بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب سیاحت شرق, سید محمدحسن قوچانى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     39000001 -
     39000002 -
     39000003 -
     39000004 -
     39000005 -
     39000006 -
     39000007 -
     39000008 -
     39000009 -
     39000010 -
     39000011 -
     39000012 -
     39000013 -
     39000014 -
     39000015 -
     39000016 -
     39000017 -
     39000018 -
     39000019 -
     39000020 -
     39000021 -
     39000022 -
     39000023 -
     FOOTNT01 -
     IStart -
     MainFehrest -
 

 

 
 

 

سياحت شرق در احوالات آقا نجفي قوچاني

back page


گفتم : رفقا از اينجا به كجا بايد رفت ، قوچانى گفت از اينجا بايد به كربلا رفت واز ايـنـجـا تا كربلا هفت فرسخ راه است امشب را خواب است برويم به مقام رد شمس كه درمـيـان قـبـرستان حله است بخوابيم و صبح زود به طرف كربلا حركت كنيم و بعد از آنجابه نجف برويم و ختم مسافرت نماييم .
جـامى گفت : از اينجا تا نجف هم هفت فرسخ است كربلا را كه زيارت نموده ايم پس وجهىنـدارد كه هفت فرسخ را بيست فرسخ نماييم و امشب را چنان كه جناب قوچانى گفت در مقامرد شمس بايد بخوابيم و صبح زود به طرف نجف حركت كنيم .
قـوچـانـى گـفـت : از ايـنـجا تا نجف راه بلد نيستيم و چون از ميان اعراب باديه بايد رفتمـاءمـون هـم نـيـسـتـيم و چون حسين بن على عليه السلام سيدالشهداء است دو مرتبه زيارتنمودن مشهد آنجناب را احق و سزاوارتر است .
گـفـتم : رفقا شما يا گيج شده ايد و يا تنبلى شما مقتضى اين طور راءى است ، مگر شمانـمـى دانيد كه صفلان مسلم را در مسيب زيارت نكرده ايد و عون پسر حضرت زينب را در دوفـرسـخى كربلا زيارت نكرده ايد و اين دو راهى كه هر كدام به يك راه رفته ايد و چشمپـوشـى و اغـمـاض از زيـارت اين بزرگواران است ، بلكه بايد اگر ممكن شود از اينجارفت به مسيب و از مسيب به كربلا كه اين بزرگواران نيز زيارت شوند و آن عزم و بناءاول مسافرت خلف نشود و اراده آهنين داشته باشيد.
هـر دو بـه من حمله نمودند كه تو مگر ديوانه شده اى از اينجا تا مسيب پانزده فرسخ راهاست در بيابان قفر و بى آب و آبادانى و يقينا هلاك خواهيم شد و حفظ نفس از او جب واجباتاست پس اين راءس شما بسيار سخيف و نادرست است ، علاوه بر اين راهمان تا كربلا بيستفـرسـخ خـواهـد شـد بـاز اگـر بـگويى به كربلا برويم و از آنجا به مسيب برويم ومـراجـعـت نـماييم فله وجه ، و اگر چه اين مجموعا بيست و دو فرسخ مى شود، لكن از خطرهلاكت خلاص هستيم .
گـفـتـم : رفـقـا شـمـا تـوطين (237) نفس كرده ايد كه بعد از هفت فرسخ رفتن پياده دركـربلا باشيد و من به همين مقدار پياده رفتن شما را به كربلا خواهم رسانيد با زيارتاين بزرگواران الان كه پنج ساعت به غروب مانده شما را در صحن طفلان مسلم به چايىدعـوت مـى نـمـايـم ، مـشـروط بـر ايـن كـه ربـع سـاعـت فـرمانبردار من باشيد و حرفم رابشنويد، گفتند سمعا و طاعة و اگر تو اين معجزه نمودى ما ده ساعت هم مطيع و فرمانبردارتو خواهيم بود.
گـفـتـم : بـرخيزيد و اسبابها را چنان كه مى خواهيم پياده حركت كنيم و همه را شما دو نفربرداريد حتى حصه مرا و اينها چنان كردند كه گفتم ؛ پس از آن خود جلو افتادم و به آنهاگفتم بياييد. اينها را بردم به بيرون حله در ميان محوطه كه يك درخت سايه دارى داشت وآب هـم بـود گفتم در زير اين سايه بنشينيد تا من بيايم ، ربع فرسخى تا ايستگاه راهآهـن بـود و من دوان رفتم به محوطه ماشين كه صداى صوت كشيدن ماشين براى حركت بهبـغداد بلند شدم ، رفتم براى بليط تا فلان ايستگاه كه تقريبا سيزده فرسخ بود وگفتم چند دقيقه ديگر حركت مى كند؟ گفتند ده دقيقه ديگر بيش نخواهد بود.
گـفـتـم : عـلى الله ، سـه روپـيـه دادم سـه بـليـط گـرفـتـم تـا سـيـزده فـرسـخـىمـثـل آهـو پـريـدن گـرفـتـم و دويـدم بـه طـرف رفـقـامـتـصل صدا زدم كه برخيزيد و بياييد و يقين داشتم كه صدايم نمى رسد و اين همه جديتبـراى تـرس از بين رفتن سه روپيه و به مقصود نرسيدن بود. تا آن كه رسيديم بهمـقـابـل رفـقـا و با دست اشاره و با صداى بلند گفتم نامردها به زودى بدويد كه ماشينحركت مى كند نامرد زود، زود...
ديـدم كـه آنـهـا حـركـت نـمـودنـد و به راه افتاد و از طرف آنها كه آسوده شدم ادرار مرا درفـشـار انـداخـتـه بود خود را به گودالى انداختم تا فارغ شدم ، آنها از من گذشتند و منخود را به آنها رساندم ، دوان دوان و نفس زنان به ماشين رسيديم .
بـه يـكى از دوبه هاى باردار كه سقف ندارد نشستيم رو به طرف مشرق و پشت به طرفآفـتـاب و مـاشـيـن هم فورا حركت نمود. بدن كه راحت و قلب كه آرام گرفت و نفس كه بهنـظـام آمـد و شـد كـرد و عـرق هـم خـشـكـيـد، سـبـيـل را چـاق نـمـوده و تـرنمـشـغـول حـركـت سـريـعـه و هـواى طـرف عـصـر لطـيـف شـده و مطمئن به اين كه به مقصودنايل شده ايم ششدانگ خوشحالى و انبساط و سرور را مالك شديم .
گـفـتـم : آقـاى جامى گوش بده كه از زبان من ينابع الحكمه و تحقيقات رشيقه جارى مىشـود چـون دريـاى تـحقيق در دل من به موج آمده به واسطه وزيدن باد شرطه و سر ريزخواهد شد.

كشتى نشستگانيم اى باد شرطه خوش وز
بالقطع كه من بينم ديدار آشنا را
الان كـه آفـتـاب غـروب نـشـده وارد طـفلان مسلم مى شويم پس از زيارت و اداء نماز ظهر وعـصـر در يـكـى از ايـوانـهـا صحن رحل اقامت خواهيم انداخت و چايى نيز علم خواهد شد، همانچـايـى عـصـرى كه در حله مى خواستيد بخوريد. و فعلا كه در ماشين نشسته ايم و سيزدهفـرسـخ كه مثل برق طى مى شود كانه در حله آسوده نشسته ايم و بعد از اين هفت فرسختـا كـربلا پياده روى بيش نداريم اين است كه گفتم بيست فرسخ را هفت فرسخ مى كنيمبـا زيـارت نـمـودن بـزرگـواران و ايـن نـه از كـرامـت و مـعـجـزه است ، بلكه از علو همت وكـارگـرى و اراده آهـنـى مـن اسـت ، ولكـن در نـظـر سـسـت عـنـصـرهـاى بـيـعـار وتـنـبـل هـاى بـيـكـار بسيار دشوار، بلكه معجزه نمودار گردد و اگر انسان فى الجمله همتداشـتـه بـاشـد بـه قـول فـرنـگـى هـا هـيـچ كـار نـشـد نـدارد، چـون اوظل الله و خليفه حق است ، و هو على كل شيى ء قدير.
سـاعـت دو بـه غـروب رسـيـديـم بـه ايـسـتـگـاه مـاشـيـن ، هـمـان ايـسـتـگـاهـى كـه دراول براى بغداد از آنجا سوار شديم كه تا مسيب دو فرسخ راه بود و چون ماشين چندان درايـنـجـا ايست نداشت قبلا اثاثيه خود را به دست گرفته تا ايستاد فورا هر سه نفر خودرا از دو بـه پـايـيـن انـداخـتـيـم . مـسـتـحـفـظ آنـجـا خـيـال كـرد مـا قـاچـاقـى سوار شده ايممـثـل غـالب عـرب هـا بـه مـجـردى كه به زمين افتاديم هنوز حركت نكرده با تفنگ روى دستگـرفـتـه بـه روى سـرمـا حـاضـر شـد و بـه تـنـدى گـفـت بـليـط! مـا چـون احـسـاس آنخـيـال فاسد را از او نموديم به غرش ‍ مالا كلام گفتيم هاى هى واحد اثنين ثلاثه ، لقدكفر الذين قالوا ان الله ثالث ثلاثه .
ديـگـر مجال اين كه با اطراف نگاهى بكنيم و يا سبيلى بكشيم به خود نداديم جلو افتادهگـفـتـم رفـقـا بـدويـد كـه تـا مـسـيـب دو فـرسـخ داريـم ومجال هم تنگ است و تازه نفس هم هستيد.
نيم به غروب رسيديم به صحن طفلان مسلم ، به قوچانى گفتم برو به زيارت و نمازكـردن و بـه جـامـى گـفـتـم بـرو عـقـب سـمـاور و خـودممـشـغـول وضو و آتش ‍ سماور ساختن شدم ، آب آمد آتش به سماور انداخته شد و به جامىگـفـتم برو به حرم براى زيارت و نماز و به قوچانى بگو زودتر بيرون شود و خودايـوانـى را فـرش نـمـوده مـشـغـول نـمـاز شـدم و سـمـاور نـيـز كـم كـممشغول آه و ناله به صداى زير و بم گرديد.
تـا نماز را تمام نمودم ، قوچانى از حرم بيرو شد، گفتم بيا چايى را دم كن تا من از حرمبـيرون شوم ، رفتم زيارت و دعا نمودم و با جامى بيرون شديم و آمديم و نشستيم براىچـايـى خـوردن و سبيل كشيدن و كيف كردن و خوشحالى نمودن از اين كه موفق شده ايم بهخير دنيا و آخرت .
چون راه فردا تا كربلا هفت فرسخ بود، پنج فرسخ شد و زيارت طفلان مسلم و عون كهدر دو فرسخى كربلا است نصيب شده ؛ كور از خدا چه مى خواهد؟ دو چشم بينا.
شب را در همان صحن خوابيديم صبح زيارت نموده و چايى صرف شده حركت كرديم آمديمبه مسيب از بازار نان دو وعده را گرفتيم . و همچنين ماست تازه كه به خوبى معروف استبه عزم اين كه شب را در بقعه عون كه در بيابانى قفر بى همه چيز است بمانيم .
مـاسـت را مـيـان دسـتـمـالى ريخته و به دست گرفتيم كه آبش برود و بهتر شود و حركتكـرديـم ، يـك فـرسـخ بـه مقبره عون مانده هوا نه گرم بود و نه سرد و بيابان هم بىسبزه نبود رفقا راءى دادند كه بنشينيم ناهار بخوريم ، نشسته سفره پهن شد و ماست كهخـوب بـود بـسيار خوبتر شده بود، ديدم رفقا نان را خورش و بهانه ماست خوردن قرارداده انـد آنـچـه در مـقـام مـنـع طـرد و از اين عمل شنيعشان بر آمديم چاره نكرديم و آنچه ذكرمـصـالح و مـفـاسـد نـموديم كه شب در اين بيابان بى خورش مى مانيد و سخت است بر آدمپـيـاده نان خشك خوردن ، به خرجشان نرفت . از كجا قوه موعظه ما جلوگير قوه شهوت دوآخـونـد بـشـود، بـلكـه هـر چـه بـگـويـيـم چـون آهـن سـرد كـوبـيـدن و آب بـهغـربال پيمودن فايده ندارد من هم به ممشاى آنها مشى نمودم ، خواهى نشوى رسوا، همرنگجماعت باش .
مـاسـت را بـالتـمـام تا نقطه آخر خورديم و حركت كرديم و گفتيم امشب مهمان حضرت زينبهـسـتـيـم و از او هـم در اين بيابان قفر يك آبگوشت صحيح و اعلاء توقع داريم كه مدتىاسـت آبـگـوشـت نـخـورده ايـم و اگر چنانچه امشب در اين بقعه به ما آبگوشت داد معلوم مىشود زيارت ما را به كرم قبول فرموده .
جـامـى گـفـت ايـن حـرف را نـزن كـه در ايـن بـيـابـان آبـگـوشـت خـوردنمحال است و از قبولى زيارت فى الجمله ماءيوس مى شويم و ديگر آنكه اينها هر كسى رازياد دوست دارند بليات بر او زياد روا كنند، چنان كه على عليه السلام فرموده من احبنااهل البيت فليستعد للفقر جلبانا.
گـفـتـم : حـالا كـه اين حرف زده شده و اين شرط كه شد بايد مرد سر حرفش ‍ بايستد ياحضرت زينب ! اگر امشب ما را مهمان مى كنى بايد آبگوشت بدهى .
قـوچـانـى گـفـت : از آن زن كـه رو بـه آن چـادر مـى رود بـپـرس كـه شـير دارند كه اگرخـواسـتـيـم نـزديـك غـروب بـرويـم از آنها شير بخريم كه ناها خيلى خشك است و اين سؤال ضرورى به عقيده شما ندارد، نهايت آبگوشت رسيد عقب شير نمى رويد.
صـدا زدم : آهاى يما، يما، يما(238) هاى ، برگشت گفت : شتريد،(239) گفتم : حليباكوعدكم (240)، گفت : اى سيدنا.(241)
گفتم : رفقا اگر آبگوشت نرسيد من هم عقب شير نخواهم رفت ، بلكه نان هم نمى خورم .
جـامـى گـفـت : كـانـه سـر قـيـصر آورده اى كه طمع بسته به چيزى كه در استحاله تحققنزديك است به شريك البارى پهلو بزند زيرا آبگوشت در اين بيابان بعيدالوجود است، غـايـة البـعد و كارى هم از تو سر زده است براى حضرت زينب كه نازت را بچلد. دارىبـه خـانه ات مى روى نهايت چون بقعه و مدفن پسرش در بين راه تو واقع شده ، سلامىهم كه لازمه اسلاميت توست به پسرش نموده اى و اين جزيى سلام اين همه توقعات بيجانمى خواهم .
گـفـتـم : آن دويـد ربـع فـرسـخـى تـا سر ماشين در حله در آن هواى گرم و ربع فرسخدويدن در مراجعت كه شما را اطلاع دادم و باز ربع فرسخ دويدن به طرف ماشين كه عرقاز سـر و ريـشـم جـارى بـود بـراى كـه بـود و حـال آن كـه بـهقـول شـمـا بـه طـرف كـربـلا يـا نـجـف مـى رفـتـيـم كـهلااقـل ايـن دويـدنـهـا را شـايـد نـداشـت ، پـس يـك سـلام خـشـك و خـالى نـيـسـت كـه تـوخيال كرده اى و قياس ‍ به خود نموده اى كه لقمه جاويده به دهنت گذارده شد.
قوچانى گفت : آن دويدنها براى طفلان مسلم بود چرا منت به سر حضرت زينب مى گذارى؟
گـفـتـم : عـلى ايـحـال مـن مـنـتـى نـدارم و طـفـلان مـسـلم بـاطـفـل خـودش در نـظـر آن مـخـدره هـم يـقـيـنا فرقى ندارد، علاوه بر اين شب را نيز در اينجابيتوته خواهيم نمود و اين چطور سلام خشك و خالى و به طور رهگذرى است علاوه بر اينچـيز بزرگى هم نخواسته ايم ، آبگوشتى خواسته ايم كه خيلى كه حساب كنيم دو قرانمى شود، كرور و ميليونى نخواسته ايم .
جـامـى جـرقـه نـمـوده كـه مـرد كـه كـلام در قـيمت آبگوشت نبود كه دو قران مى شود يا دوپـول مى شود، كلام در وجود پيدا نمودن همان آبگوشت دو پولى است كه ممكن نيست در اينبـيـابـان بـا فـقـدان اسـبـاب و وسايل وجوديه آن وجود بگيرد، بلكه موجد آن بايد جنبهخـلاقـيـت داشـتـه بـاشـد كـه آبگوشت را از زاويه كتم عدم قهرا بكشد و به منطقه ظهور وعرصه وجود آورد و از اين جهت گفت امرى است خطير و بزرگ و كارى است خدايى .
مـن هـم جـرقـه نـمودم گفتم مرد كه مگر تو منكرى كه حضرت زينب يد تصرف در كائناتدارد و وقـتى كه در اين عالم ظلمانى عنصرى بود به يك اشاره زنگ ها را از صدا انداخت ونفس ها را در سينه ها گره ساخت كه تنفس هم بر متنفسين سخت و دشوار گرديد تا چه رسدبه حالا كه در عالم تجرد و نورانيت است كه اگر بخواهد اين بيابان را درياى آبگوشتبسازد تو را غرق كند و خفه بشوى هم به يك اشاره خواهد كرد.
گفت : من منكر نيستم اما به تو هم آبگوشت نخواهد داد.
گـفتم : بگو كه آبگوشت هم اگر مهيا شد من هم نمى خورم ، چنان كه گفتم اگر آبگوشتنشد من نان هم نمى خورم .
گـفـت : چـرا بگويم مثل تو لج ندارم ، بلكه آبگوشت فرضا مهيا شود از تو زيادتر همخواهم خورد و ساكت شديم .
رسـيـديـم بـه مـنـزل يـعـنـى بـه بـقـعـه عـون در سـه سـاعـت بـه غـروب مـانـدهرحـل اقـامـت گـشـوده وضـو و نـمـاز زيارت نموده و در ميان ايوان نشسته چايى گذارديم وخـورديـم كـه اذ ورد عـليـنـا شـخـص دو سـبـال و بـراءسـه چـفـيـه وعقال و على صدره و ظهره قطارات فشنگ و بيده فرد تفنگ و بر جله پا تا به فرنگ و ازپاتابه اش فهميديم كه امنيه راه است .
گـفـتـم : تفضل آقاتى اشرب شاى ، آمد و نشست و يك ـ دو استكان چاى خورد، پس از مبلغىعـربـى صـحـبـت كـردن ، يـك دفـعـه گفت من اصلم ايرانى است و اصفهانى هستم و حالا يكسال است كه مستخدم انگليس و در امنيه داخل هستم .
گـفـتـم : خـانـه سـوخـتـه لبـاس و زبـانـت را عـربـى سـاخـتـىشـكـل و هـيـكـل خـود را چـطـور عـربـى كـرده اى ؟ گـفـت : اصـفـهـانـى هـامثل جن به هر شكلى در مى آيند.
ناگهان ديدم سه ـ چهار نفر عرب ، عرب شاكى السلاح با تفنگ و قطارهاى فشنگ سواربـه اسـبـهـاى عربى و مقدم بر آنها جوان خوش سيما و خوش ‍ لباسى فقط شمشيرى بهخـود عـلاوه نـمـوده و خـنجرى به ميان بسته كه دسته اى طلا و بستهاى شمشير نيز از طلابه اسب بسيار شكيلى سوار به طرف بقعه عون مى آيند و معلوم بود كه آن جوان شيخ وبزرگ عشيره است .
رفقا و امنيه ترسيده برخاستند كه ببينند چه خبر است و من در ميان ايوان پهلوى سماور واثاثيه مختصر خود نشسته بودم و سبيل مى كشيديم و شنيدم كه ناله بره بلند شد كانهمـرا بـشـارت داد بـه نجاح مقصود، گفتم بشرك الله بالخير، و تو هم ناله اى مكن كه ازحـيـات مـسـتـعـار عـارى مـى شـوى ، بـلكه زندگى ابدى خواهى يافت و در مراتع بهشتىهمدوش قربانى اسماعيل چرا خواهى نمود.
رفقا برگشتند گفتند وقتى كه آن جوان از اسب پياده شد به همراهان امر داد كه اذبحوه ،وقـتـى كـه امـر اذبـحـو از آن جوان صادر شد ما ماءمون شديم كه ما ذبح نخواهيم شد و الاابـتـدا تـرسـيـديم و احتمال داديم كه در جنب عون مدفون گرديم و عوض آبگوشت خوردنگوشت خودمان خوراك مار و مور گردد.
گـفـتـم : عـجـب كـم ظـرفـيـت و كـم اسـتـعـداد هـسـتـيـد، تـرس چـرا، ولو هـمـانمـحـتـمـل شـمـا وقـوع پـيدا مى كرد، چون در قرب جوار اين خانواده از ابتلاء، كسى از مرگنـتـرسـيـده ، بـلكـه بـه عـشـق تام و تماميت ها فتون على ذهاب الانفس و من ناله بره را كهشـنـيـدم چـون حـيـوان بـود و سـرش بـه عـالم مـلكـوتداخـل نشده بود و عاقبت را جاهل بود تسليت دادم ؛ ندانستم كه شما، روحانيين اولاد آدم را نيزبـايـد تـسـليـت داد، پـس كـجـاسـت روحـانـيـت شـمـا، مـعـلوم مـى شـود كـه ايـن لبـاس وهيكل روحانى را به خود وصله اى زده ايد كه مردم را به شبهه بيندازيد و ندانسته ايد كهدنـيا مدرسه اى است كه خداوند ما را امر فرموده كه در نزد انبياء و معلمين درس بخوانيم وبـفـهـمـيـم و عـمـل كنيم و خود را آدم بسازم و امتحان هم اين مدرسه دارد هم امتحان عمومى و همامتحان خصوصى و ممتحن خود خداست ، تا سيه روى شود هر كه در او غش ‍ باشد.
و آن جـوان پـس از آن كـه بـه هـمـراهـان امـر داد كـه بـره را ذبـح كـنـنـد، خـودداخـل بـقعه عون و مشغول زيارت گرديد. پس از برهه اى بيرون آمد و به ما سلامى داد وبـه طـرف مـا آمـد و مـا هـم احـتـرامـا از جـا بـلنـد شديم و چون من سيد بودم خم شد دست مرابـوسـيـد، بـعـد هـر دو شـانـه مـرا و بـعـد پـيـشـانـى و ريـش مـرا بـوسـيد، با خود گفتملعل خود عون است كه نزد ما مصور شده است .
گفتم : تفضل آقاتى اشرب شاى ، نشستيم و يك ـ دو استكان چاى خورديم پس از آن زبانبه معذرت گشود كه غذاى عرب ماءكول شماها نيست خواهش مى شود كه از اين گوشت برهمقدار وافرى برداريد و خود براى خود طبخ نماييد.
در جواب گفتم : حلت البركه رفت يك ران بره را با دنبه زيادى براى ما فرستاد.
و بـه جـامى گفتم برخيز كه بيابان پر از پشكل شتر است هر چه مى توانى جمع كن درآن بـيـسـت قـدمـى بـقـعـه كـه دودش بـه خـلق مـا نـرود و خـودم بـا قـوچـانـىمشغول ريز كردن گوشت شديم و تاس كبابى كه داشتيم پر از گوشت نموديم و چهار ـپـنـج اسـتـكـان آب هـم در او ريـخـتـيـم بـا لوازم ديـگـر و در زيـر آنپـشـكـل ها مستور نمودم و آتش زديم ، ساعت دوازده شب پخته شد و خورديم و به آن لذيذىغـذايـى نـخـورده بـوديـم و شـكـر خدا و حضرت زينب را نموديم . صبح پيش از اذان حركتنموده اول آفتاب رسيديم به كربلا و از آنجا نيز بعد از يك ـ دو روزى وارد نجف شديم ويك ماه درست اين مسافرت ما طول كشيد.
در اواخر جنگ و گفتگوى صلح بين دول و استقرار انگليس در عراق توجه مردم به مكاسب وتـعـمـيـرات و آبـادانـى و نـصـب تـلمـبـه هـاى آب در لب نـهـرهاى بزرگ و تكثير مزارع وحـصـول ثـروت و پـولدار شـدن اعـراب بـاديـه ، ديديم كه فوج فوج ، دسته دسته ازعـربـهايى كه غالب آنها طراده چى و يا خركار بودند، به نجف ورود مى كردند با عبا وعـمـامه جهت درس خواندن ، اما چه عرب هايى كه صورت ها از آفتاب سياه نموده و پوستهاكلفت و استخوانها ضخيم و كف پاها درشت و شكافهاى متعدد از كثرت زحمت كشى و ريش هاكـوسـه و عـمـامـه هاى بزرگ بر سر گذارده با بلند و حنجره هاى وسيع و صداهاى رعدآسـا كـه غـالبـا در نـمـاز جـمـاعـت شـيـخ عـربـى حـاضر مى شدند و بعد از يكديگر سؤال مـى كـردنـد كـه چـه درس مـى خـوانـى به قول خودشان يك مى گفت شيخنا شى تقرء،مـخـاطـب جـواب مـى داد قـل اعـوذ بـرب النـاس بـعـد ازاسـوال مـى كـرد انـت شـى تـقـرء جـواب مـى داد قـل يـا ايـهـا الكـافـرون ، بـعـدسائل مى گفت زين زين انت هواى قرئت (242)
و ايـن فضل و كمالشان دو چيز كه محختاج اليه طلاب ايرانى بود كه بى آن زندگانىنـداشـتـنـد يـكـى مـنزل و مسكن و ديگرى كتاب ، هر دو را بس كه هممين عربهاى الفبا خوانخـريـدند و گرفتند كه زندگان بر طلاب سخت گرديد و قيمت كتاب و اجاره بندى خانهها خيلى بالا رفت و اوج گرفت .
مثلا كتاب جواهر كه غايت قيمت آن بيست تومان بود رسيد به شصت تومان ، خانه كه قيمتآن دويـسـت ليـره بـود رسـيـد بـه چـهـار صـد ليـره و مـنـزلى كـه اجـازه آن درسال ، سه ـ چهار ليره بود، رسيد به دوازده ليره و از اين قرار بالا رفت .
و گويا اين ساده لوحها خيال مى كردند كه هر كسى عبا و عمامه و كتاب زياد داشته باشدمـلاسـت و يـا مـلا خـواد شـد، و لا آدمـى كـه چـهـل ـ پـنـجـاهسـال از سـن شـريـفـش گـذشـتـه تازه قل اعوذ برب اناس مى خواند، اين شخص با كتابوسايل و جواهر و شرح كبير چه مى كند.
و بـالجـمـله از ايـن پـابـرهـنـه هـاى بـيـابـان گـرد دسـتـه دسته آمدند و به اين لباس ‍داخـل شـدنـد و بـر عـكـس و اذا رايـت النـاس يـدخـلون فـى ديـن الله افـواجـا طـلاب واهـل عـلم كـه در مخمصه آثار جنگ مقدماتى گرفتار و تازه نفسى مى خواست راست كنند بهمـضـيـقـه شـديـدتـر مـبـتـلا شـدنـد و آن هـيـاكـل ابـوالهـولى بـه لبـاساهـل عـلم در آمـدنـد ايـن لبـاس شـريـف را موهون و طلاب را از درس و بحث دلسرد نمودند واحـتـمـال كـلى مـى رفـت كـه بـراى هـمـيـن مـقـصـد حـركـت آنـان بـه تـحـريـكـات دشـمـنـاناهـل بـوده و اگـر چـه احـتـمـال مـى رفـت كـه ايـن حـركـت از خـود ايـن سـاده لوحها بوده بهخـيـال آن كه خوشگذرانى منحصر به لباس اهل علم در آمدن است بعد از پولدارى چون مىديدند كه طلاب وقتيكه به بيرونها مى رفتند يا به زيارت كربلا از طريق آب و يا ازراه خشك و يا به كوفه براى هوا خورى و يا عبادت چايى شان و جيگاره شان مرتب است ونـان و خـورشـهـا مـهياست ، ولكن آنها در به بيابانها و مسافرت ها چايى نداشتند، بلكهغالبا نان هم نداشتند، بلكه زياد ديده شده بود به همان پيازهاى سبز كه بسيار هم تندبـود تـنـهـا و بـدون نـان قـنـاعـت مـى كـردنـد و يا بادمجان خالى كه با پوست و خام كهمثل خيار مى خوردند قناعت مى كردند و طلاب كه همراه بودند به آنها از همه جهت همراهى مىكـردنـد و ايـنـهـا كانه حسرتى داشتند كه مثل طلاب باشند، بلكه خوش بگذرانند و اينهاخيال نمى كردند كل حال طلاب على الظاهر كه مرتب بود در باطن هزار طور اغتشاش دارد وهـزار نـوع جـان كـنـدن دارد، گـول ظـاهـر را خـوردنـد و بـهشـكـل آخوند در آمدند و بعد از يك سال منازلى كه قرب و منزلتى داشت خريدند و يا بهوجـه الاجاره هنگفتى اجاره نمودند، كم كم ملتفت شدند كه طلبگى هزارها خون جگرى دارد وبـه هـزارهـا قيود و شرعيات بايد مقيد بود و در بيابان وسيع آزادى است و آزادانه عاداتخـود را جـارى سـازنـد و بـهـتـريـن خـوشـيـهـا آزادى اسـت ، حـتـى آن كـه شـيـخ مـحـترمى ازاهـل بـاديـه مـريـض شـده بـود آمد به نجف نزد طبيب جهت مداوا، يك - دو روزى كه مانده بودطـاقـت نـيـاورده بـود دسـتـور العمل يك ماهه را گرفته بود بيرون رفته بود، وجه طاقتنـيـاوردن در نـجـف را گـفـتـنـد روز اول رفـتـه بـود سـرمـبـال و چـون مـبـال را نـديـده بـود پـاهـا را در طـولمبال به دو طرف گذارده بود و چون بسيار زحمت ديده بود روز دوم رفته بود پشت بام وصـاحـبخانه منع نموده بود و در ميان حوالى و كوچه هاى تنگ نيز ممنوع شده بود، لهذا ازطـبـيـب اجـازه خـواسته بود كه هم بيرون برود و هم دواى او را چه فلوس و چه روغن كرچكبـاشـد به ميان طبيخ بريزند كه در شب و روز عادت داشته است كه غذاى او طبيخ عربىبايد باشد كه ديگران را درد دل مى كند.
و بـالجـمـله چـون ديـدنـد آزادى بـالكليه از آنها مسلوب است به فكر بيرون رفتن و جلداول در آمـدن افـتـادنـد و كـم كـم مـتـدرجـا بـيـرون مـى رفـتـنـد،مثل مرض كه دفعتا مى آيد و به تدريج بيرون مى رود.
و ايـن مـرض بـر مـا بـسيار سخت بود و اگر چه در بند كتاب و گرسنگى نبوديم ، چونعـادت بـه بـى كـتـابـى و بـى چـيـزى كـرده بـوديـم ، لكـن وجـه الاجـاره سـاليـانـهمـنـزل كـه دو ليـره بـود و فـعـلا هـشـت ليـره شـده بـود امـرى اسـتلايتحمل و طاقت طاق بود.
فصل دوازدهم : به سوى ايران
من كه خواب قوچان رفتن را مى ديدم هول خورده بيدار مى شدم و عيالم كه اسم قوچان را ازمـن مـى شـنـيـد گـريه مى كرد. هر دو راضى شديم كه اگر ممكن شود حركتى نماييم بهقصد زيارت حضرت رضا تا چه پيش آيد اگر خوش ‍ گذشت يعنى توانستيم صبر كنيم، بـمـانـيـم و الا مراجعت نماييم و در اين خيال ها چيزى نگذشت كه از ولايت نوشتند كه اگرخـيـال آمـدن بـه ولايـت دارى پـول بـفـرسـتـيـم كـه حـركـت كـنـيد. من هم در نوشتم كه اگرپول باشد حركت مى كنم .
يـك ـ دو مـاهـى گـذشـت كـه خـبر آمد پدرم از دنيا درگذشت و مقارن اين نوشتند به توسطآقـامـيـرزا مـهـدى پـسر مرحوم آخوند فرستاده شد كه حركت كنيد، سه روز مجلس ترحيم وفـاتـحـه گـرفـتـيـم بـراى مـرحـوم پـدر كـه قـريـب بـيـسـت و پـنـجسـال بـود يـكـديـگـر را نـديـده بـوديـم . بـيـسـت سـال تـمـام در نـجـف بـوديـم و پـنـجسال ديگر در اصفهان و مشهد بوديم كه يكديگر را نديده بوديم .
رفـتـم نـزد آقـا مـيـرزا مـهـدى گـفـتـم پـول آمـده گـفـت بـلى ، چـهـار صـد تـومـانپـول فـرسـتـاده انـد و مـا را مـلتـزم نـمـوده انـد كـه اگـر حـركـت مـى كـنـى ايـنپـول را بـدهـيـم و الا بـايـد پـول را عـودت دهـم و تـو هـم بـايـدقـول مـردانـگـى و شـرفـى بـدهـى كـه حـركـت كـنـى تـاپول را بدهم نه اين كه پول را خرج كنى و نروى و ما را به ضمانت بگذارى .
گفتم قول مى دهم كه حركت كنم ، پول را گرفتم قريب يكصد و پنجاه تومان نسيه كارىو قـروض مـتـفـرقـه داشـتم ادا نمودم و يك چندى شكمى از عزاى گرسنگى بيرون نمودم ،ولكـن مـلاحـظـه رفـتـن و حـركـت نـمـودن را نـيـز داشـتـم بـه ايـن مـعـنـى كـه مـى تـرسيدمپول تمام شود و حركت نشود.
و چون پنج ـ شش ماه قبل كاغذى از يزد از رفيق قديم آمده بود كه فلان تاجر يزدى قريبسـيـصـد تـومـان مـال امـام عـليـه السـلام دارد اگـر شـمـا قـبـض ‍ جـناب ميرزا محمد تقى راارسـال داريـد جـهـت شـمـا فـرستاده مى شود و من هم به طور بى حسى و بى خيالى قبضفرستادن را اهميت ندادم تا يك ماه قبل از حركت ، قبض روانه يزد شده بود.
در اين ايامى كه ما در تهيه حركت بوديم و خرده وات اثات البيت را مى فروختيم و لوازمسـفـر مـى خـريـديـم ، آن رفـيـق يزدى با معدودى از تجار قصد زيارت بيت الله به نجفآمدند، شبى كه رفيق را دعوت نموده بوديم از آن قبض پرسيديم گفت هنوز قبض نرسيدهبـود كـه مـا از يـزد حـركـت كرديم و همان پول را با خود آورده ام براى ميرزا محمد تقى ،چون قبض شما به طول انجاميد و من از شما ماءيوس شدم و لذا به كربلا وارد شديم خدمتمـيـرزا عرض نمودم كه چنين پولى نزد من است و جهت شما آورده ام از نجف برگشتم تسليمخواهم نمود. گفتم چه خوب بود اين پول در اين زمينه به من مى رسيد.
ولكـن حـركـت مـرا و كـم پـولى را فـهـمـيد و چند روزى در نجف ماندند و به كربلا مراجعتنمودند و من هم بعد از دو ـ سه روز از نجف با زن و بچه حركت نمودم ، ولكن از دروازه كهبـيـرون شـدم از فـراق نـجـف اشـك هـا جـارى بـود تـا قـرب يـك فـرسـخ هـىمـتـصـل بـه عـقـب سـر به گنبد و گلدسته هاى حضرت تماشا مى كردم و بر من سخت بودكندن علاقه را از نجف و خيلى تاءثير داشت كانه وطن حقيقى و مولد اصلى من بود كه روحانـشـو و نـمـاى مـن فـى الحقيقه در همان جا شده بود و حقيقتا موطن حقيقى من همانجا بود. بهافسردگى تمام وارد كربلا شديم .
فـقط دويست تومان براى خرج مسافرت مانده بود و عدد زن و بچه ما شش ‍ نفر بوديم واين پول براى مسافرت در آن زمان به غايت كم بود.
رفـيـق يـزدى در كـربـلا مـلاقـات شـد و گـفـت خـدمـت مـيـرزا رسـيـدم و چـگـونـگـىحـال و مـسـافـرت تـو را بـراى مـيـرزا نـقـل نـمـودم و اجـازه گـرفـتـم كـه ايـنپـول مـوجـود را كـه سه صد تومان است به شما بدهم و شش ماهه قبض به ميرزا سپردمكـه همين مقدار پول را تا مدت شش ماه به جناب ميرزا برسانم و فعلا به مكه رفتن ما همنشد و بر مى گرديم به يزد و چنانچه در جزو نود و نهم آن قبض به شما رسيد به آنتـاجـر و احـتـمال كلى دارد كه وجه قبض را جهت شما بفرستد و اگر فرستاد تو بايد آنوجـه را بـه مـيـرزا بـدهى و قبض مرا بگيرى كه وعده من به ميرزا وفا شده باشد، گفتمحـلت البـركـه . پـول را از ايشان تحويل گرفتم شدم داراى پانصد تومان فقط براىمـخارج مسافرت و شكر خدا را نموده و شاد خرم برگشتم . و از خدا خواستم كه وجه قبضنـيـز بـرسـد كـه رفـيق را من به دست خود از التزام بيرون بياورم و قبض او را از ميرزابگيرم و براى او روانه كنم و اين خود يك نوع تشكر و امتنان از رفيق است و عوض خوبىدارد.
چـنـد روزى نـگـذشـت كـه يـكـى از رفـقـا گـفـت حـاج عـبـد صـراف كـهاول تـاجـر كـربـلا بـود از شـما مى پرسيد گويا حواله اى به اسم شما آمده باشد و منرفتم آن تاجر را ديدم گفت هزار روپيه به اسم شما از يزد براى شما آمده است رسيد آنرا بـنـويـسـيـد تـا پـول را بـدهـم . گـفـتـم صـبـر كـن تـا مـن بـروممنزل آقا ميرزا محمد تقى و برگردم .
و رفـتـم خدمت آقاى ميرزا عرض كردم قبض رفيق مرا كه ملتزم شده است تا شش ماه سيصدتـومـان بـه شـمـا بـدهـد مـرحـمـت كـنـيـد و بـفـرسـتـيـد كـسـى را كـه وجـه راتـحـويـل بگيرد. قبض را گرفتم و با پسر كوچكش برخاستم باز عرض ‍ كردم اين وجهبـه روپـيـه يـكـهـزار روپـيـه مـى شـود يـكـصـد روپـيـه رامـيـل دارم كه به اختيار من بگذاريد. فرمود مى خواهى چه كنى ؟ گفتم مى خواهم به ده نفراز رفقاى نجف كه مستحق هستند بدهم . گفت بسيار خوب .
آمـديـم رسيديم يك هزار روپيه را به تاجر دادم و يكصد روپيه را خودم گرفتم ، نهصدروپـيـه را گـفـتم به پسر ميرزا بده آمده به منزل كاغذى نوشتم به نجف در كيفيت تقسيمايـن صـد روپيه را به ده نفر به طورى كه ده روپيه زياد آمد و نوشتم ده روپيه زيادىرا پلو و خورش خوبى بسازيد و هر ده نفر دور هم بنشينيد و بخوريد و خنده كنيد و ياد منكنيد كه روح من در آن مجلس ‍ حاضر و ناظر است الا در خوردن با شما معيت ندارم . و كاغذ وروپـيـه هـا را مـيـان پـاكـت نـمـودم و فـرسـتـادم نـجـف و آنـهـا هـم بـه وصـيـت مـنعمل كرده بودند.
پـس از هـفـده روز در كـربلا ماندن حركت نموديم براى كاظمين و پس از دو ـ سه روزى بامـاشـيـن رفـتـيـم بـه سـامـره ، پـس از دو ـ سـه روزى بـرگـشـتـيـم بـه كـاظمين و از آنجامال كرايه كرديم تا تهران كه از قصر سوار شويم و با يك شيخ مازندرانى رفيق و همسـفـر شـديـم ، يـك جـفـت كـجـاوه گـرفـتـيـم كـه در يـك طـرفعـيـال مـن بـنـشـيـنـد و در يك طرف ديگر عيال او و يك جفت پالكى گرفتم كه در يك طرفمادرزن من بنشيند و يك طرف دو بچه من و يك يابوى پيش هنگى نيز خودم با اثاثيه سفرسـوار بـشـوم و شـيـخ مـازنـدرانـى هـم بـا كـسـى ديـگـر هـم پـالكـى شـود و كـرايـهمـال مـن تـا تـهـران يـكـصـد و پـنـجـاه تـومـان گـرديـد و قـرار شـد مـكـارى بـامـال هاى خود برود به قصر به انتظار ما باشد و ما بعد از چهار ـ پنج روز از بغداد بامـاشين حركت نموديم و مكارى از عرب هاى كاظمين بود و من در سنه يكهزار و سيصد و هجدهدر شـانـزدهـم ماه رجب وارد نجف شدم و در سنه يكهزار و سيصد و سى و هشت در غره شعبانبـه قـصـد ايـران از نـجـف خـارج شـدم و مـدت اقـامـت بـه نـجـف بـيـسـتسـال و پـانـزده روز بـود و روز سـوم مـاه مبارك از كاظمين حركت نموديم رسيديم به خاكايران .

پايان كتاب سياحت شرق

سياحت شرق در احوالات آقا نجفي قوچاني

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation