او را از نجفى ها پرسيدم ، گفتند همين طور است آخوند و غير آخوند هم هيچ كدام تقرير دومنـدارند فقط يك مرتبه درس را تقرير مى كند من اين را مه شنيدم ماءيوس شدم از فهميدندرس آخـونـد چون غالب مجتهدينى كه از نجف مى آمدند همه مى گفتند ما نزد آخوند درس مىخوانديم درس به اين مشكلى آن هم يك تقرير انالله و انا اليه راجعون . لكـن بـعـد كـه بـه نـجـف رفـتـم تـا تـمـام آن خـواب را مـطـابـق يـافـتـم و هـيـچ وقـت درخيال نجف نبودم ، بواسطه بى بضاعتى و بى همزبانى و مشكلى درسها و دورى از وطن .چـون تـمـام نـقـاط ايـران كـه غـالبـا يـك زبـان هـسـتـنـد كـانـه خـود انـسـان اسـتسـهـل بـود رفـتن از طرفى به طرفى و هم بواسطه وحدت جامعه هياءت دولت و ملت يكانس ارتكازى بود بين افراد ولو ملتفت اليه افراد نبود. و در آن صـبـحـى كـه شـب خـواب ديدم بعد از زيارت عاشورا كه آن مطلب مهم برآوده استحال طربى دست داده اين چند شعر را گفتم .
بـه عـبـارت اخـرى فـراق از مـشتيهات روحى و صبر آن ، و جد در اخفاء آن ، يعنى به رنگجـمـاعـت بودن و از آنها نبودن يعنى مشتيهات خود را اظهار نكردن و از مردم نخواستن ، فقطدر باطن از خدا خواستن ، بلكه از او هم نخواستن بلكه تسليم شدن و به لطمات چوگاناوگـوى بـودن ، يـعـنـى او را رب العـالمين دانستن و خواهش و اختيار خود را مسلوب ساختن ومـنتظر واردات بودن و به ماديات نظر نينداختن و ماءنوس به نصفه هاى شب كه خلوتگاهاسـت بـودن و ارتـكـازات و وجـدانـيـات را تـحـت التـفـات در آوردن و بـه حـيـطـه تصرفداخـل نـمـودن تا آن كه تكوين و اختيار يكى گردد فاذا اشرف الى سرالقدر استراح ولم يطلب .(91) طـلبـه بـايد هميشه به ياد خدا باشد و توفيق فهم از او بخواهد، غذاهاى غليظ نخورد وزيـاد نـخورد چنانكه گرسنه بماند صبر نمايد و بى خوراكى را نعمتى و توفيق جبرىبـدانـد كـه ايـن دهـان بـدن كـه بـسته شد دهان روح بازگردد و شكر خدا گويد كه چنينتوفيقى به او داده . اگـر بـى خـوراكـى نـصـيب ما مى شد او را عزيز داشتيم و بر رفقا پوشيده مى داشتيم واسـتـقـراض نـمـى كـرديـم مـگـر كـارد بـه اسـتـخـوان مـى رسـيـد يـعـنـى ازحـال و قـوه مـى افـتـاديـم كـه ظـن بـه ضـرر و نـاخـوشـى و مـردنحـاصـل مى شد در آن صورت هم برحسب تكليف الهى استقراض مى نموديم كه اگر عذرىمـى آورد و نـمـى داد مـا خوشحال تر بوديم كه تكليف ساقط گرديد و گرسنگى باقىاست . و بايد طلبه مجد باشد در چيز فهميدن و رگ غيرت داشته باشد و به بالاتر ازخود رشك ببرد. مـن بسيار شده كه يك سطر عبارت را تا ساعت چهار از شب مطالعه نموده ام و اگر نفهميدهام مـرا گـريـه گـرفـتـه و بـا گـريـه بـه خـواب رفـتـه او سـحـر كـه بـرخـاسـتـمقـبـل از هـمـه چـيـز هـمـان سطر را نگاه كرده ام و به يك نظر كردن به خوبى فهميده ام وتـعـجـب از سـه ـ چـهـار ساعت سرشب داشتم كه در كدام وادى با وضوح مطلب كميت فكر راجـولان مـى داده ام معلوم است كه اين طور وقايع امتحاناتى براى طلبه اى كه عاشق مطلبفـهـمـى شـد امـتـحـان او بـه فـراق از مـعـشـوق اسـت بـايـد صـبـر نـمـود كـه زمـانوصال نزديك است ان رحمة الله قريب من المحسنين . تـفـكـر و چـيـز فـهـمـى سـيـر مـعـنـوى اسـت البـتـه بـايـد مـجـد در سـيـر گـرديـدمـثـل مـسـافـرتـهـاى جـسـمـانـى و اگـر جـديـت نـبـاشـد بـسـا بـاشـد كـه بـه هـلاكت بكشدمثل ريگ شتران در راه يزد اگر ما يك هفته خواب را بر خود حرام نكرده بوديم و شب و روزراه نـمـى رفـتـيم البته در آن بيابان قفر بى آبادى هلاك شده بوديم و در اين مسافرتروحى طلبه اى و هجرت الى الله نيز عقباتى و بيابانهاى قفرى پيدا مى شد در جلو راه. طـلبـه بايد دامن همت به كمر زند صبر پيشه گيرد شيطان و يا رياست دنيا و يا چرب وشيرينى دنيا او را نفريبد كه هلاكت ابدى آورد و بديهى است كه طلبه اى كه لدنيا درسمى خواند تن خود را به زحمت ندهد و در فكر مطلب فهمى نباشد به چهار كلمه لفاظى وصناعى جهال را قانع كند مگر نبينى كه كسانى كه تقدس به خرج مى دهند و تدليس مىنـمـايند هيچ ادراك و علمى ندارند و همچنين كسانى كه جهت رياست آه و درد مى كشند و تسبيباسباب مى كنند چون عالم واقعى به دنيا و مافيها نظرى ندارد تا حسرتى بكشد زيرا كهكمال واقعى در او جمع است او از خود و كمالاتش لذت دارد و در صدد زيادتى آن لذايذ استو دنـيـا ضـد آن لذايـذ اسـت يعنى به كام او تلخ است كدام عاقلى تلخى را بر شيرينى ونـاخـوشـى را بـر خـوشـى تـرجـيـح مـى دهـد و حـال او در دنـيـا گـويـاسـت ، آمـده اممـال خـودم جـمـع كـنـم بـه در روم خـصـوصا كه مى داند حق فرموده روزى همه را در كسب وكوشش خودش قرار داده ام و روزى طلبه اى را من خود ضامنم پس آنچه حق مى دهد به همانقـانـع گـردد، تضييقات و توسعه هايى هم كه از او مى رسد هم با حكم و مصالح و محضترتيب است . الحمدلله رب العالمين و لا رب سواه .
و بـسـيـارى كـوتـه نـظـر و پـسـت فـطـرت هـسـتـنـد كـسـانـى كـه عـلم را جـهـت دنـيـاتـحـصـيـل مـى كنند كغالب ابناء زماننا، اميرالمؤ منين عليه السلام حسرت داشت كه يك نفرطالب علم پيدا نمايد و پيدا نبود فرمود: ان ههنا لعلما جما لو اصبت حملة . در اين سينه علوم كثيره است كاش حاملين آن را مى جستم و به آنها درس مى دادم . ارسـطـو را خـدمـت افـلاطـون بـردنـد كـه بـه شـاگـردىقبول كند و به او حكمت بياموزد او را قبول نكرد كه پست فطرت است ، به اصرار كسانشو شـاگـردان ، افـلاطـون او را قـبـول نـمـود تـا وقـتـى كـه ارسـطو به آن جربزه ذاتىتـبـديـل شـد و تا آن زمان كتاب تصنيف نمى كردند حكماء مگر مختصراتى به طور رمز ومعما و عمده مطالب را از سينه به سينه انتقال مى دادند و كتاب مشروحشان نفس شان و روحشان بود. اقراء كتابك و كفى بنفسك اليوم عليك حسيبا. ارسـطـو در مـحضر درس اظهار داشت كه خوب است كه قواعد حكمت و مطالب مبرهنه آن را دركتب مشروحا تدوين نماييم كه مردم عموما از آن مستفيض گردند، چون ممكن است وباى عامى وبـا امـر خـاصـى حـادث گـردد شـاگـرد و استاد همه تلف گردند و اين علوم حقيقتا از بينبـرود و افـلاطـون كـه ايـن حـرف را شـنـيـد رو بـه شـاگـردان كـرد كـه روزاول مـن قـبـول نـكـردم و امتناع ورزيدم و از تعليم ارسطو سرش اين بود كه مى خواهد اينجـواهـرات را كـه سـالهـا و ادوارى از دسـت نااهلان مصون و محروس مانده است مى خواهد برروى كـاغـذ تـدويـن شـود كـه هـر خوب و بدى و دزد و نااهلى آنها را دريابد و آلت دنيا وقـلتـبـانـى خود قرار دهد و اين مضمون كلام على عليه السلام هم هست : اللهم بلى اصيبلقنا يجعل الدين الة الدنيا.(93) پس مقام علم بسيار رفيع است كه نبايد به هر دنياپرست و داراى اخلاق ذميمه تعليم دادنكه دادن سلاح به دست ظلم اعانت بر ظلم است ، بلكه بدتر از بيع اسلحه است به كافرحربى ، بلكه اجازه اجتهاد به اين نمره اشخاص ولو واقعا مجتهد هم شده بباشد نيز حراماسـت فـرضا آن كه هنوز مجتهد هم نيست ، بلكه عربى او هنوز ناتمام كه يك سطر عبارتعربى را بدون نقص در اعراب نمى تواند بخواند چنان كه از اين نمره طلاب زياده ديدهايـم و ايـن طـور رفـتـارهـا كه توهين مقام علم است در انظار عامه البته جالب يك نوع نقمتبزرگى است بر اهل علم ، بلكه رفتن علم است از ميان مردم ، فقط بعد از اين لايبقى منه الااسمه چون علم حقيقى غيور است نخواهد گذاشت كه به اسم او هزار كج رويها و ضلالتهاپـيـشـه گـيـرى شـود و عـمـل كـردن بـه عـلم شـكـر عـلم اسـت وعمل ناكردن كفران او است . كفر، نعمت از كفت بيرون كند. و البته راءى افلاطون در آن موضوع اقرب صواب است ، ائمه ما هم علوم خود را مخفى مىداشـتـنـد مـگـر نـادرى ، آن هـم بـه مـعـدودى زيـرا كـه فـاش نـمـودن عـلم و بـه دسـتنـااهـل رسـيد مفاسد آن معلوم شد وليكن دليل ارسطو كه براى لزوم و تدوين آورد مخدوشاسـت ، چـون بدون اجازه حق ، آن وباى عام همه علما را نخواهد گرفت چه سنت خود را تغييرنمى دهد و در قرآن فرموده : نحن نزلنا الذكر و انا له لحافظون . و بـر فرض كه به خواست خدا باشد ارتفاع علم در برهه اى از ازمنه آن كتاب مدونه ازعـلمـا زودتـر تـلف مـى شـود آنـهـا كه هزار رنگ وبا دارند از آب و آتش و موريانه و حكمعـمـربـن خطاب به احراق آنها كه از هر وبايى بدتر بود كه در متخيله ارسطو هم خطورنكرده بود كه كسى بيايد و عمدا آن كتب را آتش بزند. و بـالجـمـله طـلبـه بـايـد اولا در تـغـسـيـل بـاطـن خـود جـديـت نـمـايـد و چـنـانـچـه دراول طـفـوليـت اسـت و بـاطـن او هـنوز چركين و نجس نشده مواظب باشد كه نجس نشود پس دراول وهـله ، تـقـليـدا هـم بـاشـد عـلم عـمـل و اخـلاق را دارا بـشـود پـس از آن بـه جـديـتمشغول تحصيل حقيقت علم برآيد لكونه مطلوبا و مرغوبا و مندوبا اليه لا لامر آخر. و اساتيد نيز به فرض تربيت و هدايت داد ممتازى تلامذه باشند نه آن كه اسباب رياستو دوام عوام الناس قرار دهند. به سوى عتبات بـه فـكـر مـسـافـرت عـتـبـات افـتادم نه براى درس و ماندن آنجا، بلكه محض گردش وزيـارت و ايـن كه مگر فرجى و گشايشى از آن مضيقه و فشارهاى باطنى كه مرا سخت دررنج و تعب داشت حاصل گردد. كـتـبـى كه داشتم فروختم الا دو ـ سه جلدى كه فارسى بود و به درد پدرم مى خورد بااثـاثـيـه مـخـتـصـرى كـه در حـجـره اى بـود آنـهـا را بـه جـنـاب رفـيـق سـپـردم وحاصل آن كتابها نه تومان گرديد. و رفـيـق و ساير ماءنوسين تا نجف آباد به قصد مشايعت آمدند شب را در آنجا مانديم يكىاز شـاگـردان كـه مطول نزد من مى خواند و اهل شيراز بود مسمى به ميرزا حسن آن هم كتابخود را فروخته به سه تومان با من راهى گرديد. آنـچـه نـصـيحت كردم كه با اين پول كم و مسافرت نكرده و پياده راه نرفته صلاح نيستكه با من بيايى ، گوش نكرد آن هم حركت نمود. اثـاثيه سفر يك سماور حلبى و دو استكان و قورى و يك پتو جهت فرش و يك طاس كبابو يك كاسه بود. در وقـت حـركت از نجف آباد و جدايى از رفيق يزدى ، بسيار گريه كرد و ديگران نيز بهگريه در آورد، آنها ايستادند و من و ميرزا حسن كه رفيق راه گرديد به عجله تمام با اشكريزان از نجف آباد و رفقا دور گرديديم و مى خواندم :
گـوشـه اى مـنـزل گـزيـديـم هـوا خـوش بـود يـعـنـى در حـدود مـيـزان واول مـاه جـمـادى آلاخـر بـود مـن كه آن راه دور و دراز يزد را ديده بودم و پياده بودم اين راهعـتـبـات كه منزل هاى او پنج ـ شش فرسخ بيش نبود كانه هواخورى و گردش و تفنن بودنـه مـسـافـرت لذا در گـوشـه اى بـه تـفـنـن چـايـى گـذاردهمشغول عيش بوديم . شيرازى كه چند استكان چايى خورد حواسش جمع و خستگى رفع گرديد. گفت : در ميان اينزوار سيدى مى بينم اصلا شيرازى و روضه خوان و آشناست من بروم او را ديدن كنم . گفتم : برو كه آغور(95) ما به خير خواهد بود، رفت و برگشت . گفت : سيد تو را مى خواهد. او نشست و من رفتم بعد از تعارفات رسمى گفت من تنهايم واز ايـن اصـفـهـانـى هـا تـا عـتبات قاطرى اجاره كرده ام و اسباب سفرم از فرش و اسباب وظـروف پخت و پز و اسباب چايى كه چند نفر را كافى است مكملا دارم و خواهشمندم از شمادو نفر كه اهل علم هستيد و البته چون پياده هستيد اسباب سفر را مختصر گرفته ايد با همرفـيـق ، و هـم خـرج گـرديم و در منازل كه مى رسيم به يكديگر ماءنوس و خوش تر مىگذرد. گـفـتـم : خـوش گـذشـتـن در مـسـافـرت نـه فـقـط مـوجـب آن مـنـحـصـر بـهتـكـمـيـل اثـاثـيـه سـفـر بـاشـد، بـلكـه توافق اخلاق همراهان است و فعلا خواهش شما راقبول مى كنم ولكن : لسنا من اهل بيت خدعة .(96) تـا سـه روز خـيـار فـسـخ ايـن مـبـايعه و معاهده براى طرفين باشد همان خيار حيوانى كهپيغمبر قرار داده است . سـيـد خـنـديـد گـفـت انـشـاء الله فـسـخ نـمـى شـود حـيـوانـهـا بـىغل و غش اند و هم صنف و ماءنوس اند. بعد از آن اثاثيه خود را نزد سيد كشيديم و روى فرش يكديگر نشستيم ، شديم سه نفررفيق او سواره و ما پيدا و دو سيد و يك آخوند دو شيرازى و يك خراسانى و دو طلبه و يكروضـه خـوان . و مـن به منبر نطق بر آمدم و گفتم من خود چون خود از شما بيشتر مسافرتنـمـوده ام و سـختى هاى آن را ديدم به طورى كه كمتر از مسافرين ديگر ديده اند و وجدانادريافته ام : السـفـر قـطـعـة مـن السـقـر(97) و فـى الاسـفـار يـعـرف جـواهـرالرجـال (98) و مـن خـود را سـبـك روح تـر از شـمـاهـا مـى دانـم ، چـونحـال مـيـرزاحـسـن مـعلوم است ، آدمى است تنبل و زود خسته مى شود در اين منازلى كه فاصلهآنـهـا بـيـش از پـنـج ـ شـش فـرسـخ راه نـخـواهـد بـود و مـن در بـيـنمـنـازل بـايـد فـقـط دارايـى مـيـرزا حـسـن را بـنـمـايـم و مـواظـباحـوال او بـاشـم و در خـود منازل خدمات آن منازل را پخت و پز و مقدمات آن و چايى و تهيهاسباب آن نيز به عهده من خواهد بود و لا اسئلكم عليه اجرا الا المودة فى القربى . و فـقـط ايـن آقـاى روضـه خـوان بـعد از اين كه من از كارها فارغ و ايشان هم از كوفتگىسـوارى كـه بـه نـشـاط آمـدنـد چـند شعرى از مثنوى و يا حافظ تكيه به صوت براى مابـخـوانـنـد صـداى احـسـنـت احـسـنـت از رفـقـا بـر ايـن نـطق بليغ ما بلند گرديد و انگشتقبول و اطاعت به ديده گذارده . معلوم شد كه آن آقاى روضه خوان علاوه بر تنبلى كارىهم بلد نيستند و چون هوا خوش بود غالبا نصف شب حركت مى كردند و صبح سر آفتاب يكـ دو ساعت از آفتاب گذشته به منزل مى رسيدند و اين مسافرت عتبات نسبت به مسافرتراه يـزد از حـيـث كـوتـاهـى مـنـازل و آبـادى زيـاد و آبـهـاى زيـاد و اسـتـراحت تمام روز درمـنـازل نسبتا بهشت به جهنم بود. به خوانسار وارد شديم كه در ميان دره واقع و قريب دوفـرسـخ باغات آن به طول راه مستطيل بود و حلواى گز اصفهان كه اين همه مرغوب شدهگز او از خوانسار است . شـب از آنـجـا حركت نموديم تا باغات خوانسار تمام شد، با قافله بودم بعد از آن من جلوافـتـادم نـيـم فـرسـخـى دور شـدم ، از بـيـرون راه چـهـار ـ پـنـج نـفـر از لرهـاداخل راه شدند من به خود نياوردم روش راه رفتن خود را تغيير ندادم و همان طور به سرعتدر مـيـان آن مى رفتم و مظنون بودم كه اينها بى دستبرد به من نخواهند بود، كم كم اينهاعـلى التـبادل نزديك من مى شوند و زير و بالاى مرا مطالعه مى كردند و چون شب تاريكبـود در ايـن كـار خـود دقـت و كـمـال احـتـيـاط را مـرعـى داشـتـنـد و يـك يـك عـلىالتـبـادل اطـراف و جـوانـب مـا را نـگـاه مـى كـردنـد مـا را يـقـيـنحـاصـل گـرديـد كه اينها بى خيال نيستند بعد از پنج ـ شش قدم ديگر يك مرتبه در كنارراه بى خيال به بهانه ادرار نشستم و اينها يك ـ دو مرتبه برگشتند به من نگاه كردند ومـرا مـشـغـول ديـدنـد و رفـتـنـد و مـن هـم مـانـدم و ادرار مـنطول كشيد تا آن كه زنگ قافله به گوش من رسيد، كم كم قافله نزديك و اينها دور شدندو من خلاص شدم . تـا آن كـه سـر آفـتاب رسيديم به گلپايگان به حمام رفته خود را نظيف نموده و تهيهنـاهـار و شـام را ديـده و اسـبـاب زنـدگـى هـر مـنـزل را بـه طـوركـامـل مرتب داشتم . رفتيم به خمين و غالب شبها با ميرزا حسن جلو زوار مى رفتيم تا بهمنزل رسيديم . روزى اشتباها از منزلگاه زوار گذشته بوديم تا قريب به ظهرى رسيديم به دو ده پرباغاتى كه كشمشهاى خود را در بيابانها به آفتاب مى خشكانيدند. يكى از آن دو ده پرىبـود و ديگرى زنگنه و آن روز خسته شده بوديم به خانه مردى كه در كنار باغات بودنـزول اجـلال نـموده نان و انگور خورده پرسيديم منزلگاه زوار كجاست . گفت دو فرسخگـذشـته ايم نيم فرسخ ديگر برويد به آبادى مى رسيد كه از آنجا تا دولت آباد يكفرسخ و نيم است و منزل فردا و دولت آباد است مگر در آنجا زوار را ملاقات كنيد. برخاستيم رفتيم تا به آن آبادى قهوه خانه بود يك ـ دو استكان چايى خورديم . بـه مـيـرزا حسن گفتم : اگر مى توانى يك دفعه برويم به دولت آباد شب را بخوابيمگـفـت اصـلا قـدرت بر حركت ندارم گفتم پس امشب را در همين قهوه خانه بايد بخوابيم واثـاثـيـه مـا را هـم مكاريها(99) بر روى قاطرهاى خود گذارده بودند. فقط يك فانوسفـنـرى پـرده اى كـوچـك با ما بود، در آنجا شب به قهوه چى گفتم شش ـ هفت تخم مرغ درمـيـان سماور جوشانيد شام خورده خوابيديم . وقت نماز برخاستيم كه احتياج به آب افتاداز قهوه چى سؤ ال حمام نموده به نشانى هاى او مسافت زيادى را بلد شديم . بـه مـيـرزا حـسـن گـفتم فنر را با يك نصف شمعى كه در او بود روشن نمود در جلو من باعمامه و عباى كه داشت فنر كشيد من هم عبا به دوشت انداخته چوب دست سفر را عصا ساخته، در شـب تـاريـك گـربـه سـمـور مـى نـمـايـد. يـك ـ دو نـفـر ازاهل ده كه به ما برخوردند سلام غرايى داده خم شده و دست ما را بوسيدند و گذشتند. گـفـتـم : مـيـرزا حـسـن يـك خرده با تاءنى برو كه در اين تاريكى ولو به غلط هم باشدريـاسـتـى كـرده باشم و اين آرزو را با خود به قبر نبريم ، معلوم مى شود كه در اين دهرئيـسـى سـيـد و بـه هـيـكـل مـن مـوجـود اسـت . تـا آن نـشـانـيـهاى قهوه چى كه از كسى سؤال راه حمام نكرده بوديم رياست كردم و خوب اوج گرفته بود، شش ـ هفت نفرى از رهگذرهادسـت مـا را بـوسـيـدنـد و بـر مـا سـخـت بـود كـه راه حـمـام را سـؤال نماييم چون معلوم بود كه به مجرد پرسيدن از اوج رياست به حضيض ذلت مى افتيمو مـقـدارى هـم بـخـت يـارى نـمـود كـه كـوچـه راسـت بـود مـحـتـاج بـه سـؤال نـبـود. بـخـت وقـتـى بـرگـشـت كـه دو ـ سـه شـعـبـه شـد مـتـحـيـر شـديـم كـه بـىسـوال در وادى حـيـرت و جـهـالت بـمـانـيـم و از ضـلالت بيرون شدن موقوف شده كه ازرياست بگذريم . بـالاخـره بـه مـجـاهده و فكر در اين كه اگر سوال نكنيم چند دقيقه ديگر هوا روشن گرددو يوم تبلى السرائر و الخزى الاكبر(100) برسد همه متفرعين ها را مفتضح نمايدپـس ايـن چـه فـايـده كـه بـه ذل سـوال راضـى نـشويم و علاوه بر آن افتضاح نماز برلعل گردد و قافله زوار برسد و از اينجا بگذرد. دل بـه دريـا زده از تفرعن چند دقيقه گذشته سوال نموده وارد حمام شديم و بيرون آمديمپـرسـيـديـم از حـمـامـى وجـه حـمام چه مى شود، پول خرده گفت ما هم خرده نداشتيم مقدارىمـعطل شديم و مقدارى از عمرو و زيد پرسيديم بعد از اين همه معطلى و گنگى و ذلت آخركسى گفت آقا شما برويد من پول شما را مى دهم ، چنان خجالت كشيديم كه رياست نمودنميان كوچه از دماغ بيرون شد. گفتم : خداوند! راستى راستى كه رياست طلبى نداشتيم ما شبيه در آورده بوديم اين همهخجالت و رنگ زردى لازم نبود ديدم به دلم افتاده كه من تشبه بقوم فهو منهم (101) درآن چـنـد دقـيـقـه شـبـيه فرعون شدى اين همه خوارى و ذلت كشيده اى ، چنان كه مسخره چىفرعون چند دقيقه شبيه موسى شد از غرق نجات يافت . آمـديم كه مصادف با زوار شديم و با آنها وارد دولت آباد شديم . شب مانده صبح نزديكآفـتـاب حـركـت نـمـودنـد مـن بـاز مـحـتـاج بـه آب شـده بـودم ومـجـال حـمـام نـيـافـتـم بـا تـمـم نـمـاز خـوانـده روانـه شـديـم در نـزديـكـىمـنـزل كـه فـقـط كـاروانـسـرا جـوى آبـى بـرق مـى زنـدخـيـال كـرديـم كـه بـعـد ورود بـه مـنـزل در آن جـوى آب تـطـهـيـر وغسل نمايم وارد به كاروانسرا شديم چايى و ناهار صرف گرديد بنا شد رفقا بخوابندمـن بـه خـيـال آن آب رفـتـيم به آن آب رسيدم ديدم ده خيلى نزديك است و رفتن به ميان آبسـرد جـهـت پـيـاده رو ولو هـوا گـرم بـاشـد بـى احـتمال ضرر نخواهد بود و دفع ضررمحتمل عقلا واجب است . پـس بـه طـرف ده رفـتـم كـه در حـمـام آنـجـا نـمـايـم بـهاول كـوچـه آن ده كـه رسـيـدم مـحض آن كه از سگهاى آن ده محفوظ بمانم پسرى پنج ـ ششساله ديدم ، دو پول به او دادم كه مرا به حمام ده برسان ، يك ـ دو قدم سگى ديگر حملهكـرد بـاز آن بـچـه مانع شد ولكن منع بچه تاثيرش همين قدر بود كه سگها از صدا مىافـتـادند ولكن همه از عقب مى آمدند و ما را آزاد نگذاشتند. و تابه در حمام شماره نمودم هفدهسگ از عقب آمده اند و مجتمعا دورتر از من به چند قدمى صف كشيده اند. بچه حمام را نشان دادو مـنـزل حـمامى در آن نزديكى بود او را اطلاع داد و خود عقب كار خود رفت زن حمامى آمد كهحـمـام زنـانـه است قدرى بنشين تا بيرون شوند من در سايه حمام تكيه به ديوار نشستمسـگـهـا در چند قدمى به نظام صف كشيده گاهى كه حركتى از ما سر مى زد به ما حمله مىكـردنـد، بـعـد از آن به صف خود بر مى گشتند و چون من نشستم آنها در صف خود به زمينخـوابـيـدنـد و چـشـمـهـاشـان را به من دوخته بودن كه مبادا حركتى از ما سرزند و ما جراتنداشتيم كه دست به بغل نموده بدن خود را بخارانيم و الا همگى حمله ور مى شدند. به قدر نيم ساعت در آن سايه معطل نشستيم و سگها نيز در جلو صف بودند، لكن آنها بهفـكـر بـودنـد ديـدنـد و فهميدند كه من گدا و درويش و قلندر و حقه باز و معركه گير ومارگير نيستم كه براى آنها ضرورى داشته باشم و روزى آنها را كم كم و نيز دزد مخفىو خـمـس و زكـوة جـمع كن ضرورى به صاحبان آنها داشته باشم ، فقط بنده خدا هستم كهپـول داده ام بـه حـمـام بـروم خـوش ذاتـهـاى سـگها كم كم يكى يكى دو تا دوتا رفتند ورفـتـنـد. تا آن كه يكى از آنها سياه و بدهيكل و مريخ وش لجوج و عنود بود باقى ماند ودر حمام نيز يك زن باقى مانده بود كه بيرون نمى شد. بـالاخره زن حمامى رفت از منزل آن بچه شيره (102) كه داشت آورد به سر حمام انداختو ناله بچه بلند شد و زن را اطلاع داد كه بچه ات هلاك شد و خود آمد بيرون . با خود گفتم اين زن بايد زن رئيس ده باشد يا زن كدخداست و يا خان زاده است كه نه خداو نـه پـيـغـمـبـر و نه زوار كربلا مى شناسد. بالاخره آن زن بيرون شد ديدم همان طورىاسـت كـه مـن خيال كرده ام و حمام خلوت شد و من داخل شدم ديدم پنج ـ شش تومان پولى كهدارم بـا خـود آورده ام به فكر اين شدم كه مايه زندگانى خود را چطور محفوظ دارم ، بسكـه عـجـله هـم داشـتـم هوشم نرسيد كه كيسه پول خود را با خود ببرم به گوشه ديوارخزينه بگذارم . رفـتـم در حـمـام را بـه روى خـود بـسـتـم و مـشـغـول كـنـدن لبـاسـهـا شـدم بـازخـيـال كـردم كـه شـايـد كـسـى به حمام بخواند بيايد در حمام را حمامى باز مى كند و اينپول باز در محل خطر است ، پول را از جيب بيرون نمودم انداختم زير كهنه حصيرى كه درآنـجـا بود و لباسها را به روى حصير انداختم با با اين احتياط تام و ترس از دزد بدنآن رفتم ميان آب جون بديهى است كه پول در دنيا نظر دين و عملهاى صالح است در عالمآخـرت هـمـچـنـان كـه در آن عـالم مـعـاش و حـيـات آن مـنـوط بـهاعـمـال صـالحـه اسـت هـمـچـنين پول در دنيا، استر ذهابك و ذهبك و مذهبك .(103) ذهب و مذهبهمدوش هستند، لكن يكى در دنيا و ديگرى در آخرت . پـول در دنـيـا نـعـمت بزرگى است ، شخص پولدار همه چيز دارد و رفع حوايج مى كند وآنـچـه بـخـواهـى بجا بياورد، دور را نزديك كند و پياده را سوار مى كند و آنچه بخواهىبجا بياورد، دور را نزديك كند و پياده را سوار مى كند و آنچه بخواهى بجا بياورد، دوررا نـزديـك كـند و پياده را سوار مى كند، گرسنه را سير مى كند، برهنه را مى پوشاند،به مردمان منصب مى دهد و عزت مى دهد و به رياست مى دهد و زن مى دهد، بلكه آخرت را مىشود به پول گرفت . الدنيا نعم العون على الاخرة (104) قال حريرى و حق مولى ابدعته فطرتة (؟) لو لاالتقى لقلت جلت قدرته . مـيـزان مـعـامـلات و مـبـادلات سـوقيه و رافع خصوصيات بين انام كه فى حد نفسه ناظم ومـصـلح تـمـام اخـتـلافـات اسـت بـه طـور عـدالت و مـديـر دنـيـا اسـت ، بـلكـه سـلطـانعـادل و قـاضـى عادل و مقسم بالسوبه و العادل فى الرعيه و از اين رو كنز نمودن آن ودفينه ساختن آن از محرمات شديده است . الذيـن يـكـنـزون الذهـب و الفـضـه ثـم لا يـنـفـقـونـهـا فـىسبيل الله الخ . چون كنز حقيقت حبس اين سلطان عادل است و از كار انداختن ميزان و ناظم امور بندگان خداستدر دنـيـا و آخـرت . مـثـلا يـك نـفـر مـسـتـطـيـع اسـت مـى خـواهـد حـج بـگـذارد و بـهاقـل مـا يـقـنـع زاد و تـوشـه جـهـت مـسافرت بر دارد تا مراجعت يك بار شتر آرد و يك بازبرنج و روغن و يك بار آب در جاهايى كه آب پيدا نيست و يك ـ دو ـ سه بار هيمه پخت پزدر بـيـابـانـهـايـى كـه هـيـمـه پـيـدا نـمـى شـود و يـكمـال سـوارى و يـك نـفـر مـعـاون و يـك مـال