بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب سیاحت شرق, سید محمدحسن قوچانى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     39000001 -
     39000002 -
     39000003 -
     39000004 -
     39000005 -
     39000006 -
     39000007 -
     39000008 -
     39000009 -
     39000010 -
     39000011 -
     39000012 -
     39000013 -
     39000014 -
     39000015 -
     39000016 -
     39000017 -
     39000018 -
     39000019 -
     39000020 -
     39000021 -
     39000022 -
     39000023 -
     FOOTNT01 -
     IStart -
     MainFehrest -
 

 

 
 

 

next page سياحت شرق در احوالات آقا نجفي قوچاني

back page


تـاس كباب را گرفته دو كبك پاك كرده اى كرند را در او گذاردم آب و نمك و ادويه جاتدر او داخل نموده به زير پهن هاى آتش گرفته نمودم درجه حرارت و آب او را ميزان نمودهاسـتـكـان چـايـى را بـر ده لب رودخـانه تميز شسته آمدم پاى سماور نزد سيد نشسته يكاستكان چايى براى سيد و يكى براى خودم ريختم ، گفتم كاش آن دختر اينجا مى بود.
سيد گفت كدام دختر؟ فقصصتها عليه احسن القصص .(115)
گفت : راه زيارت و اين طور حرفها و خيالات مناسبت ندارد.
گـفـتـم : جـون تـو با همه آرى با منم آرى ، آه از زحمات و صدماتى كه ديشب براى ميرزاحسن بر من وارد شد و من يقين دارم كه آن حورالعين بود كه بر من ظاهر شد كه مقدارى حياتتـازه بـه مـن دمـيـده شـد و غـفـلتـى از آن صـدمـات واردهحـاصـل گردد كه اسباب اكل و شرب تو را به خوبى مهيا كنم و اگر آن عيسى منظره بهنظرم نمى آمد معلوم نبود كه به اينجا برسم و اگر هم مى رسيدم جنازه اى بودم .
گفت : حورالعين يعنى چه ميرزا حسن چطور شد و در اين بين نظر به راه مى كردم كه شايدميرزا حسن پيدا شود، سياهى چند نفر پياده پيدا گرديد استكان چايى را به دهان دمر كردمو بـرخـاسـتـم ، بـه اسـتـقـبـال پـيـادگـان بـيـرون رفـتـم دويـسـت قـدمـى كـه ازمنزل دور شدم رسيدم كه ميرزا حسن با رفقا در صحبت و خنده است .
گفتم : ميرزا حسن حالت چطور است ؟
گفت : خوب است .
گفتم : در كجا تب كردى ؟
گفت : تب نكردم .
گفتم : چرا عقب ماندى ؟
گـفـت : يـك ساعتى با پنج ـ شش نفر پياده بوديم ، نشستيم بعد از آن با هم خوش خوشكآمديم نه تبى كرده ام و نه صدمه اى ديده ام .
گفتم : بر ذات اصفهانى فلان !

نيش عقرب نه از ره كينه
بلكه اقتضاى طبيعتش اينه
گفت : چه شده ؟
گـفـتم : كيست و كيست ؟ و آن پدر سوخته شيطان در شب تاريك من را به اين چاهها انداخت وصورت نحسش را نمى شناسم و الا...
آمـديـم دور هـم نـشـسـتـيـم سـه اسـتـكـان چـايـى ريـخـتـم گـفـتـم آقـا سـيـد ايـناول چايى خوردم زهرمار بود.
گفت : مسئله حورالعين چه بود.
گـفـتـم : گذشت و حورالعينى او هم از ياد رفت فقط مايه تسليت بود در نبود ميرزا حسن وحالا مثنوى بخوان كه زمان قبض گذشت انبساط جلوه گر آمد.
الحـمـدلله الذى يـرتـيـنـا باالبلاء و الولاء و الخصب و الرخاء و القبض و الانبساط والهـم و النـشـاط و الاخـذ و الصـفـح و المـدح و القـدح ارحـنـى يـابذل بتذكار الوصال الى الحسن القائم بالاستقلال فان القائم بالمواد مرقاة الى ذاتذى الجلال و الجمال و نحن لا نحتاج الى المرقات .
آى مـيـرزا حـسـن الآن كبك ها زير آن آتش مى پزد آب او را در ناهار مى خورى و گوشت او راشب با پلو خواهى خورد اين مال دنيات ، انشاء الله وقتى كه مردى مى رسى به چيزهايىكه لا عين راءت و لا اذن سمعت و لا خطر على قلب بشر.(116)
تـو خـيـال مـى كـنـى كـه پـيـاده روى در ايـن راه كـم بـهـا و يـا بـى بـهـا اسـتبل كه البهاء كل البهاء.(117)
سيد گفت : چرا نمى گذارى مثنوى بخوانم . گفتم معذرت مى خواهم جلوات روح و يا نشاطسرشار است كه از باطن مواج و متلاطم شده است ، من كه از خداى خود خيلى شاكر و راضيمو مـى خـواهـم كـه او هـم بـه حـق اويـى كـه حـقـيـقـت اومـال او و مـخـتـص اوسـت و ديـگـران بـه او داده شده اند از من ناچيز كه از او همه چيز شده امراضى شود، رضى الله عنهم و رضوا عنه ذلك هو الفوز العظيم .
سيدنا بخوان كه خدا تو را و ملاى رومى را رحمت كند.
سـيـد گـفـت : ولو مـن نـسـبـت بـه علماء عصر حاضر در معرف متنورتر خود را مى دانم چونسـايـريـن مـلاى رومـى را كـافـر و كـتـاب او را از كـتـبضـلال مـى دانـنـد و بـه دسـت هـر كـس بـبينند از او مى رمند و من كتاب او را خوب مى دانم وخـودش را اگر چه كافر نمى دانم ، لكن از آن ... سنى هاست و شما سزاوار نبوده كه من واو را در عرض هم دعاى رحمت كنيد، چه او قابل رحمت نيست .
گـفـتـم : از كـجـا فهميدى كسى را كه در قرون سابقه بوده و مرده و مسلمان عارفى بودهيقينا ولكن سنى است نه شيعه .
گفت : اولا آباء و اجداد او سنى بوده اند.
گفتم : صرف اين كه پدر و جد، سنى بوده ملازمه ندارد كه اولاد نيز سنى باشد.
گـفـت : ثـانـيـا قـاضـى القـضـات اهـل سـنـت بـوده و بـه مـذهـب آنـهـا مـتـديـن وعامل بوده .
گفتم : اين هم دليل نمى شود كه باطنا متدين مذهب آنان بوده ، چه بسا رؤ ساى آنها باطناتـشـيـع دارند و در ظاهر تقيه مى كنند يالدنيا و يا جهت مصالحى كه در نظر دارند، نظيربـودن عـلى بـن يـقطين (118) در وزارت هارون كه بارها مى خواست استعفا بدهد، موسىبن جعفر عليه السلام نگذاشت .
گفت : ثالثا تمجيد و تعريف نمودن از خلفا در چند جاى مثنوى و الا داعى نبود كه آنها راتـعـريـف كـنـد و مـورد تقيه هم نبود چون در آن وقت از رياست و ميان مردم كشيده شده بود وعـزلت اخـتـيـار نـمـوده بـود. گـفـتـم صـلاح تـقـيـه مـنـحـصـر بـه حـفـظ جـان ومال و عرض انسان كه نيست ، بلكه تعريفات آنها را نموده كه كتاب او نزد شيعه و سنىاشاعه پيدا نمايد و تا روز قيامت بيايد تا مگر معدودى آنها از شرح و بسط معارف حقه واخـلاق كـريـمـه و عـدم انطباق بر آنها مستبصر و هدايت يابند و اين حيله خوبى است براىدخول خارجيها در حصن حصين ولايت الهيه علويه .
گـفـت : جـوابـهـاى تـو بـر فـرض تـسـليـم ، تـشـيـع او را ثـابـت نـمـى كـنـد، نـهـايـتمجهول الحال است بايد بر او گفت عليه ما عليه .
گـفـتـم : مـن خـواسـتـم ادله تـو را خـراب كـنـم و اگـردليـل بـر تـشـيـع او مـى خـواهـى مـثـنوى پر است و يك جا كه به خاطر دارم در بيان معنىقول پيغمبر در غدير خم من كنت مولاه فهذا على مولا مى گويد:
كيست مولا آن كه آزادات كند
بند رقيت ز پايت بر كند
الى آخـر و جـاهـاى ديـگـر زيـاد اسـت ، ولكـن بـه خـاطـر نـدارم . و عـمـدهدليـل ايـن اسـت كـه كـسـى كـه ايـن هـمـه فـهـم و شـرح صـدر در مـعـارف و اخـلاق واعـمـال بـلكـه احـاطـه اى بـه تـمـام كـائنـات دارد، حـق وبـاطـل ايـن مسئله بر او پوشيده و مستور نمى ماند، بلكه به اذنى طلبه اى از آنها گمانسنى گرى برده نمى شود، بلكه باطنا يا شيعه و يا طبيعى و مادى و لامذهب صرف است .چـون ايـن مـسـئله بـه طورى واضح است كه اگر كسى فى الجمله فهم داشته باشد و بهتـواريـخ رجوع نمايد ممكن نيست متدين به مذهب اهل سنت باشد، اگر مسلمان است يقينا شيعهاسـت و الا مـادى و يـا لامـذهـب اسـت تـا چـه رسـد بـهمثل اين اعجوبه روزگار و جواب آفاق و مفسر كائنات .
من نمى گويم كه آن عاليجناب
هست پيغمبر ولى دارد كتاب
قال النبى فاذكروا موتيكم بالخير، پس خدا رحمت كند او را كه چنين كتابى در ميانما گذاشت .
مـلا مـحـمـد غزالى تفسير انسان نموده است . ملا محمد نيشابورى تفسير فرمان الهى نمودهاست . ملا محمد رومى تفسير كائنات نموده است از صدر تا ساقه و از ذره تا دره و قدر هريك به اندازه كتاب اوست .
و الكتابة باالقلم و القلم احد اللسانين و لم يتفق شيئى حتى وصلنا القصر و هو فىالحـد الغـربـى مـن وطـنـنـا المـحـبـوب المـاءلوف و الغـداول يـوم الفـراق و يـوم الغربة و يوم الذلة و يوم الوحشه و المملكة العثمانيه و الدولةالشعبانية .
هـنـدوانـه گـرفـتـيـم سـه نـفـر ديـگـر را بـا خـود شـريـك سـاخـتـيـم دو نـفـرىحـمـل دادنـد بـه مـنـزل مـا. مـيـرزا حـسـن كـه در طـرفمـقـابـل مـن نـشسته بود و هندوانه در وسط، سر خود را خم مى كرد، مى گفت مرا بينى ، مىگـفـتم نه بلند مى شد مى گفت اين طور چيزى نديده ام ، چاقو گرفتم از دايره عظيمه اوكه به منزله معدل النهار فلك الافلاك بود بريدم و از مركز حقيقى به دو قطعه متساوىمـنـقـطـع و بـه دو حوض مدور متحوض گرديد يك حوض را به آن سه نفر خارجى واگذارنـمـوديـم و يـك حـوض ديـگر را در بين خودمان گذاشتيم كه مملو از گوشت و خون كبوتربـود هـر كـدام نـعـلبـكـى بـه دسـت گـرفـتـه و از گـوشـه اىمـشـغـول كـلش و خـور انـداخـتـن شـديـم . اين قدر خورديم كه از دماغمان در آمد معذلك كفچهبيلهاى ما به يكديگر نرسيد و متصل ميرزا حسن مى گفت من اين طور چيزى نديده بودم .
گفتم : ميرزا حسن هندوانه بهشتى كه چشم روزگار نديده است شايد به قدر فلك الافلاكباشد.
گفت : با اين شكم يك شبرى من فايده او چيست .
گـفـتـم : اگـر كـسـى در دنـيـا هـزار دانـه از ايـن نـمـره هـنـدوانـه مـفـت به تو بدهد و بهمنزل و مسكن تو حمل نمايد تو نمى خواهى ؟
گـفـت : چـرا. گـفـتـم بـا شكم يك شبرى تو چه فايده دارد؟ گفت نمى دانم ، لكن خواهش ومـيـل نفسانى هست . گفتم : خدا مى فرمايد: فيها ما تشتهيه الا نفس و تلذ الاعين . هر چهرا ميل و خواهش تو است آن هست در آنجا و كسى فاقد محبوبى نيست .
فصل چهارم : ورود به عتبات
و از آنـجـا حركت نموديم وارد خانقين شديم جهت شب گوشت گرفتيم به رفقا گفتيم اگرمـيـل داريـد گـوشـت را تـاس كـبـاب بـسـازم ، گـفـتـنـد هـر چـه راميل دارى بساز ما هم ميل داريم .
نزديك غروب من دم اجاق آتش را روشن مى كردم سيد مكرر بر ما تحكما فرمايشاتى كرد واو امـرى فـرمـان داد مـا يـك ـ دو مرتبه تحمل نموديم بالاخره از پله در رفتيم گفتيم جنابسيد باز باد نخودت و تفرعن به دماغت افتاده ما نوكر كسى نبوده و نيستيم خودت از دستو پـا شـل كـه نـشـده اى بـرخـيـز و بيا خودت بساز. رفتيم از حجره بيرون به گردش .مـغـرب آمـديـم نماز خوانديم . ميرزا حسن تب نموده تاس كباب را به كاسه ريختيم ، ميرزاحـسـن گـفـت ، مـن تب دارم نمى خورم . سيد هم گفت من هم سيرم و مى ترسم كه تب كنم نمىخـورم . مـن يـك ـ دو لقـمـه خوردم چون عيش ناقص بود اشتها از بين گريخت ، بقيه را بهتـاس كباب ريختم درش را كيپ نموده سحر حركت نموديم وارد غزلرباط شديم . تب ميرزاحـسـن آنـجـا بريد و از آنجا به شهروان به يعقوبيه و از يعقوبيه كه سحر زوار حركتكـرد مـيـرزا حـسـن تـب نـمـود بـه شـدت و در ايوان كاروانسرا افتاده ناله اش بلند است واحـتـمال داشت دروغ بگويد، خسته كه مى شد تب را بهانه مى ساخت ولو گونه اش سرخمـى شـد و لبـهـا مـى خـشـكـيـد كـه عـلامـت تـب اسـت ، لكـنمـحـيـل بـود از كـثـرت تنبلى ممكن بود به حبس نفس و غير ذلك علايم تب را موجود كند بهدروغـى و عـلى كـل حـال چـون بـار گـردن مـا بـود بـه جـديـت در جـسـتـجـوىمـال كـرايـه بـوديـم تا خان خورشيد كه چهار فرسخ بود و از آنجا تا كاظمين نيز چهارفـرسخ نيز چهار يا پنج فرسخ بود تا آن كه كاروانسرا از زوار خالى شد و من تا يكساعت از آفتاب در بيرون كاروانسرا در جلو قهوه خانه كه مكارى ها غالبا آنجا بودند درجستجوى مال بودم و گاهى از مريض خبرى مى گرفتم . بالاخره زوار تركى كه در دربقـهـوه خـانـه نـشـسـتـه بـود گفت من يك پالكى (119) دارم خالى است و خودم تا كاظمينگارى گرفته ام اگر مى خواهى لنگه پالكى خود را به دو قران كرايه مى دهم .
گـفـتـم : ايـن رفـيـق مـن مـريـض اسـت ، حـال پـيـاده رفـتـن نـدارد فـقـيـر اسـت وپـول كرايه را نيز ندارد و من از خودم يك قران مى دهم باقى آن را تو محضا لله محسوبدار.
گفت : من شوخى كردم پول اصلا از شيخ نمى خواهم .
گـفـتـم : خـدا تـو را رحـمـت كـند، بيا به كسان خود سفارش كن و شيخ را مى آورم به آنهابـسـپـار و عيالات و برادر و نوكر آن ترك مى خواستند با پالكى و كجاوه اى كه داشتندبـا زوار تا كاظمين دو منزله بروند. آن ترك از جا بر خاست و من هم جناب مريض را حركتدادم رفـتـيـم بـه سـر مـنـزل آن تـرك ، مـن جاى شيخ را در لنگه پالكى فرش نمودم باپـتـويـى كـه داشـتـم و عـبـاى خـود را نـيـز چـهـارلا كـردم و زيـر مـيـرزا حـسـنتـنـبل و مريض پر خور انداختم كه نرم گردد و آن ترك هم خطاب به برادر خود كرد كهمن اين شيخ را در كاظمين از تو مى خواهم بايد خوب توجه كنى .
گفتم : ميرزا حسن شنيدى تا كاظمين كه دو منزل است بايد سواره باشى نه فقط تا يرتخان و آن هم مفت است ، به نظرم از خوشحالى تب حالا قطع شود.
گفت : هيچ نگو شايد قطع شده باشد.
گـفتم : چون سيد روضه خوان مدتى است رفته من مى روم كه آن فلك زده از تو بى دستو پـا تـر اسـت ، امـورات و چـايـى را مـرتـب كـنـم تـا جـنـابـعـالى بـرسـى بـهمنزل و يقينا تبت قطع خواهد شد.
گفت : بلكه خوشحال و ممنون از زحمات جنابعالى هستم مى ترسم كه از خوشحالى سكتهكـنم ، چون نيم ساعت قبل راضى بودم كه يك قران داده شود و يك خر لنگى تا يرت خانپـيـدا شـود و نمى شد و الآن پالكى تخته اى كه كم از تخت روان نيست نشسته و در زيرپايم قاطر هشتاد تومانى در حركت است آن هم نه تا يرت خان ، بلكه تا كاظمين آن هم مفتكالذى اى خدا مگر در خوابم و يا بيدارى است منتها آرزوى من كمتر از اين بود، اى خدا چقدركريم چقدر كريم بوده اى تو.
فـلانـى تـو بـرو خـود را به سيد برسان و از طرف من آسوده خاطر باش ... اهاى چطورزهـر خـوشـحـالى بـه دلو مى ريزه ... فلانى تب من يقينا قطع شده ، فقط نگرانى من ازطـرف سـكـتـه نـمـودن اسـت ... گـفـتـم خـدا حـافـظ و از كـاروانـسـرا بـيـرون شـدمخـوشـحـال و خـرم كه نگرانى از هيچ بابت ندارم و عبا را هم به زير ميرزا حسن انداخته امبـارم سـبـك شـده . هـوا نه گرم و نه سرد، از روى جسر گذشتم زمزمه كنان مجد در سيرشـدم خـود را بـه سـه ـ چـهـار سـاعـتـى يـه يـرت خان و يا خان خورشيد رساندم كه سيدروضـه خـوان در ايـوان كـاروانـسـرا غـريـب وار دسـت بـهبغل نشسته . ايوان را فرش نموده و آب آوردم چايى گذاردم كه ميرزا حسن با زلنگ زلنگقاطرها رسيد.
رفـتـم او را بـا اثـاثـيـه اش آوردم به سر منزل خودمان يك كرنشى هم به برادر تركهنـمـودم كـه تـمـهـيـد سـوارى فـردا بـاشـد. چـايـى ريـخـتـم جـهـت مـيـرزا حـسـن ،مثل كد خداى زوارم گفتم : گويا امروز بهتر از هر روز است ؟
گـفـت : بـلى تـفاوت از زمين تا آسمان است تو نمى دانى سوارى پالكى چه كيفى دارد وهـمـين قدر مى توانم بگويم خيلى خوشمزه است ، اما از زمزه هاى نه گانه كدام مزه را داردنـمـى تـوانـم بـيـان كـنـم ، يـعـنـى به بيان در نمى آيد. يدرك و لا يوصف نظير ملاحت وفصاحت و جمال و غنج و دلال .
هاى هاى چقدر خوب است سوارى پالكى ، ولكن فلان كس نوكر تركه كه قاطر سرنشينسـوار اسـت بـا برادرهايش به تركى مى غريد كه شيخ حالش ‍ خوب است و از دروغ خودرا بـه نـاخـوشـى زده و فـردا نبايد به پالكى سوار شود، به قاطر سرنشين من سوارشـود و مـى تـرسم اين زمزمه فردا به وقوع پيوندد، تو بايد فردا كارى بكنى كه منبه پالكى سوار شوم . گفتم : انشاء لله فردا پياده خواهى رفت .
صـبـح بـرخـاستم و چايى خورديم ، قافله ما دست به بار زدند و ميرزا حسن رفت يك ـ دومـرتـبـه از گـوشـه و كنار به پالكى سركشى نموده و برگشت و گفت آنها هنوز آسودهنـشـسته اند تا آن كه زوار ما از كاروانسرا بيرون شدند و رفتند من در گوشه اى نشستهچـپـق مـى كشم و منتظرم كه امر شيخ يك طرفى شود، يك دفعه ديدم شيخ نفس زنان آمد كهچـه آسـوده نـشسته اى كه اينها اسباب خود را جمع مى كنند كه حركت كنند و پله پالكى رانوكرشان اشغال نموده و فرش و دوشكچه و متكاء براى خود گذارده و مصمم هستند كه مرابه قاطر سرنشين سوار نمايند بيا و كارى كن كه با پالكى بنشينم .
گـفـتـم : مـقدس من چه رو به آنها مى توانم تحكيم كنم و لله الحمد تب هم كه ندارى بازسوارى بهتر از پياده روى است ، اگر قاطر سرنشين هم ندهد چه مى شود برو شكر خدا وآنـهـا را بـنـمـا كـه لااقـل سـوارت مـى كـنـنـد و مـن بـهذل سؤ ال تا به حال تن در نداده ام مرا اين قدر خجالت نده .
گـفـت : بـه پـنـج دقـيـقـه خجالت كشيدن تو اگر پنج ساعت راحتى و كيف من مهيا شود تودريـغ دارى و مـن خـود را كـج مـى دارم و تـو بـگـو رفـيـق مـن درددل اسـت خـود را بـه روى مال نمى تواند نگهدارد بايد سوار پالكى گردد، البته چونمعذورى خجالت كمتر مى كشى .
گـفـتـم ، عـجـب اشـعـث طـمـاع بـوده . پـتـو و عـبـا را بـرداشـتـم رفـتـم بـهمـنـزل تـركـهـا ديـدم پـله پالكى را حيازت نموده به برادر تركه گفتم اين رفيق ما كهبـلاى نـاگـهـانـى از پـيـشـانـى مـا در آمـده سـخـت درددل اسـت و نـمـى تـوانـد بـه روى مال خود را بگيرد چنانچه مرحمت داريد بايد به پاكىسوار شود و غرق عرق خجلت شدم . برادر تركه به تركى چيزى به نوكر گفت با دهنپـر فـحـش و لنـدلنـد بـه هر چه آخوند است اسباب ميان پالكى را هر قطعه به طرفىپـرتـاب نـمـود و من هم در زير بار خجالت پتو و عبا به دست گرفته منتظر ايستاده كهپـالكـى خـالى شـود و مـيـرزا حسن هم كمر را خم نموده و دست به پهلو گرفته ناله درددل مـى كـنـد هـمـيـن كـه پـله پـالكـى خـالى شـد پـتـو و عـبـا را بـراى مـيـرزا حـسـن درددل كـهـنـه دار فـرش نـمـودم و سـر بـه گـوشـش نـمـودم كـه خـدا تـو را بـه درددل دروغـى بـكـشـد كـه مـرا از خـجـالت كشتى ، حقا كه آخوند، بلكه جوهر آخوندى . و بهسـرعـت از كاروانسرا بيرون شدم و خود را به زوار خودمان رساندم و وارد كاظمين شديم .حـجره اى در كاروانسرا گرفته چايى گذارديم و ناهار خورديم كه ميرزا حسن با دهن پرافسوس و روح منقبض وارد گرديد. گفتم ها چطورى ؟
گفت : تو كه رفتى بالاخره من را از پالكى محروم و به قاطر چموش سوار نمودند، بسكه بد راه بود درد دل دروغى راست گرديد.
سـه روز در كاظمين صبح حاجات به آن سده زيارت جوادين و كاظمين عليه السلام بوديمو عـرض حـاجـات بـه آن سـده سـيـنـه نـمـوده و مشمول فيوضات ربانى و مراحم سبحانىگـرديـديـم . بعد از آن بنا شد كه زوار و سيد روضه خوان به سامره مشرف شوند و منبا ميرزا حسن كه ته كيسه پولمان بالا آمده بود و اندكى مانده بود به سامره نتوانستيمبـرويـم . مـا دو نـفر در فردا عازم كربلا بوديم در همان شب آخر مراتب شديد شد عارضگـرديـد و بـعـد از صـرف غـذا عـلى الرسـم عـباى خود را به سر كشيده و خوابيدم رفتهرفـتـه اسـتـخـوانـهـا بـه شـدت درد مـى كـرد و در عـالم فـكـر وخـيـال بـا مـوسـى بـن جـعـفـر عـليـه السـلام بـه مـنـاجـات قـلبـى و گـفـتـگـوى روحـىمـشـغـول شـدم ... هـنـوز كـه بـه پـابـوس شـمـا نـرسـيـده بـودم بـا آن خـستگى هاى راه وناپرهيزيهاى منزل كه در حفظ الصحه خود داشتم هيچ بلايى و چشم زخمى به من نرسيدهوقـتـى كـه زيـر پـرچـم عـلم شـمـا و حـصـن حـصـيـن ديـار شـمـاداخل شدم و از خستگى راحت و از خوف و وحشت ماءمون شدم در اين ديار غربت و ملاصق فقر وفـلاكـت و پـيـاده روى فـردا در حـال وحـدت و وحـشـت دردى از روىدل ما بر نداشتى علاوه دردى در سربار گذاشتى .
ته كه بارى ز دوشم بر ندارى
ميان بار سر بارم چرايى
هى بنازم شستت را خوب مهمان نوازى كردى ، اگر پياده روى فردا نبود به اين دره درد وتـب اعـتـنـايـى نداشتم و زبان به چون و چرا نمى گشودم تو خود مى دانى كه در شدايدچـقـدر تـحـمـل و بردبارى داشتم ، لكن چاره چيست كه فردا شش فرسخ بايد راه بروم وپرستارى ميرزا حسن را هم بنمايم ، تو خود فكر كن كه در چه زمينه اى تب عارض من شد.
در بين اين افكار و خيالات مرا عرق فرا گرفت و از آن عرق خوشم مى آمد و راحت شدم بههـمان حال به خواب رفتم صبح بر خاستم زيارت نمودم چايى خورديم و از سيد جدا شدهو خـداحـافـظـى نـمـوديـم ، آنها به طرف سامره و من و ميرزا حسن به طرف كربلا رهسپارشديم .
چـون مـرغ سـبـك روح و بـا نشاط كانه تب نكرده ام ، دو نفرى عبا و اثاثيه مختصر خود رابـه دوش گـرفـتـه بـه طـرف كـربلا روان شديم . پنج فرسخ به خوبى آمديم و يكفـرسـخ بـه مـحـموديه مانده بود كه تب به شدت ما را گرفت و چنان استخوان و اركانبدن مرا به درد آورد كه هر قدمى يك فرسخ نمايش مى كرد.
بـه رفيق گفتم : گويا حد حرم موسى بن جعفر عليه السلام تا اينجا بود الآن كه خارجشـديـم بـاز تـب مـثـل سگ به من چسبيد، به هر مشقتى و جان كندنى بود يك فرسخ را نيزتـمـام كـرديـم وارد كـاروانـسـرا شـديـم بـه ايـوانـىمنزل نموديم چايى گذارديم و خورديم .
گفتم : ميرزا حسن حالا نوبت تو است بر خيز برو قدرى برنج و روغن و هيمه بگير بياركـه شـوربـايـى بـسـازيـم كـه نـان خـشـك بـا اين تب سازش ندارد. رفت و آورد و من ديگبـزرگترى از زوار گرفتم اجزاء شوربا را در او نمودم ولكن هيمه ها تر بود از غروبتـا سـاعـت دو از شب به آتش پف نمودم سرم گيج شد ديگ شوربا را ترك نمودم نماز رابـه هـر طـورى بـود خـوانـدم شـوربـا يـك ـ دو جـوش بـيـش نـخـورد كـه هـنـوزدل برنج نپخته بود به هر بيمزگى بود چند قاشقى خورديم و خوابيديم . سحر زوارحركت نمود.
گـفـتم : ميرزا حسن الاغى جهت من كرايه كن ، مى رفت بين كاروانسرا باز مى گشت كه نيستباز ثانيا و ثالثا فرستادم باز بر مى گشت كه نيست ، تا آن كه زوار همه رفتند ما هماز تـرس ايـن كـه راه گم نشود اثاثيه را برداشتيم و بيرون آمديم عبا را به سر كشيدهگفتم ميرزا حسن من يواش مى روم از عقب ، بلكه الاغى پيدا كنى كه پياده رفتن بر من سختاسـت ، بـلكـه نـمـى تـوانم و من جلو رفتم . ربع ساعت ديدم ميرزا حسن دست خالى مى آيد،گـفتم چه شد گفت الاغ پيدا نشد، سر به آسمان نمودم كه ستاره ها مى درخشيد و هوا فىالجمله سرد است .
گـفـتـم : خـدايـا خـودت يـك كـارى بـكن اين ميرزا حسن كارى از دستش نمى آيد. در تاريكىعـربـى از بـيرون راه آمد ميان راه با ما حرف مى زند و ما ايستاديم و به فكر اندر شديمكـه كـلمـات او از چـه اشـتقاق پيدا نموده و تصريفات آنها به چه نحو است ، فكرمان بهجـايـى بـرسـيـد آخـرالامـور از جـوهـر كلمات دست برداشتيم . و على الجمله و منضما الىالقـرائن الخـارجـيـه و الاشـارات المكشفه بالايدى و الالسن ظهر لنا انه يريد آن يكترىقاطره و الاغه .(120)
گفتم : كجا است . با دست اشاره نمود كه در اين صفحه بيابان است .
گـفتم : برو بيار و هزار قدم از ما دور شد، يك صدا به رفيق خود مى زند كه معلوم نيستچه مى گويد ولكن از بلندى آوازش فهميديم كن و از فارسى همين يك كلمه را ياد داشت وچون اين عمل از او تكرار يافت من به ريب افتادم .
گـفـتـم : مـيـرزا احتمال نمى رود اين مرد دزد بود؟ و ديد ما دو نفر و هر كدام چوب ناهنجارىبه دست داريم و در شب تار گربه سمور مى نمايد و احتياط نموده كه شايد نتواند ما رالخـت كـنـد فـعـلا رفـيـق خـود را آواز مـى كـنـد بـراى لخـت نـمـودن مـا و الامال كرايه را در كنار راه نگاه مى دارند، چرا در نيم فرسخى از راه دور نگهدارند.
ميرزا حسن گفت : به خدا همين است .
گـفـتـم : اگـر چـنـيـن اسـت پـس تـنـد بـرو و از تـب فـرامـوش نـمـودهمـثـل بـرق گذشتيم . آن عرب هر چه صبر كن ، صبر كن كرد به او گفتم احمق خر، ما هزارتـا مـثـل تـو را رنـگ مـى كـنـيـم تـو اگـر خـر دارى چـرا در صـفـحـه بـر نـگـهـدارى ،مـثـل سـگ دروغ مـى گويى خيال كردى كه ما خوردنى هستيم ما يكى آخوند و يكى سيد يكىمـرده خـور و يـكـى زنـده خـور چنان با اين چوبها به مغز خودت و رفيقت بزنيم كه الذينكفروا را ازبر كنيد.
نـيـم فـرسخى به سرعت رفتيم به قدر بيست الاغ دو نفر عرب جلو انداخته از عقب به مارسـيـدنـد گـفـتـنـد هر كدام را مى خواهيد زود سوار شويد كه بقيه را مى خواهيم از راه دورنماييم ، گفتم چرا؟ سخره و سخره سخره سخره او را نفهميديم .
گـفـتـيـم : پـول و الاغ را در مـسـيـب بـه كه بدهيم ؟ گفت : در لب جسر كسى از شما خواهدگرفت .
من يكى را سوار شدم ميرزا حسن با اينكه حالش خوب بود و پولمان هم كم بود مى خواستمـراعـات كـنـد و سوار نشد آن هم مراعات نكرده جست بر يكى سوار شد من هم خجالت كشيدهچـيـزى نـگـفـتـم ، رفـتـيم در سر جسر مسيب ، پول و الاغها را كسى گرفت از او پرسيديمسـخـره يـعنى چه ؟ گفت قزاق دولتى مالها را مى گرفته لذا از راه دور مى ساختند مالهارا. گـفـتـم مـيـرزا حـسـن ايـن عـربـهاى بيچاره هم گرفتار بوده اند بدون جهت ما ظنين شدهبوديم كه اينها دزد هستند، اينها از ترس دزد مخفى شده بودند.
از مـسـيـب هـم بـاز دو نـفـرى الاغ اجـاره نـمـوديـم تـا كـربـلا و تـب مـراول نـكـرده بـود. شـشـم رجـب بـود كـه وارد كـربـلا شـديـم روزاول بـه زيـارت سيد الشهداء و ابى الفضل رفتيم و طلاب نجف غالبا جهت نيمه رجب آمدهبـودنـد بـه كـربـلا و آقـاى آخـونـد مـلا مـحـمـد كـاظـم خـراسـانـى نـيـز آمـده بـود ازاول رجـب كـه تـا نـيـمـه رجب بماند و در آن دو هفته درسى مى گفت و طلاب نجفى به درسحاضر مى شدند چون درس او را مغتنم مى دانستند و در آن دوره سكه مدرسى به اسم ايشانزده شـده بـود، بـلكـه مـيـان فـضـلا و مـجـتـهـديـن مـعـروف بـود كـه تـا بـهحال مدرسى ، به اين خوبى در اسلام وجود نگرفته است .
تـب مـا روز بـه روز شدت مى كرد، روز دوم من رفتم ميان حرم سيدالشهداء بعد از زيارتبه قصد سياحت به اطراف حرم گردش مى كردم تا به آن مسجد پشت سر رفتم در آن آخرمـسـجـد دربـنـدى بود كه در آن دربند كه يك پله بلندتر از كف حرم بود قرآنهايى روحالواح در روى قـبرهايى گذارده بودند و خود قاريها نبودند و من بر آن دربند بالا رفتمو ديـوارهـا را بـه دقـت نـظر مى كردم از نقش كاشيها و كتيبه ها در وسط دربند كه رو بهروى ضريح مطهر است در ديوار آن آيينه اى به قدر نيم ذرع نصب نموده بودند و من نظربـه آن آيـينه كه نمودم روزنه خيال نمودم ديدم حرمى مصفا و ضريحى معتبر و جمعيت زوارمـشـغـول طـواف و زيـارت هـسـتـنـد تـعـجـب نمودم كه اين حرم از كيست در نزديكى اين حرم ومال ابى الفضل دور بود اين نه آن است پس از كيست و راهش از كجاست و متوجه سيدى شدمدر آن طرف كه آن هم متوجه من است .
مـن از حـيـا سـر بـه زيـر انـداختم و از گوشه چشم نظر كردم كه اگر منصرف از من شدهثـانـيـا در فـكـر ايـن حـرم بـيـفتم ، ديدم آن سيد نيز از گوشه چشم نظر به من دارد و درتفتيش حال من است زير لب با خود گفتم عجب خرى است كه با ناشناسى به جد در كمين منايـسـتاده معلوم مى شود كسى كه در دنيا فحاشى كند نسبت به غير در واقع به خود فحشداده ، بـه اطـراف نـظـر كـردم كـه از كـسـى بـپـرسـم كـه ايـن حرم از كيست كسى را در آننـزديكى نديدم ثانيا متوجه حرم شدم ديدم اثاثيه آن حرم به قدر اين حرم ، بلكه بهترو جمعيت زوار هم همچنين .
خـدايـا دو امـام كـه در كـربـلا مدفون نيست باز نظرم به سيد افتاد كه چهار دانگ حواسشمـتـوجـه مـن اسـت . گـفـتـم خـدايا اين سيد از من چه مى خواهد از دم اين سوراخ پس نمى رود.نـزديـك بـود بـه آن سـيد چند ناسزايى بگويم كه متوجه شدم كه اين آئينه بوده و عكسحرم دورتر افتاده و صورت خودم را در نزديكى روزنه خيالى ايستاده كه وقتى كه متوجهاو مى شدم قبلا او متوجه من بوده و مى خواسته ام به او ناسزا بگويم و البته آن ناسزانـظـيـر انـعـكـاس نـور چـشـم بـه خـودم بـر مـى گـشـتـه و يـا نـظـراعـمـال دنـيـوى آدم در آخـرت بـه خـودش عـود كـنـد كـه آدم مـعـاداعمال خود گردد.
انـمـا تـجـزون بـمـا كنتم تكسبون انما ياكلون فى بطونهم نارا انما هى اعمالكم ترداليكم .
هـر چه كند به خود كند گر همه خوب و بد كند باز خدا رحم كرد كه زودتر ملتفت شدم والا اگـر بـه مـفـاحـشـه و مـجـادله و زد و خـورد منجر مى شد آئينه يقينا مى شكست و اين خودتـوفيقى است . همين كه ملتفت شدم به اطراف يك نگاه كردم و گريختم و خنده ام به خودمآمد چنان كه پس از مردن ملتفت و بيدار مى شود خنده و گريه به خود كند و از حرم بيرونشـدم و چـنـد روزى كـه تب شدت داشت به درس آخوند مى رفتم ، محض دريافت ثواب بهمـحـض چيز فهميدن چون حال فكر و گوش دادن نداشتم ، بلكه بواسطه بى كسى و بىپرستارى و بى پولى از زندگانى ماءيوس بودم .
در مـدرسـه حسن خان كه منزل داشتيم ميرزا حسن نيز چند روزى تب نمود او در يك حجره درازكشيه ناله مى كرد من در يك طرف ناله مى كردم . گاهى از اوضاع خودمان خنده مى گرفتبـر مـى خـواسـتيم مى نشستيم ، مقدارى مى خنديديم باز دراز مى كشيديم تا آن كه بعد ازنـيـمـه رجـب شد و ما نه روز در كربلا مانده بوديم ، به ميرزا حسن گفتم من مى خواهم بهنجف بروم .
گـفـت : مـن بـايـد بـمـانـم دسته اى از زوار هم ولايتى يا امروز و يا فردا وارد مى شوند،بلكه از آنها پول بگيرم .
گـفـتم : من هم چند قرانى بيش ندارم دو قران به او دادم كه تا زوار برسند از گرسنگىنـمـيرد و خود به دلالت بعضى از رفقا از راه طويرج كه اسم دهى است كه از كربلا تاآنـجا سه فرسخ بود واقع در لب شط فرات كه از آنجا تا كوفه ناتوانها با آب مىرونـد و مـن هـم بـه لحـاظ نـاتـوانـى و تـب دارى از آن رهـسـپـار شـدم رفـتـم درحـال تـنـهـايـى و شدت تب طرف عصرى رسيديم به آن ده تا رسيديم ساجه يعنى طرادهكوچكى باريك و بلندى از سرش تا دمش ‍ به سه حوضه تقسيم شده بود و پر از زوارو مى خواست حركت نمايد در روى آب بود. صاحبش گفت سيد مى خواهى به كوفه بروى ،گفتم بلى ، گفت بيا. من هم بدون معطلى چايى نخورده و خستگى نگرفته و ملاحظه جهاتنكرده رفتم جايى به من نشان داد نشستم .
گفتم : به چند، گفت حال ، حال الناس نيم قران .
گـفـتم : خوب است و فورا طراده حركت نمود در وسط شط رفته آب او را مى برد، از كنارده دور شـديـم مـلاحـظـه اول و آخـر ايـن طـراده نـمـودماهـل آن قريب سى نفر، تماما زنهاى عرب هستند و يك مرد در ميان آنها نيست . فقط من و طرادهچـى مرد هستيم ، لكن آن بيچاره مشغول راه بردن طراده است و من هم غريب و از شدت تب بهخـود گرفتارم و گاهى بى اختيار ناله مى كردم و من در حوضه اى كه بودم هفت ـ هشت نفرزن به هم چسبيده بودند.
پـيـر زنـى سـيـه چرده و چاق و بدهيكل در پهلوى من واقع شده بود و چون گاهى ناله مىكـردم آن پـيـر زن بـناى شوخى را مى گذارد و به روى اثاثيه اش كه نشسته بود از منبـلنـدتر بود و تقليد من مى كرد و ناله كنان خود را به طرف من كج مى كرد، كم كم بهروى مـن خـود را مى انداخت و من اين طور بى حيايى را از زنان نديده خصوص زوار، بسياربدم آمد.
سـيـخـلمـه اى بـه پـهـلوى او نـواخـتم كه اگر غير عرب بود نزاع در مى گرفت . معذلكاهـل حـوضـه مـا قـاه قـاه خـنـده نـمـودنـد بـا دسـت قـرص مـى زدنـد و خـنـده مـى كـردنـد ازاول طـراده تـا آخـر آن در ايـن امـر مـوافـقـت داشـتـنـد چند دقيقه كه گذشت باز همان پيرزنعـمـل لغـو خود را از سر گرفت و من هم با دست ، او را از روى خود دور مى كردم باز تماماهل طراده بناى خنده و قرص زدن را گذاردند.
نـظـر بـه طـراده چـى نـمـودم كـه مـنـع نـمـايـد آن هـم چـنـدان اهـمـيـتـى نـدادهمشغول طراده خود بود و نظر به اطراف شط مى نمود و گاهى با چوب بلندى كه در دستداشـت بـه كـف شـط سـيـخ مـى زد كـه طـراده با سرعت برود. و زنها هم هيچ اعتنايى به اونـداشـتند و چون اين عمل از آن زنها مكرر شد و وضع نشستن من نيز رو به زنها و پشت بهآب بـود و مـن فـكـر نـمـودم كـه مـگـر بـا بـى اعتنايى اين بلا را از سر خود دور نمايم ،بـرخـاسـتـم عـبا را به سر كشيدم پشت به زنها و رو به آب نشستم و تكيه به اسباب وسر روى تخته طراده گذاردم و شب شده بود و بناى خواب داشتم .
آن پـيرزن چند مرتبه اى خود را به روى من انداخت و من هيچ نگفتم و حركتى نكردم ، كم كمدست از سر من برداشت و همچو پير زال دنيا كه پس ‍ از نزديكى و تمسخرات به آدم اگربى اعتنايى كنى از تو منصرف گردد و عرق صحت و رحمت حق تو را فرا گيرد.
و مـن خـواب رفـتـم نصفه هاى شب بيدار شدم كه عرق سرد و خوشگوارى و از گوشه عباكـه بـاز بـود نـسـيـم سـردى بـه صـورت عرق دار من مى خورد، گويا نسيم بهشت است وسـتـاره هـا براق و متلاءلاء و هوا در غالب لطافت و صافى و با خود گفتم انشاء الله تبرفت كه بر نگردد.
صـبح به كوفه رسيديم با يك نفر بلد آمديم به مسجد نماز خوانديم و زيارت مسلم بنعـقـيـل نـمـوديـم بيرون رفتيم رو به طرف نجف كه يك فرسخ راه است ، به نيمه راه كهرسيديم شبح در و ديوار نجف پيدا شد. به صورت ده كوره مخروبه اى نمايش داشت .
گفتم به رفيق همراه كه نجف همين است ، گفت بلى .
گـفـتـم : خـداونـد اصفهان به آن عظمت و باغات و آبهاى زياد و يا كربلاى آن طور چنداناسم و رسمى بين بزرگان ندارد و اين ده كوره چطور مشهور آفاق گشته و تمام مجتهدينافتخار دارند كه ما به نجف رفته ايم و هر وقت سخن از نجف مى رود آنان به يك شيرينىگـزارشـات خـود را نـقـل مـى كـنـنـد و از خـوشمزگى سخنهاشان سير هم نمى شوند حتىخـوشـى و خـوشـحـالى چـنـان نـقـل مـى كـنـنـد كـه گـويـانـقـل مـى خـورند و صورتشان برافروخته مى شود و افتخار مى كنند كه اثاثيه شان راصـاحـبـخانه ميانه كوچه ريخته و وجه الاجاره را مطالبه داشته و اين نه به جهت زيارتامـيـر المـؤ مـنـيـن عـلى عـليـه السـلام است چون ساير مردم كه به زيارت آمده اند اين هياهونـدارند مگر آنچه لازمه مسافرت است و نه محض درس خواندن است چون در جاهاى ديگر همدرس خوانده مى شود پس فقط به جهت ابتلاآت يا رياضياتى است كه قهرا بر آنها واردمـى شـود در ايـن وادى غير ذى زرع و بيابان قفرى كه نه در او باغ است و نه آب . كمااشتهر انه عليه السلام قال آن ههنا زيارة الامير و خبز الشعير و ماء النمير.
و در جـاى ديـگـر اسـبـاب زنـدگـانـى و كـامرانى به اندازه اى موجود است و انسان عمدا واخـتـيـارا بـسـيار نادر است كه تعقيب از رياضت نفس بنمايد با وجود اسباب عيش و بديهىاسـت كـه كـمـالات انـسـانـى مـنـوط بـه ريـاضـت نـفـس اسـت و ايـن ، در ايـن سـرزمـيـنحاصل است نه در ايران زمين ، و لعل به همين لحاظ حضرت امير عليه السلام حسب الوصيهدر اينجا مدفون گرديد چون آن بزرگوار دوستان خود را در تحت فشار رياضت و مجاهدتداشت چنان كه مكتوب نمود:
يا بن حنيف لكل ماءموم اماما يقتدى به الا و ان امامكم قد قنع من دنياكم بطمريه و من طعمهبقرصيه الخ .(121)
و مـى دانـسـت كه شيعيان در آخرالزمان دور مرقد او را خواهند گرفت ، بلكه دارالعلم خواهدگـرديـد از ايـن رو مـدفـن خـود را در ايـن وادى غـير ذى زرع قرار دادند صلوات الله الملكالمـنـان عليه و على شيعته و احبائه كه شيعيان را طوعا و كرها به جانب خدا سوق مى دهد،پـس نـقـل اين رياضت و سختى ها كه شيرين است در مذاق همان مزه واقعى است كه چشيده مىشود كه حفت الجنة بالمكارة (122) كنايه است از مشتهيات و مطلوبات .
ديده مى خواهم سبب سوراخ كن
وارد نـجف شديم به دلالت بعضى رفقاء هموطن رفتم به مقبره ميرزا حسن شيرازى كه درجنب صحن مطهر بود و چسبيده به ضلع شمالى صحن به حجره يك شيخ خراسانى و شبهاگاهى به وعده و غيره مى رفت و در حجره را مقفل مى كرد تا ساعت سه و چهار از شب ، من درپـله هـا در حـجـره مـنـتـظـر مـى ايـسـتـادم خـيـال مـى كـردم كـه شـايـدمـيـل نـدارد بـه حـجـره اش بـيايم و نمى خواهد كليد را به من بدهد و در آن تاريكى شب وغـربـت و بـى مـكـانـى خود گريه مى كردم و از ترس آن كه مبادا صاحب حجره از من بدشبيايد خدمات او را در آن چند روز انجام مى دادم . آب مى آوردم ، چايى مى گذاشتم و از خودمگـوشـت مى گذاشتم و اگر سخنى مى گفت و قصه هاى مضحك مى گفت با آن كه همه آنهارا بـهتر از او مى دانستم ساكت مى شدم و شش دانگ حواس خود را متوجه او مى ساختيم كانهاين قصه را هيچ نشنيده ام و جايى كه خنده آور بود و يا تعجب مى نمودم كه از خنده و تعجبدروغى خود به راستى خنده و تعجب مى كردم . از آن شيخ شب پرسيدم كه آب جارى نجف دركجاست كه اگر بخواهم لباس بشويم كجا بروم .
گفت : به دريا كه اسم او چرى است با سقاها از دروازه بيرون مى روى معلوم مى شود. شبرا خوابيدم در خواب ديدم كه رفتم ميان سردابه همان مقبره كه مرحوم ميرزا در آن سردابهمدفون است كه مسجد بالا ساخته اند و به همان قرينه در زير زمين نيز مسجدى ساخته اندكه در بيدارى هنوز آنجا را نديده بودم . و بالجمله خواب ديدم كه در آنجا جوى آبى رواناسـت كـه از طرف قبله كه صحن است مى آيد و مى گذرد و از مقبره شيخ طوسى (123) وبـحـر العـلوم (124) كـه در هـمـان رديـف اسـت مى گذرد و از نجف بيرون مى شود و تنگآبـخـورى كه دهن تنگى داشت در دست داشتم گفتم عجب آبى است حالا كوزه ام را پر آب مىكـنم بعد هم رختهايم را در همين جا مى شويم اين شيخ ما را مى خواست به چرى بفرستد ازايـن آب خـبـر نـداشـتـه خـم شـده كـوزه را پـر آب كـنـم جـوى گـودى بود دستم نرسيد ازپـل كـوچـكـى كـه در روى آن بـود گـذشتم و چند قدمى به طرف قبله رفتم جاى پستى راديـدم كـه دسـتـرس بـه آب بود نشستم با ته كوزه دهان تنگ خود، كثافات روى آب را ازقـبـيـل كف و خار و خاشاك را به اين طرف و آن طرف زدم تا آب صاف نمايش شد و تنگ راپـر آب صـاف نـمـودم و آمـدم بـالا از خـواب بـيـدار شدم و اين خواب از رؤ ياى صادقانهپـنـداشـتـه و خـوشـحـال كـه به اندازه استعداد و ظرفيت خود در جوار اين نور الهى داراىكمالات و علوم صافيه خواهم گرديد و كوزه ام پر مى شود.
بعد از چهار- پنج روز، طلابى كه به كربلا رفته بودند آمدند و يكى از آنها، همان كهقبلا به نجف آمده بود و مرا در كربلا به راه طويرج و حجره اين شيخ دلالت كرده بود آمدبـه ديـدن مـن گـفـت حـجـره نـشان دارم و در مدرسه صحن برخيز بروم ، بلكه آنجا ساكنگردى و خالى است .

next page سياحت شرق در احوالات آقا نجفي قوچاني

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation