الناس بزمانهم اشبه منهم بآبائهم.
(مردمان به زمان خويش مانندهترند از ايشان به پدران خويش.)
معنى اين كلمه به تازى:
الناس يشبهون زمانهم لاآبائهم، و يحاكون ايامهم لا قدماءهم ؛ فكل من اهانه الزمان اهانوه، و كل من اعانه الزمان اعانوه.
معنى اين كلمه به پارسى:
مردمان درزمانه نگرند و به افعال او اقتدا نمايند ؛ هر كه را زمانه بنوازد ايشان بنوازند، و هر كه را زمانه بيندازد ايشان نيز بيندازند، و بر سنت پدران خويش نروند و به گذشتگان خويش تشبه نكنند.
شعر:
خلق را نيست سيرت پدران - همه بر سيرت زمانه روند
دوستند آن كه را زمانه نواخت - دشمنند آن كه را زمانه فكند
- الاعجاز / 28، المناقب / 375
ما هلك امرو عرف قدره.
(هلاك نشد مردى كه بشناخت اندازه خويش.)
معنى اين كلمه به تازى:
من عرف قدره كان طول عمره و مدة دهره متفرعا ذروة الكرامة، متدرعا كسوة السلامة، لاتمسه من احد آفة، و لا تصيبه من جانب مخافة.
معنى اين كلمه به پارسى:
هر كه محل خويش بداند و پاى به اندازه گليم خويش دراز كند و گرد كارى كه لايق مرتبت و در خور منزلت او نيست نگردد، همه عمر از ملامت رسته باشد و به سلامت پيوسته.
شعر:
هر كه مقدار خويشتن بشناخت - از همه حادثات ايمن گشت
از مضيق غرور بيرون جست - در مقام سرور ساكن گشت
- الاعجاز / 28، شرح غرر و درر: ش 9515، المناقب / 375، و نيز رك: نهج البلاغه حكمت 149
قيمة كل امرىء ما يحسنه.
(قيمت هر مردى آن است كه نيكو داند آن را.)
معنى اين كلمه به تازى:
كل من زاد علمه زاد فى صدور الناس قدره و قيمته، و كل من نقص علمه نقص فى قلوب الناس جاهه و حشمته.
معنى اين كلمه به پارسى:
قيمت هر مردى به اندازه علم اوست، اگر بسيار داند قيمت او بسيار است، و اگر اندك داند قيمت او اندك است.
شعر:
قيمت تو در آن قدر علم است - كه تن خود بدان بيارايى
خلق در قيمتت بيفزايند - چون تو در علم خود بيفزايى
- نهج البلاغه حكمت 81، البيان و التبيين 1/83، عقد الفريد 2/209 و 268، الاعجاز / 27، المناقب / 375.
من عرف نفسه فقد عرف ربه.
(هر كه بشناخت نفس خويش را، به درستى كه بشناخت پروردگار خويش را.)
معنى اين كلمه به تازى:
من عرف ان نفسه مخلوقة مصنوعة، و من الاجزاء المتكثرة و الاعضاء المتغيرة مركبة مجموعة، فقد عرف ان له خالقا لا يتكثر ذاته، و صانعا لا يتغير صفاته.
معنى اين كلمه به پارسى:
هر كه در نفس خويش نگرد او به بديهه عقل بداند كه پيش از اين هست نبوده است و اكنون هست شده است و از اينجا بداند كه او را هست كنندهاى و پديد آرندهاى هست، پس از دانستن نفس خويش به دانستن پروردگار خويش رسد.
شعر:
بر وجود خداى، عز و جل - هست نفس تو حجتى قاطع
چون بدانى تو نفس را، دانى - كوست مصنوع و ايزدش صانع
- المناقب / 375، شرح غرر و درر: ش 7946، اخلاق محتشمى / 8، شرح نهج 20/192.
المرء مخبو تحت لسانه.
(مرد پنهان است در زير زبان خويش.)
معنى اين كلمه به تازى:
المرء ما لم يتكلم لم يعرف مقدار عقله و مثابة فضله، فاذا تكلم رفع الحجاب و عرف الخطاء و الصواب.
معنى اين كلمه به پارسى:
تا مرد سخن نگويد مردمان ندانند كه او عالم است يا جاهل، ابله است يا عاقل، چون سخن گفت مقدار عقل و مثابت فضل او دانسته شد.
شعر:
مرد پنهان بود به زير زبان - چون بگويد سخن بدانندش
خوب گويد ؛ لبيب گويندش - زشت گويد ؛ سفيه خوانندش
- نهج البلاغه حكمت 148 و 392، الاعجاز / 28، المناقب / 375.
من عذب لسانه كثر اخوانه.
(هر كه خوش باشد زبان او، بسيار باشد برادران او.)
معنى اين كلمه به تازى:
المرء يصطاد قلوب الناس بكلمه الطيب و كرمه الصيب.
معنى اين كلمه به پارسى:
هر كه مردمان را نيكويى گويد و به گرد عثرات ايشان نگردد، ايشان او را دوست گيرند و با او چون با برادران زندگانى كنند.
شعر:
گر زبانت خوش است، جمله خلق - در مودت برادران تواند
ور زبانت بدست، در خانه - خصم جان تو چاكران تواند
- الاعجاز / 28، شرح غرر و درر: ش 7761، المناقب / 375.