ظن العاقل كهانة.
(گمان خردمند از اخترگويى است.)
معنى اين كلمه به تازى:
قد يصدق ظن العاقل بسبب فطانته، كما قد يصدق حكم الكاهن بسبب كهانته.
معنى اين كلمه به پارسى:
بسيار باشد كه گمان عاقل راست آيد، چنان كه بسيار باشد كه حكم اخترگوى راست آيد.
شعر:
هر اشارت كه مرد عاقل كرد - بر اشارات او مزيد مجوى
ظن عاقل بود به هر كارى - در اصابت چو حكم اخترگوى
- شرح غرر و درر: ش 6036 (ظن المومن كهانه)، المناقب / 376.
من نظر اعتبر.
(هر كه بنگريست عبرت گرفت.)
معنى اين كلمه به تازى:
من لحظ و اختبر، اتعظ و اعتبر.
معنى اين كلمه به پارسى:
هر كه در احوال دنيا و امور عقبى بنگرد و نيك تامل كند عبرت گيرد، و از آن چه زيانكار باشد بگريزد و بدانچه سودمند باشد درآويزد.
شعر:
مرد در كارها چو كرد نظر - بهره اعتبار از آن برداشت
هر چه آن سودمند بود گرفت - هر چه ناسودمند بود گذاشت
- شرح غرر و درر: ش 7658 (من تامل اعتبر)، شرح نهج البلاغه 20/280 (المومن اذا....)، المناقب / 376.
العداوة شغل.
(دشمنى كارى است.)
معنى اين كلمه به تازى:
العداوة شغل يشغل صاحبها عما هو الاليق به و الاولى فى مصالح الاخرة و الاولى.
معنى اين كلمه به پارسى:
دشمنى كارى است بى فايده، و از كارهاى با فايده باز دارنده و منع كننده.
شعر:
هر كه پيشه كند عداوت خلق - از همه خيرها جدا گردد
گه دلش خسته عنا باشد - گه تنش بسته بلا گردد
- المناقب / 376 (...شغل القلب).
القلب اذا اكره عمى.
(دل چون به ستم فرموده شد كور گردد.)
معنى اين كلمه به تازى:
القلب اذا اكره على معرفة علم حدث له الملال و ظهر فيه الكلال، و فسد منه النظر و ذهب عنه البصر، حتى لا يعلم ما يعلم، و لا يفهم ما يفهم.
معنى اين كلمه به پارسى:
چون دل را رنجانيده شود در دانستن چيزى، كور گردد و آن چيز را درنيابد، پس عنان دل در وقت تحصيل علم بدو بايد داد، و بارى كه زيادت از طاقت او باشد بر او نبايد نهاد، تا او عاجز و سرگردان نگردد و متحير و نادان نماند.
شعر:
به ستم دل به سوى علم مبر - كان ستم آتش دل افروزد
هيچ خاطر، و گر چه تيز بود - به ستم هيچ علم ناموزد
- نهج البلاغه، حكمت 193، المناقب / 376.
الادب صورة العقل.
(ادب تمثال خرد است.)
معنى اين كلمه به تازى:
صورة العقل: هى الافعال المهذبة، و الاقوال المصوبة، و الحركات المودبة، و السكنات المرتبة.
معنى اين كلمه به پارسى:
هر كه را عقل باشد نشان او آن بود كه گفتار او گزيده و كردار او پسنديده باشد، و با مردمان بادب نشيند و بادب خيزد و از موارد ندامت و مراصد ملامت بپرهيزد.
شعر:
با ادب باش در همه احوال - كه ادب نام نيك را سبب است
عاقل آن است كو ادب دارد - نيست عاقل كسى كه بى ادب است
- شرح غرر و درر: ش 996، المناقب / 376.
لا حياء لحريص.
(نيست شرم مردم حريص را.)
معنى اين كلمه به تازى:
من استولى عليه الحرص، ذهب عن عينه الماء و عن وجهه الحياء.
معنى اين كلمه به پارسى:
هر كه بر چيزى از مطالب دنى و لذات بدنى حريص باشد، او را در طلب آن چيز از هيچ آفريده شرم نيايد، و به ملامت هيچ ملامت كننده التفات ننمايد.
شعر:
هر كه باشد حريص بر چيزى - نايد او را ز جستن آن شرم
برود از نهاد او خجلت - بشود از سرشت او آزرم
- شرح غرر و درر: ش 10499، المناقب / 376.
من لا نت اسافله صلبت اعاليه.
(هر كه نرم باشد زيردستان او سخت باشند زبردستان او.)
معنى اين كلمه به تازى:
من لم ينصره الصغار قهره الكبار.
معنى اين كلمه به پارسى:
هر كه را زيردستان و چاكران نرم و ضعيف باشند و او را در حوادث نصرت و معاونت نكنند، زيردستان و قويتران بر او سختى نمايند و او را بمالند و قهر كنند.
و اين كلمه را معنى ديگر توان گفت، و آن معنى اين است كه: هر كه نيمه زير خويش را سست داشته باشد تا بر او فساد و فاحشه رفته بود، نيمه زبر او - يعنى چشم و روى او - سخت شده باشد، و از هر دو آب و شرم رفته باشد و زايل گشته.
شعر:
هر كه باشد ضعيف اتباعش - در كف اقويا بود مقهور
نشود بى متابعان هرگز - هيچ كس بر منازعان منصور
- المناقب / 376.