بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب سیاحت شرق, سید محمدحسن قوچانى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     39000001 -
     39000002 -
     39000003 -
     39000004 -
     39000005 -
     39000006 -
     39000007 -
     39000008 -
     39000009 -
     39000010 -
     39000011 -
     39000012 -
     39000013 -
     39000014 -
     39000015 -
     39000016 -
     39000017 -
     39000018 -
     39000019 -
     39000020 -
     39000021 -
     39000022 -
     39000023 -
     FOOTNT01 -
     IStart -
     MainFehrest -
 

 

 
 

 

next page سياحت شرق در احوالات آقا نجفي قوچاني

back page


رفـتـيـم از يـكـى از ايـوانـهـاى صـحـن در هـمـان ضـلع شـمـالى نـزديـكـى درمـبـال درى داشـت بـه آن داخل شديم مدرسه محقرى و مخروبه اى قريب ده حجره فوقانى وتـحـتـانـى داشـت و درش مـيـان صحن گشوده مى شود و يكى از حجرات تحتانى كه بسيارمـخـروبـه بود كه كسى او را اختيار نكرده بود از ترس خراب شدن و كثافت و بزرگ همبود كه نصف آن پر از خاك و آجر پاره بود.
الغـرض آن حـجـره درش قـفـل بـود. از طـلاب مـدرسـه سـؤال شـد، گـفتند طلبه اى آنجا را قفل زده نه روز پيداست و نه شب و چون آن دو سه نفر اورا مـى شـنـاخـتـنـد چـسـبـيـدنـد كـه در اطـاق را بـاز كـنـنـد و يـاقفل را بشكنند.
گـفـتـم : رفـقـا مـن صـاحـب ايـن اطـاق را نـمـى شـنـاسـم ولعـل جـايز نباشد براى من و شما كه در او را بدون رضاى او باز نماييم و الا اگر محرزشود رضاى او من اين قفل را به آسانى باز مى كنم .
گـفـتـنـد: اگـر مـى تـوانـى بـه آسـانى باز كن كه جواز شرعى محرز است و گناهش بهگـردن مـا. مـن گـيـوه را از پـا بـيـرون نـمـوده بـا پـاشـنـه او بـه يـك طـرفقفل زدم قفل باز شده به طرف ديگر پريد.
رفتيم به اطاق كه حصير پاره اى در نصف يعنى در ربع حجره انداخته شده و ربع ديگرمـتـصـل به در اطاق تختى كلى كه فعلا مخروبه شده ساخته شده و آن دو ربع ديگر كهعـبـارت از نـصف عقبى باشد پر زباله و آجر پاره است و سقف حجره شكافهاى منكرى داردكـه گاهى موشها از آن شكافها خاك مى ريزند و در و ديوار آن چنان سياه و كهنه بود كهيـقـيـنـا يا با بناى صحن ساخته شده و يا قبل از آن كاروانسراى زوارى بوده و بعد از آنبناى صحن در زمان صفويه مدرسه شده .
و مـعـذلك بـه هـمـيـن حـجـره كـذايـى از بـى جـايـى بـراى طـلاب بـسـيـارخـوشـحـال بـودم اگـر بـگـذارند و آن يك - دو نفر با من در اطاق نشسته بوديم روى همانحـصـيـر پـاره كـه شـيـخ كـوتـاه قـدى مـريـخ صـولتـى ازاهـل سـاوه كـه صـاحـب حـجـره بود وارد شد چشمش به آن دو نفر كه مى شناخت افتاد آنها راسلام و تواضعى نمود و آنها گفتند اين آقا تازه آمده است جا نداشت ما آورديم به اين حجرهو شما هم شب نبوديد و اين آقا هم بسيار فاضل و مقدس و فلان و بهمان است .
ديـدم او هـم بـه لهـجه خوش و دهن پرخنده اى گفت ممنون و متشكرم انشاء الله در خدمات آقاهـمه جور حاضرم اين حجره كه قابل نيست جان دريغ ندارم ، بلكه اگر هر كتابى هم لازمشـود از خانه مى آوردم كه مطالعه نمايد و ما هر يك كرنش مختصرى به او كرديم و قلباخـيـلى خـوشحال هستم كه على الجمله مستقلا در حجره متصرفم و اين آخوند هم كه دارد شب وروز هـم بـه حـجـره نـخـواهـد آمـد مـگـر آن كـه هـفـته اى يك - دو مرتبه سرى بزند و آن همسهل است .
مـن در هـمـان روز از آن پـول بـين راه فقط دو قران داشتم و يك پتو كهنه كه با خود آوردهبـودم بـا يـك عـبـاى كلفت كوپايى كهنه و يك سماور حلبى و قورى و يك استكان . تماماثاثيه من همين و پول هم دو قران بود و عبا شب لحاف بود و دو - سه آجر كهنه متكا بود ولحاف شن در روز عبا بود.
شـب اول رفـتـم بـه درس آخـونـد مـحض سياست و تماشا چون من تا همان شب قصد ماندن ودرس خواندن نداشتم ، وقتى كه به درس گوش دادم و آن بيان سحروش را ديدم افسوسعمر گذشته را خوردم كه تا به حال درس ‍ نخواندم و من مجذوب درس آخوند شدم .
فـردا هـنـوز آن دو قران خرج نشده بود كه يكى از رفقا گفت كه از دهات قوچان زوار آمدهاسـت و خـبـر شما را در اينجا پيدا نمودند و به ديدن شما مى خواهند بيايند و يكى از آنهاداماد شماست .
گـفتم : من بى پول صرف هستم و من حيا مى كنم به آنها اظهار كنم ، شما در نبودن من بهآنـهـا بـگـويـيد كه هر چه ممكن است به من پول بدهند و من قبض ‍ مى نويسم كه در آنجا ازپـدرم بـگـيـرنـد. آنـهـا سـاعـت بـعـد آمـدنـد بـه حـجـره و پـنـج تـومـانپـول بـه مـن دادنـد و يك نمد سركش اسب كه به دو تومان حساب كردند و من قبض نوشتمكه پدرم به آنها بدهد.
آن وحشتى كه داشتم از بى خرجى بودن در اين وادى غير ذى زرع و فقد آشنايان پولدار،به كلى برطرف شد و هر شبى كه به درس آخوند مى رفتم بر شوق و ذوق من به درسآخوند افزوده مى شد تا بعد از دو هفته قلم و دوات و كاغذ مهيا نمودم و عازم شدم بر ماندنو درس خواندن و نوشتن .
و در يـك پـنـجشنبه و جمعه نشستم و درسهاى دو هفته را در دو جزو نوشتم كه مطلبى از منفوت نشده بود با آن كه همان طورى كه در اصفهان خواب ديده بودم آخوند، بلكه كليهنجفيها يك مرتبه تقرير مى كنند درس را و تقرير دوم ندارند. و آقا سيد محمد باقر درچهاى سه مرتبه هر درسى را تقرير مى كرد باز شب در نوشتن فرو مى مانديم .
ببين تفاوت ره از كجاست تا به كجا، كه پس از دو هفته تمام درسها را نوشتم بدون اينكه حرفى سقط شود و مطلبى فراموش گردد.
و در دكـان عـطـارى و نـانوايى نسيه كارى گذاشتيم قند و چايى و جيگاره و نان خالى رامرتبا داشتم ، ولكن پختنى تا شش ماه در آن حجره تحقق نگرفت .
پـخـتـنـى خـوردن مـا مـنـحـصـر بـود بـه جـايـى كـه وعـده بـگـيرند و آن هم در نجف بسيارقـليـل الوجـود بـود و در نـيـمه شعبان كه باز زيارتى بود طلاب نجف همه رفتند و من همبـسـيـار مـايـل بـودم كـه در زمـره آنـهـا داخـل بـاشـم وپـول فـقـط چـهار قران داشتم ، روز سيزدهم شعبان كه روز آخر بود كه به زيارت ممكناسـت بـرونـد در آن روز هـر چـه حـسـاب نـمودم كه با همان چهار قران پياده بروم و پيادهبـرگردم ديدم ممكن نمى شود و بيش از چهار قران خرجى مى خواهد. بالاخره بنا گذاشتمكـه اگـر امروز من نشد بروم ، در روز نيمه مى روم به وادى السلام (125) اولا زيارتعاشورايى مى خوانم بعد از آن به حسين بن على عليه السلام شكايت از پدرش مى نمايمكـه عـشـق تـامـى بـه زيـارت شـمـا داشـتـم و عـلى عـليـه السـلام ايـن قـدرپـول بـه مـا نـداد كـه بـيـايـم در حـضـور زيـارت كـنـيـم و مـا جـهـت خـودپـول نـخـواسـتـيـم كـه بـگـويـد بـايـد ريـاضـت كـشـيـد.فلكل ماءموم امام يقتدى به .(126)
البـتـه سـفـر غـيـر حـضـر اسـت لوازمـى دارد و مـايـه اطـمـيـنـانـى مـى خـواهـدمـثـل آن كـه در جـنـگ احـد شـمـشـيـرش شـكـسـت گـفت به پيغمبر من شمشير مى خواهم پس اينپـول خـواسـتن من با وجود چهار قران نظير شمشير خواستن او است در احد. اين نه دنياست ،بـلكـه مـسـافـرت خـصوصا پياده و بى اسباب فى نفسه يك رياضت بزرگى است ولوكيسه مسافر پرپول باشد.
در هـمـين خيالات در حجره كذايى تنها نشسته بودم كه دو نفر از طلاب خراسانى كه رفيقبـودنـد وارد شدند نيم ساعتى نشستند و حال پرسيدند و يكى از آن دو نفر شش قران بهما داد كه اين را از آقا سيد محمد كاظم يزدى (127) براى شما گرفته ام و آنها رفتند.
مـن هـم بـيـرون شـدم از مـيـان بـازار يـك نـانـى گـرفـتـم بـهدستمال نموده رفتم بيرون و دنباله زوار از نجف قطع شده بود و نزديك ظهر بود كفشها ونـان را بـه عـبـا نـمـوده روى دوش انـداخـتـم و خـوشـحـال كـه يـك تـومـانپول دارم كه چهار قران هم از حساب خرج مسافرت من كه در حجره حساب مى كردم زيادتربـود و تـازه از سـفـر آمـده مـثـل بـرق بـه سـيـاهـى آخـرهـاى زوار رفـتـم تـا بـه دسـتـهاول رسيدم و ترك كردم و به دسته دوم رسيدم و ترك كردم و هلم جرا.
هـى رسـيـديـم و تـرك كـرديـم تـا آن كـه بـا اوايـل زوارداخل خان شور كه در شش ‍ فرسخى بين راه است شدم و چون رفيقى و آشنايى نداشتم دروسط كاروانسرا روى تختى منزل نمودم . بعد از اين كه در قهوه خانه نان با چند استكانچايى خورده بودم كه به جاى شام و ناهار و هر دو محسوب شده بود در روى آن تخت نمازخـوانـدم جـيـگـاره مـى كـشـيـدم و سـيـاحـت حـالات زوار مـى كـردم و درمـقـابـل مـن مـيـان دو حـجـره كـاروانـسـرا هـفـت - هـشـت نـفـر از امـنـيـه عـثـمـانـىمنزل نموده بودند محض توجه از زوار و اينها براى خود غذا پخته بودند غذاى خود را درمـيـان سـيـنـى بـزرگـى كـشـيـده بودند تخمين يك من برنج طبخ نموده بودند و گوشت وخورش او را نيز به روى برنج ريخته بودند.
رئيـس شـان امـر كـرد كـه سـيـنـى را بـبـريـد نـزد آن سـيـد اواول بـخـورد آنـچـه مـيـل دارد بـعـد از آن مـا خـواهـيـم خـورد سـينى پر پلو را آوردند نزد منگذاشتند كه سيدنا كل .
گفتم : سيرم و من تازه غذا خورده ام از او كل و از من سيرم مكرر گرديد.
رئيـس شـان آمـد مـيـان ايـوان حـجـره گـفـت سـيـدنـا كـل ، مـن احـمـق بـا آن كـهمـيـل هـم داشـتـم كـه چند لقمه اى بخورم خصوصا مسافرى كه از نان خالى سير شده كهاگـر بـه قـدر دو نـفـر بـعـد از آن سـيـرى پـلو نـخـوردلااقـل بـه قـدر خوراك يك نفر به ميل خواهد خورد، معذلك رئيس شان هم آنچه التماس كردگفتم مرغ يك پا دارد سيرم كه سيرم .
رئيس رفت ميان حجره به غيظ تمام به امنيه ها گفت : شيلوا هذوله موا و آدم .
يعنى سينى را بكشيد بياوريد اين عجمها آدم نيستند. با خود گفتم واقعا راست گفتى كه منآدم نيستم ، قربان آن عقيده صاف و انسانيت شما.
آمـدنـد سـيـنـى را از پـيـش مـن بـردنـد بـعـدهـا هـر وقـت از ايـنمـشكل يادم مى آمد خود را ملامت مى كردم . واقعا هم خيلى بد كردم آن بيچارگان به يك عقيدهصافى و قصد تبركى اين التماس را نمودند و من را آدمى محسوب داشتند و من نفهميده خودرا حيوان به قلم دادم . خراب شود اين خانه جهالت كه آدم را در دنيا و آخرت محروم سازد.
فـردا بـه زيارت مشرف شديم بعد از زيارتى بيرون شدم از راه آب خود را به كوفهرسـانـدم . مـسـجـد سـهـله و كـوفـه را بـا مـسـخـد صـعـصعه و زيد را نيز زيارت نمودم واعـمـال آنـهـا را بـه جـا آوردم و مـسـلم و هـانـى را نـيـز سـلام دادم و مـيـثـم وكـمـيـل كـه در بـيـن راه نـجـف مـدفـون بـودنـد فـاتـحـه خـوانـدم ، سـرخـوش و سـرافرازداخـل نـجف و به زيارت على عليه السلام مشرف شدم يعنى خود را نمودم كه از كربلا مىآيم ، انشاء الله آن هم تقبل الله گفته .
رفتم به حجره خود نشستم ، طرف عصرى ميرزا حسن رفيق ملاقات شد.
گـفـت : بـه مـعـيـت زوار شيرازى آمده ام و با آنها خود را ضميمه نموده ام كه مرا تا شيرازببرند و شما براى من در بين راه كه پولم از آن طرف كرمانشاه تمام شد چقدر خرج نمودهاى .
گفتم : تخمين بيست و سه قران مى شود.
گفت : من به اين زوار آنچه كردم كه اين قرض من را بدهند گفتند نداريم ، فقط تو را تاشيراز مى بريم حالا تو بايد صبر كنى تا من از شيراز بفرستم .
گفتم : من از تو نخواستم كه تو عهد ميثاق از من مى گيرى .
مـيـرزا حسن با زوار از راه بصره به طرف شيراز رهسپار گرديد و از او آسوده شدم و كمكـم هـوا سـرد، شبها در ميان عبا سرما مى خورم لحاف و متكايى نداشتم بجز همان عبا و چندآجر كهنه كه روى هم گذاشته كنار پتو را بر روى آنها مى انداختم .
هنگام ورود به نجف سنه هزار و سيصد هجده بود و سلطان ايران مظفرالدين شاه بود. عمرمـن در آن وقـت بـيـسـت و سـه سـال بـود. در هـمـان حـجـره مـدرسـه صـحـنمنزل گرفتم و صاحب حجره گاهى مى آمد و نيم ساعتى بود و مى رفت .
مـاه مـبـارك رمـضـان شـد هـوا بـه غايت سرد بود و خورشيد به برج قوس بود. افطار وسـحـرى مـن مـنـحـصـر به نان و فجل بود، پختنى ساخته نشد در حجره ، چه امر معاش بهغـايـت سـخـت بـود و بـا كـسـى از اهـل مـدرسـه و خارج آن آشنايى نداشتم مگر يك - دو نفرخراسانى كه آنها منزل داشتند و منزلهاى آنها را نمى دانستم و من بالطبيعه با كسى آشنانمى شدم مگر غيرى با من آشنا مى شد.
به عبارت اخرى هيچ وقت ابتداء آشنايى با كسى از طرف من نمى شد، مگر از طرف آن كسابـتـداء مـى شود و لذا با اشخاص دير آشنا مى شدم و بالاپوش من در آن هواى سرد فقطعباى من بود.
سحرهاى ماه مبارك بعد از سحرى خوردن مى رفتم به حرم ، زيارت مى كردم و نماز صبحرا بـا آقـا سـيـد مـحمد كاظم اقتدا مى نمودم و بعد از نماز در بالا سر قرآن مى خواندم تاآفـتـاب مـى زد بـعـد از آن در بـيـن دور در عـبا را به سر مى كشيدم مى خوابيدم تا ظهر وقريب به ظهر بيدار كه مى شدم مى آمدم به مدرسه تطهيرى مى كردم باز مى رفتم بهحـرم چـون هـواى حـرم گـرم تـر از بـيـرون بـود نماز ظهر و عصر را در حرم مى خواندم وزيـارت و قـرآن مـى خـوانـدم تـا نـزديك غروب بيرون مى آمدم ، نان افطار و سحر را مىگـرفتم و افطار مى كردم و دو ساعتى در حجره بودم باز مى رفتم به حرم تا دو - سهساعت به اذان مانده بيرون مى شدم .
مـاه مبارك را به همين و تيره گذراندم . بعد از آن چله زمستان شد هوا سردتر گرديد. شبهـا را در مـيان يك عبا طاقت نياوردم وقت خوابيدن تعبيه اى نمودم و او اين بود كه نمدى كهفـرش مـن بود سرانداز اسب بود بلند و به قدر يك ذرع و نيم عرض داشت وقت خواب دريـك سـر آن نـمـد زير سرى براى خود مى گذاشتم و عبا را نيز در آنجا مى گذاشتم و درسـر ديـگـر بـه عـرض نـمد دراز مى كشيدم و طرف آن سر را به روى خود مى كشيدم و درزير پهلوى خود جا مى دادم به طورى كه سر و پاها از نمد بيرون مى ماند بعد از آن دو ـسـه غـلط مـى زدم رو بـه طـرف سـر ديـگر و اين نمد بواسطه غلط زدن دو ـ سه دور بهاطراف من پيچ مى خورد تا به سر ديگر مى رسيدم كه در آنجا زير سرى مهيا كرده بودمسر را روى آن متكاى مجعول مى گذاشتم و عبا را كه در آنجا مهيا بود با دستها را به زيرنـمـد جـا مـى دادم بعد از آن يك فشارى به خود مى آوردم ، پاها را جمع مى نمودم كه كيكىمـرا اگـر مـى زد مـن بـا او مـعـاوضـه و مـزاحـمـت نـمـى تـوانـسـتـم بـكـنـم ، بـلكـه او دركمال امنيت نظير صيدهاى حرم كار خود را انجام مى داد و صبح كه برمى خواستم گرد نمدبـه سـر و صورت و لباس ريخته نظير مرده تازه از گور برخاسته ! كه برهه اى اززمـان آن گردها را بايست از خود پاك كنم و لباسها را بتكانم و روحا دچار وحشت هم بودم، چـون عـلاوه بـر وحـشـت طـبيعت شب و خصوصيات بعض امكنه ، از آن شكافهاى سقف موشهاخـاك مى ريختند به روى من گويا روز را راحت مى كردند و شب از ساعت چهار به آن طرفمـشغول كار مى شدند و سحرها كه بيدار مى شدم خود نمد را هم از خاك هاى سقف به تكانمى بايست پاك كنم .
حـتـى شـبـى از شـبـهـا خـوابـم نبرد و از سقف خاك زيادى به روى من ريختند، به حدى كهخـرابـى سـقـف مظنون و مرا خوف بلند نمود. برخاستم عبا را به دوش انداختم در حجره راقـفـل زدم و وضـو گـرفـتـم رفتم ميان صحن ديدم درهاى حرم هنوز بسته . در ايوان ، پاىيـكـى از گـلدسـته ها عبا را به سر كشيدم خوابيدم هوا بسيار سرد بود و سنگهاى ايواننيز مثل يخ بود كه از زير و بالا سرما مؤ ثر بود كه تا مدتى مى لرزيدم و معذلك نيمساعتى تا اول اذان خواب رفتم .
و آن زمستان اول را نظر به اين كه در مدرسه از ميان صحن باز مى شد حجره هم نظر بهايـن كـه يـك سـوراخـى از عـقـب حـجـره مـقـابـل در حـجـره بـودمـثـل بـادگـيـر، هـمـيـشه از باد سرد طوفان بود كه در بيرون نسيم چندان محسوس ‍ نبود،ولكن در آن حجره در مقابل در كبريت نمى گرفت و از شدت صرصر خاموش مى شد. لذا منغالب اوقات شب و روز در حرم بودم كه گرم تر و مفروش بود.
پـرسـيدم هواى زمستان اينجا با آن كه گرمسير است و برف نمى آيد و آبها يخ نمى كندچـرا مـؤ ثـرتـر اسـت از هـواى ايـران و انـسـان عـجـم بـا آن زمـسـتـان قـهـارمثل اينجا سرما نمى خورد و من در اينجا خيلى سرما مى خورم .
گـفـتـنـد: انـسان در ايران تهيه زمستان را مى بيند: از لباس و غيره و در اينجا رسم نيستتـهـيـه ايـى و تـمـهـيـد مـقـدماتى شود به همان اطمينانى كه گرمسير است و عمر زمستانشكوتاه است .
گـفتم : يك سال كه تجربه شد مى بايست به اندازه همان زمان سردى تهيه ديده شود ومـن گـمـان مى كنم كه لطافت هواى اينجا مقتضى است كه نفوذ نسيمهاى سرد در اعماق بدنبـيشتر و سردى او مؤ ثرتر است ولكن هواى ايران كثيف و نفوذى ندارد و در اعماق اجسام وتاءثير او كمتر محسوس ‍ مى شود فقط تاءثيرش سطحى است .
مثلا نسبت هواى اينجا به ابدان ما مثل نسبت ده من ارزن است كه ريخته شود روى يك خرمن جوزكـه در سـطـح خـرمـن چـيـزى بـاقـى نـمـى مـانـد، بـلكـه هـمـه ازخـلل و فـرج آن خـرمـن جـوز بـه خـوف داخـل مـى شـود. ولكـن نـسـبت هواى عجم به ابدان مامـثـل نـسبت ده من جوز است كه ريخته شود روى يك خرمن ارزن كه يك جوز به عمق و باطن آنخـرمـن فـرو نـمـى رود و بـلكـه هـمـه در سـطح خرمن مى ايستد و از اين جهت انسان در اينجابيشتر سرما مى خورد و حال آن كه سردى عجم بيشتر از اينجاست و سردى اينجا از اين جهتمى شود گفت : برد الله التى تطلع على الافئده .
و يـا آن كـه كسانى تازه به نجف مى آيند و قصد ماندن مى كنند مصائبى بر آنها وارد مىشـود امـتـحـانا از اندوه غريبى و گرسنگى و سرما و غيرذلك تا گريزد هر كه بيرونىبود و قابليت محضر امير المؤ منين عليه السلام را نداشته باشد.
القـصـه ، در آن سه - چهار ماه اول من از همه جهت بى بى شده بودم فقط سرما نبود، بىمـاءوايـى ، بـى پـوشـاكـى ، بـى خـوراكـى ، بـى پـخـتنى ، بى انسى ، نصف خود بىهمزبانى .
رسم عادت طبيعى من بر كتمان حال و عدم اظهار حاجت حتى از خدا و على عليه السلام بوده وهـسـت كـه اظـهـار حـاجـت نـزد مـخـلوق را ولو بـه عـنـوان قـصـه و شـرححال باشد يكى از درجات كفر مى دانستم و در نزد خدا و اولياء منافى تسليم مى دانستم ،سنة حسنه سكوت و بسوز و بساز را بر خود لازم مى شمردم .
و كـنـت فـى ذالك غـيـورا ولو صـدر عـن غيرى لسائنى و صبرت فى ذلك حتى تبدلتمرادته و جياعه بالمن و السلوى و احمده فى مورد الشكورى و حضور البلوى .
فـقط خوشى و سرور من به فهميدن درس آخوند و نوشتن آن بود و زيارت حضرت امير ولوس شـدن در خـدمـت آن بـزرگـوار حـتـى پـاكـتـى نـوشـتـم بـه ميان ضريح انداختم كهحـاصـل مـضـمـونش اين كه من مى خواهم تو را ببينم و يا پسرت حجت عصر(عج ) را و يك دوشـعرى هم در مديحه آن جناب ساختم در آخر كاغذ نوشتم ، وقتى كه پاكت انداختم از حماقتخود، خود را ملامت نمودم كه اين كار عوامانه و بى فايده چرا از من سرزد اين كاغذ كه بهمن برنمى گردد كه از لا و نعم على عليه السلام من خبردار شوم .
باز به دلم افتاد كه اين قرآنهايى كه در بالا سر گذارده اند يكى را به طور استخارهباز مى كنم ، آنچه در سر صفح بود جواب على عليه السلام است به من .
قـرآن را بـعـد از چـنـد صـلواتى باز نمودم در اول صفحه اين بود: من كان يرجوا لقاءالله فان اجل الله لات و هو السميع العليم ، از كلمه كلمه اين آيه بوسيدم كه جوابىكه جوابى شافى من بود.
بـهـار شـد، تـابـسـتـان شـد، سـرما رفت اما چه فايده ، بليات ديگر ملازم بودم ، بلكهعوض سرما، گرمايى آمد كه كم از سرما نبود مگر همان حجره كذايى كه سردتر بود ازبيرون و ممكن بود كه آدم وسط روز در آنجا بخوابد.
آن آخـونـد سـاوجـى كه صاحب اولى حجره بود گاهى به حجره سرى مى زد و موذى نبود،بـلكـه كـم كـم مرا دوست گرفت و چند ورقى از شرح لمعه نزد من درس خواند فهميدم كههـيـچ نـمـى فـهـمـيد و در وقت و قبله كه دايره معدل النار با منطقه البروج تقاطع نمود ونقطه اعتدال ربيعى و خريفى محقق گشت و دو نقطه انقلاب صيفى و شتوى نيز مفرض گشتو از تـقـاطـع افـق حـقـيـقـى بـا مـنـطـقـه نـقـطـه مـشـرق و مـغـربحـاصـل آمـد، آخـونـد خـر به گل فرو رفت و صاف ايستاد و درس را ترك نمود، چون او ازمدرسه آمدن و به درسها حضور يافتن محض اسم و مقدمه دنيا بود و كار او در نزد بعضىآقايان بادمجان دور قاب چيدن و مريد تراشيدن و بارك الله شنيدن و نواله يافتن بود وبا همه اصناف طلاب نيز مربوط و آشنا بود و حالة در طرف نقيض من واقع شده بود و ازايـن جهت كه مزاحمتى به دنياى او نداشتم و سد راه جريان خيالات او نبودم از من خوشش مىآمد و يك دو مرتبه اى مرا به منزلش دعوت نمود تا آن كه شيخى روضه خوان و نافهم ازآشـنـايـان اصـفـهـان ورد بـه حـجـره و خواهش نمود كه يك هفته اجازه بدهيد من در حجره شمابـاشـم ، عـمـويـم كـه بـا مـتـولى مـدرسـه شـيـخ مـهـدى دوسـت اسـتقول داده كه بعد از هفته اى حجره اى از آن مدرسه را به من بدهند.
گـفـتـم : اين حجره قابل سكنى نيست و اگر شما به بودن در اينجا راضى هستيد بنده چهفرقى دارم .
آخـونـد اصـفـهـانـى نـمـدى داشـت آورد بـه اطـاق انـداخـت و غـالبـا بـهمـنـزل عمويش مى رفت و به درس قوانين مى رفت و كسى با او مباحثه نمى كرد. خودش دريـكـى از ايـوانـهـاى صـحـن كـه نـزديك مبال و خلوت بود مى نشست و سر را از گرمى هوابـرهـنـه مى كرد و كتابش را باز مى كرد و هم مباحثه را در آنجا فرض مى كرد و به آوازبـلنـد مـبـاحـثـه مـى كـرد و گاهى به آن معدوم تشدد و اوقات تلخى مى نمود كه تو نمىفـهـمـى كـه هـزار رحـمـت به اخفش كه لااقل بزى داشت و اين آخوند معدوم را طرف صحبت وتـخـاطب خود قرار داده بود و چون روضه خوان بود خجالت هم نمى كشيد والا طلاب ديگرصدور اين حركات از هم لباس خودشان مايه خجالتشان بود.
صـاحـب اولى حجره بعد از چند روزى آمد به حجره نمد بيگانه را در آنجا افتاده ديد. گفتايـن نـمـد از كـيـسـت و مـن هـم در روى نـوشـتـه هاى خود دمر افتاده بودم و درس آخوند را مىنوشتم با آن حال گفتم نمد از يكى از رفقاى اصفهانى است چند روزى در اينجا بيش نيستمى رود بيرون .
گـفـت : سـيـد خـودت جـسـتـه اى خـاله مـهـمـانـى مـى كـنـى بـاز بـا هـمـانحال گفتم حجره از كسى نيست ، مال خودم است ، اتصرف فيها كيف اشاء و اين كه تو را راهمى دهم مرحمتى است از من به تو و بايد ممنون باشى .
ثانيا گفت : سيد اينجا خراسان نيست كه كله شقى پيشرفت كند، اينجا را نجف مى گويند وشرارت خراسانى در اينجا خاموش است .
غـيـظ مـرا فـرا گـرفـت بـرخـاسـتـم و راسـت نـشـسـتـم ، گـفـتـم آخـونـد خـر عـلىايحال من خراسانى هستم اينجا هر گورى هست كه هست پدرت را مى سوزانم .
ايـن را كـه شـنـيـد شـش بـيـنـى مـرا خـورده كرده و پله را پوچ نموده و به سرعت از حجرهبـيـرون زد و رفـت و مـيـان صـحـن . مـن خيال كردم كه چون اين آخوند با همه مربوط است وفعلا در ميان صحن طلاب جوقه جوقه نشسته اند، البته رفت كه چند لندهورى بياورد ولااقـل كـتك مفصلى در اين جاى خلوت خواهم خورد، خوب است مهيا بنشينيم كه مبادا كه مبادايىرخ دهد.
بـرخاستم چوب ناهنجارى كه از عجم با خود آورده بودم و طراد سگهاى بين راه بود آوردمبه پهلويم گذاردم و شال كمر را محكم بستم و آستين ها را مقدارى زدم ، بعد از آن نشستمقـلم و كـاغـذ را بـرداشـتـم و مشغول نوشتن شدم ، و آخوند خر ترسيده و اظهار نكرده و يااظهار كرده كسى گوش به حرفش نداده و يا آن كه مشورت نموده ، ملامتش نموده اند و علىايـحال ديدم در باز شد و جناب آخوند با خنده و قهقهه وارد حجره كه سيد عجب ناقلا بودهاى و عجب گرگى به لباس ميش در آمده اى و عحب ظالم مظلوم نما بوده اى .
نه تنها طفره و چند منزل يكى كردن محال است ، هر مرحله نيز به نوبه خود بايد به اوجو كـمـال خـود بـرسـد تـا بـه ضـد خـود تـبـديـل گـردد و در نـهـايـت امـرتـكـامل صورت گيرد. مثلا فئوداليسم يا كاپيتاليسم دوره اى دارد كه تدريجا بايد طىشـود تـا در يـك لحـظه خاص تاريخى دگرگون گردد. انتظار رسيدن يك مرحله پيش ازرسـيـدن مـرحـله پـيـشـيـن بـه اوج خـود، مـانـنـد انـتـظـار تـولد نـوزاد اسـتقـبـل از آنـكـه جـنين مراحل جنينى خود را به پايان برساند كه البته نتيجه اش سقط جنيناست نه تولد نوزادى سالم .
گـفـتـم : آخـونـد، نـگـاه بـه چـوب و هـيـكـل مـن بـكـن خـدا را شـاكـر بـاش كـه ايـن حـجـرهقـابـل و جـاى آدمـيـزاد نـبـود والا تـو حـالا در نـجـف نـبـودى و يـا بـه عـجـم و يـا بـه جهنمواصل شده بودى .
بـرخـاسـتـم چـوب نـاهـنـجـار را بـه گـوشـه اى گـذاشـتـم و كـمـر سـفـت راشل نمودم و سر آستين ها را پايين كشيدم .
آخـونـد نـگـاه مـى كـرد ديـد كـه جـمـله هـاى حـرفـيـه مـى خـواسـتـه بـه فـعـليـهمـبـدل گردد قهرا ارادت به ما پيدا نمود و خوف و وحشت او را به خضوع و خشوع انداخت وبيرون رفت .
شـيـخ اصـفـهـانـى يـك - دو هـفـتـه اى در آنـجـا مـانـد، روزى طـرف عـصـرى كـه مـنمـشـغـول نـوشـتـن درس بـودم از در، درآمـد بـا دهـان پـرخـنـده كه عمويم براى من حجره اىگرفته فردا مى خواهم بروم به حجره ام ، من اظهار بشاشتى نمودم .
گـفـتـم : الحـمـد لله كـه از ايـن زبـاله دان خـلاص شـدى و آسـوده گـشـتـى ومشغول نوشتن شدم ، تا نزديك غروب برخاستم وضو گرفتم كه بروم ميان رواق ، پشتسـر آخوند نماز مغرب و عشا را بخوانم و از آن وقت به فكر خودم افتادم كه شش - هفت ماهدر اين زباله دان با آن تضييقات و فشارهاى گوناگون دندان به سر جگر نهاده و خوندل خورده و صبر نموده و سيد منتسب به على عليه السلام و على الظاهر كمالات و ديانت منبهتر از اين اصفهانى است ، ده روز نشده نه رنجى ديده و نه تعبى كشيده به اين زودى وآسـودگـى عـمـوى او حـجـره بـراى او پـيـدا كـنـد، يـعـنـى خـدا ايـن طـورسهل و آسان تهيه اسباب آسودگى اين نكره لايتعرف را فراهم نمايد و از من بدبخت فلكزده نـظر مرحمت را بردارد و به زاويه نيسان بگذارد و از هر جهت فشار بخورم . به همينخـيـالات كـه در وجـنـات مـن آثـار حزن و اندوه گرفتگى ظاهر شده بود محاذى در حرم شدمبدون سلام و كلام .
گفتم : در اين مدت مديد و تضييقات شديد تو به قدر يك عمو كار از دستت نيامد براى منبـكـنـى و گـذشـتم در حالى كه چشمها آلوده بود اقتداء نموده نماز تمام شد. بعد از نمازيـكى از خراسانيها گفت حجره اى در منزل وقفى كه اختيار او با آخوند است مى خواهد خالىشود تو اجازه او را بگير كه مال تو شود و من چون ماءيوس بودم از جهاتى ، حتى آن كهآخوند هم مرا نمى شناخت كه كجايى و چه كاره ام ، لذا اعتنايى به اين حرف نكردم ، فردابعد از درس صبح كه در مسجد هندى فقه درس مى گفت تا ميان صحن كه آمدم كه سى قدمبـيـش نـبـود، سـه نـفـر از فـضـلاء طـلاب مـتـواليـا بـه مـن گـفـتـنـد حـجـره اى درمـنـزل وقـفـى در شـرف خـالى شـدن اسـت بـرو از آخـوند اجازه او را بگير پيش از اين كهديگران بگيرند.
نه تنها طفره و چند منزل يكى كردن محال است ، هر مرحله نيز به نوبه خود بايد به اوجو كـمـال خـود بـرسـد تـا بـه ضـد خـود تـبـديـل گـردد و در نـهـايـت امـرتـكـامل صورت گيرد. مثلا فئوداليسم يا كاپيتاليسم دوره اى دارد كه تدريجا بايد طىشـود تـا در يـك لحـظه خاص تاريخى دگرگون گردد. انتظار رسيدن يك مرحله پيش ازرسـيـدن مـرحـله پـيـشـيـن بـه اوج خـود، مـانـنـد انـتـظـار تـولد نـوزاد اسـتقـبـل از آنـكـه جـنين مراحل جنينى خود را به پايان برساند كه البته نتيجه اش سقط جنيناست نه تولد نوزادى سالم .
گـفـتـم عـجـب قـضـيـه اى اسـت ، آخـونـد حـجـره بـه مـن نـخـواهـد داد چـون ازقـبـيـل مـن صـد نـفـر لامـكـان و مـعروف ترند خدمت آخوند و لابد در صدد بوده اند و تا بهحال اجازه آن حجره و امثال آن را اشخاص عديده اى گرفته اند و تا نوبت به من برسد دمشـتـر بـه زمـيـن مـى رسـد، ايـن هـمـه طـلبـه كـه در نـجـف ريـخـتـه انـد وامـثـال مـن كـه تمكن از اجاره كارى ندارند بسيارند و مدارس هم بسيار كم و بالضروره هرادنى طلبه از من در مقام چيز خواستن از كسى جرى تر و ناطق و بى حياتر و دليرتر است. و در نزد بزرگان آخوند و غير آخوند به اسرع اوقات خود را آشنا و معروف مى سازند.مـنـى كـه در ايـن مدت مديد با آخوند مواجه نشده ام از كجا كه آخوند بداند من طلبه هستم ومستحق حجره مى باشم من كه ماءيوسم .
آن آخرى گفت و لا تيئسوا من رحمة الله از تو رفتن و گفتن ، شد و نشد فايده با تو نيست، بيده ملكوت كل شيئى و چنان كه روح و خاصيت و ملكوت هر چيزى به دست اوست پيكره وجـرم و نـاسـوت هـر چـيـزى بـه دسـت بـنـده اسـت ، در ايـن دار كـه دار اسـبـاب ومـحـل ظـلمـانـى و وداى مـخوف است بى عصا نتوان حركتى نمود و تو البته برو از آخونداجازه حجره را بگير.
گـفـتـم : اى والله عـلى ذمـتى كه بعد از درس عصر كه در بيرونى خود درس ‍ مى گويد،درخـواست اجازه حجره را خواه نمود، لكن معذلك بالكليه ماءيوس بودم و در عجب بودم كهاز ديـشـب چـهـار - پـنـج نـفـر ابـراز ايـن مـطـلب را نـمـوده انـد، كـانـه هـمـه ايـنـها تا بهحـال بـراى من در پى حجره اى بوده اند و من از تندى نمودن به على عليه السلام در شبفراموش كرده بودم از كجا كه اينها رسول او نباشند.
عـصـر بـعـد از درس كـه هـنـوز در روى صندلى جلوس داشت ، عرض كردم كه حجره اى درمـنـزل وقـفـى مـشـرف بـه خـالى شـدن اسـت چـنـانـچـه مـقـتـضـى اسـت اجـاره دهـيـد كـهمال من باشد كه منزل درستى ندارم .
فـرمـودنـد بـه آواز بـلنـد كـه از ايـن سـاعـت هـر مـنـزلى كـه در آنـجـا خـالى شـود،مـال آقـاسـت . و بـه طـور قـهـقرا آمدم پهلوى در بيرونى كه شيخى از خراسانيها در آنجاايـسـتـاده بـود دسـت مـرا گـرفـت گـفـت بـيـا بـرويـم حـجـرهمـال مـن اسـت و خـالى اسـت چـون مـن زنـى گـرفـتـه ام بـى اجـازه آخـونـد رفـتـه ام بـهمـنـزل ، چون آخوند راضى نمى شود طلبه فقير در اينجا زن بگيرد، مى گويد طلبه درايـنجا خودش شوهر لازم دارد كه تكفل نفقات او را بنمايد و خود نمى تواند شوهر ديگرىباشد.
گـفـتـم : راست مى گويد، زن گرفتن امثال من و تو در اينجا حرام است ، تو چطور جراءتكرده اى كه زن گرفته اى .
گـفـت : تـوكـل بـه خدا كردم ، گفتم خود را حاضر كرده اى كه اگر ناهار و شبى با دستخالى به منزل بروى و در نزد عيالت خجالت بكشى و او از تو چيزى بخواهد و تو او راامـر بـه صـبـر و نصيحت و موعظه نمايى ، تا آن كه آرام بگيرد و يا چند فحشى به توبدهد و طلاق و مهريه خود را بخواهد.
گـفـت : نـه مـن حـاضـرم و نـه خـدا آن روز را مـى آورد. گـفـت عـلىايـحـال مـن زن گـرفـتـه ام بـيـا بـرويـم اسـبـاب تـو را بـرداريـم بـرويـم بـهمنزل وقفى ، حجره را تصرف كن .
رفـتـيـم مـن نـمـد و تـاس كـبـاب را بـرداشـتـم او هـم سـمـاور و قـورى را در حـجـره راقـفـل زدم كه نمد اصفهانى را دزد نبرد و كليد را به جاى مخصوصش گذاشتم و اسباب رابرداشته رفتم به منزل وقفى ، واقع در محله عمارت ، داراى هفت حجره بود كه در هر حجرهاى طـلبـه اى سـكـنـى داشـت و آن شيخ كليد حجره را به من داد و خود برگشت . در اطاق رابـاز كـردم ديـدم حـجـره بـسـيـار كـوچـكـى عـرض كـمتر از يك ذرع است كه اگر دو نفر دربـغـل هـم بـخـوابـنـد بـه زور عـرض آن كـفـايـت كـنـد وطـول آن كمتر از يك و ذرع و نيم است كه اگر بخواهم پاهايم دراز نمى شود، مگر آن سربه زاويه اى و پا به زاويه ديگر دراز شود و فى الحقيقت قبر گشادى بود كه مرا علىعـليـه السـلام مـسـتـحـق آن دانسته و من از حجره كوچكم خوشم مى آمد نمد را دولا نمودم تمامحـجـره را فرش نمودم ، چراغ و سماور و كاسه و تاس كباب را به طاقچه بالا گذاشتمكه به غير خودم در كف حجره نبايد چيز ديگرى باشد.
چـنـد روزى نـگـذشـت كـه مـقـسـم شـيـخ حـسـن مـمـقـانـى بـه آنمـنزل وارد شد به هر طلبه اى دو مجيدى پول داد به من هم داد و رفت و من تعجب كردم چونسابقا شنيده بودم كه اسم طلبه فقيرى اگر ثبت دفتر ممقانى بشود بسيار دوندگى واقامه شهود و زحمت دارد و از رفقاى آن منزل پرسيدم كه من سابقا اين طور شنيده ام و حالاخلاف او را ديدم .
گـفـتـنـد: خـشـت ايـن مـنـزل در نـزد مـمـقـانـى چـنـيـن بـه كـار خـورده كـهاهـل آن بـى سـوال و جـواب داخـل بـهـشـت مـى شـود و بـه اوپول داده مى شود.
فـردا ديـدم زنـهاى متعددى از يائسات به اين منزل رفت و آمد مى كنند، خنده مرا گرفت كهاين هم حورالعين هاى اين بهشت تنگ پر پشه است .
بعد از تردد چند مرتبه از آنها، رفقا جمع شدند به تحريص و ترغيب زياد مرا به يكىاز آنها تزويج و داماد نمودند كم كم حيا و خجالت من هم رفت .
379
شـيـخ اصـفـهـانـى مـرا ديـد كه كجا رفته ، گفتم حجره دار شدم تو هنوز به آن حجره كهعمويت جسته بود نرفته اى ؟
گفت : نه آنجا نشد و من شبها در آن حجره مى ترسم اگر جا دادى بيايم آنجا.
گفتم : بيا برويم آنجا، همانجا هم ناهار بخور و اگر ممكن است بمان .
آمد بيچاره خجالت كشيد از تنگى حجره ، گفتم شبها كه در پشت بام مى خوابيم ، ممكن استكـه گـاهـى شـبها در پشت بام بخوابى . و چيزى نگذشت كه آن بيچاره علاوه بر اين كهحجره گيرش نيامد از نجف هم رفت اصفهان .
و على عليه السلام به ما فهماند كه او از عموها بهتر كار مى كند و داده او ولو قبر جايىاسـت و مـسـتـقـل در تـصـرف هـسـتم اوسع از دنيا و آخرت است . بابى هو و امى و نفسى وروحى و مالى .
و من از آن روزى كه على عليه السلام مرا مستحق اين حجره كوچك دانست و مرا مالك و متصرفدر آن ساخت نجفى شدم و دوستدار نجف شدم و به هر كجا مى رفتم دلتنگ مى شدم و غربتبـه من اثر مى كرد و به زودى خود را به نجف مى رساندم كانه وطن من است و هيچ وقت دركـربـلا يـك قـصـد اخـتـيـارا نـتـوانـسـتـم بـمـانـم ، حـتـى آن كـه بـا شـيـخ ازاهـل صـنـعـت (128) در كـربـلا رفـيـق بـودم بارها گفت در كربلا پانزده روز بمان كهبـعـضـى از طـريـق ايـن عـلم را بـه تـو بياموزند به اين اندازه هم راضى نشدم و از نجفنـگـذشتم . در و ديوار نجف و اهالى نجف را بسيار دوست مى داشتم با آن غالبا اهالى آنجااز اشـرار عـراق مـحـسوب مى شدند، ولكن خوش اخلاق و مزاج بودند و بچه هاشان بسيارمـوذى و شـيـطان بودند و زود آدم عاقل را ديوانه مى كردند و گاهى طرف شور بزرگانواقع مى شدند و راءى آنها تصويب مى شد.
بـيـابـان نـجـف صـحراى قفرى است نه در او باغى و نه آبى و نه سبزه اى ، بلكه خاكنـدارد، از خـاك كـج و جـال و رمـل تـركـيـب يـافـتـه و بـلكـه قـبـرسـتـان ومـحـل مـار و مـور اسـت ، مـعـذلك روحانيتى محسوس مى شود كه در باغات كربلا و كاظمين وانهار جاريه اى كه در آنهاست ادراك نمى شود.
قال على فى حقها: ما اروح ظهرك و ما اطيب بطينك .(129)
و گـاهـى كه جنازه اى از رفقا به وادى مى برديم براى دفن ، آرزو مى كرديم كه در آنقبر ما بخوابيم خصوصا در فصل گرمى هوا، بس كه آن قبر نظيف و پاكيزه بود و تمامكنده او عوض خاك رمل براق و در ريزه بود و چون رطوبت نداشت همه چيز آن پاكيزه بود.
هوا صاف و زمين پاك ، طرف غروب و طلوع صبح روحانيت غريبى احساس مى شد گويا ازبـاطـن او كـه وادى السـلام و بـهـشـت برزخ است به حسب اخبار، نسيمى به دنيا و ظاهر آنوزيـدن داشـت . و چـون ايـن ارض ‍ روحـا مـجـمـع روحانيين و مجاور مرقد رئيس روحانيين بودمـحـبـوب ارواح صـافـيه شده بود. به طورى محبوب شده بود كه ياد وطن اصلى را نمىكـرديـم ، بلكه كليه ايران از يادم رفته بود، حتى وقتى در خواب ديدم كه حاجى آمده ازولايـت و مـى خـواهد مرا با خود ببرد و آخوند هم مى خواهد كه مرا ببرد و من از غصه و وحشتمـفارفت نجف از جا پريدم و بيدار شدم و خدا را شكر كردم كه در خواب بوده و انشاء اللهبـه بـيـدارى رخ نـخـواهـد داد و چـون مـحـتـمـل بود از رؤ ياى صادقه باشد و وقتى تحققخـارجـى پـيدا كند در فكر آن تقصيرى بودم كه براى آن در خواب عذر من را خواسته اند،فـكـرم بـه ايـنـجـا كشيد كه خواب من در نجف در همه وقت روى نمد حصير بود و بالاپوشفقط عبا بود.
هم مباحثه اى داشتم كه اهل و عيال داشت ، گفت لااقل دوشكى براى خود بساز كه زيرت نرمبـاشـد و خـرجـى هم ندارد، چون پنبه همين لحاف كهنه اى كه در ميان اين دلابچه مانده بهحـلاج بـده بـزنـد بـه نـيـم قـران و سـه قـران هـم بـده رويـه و آسـتـر بـگـيـر و بـيـاراهـل خـانـه بـده دوشـكـى بـراى تـو بـسـازنـد و مـن هـمـيـن كـار را روزقـبـل كـرده بـودم و شـب آن خـواب را ديـدم صبح زود رفتم به در خانه هم مباحثه كه دوشكنسازيد كه من به روى او نمى خوابم . بالاخره گفتند پس چه سازيم اين پارچه را گفتممـتـكا بسازيد، چون من متكا هم ندارم بدون متكا خوابم نمى برد. گفتند زياد است ، گفتم دوتا متكا بسازيد. على ايحال من دوشك نمى خواهم براى من دوشك مستحب است اما متكا واجب استكـه زير سرم بايد بلند باشد ولو از آجر و سنگ باشد. على عليه السلام فهمانيد كهيـا روى دشـك خـوابـيـدن و يـا بـه نـجـف مـانـدن اسـت و مـن زمـيـن ورمـل نـجف را به تخت سلطانى نمى دهم تا چه رسد به اين دوشك سه قرانى كه پنبه اواز عـهـد نـوح اسـت . و در خوراكى نيز هميشه اليف گرسنگى و نادارى بودم . از زيارتىكـربـلا بـرگـشـتـم در حـالى كـه هيچ پولى نداشتم وقت ناهار شد، رفتم به حجره ميانطـاقـچـه هـا نـان خـشك هايى كه لقمه لقمه از سابق مانده و بعضى ها بدمزه و سبز شدهبـود و يـا خـمـيـر و سـوخـتـه بـود، جـهـت سـد رمـق چـنـد مـثـقـالى خـوردم كـه مـعـده تـا شـبمشغول به آن باشد، تا چه پيش آيد و همچنين در شب از آن نان خشك ها جويده تا مگر فردافرجى حاصل آيد و هلم جرا.

next page سياحت شرق در احوالات آقا نجفي قوچاني

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation