|
|
|
|
|
|
66. ماجد به معناى مجيد است مانند عالم كه به معناى عليم مى باشد، با اين فرق كه صفتى كهبر وزن فعيل مى آيد مبالغه اش بيشتر است ، و معناى آن گذشت . 67. واحد كسى است كه تجزيه و دوگانگى نمى پذيرد. آن كه تجزيه نمى پذيرد مانند جوهريگانه است كه قسمت نمى پذيرد، كه گفته مى شود آن ((واحد)) است بدين معنا كه جزءندارد. همين طور است نقطه كه در طرف و كنار واقع است و جزء ندارد. خداىمتعال واحد است بدين معنا كه طرح انقسام در ذات اومحال مى باشد. اما آن كه دوگانگى نمى پذيرد آن است كه نظيرى ندارد، مانند خورشيد،زيرا خورشيد هر چند در وهم قابل قسمت بوده و فى ذاته تجزيه پذير است - چون ازقبيل اجسام است - با اين حال نظير ندارد جز آنكه مى تواند نظير داشته باشد.حال اگر در علم وجود، موجودى باشد كه خصوصيت وجودش به گونه اى يگانه باشدكه اصلا تصور نرود چيزى با او در آن مشاركت داشته باشد، او واحد مطلق است ازلا وابدا. بنده نيز زمانى واحد است كه در همنوعان خود در خصلتى ازخصال خير نظير نداشته باشد. البته اين بى نظيرى نسبت به همنوعان او و نسبت بههمان زمان است . زيرا ممكن است كه در زمان ديگرى مانند او پيدا شود؛ و نيز نسبت بهبرخى از خصال است نه همه ، از اين رو وحدت مطلق جز براى خداىمتعال نمى باشد. 68. صمد كسى است كه در نيازها آهنگ او كنند و در خواسته ها قصد او نمايند، زيرا نهايت آقايى وسرورى به او منتهى مى گردد. كسى كه خداى متعال او را مقصد بندگان خود در مهمات دين و دنياشان قرار داده و نيازهاىآفريدگانش را بر زبان و دست او جارى ساخته ، همانا بهره اى از معناى اين وصف را بهاو بخشيده است . ولى صمد مطلق كسى است كه در همه نيازها آهنگ او كنند، و او خداىمتعال است . مؤلف : ((صمد را معناى ديگرى نيز هست ، و آن كسى است كه جوف ندارد (ميان تهى نيست). صمد به اين معنا جز بر خداى متعال اطلاق نمى شود مگر به طور مجاز، زيرا جوفداشتن صفت اجسام است ، و خداى متعال برتر از آن است )). يكى از محققان گفته است : ((چون هر ممكنى وجودش زايد براصل ذاتش مى باشد و مقتضاى ذات و باطنش عدم و لا شى ء بودن است ، از اين رو شبيهاجوف و چيز ميان تهى است ، مانند ظرفى كه چيزى در آن نيست و توپ توخالى ، زيراباطنش كه همان ذات اوست لا شى ء محض مى باشد و وجودى كه بدان احاطه داشته و حدودآن را معين مى سازد غير اوست . اما كسى كه ذاتش وجود و وجوب است بدون كمترين آلودگىبه عدم و نقص و توخالى بودن ، لفظ ((صمد)) براى او استعاره آورده مى شود.))(308) مؤلف : ((بهره بنده از اين وصف آن است كه وجود خود را قوت بخشد و از صفات وجود ازآن جهت كه وجود است بهره وافرى تحصيل نمايد، تا به وجود نزديك و از عدم دور گردد. 69 و 70. قادر و مقتدر هر دو به معناى ((داراى قدرت )) است ، ولى مبالغه مقتدر بيشتر است . قدرت عبارت است ازمعنايى كه به سبب آن يك شى ء با تقدير اراده و علم ، تقدير و اندازه مى پذيرد وموافق اين دو قرار مى گيرد. و قادر مطلق كسى است كه هر موجودى را به گونه اىاختراع نمايد كه تنها دست خودش در كار بوده و در ساختن آن از يارى ديگرى بى نيازباشد و او خداى متعال است . بنده فى الجمله قدرتى دارد ولى ناقص ، زيرا جز بر برخى ممكنات دست ندارد وصلاحيت اختراع را نيز دارا نيست . 71 و 72. مقدم و مؤ خر اوست كه نزديك مى گرداند و دور مى سازد. كسى را كه نزديك كند پيش انداخته استيعنى او را در رتبه مقدم بر ديگران نسبت به خودش قرار داده است . و كسى را كه دورسازد عقب افكنده و متاءخر از ديگران قرار داده است . خداوند پيامبران و دوستان خود را بانزديك داشتن آنها و هدايتشان و موقر و محترم داشتن آنها با عبادت و علم به سبب انگيزشانگيزه هاى آنان ، (بر ديگران ) مقدم داشته و ديگران را با صرف انگيزه هاشان از اينامور، مؤ خر داشته است . چنانكه فرموده : و لو شئنا لآتينا كل نفس هديها ولكن حق القول منى لاملان جهنم (309)... ((و اگر مى خواستيم هدايت هر نفسى را بدو مى داديم ، ولى اينقول و وعده من محقق و حتمى شده است كه دوزخ را پر سازم ...)) و فرموده : ان الذين سبقت لهم منا الحسنى اولئك عنها مبعدون .(310) ((آنان كه نيكى از جانب ما به آنان پيشى گرفته است ، از آن (جهنم ) به دورند)). بهره بنده از صفات افعالروشن است ، از اين رو به جهت پرهيز از تطويل ، خود را به تكرار آنمشغول نمى سازيم . 73 و 74. اول و آخر اينها دو صفت نسبى و متناقض اند، و تصور ندارد كه يك چيز نسبت چيز ديگر از يك جهت هماول باشد و هم آخر. حال اگر به ترتيب وجود و سلسله موجودات مرتبه نظراندازى ،خداى متعال نسبت به آنها اول است ، زيرا همه موجودات وجود خود را از او گرفته اند ولىخود او بذاته موجود بوده و وجود را از ديگرى بهره نگرفته است . و چون به ترتيب (مراتب ) سلوك بنگرى و مراتبمنازل كسانى را كه به سوى او رهسپارند در نظر آورى ، خداوند بدين نسبت آخر است ،زيرا آخرين چيزى است كه درجات عرفان به سوى او ارتقاء مى يابد. و هر معرفتى كهپيش از معرفت او حاصل شود نردبان معرفت اوست ومنزل نهايى ، معرفت خداست . پس خداوند آخر است نسبت به سلوك ، واول است نسبت به وجود، پس نخست ، مبدا و شروع از اوست و سر آخر، مرجع و بازگشت بهسوى اوست . 75 و 76. ظاهر و باطن اين دو نيز نسبى و متناقض اند و از يك جهت قابل جمع نيستند و نيز مربوط به ادراكات مىباشند. پس خداى متعال باطن است اگر كسى بخواهد او را با ادراك حواس و از خزانهخيال جستجو كند، و ظاهر است اگر از خزانه عقل به طريقاستدلال جستجو شود. تازه بر بيشتر عقلها نيز پوشيده است به جهت ظهور شديد خود،زيرا ظهور او سبب باطن و مخفى بودن ، و نور او حجاب نورش گرديده است ، چرا كه :((هر چيزى كه از حد خود تجاوز نمود به ضد خودتبديل مى شود)). مؤلف : ((شرح و بيان اين مطلب در گذشته آمد، ديگر تكرار نمى كنيم . (311) از اينگونه (تناقضات ) در صفات خداى متعال تعجب مكن ، زيرا معنايى كه انسان به سبب آنانسان است (ظاهر است و باطن .) ظاهر است اگر باافعال محكم او كه قابل ديدن است بر وجود اواستدلال شود؛ و باطن است اگر (آن حقيقت ) از راه ادراك حس پى جويى شود، زيرا حسمربوط به ظاهر بشره اوست و انسان به واسطه بشره خود كهقابل ديدن است انسان نيست ، بلكه اگر اين بشره و بلكه اگر ساير اجزاى او عوضشود او اوست با آنكه اجزاء همگى عوض شده اند، و شايد اجزاى هر انسانى در پيرى غيراجزاى او در كودكى است ، زيرا در طول زمانتحليل رفته و از راه غذاخوردن به امثال خودشتبديل يافته است ، در حالى كه هويت و واقعيت اوتبديل نگشته است . پس اين هويت (انسانيت انسان ) باطن و پوشيده از حواس بوده و ازطريق استدلال به آثار و افعال آن براى عقلها ظاهر و آشكار مى باشد. 77. والى كسى است كه امور آفريدگان را تدبير نموده و سرپرستى مى نمايد و شايسته اينولايت بوده و به تنهايى عهده دار آن است . ولايت نمايانگر تدبير و قدرت وفعل است و تا همه اينها گرد نيايد اسم ((والى )) (بر كسى ) اطلاق نمى گردد. والىامور جز خداى متعال نيست چرا كه او به تنهايى اولا به تدبير آنها پرداخته ، ثانياتحقيقا تدبير خود را نافذ مى گرداند، ثالثا با ادامه دادن و باقى داشتن آنها پيوستهبر سر آنها قيام دارد و مراقب آنهاست . 78. متعالى به معناى على است همراه با نوعى مبالغه . و معناى آن گذشت . 79. بر او نيكوكار است ، و نيكوكار مطلق كسى است كه هر نيكى و احسانى از او سرچشمه گيرد. بنده به هر اندازه كه در پى انجام نيكى باشد به همان اندازه نيكوكار است ، به ويژهنيكى به پدر و مادر و استاد و شيوخ خود. 80. تواب اوست كه با آشكار ساختن نشانه هاى پياپى خود براى بندگان وگسيل داشتن مايه هاى بيدارى به سوى ايشان و آگاه ساختن آنان بر هشدارها و بر حذرداشتن هاى خود، بارها و بارها اسباب توبه را براى آنان فراهم مى آورد، تا وقتى كهبا تعريف و بيان خود او، بر مفاسد و پى آمدهاى گناهان آگهى يافتند، با تخويفهايىكه او به عمل آورده است متوجه خوف گرديده و رو به توبه مى آورند، وفضل خداى متعال نيز با پذيرش توبه آنان به سويشان باز مى گردد. تواب از بندگان كسى است كه بارها پذيراى پوزش مجرمان از رعايا و دوستان وآشنايان خود باشد. و هرگاه چنين بود به اين خلق و صفت آراسته گشته و بهره اى از آنگرفته است . 81. منتقم اوست كه پشت متجاوزان را مى شكند و جانيان را به كيفر خود مى رساند و عقاب و عذاب رابر سركشان شدت مى بخشد، البته پس از بستن در هرگونه عذرى و دادن هشدار، و پساز دادن قدرت و مهلت براى انجام آن . و اين از شتاب در كيفر نمودن شديدتر (و بدتر)است ، زيرا اگر بنده به سرعت عقوبت شود اصرار بر گناه ننموده و در آن فرو نمىرود و در نتيجه مستوجب عقوبت سخت نمى گردد. از انتقام بنده آن اندازه پسنديده است كه از دشمنان خدا انتقام كشد، و سخت ترين دشمناننفس خود است و حقش آن است كه هرگاه دست به گناهى آلود يا در عبادتىاخلال ورزيد از نفس خود انتقام گيرد. 82. عفو كسى است كه زشتيها را محو نموده و از گناهان مى گذرد. از نظر معنا نزديك به ((غفور))است ولى مبالغه در آن بيشتر است ، زيرا ((غفران )) خبر از پوشاندن گناهان مى دهد و((عفو)) خبر از محو آنها؛ و محو كردن ابلغ از پوشاندن است . بهره بنده از اين اسم آن است كه : از هر كه به او ستم نموده بگذرد، بلكه به او نيكىكند چنانكه خداوند با محور زشتيها و گناهان گنهكاران و كافران (يا ناسپاسان ) بهآنان نيكى نموده و توبه آنان را مى پذيرد، زيرا ((كسى كه از گناه توبه نموده چونكسى است كه گناه ندارد.)) (312) 83. رؤ وف رؤ وف داراى راءفت است ، و راءفت شدت رحمت و مهربانى است . پس رؤ وف به معناىرحيم است همراه با مبالغه . 84. مالك الملك اوست كه مشيت و خواست خود را هرگونه و به هرشكل كه بخواهد در مملكت خويش جارى مى سازد، به وجود آوردن باشد يا از بين بردن ،باقى داشتن باشد يا فانى ساختن . ملك در اينجا به معناى مملكت است ، و مالك به معناىقادرى كه قدرتش كامل است ، و موجودات گويا مملكت واحدى مى باشند كه خدا مالك و قادربر آنهاست ، زيرا پاره اى از اين موجودات با پاره اى ديگر همچون اجزاى بدن انسان بايكديگر پيوند دارند و همگى به سوى يك هدف - كه همان بهكمال رساندن نهايت خيرى است كه به مقتضاى جود الهى وجودش ممكن گرديده است -يكديگر را يارى مى رسانند. مملكت هر بنده اى بدن خود اوست . پس هرگاه مشيت و خواست خود را در صفات قلب و دراعضا و جوارح خويش نافذ ساخت ، به هر اندازه كه از قدرت بر آنها برخوردار شده استمالك مملكت خويش گشته است . 85. ذوالجلال و الاكرام اوست كه هيچ جلال و كمالى وجود ندارد مگر براى او، هيچ كرامت و مكرمتى نيست مگر آنكهاز او صادر مى شود. جلال از آن او و ذاتى اوست ، و كرامت از سوى او بر آفريدگانشسرازير مى گردد. انواع كرامتهايى كه نسبت به خلق روا مى دارد بى شمار و نامتناهىاست ، و اين آيه بر آن دلالت دارد كه : و لقد كرمنا بنى آدم ...(313) ((تحقيقا فرزندان آدم را كرامت بخشيديم .)) 86. مقسط دادگر كسى است كه داد مظلوم را از ظالم مى ستاند. كمال اين صفت آن است كه علاوه بر راضىساختن مظلوم ، ظالم را نيز راضى سازد، اين گونه كه چنان پاداشى به مظلوم دربرابر عفو و گذشت از ظالم بدهد كه آن عفو و گذشتش در مقايسه با آن كوچك نمايد،چنانكه در خبر وارد است . اين نهايت عدل و انصاف است كه جز خداىمتعال كسى بر آن قادر نيست . بهره ورترين بندگان از اين اسم كسى است كه نخست از وجودش داد بستاند، سپس دادديگران را از ديگران بگيرد، و از كسى براى خود داد نستاند. 87. جامع گردآورنده اوست كه ميان همگونها و ناهمگونها و اشياى ضد يكديگر الفت انداخته و همه را با همگرد مى آورد، چنانكه انسانهاى بسيارى را بر روى زمين ، اجناس گوناگون موجودات رادر عالم ، و كيفيتهاى متضاد را در مزاج حيوانات گرد آورده است ، و نيز ساير چيزهايى راكه شرح آن به طول مى انجامد.(314) جامع از بندگان كسى است كه ميان آداب ظاهره اعضا و جوارح با حقايق باطنه در دلها جمعكند. پس هر كه معرفتش كامل و سيره و روش او نيكو شده جامع است . از اين رو گفته اند:((كامل كسى است كه نور معرفت نور پرهيزكارى او را خاموش نسازد)). (315) زيرا جمعميان صبر (و خوددارى از گناه ) و بينش مشكل است ، و بسا كسانى كه بر زهد وپرهيزكارى صابرند ولى بصيرت و بينش ندارند و به عكس . 88 و 89. غنى و مغنى بى نياز و بى نياز كننده غنى كسى است كه نه در ذات و نه در صفات ذات خود وابستگى به كسى ندارد، بلكه ازوابستگى به هر غيرى منزه است ، و چنين چيزى جز براى خداىمتعال متصور نيست . او مغنى نيز هست ، ولى كسى را كه بى نياز مى سازد تصور نرود كه با اين بى نيازساختن ، غنى و بى نياز مطلق گردد، زيرا وى در كمترين امور خود نيازمند به مغنى است .بنابراين بى نياز هست ؛ بلكه از غير خدا بى نياز مى گردد آن هم با فراهم نمودن خدابراى او آنچه را كه بدان نيازمند است نه آنكهاصل نياز را قطع سازد. اين گونه بى نيازى نهايت چيزى است كه در عالم امكان دربارهغير خدا تصور دارد آن گونه كه او را نيازى جز به خداىمتعال نماند. 90. مانع كسى است كه با آفريدن اسبابى كه موجب حفظ كردن اند اسباب نابودى و كاستى را ازاديان و ابدان دور مى دارد. در گذشته معناى ((حفيظ)) بيان شد و هر حفظى ضرورتا بامنع و دفع همراه است . پس هر كه معناى حفيظ را بفهمد معناى مانع را خواهد فهميد. فرقمنع با حفظ آن است كه منع در رابطه با سبب نابودكننده است و حفظ در رابطه با چيزىكه از نابودى حراست مى شود، و حفظ مقصود و هدف از دفع مى باشد، زيرا منع وبازداشتن به خاطر حفظ انجام مى گيرد ولى حفظ به خاطر منع انجام نمى شود؛ و هرحافظى دافع و مانع است ولى هر مانعى حافظ نيست مگر زمانى كه مانع مطلق از تماماسباب نابودى و كاستى بوده باشد تا آنكه ضرورتا حفظ همحاصل گردد. 91 و 92. ضار و نافع اوست كه خير و شر و نفع و ضرر از او صادر مى شود هر چند كه يكى از اين متقابلاتبالعرض باشد، خواه اينها با واسطه باشد يا بى واسطه ؛ و تمام واسطه ها مسخرفرمان اويند همچون قلم در دست نويسنده . 93. نور او ظاهرى است كه هر ظهورى به اوست ، و هرگاه وجود و عدم برابر هم قرار گيرندناگزير از آن وجود است و هيچ ظلمتى از عدم تاريكتر نيست . پس كسى كه از ظلمت عدمبلكه از امكان عدم مبراست و اوست كه همه اشياء را از ظلمت عدم به ظهور وجود بيرون آورده، سزاوار است كه نور ناميده شود. وجود نورى است كه از نور ذات او (خدا) بر اشيا تافته ، پس او نور آسمانها و زمين است. و همان گونه كه ذره اى از نور خورشيد نيست مگر آنكهدليل بر وجود خورشيد تابان است ، همچنين ذره اى از موجودات آسمانها و زمين و آنچه ميانآنهاست وجود ندارد مگر آنكه با جواز وجود خود،دليل بر وجوب وجود ايجاد كننده خويش مى باشد. 94. هادى اوست كه بندگان خاص خود را نخست به شناخت ذات خويش هدايت نموده تا آنكه با او بروجود اشيا گواه مى آورند. و عوام بندگان خود را به (شناخت ) آفريده هايش رهنمونگشته تا آنكه با آنها بر وجود او گواه مى آورند، و (نيز) هر آفريده اى را به آنچه دربرآوردن نيازش از آن ناگزير است رهنمون شده است ؛ كودك را به هنگامى كه از مادر جدامى شود به مكيدن پستان ، و جوجه را به هنگام بيرون آمدن از تخم به چيدن دانه ، وزنبور عسل را به ساختن خانه خود به شكل شش گوش - كه از هر گونه شكلى با بدناو سازگارتر و جاى دهنده تر بوده و از اينكه روزنه هاى تباه كننده در آن باز شوددورتر مى باشد - راه نموده است . شرح اين هدايت (غريزى ) بهطول خواهد انجاميد، و آيه زير ناظر به اين نوع هدايت است : الذى اعطى كل شى ء خلقه ثم هدى . (316) ((او كسى است كه به هر چيزىآفرينش مورد نيازش را بخشيده سپس (بدان سو) هدايت نموده است )) و نيز آيه : الذىقدر فهدى . (317) ((آن كه اندازه نهاد پس هدايت نمود.)) هدايتگر از بندگان ، پيامبران و دانشمندانند كه آفريدگان را به سعادت اخروى ارشادو به راه راست خدا رهنمايى مى كنند، بلكه خداست كه به وسيله آنان و با زبان ايشانهدايت مى نمايد و آنان همه مسخر قدرت و تدبير اويند. 95. بديع كسى است كه نظير او سابقه نداشته باشد. پس اگر نظير او نه در ذات ، نه در صفات، نه در افعال و نه در هر چيزى كه مربوط به اوست سابقه نداشته باشد، چنين كسىبديع مطلق است ، و اگر برخى از اينها سابقه داشته باشد بديع مطلق نخواهد بود.اين اسم به طور مطلق شايسته كسى جز خداىمتعال نيست ، زيرا قبلى براى او نيست كه نظير او پيش از وى سابقه داشته باشد، و هرموجود پس از او نيز با ايجاد او حاصل گرديده است و با وجود او هم مناسبت ندارد، پس اوازلا و ابدا بديع است . هر بنده اى كه در زمينه نبوت و ولايت و علم ويژگيى بيابد كه در هر وقتى يا در عصرخودش مانند او سابقه نداشته باشد، چنين كسى نسبت به آن ويژگى و در همان وقت باداشتن آن ويژگى بديع خواهد بود. 96. باقى موجود واجب الوجود بذاته است ، كه چون در ذهن نسبت به زمان گذشته در نظر گرفتهشود ((قديم )) و هرگاه با آينده قياس شود ((باقى )) ناميده مى شود. باقى مطلق كسىاست كه اندازه وجودش در آينده به پايانى منتهى نمى شود و از او به ((ابدى )) تعبيرمى گردد. و قديم مطلق كسى است كه كشش وجود او در گذشته به آغازى منتهى نمى شودو از او به ((ازلى )) تعبير مى شود، و تعبير ((واجب الوجود بذاته )) همه اين معانى رادر بردارد. اين اسامى (قديم ، باقى ، ازلى ، ابدى ) به حسب نسبت اين وجود است به گذشته و آيندهدر ذهن ؛ و تنها چيزهايى متغير است كه داخل در زمان گذشته و آينده مى شوند، زيراگذشته و آينده عبارت از زمان اند و داخل در زمان نمى شود مگر تغير و حركت ، زيرا حركتبذاته به گذشته و آينده تقسيم مى گردد و متغير نيز به واسطه تغير،داخل در زمان مى شود، پس چيزى كه برتر از اين است كه به سبب حركت تغير يابد درزمان واقع نمى شود، پس گذشته و آينده در او نيست . و خداىمتعال قبل از زمان وجود داشته و چون زمان را آفريد تغيرى در ذات او پيدا نشد و پيش ازآفرينش زمان هم زمان بر او جريان نداشت و پس از آفرينش زمان نيز همان گونه است كهبود. 97. وارث كسى است كه همه داراييها پس از فناى صاحبان آنها به او باز مى گردد، و او خداىسبحان است ، زيرا اوست كه پس از فناى آفريدگانش باقى مى ماند و بازگشت هرچيزى به سوى اوست ، و اوست كه در آن هنگام گويد: لمن الملك اليوم ، لله الواحدالقهار. (318) ((ملك از آن كيست ؟ (و خود پاسخ دهد) از آن خداى يگانه قهار است)). اين معنا نسبت به پندار بيشتر مردم است كه براى خود ملك و ملكى قائلند، و در آن روزحقيقت حال پريشان روشن مى شود، و اين ندا عبارت است از حقيقت آنچه در آن وقت برايشانروشن مى گردد. اما ارباب بصيرت ، شاهد و شنونده معناى اين ندايند بى آنكه صوت وحرفى بشنوند و يقين دارند كه ملك در هر روز و هر ساعت و هر لحظه از آن خداى يگانه وقهار است و ازلا و ابدا چنين بوده و خواهد بود. اين معنا را كسى ادراك مى كند كه حقيقتتوحيد در فعل را دريافته و دانسته باشد كه آن كه ملك و ملكوت را به خود اختصاصداده يگانه است . 98. رشيد كسى است كه تدبيرات او بدون راهنمايى مشير و بيانگر راه درست و ارشاد مرشدى ، درراه درست به اهداف خود رهسپار است ، و او خداى سبحان است . رشد هر بنده اى به اندازه برخوردارى از هدايتى است كه در تدابيرى كه در مقاصد دينو دنياى خود مى انديشد به شاكله درست دست يابد. 99. صبور كسى است كه عجله او را به انجام كار پيش از فرا رسيدن وقت آن به شتاب وا نمى داردبلكه امور را به اندازه معمولى نازل كرده و به روش محدودى جارى ساخته و آنها را ازمدتهاى معلومش مانند افراد بى حوصله تاءخير نيانداخته ، و مانند شتابندگان بر اوقاتخودش پيش نيندازد، بلكه هر چيزى را آن گونه كه بايد و شايد در وقت خود نهاده است .و انجام همه اينها از روى بردن رنجى نيست كه او را بر ضد اراده برانگيزد. صبر بنده خالى از تحمل رنج نيست ، زيرا صبر او عبارت از دفع انگيزه هاى شهوت وخشم در برابر انگيزه دين يا عقل ، و ميل به انگيزه تاءخير است . در اينجا سخن شارع اسماء يا اقتصار و تلخيص به پايان رسيد. هر اسمى كه نقصى رامى رساند اطلاق آن بر خداى سبحان روا نيست ،مثل : ((عارف ))، ((عاقل ))، ((فطن )) (زيرك )، ((ذكى )) (باهوش )؛ زيرا معرفت اشعار داردكه قبلا تفكرى صورت گرفته ، و عقل بازداشتن از امور ناشايست است ، و زيركى وهوش اشعار دارد به سرعت ادراك چيزى كه بر مدرك پوشيده بوده است . همچنين است((مستهزى )) (مسخره گر) و ((ماكر)) (نيرنگباز)، هر چند كه اين دو لفظ در شرع وارد شدهاند ولى به نحو ديگرى است كه نقص را نمى رساند، از اين رو تجاوز از مورد آن (شرع) جايز نمى باشد. گفته مى شود: بر كسى كه توفيق حسن ادب در برابر خداى سبحان يافته زيبنده نيستكه دو اسمى كه در برابر يكديگرند مانند قابض و باسط، معز ومذل ، خافض و رافع و امثال اينها را جداى از هم بدارد، زيرا كنار هم بودن آنها دلالتبيشترى بر حكمت دارند و خبر بهترى از قدرت مى دهند، از اين رو ذكر هر كدام بهتنهايى هدف آن را از دست مى برد. فصل 4. مظاهر اسماء الهيه هر يك از اسماء خداوند را مظهرى از موجودات هست به اعتبار غلبه صفتى كه آن اسمشامل آن است در آن موجود. زيرا خداى سبحان هر نوع از انواع آفريدگان را با يكى ازاسماى خود آفريده و تدبير مى نمايد، و آن اسم ، رب همان نوع است و خداى سبحان ربالارباب مى باشد. در اينجا مراد ما از اسم معناى دومى است كه در گذشته بدان اشاره داشتيم (يعنى خود ذاتىكه به صفتى معين موصوف است نه لفظى كه بر ذات موصوفه دلالت كند). و به همينمعنا اشاره دارد آنچه در دعاهاى اهل بيت عليهم السلام وارد است ازقبيل عبارات زير و نظاير آن : و بالاسم الذى خلقت به العرش ، و بالاسم الذى خلقت به الكرسى ، و بالاسمالذى خلقت به الارواح .(319) ((سوگند به اسمى كه عرش را بدان آفريدى ، سوگند به اسمى كه كرسى را بدانآفريدى ، و سوگند به اسمى كه ارواح را بدان آفريدى .)) از مولايمان امام صادق عليه السلام روايت است كه : نحن - والله - الاسماء الحسنى التى لا يقبل الله من العباد عملا الابمعرفتنا.(320) ((به خدا سوگند ماييم اسماء حسنايى كه خداوندعمل بندگان را جز با معرفت ما نمى پذيرد)). زيرا آن بزرگواران عليهم السلاموسايل شناخت ذات و واسطه هاى ظهور صفات ، ارباب انواع مخلوقات اويند. مى توان گفت : حقايق تمام موجودات عينا اسماء خداىمتعال اند، زيرا همگى بر خداى سبحان دلالت دارند مانند دلالت اسم بر مسمى . زيرادلالت همان گونه كه با الفاظ صورت مى گيرد با ذوات هم بدون هيچ فرقى در آنچهكه به معنا مربوط مى شود صورت مى بندد، بلكه هر موجودى به منزله كلام صادر ازخداى متعال مى باشد كه بر توحيد و تمجيد او دلالت مى نمايد. بلكه هر كدام از آن ها درنزد اهل بصيرت زبان گويايى است به يگانگى او كه به حمد او زبان به تسبيح مىگشايد و او را از آنچه شايسته جنابش نيست منزه و مقدس مى دارد، چنانكه فرموده : وان من شى ء الا يسبح بحمده ... (321) ((چيزى نيست مگر آنكه به حمد او تسبيح مى گويد.)) بلكه هر يك از موجودات ذكر و تسبيح اويند، چرا كه يگانگى و علم و اتصاف او بهساير صفات كمال ، و تقدس و پاكى او از صفات نقص وزوال ، از آن موجود فهميده مى گردد. زيرا براهين قائم اند و خردهاى سالم حاكم اند براينكه لزوما بايد هر طلبى به مطلوبى و هر فقرى به غنايى و هر نقصى به تمامىمنتهى مى گردد چنانكه حاكم اند بر اينكه لزوما بايد هر آفريده اى به آفريننده اى وهر ساخته اى به سازنده اى و هر مربوبى به ربى منتهى شود. از اين رو نقصهاىآفريدگان دليل كمالات آفريدگار - جل ذكره - و كثرت و اختلافهايشان گواه يگانگىاو و نفى شريك و هر گونه ضد و شبيهى از اوست ، چنانكه اميرالمؤ منين عليه السلامفرمود: ((به دادن آلات ادراك دانسته شد كه او را آلات ادراك نيست ، و به جوهريت بخشيدن بهجواهر دانسته شد كه او را جوهر نيست ، و با ضديت افكندن ميان اشيا دانسته شد كه او راضدى نيست ، و با كنار هم قرار دادن اشيا دانسته شد كه او را قرينى نباشد... پس ميانقبل و بعد جدايى انداخت تا دانسته شود كه او راقبل و بعدى نيست . اشيا با داشتن غريزه ها گواهند كه غريزه دهنده آنان را غريزه نيست ،با محدود ساختن آنها به وقت خبر دهند كه وقت دهنده آنان را وقت نباشد. برخى را از برخىديگر محجوب داشت تا دانسته شود ميان او و آفريده اش حجابى نيست ...)).(322) يكى از حكيمان در وصف گل نرگس ، همين معنا را چنين سروده : ((چشمهايى در كاسه هايى بر سر شاخه هايى نمايان است ، كه خداى مليك ساخته وآفرينش آن ها را به خوبى به انجام رسانيده است .)) ((اين گلها با چشمهاى ناز و عشوه و خيره شده گويى حدقه هاى آن شمشى از طلاست ))، ((و بر شاخه هاى از زمرد (سبز رنگ ) قرار گرفته ، گزارش از آن مى دهد كه خدا راشريكى نيست )). فصل 5. زبان حال استعداد موجودات هر يك از موجودات با زبان استعدادش كمالى را كه مستعد آن است از خداىمتعال مى طلبد، كه البته خود اين استعداد براى آنكمال نيز از نعمتهاى خداى سبحان است ، و در دعاهايى كه از امامان عليهم السلام بهيادگار مانده به همين مطلب اشاره شده آنجا كه فرموده اند: يا مبتدءا بالنعم قبل استحقاقها. (323) ((اى كه ابتداءا نعمت مى بخشى پيش از آنكه استحقاق آن يافت شود.)) اين بخشش استعداد از سوى خداى سبحان دعوتى است براى طلب . بنابراين ، طلب بهاين اعتبار پاسخ دعوت حق است كه : اجيبوا داعى الله (324) ((دعوت كننده الهىرا پاسخ دهيد)). و به اعتبار ديگر درخواست از خداست كه : يساءله من فى السمواتو الارض .(325) ((هر كه در آسمانها و زمين است از او درخواست مى كند)). اين درخواست با زبان فقر و نياز و به صورت خاكسارى و ناچارى است ، و با يكى ازاسماء الهى كه مناسب نياز سائل مى باشد صورت مى گيرد. مثلا فقير خدا را با اسم((مغنى ))، بيمار او را با اسم ((شافى )) و ستمديده او را با اسم ((منتقم )) مى خواند وهمين طور ساير اسماء. پس هر ذره اى از ذرات عالم به ناچار خدا را با زبانحال خويش با يكى از اسماء او مى خواند، خداوند نيز در حضرت همان اسمى كه او خواندهدعاى او را اجابت مى نمايد، چنانكه فرموده : امن يجيب المضطر اذا دعاه ...(326)(((آيا بتها بهترند) با آن خدايى كه درمانده را به وقتى كه او را مى خواند اجابت مىنمايد))؟ اين اسم (مجيب دعوة المضطرين ) از سويى صورت اجابت دعاى درمانده از جانب خداست ، واز سوى ديگر به اذن خداى سبحان ، رب آن شخص درمانده است (كه در گذشته گفتيم هريك از اسماء خدا رب نوع مناسب خودش مى باشد). خواسته هاى هر يك از موجودات به حسبدرخواستهاشان به طور دائم به آنان داده شده و نيازهاشان هميشه برآورده شده ، و هيچكس از اين اجابت نااميد و تهيدست نمى ماند جز كسى كه پرده اى از استعداد او بر ديدهباطنش افتاده و شروع كند خدا را با زبان قال خواندن در جهت خلاف آنچه با زبانحال مى خواند، كه چنين كسى از جهت دعاى مقالى به نتيجه نمى رسد هر چند كه دعاىحال او اجابت مى گردد كه خداى متعال فرموده : و ما دعاء الكافرين الا فىضلال . (327) ((و دعاى كافران جز در گمراهى و تباهى نيست )). ساير افعال خداى بزرگ به همين اجابت دعاى درماندگان باز مى گردد و اين اجابتبرمى گردد به افاضه وجود. و اسامى اين افعال تنها به جهت اعتبارات مختلف مى باشد(ولى حقيقة يكى است و به يك حقيقت كه همان افاضه وجود است باز مى گردد). در كتاب ((توحيد)) از يحيى خزاعى روايت نموده كه : ((با امام صادق عليه السلام بهعيادت يكى از دوستان حضرتش رفتيم . ديدم آن مرد بسيار ((آه )) مى گويد، به او گفتم: برادرم ! پروردگارت را ياد كن و از او يارى بخواه . امام صادق عليه السلام فرمود:همانا ((آه )) يكى از اسماء خداى متعال است ، هر كه ((آه )) گويد از خداىمتعال يارى خواسته است )).(328) مؤلف : سر اين حديث همان است كه ما برايت آشكار ساختيم ، و خدا را سپاس . باب هفتم : در افعال و قضا و قدر خداوند -جل ذكره - (329) ان ربكم الله الذى خلق السموات و الارض فى سنة ايام ثم استوى على العرشيغشى الليل النهار يطلبه حثيثا و الشمس و القمر و النجوم مسخرات بامره الا له الخلقو الامر تبارك الله رب العالمين . (اعراف /54) ((پروردگار شما الله است همان كه آسمانها و زمين را در شش روز (نوبت ، دوره ) آفريدسپس بر عرش قرار گرفت ، شب را در روز مى پوشاند كه (روز) مسخر فرمان خودنموده ، هان كه او راست آفرينش و فرمانروايى (عالم خلق و امر) بزرگ و پر بركت استخداوند، آن پروردگار جهانيان )). فصل 1. صادر اول يا نخستين آفريده خداى سبحان نخستين چيزى را كه آفريد جوهرى است شريف ، ملكوتى ، روحانى و وجدانى(وحدانى ؟) داراى وجوه متعدد و جهات مختلف كه به هر وجه و جهتى يكى از اسماء الهى راداراست . از همين رو نام آن در شرع مقدس ، گوناگون آمده : 1 - عقل ، در اين فرمايش پيامبر صلى الله عليه و آله كه : ((نخستين چيزى كه خدا آفريدعقل بود)).(330) 2 - قلم ، در اين فرمايش آن حضرت كه : ((نخستين چيزى كه خدا آفريد قلم بود.))(331) زيرا خداوند صور علميه را به توسط آن بر الواح نفوس به ويژه بر نفسكلى كه لوح اعظم است نقش بست و افاضه نمود، چنانكه فرموده : ((بخوان كهپروردگار تو ارجمند است . آن كه با قلم آموخت . انسان را آنچه نمى دانست بياموخت .))(332) از امام صادق عليه السلام درباره لوح و قلم پرسش شد، فرمود: ((آنها دو فرشتهاند)).(333) 3 - روح ، در اين فرمايش آن حضرت كه : ((نخستين چيزى كه خدا آفريد روح منبود)).(334) زيرا خداى بزرگ به توسط آن حيات را به هر زنده اى افاضه نمودهاست . حضرت اين روح را به خود نسبت داده (روح من ) چرا كه وى به مقام روحاول مبعوث شده است ، چنانكه خدا مى فرمايد: يوم يقوم الروح و الملائكة (335) ((روزى كه روح و فرشتگان برخيزند.)) از امام صادق عليه السلام درباره اين آيه : ((و اين چنين روحى از امر خودمان را به تووحى كرديم ))(336) پرسش شد، فرمود: روح يكى از آفريده هاى خداست بزرگتر ازجبرئيل و ميكائيل . اين روح با رسول خدا صلى الله عليه و آله بود و براى او خبر مىآورد و حضرتش را يارى مى داد، و پس از آن حضرت همراه امامان است )). و در روايت ديگرىافزوده : ((و آن از عالم ملكوت مى باشد)). در روايت ديگرى است : ((آن روح با هيچ يك از گذشتگان جز محمد صلى الله عليه و آلهنبوده ، و حال با امامان عليهم السلام است و آنان را توفيق داده و يارى مى رساند)). و درروايت ديگرى است : ((آنگونه نيست كه هرگاه جستجو شود يافت شود)). و نيز: ((از آنگاه كه خدا آن روح را بر محمد صلى الله عليه و آله فرو فرستاده به آسمان بالانرفته و حال در ميان ماست )). و نيز: ((به آن حضرت عرض شد: آيا روح همانجبرئيل نيست ؟ فرمود: جبرئيل از فرشتگان است ، و روح آفريده اى است بزرگتر ازفرشتگان . مگر خدا نمى فرمايد: (((در شب قدر) فرشتگان و روح فرود مى آيند))؟ (كهروح را جداى از فرشتگان نام برده است ). احاديث فوق همه در كتاب ((بصائر الدرجات )) محمد بن حسن صفار با سندهاىمتصل روايت شده است .(337) (اين بيانات همه از جهت وحدت آن روح بود) و از جهت كثرت آن ،رسول خدا صلى الله عليه و آله فرموده است : ((نخستين چيزى كه خدا آفريد ارواح مابود، سپس فرشتگان را آفريد)).(338) و فرمود: ((خداوند ارواح را پيش از اجسادآفريد.))(339) و از مولايمان اميرمؤ منان عليه السلام روايت است كه : ((روح يكى ازفرشتگان است داراى هفتاد هزار صورت ، كه در هر صورت هفتاد هزار زبان و در هرزبانى هفتاد هزار لغت وجود دارد و او خدا را با تمام اين لغات تسبيح مى گويد: و تا روزقيامت به هر تسبيحى فرشته اى آفريده مى شود كه با ساير فرشتگان به پرواز درمى آيد.))(340) 4 - نور، در اين فرمايش آن حضرت كه : ((نخستين چيزى كه خدا آفريد نور من بود. زيراآسمانها و زمين به واسطه آن نورانى شد))(341) و وجه نسبت اين نور به خود هماناست كه در بحث روح گذشت . 5 - اسم ، در آيه : سبح اسم ربك الاعلى . (342) ((نام پروردگار برترخود را تسبيح گوى )). و آيه : تبارك اسم ربك ذىالجلال و الاكرام (343) ((والا پربركت است نام پروردگار صاحبجلال و اكرام تو)). زيرا اين اسم مظهر اسماء حسناى خدا ومشتمل بر تمام آنها، بلكه اسم اعظم خداست كه بسى بزرگ و والا و ارجمند است . 6 - يمين ، در آيه و السموات مطويات بيمينه (344). ((و آسمانها با يمين(دست راست ) او پيچيده و جمع مى شوند)). 7 - يد، در آيه يدالله فوق ايديهم (345). ((دست خدا بالاى همه دستهاست)). زيرا آن جوهر و حقيقت به منزله دست خدا در آفرينش عالم است . و به اعتبار كثرتش فرموده : و السماء بنيناها بايد (346) ((و آسمان را بادستهاى خود بنا كرديم )). و فرموده : انا خلقنا لهم مما عملت ايدينا انعاما. (347) (( (آيا نديدند كه ) ما از عملكرد دستهاى خود چهارپايانى را براى آنانآفريديم ؟)). پس خداى سبحان را دستهايى است كه اعضاى جسمانى نيست بلكه ذواتعاقل روحانيى مى باشند كه به فرمان او كار مى كنند. 8 - حجب نورانى ، در فرمايش پيامبر صلى الله عليه و آله كه : ((خدا را هفتاد و هفت حجاباز نور است ، اگر آنها را كنار زند اشراقات وجه او هر چه را بدو بنگرد خواهد سوخت))(348) اين بيان به اعتبار كثرت آن است . و در روايتى است كه : ((اين حجابها از نورو ظلمتند))(349). و آن اشاره به جهات مختلف آن به علاوه اجسام و جسمانياتى است كهاز آن و به خاطر آن آفريده شده اند. شايد وجه نامگذارى آن به حجابها اين باشد كه در گذشته گفتيم ((آفريدگان حجابپروردگارند))، چنانچه مولايمان امام كاظم عليه السلام فرمود: ((ميان او و آفريدگانشحجابى جز آفريدگان نيست )).(350) 9 و 10 - عرش و كرسى ، چنانچه در حديث خواهد آمد.(351) اما اينكه وارد شده است كه : ((نخستين چيزى كه خدا آفريده آب بود))(352)، منظوراولين مخلوق از عالم اجسام است ، و مراد از آب ماده اجسام و آن چيزى است كه قوام اجسام بهآن است . و از پيامبر صلى الله عليه و آله روايت است كه : ((نخستين چيزى كه خدا آفريدگوهرى بود كه با ديد هيبت بدان نظر كرد پس اجزايش ذوب شده و به صورت آب درآمد. آب به حركت آمده ، كفى روى آن بر آمد و دودى از آن برخاست ، پس آسمانها را از آندود و زمين ها را از آن كف بيافريد))(353). و در ((كافى )) از مولايمان امام باقر عليه السلام نظير آن آمده ، و آن اشاره بهچگونگى تكثر يافتن آن مى باشد كه درباره اش سخن خواهيم گفت . و شايددليل اينكه آن اجزايى را كه ذوب شده به نام ((آب )) ناميد آن باشد كه از آب سيلانداشته و به راحتى اشكال مختلف به خود مى پذيرد، زيرا تمام مخلوقات جسمانى با آن وبه واسطه آن آفريده شده است . (و نيز از پشت كردن و روآوردن آن (عقل ) سخن رفته است ، چنانكه در ((كافى )) با سندخود مولايمان امام صادق عليه السلام روايت كرده است كه : ((همانا خداوندعقل را - كه نخستين آفريده روحانى است - از سمت راست عرش و از نور خود آفريد، پسبه او گفت : پشت كن ! پشت كرد؛ سپس به او فرمود: پيش بيا! پيش آمد. سپس خداىمتعال فرمود: تو را آفريده اى بزرگ آفريدم و تو را بر تمام آفريده هايم گرامىداشتم . سپس جهل را از درياى تلخ و شور به صورت تاريك و ظلمانى آفريد، پس بهاو گفت : پشت كن ! پشت كرد؛ سپس گفت : پيش بيا! پيش نيامد. خدا به او فرمود: تكبرورزيدى ؟! پس او را از خود راند...))(354). و در روايت ديگرى پس از ذكراقبال و ادبار آن آمده كه فرمود: ((آفريده اى بهتر از تو نيافريدم ؛ به سبب تو مىبخشم و به سبب تو منع مى دارم ))(355). و در روايت ديگرى است كه : ((و به سبب توپاداش مى دهم و به سبب تو كيفر مى كنم ))(356). و مراد از رو كردن و پشت كردن آنجدا مشكل است و اين كتاب تاب ذكر آن را ندارد و ما در كتاب ((عين اليقين )) به طور كافىشرح داده ايم ). و در كتاب ((توحيد)) با سند خود از مولايمان امام باقر عليه السلام روايت است كه :((نخستين چيزى كه از ميان آفريدگان خود آفريد چيزى بود كه تمام اشيا از آن است ،يعنى آب . عرض شد: پس چيز را از ((چيز)) آفريده بود هيچ گاه آن را انقطاعى نبود (وبايد قبل از آفرينش هر چيز، چيز ديگرى وجود مى داشت ) و در اين صورت پيوسته خدابود و همراه او هم چيزى بود، و حال آنكه خدا بود و هيچ چيزى نبود، پس آن چيزى را كهتمام چيزها از آن است آفريد و آن آب بود))(357). فصل 2. چگونگى آفرينش آسمانها در نهج البلاغه (امير مؤ منان عليه السلام در يكى از خطبه هاى خود فرموده است : (358) ((سپس خداى سبحان فضاها را شكافت و گوشه و كنار را باز نمود و فضاهاى خالى رابيافريد و در آنها آبهايى انبوه و خروشان و موجهايى انباشته روان نمود، آن را برپشت بادى سخت و خروشان سوار كرد، پس باد را بر بازگرداندن آن فرمان داد و برنگهداريش مسلط داشت و تا سر حد آن نگه داشت . هوا از زير آن مى شكافت و آب از روى آنمى جهيد. سپس خداى سبحان بادى آفريد و وزش آن را عقيم ساخت و آن را طورى قرار دادكه هميشه ملازم تحريك آب باشد و وزش آن را تند ساخت و منشاش را دور دست گردانيد.پس آن را به حركت دادن و بر هم زدن آن آب فراوان و برانگيختن و برافراشتن موجدرياها فرمان داد، پس باد آب را مانند مشك جنبانيد و بهم زد و به آن تند وزيد مانندوزيدنش در جاى خالى و وسيع ، اولش به آخرش و ساكنش را به جاريش باز مىگردانيد، تا آنكه انبوهى از آن بالا آمد و آن قسمتى كه متراكم و انباشته بود كف كرد،پس (خداى متعال ) آن كفها را در جاى خالى وسيع و فضاى گشاده بالا برد، پس هفت آسماناز آن كف ها پديد آورد و استوار و متعادل برآورد؛ زير آنها موجى را كه مضمون از سقوط وريزش بود قرارداد و بالاى آنها سقفى را كه محفوظ است و بلند، بدون ستونهايى كهآنها را نگاه دارد و بدون ميخهايى كه نظم آنها را حفظ كند. آن گاه آنها را به زيورستارگان و روشنى نورافكنها آرايش بخشيد و در آنها چراغ نورافشان خورشيد و ماهدرخشان را به جريان انداخت در حالى كه هر كدام در فلكى گردان و سقفى درحال حركت و فلكى جارى كه ستارگان آن به حروف نوشته مانند، قرار گرفته اند...)).ادامه اين خطبه به خواست خدا در باب شناخت فرشتگان خواهد آمد).(359)
|
|
|
|
|
|
|
|