بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب سیاحت شرق, سید محمدحسن قوچانى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     39000001 -
     39000002 -
     39000003 -
     39000004 -
     39000005 -
     39000006 -
     39000007 -
     39000008 -
     39000009 -
     39000010 -
     39000011 -
     39000012 -
     39000013 -
     39000014 -
     39000015 -
     39000016 -
     39000017 -
     39000018 -
     39000019 -
     39000020 -
     39000021 -
     39000022 -
     39000023 -
     FOOTNT01 -
     IStart -
     MainFehrest -
 

 

 
 

 

next page سياحت شرق در احوالات آقا نجفي قوچاني

back page


وليكن قناعت نمود آن بلند
كه عكسش به جام بلورين فكند
چه چايى عقيق لب دلبران
به رنگ و به طعم و به بو ضيمران
هـر كـدام يـك ـ دو چـايى خورده و جيگاره كشيده رفتيم شب در كربلا مانديم ، صبح زيارتنـموده حركت كرديم ، شب را در مسبب مانديم كف پاهاى قوچانى پر آبله گرديد كه دو قدمنمى توانست راه برود.
صـبـح جـهـت مـال كـرايـه تـا مـحـمـودى و كـاظـمـيـن تـفـحـص نـمـوده پـيـدا نـشـد، مـقـدارىپـشـكـل شـتـر دود نـمـوده پـاهـاى مـشـاراليـه را بـه دود داديـم و ازمـال اجـاره مـاءيـوس شـديـم ، از ايـسـتـگـاه خـط آهـن بـيـن حـله و بـغـداد سـؤال نـمـوديـم گـفـتند دو فرسخ است و ماشين در ساعت نه روز آنجا مى رسد و ده دقيقه بيشايست نمى كند كه رو به بغداد مى رود.
گفتم : جناب قوچانى حالا كه صبح است تا ساعت نه به غلطيدن هم باشد اين دو فرسخرا بـايـد بـرويم چاره نيست و امشب جمعه است از غير ماشين رفتن يقين است كه زيارت جمعهرا نخواهيم ادراك نمود ولكن اگر به ماشين برسيم دور نيست كه امشب به كاظمين برسيم .
خـوش خـوشـك شـيـخ قـوچـانـى را بـه طـرف ايستگاه ماشين برديم تا آنكه پيش ‍ از ظهررسـيـديـم كـه در يـك بيابان بى آب و آبادانى ، انگليس دو ـ سه خيمه بر پا نموده كهاينجا ايستگاه ماشين است . در سايه خانه ماشينى نشستيم تا ساعت نه ماشين رسيد هر كدامهفت ـ هشت به يكى از دوبله هايى كه بار داشت سوار شديم ، ساعت دوازده شب به ايستگاهبـغـداد رسـيـديم و به عجله تمام اسباب را برداشته خود در ساعت سه از شب رسانديم وواگـون هـاى بـيـن بغداد و كاظمين از حسن اتفاق واگون فوق العاده در آن ساعت مى خواستحـركـت كـنـد خـود را بـه واگـون رسانده و حركت نموده ساعت چهار از شب جمعه وارد حسينهكاظمين شديم .
يـك نـفر چاى گذاشت دو نفر رفتيم به زيارت فردا نيز در كاظمين مانديم روز شنبه بهماشين نشستيم به سامره .
پـنـج ـ شـش روز در سـامـره مـانـديـم روز رفـتـيـم بـه پـاى مـلويـه يـعـنـى مـنـاره كـهمـتـوكل عباسى در مسجد جامع ساخته بود كه راه بالا رفتن آن از بيرون به دور مناره پيچمى خورد و سايه بان حصيرى كه در زمان جنگ عثمانى در سر او ساخته بود هنوز بر پابود.
جامى و قوچانى هر دو به سرعت رفتند به روى مناره ، من و يك عرب نيز به قدر يك پيچرفتيم نظر كرديم كه سامره و گنبد و گلدسته هاى حضرت همه در زير پا واقع شده اندو راه هم باريك و باد هم كمى مى آمد.
و مـا را هـول گـرفـتـه گـفـتـيـم : يـا اخـا العـرب !انزل فانى اخاف .
گـفـت : آمديم پايين ديديم آن دو نفر از روى مناره خم شدند و ما را آواز مى كنند كه بياييدبـالا، گـفـتـيـم عـجـب ديـوانه بوده ايد حالا خودتان جاگير شده ايد خاله مهمانى مى كنيد،بـيـايـيـد پـايين و چون آدم هاى خود نما بودند و ترسيدم كه پايين نيايند بالاخره بيفتندبه دروغ گفتم بياييد پايين كه عجب مار بزرگى در اينجا حلقه زده سياه و بدهيت است اىنـامـرد بـيـايـيـد مـى خـواهـد بـه ما حمله كند. يا اخا العرب شوف الهيه ، و گفت وين ، وينسيدنا؟ گفتم ها هو ذلك ما تشوف ، انت اعمى !
سـنـگـى بـرداشـتـم بـه طـرفـى زدم و چـند قدمى به طرفى فرار كردم عرب هم سنگىبـرداشـت از مـار نـديـده تـرسـيـده خـود را بـه طـرفـى كـشـيـد، هـىمـتـصـل مـى گـويـد وين وين ، و در اين بين آن دو ديوانه از سر مناره و ملويه پايين آمدند.گفتند كو مار، گفتم به سوراخ رفت .
نفس اژدرهاست او كى مرده است
از غم بى آلتى افسرده است
آخـونـدهـا مـگـر نـشنيده ايد كه نفس خلاقيت دارد يك مجرد تصور سقوط شما را از روى منارهپـرت مـى كـند مار نفس اماره شما بود پايين كه آمديد او به سوراخ رفت و شما از سقوطايمن شديد.
از سـامـره مـراجـعـت نـمـوديـم ، چـنـد روزى بـه كـاظـمين مانديم ، رفتيم بغداد مقبره كلينى(226) را زيـارت نـمـوديـم بـه مـعـرفى مردم بغداد مقاير سفراء گرام امام زمان را نيززيـارت نـمـوديم ، لكن دو رفيق ما اگر سؤ ال مى كردند از اين مقاير جواب نمى شنيدند،مـعـلوم شـد كـه از غـيـر اهـل سـؤ ال مـى نـمودى يا يهودى و نصرانى و يا سنى هاى متعصببـودنـد، لهـذا گـفـتـم شـمـا هـنوز ناقصيد، نور بصيرتتان روشن نيست ، خدا در قرآن مىفرمايد لايعرف المجرمون بسيماهم شيعيان را بهتر از شما مى شناسم و نور تشيع يدركو لا تـوصـف ، بـگذاريد تا من سؤ ال كنم و بعد از آن چند قومى در ميان كوفه به بازارتـفـرس وجـوه مـردم از هر كه سؤ ال مى كردم به طور قاعده راهنمايى مى كرد بالاخره تانـزديـك ظـهـر بـا اواخر بغداد رسيده نواب اربعه عليه السلام (227) را زيارت نمودهنـان گـرفته ناهار خورديم از بغداد بيرون شديم . رو به طرف سلمان فارسى رهسپارشـديـم تـا نـزديـك غـروب بـه آبـادى جـزيـى كـه اسـم آن ديـاله بود رسيده كه در سهفرسخى بغداد شب در آنجا مانديم يك ـ دو نفر از اين سنى ها مشورت در كشتن ما مى كردندبـه زبان عربى و من با خود گفتم ها جون تو آنچه كردى و ديدى و شنيدى خوابى بودكـه گذشت ، انگليس اول و آخر شما را يكى مى كند. به صداى كلفت گفتم حجى روزنامهاكو عدكم (228) گفت اى ، گفتم اعطنى اشوف ، شى مكتوب .(229)
روزنـامه را قدرى مطالعه كردم ، كم كم به خواب رفتم ، صبح برخاستيم . رفقا گفتندكـه مـا از تـرس حـرف ايـنـهـا نـخـوابـيـديـم ، و تـو بـىخيال خوابيديم .
گـفـتم : حرف اينها در گوش من به قدر طنين مگسى بيش اثر نكرد، يكى آن كه من سرد وگرم دنيا را بيش از شما چشيده و بيابانهاى هولناك را بيش از شما در شب و روز رفتم والبـتـه از شـما سنگين تر و شجاع ترم . دوم آنكه ايمان من به قضا و قدر الهى و منظورنـظـر او بـودن در همه حال و تسليم بودن در جلو قضا و قدر او بيش از شماست كه اگرايـن سـنـى هـا ما را كشته بودند من از خدا مى خواستم چون بالاخره منتها به او مى شد و ازخواست خدا نبايد ترسان و گريزان بود.
در كف شير نر خونخواره اى
غير تسليم و رضا كو چاره اى
عـلاوه بـر آن كـه ما چرا از كشتن و مردن بترسيم از اين دنيا دنى چه خوبى و خوشى ديدهايـم كـه عـلاقـمـنـدى داشـتـه بـاشـيـم و او و فراق او بر ما سخت باشد، بلكه همه درد وناخوشى و پياده روى و گرما و سرما و گرسنگى و تشنگى و غيره و ذلك است كه شرحآن بـه طـول انـجـامـد و بـالاخـره خـواهـيـم مرد، كل نفس ذاتقة الموت و كان على ربك حتمامـقـضـيـا. بـلكـه بـايـد مـردن را دوست داشته باشيم ، چون از اين صفحه دنيا آنچه مىخـوانـيـم كـيـفى نكرديم ورق را برگردانيم در صفحه آخرت شايد مطالب خوشمزه اى رابخوانيم از تفضلات حق .
جـامـى گـفت : ورق كه برگشت شايد در صفحه آخرت نيم سوز به فلان آدم بشود، چونعـاقـبـت معلوم نيست و به خودمان كه نگاه مى كنيم مجازاتهاى سختى را بر خود مى بينيم وهـمـيـن درد و بـلا و فقر و پشيمانى هاى دنيا شايد نسيم مجازات هاى اخروى باشد كه بهدنياى ما مى وزد و البته نسيم و بوى او بهتر از خود اوست .
گـفـتـم : بلى ولكن به رحمت خدا هم بايد نظر داشت كه كوتاهى را به جوى مندرك كند وبـه كلمه ذليلى را بيك نمايد اگر چه انسان بايد از خود بترسد، ولكن بايد به رحمتحق هميشه چشم اميد داشته باشد و از خدا بدگمان نباشد كه فرمود:
انـا عـنـد ظـن عـبـدى المـؤ مـن ، قال السجاد عليه السلام اذا نظرت الى نفسى قنطت و اذانظرت الى رحمتك الواسعه طمعت .(230)
قـوچـانـى گفت : اينها همه بجاست ، لكن آن حرفى كه گفتى اگر اين سنى ها ما را كشتهبـودنـد مـن از خـدا مى دانستم . به موازين شرعيه درست نيست و موافق مذاق جبرى است اگرخـدا مـا را كـشـتـه بـود، پـس گـنـاهـى بـر ايـنـهـا وارد نـبـود وحال آنكه من قتل مؤ منا متعمدا فجزائهو جهنم .
گـفتم : پس در اين صورت اراده اين سنى ها بدون اراده خدا نافذ مى شد، پس ‍ اينها خداىثانى و خالق ثانى مى شوند و حال آن كه عقيده موحدين اين است كه
اگر تيغ عالم بجنبد ز جا
نبرد رگى تا نخواهد خدا
و بديهى است كه توحيد در آن صورت ، صورت نبندد.
گفت : پس اگر به خواست و اراده خدا باشد باز هم اشكالى لازم آيد.
گـفـتـم : بـله حضرت صادق فرمود: لا جبر و لا تفويض ، ولكن امر بين الامر و راوىسؤ ال مى كند هل بينهما منزلة ، قال عليه السلام نعم كما بين السماء و الارض .
پس جبر كفر است و تفويض نيز كفر است و بين الكفرين ايمان است .
بـايـد مـؤ مـن عـقيده به منزل بين المنزلين داشته باشد و در آن وسط كه حضرت فرمودهاسـت اوسـع از مـا بـيـن و آسـمـان اسـت مـنـزل گـزيـد و مـسـتـقـر گـردد كـه نـهتـمـايـل بـه آن طـرف پـيـدا كـنـد و نـه بـه ايـن طـرف بـلكـه در حـاق و وسـط حـقـيـقـىمنزل كند و البته وسط حقيقى هر شيئى از مو باريكتر و از شب تاريكتر است كه ناظر رادقيق نكنى ديده نشود و هر مؤ منى كه در وسط خود را نگاه داشت در روى صراط باقى استو الا اگر متمايل شد، متمايل خواهد شد.
قوچانى گفت : در وسط، بين نقيضين يا ضدين لاثالث لهما چيزى متصور نمى شود و جبرو تفويض يا نقيضين است و يا به حكم نقيضين .
گـفـتـم : چون هر دو وجودى هستند نقيضين كه نيست و ضدين لاثالث لهما نيز نيستند، زيراكـه جـبـر صـدور فـعـل از فـاعـل اسـت بـه اراده غـيـر نـه بـه ارادهفـاعـل و تـفـويـض صـدور فـعـل از فـاعـل اسـت و بـه اراده خـودفـاعـل نـه بـه اراده ديـگـرى كـه حـدوث اراده بـه سـبـبـى غـيـر ذاتفـاعـل نباشد، يعنى سلسله وجوديه اين فعل و اراده منتهى به خدا نشود و در عالم وجود دومـوجـد لازم آيـد، كـمـا النـبـى فـال النـبـى القـدريـه محبوس هذه الامه و هم معتزلى قبالاللاشعرى الجبرى .
و واسـطـه بـيـن ايـن دو مـحـذور و بـهـشـت بـيـن ايـن دو جـهـنـم ايـن اسـت كـهفـعـل بـه اراده عـبـد كـه نـاشـى از اراده خـدا اسـت صـادر شـود، پس اين نه جبر است و نهتـفـويـض و نـه ارتـفـاع نـقـيـضـيـن بـل امـر بـيـن الامـريـن وقل الحق و معتقد الاماميه و الطائفه الاثنى عشر.
گـفـت : تـعـقـل واسـطـه مـشـكـل بـلكـه بـودن واسـطـه كـمـا بـيـن الارض و السـمـاءاشكل است .
گـفـتـم : اگر مشكل نبود دو طائفه بزرگ از مسلمين كه تبعيت از ائمه عليهم السلام ندارندگمراه نمى شوند.
بى پير نرو تو در خرابات
هر چند سكندر زمانى
و اگـر چـه على فرمود بحر عميق لا تلجه لكن محض آن كه راه تمام شود و خسته نشوى وبـوى از مطلب هم استشمام شود، چند مثلى و تنظيراتى ذكر مى شود و محض تقريب فهم ومطالب ديگرى هم فهميده مى شود.
آفـتـاب كـه از مـشـرق سـر مـى زنـد نـور او بـه ديـوارى درمقابل مى افتد و آن طرف ديوار روشن مى شود، در طرف ديگر سايه ديوار ظاهر مى شود.ديـوار را مكلف فرض كن ، روشنايى رو به آفتاب را عبادت و سايه آن طرف را معصيت ،ما اصابك من حسنة فمن الله و ما اصابك من سيئة فمن نفسك .
با آن كه اگر ديوار نبود روشنايى آفتاب در آن طرف نبود و نه در سايه در اين طرف ومـردم مـى گويند مطابق آيه شريفه اين آفتاب از خورشيد است و آن سايه از ديوار است وحـال آن كـه در شـب كه خورشيد نيست پس سايه را هم به خورشيد مى توان نسبت داد چنانكه فرمود قال كل من عندالله .
مـثـال ديـگـرى كـه مـا نـحـن فـيـه را تـوضـيـح دهـد، مـاهـيـات و مـفـاهـيـم اشـيـاءقبل از وجود مثل نقش در ديوار اثرى بر آن مترتب نه و همين كه وجود گرفتند آثار مختلفهبـر ماهيات مختلفه مترتب شود و وجود و هستى خير است و اثر آن نيز خير است و شر راجعبـه عـدمـى و نـقص است و از طرف ماهيات است و البته ماهيات موجوده مزدوج است از وجود ومـاهـيـت و افـعـال و آثـار آن نـيـز چـنـيـن اسـت ، پـس نـقـش وهـيـكـل شـمشير برش ندارد و نيز آهن به ما هو برش ‍ ندارد، پس بريدن شمشير از آهن بهاين شكل است و اين امر بين الامرين است .
شـخـصـى صـورت خـود را بـه آيـيـنـه صـاف و مـسـتـقـيـم درسـت مـى بـيـنـد آن آيـيـنـه راقبول مى كند و از او خوشش آيد كه صورت را درست نمايش داده و به آيينه زنگدار و غيرهمـسـتـقـيم صورت را نادرست بيند و از آن آيينه بدش آيد كه صورت را كما هو حقه نمايشنداده و دروغ گفته و تهمت زده پس اولى ماشائون الا ان يشاءالله و دومى كافر استكه ساتر حق آمده فلا جبر در نمايش صورت و الا بر يك روش بود و لا تفويض .
چـون بـدون مـقـابـل صـورت در آيـيـنـه تـحـقـق نـگـيـرد، پـساصل وجود از حق است و حدود و نقايص آن از ماهيات و قابليات است ، پس امر بين الامرين اززمين تا آسمان است .
آفـتـاب بـه شـيـشـه الوان مـى افتد، نور آفتاب از شيشه نفوذ نموده و به رنگ سرخ درحـجـره بـيفتد نور آفتاب بى رنگ است رنگ سرخ از شيشه است پس ‍ نور سرخ ميان حجرهفـقـط از آفـتـاب نـيـست ، چرا كه بى رنگ است فلا جبر و از شيشه فقط نيست ، چرا كه اونـورى نـدارد، نه سياه و سفيد، و و لا تفويض ‍ امر فى البين كما بين السماء و الارض. كـه يـك سـر او در زمـيـن اسـت و سـر ديـگـر آن در آسـمـان فـافـهـم و اقتنم ، چون اينمثال ها از جهاتى ناقص است لكن تقريب مطالب را به ذهن مى نمايند.
رسـيـديـم بـه حـضـرت سـلمـان پـاك ، بـقعه اى و حرمى و ضرحى صحنى داشت ، پس اززيـارت و سـلام و دو ركـعـت نماز به عنوان هديه به آن روح پاك به جا آورده شد و نمازظهر و عصر را نيز خوانديم .
خـدمـه او در آن وقت زن هايى بود از اهل سنت ، بلكه آن جزيى آبادى كه در آنجا بود تماماز اهل سنت بود.
بـعـد از آن چـنـد تـخم مرغ از آن زن ها گرفته با روغن سرخ نموده در يكى از ايوان هاىصـحـن شـريـف ناهار خورديم و چايى نيز خورديم برخاستيم و رفتيم به تماشاى ايوانكسرى كه در صد قدمى آنجا بود. ايوان را نيز تماشا كرديم غرفه هاى يك طرف ايوانهـنـوز مـوجـود بـود و از سـقـف بـعـضـى آجـرهـا افـتـاده بـود، شـكـافـىحـاصـل شـده بـود، آجـرهـايـى كـه در آن شكاف پيدا شده بود و كله به كله بنايى نمودهبـودنـد از آجـرهاى وزيرى بزرگ بود، هفت آجر به شمار آمد كه ضخامت سقف ايوان قريببه سه زرع مى شد و عرض و طول ايوان را يادداشت كرديم ولكن انگليس ها از بغداد بهتـمـاشـاى ايـوان زيـاد مـى آمـدنـد و اتـومـبـيـل هـاى آنـهـامتصل در رفت و آمد بود.
بالجمله مراجعت نموديم شب را باز در همان دياله كه سه فرسنگى بغداد بود خوابيديم. صـبـح حـركـت نـمـوديـم در نـزديـكـى بـغـداد مـيـدان مـشـق عـساگر هندو بود كه هر سى ـچـهـل نـفـر در دو وصـف روبـروى هـم صـف كـشـيـده انـد مشق جنگ و ستيز مى نمودند به عينهمـثـل دو دسـتـه خـروس كه به يكديگر مى خواهند بپرند و هر چند مرتبه حمله در حالى كهپـشتها خم به حياط ركوع بود مى پريدند به يكديگر و هر صفى به جاى نصفه ديگرمـى جـسـتند باز روبروى يكديگر مى شدند و ستيزها را حواله يكديگر مى كردند چون ازعـسـاگـر تـرك در جـنـگ بـا سـتـيـزه صـدمـه و كـشـتـارهـا داده بـود لذا بـهتكميل آن جد داشتند.
وارد بـغـداد و از آنـجـا بـه كـاظـمـين مشرف شديم پس از يك شب مانده و زيارت نمودن شبديـگـر بـه عزم حله به محطه ماشين آمديم . ساعت سه از شب بليط گرفتيم سوار شديمولكـن مـاشـيـن حـركـت نـكـرده تـا سـاعـت هـفـت از شـب ومـتـصـل از ايـن خـط به خط ديگر منتقل مى شد گاهى جلو مى رفت و گاهى مراجعت مى كرد وگاهى قطارهاى ديگر پس و پيش مى شد و از شعب خطوط عديده و اختلاف حركات قطارها ماگيج شده بوديم نمى دانستيم كه چه مى شود و چه مى خواهد به ما بنمايد.
گفتم : رفقا فكر در اين حركات مختلفه ما را گيج نموده ، نظر كنيد و اين ميدان وسيع كهقريب به نيم فرسخ و طول دارد و چراغهاى برق اين صفحه را روشن دارد و پراكندگىآنـهـا در ايـن بيابان و هواى فرح افزاى شب گويا با ستاره هاى آسمان لاجوردى رقابتدارند و زمين مى خواهد بگويد كه من هم آسمان هستم .
قـوچـانـى گـفـت : مـن كـه خـوابـم گـرفـتـه و مى خوابم زمين آسمان نخواهد شد، با وجوداضـدادى كـه در او مـوجـود و اخـتـلاف هـواهـاى نـفـسـانـى كـه در سـيـنـه هـاى ايـن جـانـورمتغلغل و متموج است كه دو شخص داراى يك خيال و يك مقصد وجود ندارد، بلكه يك شخص دردو وقـت بـه يـك خـيـال نـمـى تـوانـد ادامـه بـدهـد. بـلكـه يـك شـخـص در دو وقـت بـه يـكخيال نمى تواند ادامه بدهد. اين تجدد آرا و اختلاف اهويه موجب سلب امنيت و اطمينان دلهاستو بـالاخـره خـوشـى و راحـتـى بـراى عـاقـل مـسـلوب اسـت و آن كـهخـيـال خـوشـى و راحـت كـنـد بـى عـقـل اسـت و هـمـان بـىعـقـل اگـر مـلتـفـت بـه نـقـص خـود شـود راحـت نـخـواهـد بـود و خـوشـوقـت نـيـسـت وخيال راحتى و خوشوقتى از جهل و نقص خود است و همين درد بى درمان است ، خداحافظ من كهرفتم .
گـفـتـم : جـواب مـرا بـده بعد بخواب ، برو همين نواب خاص امام زمان صلواة الله عليه وكـليـنـى و غـيـره هـم از مـؤ مـنـيـن و روحـانـيـيـن كـه در بـغـداد مـدفـون هـسـتـنـد وحـال آن كـه بـغـداد زمـيـن نـحـص و نـجـس اسـت چـرا وصـيـت نـكـردنـد آنـهـا رالااقـل در كـاظـمـيـن مـدفـون نـمـايـنـد بـه ايـن قـرب جـوار و از ايـنـجـا مـعـلوم مـى شـود كهنقل جنائز به مشاهد مشرفه مستحب نيست و الا درباره نواب خاص ترك اين مستحب نمى شد وهـمـچـنـيـن عـلمـا و مـجـتهدينى كه در حله مدفون هستند با اين قرب جوار به كربلا و نجف ومعذلك معصوم شده است از ايران از صد الى صد و پنجاه فرسنگ راه ، موتى را با وصيتو بـدون وصـيت حمل به كربلا و نجف مى كنند، بلكه خيلى از علما فتوايى هم مى دهند، باآن كه نقل قبل از دفن علاوه بر ترك تعجيل دفن موجب هتك احترام ميت و اذيت و آزار زنده ها ازتـعـفـن و رايـحـه كريه جنازه است و نقل بد دفن موجب نبش قبر و هتك احترام ميت علاوه بر آنمـفـاسـدى كـه در طـريـق نـقـل حـاصـل مـى شـود و حـق ايـن اسـت كـهنقل جنائز جايز نيست ، مگر آنكه راه ماءمون و نزديك باشد و يا آنكه زمستان باشد كه درطول راه تعفن نگردد على الاشكال فيه .
ساكت شدم كه جناب شيخ جواب دهد ديدم كه نفيرش بلند شد و در خواب غفلت فرو رفتهو حـال آن كـه خـواب مـثـل مردن و بيهوشى است و انسان خود را به اختيار مريض و مرده كندزهـى نـادانـى اسـت ، و چـشـم از ثـمـرات زنـدگـانـى بـپـوشـد خـصـوصمـثـل چـنـيـن شـبـى كـه سـتـاره ها در ميان تاريكى مى درخشند و نسيم دلگشا مى وزد و ترنمثل سياحت نقاط و قطع متجاورات ارض را نموده ، اى زهى بى سعادتى و بى توفيقى كهانـسـان بـه خـواب رود، بـلكـه خـواب را مـثـل دوا بـايـداعـمـال نـمود و به چشم معالجه به او بايد نظر نمود و حتى الامكان شخص به دوا خوردننبايد عادت نمايد.
و بـالجـمـله مـن آن شب با سكوت طبيعت و خموده ميزان شهوات و رحلت نفوس شريره و غيرمـلايمه و روحانيت فضا و زير و بم حركت ترن و لمعان ستاره ها كه به من هر كدام چشمكمـى زدنـد كـه خـلوت اسـت بـه سـوى مـا پـريـدن گـيـر، روح مـن بـه احـتـزاز آمـده وسـلول دمـاغ وسـعـت گـرفـتـه بـه مـطـالعـه آيـات كـونـيـه و كـلمـات مـكـنـونـه آفـاقـيـهمـشغول شدم و ششدانگ حواسم را از تفرقه تبديل به جمعيت يافته و توجه صوب مركزحـس و حـس قائم بالذات گشته پرده هاى ضخيم ، رقيق شده كانه نيست و عقبات سخت مندكشـده كـالعـهن المنفوش ، چيزها فهميدم در قوطى هيچ عطارى و در مخيله هيچ خاطرى خطور وحـضـور نـرسـانـيـده ، آنـجـا فـهـمـيـدم كه خلوت و تنهايى چه نعمت بزرگى است ، ولكنشـخـصـى يـعـنـى بـراى تـكـمـيـل نـقصان و بعد از تكميل بايد در ميان جمعيت به جد تماممـشـغول تعليم و تربيت خلق گردد كه طريقه نبوت است كه از اسفار اربعه اين را سيرمن الله الى الخلق گويند و سفر چهارمين انسان است . پس از اين معراج روحانى و رجوع ازآن كـم كـم صـبح طالع و متدرجا رفقاى مرده نفخه اسرافيلى دميده ارواحشان به ابدانشانمـعـاودت نـمـوده و جـنـبـيـدن گـرفـتـنـد و خـمـيـازه كـشـان بـهجل جل آمدند، فاذا هم قيام ينظرون .
سـيـاهـى حـله نـمـودار شـد، نـزديـك طـلوع آفـتـاب بـه ايـسـتـگـاه ترن رسيده پايين آمديممـجـال وضـو گرفتن نداشتيم تيمم نموده نماز صبح را ادا نموديم اثاثيه مختصر خود رابـرداشـته وارد حله شديم ساعتى در بازار گشتيم ، در يك فضايى ايوان مرتفعى خلوتاز اغـيـار و پـاكـيـزه از كـثـافـات اعـراب رحـل اقـامـت انـداخـتـه جـامى را فرستاديم در پىزغـال سـمـاور، زغـال آورد، گـفـت شـرى از خود به حيله و زرنگى نمودم ، گفتيم قصه چهبوده ؟
گفت : از بقالى سؤ ال نموده دكان زغال فروشى را، آن هم با پوزش اشاره نموده كه آناسـت ، مـن هـم مـحـض تعيين مشاراليه با عصاى خود اشاره نمودم كه همان دكان است كه سرعصاى من به شدت خورد به بناگوش يك زن مجلله يهودى كه صداى ناله اش بلند شددر مـيـان بـازار و قـبل از آن كه روى خود را به من گرداند كه از كجا خورده من به صوبديـگـرى برگشتم و مثل اين كه كارى نكرده ام و متحيرانه با اين طرف و آن طرف نظر مىكنم ، ولكن توجهم روى آن زن است كه با من چه معامله كند.
ديـدم او هـم بـرگـشـتـه بـه مـن نـظـر مـى كـنـد و حـركـات مـخـتـلفبـلاطـائل مـرا بـه نـظـر دقـت سـنجيده و مطالعه نمود، بعد با خود گفت هاى مسوده ، يعنىبـيـچـاره ديـوانـه اسـت . مـن هـم بـا خـود گفتم خوب فهميده اى خدا پدرت را بيامرزد اگرديوانه نباشم در اين بازار تنگ پر جمعيت با اين عصاى دراز اشاره به جايى نمى كنم ،او كه به راه خود رفت من هم عاقل شده زغال گرفتم آمدم . و الا در استنطاق و شكنجه بودمو شما هم در انتظار من و زغال ، روزتان چون زغال سياه بود.
گفتم : طمع دارى كه در قيامت خود را به همين طور حيله ها خلاصى دهى ؟
گفت : خدا كريم است ، و من صفاته الكماليه الانخداع ،
قـوچـانـى گـفـت : انـخـداع انـفـعـال اسـت و انـفـعـال بـر خـدا روا نـيـسـت ،بل هو فعال لما يشاء و ما يريد.
جامى گفت : در ذيل قوله و ما غرك بربك الكريم وارد است كه خدا منخدع (231) مىشود.
قوچانى گفت : دليل سمعى با عقل معارضه نتوان نمود.
گـفـتـم : بـابـا اشـكـالى نـدارد حـضـرت حـق حـقـيـقـتـا لايـنـفـعـل و لكـنـه لكونه كريما و رحيما يظهرالانخداع . چنان كه بسيار شده است كه مااراده داريـم عـطـايـى بـه كـسـى بـنـمـايـيـم ، بـهـانـه اى بـه دسـت آن طـرف مـى دهـيـممـثـل نـذرى و شـرطى كه در آن مغلوب هستيم محض آن كه او را على الظاهر مستحق بسازيم ،پـس ‍ مـوضـوع حـكـم عـقـل انـفـعـال حـقـيـقـى اسـت كـه بـر خـدا روا نـيـسـت و مـوضـوعدليـل سـمـعـى اظـهـار انـخداع و نمايش انخداع و هرگاه موضوع دليلين متحد نشد تعارضنخواهد بود بين دليلين .
گـفـتـم : رفـقـا عـمـده حله آمدنمان زيارت حمزه و جاسم است كه معروف است كه حمزه نبيرهحـضـرت ابى الفضل است و حمزه رى پسر موسى بن جعفر است و گويا امر به عكس استكـه حـمزه رى نبيره ابى الفضل باشد و اين حمزه پسر موسى بن جعفر باشد و بالجملهقاسم پسر موسى بن جعفر است و از حله پنج فرسخى است تا حمزه و از آنجا دو فرسخاسـت تـا بـقعه قاسم بن موسى بن جعفر و خوب است ناهار هم بخوريم و حركت كنيم و حلههـم شـهـرى اسـت عـربـى و كـثيف و على الخصوص كه در اين سنين اخيره رو به خرابى همگذاشته محل تفريح و تماشا هم نيست . و بالجمله ناهار هم خورديم و قريب به ظهر حركتكـرديـم و يـك دو فـرسنگ كه رفتيم نظر به اين كه پياده روى نكرده بودند و شب را درمـيـان مـاشـيـن خـواب درسـتـى نـكـرده بـودنـد از آن آبـادى ديـگـر بـلنـد گـرديـد. مـن بهدل گفتم اگر با اينها راه بروم على ايحال به يكى از اين آباديها شب را خواهند ماند و منچـون در اقـليت واقع و آنان حائز اكثريت هستند بر من غلبه خواهند نمود، بهتر اين است كهجلو بيفتم كه اينها مجبور گردند به آمدن و متدرجا بر سرعت خود افزودم كه آنها نفهمند،تا آن كه سخت از آنها دور شدم كه هر چه مرا صدا زدند صدايشان به من نمى رسيد و هرچه من سرعت در رفتن بكنم و بدوم آنها هم دويدن مرا نبينند، لذا بناى دويدن گزاردم .
تـا آن كـه نـيـم فـرسـخ كمتر مانده بود به حمزه ، به جوى آبى رسيدم در آنجا ايستادمسـبـيـل كـشـيـدم تـا آن كـه آنـها اجبارا به من رسيدند با روى عبوس و دهن پر ناسزا و اينوضـع نـيـسـت كـه تـو پـيـش گـرفته اى و رفاقت با تو در سفر حرام است چون تو بهرفاقت عمل نمى كنى .
خوب چه شده من كه كارى نكرده ام و تقصيرى سر نزده كه مستحق اين همه ملامت شده ام .
گفتند: ما بنا داشتيم كه در يكى از آباديها شب بمانيم و به واسطه جلو افتادن تو ما هممجبور به آمدن شديم و پدرمان از خستگى به نظرمان آمد.
گفتم : خوب اين همه عبوس و ناسزا نمى خواهد، بياييد شب را در همين جا بمانيم ، لب آبروان و بيابان وسيع و خلوت .
گفتند: حالا ما را مسخره مى كنى با اين نزديكى آبادى حمزه .
گـفـتـم : البـتـه مـسخره مى كنم شما خجالت نمى كشيد كه دو فرسخ راه بيش ‍ نيامده ايدخسته شده ايد و مى خواهيد شب را بمانيد و حالا آن كه هنوز سه ساعت به شب مانده و مرد همهـسـتـيد به شهادت ريش و جفت سبيل ، معلوم مى شود كه جمادات هم گاهى به دروغ شهادتمى دهند.
وقـتـى بـود بـس كـه صـادق در شـهـادت بـودنـد بـه جـفسـبـيـل قـسـم مـى خـوردنـد و احـتـرام فـوق العـاده بـه ريـش وسـبـيـل مـى گـذاشـتـنـد، خـضـاب مـى كـردنـد و شـانـه مـى زدنـد و آقثـقـال (232) را جـلو مـى انداختند و در صدر مجلس ‍ مى نشاندند همه اين امور جهت صادقالقولى آنها بود و البته نتيجه دروغ و شهادت زور، ذلت و خوارى و بى اعتبارى است وچـنـيـن روزى را مـبـادا بـراى ريـش و سـبيل مترقب بايد بود، ان الله لا يغير ما بقوم حتىيغيرو اما بانفسهم .
ولكن رفقا از خستگى و غيظى كه از من داشتند جواب مرا ندادند و يا آن كه جواب نداشتند،چون الحق يعلو و لا يعلى عليه .
و بـالجـمـله بـه زيـارت آن بزرگوار مشرف شديم ، پس از زيارت و استراحت و چايى ،نـيـم سـاعـتـى در اطـراف آن آبـادى گـردش و سـياحت نموديم زوار عرب زياد آمد و شد مىنمودند. و صحنى براى آن بقعه بنا مى كردند.
كـم كـم شب شد و صداى جامى به ناله و فرياد بلند شد؛ مى گفت خصيتين به شدت دردمـى كـنـد، بـعـضـى دواجـات و چايى به حلق او ريختيم و هر دو، تقصير را به من وارد مىكـردنـد كـه ايـن درد از خـسـتـگـى و زيـاد راه رفـتـنحاصل شده و من هم از ترس چيزى نمى گفتم .
سـيـزده تـخـم مـرغ بـا دو سير روغن گرفتيم براى غذاى شب خاگينه ساختيم و در ايوانامامزاده منزل كرده بوديم . عربها گفتند در پشت صحن روضه خوانى است بياييد در آنجاغـذا بـخوريد. گفتيم ما خسته و يك نفرمان هم ناخوش شده است به روضه نمى آييم و بهغـذاى شما نيز محتاج نيستيم و جامى از درد تخم هايش ، از خاگينه نخورد تمام آن غذا را منو قـوچـانـى خـورديـم . بـعـد از آن ، از آن مجلس يك دورى پلو جهت ما آوردند هر چه كرديمبرگردانند نشد و در ميان تاس كباب خالى كرديم ، جامى يك ـ دو لقمه جهت رك عشا از آنخـورد بـقـيـه مـانـد بـراى فـردا چـون خـسـتـه بـوديـم و شـبقبل هم نخوابيده بوديم زود خوابيديم ، ولكن جامى گاهى از درد، در ناله و آه بود.
صـبـح پـس از نـمـاز و زيـارت و صـرف چـايـى ، قـوچـانـىمشغول مداواى جامى بود، پس از ساعتى گفتم چون تا حضرت قاسم دو فرسخ بيش نيستخوب است حركت كنيم .
قـوچانى جرقه كرد گفت من نمى توانم مرده رفيق را در اينجا بيندازم و حركت كنم تو مىخـواهـى بـروى بـرو، مـا كـه نـمى آييم . ما هم ترس خورده گفتيم هنوز كه نمرده است چرادروغ مى گويى و شخص زنده بايد حركت كند و چنانچه در بين راه مرد آن وقت در قبر بينراه سـاكن خواهد گرديد، چنان كه خدا فرموده و اعبد ربك حتى ياتيك اليقين . پس تاكه موت است نيامده بايد حركت و عبادت نمود.
گـفـت : مـن بـا تـو مـبـاحـثـه نـدارم ، مـى گـويـم تـو مـى خـواهـى بـروى بـرو مـا عـلىايحال امروز و امشب را نيز در همين جا مى مانيم .
گـفـتـم : آن تـنـبـلى و شيطنتى كه او دارد از بهتر از آن هم صرف نظر مى كند، گرد گلهتـوتـيـاى چـشـم گـرگ . و ايـن كـه مـى گـويـى بـاد ريـخـتـه اسـت لابـد نـديـده اى و ازقول خودش مى گويى و از كجا كه راست بگويد. بلكه نفاق است كه مى كند و تو هم كهبـه او مى چرخى و يار وفادار او شده اى و در علاج او مى كوشى و دلسوز شده اى يا درمـتـن نـفـاقـى يـا در حـاشـيـه ، درسـت گـفـتـه انـد بزرگان كه فى اسفار يعرف جواهرالرجال .
و مـن عـلى ايـحـال مـى مـانم و با شما مدارا مى كنم كه اندازه هوا و هوسرانى و تن پرورىشـمـا را بـفهمم كه بعد از اين ميزان رفتار با شما را به دست داشته باشم و بى گداربه آب نزنم و گول شما را نخورم .
شـب را مـانـديـم ، صـبـح حـركـت كـرديـم ، آقـاى جـامـى كـه از درداسافل اعضاء شب را نخوابيده مثل آهو در پره بيابان دويدن گرفت !
گـفـتـم : جـنـاب شيخ معروف است كه درد يك دفعه مى آيد و تدريجا بيرون مى رود و دردجنابعالى دفعتا معدوم شده .
گفت : مگر تو كرامت هاى اين بزرگواران را منكرى ؟
گفتم :اى والله حقا كه از اصفهانى ها هم گذرانده اى .
رسـيـديـم به حضرت قاسم ، زيارت نموده و براى مؤ منين نيز دعا نموده و ناهار خورده وچرتيده ، پس از آن برخاستيم نماز ظهر و عصر را خوانيدم و چايى خورديم حركت كرديم ،پـس از سه فرسخ رفتن ، غروب آفتاب به دهى رسيديم در سه فرسخى حله و پيش ازدخـول در ده ، گـله گـاوهـا كـه از چـرا بـر مـى گـشـتـنـدداخل ده شده ما خود را به شير، چايى و غذاى نان و شير وعده گرفتيم ، رسيديم به ده وبـه مـسـجـدى مـنـزل نـمـوديـم و من كاسه بزرگى كه داشتيم برداشتم رفتم براى شيرگرفتن و از در چند منزل پرسيدم حليب اكو عدكم ، گفتند ماكو.
گفتم خدايا پس اين ماده گاوها كجا رفتند، تا رسيدم به در منزلى ديدم زنى ماده گاو رامى دوشد، گفتم حليب كو يا اهل الحوش گفت ماكو.
بـه عـربـى چـنـد فـحـشـى دادم و گـفـتـم مـن مـى خـرم وپول مى دهم ، گفت احنا ما نبيع ، گفتم اعطنى بلاش . گفت لا ماكو.
بـاز چـنـد فـحـش ديـگـر دادم ، عـربـى در ميان كوچه پيدا شد، گفت قضيه چيست ؟ گفتم مامقدارى شير مى خواهيم و اين زن دارد و نمى فروشد. آن عرب مقدارى بد گفت و ملامت نمود،بـالاخـره پسرش آمد كاسه را برد و تا نصف كاسه شير نمود و ما يك قران داديم خواستنگيرد بالاخره گفتم هذا مالك و لا تقل امك .(233)
برگشتيم شير را آورديم به مسجد، گفتيم رفقا اين به شير چايى نمى رسد فقط بايدخـورش نـان هـاى خـشـكيده نمود. و شيخى از آن ده به مسجد آمد نماز مغرب و عشا را خواند وچـون بـه مـنـاسـبت آخوندى گله اهل آن ده را به آن شيخ نموديم كه شير خواستيم و ندادند،آخـوند گفت هزوله كفره .(234) معلوم شد كه شيخ بيچاره هم دلش از دست آنها خون استو اعـتـنـايـى بـه آن شـيـخ نـمـى گـذرانـد و آن شيخ گفت در اينجا مضيف است چرا به آنجانرفتيد كه لااقل طبيخى بخوريد.
گـفـتـيـم : جـنـاب شـيـخ مـا بـه نـان خـشـك خـود قـنـاعـت مـى كـنـيـم و بـه آن مـضـيـف وشكل آن عرب كون نشور صاحب مضيت فاتحه مى خوانيم و البته قناعت مايه سرافرازى وعـزت اسـت ، چـنـان كـه طـمـع ، ذلت و خـوارى آور اسـتقال رسول الله (ص ) عز من قنع و ذل من طمع .(235)
شـيـخ عرب از مسجد بيرون رفت و مراجعت نمود كه دو نان خشكيده و مقدارى ماست و قريب دهسير خرماى خستاوى فرد اعلاء آورد و از نان خشك معذرت خواست .
گـفتيم : جناب شيخ ما به زحمت شما راضى نبوديم و نان خشك هم زياد داريم ، فقط بيانحـال اهل اين ده بود با اين كه ماده گاو شيرده زياد داشتند و ما مى خواستيم شير بخريم ومـفت نمى خواستيم معذلك شير نمى دادند و اين يك نوع عناد و رذلت بود كه اينها داشتند والا از جـنـابعالى نخواستيم اين زحمات را به خود راه بدهى و حالا بسيار ممنون و متشكريماز جنابعالى . و شيخ برخاست كه نماز ديگرش را بخواند.
گـفـتيم : رفقا غذاى خوراكى امشب را من بايد بسازم ، بدون آن كه شما چون و چرايى بهمن بگوييد.
بـرخـاسـتـم مـاسـت شيخ را دوغ ساختم و ريختم ميان شير و نان هاى خشكى كه بود همه راريز كردم آنها را ريختم ميان اين شير و دوغ كه طغارى كه شيخ آورده بود پر شد و روىآن طـغـار را كـهـنـه انـداخـتـم و گـذاردم گـوشـه اى بـخـيـسـد و نـشـسـتـممشغول چايى خوردن و سبيل گشيدن شديم .
پـس از يـكـى ساعتى سفره پهن شد و طغار جلو گذارده شد و هر كدام قاشقى برداشتيم وبـه طـغـار حـمـله ور شـديم به هر قاشقى يك خرما پس از بيرون نمودند دانه به دهن مىگذاريم و مى جاويديم ، معلوم نبود كه دو غرمه (236) مى خوريم و يا نان و شير و ياحلوا است . ولكن همين قدر معلوم بود كه خيلى خوشمزه است و لذت مى برديم . عمده نعماتالهـيه از ماءكولات و مشروبات گوارا شدن و لذت بردن و متعقب به درد و بلا نشدن استو در ايـن جـهـت فـرقـى بـيـن اغـذيـه و اشـربـه نخواهد بود، بلكه گاهى نان خشك جوينگـواراتـر از پـلو مـزعـفـر و حـلواى تر خواهد بود، همچنان كه انسانيت انسان به خوشىلباس و خوشى صورت نيست ، بلكه به خوش ‍ سيرتى است ان اكرمكم عندالله اتقيك .
و همين كه خوش سيرت شد چه بد صورت باشد و چه خوش صورت فرقى ندارد.
مرد خداشناس كه تقوا طلب كند
خواهى سفيد جامه و خواهى سياه باش
پـس مـا امـشـب در ايـن خـانـه خدا از همه جهت غرق نعمتيم بايد حمد و شكر او را بجا آوريم ،علاوه بر واجبات به نوافل هم بپردازيم . قوچانى گفت : يكى از نعمتهاى الهى كه خوابدر شب است مخصوص براى آدم خسته كه خستگى رفع و قواى رفته را عودت دهد، ما فعلافاقديم پس بايد بخوابيم كه ادراك اين نعمت خدا دادى را بنماييم .
و جـعـلنـا نـومـكـم سـبـتـا، و جـعـلنـا النـهـار مـعـاشـا، وجعل لكم الليل لتسكنوا فيه .
جـامـى پـرخـاش نـمـوده كـه كه پس وقتى براى شكر و عبادت حق باقى نماند، چون زمانمـنـحـصـر بـه شـب و روز است و اگر روز را در حركات معاشيه باشيم و شب را به خوابرفـتـه و سـكـون اخـتـيار نموده كه قواى تحليل رفته در روز عودت كند و از خداى فياضفائض شود و اين دو نعمت است پس ‍ در كدام زمان ما شكرگزارى نماييم ، چون عمر ما مركباز سالهاست و سالها از ماهها و ماهها از شب و روز و روز هم حالش اين شد.
مـن هم عرفانم گل نموده به جامى پرخاش كردم كه ممكن است كه تو با اين عنق منكسره اتشكر حق را بكنى خيال مى كنى كه شبى دو ركعت نماز خوانده اى شك حق را كرده اى ، حاشاو كـلا، بـلكـه تـو در سـنين عمرت شكر نعمت يك ناخنت را نمى توانى بكنى ، بلكه هماننماز و حمدى كه خيال كرده اى شكر خداست ، نعمت و هدايتى است از خدا كه به تو داده شده، آن هـم شـكـرى لازم دارد و هـلم جـرا. پـس كـى و در كـجـا تـو شـكـرگـزارىقل لا تمنوا على اسلامكم بل الله يمن عليكم ان هدايكم .
جامى گفت : پس اين همه شكور و شاكر كه در قرآن وارد است ، مثل سنجزى الشاكرين واما شاكرا و اما كفورا مصدق ندارد و اگر مصدق نداشته باشد، العياذ بالله كذب لازممى آيد، چون به قول تو شاكر نداريم .
گـفـتـم : بـيـچاره گل به سرت ريخته اسم تو را شاكر گذارده و حقيقتا اگر تو شاكربـودى ، تـو خـداى ديـگـر بـودى و او مـحتاج مى بود. وقتى كه موسى عليه السلام گفتشكرگذارى من تو را چون به حول و قوه و هدايت تو است آن هم نعمتى است از تو بر من ،پس ممكن نيست از من شكرگذارى تو و عاجزم ، حق در جواب گفت الآن شكر مرا نمودى و معنىشـكـر را فـهـمـيـده اى ايـن كـه تـمـام نـعـمـتـهـا از اوست و تمام حركات و سكنات بنده بهحـول و قـوه اوسـت و خـود عـاجز است از شكرگذارى و همين ادارك عجز خود شكر خداست منعرف نفسه فقد عرف ربه .
و اگـر بـه ايـن نـمـاز و روزه و وجـوه عـبـادات مـغـرور شـده و از خـود دانـسـتـى و درقبال نعمتهاى حق عوض آن قرار دادى ولو زبان حالت گويا باشد:
برگ سبزى است تحفه درويش
چه كند بينوا همين دارد
مـشـرك خـواهـيـد بـود و خدا را به خدايى نشناخته و خود را نيز گم كرده كه عكس نقيض آنحـديـث اسـت آيـه نـسـو الله فـانـسـيـهـم انـفـسـهـم . و تـوخـيـال كـرده اى كـه بـنـده شـاكـرى ، زهـى نـادانـى و غـرور وخيال باطل . گفت : ما چه كنيم ، گفتم هيچ به جز معصيت و آن هم نقص و امر عدمى است .
از آن روزى كه ما را آفريده
به غير از معصيت چيزى نديده
ما عرفناك حق معرفتك
و بـه هـر درجـه اى هم بنده را معرفت حاصل شود آن هم داد خدايى است و هر چه درجه اى ازبـهـشـت را هـم بـه او بدهند هم داد خدايى است و اين كه مى گويد ان الله اشترى من المؤمـنـين انفسهم و اموالهم بان لهم الجنة از غايت مهربانى حق و لطف اوست به بنده و اتمامحـجـت اسـت بـر بـى حـيـايـى بـنـده كـه چنين بزرگوارى كه نهايت ندارد با اين مخلوق ازگل تيره خود را همدوش و معامل گرفته و داده خود را از دو طرف عوض و معوض گرفته وثـمن و مثمن قرار داده و در روز اول عهده گرفته و عقد بسته معذلك وفا به اين نمى كنىكانه تو را مغبون نموده و از اين بى حيايى بالاتر هم هست .
كـم كم رفقا را خواب گرفته و ما هم خستگى اين حرف زدنها سربار خستگى راه رفتنمانشده به خواب رفتيم ، اول اذان بيدار شديم نماز خوانديم و چايى خورديم تا سر آفتابحـركـت نـموديم رو به طرف حله . كم كم به باغات حله رسيديم ، مقبره ايوب پيغمبر كهدر مـيـان بـاغات بود زيارت نموديم و بعد از آن به مقبره محمد بن ادريس رسيده فاتحهاى بـراى آن بـزرگـوار خـوانـديـم ، كـم كـم رسيديم به خود حله نزديك ظهر بود ناهارخورديم .

next page سياحت شرق در احوالات آقا نجفي قوچاني

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation