بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب سیاحت شرق, سید محمدحسن قوچانى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     39000001 -
     39000002 -
     39000003 -
     39000004 -
     39000005 -
     39000006 -
     39000007 -
     39000008 -
     39000009 -
     39000010 -
     39000011 -
     39000012 -
     39000013 -
     39000014 -
     39000015 -
     39000016 -
     39000017 -
     39000018 -
     39000019 -
     39000020 -
     39000021 -
     39000022 -
     39000023 -
     FOOTNT01 -
     IStart -
     MainFehrest -
 

 

 
 

 

next page سياحت شرق در احوالات آقا نجفي قوچاني

back page


سـيـد، مـثـنـوى خـوانـدن گرفت عرفان گل نمود از ناسوت به جبروت ، بلكه به لاهوتعروج نموده در بحر فنا غرق و از خود بى خود شديم و با خدا گرديديم .
صبح بلكه شبانه از آنجا حركت نموده تا آن كه به فرسبه رسيديم .
منزلى بود كه راه خراسان و طهران با راه عراق و اصفهان به هم پيوسته و يكى مى شدو مجمعه البحرين زوار حسين بن على عليه السلام بود.
مـحـشـر كـبـرايـى و جـمـعـيـت بـى مـنـتـهـايـى بـود كـه غـالب زوار بـامـال سـوارى و بـعـضى با عيال و بچه و بعضى پياده و حوايج آنها از خوراكى خودشانبه انواع ها و مراتبها و از مال هاشان و لوازم معاشيه از سوخت و ضياء و غيرها تمام موجودبود ولو ده كوره اى بود و گاهى اتفاق مى افتاد در ده پنجاه خانه وار قريب دو هزار زواردر رفـتـن در آن مـنـزل مـى كـرد و دو هـزار در مـراجـعـتمـنـزل مـى كـرد مـالهـاى ايـنـهـا هـر يـك ، يـك مـن جـو و دو مـن كـاه لازم داشـت ، شـبـىچـهـل خـروار جـو و هـشـتـاد خـروار كاه مصرف مالها بود و خوراكى هر نفرى را اگر ده سيرفـرض نـمـايـيـم شـبـى ده خروار غذاى زوار مى شد و ده خروار هيمه سوخت آنها بود و اقلاشبى سى من نفت ضياء آنها بود و لااقل يك ماه اين رفت و آمد نسبت به هر منزلى مستدام و آنمقدار معلوم را كه ذكر شد هر كدام از سى مرتبه مضاعف بايد ساخت .
مـثـلا جـو و كـاه مـالها اگر سى مرتبه مضاعف شود هزار و دويست خروار جو مى شود و سههـزار و دويـسـت خـروار كـاه مـى شـود و هـكـذا بـاقـى چـيـزهـاى ديـگـر و ايـن مـصارف فقطمال چهار هزار زوار است كه نسبت به يك منزل كم آبادانى چطور مى شود كه اين همه آذوقهفـراهـم مـى شـود و حـال آن كـه در طـول راه دو فـرسـخ و نـيـم ازقـبـل از آن مـنـزل و دو فـرسـخ و نـيـم بـعـد از آن كـه مـجـمـوع پـنج فرسخ مى شود بيشحـمـل آذوقـه بـه آن مـنـزل نـمـى شـود و بـر حـسـب عرض راه ده فرسخ بيش نيست كه پنجفـرسـخ از يـمـيـن راه و پنج فرسخ از يسار راه و به قاعده ضرب پنجاه فرسخ مربعمـتـعـلق و انـبـار آذوقـه ايـن مـنـزل است علاوه بر آذوقه اهالى اين پنجاه فرسخ و از طرفديـگـر كـه مـلاحظه مى شود غالب اراضى ايران كلا غير مزروع و مخروبه است ، اين همهمـحـصـول و آذوقه از كجا است و از طرف ديگر يك رحمت واسعه است و فتح باب تجارت وداد و ستد است نسبت به اهالى دهات كه قوه مسافرت براى اجناس خود ندارند كه اين رحمتداخـل خـانـه هـر پـيـر زن و پـاشـكـسـتـه مـى شـود كـهمـال التـجـاره او دو تـا تـخـم مـرغ و دو من هيمه و يا دو گرده نان است فانظر كيف ساقالمشترى الى باب دارها رحمة منه عليها و على مثلها.
و اگـر كـليه زوار در سال تخمين شود اقلا پنجاه هزار چه از داخله شرقى ايران و چه ازخـارجـه كـه خـط عـبـورشـان از ايـران اسـت مـى شـود و اين مستبعد نيست ، چون شنيدم در يكزيارتى عرفه سيصد هزار زوار در كربلا مجتمع بوده كه بيش از زوار بيت الله بوده وهـمـه آنـهـا ايرانى بوده اند و قليلى از غير ايرانى بوده اند كه از عرب و غير عرب بهبـيـسـت هـزار نـمـى رسـيـده اسـت ، پـس ‍ پـنـجـاه هـزار در دوره تـمـامسال زياد است .
و نـسـبـت بـه هـر منزلى بايد مضاعف محسوب داشت رفتن و مراجعت نمودن و صد هزار سوارخـوراكـى خـودشـان دويـسـت و پـنـجـاه خـروار گـنـدم مـثـلا و خـوراكـىمـال كـه هـر يـك ، يـك مـن جو و دو من كاه گرفته شود، هزار خروار جو و دو هزار خروار كاهپـانـصـد خـروار كـنـده و شـش خـروار و بـيـسـت و پـنـج مـن شـمـع و تـقـريـبـا پـنـجـاهمنزل در ايران حركت مى كنند.
خـوراكـى ايـن عـدد در تـمام منازل ايران در دو وعده ناهار و شام 000/25 خروار و خوراكىمال هاشان 000/50 خروار جو و 000/10 خروار كاه و 000/25 خروار كنده و 400 خروارشمع و روغن چراغ .
و البـتـه آنـچـه بـه زوار فروخته مى شود بالمضاعف به فروش مى رسد. پس بر حسبمـتـعارف و قيمت عادله ، آذوقه زوار كه نان يك قران و نيم و جو من يك قران و كاه و كنده دومن يك قران و شمع و نفت با هم دو سير يك قران ، كليه اجناس از اين قرار خواهد گرديد.
خـوراكـى زوار 000/400 هـزار تومان و قيمت جو 000/500 تومان و قيمت كاه 000/500تـومـان و قـيـمـت كـنـده 000/200 تـومـان و قيمت شمع و روغن ضياء 000/80 تومان جمعكـل بـه حـداقـل سـه كـرور و نـيـم تومان پول زوار حسين بن على عليه السلام به اهالىمنازلى كه در معبر كربلا از ايران واقع است ساليانه مى رسد.
و اهالى آن منازل از فقراء و بى بضاعت هاى مردم اند كه به اين مبلغ در ميان آنها بر حسبتقسيم و تقدير الهى تقسيم مى شود امرار معاش ‍ مى كنند.
سيد روضه خوان بعد از آن كه چايى خورده و نشئه نموده و تكيه به اثاثيه خود داشت ومـن هـم چـپـق بـه لب در حـال تـفـكر در اين امور چپق مى كشم و ميرزا حسن هم دراز كشيده و ازخستگى و پياده روى گاهى ناله مى كند، سيد رو به من نمود كه به چه فكر مى كنى ؟
گـفـتـم : بـه رحـمـتـهـاى خـداونـد نـسـبـت بـه زوار و اهـالى فـقـيـر ايـنمنازل و حوالى آن كه رحمانيت حق ظهور نموده نسبت به اهالى كه چطور اسباب فراهم نمودهكـه امثال ماها از راههاى دور بياييم و به در خانه اين فلك زده برويم و لوازم خود را بهممنونيت بخريم و او هم به نوايى برسد و بلكه وصف رحيميت حق نيز نسبت به آنها ظهوردارد.
چـون بـديهى است كه آنها طالب كثرت زوار هستند و دعا هم مى كنند و زحماتى هم بر آنهاوارد مـى شـود و البته اجر اخروى هم دارند. و اما نسبت به زوار كه قصدشان زيارت استمعلوم است كه صفت رحيميه حق ظهور دارد كه در هر قدمى اجرها دارند و بلكه وصف رحمانيتدرباره زوار ايضا چون سياحت نمايند.
قل سيروا فى الارض (ثم ) فانظروا كيف كان عاقبة المكذبين .
البـتـه سـيـر در زمـيـن مـوجـب زيـادى بـصـيـرت و بـيـنـايـى اسـت و مـايـه عـبـرت وحـصـول امـتـحـانـات اسـت قـال عـلى عـليـه السـلام و سـافـر فـفـى الاسـفـار خـمـس ‍فوائد.(107)
جـغـرافـيـاى طـبـيـعـى و اقـتـصـادى و اخـلاقـى و فـلاحـتـى و تـجـارتـى بـه درجـه اىحـاصـل اسـت ؛ بـه هـمـيـن جـهـات اسـت كـه شـمـا روضـه خـوانـهـا دراول منبر مى خوانيد: السلام عليك يا باب رحمة الواسعه و الا اگر منحصر بود رحمتحق به مجالس روضه خوانى كه شما خيال مى كنيد چندان وسعتى نداشت ، بلكه اين بابرحـمـت چـنـان وسيع است كه به روى ماهى دريا و طير در هوا گشوده است ، بلكه گنجايشهمه موجودات را دارد.
سـيـد گـفت : اين ها همه درست است ، لكن اگر خط آهن در ايران بود چقدر زوار به استراحتبـودنـد من كه سواره هستم از تكان قاطر استخوانهايم درد مى كند تا برسد به شما كهپياده هستيد.
به يك مرتبه ميرزا حسن برخاست و نشست گفت به خدا آقاى روضه خوان درست مى گويداگـر خـط آهـن بـود شـايـد نصف مردم ايران هر ماه به زيارت مى رفتند، چون خود سوارىمـاشـيـن خـط ديـگـرى دارد از اين بهتر چه مى شود كه در اطاقى چند نفرى نشسته و چايىگـذارده و مـشـغـول صـحـبـت و سـيـاحـت و اطـاق انـسـان هـممـثـل بـرق راه طـى مـى كـند، مقاله السفر قطعة من السقر(108) در شاءن خصوص ايراننازل شده و الا مسافرتهاى خارجه قطعات من الجنة .
ثانيا سيد گفت : بديهى است كه يك ماه و يا دو ماه راه هر روز بار كند و بگشايد و هى دراين منازل كثيف و پر جانور بخوابد و بلند شود كه اگر يك استكان چايى و يا يك لقمهآبگوشت بخواهيم بخوريم اولا در طريق تحصيل و ساختن آن جان به لب خواهد آمد و در حينخـوردن هـم از كـثرت كك و شپش كه به لباسها چسبيده يك دست به استكان و يك دست بهزير بغل و پشت و په
+لو مشغول جهاد اكبر باشيم اين هم شد زندگى و معذلك به من مى گويى نشئه تخت شدمـثنوى بخوان و حالا مى گويى كه چه رحمتى است كه به روى هر فقير و پاشكسته بازشـده ، مـگـر ضامن اين فقرا شده ايم ، از من است كه سرشان به تنشان نباشد. و بديهىاسـت كـه اين همه زحمات فوق طاقت و مخارج هنگفت در صورت خط آهن و ماشين بودن مرتفعاست و زوار هم به اضعاف مضاعف خواهد شد.
گفتم : همه اين مطالب تصديق مى شود، لكن همه اين تعريفات راجع به منافع شخصى وراحتى مسافرين است و كوته نظران ادراكاتشان از شخصيتشان تجاوز ننمايد.
و البته اين زحمات منازل از خستگى و كثافات و گزيدن شپش و جانوران از لوازم دنيايىاسـت كـه سـجن مؤ من است و خط آهن با زيارت حسين بن على عليه السلام مناسبت ندارد، بهعبارت ديگر خوشى و راحتى در اين راه سزاوار نيست .
حـضـرت صادق عليه السلام به راوى مى گويد: واى بر شما كه در راه زيارت نان بامـاسـت بـر مـى داريـد، فقط نان خشكى كه با او سد رمق شود قناعت نماييد كه تشبيه بهحـسـيـن كـه تـشـنـه و گـرسـنـه و مـسـافـر و غـريـب بـودحـاصـل گـردد كـه حقيقت زيارت است ، نه همان آهن و نقره حرم را بوسيدن زيارت باشد وعـلاوه بـر آن مـنـافـع و فـيـوضـاتـى كـه بـه شيعه و فقراء بين راه عايد مى شود و درصـورت خط آهن اين منافع و فيوضات از اين بيچارگان منقطع گردد بلكه اين دهات بهكـلى خـراب گـردد، بـلكـه روزى ايـن مـال دارهـا و قـاطـرچـى هـا كـه قـاطـر ومال خود را به شما اجاره داده اند و يا حمل آذوقه و اجناس تجارتى بار نمايند و به مغربو مـشرق ببرند به كلى منقطع شود، حتى در فرنگستان الاغ و شتر وجود ندارد و شنيده امدر بـاغ وحـش در آنـجـاهـا چنان كه ببر و شير را در قفس كرده اند شتر و خر را هم نيز جهتتماشا در قفسى نموده اند.
سيد گفت : بديهى است كه درى از درهاى رحمت خدا اگر بسته شد درهاى ديگر گشوده مىشود. اگر سببى از بين رفت اسباب ديگرى موجود مى شود و فيض منقطع نگردد.

پريرو تاب مستورى ندارد
چو در بندى ز روزن سر برآرد
اهـل ايـن دهـانـت كـار زراعـت مـى كـنـند يا كسب ديگرى پيشه مى گيرند و همچنين قاطرچيها ومالدارها. گفتم : كمپانى كه از اهالى ايران بتوانند خطوط ايران را بكشد آيا وجود دارد يانه و بر فرض وجود داشتن عدد اعضاء و شركاء كه اين كار از عهده برآيند چند نفرند؟
گفت : نمى دانم .
گـفـتـم : مـن مـى دانـم دو خـط اصـلى كـه در مـركـز بـا هـم تـقـاطـع كـنـد، يـكـى ازشمال به جنوب و ديگرى از مشرق به مغرب و اين دو خط اصلى را بايد يك كمپانى عهدهدار گردد و اين دو خط چهارصد بلكه پانصد فرسخ است و مخارج هر فرسخى يك كرورتـومـان خـواهـد بـود و اين را كه كمپانى ايران عهده دار بشود اقلا بايد مركب از هزار نفرباشد كه هر كدام نيم كرور بدهند و اين هم در ايران ممكن است وجود بگيرد از آقايان علما وتـجار و خوانين و وزراء و خطوط فرعى را يا همين كمپانى مى كشد و يا كمپانيهاى ديگرىبراى آنها تشكيل شود عدد كل بيش از پنج هزار نخواهد شد و عملكرد حركتهاى ماشين در اينخـطـوط مـنـظـم مـى شـود بـه هـفـتـاد و پـنـج هـزار، بـيـسـت هـزار بـراى تـهـيـهزغـال سـنـگ و بـيـسـت هـزار در اسـتـنـسـيـاهـا(109) از مـحـاسـب و مـنـشـى و دفـتـردار وشـغـل هـاى ديـگـر بـا عـمـله هـاى خـود مـاشـيـن و بـيـسـت هـزارحـمـال در شـهرها و بندرها و فرض كه عدد كارگرها بيش از اين باشد بيست و پنج هزارديگر نيز بر اين مى افزاييم كه جمعا صد هزار مالدار، شتردار، قاطردار و يابو و خردارو آنـچـه اسباب نقل مسافرت است صاحبان و متصديان آنها كمتر نخواهد بود تمام اين صدهـزار كـه بـيـكـار مـى شـونـد مـى رونـد بـه كـارهـاى مـاشـيـنداخل مى شوند.
حـال تـا ايـنـجـا ضـررى نـدارد، بـلكـه بـهـتـر هـم شـده اسـت كـه آننـواقـل پـرزحـمـت تـبـديـل شـده بـه ايـن نـاقـل آسـان و آن صـد هـزارمـال دار هـم داخـل ايـن كـار شـدنـد و گـذران خـود را بـهـتـر ازاول تـحـصيل مى كنند، لكن بعد از اين آنچه ماشين آلات و كارخانجات است همان كمپانى كهمـركـب از پـنـج هـزار جـمـعـيـت بـود خـواهـد خـريـد و وارد ايـران نـمـود چـون ثـروتداخل خانه آنها مى شود. مثلا ماشين زراعتكارى و دروگرى و كوبيدن و صاف نمودن و آسياو آرد نـمـودن و پـخـتن وارد مى كند، مثلا مزرعه صد زوجى را كه هر زوجى دو نفر لازم داردبراى به راه بردن و به كاربردن آن كه جمعا دويست نفر كارگر لازم است كمپانى ماشينزراعـت را وارد اين مزرعه مى نمايد با پنج نفر عمله او را زراعت مى كند و ماشين درو نمودنرا وارد مـى نـمـايد با پنج نفر عمله درو مى كند و ماشين كوفتن و صاف نمودن را با پنجنـفـر عـمـله بـه كار مى اندازد و به توسط پنج نفر عمله آرد مى شود و به توسط پنجنـفـر عـمـله پـخـتـه مـى شـود كـار دويـسـت نـفـر را بـه بـيـسـت و پـنـج نـفـراول بـه كـارهـاى بـعدى هم مى رسد و نسبت پنج به دويست نسبت به ربع عشر است يعنىچـهـل ، يـك و ماشين آلات ريسيدن و بافتن و دوختن نيز اگر حساب شود قريب به همين نسبتخـواهـد بـود بـيـن كـارگـرهـاى بـا مـاشـيـن و يـدى . ومـثـل اروپـا بـر فـرض كـه زنـهـا هـم كـارگـر بـاشـنـد واهـل عـلم و دراويـش و روضـه خـوان و دعـانـويـس ورمـال و طـالع بـيـن و مـارگـيـر و دهـل زن و شـيـرگى تمام كارگر باشند جمعيت ايران ازچـهـل كـرور بـيـش نـصـف آن را فـرض مى كنيم مالك و ارباب كه گذران ساليانه خود راداراست و نصف ديگر كارگر يعنى غير مالك و ارباب كه گذران ساليانه خود را داراستو نصف ديگر كارگر يعنى غير مالك و از اين بيست كرور دو كرور و نيم يا الله الى سهكـرور كارگراند و امرار معاش مى نمايند و هفده كرور ديگر بيكار و بى گذران مى مانندزيـرا كـه اسـبـاب و كارگذران از دست آنها گرفته شده . و ابى الله ان يجرى الامور(الا) باسبابها.(110)
سيد گفت : خداوند مگر ضامن روزى اينها نشد؟
گـفتم : خدا ضامن روزى همه موجودات است اذلا صمد الاهو و روزى همه را در اين سفره عام وبـسـيـط زمـيـن ريـخـتـه و هـمـه را بـه مـهـمـانـى وعـده خـواسـتـه الا آن كـه هـمـان كـمـپـانىاول كـه مـركـب از پـنـج هـزار نفر بودند، روزى اين هفده كرور را در ربوده اند و فعلا درخـانـه هـايـشـان مـوجـود اسـت كـه طـلا و نـقـره را بـا پـارو روى هـم جـمـع مـى كـنـنـدمـثـل پهن گاو و خر و اين هفده كرور از گرسنگى جان مى دهند و چون مردن اينها محقق است ومـنـشـاء گـرسـنـگـى و مـردان آنـهـا نـيـز مـعـلوم اسـت ، دور نـيـسـت كـه حـمـله كـنـنـد بـهاهل كمپانى و پايين تر از او را و قتل و غارت نمايند، چون از جان گذشته را ترسى نيستو عـالم پر از هرج و مرج گردد و اين همه مفاسد كه نهايت او معلوم نيست مترتب است بر آنمنفعت و راحت شخصى كه منظور داريد كه خط آهن و ماشين آلات باشد.
و امـا بـا ايـن وضـع طـبـيـعـى كه حالا داريم پر از هم دور نيستيم و اگر هم اشخاص معينىمـثـل وزراء و خـونـيـن مـتـعـددى و آقـايـانـى كـه بـخـت واقبال او بلند باشد و صاحب يك كرور و يا دو كرور باشد اشخاص معدودى هستند كه بهنـظر عامه ناس نيستند و به چشم حسادت و رشك بر آنها نه بنگرند و بقيه همه سيرند،نهايت بعضى از نان خشك و بعضى از نان خورش و پلو!
و بـعـد از حصول سيرى نظر كردن به اين كه از چه سير شده اهميتى ندارد يا بواسطهسـبـك بـارى در آخرت و بردبارى در دنيا به همان داده خدا صابر و راضى و شاكرند وبواسطه ترس از بعض محذورات كه از قبل ثروتمندان و حكام و سلاطين و علماء كه عهدهدار نـظـامـات هستند و در بعضى از نفوس ‍ شريره مفسده اين تفاوت در انتفاعات فقط باعثفـحـش و دزدى و ارتـداد مـى شـود نـدرتا و النادر كالمعدوم ، بلكه اكثر ثروتمندان بههمان تكليف شرعيه و واجبات ماليه خود عمل نمايند و متوليان اوقاف و صدقات و وصاياعمل كما هو حقه بنمايند اين صور نادره هم رخ نخواهد داد و مردم همه در زندگى و انتفاعاتهمدوش و همجوار يكديگر خواهند بود دنيا و آخرت شان معمور خواهد بود.
و امـا در صـورتـى كـه مقلد اروپاييان بشويم دنيا بالاخره خراب و پر هرج و مرج و بهخـرابـى دنيا آخرت هم خراب و ديانت هم مضمحل گردد. خوب است كه اين شيعه خانه يعنىايـران صانها الله عن الحدثان (111) در زندگى دنيا پيروى از اروپايى نكند در خطآهن و ماشين آلات مگر به اندازه اى كه مقدمه دفاع و جنگ و حفظ مملكت اسلامى است لقولهتعالى و اعدو لهم ما استطعتم من قوة و من ... و اين كارها به آسانى تهيه مى شود اگرايـرانـيها حس و غيرتى پيدا كنند و فقط دو سال از دو جنس فرنگيها خوددارى نمايند يكىقـنـد و چـايـى آنـها را ترك كنند و ديگرى جنس بزازى را ترك نمايند و به ترك اين دو،كارخانجات اسلحه سازى و همان دو خط اصلى راه آهن ساخته مى شود چون سالى چهارصدكـرور بـه قـنـد و چـايـى پـول ايـران بـه فـرنـگـسـتـان مـى رود و دويـسـت كـرورپـول پـارچـه و جـنس ذرعى ، زيرا كه چهل كرور مردم ايران نفرى در هر روز يك سير قندبـخـورنـد روزى يك كرور من قند مصرف مى كنند و اگر، من قند در يك تومان فرض كنيمسـالى سـيـصـد و شـصـت كـرور مـى شـود. بـديـهـى اسـت كـهچـهـل كـرور هـم در وجـه چـايـى و سـمـاور و قـورى و اسـتـكـانزغال و خسارات ديگر مى شود و در اين دو سال هشتصد كرور جمع مى شود.
نـصـف مـردم ايـران سـالى ده تـومـان لبـاس آنـهـا را بـخـرنـد سـالى دويـسـت كـرورپـول لبـاس مـى شـود و در دو سـال چـهـار صـد كـرور جـمعا هزار و دويست كرور مى شودپـانـصـد كـرور بـراى مـخـارج راه آهـن و پـانصد كرور براى ماشين هاى ذوب آهن و اسلحهسازى و دويست كرور براى كارخانجات پارچه سازى و قندسازى و تمام اين كارخانجاتو خط آهن را كه مال ملت است ملت وقف نمايد براى اصلاح مملكت و سد ثغور كه مقدمه بقاءو رواج ديـانت و مذهب است قربة الى الله و محصول سنوى آنها بعد از مخارجات لازمه اقلاده مـيـليـون مى شود. محصول خصوص راه آهن و كارخانه پارچه سازى و قند ده ميليون بهمـصـارف صـد هـزار نـظـام وظـيفه كه همه ساله تحت السلاح موجود باشد برسد و كفايتمـصـارف آنان را از خوراك و لباس و اسب و فشنگ خواهد نمود و ماليات املاك برهه اى اززمـان بـايـد بـرداشـتـه شـود از چنين ملت غيور با احساسى و بايد زراعت ترياك ممنوع وقـدغـن گـردد كـه هـمـيـن يـك جـو غـيـرتـى كـه فـرض نموديم و ايران را معمور ساختيم ازقـبـيل فرض محال نگردد، چون ترياك و شيره كشى غيرت كار دنيا و آخرت را از آدم سلبمـى كـنـد، بـلكـه آدم را از آدمـيـت بـيـرون كـنـد حـتـى مـنخيال مى كنم كه بابا طاهر كه گفته است :
نه كار آخرت كردم نه دنيا
يكى خشكيده نخلى بى بر استم
براى آدم هاى ترياكى بوده است .
سـيد روضه خوان گفت : تو خيلى آدم پرچنه بوده اى چيزها گفتى كه آب به تپه سر مايخ كرد خوب است كه مستوفى الممالك و يا صدر اعظم و يا وزير جنگ مملكت ايران بشوىكـه ايـن هـمـه بـراى مـلت و دولت سـنـگ بـه سـيـنـه مـى زنـى طـلبـه آسـمـانجل را چه به اين كارها و خيالها آدم بايد به فكر خود و كلاه خود را نگاه دارد!
مـيـرزا حـسـن گـفـت : بـابـا بـبـيـنيد آب گوشت جوشيده بياوريد بخوريم من خيلى خسته امپـاهـايـم درد مـى كـنـد پـول خـرجـى مـن هـم تـمـام شـده و در ايـنمنزل پول ميرزا حسن كه سه تومان بود تمام شد.
گفت : بايد خرجى مرا تو بكشى تا كربلا. گفتم : تو مى دانى كه من پنج - شش تومانبيش ندارم ، از اين سيد روضه خوان كه شيرازى است و با هم به شيراز مراجعت مى كنى وبـا هـم شـنـاس هـم هـسـتـى خـرج خـود را بـر او تـحـمـيـل كـن تـا شـيـراز وپول هم دارد.
گفت : من به او گفتم قبول نكرد.
گـفـتـم : چـاره چـيـسـت اگـر او قـبـول نـكـرد مـن قـبـول دارم . روزاول من همين محظورات را در نظر داشتم لكن قبول نكردى و آمدى ، حالا نمى شود كه شما رابه بيابان انداخت .
رفـتـيـم و سحرها كه ميرزا حسن خسته و چرت مى زد براى او افسانه مى گفتم و مشغولشمـى كـردم و بـه منزلها كه مى رسيديم همه را دراز مى كشيد و غالبا ناله و داد از خستگىمى زد و كارهاى منزل با من بود.
و بالجمله رسيديم به كرمانشاه ، زوار سه روز در آنجا اطراق نمود و محض ‍ رفع خستگىو تـرتـيب امورات خود و چنانچه در امورات و ترتيب زندگانى خللى و يا دير يا زود مىانجاميد سيد روضه خوان به من خطاب و عتاب مى نمود كه چرا دير آمدى و چرا غذا نپخته وچرا آتش سماور خاموش شده و از همه چون و چراى ايشان به زبان خوش معذرت مى جستم ،ايـشـان كـم كـم مـغـرور به خود شدند و خود را مستحق اين خدمات مى دانستند در مسئله فقهيهمباحثه در انداخت و در بين گفتگو من ها مى زد.
گفت : من شرح لمعه را تا تاى تمت ديده ام ، بلكه متن او را از بر دارم .
گفتم : جناب آقا من شرح لمعه سازم تو به تاريكى على را ديده اى بالجمله نه او دعوىو ادله مرا قبول كرد و نه من از او را، و اگر او يك من زد من صد من زدم .
بـالاخـره گـفـت : عـلمـاء كـرمـانـشـاه را قـبـول دارى ، گـفـتـم بـلىقـبـول دارم چـون ادنـى طـلبـه اى كـه شـعـور مـايـى داشـتـه بـاشـد فـسـادقـول تـو را مـى فـهـمـد، فـان فـسـاد اوضـح من النار على المنار و اظهر من الشمس فىرابعة النهار.(112)
چـون او مـى گـفـت وكـالت در ضـمـن عـقـد لازم مـمـكـن اسـت بـهعزل و فسخ وكالت از بين برود، زيرا كه وكالت عقد جايز است و من مى گفتم فرق استبـيـن شـرط نـتـيـجـه كـه بـه عـزل وكـيـل مـعـزول نمى شود و بين شرط ايقاع عقد وكالتمـثـل ايـن كـه شـرط كـنـد در ضـمـن عـقـد لازم بـر ايـن فـلانـى راوكـيـل نمايى به صيغه عليحده در فلان مطلب در اين صورت شرطى كه لازم الوفا استايقاع عقد وكالت است همان قدر كه مشروط عليه گفت و كلتك و طرف گفت قبلت به شرطعـمـل شـده و اگـر سـاعـت بـعـد فـسـخ نـمـايـد عـقـد وكـالت را فـسـخ مـى شـود ووكـيـل از وكـالت عـزل مـى شـود امـا بـه خـلاف صـورتاول كـه نـتـيـجـه ايـن عـقـد شـرط شـده بـاشـد كـه در ايـنـجـا بـه نـفـس الشـرطوكـيـل ، وكـيـل مـى شـود و عقد وكالت مى خواهد و آن كه شنيده اى عقد وكالت جايز است نهشـرط وكـالت چـون شـرط تـبـع مـشـروط اسـت . و اذا الزم الوفا بالمشروط لزم الوفابالشرط كما حقق فى محله و برهن عليه بنفسه و سجله فافهم ان كنت من اهله ...
و از كـجـا كـه آقـا سيد ريحان الله كه خيرا از علماء مقدس مآب تهران بود و در آنجا پيداشـد حـال از نـجـف تـازه مى آمده و يا آن كه در كرمانشاه ساكن بود و يا از تهران آمده بودسابقه حال او را نمى دانستيم به همان وضع مقدسين عباى نازك به سر كشيده و شنيده كهدو - سه نفر معمم در ميان كاروانسرا از جمله زوار هستند وارد كاروانسرا شد به قصد ديدنما.
سـيـد روضـه خـوان گـفـت آقـاى آقا سيد ريحان الله است ، به ديدن من آمده است و از علماءجـليـل اسـت قـبـول دارى كـه مـسـئله را از ايـشـان سـؤال كنيم .
گـفـتـم : البته قبول دارم ايشان آمدند بعد از مفاصحه ، بلكه معانقه و تقبيلات طرفينىنشستيم پرسشى به سزا فرمودند.
و بـعـد اللتـيـا و التـى سـئل سـيـد بـمـا كـنـا فـيـه مـن البـحـث والجدال .
آقا سيد ريحان الله تصديق راءى مرا كرد رفت كه با سيد مجادله نمايد و من ترسيدم كهسـيـد ريـحـان الله شـايـد در مـسـئله تـرديـدى پـيـدا كـنـد و يـا آن كـهگول ريش و هيكل روضه خوان ندادم به خوبى توضيح شقين مسئله را دادم و راءى علماء رامطابق راءى خودم ذكر نمودم و يا به طور رجز خوانى گفتم :
كـفـى وضـوحـه عـن البـحـث و الجـدال و السـئوال والاستدال كبياض الملح و سواد الفحم و الذغال .
آقا سيد ريحان الله تبسمى نمود گفت همين طور است كه ايشان مى گويند، چندان اشكالىندارد.
مـن در پـاى سـمـاور چـايـى مـى دادم و مـى خـورد كـانـه مـجـلس جـشـن بـودمـثـل جـشـن مـوسـى در غلبه بر فرعون و سيد روضه خوان چايى مى خورد كانه در مجلسفـاتـحـه عـزيـزى اسـت كـه از دنـيـا رفـتـه ، لكـن بـه هـمـان طـورى كـه خـدمـاتمنزل را متعهد بودم به طيب نفس و رضاى خاطر و شوق مالاكلام تعهد داشتم و سيد هم از آنكبريايى خود فرو آمده خود را با ما همدوش قرار داد.
روزى كـه از كـرمـانـشاه حركت كرديم ميرزا حسن گفت من تب كرده ام اگر ممكن است براى منالاغى اجاره كن حالا راست مى گفت يا دروغ و بهانه گرفته بود به گردن خودش .
الاغـى به يك قران اجاره كردم آمديم به هارون آباد و از آنجا پياده به كرند و ميرزا حسنحالش خوب بود. طرف عصرى بود و تا كبك دست كسى بود خريدم از پر و كثافات ميانشـكـمـش پـاك نـمـوده و شـسـتـشـو دادم آنـهـا را مـضـبـوط سـاخـتـم كـه درمـنـزل بـپـزيـم . يـك - دو سـاعـت از شب گذشته زوار حركت كرد مقدارى راه آمدم از اتفاقاتمـيرزا حسن را با زوار عقب انداختم به قدر نيم فرسخى در آن تاريكى شب جلو افتادم بهمـيان جنگل وحشتناك بروم نشستم چپق كشيدم تا زوار رسيد يك اصفهانى گفت رفيقت در قهوهخـانـه مـانـد و تـب نمود و سفارش نمود كه اگر به آبادى ميان طاق رسيد بماند تا از منخـبـرى برسد گفتم تا آبادى چقدر راه است ، گفت قريب يك فرسخ و نيم الى دو فرسخگفتم انا لله و انا اليه راجعون .
زوار رفت و من در بحر تفكر فرو رفتم كه برگردم كه فردا مالى كرايه نموده و او رابـيـاورم يـا چـنـان كـه گفته بروم ميان طاق بايستم كه هم از رفيق دورتر و هم به زوارنرسم و به هر دو طرف علاقمندم زيرا كه بعضى اثاثيه مان نزد زوار بود و اگر بهزوار نرسيم بى اثاثيه مسافرت نمودن ما به غايت سخت خواهد شد.
و اگـر در هـمـيـن جـا تـا صـبـح اطـراق كـنـم گـذشـتـه از وحـشـتـنـاكـى ايـنجـنـگـل تاريك كه مردم اكراد اين حدود كم از درندگان وحشى نيستند شايد رفيق ، فردا همبـه اينجا نرسد يا از شدت مرض و يا از وحشت تنهايى و تنبلى ذاتى . به قدر ساعتىچـپـق كـشـيـدم و در اطـراف مـسـئله مـتـحـيـر مـانـده بـودم و ايـنحال بدترين حالات بود براى من . بالاخره ترجيح دادم ماندن به آبادى را چنان كه رفيقسفارش نموده بود چون خودم در وحشت نخواهم بود حركت كرده رفتم و چون راه بسيار سختو سـنگلاخ بود سنگها از زير پا بيرون مى شد و مى خواست در هر قدمى به زمين بخورمو خـوددارى مـى كـردم و روح از نـشـاط رفـتـن افـتـاده ، بـلكـهدل مملو از حزن و اندوه خلاف رفاقتى كه فراهم شده گرديد.
لذا خـسـتـگـى فـوق العـاده بـر من طارى و ساقهاى پا به شدت درد مى كرد به حدى كهرفـتـن از ميان راه پر سنگلاخ از حيز امكان خارج شده و از اين جهت از راه خارج شدم و پيادهراهـى كـه در دامـنـه كوه به سختى سفيدى او در ميان تاريكى شب و درختان جنگلى ديده مىشـد مـمـر عبور خود قرار دادم و بسيارى از نقاط آن راه را باران شسته و من به نادانى پاكـه مـى گـذاشتم به زمين مى خوردم و چون سراشيبى تند بود مى غلتيدم دستها را ستونبـدن مـى كـردم كـه نـغلتم . از پست و بلنديهاى زمين و ريگ كه در سختى نظير ميخ آهنىشده بود كف دستها مجروح و سوزش مى نمود و لذا از ستون بدن شدن استعفا مى داد و مىغلتيدم تا به گودال بند مى شدم بر مى خواستم در حالى كه سر و دست و پا و ساقهاهـمـگـى مـجروح و خون آلود مى شد به اينها اعتنا نكرده و به دامنه بالا رفتم كه از پيادهراه بـروم و ايـن افـتـادن و غـلتـيـدن و سـتـون نمودن دستها و جمع كردن و غلتيدن تا بهگودال مكرر اتفاق مى افتاد و در هر دفعه كه بر مى خواستم اين فرد را مى خواندم :
اين ره عشق است نه راه آسيا
قصه خونين راه خونين بى پناه
بالاخره به جان آخر رسيدم به آبادى ميان طاق و قريب يك ساعت به اذان صبح مانده بهكـوچـه داخـل شـدم مـتـنـفـسـى زنده نيست همه در خواب و سگهاى ده همه پارس مى كردند بهطـورى كـه مـعـلوم مـى شد كه در يكجا جمع اند و صداهاشان كه در مين كوهها مى پيچيد يكبر ده نمايش داشت و صداى بيست سگ دويست سگ مى نمود و معلوم بود كه اگر غريبى راتنها در شب ميان كوچه ها ببينند قطعه قطعه مى درانند و من گاهى مى دويدم كه هنوز سگهاملتفت نشده اند من بيرون روم و خيال مى آمد كه اگر بيرون رفتن و به راهى افتادم شايداو راه كربلا نباشد، بلكه راه دهى و گذرى ديگر باشد و گاهى مى ايستادم كه كسى راببينم و راه از او بپرسم .
بـاز سـگـهـا بـر پـارس و هـجـوم خود شدت مى كردند و من دويدم كه از ده خارج شوم مباداسگها به من برخورد نمايند كه فورا هلاك حاضر است باز به آن خيالى كه راه گم شودمـى ايـسـتـادم و بـه آرامـى راه مـى رفـتـم و هـزار بـار رحـمـت بـه آن بـيـابـانجنگل وحشتناك مى فرستادم و لعنت به اين آبادى .
و چـون كـارد بـه اسـتـخـوان رسـيـده بـود ديـدم از عـقـب سر من دو سوار پيدا شدند و از منگـذشـتـنـد مـن كـه در آن مـضـيـقـه گـرفـتـار و در وادى حـيـرانـى بـهحـال احـتـضار رسيده بودم و مقصد اهم من اين بود كه از ده خارج شوم و از راه بيراهه نروموجود اين دو رجال اللغيب را غنيمت شمرده پرسيدم عمو شما به كربلا مى رويد؟
گفتند: بلى .
خـوشـحال شدم با آن كه پاها از شدت خستگى به فرمان نبود معذلك صد قدمى در خارجده از عقب آن دو سوار دويدم و به سياهى آنها يك ميدان از ده دور شدم كه شاهراه حسينى بهخـوبـى مـميز و معلوم گردد و از حمله سگهاى ده محفوظ و مصون بمانم ، چون سگ در قربجـوار صـاحـبـش ‍ گـيـرنده تر و بادامجان دور قاب چيننده تر است چون بناى كار او ريا وتدليس ‍ است .
و از بـيـن المـحـذوريـن كـه نـجات يافتم نشستم به فكر رفيق و چپق كشيدم و فكر كردم .بـروم پـايـيـن طـاق مـحـل اطـراق زوار چـه يـك فـرسـخ و نـيـم بـيـش بـهمـنـزل نـمـانـده و چـنـانـچـه رفـيـق فـردا تـا ايـنـجـا اگـر بـيـايـد تـا بـهمـنـزل هـم خـواهـد آمـد پـس ‍ مـاندن در اين بيابان فايده ندارد. و يا آن كه بر حسب سفارشرفـيـق ايـنـجـا بـمـانـم تـا فـردا، بـلكـه حـال مـعـلوم گـردد ولعـل تا اينجا به اميد من با حال تب بيايد و چون من نباشم از من ماءيوس گردد و در اينجابماند و در اين صورت در حالى كه يك خرجى همراه ندارد و غريب و بى كس در اينجا چونبـه سـر زنـد و چـه كـار كند و اين ظلمى است فاحش كه من بر او وارد آوردم زيرا كه دستبـيـعـت و رفـاقـت بـه هـم داديـم و خـواهـى نـخـواهـى رفـاقـت او راقـبـول كـرده ام و هـرگـز وجـدان مـن نـگـذارد كـه او را بـه ايـنحال غربت و بى نوايى بگذارم و بگذرم . خصوصا سفارش او كه به يك معنى استنصاراز مـن نـمـوده اسـت هـم شـنـيـده ام و ايـن كمال بيرحمى و انصاف كشى است ولو رفيق كافرباشد.
بـاز خـيـال كـردم كـه در ايـنـجـا تـنـهـايـى بـى چـايـى و بـى اسـتـراحـت بـسـيـار سخت ومشكل است ، ولكن اگر بروم به منزل و استراحت نمايم و تا ظهر يا خبرى مى شود فهو والا مـمـكـن اسـت ظـهر برگردم تا اينجا و مطلب معلوم شود نهايت در اين صورت سه ـ چهارفـرسـخ زيـادى راه رفـتـه ام و در راه زيـارت حـسـيـن بـن عـلى عـليه السلام اين اندازه ازصـدمـات در ايـن راه نـعـمـتـى اسـت بـزرگ كـه بـايـد تـشـكـر نـمـود چـون تـا هـمـيـنمـنـزل هـيـچ خـسـتـگـى و صـدمـات نـخورده بودم ، بلكه با نشاط و طرب بودم و از اين رومـاءيـوس از قـبـول شـدن در درگـاه حـسـيـنـى بـودم و لله الحـمـد كـه در ايـنمـنـزل مـايـه امـيـد قـبـولى حـاصـل گـرديـد. پـس بـايـد بـر خـاسـت و خـود را بـهمـنـزل بـرسـانـم تـا چـرخ فـلك چـه بـر مـن نـوشـتـه يـا رفـيـق ازدنـبـال مى رسد فهو المطلوب و الا ظهرى مراجعت مى كنم و تا مغرب باز خود را و رفيق رابـه زوار مـى رسانم ولو به كرايه نمودن مال باشد و در بين اين خيالات سه ـ چهار چپقكشيدم و به درجه اى خستگى مرتفع شده برخاستم عبا را روى شانه و گردن جمع نمودمو چوب دستى خود را كه چوب بادام تلخ بود به دست گرفته رفتم ، آتشى از دور ديدمخـيـال قـهـوه خـانـه كـردم بـه نـزديـك رسـيـدم كـه درخـتـى بـزرگ از درخـتـهـاىجـنـگـل آتش ‍ گرفته شعله مى كشد كه ده ـ بيست قدم اطراف خود را روشن نموده و كسى رادر اطـراف او نـديدم تعجب نمودم كه چطور بى كس آتش گرفته رو به آسمان نمودم كهخـدايـا چـيزى باقى نمانده مگر فاخلع نعليك انك بالواد المقدس ... و ما تلك بيمينك ياموسى .
و گذشتم و رفتم و صبح طالع شد و من قصدم كه نماز صبح را به قهوه خانه برسانمچـون آب در آن بـيـابـان نـبـود مقدارى كه هوا تاريك و روشن شد دو جوان پياده با دخترىدوازده يـا چـهـارده سـاله از عـقـب سـر رسيدند و چون ماه تابان و يا خورشيد نيسان بر منطـالع گرديد و با يك جاذبيت فوق العاده اى و چون من خسته و آنها تازه دم از من گذشتندو من بى اختيار شدم در تند رفتن ، يعنى روح به جاذبه معنوى كه در عقب آن خورشيد چونسـتاره اول شب روان بود و بدن كه از قديم علاقمندى شديد به روح داشت از عقب روح دراهتزاز و حركت آمد تا آن كه بالاخره بعد از چند قدمى طبيعت ظلمانى سستى گرفت از حركتو جـاذبـه بـدن بـا روح شـدت گـرفـت و ايـن جـاذبـه چـون درخـت كـهـنسال بچربيد بر جاذبه نو نهال و نورس دختر. آنها جلو افتادند و من عقب افتادم ، هر چهروح قوت و التماس ها به پا نمود فرمان نبرد و عرق مرگ و خستگى به زانوها عارضشـد. يـاءس وجـود گـرفـت و فـراق حـاصـل گـرديـد بـه حـديـث نـفـسمشغول شدم كه آنچه نظامى درباره شيرين گفته كه قبلا تصور نمى كردم حالا به راءىالعين ديدم كه اغراق نگفته ، بلكه شايد كم گفته .
خـداونـد اعـجوبه ساز از خاك تيره چه بنياد كرده و بديهى است كه اين جلوه هاى حسن نهصلصال است بلكه از پرتو جمال است .
جـلوه اى كـرد رخـش ديـد مـلك عـشـق نـداشـت
خـيـمـه در آب وگل مزرعه آدم زد
و مـن بـه قـهـوه خـانـه اى كـه در نـيـم فـرسخى منزلگاه است نزديك طلوع آفتاب رسيدممـجـال نـشد وضو بگيرم تيمم نمودم به عجله تمام به نماز ايستادم همچو نماز را كه بهآخـر رسـانـدم و مـشـغـول شدم دختر را در قبله خود مشاهده كردم كه نشسته ، گفتم السلامعلينا و على عبادالله الصالحين .
بـعـد از نـمـاز سـجـده شـكـر بـه جـاى آوردم كـه خـداونـد مـرا ازاول نماز غافل از اين لعبت آسمانى ساخت و الا خطاب اياك نعبد معلوم نبود كه مخاطب خداوندو خـالق ايـن بـت شيرين باشد و هزار بار شكر كه كافر و مشرك نگشتم در نماز و فعلايـك اسـتـكان چايى با آن كه راغب نيستم در برابر او خواهم خورد تقربا اليها و تزودامما عليها.(113)
رفـتـم بـه در قـهـوه خـانـه ديـدم قـهـوه چـى ، پـيـرمـرد ريـش سـفـيـدى اسـت كـه ازاول تولد صورت او شستشو نشده و دست و پاى او هرگز آب نديده شاربها ريخته و دهنرا مـسـتـور سـاخـتـه و مـوهـاى شاربش كه محاذى دو سوراخ بينى است از سفيدى به زردىمـايـل شـده بـه واسـطه خروج دود چپق از سوراخهاى دماغ در سالهاى دراز و يا به واسطهاخلاط دماغ كه بيرون آمده و پاك نكرده تا خشكيده .
عـلى الجـمله آدم به آن كثافت مآبى من نديده بودم . نظر به اسباب چايى نمودم قورى راديـدم كـه در مـيـان خـاكسترهاى اجاق گذارده همه جاى قورى از دود سياه شده و فقط اطرافدهـان قـورى زرد مايل به سياهى است . فقط مقدار سفيدى در دسته او پيداست كه معلوم مىشـود قـورى در اصـل چـيـنـى بـوده و هـمـين دو ـ سه استكانى كه در جلو روى خود بر زمينگـذارده بـا نـعـلبـكـى هـاى زرد شـده كـانـه لعـاب زنـبـورعسل به آنها ماليده .
عـلى الجـمـله گـفـتـم : يـك اسـتـكـان چـايـى بـده ديـدم اعـتـنـايـى نـكـرد ومـشـغـول وافور كشيدن است ، خيال كردم بلكه كر است و يا آن كه چايى دادنش ‍ مخلوط بهنـاز اسـت ، پـشـيـمـان شـدم از چـايـى خـواسـتـن كـه حـقـيـقـتـا زهـرقاتل است .
برگشتم يك نگاهى به دختر نمودم گفتم مى ارزد هر چه باداباد بلندتر گفتم هاى عمويـك اسـتـكـان چـايـى بـده ديـدم از آن قورى كذايى چايى ، بلكه دوايى مقييى به استكانكـذايـى ريـخـت با قندهاى چركين و به من داد و من پشت به ديوار قهوه خانه و رو به قبلهحـقيقى نشستم . هر قرطى كه از اين چايى خوردم تا نظر به آن شيرين دهان نمى كردم ازگلو پايين نمى رفت و اگر مى رفت از جوهر اپيكا مقيئى تر بود، غرض تلخى آن زهر رابـه شيرينى آن عسل به هزار زحمت فرو بردم ديدم فايده اى ندارد نظير ته ديگ خوردناست ، بعد از همه زحمت ها برنج مى شود.
بـرخـاستم از بلندى به حسرت تمام سراشيب شدم رو به منزلگاه . نيم ساعت از آفتابگـذشـتـه وارد مـنـزل شـدم ديـدم سـيـد روضـه خـوان خورجين و اثاثيه خود را زير سقفىگذاشته و تكيه به آنها نشسته حتى فرش هم به زير خود نينداخته ، گفتم از ميرزا حسنچه خبردارى ؟
گفت : خبر ندارم .
گفتم : لااقل چرا چايى نگذاشته اى .
گفت : نمى دانم آب از كجا بياورم و آتش چطور بسازم .
گـفـتـم : تـنـبـل بـغـداد آن آب رودخـانـه اسـت كـه مـالامـال بـرق مـى زنـد در دويـسـت قـدمىلااقـل به مكارى مى گفتى آب مى آورد و اگر من نبودم در اين راه ، زندگانى تو به تلخ‌تر وجهى منقضى مى شد.
گـفـت : البـته ولكن خدا سبب ساز و ناظر بندگان است تو نبودى سببى ديگر ساخته مىشد.
كوزه برداشتيم به لب رودخانه رفتم دو زن سوخته و سياه در آن طرف رودخانه نشستهكـوزه هـاى خـود را پر آب نموده من را كه ديدند با اين كه عمامه سيادت بر سرم بود حيانكرده اشاره به جايى نموده كه مى خواهى . من كه مجسمه حيا و خوف از خدا بودم با كوزهخـالى خـود فـرارا بـرگـشـتم و قصه هاى بى غيرتى سوزمانيها(114) را هنوز نشنيدهبودم بر من خيلى عجيب آمد.
چـنـد قـدمـى كـه بـه مـنـزل مـانده مانده بود برگشتم ديدم آن دو ملعونه كوزه ها به دوشرفـتـند و از لب رودخانه ازاله شدند. باز برگشتم كوزه خود را پر آب نموده سماور راآتـش انـداخـتـم مـنـزل را فـرش نموده اثاثيه را مرتب كردم و سرگين خشك يك ـ دو من جمعنمودم آنها را در ده قدمى خودمان آتش ‍ زدم .
سيد گفت : چه مى كنى ؟
گـفـتم : تو همانقدر كه سماور جوش آمد چايى دم كن با من چون و چرا نكن كه هر كارى مىكنم به وفق صلاح و حكمت است .

next page سياحت شرق در احوالات آقا نجفي قوچاني

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation