود و دعا مى كرد بعداز آن سـر به زير انداخت . از او خبر پرسيدند، گفت : من خداى را مى خواندم بر برمكيانبـه سـبـب آنـچـه بـا پـدرم نـمـودنـد امـروز خـداى عـز وجـل دعـاى مـن دربـاره ايـشـان اجابت نمود. پس چون بازگشت نگذشت مگر اندكى كه جعفر ويـحـيـى مـغـضوب شدند و احوال ايشان برگشت ، ( مسافر ) گفت : من با ابوالحسنالرضـا عـليـه السـلام بـودم در مـنـى كـه يـحـيـى بـن خـالد بـا قـومـى ازآل بـرمـك بـگـذشـتـنـد آن حـضـرت فـرمـود: مـسـكـيـنـانـنـد ايـنـان نـمـى دانـنـد كـهامـسـال چـه بـر سـرشان مى آيد! بعد از آن گفت : هاه و عجبتر آنكه ، هارون و من همچون ايندويـيم و دو انگشت به هم ضم نمود. ( مسافر ) گفت : به خدا كه من معنى سخن او راندانستم تا او را با هارون دفن كرديم .(51)
يـازدهـم ـ شيخ مفيد رحمه اللّه در ( ارشاد ) به سند خويش روايت كرده از غفارى كهگـفـت : مـردى از آل ابـورافـع آزاد كـرده حـضـرترسول صلى اللّه عليه و آله و سلم از من طلبى داشت مطالبه كرد از من و مبالغه نمود درطـلب خـود، مـن چـون چـنين ديدم نماز صبح در مسجد پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلم اداكـردم و روانـه شـدم بـه سـوى زمـانـى كـه نـزديـك شـدم بـه درمنزل آن حضرت ، ديدم حضرت از منزل بيرون آمد در حالى كه سوار بر حمارى است و برتـن شـريـفـش قـمـيـص و ردايـى ، چون نظرم بر آن حضرت افتاد خجالت كشيدم كه چيزىعرض كنم چون آن جناب به من رسيد ايستاد و نظر كرد به من ، من سلام كردم بر آن جنابو اين وقت ماه رمضان بود پس من عرض كردم به آن حضرت فدايت شوم !
مـولاى شـمـا فـلان از مـن طـلبـى دارد و بـه خـدا سـوگـنـد كـه مـرا رسوا ساخته . و من دردل خود گفتم كه حضرت به او مى فرمايد كه مطالبه از من نكند و به خد قسم كه نگفتمبه آن حضرت كه چه قدر از من مى خواهد و نام نبردم از طلب او چيزى . پس امر فرمود مراكـه بـنـشـيـنـم تـا برگردد، پس من نشستم در آنجا تا شام و نماز مغرب را به جا آوردم وحـضـرت نـيـامـد و من روزه بودم سينه ام تنگى كرد و خواستم برگردم كه ناگاه ديدم آنحـضـرت پـيـدا شـد و اطـراف آن جـنـاب جـمـاعـتـى از مـردم بـودنـد واهل سؤ ال و فقراء سر راه حضرت نشسته بودند آن جناب بر ايشان تصدق كرد و گذشتتـا داخـل خـانـه شـد پـس بـيـرون تـشـريـف آورد و مرا خواند من برخاستم و با آن حضرتداخـل مـنـزل شـديـم و آن جـنـاب نـشست و من نيز نشستم و شروع كردم از ابن مسيب امير مدينهبـراى او حـديـث كـردن و بسيار مى شسد كه من با آن حضرت از ابن مسيب گفتگو مى نمودمپـس چـون از سـخـن گـفتن فارغ شدم حضرت فرمود گمان نمى كنم كه هنوز افطار كردهبـاشى ؟ عرض كردم ، نه . پس فرمود براى من طعام آوردند و در پيش ‍ من گذاشتند و امرفـرمود غلامى را كه با من طعام بخورد، پس من و آن غلام طعام خورديم و چون فارغ شديمفـرمود: آن وساده را بلند كن و آنچه در زير آن است بردار، من وساده را برداشتم ديدم درزيـر آن مـقدارى دينار است آن دينارها را برداشتم و در كيسه ام گذاشتم و امر فرمود چهارنـفـر از بـنـدگـان خـود را كـه هـمـراه مـن بـاشـنـد تـا مـرا بـهمـنزل برسانند. من گفتم : فدايت شوم ! شبگردى كه از جانب ابن مسيب است گردش مى كندو من كراهت دارم كه مرا ببيند كه با بندگان شما مى باشم ، فرمود: درست گفتى ، اصاباللّه بـك الرشـاد فـرمـود بـه آنـهـا كـه همراه من باشند تا جايى كه من به آنان بگويمبـرگـردنـد، پـس هـمـراه مـن بـودنـد تـا نـزديـك بـه منزلم رسيدم و ماءنوس شدم آنها رابـرگـردانـيـدم پـس بـه مـنـزل رفـتـم و چـراغ طـلبـيـدم و در پـولهـا نـظـر كـردم ديـدمچهل و هشت دينار زر سرخ است و طلب آن مرد از من بيست و هشت دينار بود و در ميان آن پولهاديـنـارى ديـدم كـه مى درخشيد خوشم آمد از حسن او گرفتم آن را و نزديك چراغ بردم ديدمبه خط واضح بر آن نقش است كه حق آن مرد بر تو بيست و هشت دينار است و مابقى براىتو است و به خدا قسم كه من معين نكرده بودم طلب آن مرد را از من .(52)
دوازدهـم ـ قـطـب راونـدى روايـت كـرده از ريـان بـن صلت گفت : رفتم به خدمت حضرت امامرضا عليه السلام به خراسان و در دل خود گفتم كه بخواهم از آن حضرت از اين دينارهاكـه بـه نـام آنـحضرت سكه زده شده ، پس چون بر آن حضرت وارد شدم فرمود به غلامخـود كـه ابـومـحـمـّد از اين دينارها كه اسم من بر آن است مى خواهد بياور سى عدد از آنها،غـلام آورد. مـن گرفتم آنها را، پس با خود گفتم كه كاش مرا مى پوشانيد به بعضى ازجـامـه هـاى تـن شـريـفش ، چون اين خيال در دل من گذشت ، آن حضرت رو كرد به غلام خودفرمود كه بشوييد رختهاى مرا و بياوريد همچنان كه هست ، پس آوردند پيراهن و ازار و كفشآن حضرت را و به من دادند آنها را.(53)
سـيـزدهـم ـ ابـن شـهـر آشـوب از حـسن بن على وشا روايت كرده كه گفت : خواند مرا سيد منحضرت امام رضا عليه السلام به مرو و فرمود: اى حسن ! مرد على بن ابى حمزه بطائنىدر ايـن روز و داخـل در قـبـرش شـد هـمـيـن سـاعـت و داخـل شـدنـد دو مـلك قـبـر بـر او و سـؤال كـردنـد از او كـه كـيست پروردگار تو؟ گفت : اللّه تعالى . گفتند: كيست پيغمبر تو؟گفت : محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلم . گفتند: كيست ولى تو؟ گفت على بن ابى طالبعليه السلام ، گفتند: بعد از او كيست ؟ گفت : حسن عليه السلام ، پس يك يك امامها را گفتتا رسيد به موسى بن جعفر عليه السلام . پرسيدند: بعد از موسى كيست ؟ سخن در دهانگردانيد و جواب نگفت زجرش ‍ كردند و گفتند: بگو كيست ؟ سكوت كرد، گفتند به او آيامـوسـى بـن جعفر امر كرده ترا به اين ؟ پس زدند او را به عمودى از آتش و برافروختندبـر او قبر را تا روز قيامت . راوى گفت : من بيرون آمدم از نزد سيدم و تاريخ گذاشتم آنروز را پـس نـگـذشـت ايـام زيـادى كـه رسـيـد كـاغـذهـاىاهـل كـوفـه بـه مـرگ بـطـائنـى در آن روز و آنـكـهداخل در قبرش ‍ شده در آن ساعت كه حضرت فرمودند.(54)
چـهـاردهم ـ قطب راوندى روايت از ابراهيم بن موسى قزاز،(55) و بود او روزىدر مـسـجـد رضـا عـليـه السـلام بـه خـراسـان گـفـت مـبـالغـه كـردم در سـؤال و طـلب چـيـز از حـضـرت امـام رضـا عـليـه السـلام پس بيرون رفت آن حضرت به جهتاسـتـقـبـال بـعـضـى از آل ابـوطـالب پـس وقـت نـمـاز آمـد و آن حـضـرتميل كرد به سوى قصرى كه آنجا بود پس فرود آمد در زير سنگ بزرگى كه نزديك آنقـصر بود و من با آن حضرت بودم و نبود با ما ثالثى ، پس فرمود: اذان بگو، گفتم :درنـگ كـنـيد تا برسند به ما اصحاب ما، فرمود: بيامرزد خدا ترا لاتُؤَخِّرونَّ الصَّلاةَ عَنْاَوَّلِ وَقـْتـِهـا مـِنْ غـَيْرِ عِلَّةٍ عَلَيْكَ، اِبْدَاء بِاَوَّلِ الْوَقْتِ؛ فرمود: تاءخير ميانداز نماز را ازاول وقـتـش بـه آخـر وقـتـش ‍ بـدون عـلتـى بـر تـو، ابـتـدا كـن بـهاول وقـت ، يـا آنـكـه فـرمـود بـر تـو بـاد هـمـيـشـه بـهاول وقـت ، پـس مـن اذان گـفـتـم و نـمـاز كـرديـم ، پـس گـفـتـم : يـابـنرسـول اللّه ! بـه تـحـقـيـق كه طول كشيد مدت در آن و عده اى كه به من دادى و من محتاجم وشـغـل شـمـا بـسـيـار اسـت و مـن مـمـكـنـم نـمـى شـود هـر وقـتـى كـه از شـمـا سـؤال كنم .
راوى گـفـت : پس آن حضرت خراشيد زمين را با تازيانه خود به نحو شدت و سختى پسدست برد به آن موضع كه كنده شده بود پس بيرون آورد شمشى طلا و فرمود: بگير اينرا خداوند بركت دهد به تو در آن و انتفاع ببر به آن و كتمان كن آنچه را كه ديدى .
راوى گفت : پس خداوند تعالى بركت داد به من در آن تا آنكه خريدم در خراسان چيزى كهقـيـمـتـش هـفـتـاد هـزار اشـرفـى بـود و گـرديـدم غـنـى تـريـن مـردمـى كـهامثال خودم بودند در آنجا.(56)
پـانـزدهـم ـ و نـيز روايت كرده از احمد بن عمرو كه گفت : بيرون رفتم به سوى حضرترضا عليه السلام و زوجه ام آبستن بود چون خدمت آن حضرت رسيدم عرض كردم : من وقتىكـه از شـهـرم بـيرون آمدم زوجه ام آبستن بود دعا كن كه حق تعالى بچه او را پسر قراردهـد، فـرمود: او پسر است پس نام گذار او را عمر، گفتم : من نيت كرده ام كه او را على نامگذارم و امر كرده ام اهل بيت خود را كه او را على نام گذارند. فرمود: نام او را عمر بگذار،پس من وارد كوفه شدم ديدم از براى من پسرى متولد شده او را على نام گذاشته اند. پسمـن او را عمر نام گذاردم . همسايگان من كه مطلع شدند از اين مطلب گفتند ديگر ما تصديقنـمـى كـنـيـم بـعـد از اين چيزى را كه از تو نقل كنند يعنى همسايه هاى او كه سنى بودندگـفـتـنـد بر ما معلوم شد كه تو سنى هستى و نسبت شيعه گرى كه به تو داده اند خلافبـوده و ما بعد از اين تصديق نمى كنيم چيزى را كه از اين مقوله به شما نسبت دهند. راوىگـويـد: آن وقـت فـهـمـيـدم كـه حـضـرت نـظرش بر من بيشتر بوده از خودم به نفس خودم.(57)
شـانـزدهـم ـ از ( بـصـائر الدرجـات ) مـنـقـول اسـت كـه احـمـد بـن عـمـرحلال گفت : شنيدم كه اخرس در مكه اسم حضرت رضا عليه السلام را مى برد و دشنام مىدهـد آن حـضرت را، گفت : داخل مكه شدم و كاردى خريدم ، پس ديدم او را، با خود گفتم بهخـدا سـوگـنـد مـى كـشم او را هرگاه از مسجد بيرون بيايد، پس ايستادم سر راه او، ناگاهرقـعـه حضرت امام رضا عليه السلام به من رسيد نوشته بود در آن : بِسْمِ اللّهِ الرَّحمنِالرَّحيمِ به حق من بر تو كه متعرض اخرس مشو پس به درستى كه خداوند تعالى ثقه ومعتمد من است و او كافى است مرا.(58)
هـفـدهـم ـ شـيـخ مـفـيـد بـه سـنـد مـعـتـبـر روايـت كـرده : در آنسـال كـه هـارون بـه حـج رفـت حـضرت امام رضا عليه السلام نيز به اراده حج از مدينهبـيرون شد همين كه رسيد به كوهى كه از طرف چپ راه است و نام آن ( فارغ ) استحضرت به آن نظرى افكند و فرمود: بانى فارغ و خراب كننده آن پاره پاره خواهد شد.
راوى گفت : ما نفهميديم معنى كلام آن حضرت را تا اينكه هارون به آن موضع رسيد فرودآمـد و جـعـفر بن يحيى برمكى بالاى آن كوه رفت و امر كرد كه مجلسى براى او در آن بناكنند پس چون از مكه برگشت بالاى آن كوه رفت و امر كرد كه آن مجلس را خراب كنند پسچون به عراق رسيد جعفر بن يحيى كشته گشت و پاره پاره شد.(59)
هـيـجـدهـم ـ ابن شهر آشوب روايت كرده از ( مسافر ) كه گفت : من نزد حضرت رضاعـليـه السـلام بـودم در مـنى پس گذشت يحيى بن خالد در حالى كه دماغ خود را گرفتهبـود از غـبـار، حـضـرت فـرمـود بـيـچـاره هـاى نمى دانند چه بر آنها وارد مى شود در اينسـال پـس فـرمـود: و عـجـبـتـر از ايـن بـودن مـن و هـارون اسـت بـا هـممـثـل ايـن دو انـگـشت و دو انگشت خود را به هم چسبانيد.(60) و اين خبر به روايتشيخ صدوق گذشت .
نوزدهم ـ و نيز ابن شهر آشوب روايت كرده از سليمان جعفرى كه گفت در خدمت حضرت امامرضـا عـليـه السـلام بـودم در بـسـتـانـى از آن حـضـرت نـاگـاه گـنـجـشـكـى آمـدمـقابل آن حضرت بر زمين و شروع كرد به صيحه زدن و اضطراب كردن ، حضرت به منفرمود: اى فلان ! مى دانى كه اين عصفور چه مى گويد؟
گـفـتـم : نـه ، فرمود: مى گويد كه مارى مى خواهد جوجه هاى مرا بخورد، پس بردار اينعـصـا را و داخـل بـيـت شـو بـكـش مـار را، سـليـمـان گـفـت : عـصـا بـر دسـت گـرفـتـمداخل بيت شدم ديدم مارى كه در جولان است پس كشتم آن را.(61)
بيستم ـ و نيز ابن شهر آشوب روايت كرده از حسين بن بشار كه گفت : فرمود حضرت امامرضا عليه السلام كه عبداللّه مى كشد محمّد را، گفتم : عبداللّه بن هارون مى كشد محمّد بنهـارون را؟! فـرمـود: آرى ! عبداللّه كه در خراسان است مى كشد محمّد پسر زبيده را كه دربـغـداد است ، پس چنان شد كه آن حضرت خبر داده بود، يعنى عبداللّه ماءمون كشت محمّد امينبرادر خود را، و آن حضرت به اين شعر تمثل مى جست :
وَ اِنَّ الضِّغْنَ بَعْدَ الضِّغْنِ يَغْشُو
عَلَيْكَ وَ يَخْرِجُ الدّاءَ الدَّفينا(62)
و شـايـد تمثل آن حضرت به اين شعر اشاره باشد به كشتن عبداللّه ماءمون آن حضرت رانيز.
مـؤ لف گـويـد: كـه در ذكـر اصـحـاب حـضـرت امـام مـوسـى عـليـه السـلام درحـال عبداللّه بن المغيره روايتى نقل شده كه مشتمل بود بر آيت باهره از اين بزرگوار، ودر فصل پنجم ذكر شود چند معجزه باهره از آن حضرت سلام اللّه عليه .
فصلچهارم : مختصرى از كلمات حكمت آميز و برخى از اشعار حضرت رضا عليه السلام
( اوّل ـ قالَ عليه السلام : صَديقُ كُلِّ اَمرِى عَقْلُهُ وَ عَدوُُّهُ جَهْلُهُ.(63) )
فرمود آن حضرت : كه دوست هر مردى عقلاو است و دشمن او نادانى او است .
دوم ـ قـالَ عـليـه السـلام : اِنَّ اللّهَ يـُبـْغـِضُ الْقيلَ وَ الْقالَ وَ اِضاعَةَ الْمالِ وَ كَثْرَةَ السُّؤالِ؛(64) يـعـنـى فـرمـود: خـداونـد دشـمـن دارد (قـيـل و قـال ) را و ضـايـع كـردن مـال را و كـثـرت سـؤال را.
مـؤ لف گـويـد: ظـاهـرا مـراد از قـيـل و قـال ، مـراء وجـدال مـذمـوم است كه در روايات نهى از آن وارد شده بلكه از حضرت صادق عليه السلاممـنـقـول اسـت كـه حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم فـرمـودنـد:اول چـيـزى كـه نـهـى كـرد مـرا از آن پـروردگـارم عـز وجـل ، نـهـى كـرد از پـرسـتـش بتان و شرب خمر و ملاحات با مردم (65) و (مـلاحـات عـ( همان مجادله و مراء است . و نيز از آن حضرت مروى است كه فرمود چهار چيزاسـت كـه مـى مـيرانند دل را، گناه بالاى گناه كردن و با زنان زياد محادثه و هم صحبتىكردن و ممارات احمق . تو بگويى و او بگويد و آخرش ‍ برنگردد به خير، و با مردگانمـجـالسـت كـردن ، عـرض كـردنـد: يـا رسـول اللّه ! مـردگـان كـيـانـنـد؟ فـرمـود:كـل غـنـى مـتـرف (66) ؛ يـعنى هر توانگرى كه گذاشته شده بطور خود هرچهخـواهـد بكند يا هر توانگرى كه به ناز و نعمت پروريده شده . و نيز شيخ صدوق رحمهاللّه روايـت كـرده كـه بـه حضرت صادق عليه السلام عرض كردند كه اين خلقى كه مىبينيد تمام اينها از ناس و مردم محسوب مى شوند، فرمود: بينداز از مردم بودن آن كسى راكه ترك كرده مسواك كردن را و آن كسى را كه چهار زانو مى نشيند در جاى تنگ و كسى كهداخـل مـى شـود در چـيـزى كـه مـهـم او نـيـسـت و كـسـى كـه مـراء وجدال مى كند در چيزى كه علم به آن ندارد، و كسى كه سستى كند و بيمارى به خود ببنددبـدون علتى و كسى كه موى خود را ژوليده گذارد بدون مصيبتى و كسى كه مخالفت كندبـا يـاران خـود در حـق در حالى كه آنها متفق شده باشند بر آن و كسى كه افتخار كند بهپـدران خـود در حـالى كـه خـودش خالى است از كارهاى خوب ايشان پس او به منزله خدنگاسـت يعنى پوست خدنگ . و آن چوب درختى است محكم براى تير خوب است پوستهاى آن رامـى كـنند و دور مى افكنند تا به جوهر و اصلش مى رسد.(67) پس همچنان كهپـوسـت خـدنـگ را مـى كـنـنـد و دور مـى افـكـنـنـد بـا آن مـجـاورت و نـزديـكـى بـه لب واصل خود همچنين كسى كه خالى است از فضايل و كمالات پدران خود او را دور مى افكنند واعتنا به آن نمى كنند.
( وَ لَقَدْ اَحْسَنَ مَنْ قالَ: اَلْعاقِلُ يَفْتَخِرُ بَالْهِمَمِ الْعالِيَةِ لابِالرِّمَمِ الْبالِيَةِ ) .
كُنْ اِبْنَ مَنْ شِئْتَ وَ اكْتَسِبْ اَدَبا
يُغْنيكَ مَحْمُودُهُ عَنْ النَّسَبِ
اِنَّ الْفَتى مَنْ يَقُولُها اَنَاذا
لَيْسَ الْفَتى مَنْ يَقُولُ كانَ اَبى
دانش طلب و بزرگى آموز
تا به نگرند روزت از روز
جايى كه بزرگ بايدت بود
فرزندى كس نداردت سود
چون شير به خود سپه شكن باش
فرزند خصال خويشتن باش
سـوم ـ فـرمـود: مـا اهـل بيتى مى باشيم كه وعده اى كه به كسى داده ايم آن را دين خود مىبينيم ، يعنى ملتزميم كه مانند دين آن را ادا كنيم همچنان كه پيغمبر صلى اللّه عليه و آلهو سلم چنين كرد.(68)
چـهـارم ـ فـرمود: بيايد بر مردم زمانى كه عافيت در آن زمان ده جزء باشد، نه جزء آن دراعتزال و كناره گزيدن از مردم و يك جزء ديگر در سكوت باشد.(69)
مـؤ لف گـويد: كه ما در فصل كلمات حضرت امام جعفر صادق عليه السلام آنچه شايستهاعـتـزال بـود ذكـر كـرديـم بـه آنـجـا رجـوع شـود، و بـراى ايـنـكـه ايـنمحل را خالى نگذاريم اين چند شعر را كه مناسب مقام است ذكر مى نماييم :
نان جوين و خرقه پشمين و آب شور
سى پاره كلام و حديث پيمبرى
هم نسخه سه چارز علمى كه نافع است
در دين نه لغو بوعلى (70) و ژاژ بحترى
زين مردمان كه ديو از ايشان حذر كند
در گوشه اى نهان شده بنشسته چون پرى
با يك دو آشنا كه نيرزد به نيم جو
در پيش ملك همتشان ملك سنجرى
اين آن سعادت است كه بروى حسد برد
آب حيات و رونق ملك سكندرى
پنجم ـ روايت شده كه خدمت آن حضرت عرض شد كه چگونه صبح كرديد؟
فـرمـود: صـبـح كـردم بـه اجـل مـنـقـوص ، يـعـنـى مـدت عمرم پيوسته در كم شدن است ، وعـمـل مـحـفوظ هر چه مى كنم ثبت و حفظ مى شود و مرگ در گردن ما است و آتش ‍ پشت سر مااست و نمى دانم چه خواهد شد به ما.(71)
شـشـم ـ فـرمـود: در بـنـى اسـرائيـل عـابـد، عـابـد نـمـى گـشـت تـا آنـكـه دهسال سكوت كند، چون ده سال سكوت اختيار مى كرد عابد مى گشت !(72)
مـؤ لف گـويـد: كـه روايـات در مـدح سـكـوت بـسـيـار اسـت و مـقـام را گـنـجـايـشنـقـل نـيـسـت و مـن در ايـنـجـا اكـتـفـا مـى كـنـم بـه ايـن چـنـد شـعـر كـه از امـيـر خـسـرونقل شده :
سخن گرچه هر لحظه دلكش تر است
چه بينى خموش از آن بهتر است
در فتنه بستن ، دهان بستن است
كه گيتى به نيك و بد آبستن است
پشيمان ز گفتار ديدم بسى
پشيمان نگشت از خموشى كسى
شنيدن ز گفتن به اردل نهى
كزين پر شود مردم از وى تهى
صدف زان سبب گشت جوهر فروش
كه از پاى تا سر همه گشت هوش
همه تن زبان گشت شمشير تيز
به خون ريختن زان كند رستخيز
هفتم ـ فرمود: هر كه راضى شد از حق تعالى به روزى كم ، حق تعالى راضى مى شود ازاو به عمل كنم .(73) و روايت شده از احمد بن عمر بن ابى شعبه حلبى و حسينبن يزيد معروف به نوفلى كه وارد شديم بر حضر رضا عليه السلام پس ‍ گفتيم بهآن حـضـرت كـه مـا بـوديـم در وسـعـت رزق و فـراخـى عـيـش پـس تـغـيـيـر كـردحـال مـا بـعـض تـغـيـيرات يعنى فقير شديم ، پس دعا كن كه خدا برگرداند آن را به ما،فـرمـود: چـه مـى خـواهـيـد بـشـويـد آيـا مـى خـواهـيـد پـادشـاهـان بـاشـيـد، آيـاخـوشـحـال مـى كـنـد شـما را كه مانند طاهر و هرثمه (74) باشيد، و لكن بودهبـاشـيـد بـر خـلاف ايـن عـقـيـده و آيـيـنـى كـه بـر آن مـى بـاشـيـد؟! گـفـتـم : نـه واللّهخـوشـحـال نـمـى كـنـد مـرا آنـكـه از بـراى من باشد دنيا و آنچه در آن است طلا و نقره و منبـرخـلاف اين حال باشم كه هستم ، حضرت فرمود: حق تعالى مى فرمايد: ( اِعْمَلُوا آلَداوُدَ شُكْرا وَ قَليلٌ مِنْ عِبادِىَ الشَّكُور ) .(75)
آنـگاه فرمود: نيكو كن ظن خود را به خدا پس بدرستى كه هر كسى نيكو شد گمان او بهخـدا، بـوده بـاشـد خـدا نـزد گـمـان او و كـسـى كـه راضـى شـد بـهقـليـل از رزق ، قـبـول مـى فـرمـايـد حـق تـعـالى از اوقـليـل از عـمـل را، و كـسـى كـه راضـى شـد بـه كـم ازحـلال سـبـك مـى شـود مـؤ نـه او و سـبـز و تـازه مـى بـاشـنـداهـل او و بـيـنـا مـى كـنـد خـداوند او را به درد دنيا و دواء آن و بيرون برد او را از دنيا بهسلامت به سوى دارالسلام .(76)
هـشـتـم ـ شـيخ صدوق به سند متبر از ريان بن صلت روايت كرده كه گفت : خواند حضرتامام رضا عليه السلام براى من اين اشعار را كه از جناب عبدالمطلب است :
يَعيبُ النّاسُ كُلُّهُمُ زَمانا
وَ مالِزَمانِنا عَيْبٌ سِوانا
نَعيبُ زَمانَنا وَالْعَيْبُ فينا
وَ لَوْ نَطَقَ الزَّمانُ بِنا هَجانا
وَ اِنَّ الذِّئْبَ يَتْرُكُ لَحْمَ ذِئْبٍ
وَ يَاءْكُلُ بَعْضُنا بَعْضا عَيانا؛
يـعـنـى تـمـام مـردم ( روزگـار ) را عـيـب مـى كـنـنـد وحـال آنـكـه عـيـبـى بـراى روزگـار نـيـسـت سـواى مـا،حـاصل آنكه عيب روزگار ماييم ، اگر ما نبوديم روزگار عيب نداشت . و قريب به همين استقول آنكه گفته :
آبادى بتخانه ز ويرانى ما است
جمعيت كفر از پريشانى ما است
اسلام به ذات خود ندارد عيبى
هر عيب كه هست از مسلمانى ما است ؛
مـا عـيـب مى كنيم روزگار خود را و حال آنكه عيب در ما است و اگر روزگار تكلم كردى ما راهـجـو نمودى ، و همانا گرگ ترك مى كند خوردن گوشت گرگ را و لكن بعضى از ما مىخورد بعضى ديگر را بالعيان . و در بعضى اين شعر نيز اضافه شده :
لَبِسْنا لِلْخِداعِ مُسُوكَ ظَبْى
فَوَيْلٌ لِلْغَريبِ اِذا اَتانا(77) ؛
يـعنى پوشيدم براى گول زدن پوست آهو بر تن ، پس واى بر غريب هرگاه بيايد نزدما.
نهم ـ روايت شده كه ماءمون نوشت به آن حضرت كه مرا موعظه كن ، حضرت نوشت :
اِنَّكَ فى دُنْيا(78) لَها مُدَّةٌ
يَقْبَلُ فيها عَمَلُ الْعامِلِ
اَمّا تَرَى الْمَوْتَ مُحيطا بِها
يَسْلُبُ مِنْها اَمَلَ اْلامِلِ
تُعَجِّلُ الذَّنْبَ بِما تَشْتَهى
وَ تَاءْمُلُ التَّوْبَةَ مِنْ قابِلٍ
وَ الْمَوْتُ يَاءْتى اَهْلَهُ بَغْتَةً
ماذاكَ فِعْلُ الْحازِمِ الْعاقِلِ(79) ؛
يـعـنـى بـه درسـتـى كـه تـو در دنيائى مى باشى كه از براى آن مدت و زمانى است كهعـمل ، عمل كننده در آن مدت مقبول مى شود، آيا نمى بينى كه مرگ احاطه كرده است به آن وربـوده اسـت از آن آرزوى آروز كـنـنـده را، شـتـاب وتـعـجـيـل مـى كـنـى به گناه كردن و به آنچه اشتها دارى و آرزو مى كنى توبه كردن راسال آينده و حال آنكه مرگ به ناگاه بر اهل خود وارد مى شود، اين نيست كار شخص هشيارو عاقل .
شـيـخ صـدوق رحمه اللّه از ابراهيم بن عباس نقل كرده كه حضرت امام رضا عليه السلامدر بسيارى از اوقات اين شعر را مى خواند:
اِذا كُنْتَ فى خَيْرٍ فَلا تَغْتَرِرْبِه
وَ لكِنْ قُلِ اللّهُمَّ سَلِّمْ وَ تَمِّم ؛
يعنى چون در خوبى و استراحت باشى به آن مغرور مشو و لكن بگو خدايا! اين نعمت را ازتغيير سالم دار و تمام كن آن را بر من .
دهـم ـ مـحـمـّد بـن يـحيى بن ابى عباد از عموى خود روايت كرده كه گفت شنيدم من از حضرترضـا عـليـه السـلام روزى كـه ايـن شـعـر را خـوانـد و كم بود آن حضرت شعر بخواند،فرمود:
كُلُّنا نَاءْمُلُ مَدّا فِى اْلاَجَلِ
وَ الْمَنايا هُنَّ آفاتُ اْلاَمَلِ
لاتَغُرَّنَّكَ اَباطيلُ الْمُنى
وَ اَلْزِمِ الْقَصْدَ وَدَعْ عَنْكَ الْعِلَل
اِنَّما الدُّنْيا كَظِلٍّ زائلٍ
حَلَّ فيها راكِبٌ ثُمَّ رَحَلَ؛
يـعـنـى هـمـه مـا آرزو مـى كـنـيـم كـه مـدت عـمـرمـان مـديـد شـود وحـال آنـكـه مـرگـهـا آفـتـهـاى آرزو اسـت فـريـب نـدهـد تـرا آرزوهـاىبـاطـل و مـلازم بـاش قـصد و آهنگ نمودن را و بگذار از خود بهانه ها را، اين است و جز ايننـيـسـت كـه دنـيـا مانند سايه اى است برطرف شونده كه سوارى در آن فرود آمد پس كوچكرد.
مـن عـرض كـردم كـه ايـن شـعـرهـا از كـيست خداوند امير را عزيز دارد، فرمود: مردى از شماعراقى اين شعرها را گفته ، من گفتم : اين شعرها را ابوالعتاهيه خواند براى من از خودش، حـضـرت فرمود: بياور اسمش را و واگذار اين را، يعنى نام بردن او را به ابوالعتاهيهبـه درسـتـى كه خداوند مى فرمايد: ( وَ لاتَنابَروا بِالاَلْقابِ ) (80) وشايد كراهت داشته اين مرد از اين لقب .(81)
مـؤ لف گـويـد: كـه ابوالعتاهيه ابواسحاق اسماعيل بن قاسم شاعر است كه وحيد زمان وفـريـداوان خود بوده در طلاقت طبع و رشاقت نظم خصوصا در زهديات و مذمت دنيا؛ و او درطـبـقـه بـشـار و ابـونواس بوده و در حدود سنه صد و سى در ( عين التمر ) قربمـديـنـه مـنـوره مـتـولد شـده و در بـغـدا سـكـنـى داشـتـه ، گـفـته اند كه گفتن شعر نزد اوسهل بود به نحوى كه مى گفت اگر بخواهم تمام كلام خود را شعر قرار دهم مى توانم ،و از اشعار او است :
اَلا اِنَّنا كُلُّنا بائدٌ
وَ اَىُّ بَنى آدَمَ خالِدٌ
وَ بَدْؤُهُمُ كانَ مِنْ رَبِّهِمْ
وَ كُلُّ اِلىْ رَبِّهِ عائدٌ
فَيا عَجَبا كَيْفَ يُعْصَى اْلاِلهُ
اَمْ كَيْفَ يَجحَدُهُ الْجاحِدُ
وَ فى كُلِّ شَىْءٍ آيَةٌ
تَدُلُّ عَلى اَنَّهُ واحِدٌ
وَ لَهُ ايضا
اِذِا الْمَرْءُ لَمْ يَعْتِقْ مِنَ الْمالِ نَفْسَهُ
تَمَلَّكَهُ الْمالُ الَّذى هُوَ مالِكُهُ
اَلا اِنَّما مالِى الَّذى اَنَا مُنْفِقٌ
وَ لَيْسَ لِيَ الْمالُ الَّذي اَنَا تارِكُهُ
اِذا كُنْتَ ذامالٍ فَبادِرْ بِهِ الَّذى
يَحِقُّ وَ اِلا اسْتَهْلَكَتْهُ مَهالِكُهُ
وفات كرد در سنه دويست و يازده در بغداد و وصيت كرد به قبرش ‍ بنويسند:
اِنَّ عَيْشا يَكُونُ آخِرُهُ الْمَوْتُ
لَعَيْشٌ مُعَجَّلُ التَّنْغيصِ
و ( عـتـاهـيـة ) بـر وزن كـراهـيـة ، يـعنى كم عقلى و گمراهى و مردم گمراه و بىعـقـل ، و ظـاهـرا بـه مـلاحـظـه ايـن مـعـنـى اسـت كـه حـضـرت فـرمـود به آن مرد كه اسم او(ابوالعتاهيه ) را بيار و اين لقب را بگذار، شايد كه كراهت داشته از آن .(82) و بـدان كـه يـكـى از ادباء اهل سنت در كتاب خود (83) قصيده اى از حضرت امامرضا عليه السلام نقل كرده كه مشتمل است بر حكم و مواعظ كثيره و من آن قصيده شريفه رادر ( كتاب نفثة المصدور ) نقل كردم و در اينجا به جهت تبرك و تيمن به چند شعراز آن بدون ترجمه بيان مى كنم .
قصيده امام رضا عليه السلام درباره مسائل اخلاقى
قال (الامام الرضا عليه السلام ) عليه السلام :
اِرْغَبْ لِمَوْلاكَ وَ كُنْ راشِدا
وَاعْلَمْ بِاَنَّ الْعِزَّ فى خِدْمَتِهِ
وَاْتُل كِتابَ اللّهِ تُهْدى بِهِ
وَ اتَّبِعِ الشَّرْعَ عَلى سُنَّتِهِ

next page

fehrest page

back page