سـوراى بـاى او و خـوراكـى ايـن مـالهـا كـهحـامـل آذوقـه و سـوارى ايـن دو نـفـرنـد از آب و كـاه و آرد و جـو بـايـد سـهمـقـابـل آن قـطـار اول باشد پس حامل هر خوراك هر شترى سه شتر لازم دارد و هلم جرا. ممكننـيـسـت ايـن طـور مسافرت ، بلكه هيچ مسافرتى ممكن نيست نه براى تجارت و نه براىچـيـز ديـگـر و رشـتـه نـظـام مـعـاش و مـعـاد عـبـاد از هـم گـسـيـخـتـه گـردد و بـهپـول هـمـه مـنـظـم و سـهـل و آسـان گـردد هـمـه حـوايـج مـرتـفـع گـردد و بـه آرزوهـاىمـشكل رسيده شود. عاشق به معشوق برسد، طبيب از راه دور بر سر مريض حاضر گردد ومـعذلك خودش به هيچ كار نخورد نه لباس مى شود و نه خوراكى و چنانچه ظروف از اوبسازند پيغمبر نيز او را حرام فرموده زيرا كه آن هم يك نوع حبس است . و ايـن پـول را يـعـنـى طلا و نقره را خدا عزت داده و آزاد قرار داده كه هر خانه داده و در هرمـمـلكـتـى بـايـد سـايـر بـاشـد كـه حوايج همه را برآورد و دستگير درماندگان باشد وگـرسـنـه را سـيـر كـنـد و بـرهنه ها را بپوشاند و پيادگان را سوارى كند و ميزان تماممعاملات و داد و سندها گردد و ارتباط و اتحاد بين بشر ايجاد نمايد. و بـالجـمـله نـظـام معاش و معاد را ايجاد نمايد و البته همچو ناظم مقتدرى را اگر كسى درزيـر زمـين دفن نمايد و يا آن كه از او ظروف و اوانى بسازد علاوه بر آن كه بر خود اينعـزيـز الوجـود ظـلم نموده و مثل اين است كه امام و پيغمبر و سلطان عادلى را به كسب تونتابى (105) موقوف ساخته ، چه سنگ هاى بى فايده در زير زمين مدفون است و مسهاىپـسـت فـطـرت در مـطـبـخ خـانـه هـا هـمـان كـار اوانـى راشـاغـل انـد علاوه بر اين بر بندگان خدا نيز ظلم نموده زيرا كه مبلغ محبوس را اگر بهحبس نرود البته كارهاى بزرگ بكند به داد درماندگان بيشتر برسد. و تـعـجـب ايـنجاست كه با آن كه خود به نفسه هيچ فايده اى ندارد كه از خاك و سنگ بىفايده تر است معذلك همه افراد بشر عاشق او هستند، بلكه از جان خود عزيزتر دارند ايناز كـجا و چرا، چون مطلوبيت ذاتى ندارد يقينا زيرا كه در ذات او موجب مطلوبيت نيست ، پسمـطـلوبـيـت و عـزت او عـارضى است و آن عزت نه به واسطه ترتب آن فوايد است بر اوچـون تـرتب اين فوايد به واسطه آن عزت و محبوبيت است و اگر عزت و محبوبيت او نيزبـه لحـاظ آن فوايد باشد دور است و محال و معذلك تخلف هم دارد چون موش و بعضى ازافـراد بـشـر از افـراد او را دوسـت و مـحـتـرم دارنـد بدون آن كه فايده از او منظور داشتهباشند. و بـنـابراين تو هم نرود كه ذاتى است و عارضى نيست ، چون به سبر(106) و تقسيممـعـلوم مـى شـود كـه مـحـبـوبـيـت ذاتـى نـدارد و الا بـايـد سـبـب ،ثـقـل او بـاشـد و يـا رنـگ او بـاشـد و يـا طـعـم او و يـا بـوى او و يـاشـكـل او و يـا آواز او و يـا مزاج و تركيب او و يا صفاى او و اين امور يا مفقود است در طلا ونـقـره و يـا مـشـتـرك فـيـه اسـت بـيـن ايـنـهـا و اجـسـام ديـگـرعـلل از مـعاليل خود لايتخلف است پس در ذات او ملاك محبوبيت نيست پس از طرف رب العزهاسـت . تـعـز مـن تـشـاء و تـذل مـن تـشـاء بـيـدك الخـيـر انـك عـلىكـل شـيـئى قـديـر، فـهـو المـسـهـل الامـور و المـفـيـض للخـيـرات وفاعل الحسنات . از حـمـام بـيـرون آمـدم در بـيـن راه در اين افكار بودم تا به رفقا رسيدم طرف عصر بودرفـيـق را در خـواب يـافـتم جايى گذاردم و آنها بيدار شدند و نماز خواندند و نشئه تختگرديد.
|