بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب سیاحت شرق, سید محمدحسن قوچانى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     39000001 -
     39000002 -
     39000003 -
     39000004 -
     39000005 -
     39000006 -
     39000007 -
     39000008 -
     39000009 -
     39000010 -
     39000011 -
     39000012 -
     39000013 -
     39000014 -
     39000015 -
     39000016 -
     39000017 -
     39000018 -
     39000019 -
     39000020 -
     39000021 -
     39000022 -
     39000023 -
     FOOTNT01 -
     IStart -
     MainFehrest -
 

 

 
 

 

next page سياحت شرق در احوالات آقا نجفي قوچاني

back page


چـون اگـر بـعـد از ايـن بـمـانـم بـه مـدرسـه و تـدليـسـات ايـنـهـا را كـم كم ياد بگيرممثل آنها مشرك و ريا كار گردم و اگر بروم به ده و بيابانى بشوم (فهذا تعرب بعدالهجره .)(40)
بـالاخـره ترجيح دادم از مدرسه بيرون رفتن و به ده رفتن را چنانچه بعد هم بخواهم بهمـدرسـه بـرويـم خـود را بـپـرهـيـز مى دهيم از آشنايى اين نمره مردم . رفتم به قلعه يكزمـسـتـان مـانـديـم ، مـاه رمـضـان آمـد و رفـيـق و هـم مـبـاحـثـه يـزدىالاصـل آمـد بـه قـلعـه ، كـم كـم بعد از ماه رمضان آمديم به مدرسه پريزاد در حجره همانرفـيـق . آنـچه رفقاى مدرسه دودر اصرار نمودند كه بيا به آنجا و يك حجره براى شماتـخـليـه مـى شـود و وظـيـفـه هم سرى يك تومان شده است گفتم اگر آن مدرسه را پر ازجـواهـر كـنـنـد نـمـى آيـم و مـن در اصـل مـشـهـد مـانـدن مـردم ومشكل است چه نمى خواهم نظرم به آن دروغگويان مدلس ‍ بيفتد مى ترسم كه نتيجه تدينو تعلم من هم ، چنان گردد.
شـبها كه از مطالعه فارغ مى شديم و يا روزها با رفيق ، مذاكره از مشهد بيرون رفتن رامـى كـرديـم ، چـون آن هـم از مـن مـنـفـك نـمـى خـواسـت بـشـود و در آن زمـان هـم طـلاب نـوعـافـعـال مـا يـشـاء بـودنـد خـصـوصـا آنـهـايـى كـه بـه اسم قوچانى معرفى مى شدند ازقـبـيـل درگـزى و بجنوردى و بام و صفى آبادى و سر ولايتى نيشابور و خود قوچانى واينها در واقع يك دسته اى بودند چنان كه با هر طائفه طرف مى شدند از ترك و ساداترضـوى و غـيـر هم پيش ‍ مى بردند مقصود خود را و هميشه ما را تكليف مى كردند كه بايددر جرگه ما داخل شوى كه لك ما لنا و عليك ما علينا.(41)
و ما هم باطنا از جرگه و كار و بار آنها متنفر بوديم و اظهار اين معنى هم موجب هزار مفاسدو آنـتـريـكـات بـود و در ايـن صـورت درس خواندن ما در مشهد به طور دلخواه و جديت ممكننبود.
فصل دوم : خروج از خراسان
بـه رفيق اين مطالب را اظهار نمودم كه من بر خود لازم مى دانم از مشهد بيرون رفتن را وبودن در سبزوار و طهران همين محذور مشهد را دارد چون در هر يك ، يكى يا دو نفر قوچانىهستند و نجف هم قوه نداريم و هم زود است و من به اصفهان خواهم رفت .
آن هـم گـفـت مـن از تو جدا نخواهم شد و ديگر آن كه پدر و مادر من در مشهد متوطن هستند و منغريب نيستم و درس در غربت بهتر خوانده مى شود من هم مايلم به آمدن خصوصا اصفهان رااز بـيـشـتر جاها ترجيح مى دهم چون هم جوار موطن اصلى يزد ماست و من در يزد پسر عمو وخاله و پسر خاله دارم نزديك بودن آنها مددى به دنيا ما خواهد نمود.
و بـالجمله اصفهان را از دو جهت من شدت ميل دارم . يكى آن كه مختار تو شده ، ديگر آن كهفـى حـد نـفـسـه مـصـلحـت دار اسـت جـهـت مـن و فـعـلا زوار يـزدى آشـنا آمده اند خوب است كهكـتابهامان كه يك بار مى شود قبلا بفرستيم به يزد و بعد هم خودمان مى رويم به يزدو از آنجا كتابها را مى فرستيم به اصفهان و كرايه هم از ما نمى گيرند و چون اصفهاندور دسـت بـه پـدرهـامـان است اقلا اگر مضطر شديم ممكن است يكى فروخته شود و رفعاحتياج بشود.
گفتم : خوب گفتى ، كتابها را جمع كرده داديم به يزديها.
خودمان بعد از ده ـ بيست روز چند ماهى از فوت ناصرالدين شاه گذشته بود از پدرهاماناختيارات تامه گرفته بوديم . الاغ پيرى از رفيق بود او را اثاثيه مختصرى كه عبارتاز يك فرش نازكى و كما جدانى و كاسه اى و اسباب چايى و سماورى و يك ـ دو جلد كتابنظير كشكول و كلمات مكنونه بار نموده و خود پياده از راه كوير عازم يزد شديم .
چـنـد نفرى از رفقا تا طرق به مشايعت آمدند و برگشتند الا همان رفيق راه سبزوار را بهمـرجـحـاتـى او را عازم سفر نموديم تا شريف آباد برديم و شب در آنجا خوابيديم . نصفشـب مـن بيدار شدم شنيدم يك ـ دو نفر آخوند نشان ما را مى پرسند من آواز كردم كه بياييد.مـا ايـنـجـا هـستيم آمدند يكى برادر بزرگ رفيق راه سبزوار با يك نفر ديگر بود هر كدامشـفـتـى بدست گرفته ما را بر گردانند، رفقا را بيدار كردم چايى گذاشتيم خوردند وخورديم و مصر بودند كه همگى برگرديم .
گفتم : اين محال است ولكن اگر مى خواهيد اخوى خود را برگردانيد.
بـعـد از اذان صـبـح نماز خوانديم آن سه نفر رو به مشهد حركت نمودند و ما دو نفر هم روبه تربت . و غالبا تنها بلكه هميشه تنها بوديم در بين راهها.
بـه كافر قلعه نرسيده بوديم كه سوارى از بر بيابان مسلح رسيد و زنى هم در رديفخـود سـوار كـرده بـود مـا خيلى ترسيديم با آنكه تشنه نبوديم ابتدا آب خواستيم آب دادخورديم بعد از آن پرسيد چه كاره هستيد و به كجا مى رويد.
گفتم : طلبه در مشهد بوديم فعلا به اصفهان مى رويم .
گفت : از مشهد چرا به اصفهان مى رويد.
گفتم : در غربت درس بهتر خوانده مى شود.
گفت : تا كجا درس خوانده ايد.
گـفـتـم : نـحـو و مـعـانـى بـيـان و مـنـطـق را خـوانـده ايـم واصول را هم مقدارى .
گفت : اين شعر را تركيب كن و معنا كن .

و ما بتا و الف قد جمعا
يكسر فى الجر و فى النصب معا(42)
گفتم : واو، واو مستانفه و ما موصول و مبتدا به تا جار و مجرور منعلق است به جمعا و الفعـطـف اسـت بـر تـا قـد حـرف تـحـقـيـق جـمـع مـجـهـول نـائبفاعل ضميرى است راجع به موصول وصله موصول است و يكسر خبر مبتدا فى الجر متعلقاسـت بـه يـكـسـر و فـى النـصـب عـطـف اسـت بـر فـى الجـر و مـعـاحال است از الجر و النصب يعنى چيزى و كلمه اى كه به تا و الف جمع بسته شود كسرهداده مى شود در حال جر و نصب با هم .
گفت : اين شعر را تركيب و معنى كن .
قـفـا نـبـك مـن ذكـرى حـبـيـب و مـنـزل
بـسـقـط اللوى بـيـنالدخول و حومل (43)
بـا خـود گـفتم عجب در اين بيابان قفر آب گوارايى رسيد و عجب اين وحشى بيگانه انيسيـگـانـه گـرديـد و در خـيـال مـا آن آب ، آب حـيـات بود و به آب دادن بر ما معلوم شد كهقاتل ما نيست و از شعر سيوطى پرسيدن معلوم شد طلبه و هم صنف بوده و به جواب دادنمـا خـواسـتـيـم بـر او نـيـز مـعـلوم شـود كـه مـا هـم اهل علم هستيم به دروغ اسم خود را طلبهنـگذاشته ايم ؛ آن وحشت اولى بكلى مرتفع گرديد و چون در جنس طلبه ، باز موذى پيدامـى شـد احـتمال اذيتى از او مى داديم نظر به اينكه مغلوبيتى در مباحثه شايد موجب ترحمشود و از ما بگذرد.
گـفـتـيـم : نـمـى دانـيـم تـركـيب شعر دوم را و آن هم بعد از اين اسب خود را حركت داد و از مادرگذشت .
و هـمـيـن طـور دو نـفر تنها مى رفتيم تا به حدود گناباد رسيديم به ايوان كاروانسراىشـاه عـبـاسـى فـرود آمـديـم رعـايـاى آن حدود كه ملا سلطانى بودند دور ما را گرفتند وخواستند ما را پايبند حضرت آقا نمايند.
يكى گفت غرض از اين غزل خواجه حافظ كه مى گويد:
جلوه اى كرد رخش ديد ملك عشق نداشت
برق غيرت شد و آتش به همه عالم زد
چـيـسـت ؟ تـا آنـجـا كـه مـى گـويـد: خـيـمـه در آب و گـل مـزرعـه آدم زد، مـقـصـود از آنامثال حضرت آقاست نه هر بى سر و پايى باشد.
گـفـتـم : نـه چـنـيـن اسـت كـه خيال كرده ايد شايد كسانى باشند در عالم ، غير معروف كهسـالهـا آقـاى شـمـا در نـزد آنـهـا زانـوى ادب به زمين بايد بزند براى چيز ياد گرفتنبـلكـه آقـاى شـمـا چـون خـود را اشـتـهـار داده و طـالب مـريـد اسـت هـنـوزتـكـمـيـل نـشـده و در انـانـيت خود باقى است و تا جبل انانيت باقى است تطهير نشده و چونفرموده شده است :
وجودك ذنب لا يقاس به ذنب .(44)
و مادام كه از خودى پاك نشود به حق راه نيابد كه فرموده :
(لا يسمه الا المطهرون .)
بـلكـه ما خود را از آقاى شما بهتر مى دانيم و حال آنكه اقرار داريم كه بچه طلبه هستيمكه سالها مى بايست كه در راه علم و هدايت به درگاه معشوق زحمت و قدم بزنيم و مى دانيمكـه تـا نـاچـيـز نشويم چيز نگرديم بايد از خود فانى و به حق باقى باشيم كالحديدالمـحـمات (45) و آقاى شما كه به توسط شما ساعت به ساعت خود را بزرگتر و پهنتر مى كند اين چطور به مرتبه فنا رسيده و آنچه مدعى است كه من سرخ شده و كار آتشمـى كـنـم دروغ مـى گـويد. محض گرمى حوزه و نرمى روضه است ، نظير فرعون رياستطلب است .
ايـنـهـا چـهار ـ پنج نفر بودند عصبانى شده و جواب هم ندارند فرستادند عقب آخوندى كهداشتند و او آمد با عمامه كوچك و شاربهاى دراز بعد از سلام و تعارفات پرسيد كه قصدكجا داريد.
گفتيم : به قصد تحصيل به اصفهان مى رويم .
گفت :
عـلم رسـمـى سـر بـه سـر قـيـل اسـت و قـال
نـه از او كـيـفـيـتـىحاصل نه حال
گفتم : اين شعر مال شيخ بهايى است ولكن پيغمبر فرموده :
طلب العلم فريضة على كل مسلم و مسلمه و اطلبوا العلم ولو بالصين .
و مـراد از علم واجب علم به شرع و ديانت است از عقايد و اخلاق و احكام فرعيه . گفت بلى ،ولكـن ايـن انـدازه مال عوام الناس است ولكن مقصود كه آن شعر خوانده شد خواص بود كهاگـر بـخـواهـنـد حـالى بـر ايـشـان پـيـدا شـود و تـرقـيـات و مـكـاشـفـاتـىحـاصـل شـود هـادى و مـرشـد لازم دارنـد بـه عـبـارت اخـرى بـايـدداخـل طـريـقت شوند و فقط به مسايل طهارت و نجاست و حيض و نفاس عكوف (46) نكنند،مثل فقهاى اين زمان كه خدا به امثال اينها خطاب مى كند كه :
ما هذا التماثيل التى انتم لها عاكفون ؟
گـفـتـيـم طـريـقـت كـه ديـانـت خـواص اسـت غـيـر از شـريـعـت اسـت كـه ايـنمال عوام الناس است اين الفاض قلنبه را ما نمى فهميم توضيح دهيد چون اگر طريقت كهديـانـتـى اسـت وراء قـرآن پـس كـتـاب ديـگـرى بـراى اونـازل بـايد شده باشد و نشده است و اگر در قرآن است چنانكه به عموم گفته : اقيمواالصـلوة و اتوا الزكوة ، نيز به عموم فرموده : ليعبدوا الله مخلصين له الدين ، قدافلح المؤ منون الذين هم فى صلوتهم خاشعون .
و بـالجـمـله خـدا بـه هـمـه عـوام امـر فـرمـوده كـه شـمـا بـايد در ترقيات خود بكوشيد وعـمـل بـه ايـن ديـانـت اسـلام خـالصا و مخلصا بنماييد تا شما را دوست داشته باشم و ازخـواص مـن باشيد و در جوار خود منزل بدهم نهايت بعضى به همان طور رفتار كرده و مىكـنـنـد ايـنـهـا اسـمـشـان خـواص و اوليـاء الله و مـؤ مـن و عـارف اسـت بعضى ها هم كاهلى وتـقـصـيـركـارنـد عـلمـا و عـمـلا و ايـنـهـا اسـمـشـان عـوام و فـاسـق وجاهل و امثال اينهاست .
پس آقاى شما را اولا قبول نداريم كه از خواص و اولياء الله باشد، چون آشكار است كهدنيا طلب است و رياست طلب است و خدا مى فرمايد:
تـلك الدار الاخـرة نـجـعـلهـا للذيـن لا يـريـدون عـلوا فـى الارض و لا فـسـادا و العاقبةللمتقين و بر فرض محال كه از خواص هم باشد خواص خيلى است انحصار ندارد و بهجناب آقاى شما كه بايد دنبال او افتاد بلكه از او خواص تر هم بسيار است ، تمام علماءعـالمـيـن از خـواص هـسـتـند، اصحابى كالنجوم بايهم اقتديتم اهتديتم (47) و اگراعـلمـى در بـيـن بـاشـد مـثـل شـيـخ مـرتـضـى (48) در دوره خـويش و ميرزاى شيرازى كهتازگى مرحوم شده است و آخوند ملا محمد كاظم خراسانى (49) كه اعلميت او ثابت شده وما فعلا مقلد او شده ايم عقلا معين خواهد بود و آقاى شما وراء گفته آنها چه مى گويند كهاو را قـطـب و مـرشـد مـى گـويـيـد و پـيـروى او مـى كـنـيـد و ديـگران را تخطئه مى كنيد وحـال آن كـه وراء گـفـته آنها خارج از ديانت خواهد بود چون معلوم شد كه ديانت اسلاميه ازعـقـايـد حـقـه و اخـلاق حـمـيـده و اعمال صالحه چيزى فروگذار نكرده و علماء هم در بيان وتبليغ آنها چيزى تقصير و فروگذار نكرده اند.
و اگـر وراء گـفـتـه آنها نمى گويد آن هم يكى از آنهاست و نبايد بگويد فقط منم مرشدكامل و اين همه آوازه ها انداختن در هند و سند و مصر و شام به توسط بعضى از شياطين كهبه وعده و نويد آنها را خرد كرده لزومى ندارد.
گـفـت : شـمـا خـيـلى بـه طور تجرى حرف مى زنيد و حضرت آقا، علماء و مجتهدين عظام راهرگز بد نمى داند بلكه بارها گفته است آنها در رشته خودشان از خوبان و علمشان بهفـروغ از مـن بـهـتـر اسـت بـارهـا اگـر مـسـئله فـرعـيـه از ايـشـان سـؤال شـده رسـاله عـلمـيه ميرزاى شيرازى را نگاه كرده و جواب مسئله را از روى رساله گفتهاسـت كـه مـجـتـهـد و مـقـلد شـمـا حـكـم عـمـل را ايـن طـور مى گويد و شما بايد به گفته اوعمل نماييد حتى خواسته اند راءى خودش را، گفته است راءى من در شريعت اعتبار ندارد.
ما ز قرآن مغز را برداشتيم
قشر آن پيش خزان انداختيم
اگر از مغز و قرآن سؤ ال داريد كه اسم بواطن قرآن را ما طريقت و حقيقت گذارده ايم بابايـن عـلم مـنـحـصـر بـه در خـانـه مـاست چنان كه به قهقرا برگرديد و به تاريخ رجوعنـمـايـيـم مـى بـيـنـيم كه پيغمبر و هر يك از ائمه دو نمره از اصحاب داشتند، اصحاب سرمـثـل زيـد بـن حـارثـه و سلمان فارسى و على بن ابيطالب مثلا نسبت به پيغمبر. و ديگراصـحـاب ظـاهـر مـثـل ابـن عـبـاس و سـايـر اصـحـاب . و نـسـبـت بـه عـلى ، مـيـثـم وكـمـيـل و مـحـمـد بـن ابى بكر و امثال اينها دسته اى بودند از اصحاب سر و ديگران طورديـگر يعنى اصحاب ظاهر بودند و مثل معروف كرخى و بشر حافى و بايزيد بسطامى وغـيـرهم اصحاب سر ائمه بودند. و زراره و ابا بصير و محمد بن مسلم و قميين در زمان امامحـسـن عـسـگرى عليه السلام اصحاب ظاهر و چنان كه اصحاب ظاهر احكام شرعيه يدا بيد،به مجتهدين رسيده و مردم در تقليد پيرو آنها بايد باشند از اصحاب باطن و سر اسرارعـالم يـدا بـيـد، بـه مـجـتـهدين رسيده و مردم در تقليد پيرو آنها بايد باشند از اصحاببـاطـن و سـر اسـرار عالم يدا به يد به من رسيده و مردم در اسرار و تصفيه باطن بايدپيرو من باشند.
گـفـتـيـم : سـرى و مـغـزى بـراى قـرآن مـا نـمـى فـهـمـيـم الا خـلوص نـيـت دراعـمـال و آن نـمـى شـود مـگـر بـه رفـض اخـلاق ذمـيـمـه وتـبـديـل آنـهـا بـه اخـلاق حـمـيده و بديهى است كه اين مجاهدت كبرى مى خواهد و رياضاتمـالاكـلام چنان كه فرموده : عليكم بالجهاد الاكبر و ديگر حفظ امانت كبرى و ولايت عظمى ومـجـتـهـد اهـل بـيـت زهـراء كـه هـر كـه خـيـال اغـتـصـاب و خـيـانـت در او نـمـايـدمـثـل آقـاى شـمـا كـه مـدعـى مـقـام ولايـت و تـصـرف در بـواطـن اسـت بـا غـاصـبـيـن صـدراول محشور خواهد شد.
مدعى خواست كه آيد به تماشاگه راز
دست غيب آمد و بر سينه نامحرم زد
و لا تقربوا مال اليتيم الا بالتى هى احسن .
جـنـاب شـيـخ اگـر غـرض از تـصـوف زهد است اينها ندارد و اگر تصفيه باطن است اينهاقلبشان مملو از حب دنيا و حب رياست است و اگر مستورى و مهجورى است اينها در اشتهار خودكوشان و در خودپرستى ساعى اند و شركى بدتر از خودپرستى نيست اگر دكان دارىو بى باكى است پس بترسيد از آن روزى كه :
يوم يدعى كل اناس بامامهم فانظر باى امام اقتديت و من اى عالم اخذت .
و ايـن گـفـتـگـو از دو سـاعـت بـه غـروب تـا دو از شـب گـذشـتـهطـول كـشـيـد. بـعـد از آن گـفـتـيم برويد به خانه هاتان كه ما خسته و فردا هم بايد راهبـرويـم لكـن هـمـيـن قـدر بـى گـدار بـه آب نـزنـيـدلااقـل بـا تـاءمـل و فـكر رفتار نماييد كه زحمتها هدر نرود، برخاستند و رفتند و هر كدامبـيـخ گـوش خود را مى خاريد! و يا... يعنى بور و متحسر بودند و متحير از اين كه اگرادعـاهـاى ايـن مـدعـى حـقـيـقـتـى دارد پـس ايـن هـمـه آشـوب و اشـتـهـار وتـوغـل (50) در دنـيا و لذايذ آن چرا و هيچ يك از معروفين عرفا اين طور نبودند و هميشهمستور و مهجور و بيابان گرد بودند.
صبح حركت كرديم و رفتيم با آن كه اوايل بهار بود چنان آن كويرها گرم و باد داغ مىوزيـد مـثل هول تنور هميشه كف دست را به يك طرف گرفته بوديم معذلك چشم و صورتمـى سـوخـت و بـا هـمـه ايـنـهـا در وسـط روز در كنار كويرى چشمه آبى ديديم كه شورىنداشت و درختهاى گز در اطراف آن روييده با سبزه خوبى . چون همچو چيزى در بيابانهانـادرالوجود بود خورجين را به زمين گذارديم الاغ را بر آن سبزه ها رها كرديم و عمامه هارا بـه شاخه هاى گز بستيم و عبا را بر آن انداختيم و روى چشمه را سايبان ساختيم و درآن سـايـه چـايـى گـذارديـم و بـه آسـودگـى خـورديـم كـانـه خـانـه خـاله اسـت وحـال آن كـه از هـر جانبى هفت فرسخ به آبادى دور و هوا به شدت گرم و راه غير ماءمونعلى الخصوص كه شاه مردگى هم بود.(51)
چـايـى كـه خـورده شـد حـركـت نـمـوديـم مـغـرب رسـيـديـم بـه دهـى چـونمـنـزل فـردا ده فـرسـخ مـسـافـت بـود مـن بـه شـيـخ رفـيـق گـفـتـم كـهمـنـزل فردا دور است و در اين ده اگر بمانيم سحر اگر راه بيفتيم دور نيست كه سگهاى دهمـا را اذيـت كـنـنـد خـوب اسـت كـه اگر آبى در يك دو فرسخى اين ده موجود است در سر آنمنزل كنيم كه هر وقت شب حركت نماييم بى مانع باشيم .
رفـيـق گـفـت خوب است پرسيديم از اهالى كه آب در چند فرسخى است گفتند از اينجا يكفرسخ به حوض آب است . جزيى آبى كه ميان مشك داشتيم هم ريختيم كه الاغ خسته نشودرفتيم .
يك ساعت كه از شب گذشت چنان تاريك شد كه حوض اگر در پنچ ـ شش ‍ قدمى هم باشدديـده نمى شود لذا صد قدمى به جلو و يمين و يسار جستجو نموده در همان مكان احتياطا كهمبادا حوض به پشت سر افتاده و زيادتر دور نشويم كه فردا از تشنگى تلف مى شويمرحـل اقامت انداخته توبره الاغ را بر سر الاغ زديم و از ترس آن كه تشنه نشويم غذا همنخورديم و از ترس ‍ آن كه دزدى از دور شعله كبريت و آتش چپق را ببيند چپق هم نكشيديم ،رفـيـق بى خيال تر از من بود دراز كشيده به خواب رفت و من تا صبح از ترس ‍ جانور ودزد و خيالات متراكم به خواب نرفتم گاهى دراز كشيدم و گاهى نشستم .
صبح كه روشن شد ديدم كه حوض جلو راه در بيست قدمى نمايان شد. رفيق را بيدار كردمبـه سر حوض آب وضو گرفته نماز خوانديم و چايى گذارديم و خورديم و آب سماورتـمـام شـد سـماور دوم جوش آورديم يعنى ما مى خواستيم كه زودتر اين ده فرسخ بريدهشـود لكـن چـون حـوض ، شب ديده نشد ما هم لج نموده مى خواهيم مكث مان در سر حوض اقلانصف و يا قريب نصف مقدار زمان شب بشود لذا قريب به ظهر حركت نموديم تا ساعت چهاراز شـب بـه كـاروانـسـراى مـنـزلگـاه رسـيديم و مقارن ورود به كاروانسرا جوان يلى تهپيراهن و عرقچين و زيرجامه اى خود را نيز بالا زده وارد شد و زبان به نصيحت و تهديدباز نمود كه چه وقت شب است شما دو بچه از اين بر بيابان پرخطر مى رسيد.
راهها مغشوش و شاه مردگى است ولايت ناامن است مرا يقين شد كه خود اين مرد دزد است و اينكـاروانـسـرا از آبـادى ، صـد قـدمـى دور است و آن هم پنج ـ شش خانوار بيش نيستند لذا منچوب بيدى كه در دست داشتم از دست نگذاشتم و دور الاغ و آن شخص خود را مى گرفتم .
بـه رفـيـق گـفـتم كه الاغ را بيار اسباب را در اين ايوان كه پاكيزه است بگذار و فرشپـهـن و سماور بيرون كن اين اوامر به رفيق مى دادم و خود با چوبى كه در دست داشتم درفـكـر ايـن شـخـص بـودم و عـلى الظـاهـر بـه بـعـض امـور خـود رامشغول داشتم .
رفـيـق كـه اثـاثـيـه را مـرتـب گـذاشـت من رفتم روى فرش نشستم و چوب را پهلوى خودگـذاشتيم چپق خواستم بكشم رفيق بى خيال من از او پرسيد كه آب در كجاست كه ما را آبلازم است . گفت آب در بيرون كاروانسرا است لكن پنجاه - شصت پله رو به پايين مى رودكوزه خود را بدهيد من مى روم آب مى آورم .
رفيق گفت شما را زحمت مى شود شما همان حوض را به من نشان دهيد من خودم آب را مى آورمكوزه را برداشت كه با آن شخص برود ولو حالا شك كرده ايم كه دزد است يا نه . احتياطابـه رفيق گفتم من به شما كارى دارم نرويد ايشان زحمت كشيده مى روند آب مى آورند. آنبيچاره هم كوزه را از دست رفيق گرفت و رفت پى آب ، رفيق هم منتظر بود كارى كه دارمبه او بگويم .
گفتم : آخوند خر بى شعور تو اين شخص را هنوز نشناخته شب تاريك پنجاه - شصت پلهبـا او بـه زيـرزمـيـن مى روى تو را اگر آنجا بى صدا خفه مى كرد بعد مى آمد به سروقـت مـن آن وقـت چـه مـى شـد، آيـا كسى بود كه به او چرا بگويد، چرا اين قدر بى فكرهستى و چرا بى موقع حرف مى زنى و بى جا تعارف مى كنى .
آن شـخـص آب آورد چـايى گذاشتيم خود خورديم و به او خورانديم . كم كم از طى صحبتمـعـلوم شـد دزد نـيست بلكه سياح است در وقت خواب هم رفت به در كاروانسرا خوابيد و درنـزد مـا نـخـوابـيد كه شايد مطمئن از او نباشيم و از اهالى آنجا و سكنا گرفتن آنها در آنبـيـابـان و غالب منازل آن راه در تعجب بودم چون از اراضى آنجا غالبا نباتى و گياهىنرويد ولو به قدر خلال دندان و سنگهاى كوه آنجا سياه شد از شدت حرارت آفتاب كانهسـنـگـهـا سـوخـته است و آب آنجا منحصر به آب بارانى كه در حوضهايى كه تهيه شدهجـمـع مـى شـود بـراى شـرب خـودشـان و دواب شـان كـه بـايـد هـر كـس ‍ آذوقـهسـال خـود را و عـلف و كـاه دواب خـود را از ده فـرسـخـى و بـيـسـت فـرسـخـىحمل نمايد به آنجا و معاش نمايد حتى گاهى كه آب حوض شان هم تمام مى شود آب را هماز آن مـحـلهـاى دور بـايـد حمل نمايند و در آنجاها هيچ علاقه اى ندارند فقط خانه هاى محقربـى درى كـه سـقـف هـاى آنـهـا گـنـبـدى اسـت دارنـد و آنـهـاقابل علاقه بندى نيست .
بالجمله صبح حركت نموديم رفتيم شب را رسيديم به ده محمد كه در ده فرسخى طبس استو بـر مـا واجـب بـود بـه طـبـس بـرويـم بـراى قـنـد و چايى و كبريت و شمع و توتون وغيرذالك و الا راه يزد از همانجا راست مى رود و به طبس نمى رود.
در كاروانسراى آن ده فرود آمديم . اذان مغرب دو سوار وارد آن كاروانسرا شدند با پياده والاغ خـوبـى كـه بـار پوا داشت آمدند نزد ما كه كجا عازميد گفتيم فردا مى خواهيم كه بهطـبـس بـرويـم گفتند ما هم به طبس مى رويم اما اگر كه رفاقت كنيد كه امشب برويم و دراول صبح در هواى سردى به طبس ‍ مى رسيم و گرمى آفتاب روز را هم نمى ديديم بسيارخوب بود.
ما جهت بى رفيقى و ندانستن راه در گرمى روز حركت مى كنيم و الا مسير در شب بسيار خوبو راه دراز كوتاه مى شود و رفتن پيغمبر به معراج هم در شب بود حالا كه شما رفيق و ازراه و چاه اينجا نيز خبر داريد زهى توفيق .
گفتند پس ساعت دو از شب گذشته حركت كنيد، گفتيم چشم .
و اينها محصلان ماليات ديوانى بودند از ماليه طبس و حركت كرديم و از ده بيرون شديم.
مـا پـنـج نفر آدم كه سه نفر پياده و دو الاغ در جلو و دو نفر سوار اسب با تفنگ و فشنگ وآسـمان هم ابر متراكمى داشت بسيار تاريك بود به بيابان كه بيرون شديم ديديم كهمـحـشـر كـبـرى اسـت فـضـاى وسـيـعـى بـه عـرض وطـول يك فرسخ و جمعيتى زياد در اين دشت پهناور متفرق و صدا به صدا انداخته و غلغلهكـل حـسين و كل محمد و كدخدا على و حاج جعفر اينجا بيا و همچو برو در هم انداخته كه فضاپـر صـدا شـده و بـه دسـت هـر كدام مشعلى و يا چراغى و يا نيم سوزهاى مشتعلى است كهگـويـا چـراغـانـى يـا جـشـنى است و يا آتش بازى اردوى سلحشورى است . پس از مدتى وهـياهوى موحش و مضحكى كم كم به طرفى كش پيدا كردند كه از ما دور و چراغها خاموش وصداها ساكت شد. معلوم شد كه زوار يزدى راه خود را گم كرده جستند و رفتند و بعد از آنكـه از آن سـيـاحـت فـارغ و بـه خـود آمـديـم ديديم ما هم راه خود را گم كرده و به بيراههسـائريم و چون ماءيوس از جستن راه شدند يكى از آن دو سوار برگشت به ده ساعت چهاراز شب گذشته به ضرب شلاق دو نفر از اهل ده را از رختخواب استراحت بيرون كشيده جهتبـلديـت راه آوردنـد و وقـتـى كـه به ما رسيدند آن دو نفر التماس ‍ مى كردند كه ما را رهاكـنـيـد مـا راه را نـمـى دانـيـم البـتـه بـه سمع قبول نمى افتاد بلكه در جوابش فحش مىشنيدند و آنها هم قهرا ساكت شدند يكى از عقب ما مى آمد و ديگرى در جلو مى رفت .
بـعـد از برهه اى ملتفت شدند آن كه در عقب بودن و به ده گريخته سوارها گفتند اين يكپـدر سـوخـتـه را تـا اصـل طـبـس مى بريم و به قدر يك فرسخ در ميان خارها رفتيم كهاثرى از راه پيدا نبود سوارها پرسيدند از بلد: پس راه كجاست ؟
گـفـت : چـه مـى دانـم مـن كـه از اول گـفتم راه را نمى دانم سوارها يقين كردند كه راست مىگـويـد پايين شدند شلاق ها را به سر آن بيچاره بنواختند و آنچه فحش ياد داشتند بهاو بـپـرانـيـدنـد تـا آنـكـه مـا رفـتـيـم و جـانـم و چـشـمـم وكل اتور(؟) آنها را از آن بيچاره باز كرديم ، پس از آن گفتند پدر سوخته حالا مى توانىما را به ده برسانى يا ده را هم پيدا نمى كنى .
گـفـت : بـرگـرديـد تـا بـبينم چه مى شود برگشتيم تا دو ساعت به صبح مانده در ميانخـارهـا خـسـتـه و بيدار خوابى كشيده رسيديم به ده از غير جانبى كه رفته بوديم . آنهارفتند به خانه هاى مردم ، ما در آن تاريكى در يك فضايى مانديم كه سكويى بنا نمودهبودند و خانه مسقف بى درى هم بود كه گفتند مسجد است ما دو نفر رفيق در روى همان سكوفـرش نـمـوده بـار بـه زمـيـن گـذارده گـفـتـيـم عـجـب بـهمـنـزل رسـيديم و راه را در شب بريديم . و الاغ را در لب جوى آبى بود بستيم و توبرهاش به سرش زديم و خوابيديم .
عـلى الرسـم مـا را خواب نبرد و رفيق ، نفير خواب را بلند نموده و سگهاى ده خيلى پارسمـى كـردند ما را خيال آمد كه مبادا گرگى در خيال الاغ ما است كه اين سگها صدا به صداانـداخـته اند و من در همين خيالات بودم كه الاغ افتاد ميان جوى آب من فورا يقين كردم و هادىگفته از جا جستم .
رفـيـق گـفـت : چـيـسـت ، گـفـتـم گـرگ الاغ را انـداخـت آن هـمهـول خورده دويد ديدم الاغ در ميان جوى غرق شده فقط دو گوشش بيرون است و پوزش رابـالا گـرفـتـه كه خفه نشود. يكى از گوشهاى حيوان و ديگرى از دمش گرفته و خودشنـيـز كـمـك نـمود تا پس از زحمتها از آب بيرونش كشيديم كه از تمام اعضاء و پالانش آبريزان بود و هنوز در اطراف الاغ مشغول بوديم كه باران دانه درشتى به شدت باريدنگـرفـت ، اسـبـاب را كـشـيـديم و به زير همان سقف كه پر پهن و سرگين حيوانات بود.گـفـتـم ايـن طـويـله بـود نـه مـسـجـد و يـا آن كـه آيـه و طـهـرا بيتى للطائفين و الركعالسجود را معمول نداشته اند.
نـصـف شـمـعـى داشـتـيـم روشـن نـمـوديـم ، رفـيـق خـوابـيـد مـن ديـدم اذان نـزديـك اسـتمـجـال خـواب نـيست ، سماور را آتش انداختم تا يك ساعت زيادتر از آفتاب گذشت ما چايىمى خورديم و از رفقاى ديشب متصل به ما امر به صبر مى رسيد كه با هم برويم بالاخرهعـصـبـانـى شـديـم كـه نـاف مـا بـه آنـهـا بـسـتـه نـشـده كـه صـبـر كـنـيـم تـامـثـل ديـشـب ما را گمراه و خسته نمايند. معلوم مى شد اين پدر سوخته ها شيره كش هستند كهروز ايـنـهـمه بالا آمده مع ذلك از خانه هاى مردم بيرون نمى شوند و ده فرسخ راه در جلودارند.
عـلى الجـمـله حـركـت كـرديـم رفـتـيـم تا خود را به مزرعه اى رسانديم پر آب و اشجار،ساعتى استراحت نموديم ، ساعت هشت از روز خواستيم حركت كنيم كه آن خانه سوخته ها، بهمـا رسـيـدنـد گـفـتـنـد عـجـله نـكـنيد در اين هواى گرم ، ما هم ساعتى استراحت مى كنيم ، سهفـرسـخ بـيـش راه سـه بـه غـروب حـركـت مـى كنيم دم غروب مى رسيم و شما فعلا توتبـخـوريـد كـه تـوتـهـاى ايـن درخـتـان خـوب رسـيـده مـا هـم احـمـق شـدهقبول نموديم ، غافل از كه من جرب المجرب حات به الندامة .(52)
مانديم تا اينها حركت نمودند آفتاب غروب نمود كه ما در بلندى كوهى بوديم و طبس ديدهمـى شـد كـه هـنـوز دو فرسخ راه مانده بود. آن منافق هى به اسبها زدند و جلو رفتند و ماتاريك كه شد راه گم كرديم يعنى به كوره راهى افتاديم كه از ميان زراعتها مى گذشتتـا سـاعت چهار از شب كه هر ساعتى تخمين يك فرسخ مى رفتيم در حركت بوديم و در آنتـاريـكـى رفـيق جلو مى رفت و من از عقب الاغ را مى راندم . در آن ميان زراعتها كششى از مارعـظـيـمى حس نمودم كه از كنار راه مى گذرد كه بسيار سنگين و دراز مى نمود كه به قدرپـنـچ - شـش قـدم در محاذى ماكشش داشت من از ترس به طرف ديگر رميدم و آنچه دقت كردمببينم چون علف و زراعات بلند بود چيزى ديده نشد تا آن كه از محاذى ما گذشت .
بـه رفـيـق گـفـتـم : چـيـزى حـس كردى گويا اژدهاى بزرگى از ما گذشت گفت نفهيمدم ومـتـصـل رفيق مى گفت هم خسته شده ايم و هم راه گم شده در همين جا بمانيم تا صبح روشنشود.
گـفـتم : چند قدمى ديگر برو آثار آبادى رو به ازدياد است بلد گويا نزديك است تا آنكـه داخل كوچه باغى شديم و مبلغى ديگر آمديم و در ميان چهار سوق واقع شديم ، ديديمهـمـه دكـاكـيـن بسته شده ، فقط علافى تخته هاى دكان را مى چيند كه ببندد گفتيم تو رابه خدا دكان را نبند كه ما هيچ آذوقه نداريم نه خودمان نه الاغ مان . نه چايى و نه نان ونـه خورشى ، داد از خستگى پاها، چطور درد مى كند و شكم گرسنه و بدن كوفته و الاغخسته .
گفت : دكان من علافى است و احتياج شما به خبازى و عطارى و بقالى است .
گـفـتـم : دكـان ولو عـلافـى اسـت ولكن صاحب دكان همه چيز است مگر خدا خالق و صانع ورازق و زارع و حاكم و ناظر و حافظ و، و، و، نيست و انسان مظهر اتم و خليفه او نيست .
فافعل ما تؤ مر و لا تسئل انى لك لمن الناصحين .
اين بيچاره آذوقه ميرزا الاغ را كه در دكان داشت از كاه و بيده و جو داد و هفت - هشت تخم مرغو روغـن و كـنـده نيز از دكان داد تا تخم ها را ساختيم ، رفت از خانه اش نان و قند و چايىآورد تـا آنـكـه شـب را بـه روز آورديـم و مسافرت را به فردا انداختيم و آن روز را بناىاسـتـراحـت داشـتـيـم . نـيـم من گوشت كه عبارت از ده سير است گرفتيم به دكان نانوايىداديـم كـه ديـزى بـسـازد و خـودمـان رفـتـيـم بـه حـمـام تـنـظـيـف و مـشـتمـال نـموده بيرون شديم . وصف باغ عماد الملك را شنيده ، رفتيم به آنجا چنانچه سابقادر ايـن مـقـام گـفـتـه و نـوشـتـه بـوديـم . و لمـا فـرغـنـا عـنالغـسـل والد لك سـئلنـا مـن بـستان عماد الملك رفتيم گردش در اين باغ نموديم تا آنزمان تركيب نخل خرما را نديده بوديم و در آنجا ديديم ، آمديم در لب حوض بزرگى كهداشت نشستيم چپقى بكشيم ، پنج - شش باغبان داشت ، مقدارى زردآلو كه نوبر بود جهت ماآوردنـد و سـابـقـا در وصف آن باغبانها چنين نوشته بوديم : و قد غيرت الشمس وجوههمفـاسـودت كـانـهـم زوجـات طـلقـت فاعتدت (53) رفتيم به بازار لوازمات خود را ازكـبـريـت و شمع و توتون و قند و چايى به اندازه اى كه تا يزد برسد گرفتيم ظهرىآمديم به مركز خودمان در دكان علافى ديزى را خورديم و خوابيديم و برخواستيم چايىگـذارده خـورديـم و بـه درجـه اى خـسـتـگـى رفع و امشب هم آسوده مى خوابيم نشئه تخت وخوشحال هستيم و با رفيق به گفتگوى غذاى شب بوديم و يك ساعت به غروب مانده علافآشنا پرسيد كه شما عازم كجا هستيد گفتيم يزد.
گفت : رفيق ديگر نداريد؟
گـفـتـيـم : نـه ، عـلاوه بـر ايـن ، راه را هـم نـمـى دانـيـم و تـا ايـنـجـا هـممنزل به منزل پرسيده ايم و آمده ايم .
گفت : سهل است ولكن فى طريقكم و ممر عبوركم عقبة كئودا.(54)
يـك چـهـار فـرسـخـى مـعـروف بـه ريـگ شـتـران اسـت ، آن ريـگ بـه يـكخـال بـاقى نيست ، مثل دنيا هر ساعتى به رنگى و هيكلى نموده شده چون به اندك شمالىكـوهـهـاى سـاخـته شده اى از رمل از جاى خود برخيزيد و به جاى ديگر رود و همين دره ها وگـودال هـا حـادث گـردد نـه راهـى مـعـلوم و نـه جـغـرافـيـاى ثـابـتـى كـه از آنهياكل ثانيه نشان راه بگيرد.
و شـاه عباس در اين چهار فرسخ ميل به قامت انسان بنا نموده كه علامت راه باشد ولكن باآن كـه آنـها مخروبه شده معذلك بى فايده است ، چه ممكن است گاهى خود آن ميلها را كلا وبـعضا غرق رمل بشوند و بر فرض سلامت از غرق شدن ممكن بلكه كثير الوقوع است كهدر بـيـن هـمـه يـا دو تـا از آنها كوهى از رمل ساخته شود بلندتر از آن ميلها كه از اولى ،دومـى ديـده نـشـود و در ايـن صـورت جـهـت و طـرف آنمـيل دوم معلوم نمى شود كه انسان به آن طرف حركت كند و اگر علامتى مى ساختند كه جهتحـركـت مـعـلوم مـى شـد نظير مجسمه و صورتهاى دست كه اشاره به سمت حركت دارند بازخوب بود و اين طور نيست ، بلكه چهار ميل مدور صاف و ساده اى ساخته شده كانه آدم گنگو لال اسـت كـه افـاده اى مـا فـى الضـمـيـر خـود را نـمـى تـوانـد بـنـمايد. و ديگر آن كهرمـل آنـجا طورى است كه آدم و حيوان تا ساق فرو مى رود و هواى زمينهاى رملى معطش است .چـه زمـين رطوبت ندارد و هواى گرم و حرارت آفتاب مخفف رطوبت هواست و خستگى و تلاشنـيـز مخفف رطوبت بدن است و اگر هوا مرطوبى بود ولو به همان خاصيت تنفس انسان يكنـوع شـرب آب مـحـسـوب بـود كـه مـوجـب رطـوبـت ريـه و جـگـر مـى شـد هـواى آنـجـامـثـل دود، بـه كـلى رطـوبـت نـدارد و زمـيـن هـم رطوبت ندارد كه به حرارت آفتاب بخار ومـتـصـاعـد شـود و بـه واسـطـه تـنـفـس آن ذرات مـائيـه بـه انـدرونداخـل شـود و دل و جـگـر فـورا آنـهـا را جـذب و بـدل مـايتحل قرار دهد و خدا فرموده حيات ملازم با آب است .
و جعلنا من الماء كل شيى حى .
و عنصر آب در آن سرزمين مفقود است ، پس حيات شما مفقود خواهد بود. ديگر آنكه به ستارهو خـورشـيـد نـيـز مـمـكـن است راه مقصد گم نشود، لكن براى كسى است كه يك دفعه رفتهبـاشد و يا آن كه شنيده باشد، كه فلان ستاره ثابت را مقام كدام عضو بايد انداخت و ياسـيـار را در چـه حـال ، كجا قرار داد و در چه حال كجا بايد قرار داد، نظير دريا كه در اونشانى نيست و اما شما كه اين راه را نرفته ايد و نه علائم آسمانى او را شنيده ايد و يقيناسـت كـه شما دو نفر اگر تنها باشيد در آن ريگها هلاك خواهيد شد، يا از تشنگى و يا ازگـم شـدن ، چـون فـقـط عـرض ريـگ چـهـار فـرسـخ اسـت ، امـاطول او معلوم نيست خدا بهتر مى داند.
گفتم : از اينجا تا به آن ريگ چه قدر راه است ؟
گفت : اما براى زوار يزدى كه مثل آدميزاد راه نمى روند پنج - شش شبانه روز راه است .
پـرسـيـدم : طـريـق گـذشـتـن مـا از ايـن پـلصـراط بـه چـه نـحـو ممكن است . گفت : ما خبر داريم كه دسته اى از زوار يزدى فردا بهكاروانسرايى منزل مى كنند، تا اينجا ده فرسخ است و شب هم حركت مى كنند از آنجا و اگرشـمـا امـشب تا فردا بعد از ظهر خود را به آنها برسانيد و با آنها برويد تا از آن ريگبگذريد، شايد جان سلامت ببريد والا فلا.
اين قصه پر غصه را كه از طبسى ها شنيديم گفتيم :
انا الله و انا اليه راجعون .
مـا عـصـرى رفـتـيـم كـه راحـت و خوشحال باشيم مرده شور به وضع دنيا بخورد كه هيچخوشى ندارد والا كمى و در زمان اندكى متاع قليل .
بـه رفـيـق گـفـتـم : بـرخـيز كه جاى صبر نيست راه آن كاروانسرا را پرسيديم و بيرونرفـتـيـم تـا روشـن بـود كـه راه مـعـلوم بـود هـمـيـن كـه تـاريـك شـد، چـون زمـيـنچال بود و علفى در او نروييده بود راه و غير راه همه به يك رنگ سفيد نمايش داشت و راهتميز نداشت لذا هر چند قدمى كبريت مى زديم و مى نشستيم كه علامت راه پيدا كنيم . همين كهچـشـم به سرگين الاغ مى افتاد خوشحال مى شديم كانه دنيا را به ما مى دادند خصوصااگر فى الجمله تر و تازه بود و بالجمله به همين و تيره تا دو ساعت به اذان صبح راهرفتيم ، فقط چهار فرسخ رفته بوديم . در آن شب اميد حيات منوط به ديدن سرگين الاغبـود و نـعـمـتـى بـزرگ بـود كـه شكرش بر ما لازم بود و دو قوطى كبريت خرج شد تارسيديم به حوض آبى كه در جلوى او ايوان مسقف تميزى بنا شده بود و در آنجا چون ازايـن وضـع راه رفـتـن بـسيار دلگير بوديم ، رحل اقامت انداخته ، شمع روشن و چايى علمگـرديد و در آن صحنه پهناور ظلمانى روشنايى بقعه حوض مايه وحشت من بود، ولكن ازجان گذشته را غمى نگيرد.
مـتـكـلا عـلى الله چايى مى خورديم و چپق كشيديم تا نزديك طلوع فجر چند نفرى به همانراه ما آمدند و از ما گذشتند و ما به فوريت اسباب چايى را به هم پيچيده خورجين به الاغبار و به سياهى آنها كه بهتر از سرگين الاغ بود حركت نموديم .
سـر آفـتاب به آبادى رسيديم از حوض آب پرسيديم گفت در دو فرسخى است . لذا آببـرنـداشتيم مراعات الاغ ، در واقع الاغ را در عوض خودمان دوست داشتيم و خوب توجه مىنموديم ، چون حمل او را لم تكن ببالغيه الا بشق الا نفس له الحمد و الشكر.(55)
نيم فرسخى از ده دور شديم به چوپانى رسيديم ، پرسيديم به حوض آب چقدر مانده، او هـم گفت دو فرسخ ، لكن اول صبح است تشنه نيستيم كسالت خستگى و بيدار خوابىمـرا فـراگـرفته در كنار راه دراز كشيده تمديد اعصاب نمودم ديدم خوب مزه راحتى چشيدهمى شود و الاغها كه اين مدت كار مى كنند بهتر از انسان فهميده اند.
بـه رفـيـق گفتم چند قدمى الاغ را بران من به تو ملحق مى شوم . او رفت و مرا بى اختيارخواب در ربود البته به اين زودى بيدار نخواهم شد.

next page سياحت شرق در احوالات آقا نجفي قوچاني

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation