بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب تاریخ انبیاء, سید هاشم رسولى محلاتى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     18590001 -
     18590002 -
     18590003 -
     18590004 -
     18590005 -
     18590006 -
     18590007 -
     18590008 -
     18590009 -
     18590010 -
     18590011 -
     18590012 -
     18590013 -
     18590014 -
     18590015 -
     18590016 -
     18590017 -
     18590018 -
     18590019 -
     18590020 -
     18590021 -
     18590022 -
     18590023 -
     18590024 -
     FOOTNT01 -
     FOOTNT02 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

بـارى ، ابـراهـيـم بـادلى سـرشـار از ايـمـان به حق ، روحى آرام و مطمئن و چهرهاى خندانبـدون هـيـچ بـيـم و هـراس خـود را تـسليم آتش - و در حقيقت تسليم رضاى حق - كرد و بهسـوى جـبرئيل امين يعنى بزرگ ترين فرشته درگاه حق نيز دست حاجت دراز نكرد و بدينوسـيله عالى ترين درس مردانگى ، توكل و عزت نفس را تا قيامت به فرزندان آدم آموخت .عـجـيـب آن اسـت كـه در بـعـضـى از نـقـل هـا آمـده كـه در آن روز از عـمـر ابـراهـيـم شـانـزدهسال بيش نگذشته بود و به اصطلاح جوانى نورس بود!(280)
نمرود و آزر چه ديدند؟
در تـواريـخ و روايـات آمـده اسـت كـه نمرود دستور داد كه در آن نزديكى ساختمان بلندىبـراى او بـسـازند تا از آن جا كيفيت سوختن ابراهيم را تماشا كند و هنگامى كه ابراهيم رابـه هـوا پـرتـاب كـردند، آزر را نيز همراه خود به بالاى آن بنابرد. ناگهان برخلافانـتـظـار و بـا كـمـال تـعـجـب ديـد كه ابراهيم به سلامت ميان آتش نشسته و آن محوطه بهصـورت بـاغ سـرسـبز و خرمى درآمده و ابراهيم با مردى كه دركنار اوست به گفت وگومشغول است . نمرود رو به آزر كرد و گفت : اى آزر! بنگر كه اين پسر تو تا چه حدّ پيشپروردگارش گرامى است .(281)
و در نقل ديگرى است كه چون نمرود آن منظره را ديد فرياد زد:
من اتّخذ الها فليتّخذ مثل اله ابراهيم ؛
هـركـس مـعـبـود و خـدايـى بـراى خـود انـتـخـاب مـى كـنـد، بـايـد مـعـبـودىمثل خداى ابراهيم براى خود برگزيند.
و سخن حق بى اختيار برزبانش جارى گرديد.
خداى تعالى ماجرا را با اين بيان نقل فرموده كه گويد:
قلنا يا نار كونى بردا و سلاما على ابراهيم ، فارادوا به كيدا فجعلناهم الاخسرين؛(282)
بـه آتـش گـفـتـيـم : اى آتش سرد و سالم باش بر ابراهيم ، و اينان درباره او توطئه ونيرنگى داشتند و ما زيان كارشان كرديم .
در سوره صافّات فرموده :
فارادوا به كيدا فجعلناهم الاسفلين ؛(283)
آن ها خواستند نيرنگى درباره ابراهيم انجام دهند و ما آن ها را پست و حقير گردانديم .
مبارزه با بت هاى جان دار
تـا اين جا ابراهيم خليل سرگرم مبارزه با بت هاى بى جان و شكستن آن ها بود كه در اينراه بـا خـطـرهـاى بـسـيـارى مـواجـه شـد و خـداونـد او را حـفـظ كـرد، امـامـشـكـل فقط اين نبود كه آن مجسمه هاى چوبى وسنگى را از سرراه بردارد و در هم بشكند،بـلكه بت جان دارد و نيرومندترى پيدا شده بود كه به سبب اين كه چند صباحى خداوند،نـيـرو و قـدرتـى بدو داده بود، باد غرور و نخوت در مغز او جاى گرفته و به تدريجخـود را خـداى مـردم خـوانـده بـود و از سـايـر خـدايـانـى كـه مـردم بـه عـبـادتـشـانمشغول بودند، خود را برتر مى دانست و اين بت همان نمرود بود.
شـايـد مـنـطـق او اين بود كه وقتى بنا شد مردم در برابر بت هايى بى جان كه به دستخـود سـاخـتـه انـد سـرتـعـظيم و پرستش فرود آورند، بهتر است اين كرنش را در برابرشـخص جان دار و نيرومندى مثل من انجام دهند و البته تشويق به پرستش بت ها را نيز خوداو و نـزديكان و مشاورانش رهبرى مى كردند تا راه را براى پرستش بت هاى جان دار هموارسازند.
اگـر چـه سـرزنـش ابـراهـيـم از بـت پـرسـتـى و پـرسـتـش غـيـرخـدا،شـامـل هـمـه پـرستش هاى غلط مى شود و پرستش نمرود را هم كه يكى از اين پرستش هاىغـلط بـود در بـرمـى گرفت ، اما ابراهيم به صراحت نمى توانست چيزى بگويد و مبارزهخـود را مـتـوجـه او سـازد، پس از ماجراى شكستن بت ها و انداخته شدن ابراهيم در آتش ، اينفـرصـت پـيـش آمـد و ابـراهـيـم بـا نـمـرود روبـه رو شـد. نـوبـت در هم شكستن اين بت همفرارسيده بود.
در تـواريخ و روايات از كيفيت روبه رو شدن ابراهيم با نمرود بحثى نشده و معلوم نيستدر كجا و به چه وسيله اين موقعيت پيش آمد كه حضرت ابراهيم بتواند با چند جمله كوتاه ،نمرود را محكوم و به تعبير قرآن كريم مبهوت و عاجز سازد.
نـمـرودى كـه حـاضـر نـبـود حـتى نام ابراهيم را پيش او ببرند و در جامعه او را به عنوانآشـوب طـلب مـعـرفـى كـرده بود و نمى خواست سايه او را هم در شهر و ديار خود ببيند،چـگـونـه حـاضـر شـد پـيـش روى ابـراهـيـم بـنـشـيـنـد و بـهاستدلال او در مسئله خداشناسى پاسخ گويد و خود را آن گونه رسوا و سرافكنده سازد؟و چه مطلب مهمى پيش آمد كه او را به اين كار واداشت ؟ معلوم نيست .
بـعيد نيست سبب عمده اش شهرت فوق العاده اى بود كه ابراهيم پس از نجات از آتش كسبكرد و نام او به عنوان يك قهرمان مبارزه با بت پرستى و يك انسان برتر در سرتاسرمـمـلكـت پـيـچيد و داستان نجات يافتن او از آتش (آن هم آتش بى سابقه ) به صورت يكمـعـجـزه بـزرگ الهى درآمده و بحث روز شده بود. يعنى اين جريان سبب شد تا نمرود بهخـود آيـد و احـسـاس خـطر جدّى براى حكومت يا خدايى خويش كند و به فكر بيفتد تا او رابه قصر سلطنتى خويش دعوت كند يا جاى ديگرى را براى اين كار انتخاب كند، تا هم ازنـزديـك ابـراهـيـم را بـبـيـنـد و هـم بـا مـغـلطـه كـارى بـتـوانـد او را مـحـكـوم سـازد و بـاوسايل تبليغاتى خود او را در هم بكوبد.
بـه هـرحال خدا مى خواست در اين فرصت پيش آمده ، اين بت را هم مغلوب ساخته و اقتدار اورا درهم بشكند.
قـرآن كـريـم گـفـت وگـوى ابـراهـيـم و نـمـرود را ايـن گـونـهنقل مى كند:آيانديدى آن كس را كه - با اين كه خداوند به او ملك و پادشاهى داده بود-بـا ابـراهيم درباره پروردگارش محاجّه كرد،آن دم كه ابراهيم گفت : پروردگار من كسىاسـت كـه زنده مى كند و مى ميراند. او گفت : من هم زنده مى كنم و مى ميرانم . ابراهيم گفت :خـداى يـكـتـا خـورشـيـد را از مـشـرق مـى آورد تـو آن را از مـغـرب بـيـاور! پـس (درمقابل اين حجت نيرومند) آن كس كه كفر مى ورزيد مبهوت شد.(284)
چـنان كه از اين آيات استفاده مى شود، نمرود در آغاز راه سفسطه و مغالطه را پيش گرفتو خواست در ديده حاضران ، خود را حاكم جلوه دهد و از انحراف فكرى مردم آن زمان - كه ازخلال اين داستان ظاهر مى گردد- به نفع خود بهره بردارى كند. پس بى درنگ در پاسخجـمـله نـخـست ابراهيم در مورد معرفى پديدآورنده اين جهان هستى او نيز خود را برابر باخـداى عـالم مـعـرفى كرد و در جواب اين كه ابراهيم گفت :پروردگار من كسى است كهجان مى بخشد و جان مى ستاند، مى ميراند و زنده مى كند.
گـفـت :مـن هـم زنـده مـى كـنـم و مى ميرانم .(285) و طبق روايات ،(286) براىاثـبـات ادّعـاى خـود دستور داد دو نفر را از زندان آوردند. آن گاه را آزاد ساخت و ديگرى رابه قتل رسانيد. حاضران هم بر اثر كج روى فكرى يا از روى چاپلوسى برهان نمرودرا پذيرفتند.
اما خداى تعالى خليل خود را با منطق نيرومندترى مجهز كرده بود كه دشمنان را با برهانمـحـكـم خـويـش مـحـكـوم مـى كـرد و در سـوره انـعـام پـس ازنـقـل قـسـمـتـى از دلايـل آن حـضـرت ، ايـن امـتـيـاز را بـراى ابـراهـيـم بازگو مى كند و مىفرمايد: و تلك حجتنا آتيناها ابراهيم على قومه نرفع درجات من نشآء.
چـنـان كـه در داسـتان شكست بت ها و داستان هاى ديگر مشاهده مى شود، ابراهيم با چند جملهكـوتـاه مجال سخن را از دست دشمن مى گرفت و جايى براى ادامه سخن باقى نمى گذارددر ايـن جا نيز مطلبى را پيش كشيد كه ديگر جاى و مغلطه اى براى نمرود باقى نماند وبا كمال سرافكندگى مبهوت شد و در عمل عجز خود را در برابر ابراهيم ثابت كرد.
ابـراهـيم نخواست با تشريح داستان زندگى و مرگ و بيان مغالطه اى كه نمرود كرده ومـرگ و زنـدگـى مـجـازى را به جاى مرگ و زندگى حقيقى به كار برده بود، نادرستىاسـتـدلال او را آشـكار سازد، زيرا مى ديد كه اثبات اين مطلب به پيمودن راه هاى علمى ومـفـصـّل احـتـيـاج دارد و بـا آن فـرصـت كـوتـاه و مـردمكـوردل ، شـايـد كـار مـشـكـل و بـلكه ناممكنى بود. از اين رو آن مطلب را رها كرد و نشانهآشكار ديگرى را پيش كشيد و آن مسئله طلوع خورشيد از مشرق و غروب آن در مغرب بود كهبـا ذكـر ايـن نـشانه الهى ، فرصت سفسطه و مغالطه را از دست نمرود گرفت و او ديگرنـتـوانست امر را برحاضران مشتبه سازد، زيرا مسئله گردش خورشيد و طلوع آن از مشرق ،مـليـون ها سال قبل از خلقت نمرود به همين ترتيب بوده و نمى توانست بگويد اين كار رامـن هـم مـى تـوانـم انـجـام دهم يا قدرت انجام عكس آن را دارم و بدين ترتيب حيران و شكستخورده ماند.
گفت وگوى ابراهيم با ستاره پرستان
مـشـكـلاتـى كـه ابـراهيم خليل درهموار ساختن راه خداپرستى داشت ، كم نبود. چون دشمنانيـكـتـاپـرسـتى ، تنها بت پرستان نبودند، بلكه گروه بسيارى نيز معتقد به خدا بودنسـتارگان ، ماه و خورشد بوده و آن ها را به جاى خداى يكتا پرستش مى كردند يا شريكاو قـرار مـى دادنـد و چـنـان كـه از تـواريـخ مـعـلوم مـى شـود، در هـمـانبـابـل و حـران (كـه هجرت گاه دوم ابراهيم بود) از اين نوع منحرفان بسيار ديده مى شدكه معابد و هيكل هايى به نام ستارگان ساخته و آن ها را پرستش مى كردند.
ابـراهيم وظيفه خود مى دانست كه با همه اين انحرافات مبارزه كند و به طريقى مردم را ازاين پرستش هاى غلط و عقايد انحرافى باز دارد. مهم ترين وسيله اى كه او در دست داشت ،هـمـان منطق نيرومند و حجت دندان شكنى بود كه خداى تعالى بدو عنايت فرموده بود و همهجـا از آن تـيـغ بـرّان اسـتـفـاده مـى كـرد و دشـمـن را مـغـلوباستدلال هاى كوبنده خويش مى ساخت .
ابـراهـيـم رد مـبارزه با ستاره پرستى راه بسيار كوتاه و هموارى را پيمود و به صورتبـسـيـار جـالبـى اسـتدلال خود را مطرح كرد و مانند جاهاى ديگر دشمن را با ذكر چند جملهمغلوب ساخته و راه اشكال و فرار را برآن ها بست .
ابـراهـيـم در آغـاز بـدون آن كـه آشـكـارا عـقـايد باطل آن ها را به رُخشان بكشد، خود را درصـورت ظـاهر با آن ها هماهنگ نشان داد و عقيده باطنى خويش را پنهان كرد تا بهتر عواطفآن هـا را بـه خـود جـلب كـنـد و در ايـشـان آمـادگـى بـيـشـتـرى بـراى گـوش دادن بـهاستدلال خويش ‍ فراهم سازد. به همين منظور ميان آن مردم رفته و خود را مانند يكى از آن هاجلوه داد.
تاچون پرده تاريك شب افق را فراگرفت يكى از ستارگان را(287) كه بهگـفـتـه بـعـضـى سـتـاره زهـره بـود، بـديـد و بـراى ايـن كـه آن هـا را بـه شنيدن استدلال نيرومند خود در نادرستى عقيده انحرافيشان آماده سازد، تظاهر به هماهنگى با آنها كردو طبق عقيده آن ها گفت : اين است پروردگار من !(288)
ايـن جمله را گف و تا وقتى آن ستاره غروب كرد ديگر سخنى بر زبان نراند. هنگامى كهسـتـاره مـزبـور غـروب كـرد، ابـراهـيـم پـيـش روى مـردم بـهدنـبـال آن بـه ايـن طـرف و آن طرف آسمان نگريست و به جست وجو پرداخت . سپس با آوازبلند گفت :من خدايانى را كه غروب كنند دوست ندارم .(289)
ابـراهـيم در اين جا بيش از اين چيزى نگفت و به همين يك جمله كه من خدايى را كه غروبكند دوست ندارم اكتفا كرد.
به دنبال آن ماه بيرون آمد. و چون ديد ماه طلوع كرده ؟ باز براى هماهنگى با مردمگفت : اين است پروردگار من ؟ و چون ماه نيز غروب كرد گفت :به راستى اگرپروردگارم مرا هدايت نكند، مسلّما از گمراهان خواهم بود.(290)
در ايـن جا ابراهيم قدرى صريح تر عقيده انحرافى آنان را گوش زد كرده و ضمن آن كههـدايـت خود را از پروردگار عالم درخواست مى نمايد، ماه و ستاره پرستى را گمراهى مىنامد و در قالب اين بيان ، گمراهى مردم را نيز به آن ها تذكر مى دهد.
بـا سـپـرى شدن شب اندك اندك هوا روشن شد و همه خود را براى پذيرايى خورشيد آمادهكـردند. خورشيد از شرق بيرون آمد و چون ابراهيم خورشيد را ديد كه طلوع كرد و گفت :ايـن است پروردگار من ، اين بزرگ تر است ! و چون غروب كرد گفت :اى مردم! من از آن چه شما شريك خدا مى دانيد، بيزارم .
در ايـن جـا ديـگـر ابراهيم پرده را بالا زد و آشكارا آن مردم را مخاطب قرار داد و عملشان راشـرك نـاميد و بيزارى خود را از آن عقايد انحرافى اظهار كرد و سپس عقيده باطنى خود راآشـكـار نـمـود و فـريـاد زد:مـن روى دل (و پرستش خود را) به كسى متوجه مى دارم كهآسمان ها و زمين را آفريده و از مشركان نيستم .(291)
در ايـن وقـت مـردم بـه بـحث با وى برخاستند و ناگهان متوجه شدند كه ابراهيم عقيده اىبـه سـتـارگان ، ماه وخورشيد نداشته و اگر سخنى هم گفته ، براى هماهنگى با آن ها ومـقـدمـه اى بـراى ابـراز عـقـيده قلبى خويش بوده است . خواستند تا به وسيله اى او را ازعقيده توحيد برگردانند. ابراهيم در جوابشان فرمود:آيا درباره خداى يكتايى كه مرابـه راه راسـت هـدايـت كـرده بـا مـن محاجّه مى كنيد و از آن چه با او شريك مى پنداريد بيمندارم مگر آن كه پروردگارم چيزى بخواهد.(292)
گـرچـه قـرآن كـريـم از مـتـن گـفـتـار آن هـا و تـهـديدى كه در مورد روگرداندن از ستارهپـرسـتـى يـا پـرسـتـش بت كرده اند چيزى بيان نكرده ، ولى از كلام ابراهيم به خوبىمعلوم مى شود كه آن ها وقتى متوجه شدند كه او با آن ها هم عقيده نيست و اظهار بيزارى ازپرستش بت ، ستاره ، ماه و خورشيد مى كند، ابراهيم را ز خشم خدايان خويش برحذر داشتهو به او گفته اند كه از مخالفت اينان بترس كه تو را صدمه و آزار مى رسانند(چنان كهخودشان اين عقيده را داشته اند).
ابـراهـيـم بـا ايـن روش مـى خـواهـد بفرمايد كه من از خشم اين خدايانى كه شما براى خودانـتـخـاب كـرده ايـد واهـمـه اى نـدارم ، چـون ايـن هـا قـادر نـيستند به كسى سود يا زيانىبـرسـانـنـد و ايـن شـمـايـيد كه در حقيقت بايد از خشم پروردگار بزرگ عالم بترسيد وآفريده هايش را شريك او قرار ندهيد!
ابراهيم (ع ) و نشانه روز قيامت
از جـمـله مـاجـراهـايى كه در زندگى ابراهيم خليل اتفاق افتاده و در قرآن كريم ذكر شدهاست ، درخواست او از خداوند در نشان دادن كيفيت زنده كردن مردگان در روز قيامت است .
خـداونـد بـه او وحـى كـرد: چـهار پرنده بگيرد و آن ها را بكشد. بعد بدن هاشان را در همبـكـوبـد و بـه يـك ديـگـر بـيـامـيـزد و سـپس هر قسمت را سركوهى بگذارد. سپس آن ها رابخواند و بنگرد چگونه هر جزيى به بدن اصلى باز مى گردد و زنده مى شود.ابراهيمنيز اين كار را انجام داد و آشكارا زنده شدن مردگان را مشاهده كرد.
اصل داستان در قرآن كريم چنين بيان شده است :و چون ابراهيم گفت : پروردگارا بهمـن بـنـمـا چـگـونـه مـردگـان را زنده مى كنى ؟ خداوند گفت :مگر ايمان نياورده اى؟ ابـراهـيـم (ع ) گـفت : چرا،ولى مى خواهم (تا با مشاهده آن ) دلم آرام گيرد،فـرمـود:چهار پرنده را بگير، و آن ها را (بكش و گوشتشان را) در هم بياميز سپس برسـر هـر كوهى قسمتى از آن ها را بگذار، آن گاه آن پرندگان را بخوان كه شتابان بهسوى تو آيند و بدان كه خداوند نيرومند و فرزانه است .(293)
چـنـان كـه امـام صـادق (ع ) طـبـق حـديـثـى كـه صـدوق (ره ) در مـعانى الاخبار از آن حضرتنـقـل كـرده و از آيـه شـريـفـه هـم ظاهر مى شود، درخواست ابراهيم از چگونگى زنده كردنمردگان به قدرت الهى بود، نه از اصل برانگيخته شدن آن ها در قيامت ، و او مى خواستتـا از نزديك چگونگى آن را ببيند و اطمينان قلب بيشترى در اين باره پيدا كند، اگر چهدر اصـل مـسـئله رسـتـاخـيـز هـيـچ تـرديـدى نـداشـت و يـقـيـنـش در آن مـوردكـامـل بـود. خـداى تعالى نيز دستورى با آن ويژگى ها به وى داد كه با انجام آن آرامشدل بيشترى پيدا كند و بينشش ‍ در اين باره افزون گردد و به گفته امام صادق (ع ) چنينسـؤ الى مـوجـب عـيـب سـؤ ال كـنـنـده نمى شود و نشانه آن نيست كه در يگانه پرستى وىنقصى وجود دارد.(294)
حـالا در انـگيزه طرح اين سؤ ال اختلاف است و مفسّران سخن ها گفته اند و حديث هايى هم دراين مورد از ائمه اطهار رسيده است .
از جـمـله حديثى است كه صدوق و على بن ابراهيم از امام صادق (ع ) روايت كرده اند كه آنحـضـرت فـرمود:ابراهيم مرادى را در كنار دريا مشاهده كرد كه درندگان صحرا و دريااز آن مـى خوردند،سپس همان درندگان راديد كه به يك ديگر حمله كردند و برخى از آنهابـرخـى ديـگـر راخـوردنـد و رفتند.ابراهيم كه آن منظره راديد،به فكر افتاد چگونه اينمـردگـانى كه اجزاى بدنشان بايك ديگر مخلوط شده ،زنده مى شوند؟ ودر شگفت شد.بههـمـيـن سـبـب ازخـداى تعالى درخواست كرد كه چگونگى زنده شدن مردگان رابه وى نشاندهد.(295)
ايـن قـولى اسـت كـه ازحـسـن ،ضـحـاك و قـتـاده نـيـز در تـفـسـيـر آيـه شـريـفـهنقل شده است .
قـول ديـگـر كه نظر جمعى از مفسّران چون ابن عباس و سعيدبن جبير و سدّى است وبر طبقآن نـيـز بـاكـمـى اخـتلاف ،حديثى از امام هشتم رسيده ،آن است كه خداى تعالى به ابراهيموحـى كـرد:مـيان بندگانم براى خود خليل و دوستى انتخاب كرده ام كه اكر از من درخواستكـنـد،مـردگـان رابـرايـش زنـده خـواهـم كـرد.ابـراهـيـم بـه دلش افـتـاد كـه آنخـليـل اوسـت ،ودر روايـتـى كـه ازابـن عـبـاس و ديـگـراننـقـل شـده ،فـرشـتـه اى بـه اوبـشـارت داد كـه خـداونـد اوراخـليـل خـود گـردانـيده و دعايش را مستجاب و مردگان رابه دعاى او زنده مى كند.در اين وقتبود كه ابراهيم براى آن كه به اين مژده دل گرم و مطمئن گردد و به يقين بداند كه آنخـليـل اوسـت وبه دعايش مردگان زنده مى شوند،ازخدا چنين درخواستى كرد و معناى اين كهگـفـت :بلى ولكن ليطمئنّ قلبى (296) اين است كه مى خواهم مطمئن شوم كه آنخليل من هستم .(297)
قـول سـوم كـه ازمـحـمـدبـن اسـحـاق بـن يـسـارنـقـل شـده ،آن اسـت كـه سـبـب ايـنسـوءال ،همان بحثى بودكه آن حضرت بانمرود داشت كه چون نمرود گفت :من ،هم زندهمى كنم وهم مى ميرانم و به دنبال آن محبوسى رااز زندان آزاد كرد و انسان بى گناهديـگرى رابه قتل رسانيد تا گفته خود را ثابت كند،ابراهبم بدوگفت كه اين زنده كردننـيـسـت و سـپـس از خدا خواست تاچگونگى زنده كردن مردگان رابه وى نشان دهد تانمرودبداند كه زنده كردن مردگان چگونه است .(298)
قـول چـهـارم آن اسـت كـه ابـراهـيـم بـاايـن كـه ازراهاسـتدلال و برهان ،داناى به رستاخيز بود،امّا مى خواست به روشنى برانگيختن مردگانرابـبـيـنـد و وسـوسـه هـاى شـيـطـانـى رااز خـاطـر بـزدايـد.ازايـنروسوءال مزبور رااز خداى تعالى كرد.(299)
مـرحـوم طـبـرسـى (ره ) گـفـتـه اسـت : قـوى تـريـن گـفـتـه هـا، هـمـيـنقـول اسـت .(300) البته بعيد نيست منظور روايتى نيز كه در بالا از صدوق و على بنابـراهـيـم نـقـل كـرديـم ، هـمين قول باشد. هم چنين از آيه شريفه نيز استنباط مى شود كهابـراهـيـم بـراى اطـمـيـنـان خـاطـر يـا بـراى مـشـاهـده زنـده شـدن مـردگـان و يـقين به اينخـليـل خـدا كـسـى جـز او نـيـسـت ، ايـن درخـواسـت را كـرد و انـگـيـزه ايـن سـؤال همان يقين و آرامش خاطر بوده است .
هم چنين روايات در مشخص كردن نام پرندگان ، با هم اختلاف دارند.
در حديثى است كه آن ها طاووس ، خروس ، كبوتر و كلاغ بود؛(301)
در روايـت ديـگـرى طـاووس ، بـاز، مـرغـابـى و خـروس آمـده كـه جـمـعى از مفسران نيز همينقول را اختيار كرده اند؛(302)
در تـفـسـيـر عـيـاشـى در حـديـثـى آمـده اسـت كـه آن هـا طـاووس ، هـدهـد، كـلاغ و صرد بودهاند.(303)
در حديث ديگرى است كه شترمرغ ، طاووس ، مرغابى و خروس بود؛(304)
در روايـات اهـل سـنت نيز اختلاف درباره آن چهار پرنده بسيار است و به نظر مى رسد درهمه آن ها نام طاووس ذكر شده است .
موضوع ديگرى كه باز مورد بحث واقع شده ، تعداد كوه هايى است كه ابراهيم ماءمور شداجـزاى درهـم و گـوشـت هـاى كوبيده بدن پرندگان را بالاى آن ها بگذارد. در روايات دهكـوه ذكـر شـده و بـرخى از مفسّران آن ها را هفت تا و بعضى ديگر چهار كوه ذكر كرده اند.مجاهد و ضحاك هم گفته اند كه عدد معيّنى ندارد و منظور از كوه ، كوه خاصى نيست .
نـكته اى كه بعضى از مفسّران گفته اند اين است كه اين موضوع پس از هجرت ابراهيم ازسـرزمـيـن بـابـل و ورود آن حـضـرت بـه شـام اتـفـاق افـتـاد، زيـرا در سـرزمـيـنبـابـل كـوهـى وجود ندارد و شام و سوريه است كه مكان هاى مرتفع و كوه دارد. در حديثىكـه عـيـاشـى از امـام بـاقـر(ع ) روايـت كرده ، مكان آن كوه ها را در اردن (كه در آن روز باسوريه و فلسطين يكى و همگى به شامات معروف بوده است ) تعيين و تعداد آن ها را نيزده تا ذكر فرموده است .(305)
بـه هـرحـال ادامـه داسـتـان چـنـيـن اسـت كـه ابـراهـيـم طـبق دستور، آن چهار پرنده را كشت وگـوشتشان را در هم كوبيد و ده قسمت نمود و هرقسمتى را بالاى كوهى گذاشت ، سپس بهفـرمـان الهـى هـر يـك را به نام خودش صدا زد. ناگهان مشاهده كرد كه آن اجزاى مخلوط وپراكنده به قدرت الهى هر كدام به سرعت در جاى خود قرار گرفت و روح در آن دميده شدو به سوى ابراهيم به پرواز در آمد. اين جا بود كه ابراهيم گفت :به راستى كه خداعزيز و فرزانه است .(306)
ابراهيم (ع ) در شام
داسـتـان مـناظره ابراهيم با ستاره پرستان را، بعضى از مورخان در وطن ابراهيم (سرزمينبـابـل ) ذكـر كـرده و بـرخـى پـس از هـجـرت وى بـه سـوى شـام و فـلسـطـيـننـقـل نـمـوده انـد كـه وقـتـى در مسير شام به شهر حران (يا حاران ) رسيد، مدتى در آن جاتـوقـف كرد و در خلال توقف ، متوجه شد كه مردم آن جا ستاره مى پرستند و همان طور كهذكر شد، با آن ها بحث كرد.
مـوضـوع ديـگـر، ايـن اسـت كـه بـيـشـتـر مـورخـان بـراى ابـراهـيـم سه هجرت و مسافرتنقل كرده اند: از بابل به شام ، از شام به مصر و بازگشتن از مصر به شام .
در قرآن كريم ، داستان هجرت ابراهيم از زادگاه خويش به شام در چند جا ذكر شده است .يكى در سوره انبياء كه پس از نقل داستان نجات ابراهيم از آتش نمروديان فرموده :وماابراهيم و لوط را به سرزمينى كه آن جا را براى جهانيان بركت داديم ، رهايى بخشيديم.(307) كـه مـنـظـور از آن سـرزمـيـن شـام اسـت . هـم چـنـيـن در سـوره عـنـكـوبـت بـهدنـبـال داسـتـان فـوق مـى گـويـد: لوط بـه وى ايـمـان آورد و گـفـت : مـن بـه سـوىپـروردگـارم مـهاجرت مى كنم كه او نيرومند و فرزانه است .(308) و عموما گفتهانـد كـه مـنـظـور هـجـرت بـه شـام بـوده اسـت . نـيـز در سـوره صـافـات پـس ازنقل داستان مزبور مى فرمايد:و ابراهيم گفت : من به سوى پروردگارم مى روم كه اومرا هدايت خواهد فرمود.(309)
اما از سفر آن حضرت به مصر ذكرى نشده است ، ولى عموم مورخان نوشته اند: هنگامى كهابـراهـيـم مـدتـى در شـام مـانـد، قـحـطـى و خـشـك سـالى شـد و تـهـيـه آذوقـهمـشـكـل گـرديـد، از ايـن رو ابـراهـيـم نـاچـار شد كه به مصر سفر كند. در آن جا ثروتىبـيندوخت و مورد حسد مردم واقع گرديد، از اين رو دوباره به شام برگشت (310) و درآن جـا رحـل اقـامـت افكند و غالبا داستان گرفتارى ساره به دست پادشاه را در همان سفرمصر نوشته اند، چنان كه در تورات نيز ذكر شده است .
داسـتان گرفتارى ساره ، از جمله مطالبى است كه در قرآن ذكر نشده ، ولى در تورات ،تـواريـخ و روايـات اهـل سـنـت و شـيـعـه بـه اخـتـصـار وتفصيل نقل شده است . اصل داستان اين است كه ساره به سبب زيبايى كه داشت ، مورد نظرپـادشـاه مـصر يا شام قرار گرفت و او را قصر خويش برد و خواست بدو دست دراز كند،ولى بـرايـش مـيـسـر نشد و به ناچار هاجر را نيز به ساره بخشيد و هردو را به ابراهيمبازگردانيد.
البـتـه در ايـن جامطلبى به ويژه در روايات اهل سنت ، صحيح بخارى و ديگران به چشممـى خـورد كـه مـنـاسـب بـا مـقـام پـيـامـبـرى مـثـل ابـراهـيـمخـليـل الرحـمـان نـيست ، مانند اين كه وقتى از ابراهيم پرسيدند: اين زن چه نسبتى با تودارد؟ وى گـفـت : خـواهـر مـن اسـت ... و ايـن را دروغـى از ابـراهـيـم دانـسـتـه و درصـددتاءويل آن برآمده اند كه البته در روايات شيعه اثرى از آن ها ديده نمى شود.
در ايـن جـا بـراى ايـن كـه اشاره اى به اصل داستان شده باشد و سخن را به اختصار رهانـكـرده بـاشيم ، متن حديثى را كه كلينى (ره ) در اين باره روايت كرده و در آن علت هجرتابـراهـيـم و مـطـالب ديـگـر ذكـر شـده و نـيـز جامع ترين حديث اين باب است ، براى شمانقل مى كنيم و به ادامه داستان باز مى گرديم .
قـبـل از نـقـل حـديـث خـوانـنده محترم بايد دو مطلب را كه از آيات فوق به دست مى آيد بهخاطر بسپارد تا وقتى به دنباله داستان مى رسيم ، ابهامى براى او ايجاد نشود:
يـكـى اصـل داسـتـان هـجـرت ابـراهـيـم بـه شـام و ديـگر اين كه در مدت توقف ابراهيم دربـابل و مبارزاتى كه با بت پرستان كرد، افراد اندكى بدو ايمان آوردند كه از آن جملهلوط بـود كـه بـه گـفـتـه بـرخـى پـسـر خـاله ابـراهـيـم و بـهقول بعضى ديگر پسرعموى وى بوده است .
حديث روضه كافى
ابـراهـيـم بن ابى زياد كرخى گويد: از امام صادق (ع ) شنيدم كه فرمود: تولّد ابراهيمدر شـهـر كـوثـى ربـى اتـفـاق افـتـاد. پـدرش نـيـزاهل آن جا بود و مادر ابراهيم كه ساره نام داشت با مادر لوط كه نامش ورقه (و در نسخه اىرقيه ) هر دو خواهر يك ديگر و دختران لاحج بودند كه او هم پيغمبرى مُنذر بود (بيم دهنده)، ولى مقام رسالت نداشت . ابراهيم در دوران جوانى بر فطرت خداپرستى زندگى مىكرد تا آن كه خداى متعال او را به دين خود هدايت فرمود و وى را برگزيد.
ابـراهـيـم سـاره (دخـتر لاحج )(311) را كه دختر خاله اش بود، به همسرى انتخاب كرد.سـاره داراى رمـه وگـلّه بـسـيـار و مالك زمين هاى وسيعى بود كه پس از ازدواج همه را بهابـراهـيـم داد. ابـراهـيـم نـيـز اداره آن هـا را به عهده گرفت و با سرپرستى آن حضرت ،امـوال او بـسـيـار شـد تـا آن جا كه در سرزمين كوثى ربى وضع زندگى كسى بهتر ازابراهيم نبود.
وقـتـى ابـراهـيـم بـت هـا را شـكـست ، نمرود دستور داد او را دربند كنند، سپس گودالى حفركـردنـد و آتـش بـسـيـارى در آن ايـجاد كرده و ابراهيم را دست بسته در آن انداختند و صبركردند تا آتش خاموش شود. وقتى پس از خاموشى آتش به ديدن او رفتند، او را صحيح وسالم و همان طور نشسته در گودال يافتند. واقعه را كه به نمرود گزارش دادند، دستورداد تا ابراهيم را از آن سرزمين تبعيد ولى از بردن دارايى و اموالش جلوگيرى كنند.
ابـراهـيـم در ايـن بـاره بـا آن هـابـه مـنـازعـه بـرخـاسـت وگـفـت : اگـرمال و رمه مرا بگيريد، بايد آن مقدار از عمر مرا نيز كه در سرزمين شما از بين رفته بهمـن بـازگـردانـيـد. نـزد قـاضـى رفـتـنـد و او حـكـم كـرد كـه ابـراهـيـممال و رمه اى كه به دست آورده به آن ها بدهد و ايشان نيز عمر سپرى شده ابراهيم را بهاو بـازگـردانند. موضوع را به نمرود گفتند. وى دستور داد كه ابراهيم را با اموالش ازآن سـرزمـيـن بـيـرون كنند و به مردم گفت : اگر اين مرد در كشور شما بماند، آيين شماراتباه خواهد كرد و خدايانتان زيان مى بينند. هم چنين به دستور نمرود، لوط را(كه به وىايـمـان آورده بـود) نـيـز هـمـراه ابـراهـيم و همسرش ساره بيرون كردند. در اين جا بود كهابراهيم بدان ها گفت :
انّى ذاهب الى ربّى سيهدين (312)
من به سوى پروردگارم روانم كه او مرا رهبرى خواهد فرمود.
و منظورش مسافرت به بيت المقدس بود.
به هر صورت ابراهيم با اموال و رمه خود به سوى شام روان شد و روى غيرتى كه بهنـامـوس خـود داشت ، صندوقى تهيه كرد و ساره را در آن نهاد تا از نظر نامحرمان محفوظبـاشـد. بدين ترتيب از آن سرزمين بيرون آمد و به قلمرو حكومت پادشاهى از قبطيان كهنامش ‍ عراره بود وارد شد.
بـه مـرز كـه رسـيد، ماءموران گمرك جلوى ابراهيم را گرفتند و از وى يك دهم اموالى راكـه هـمـراه داشـت ، بـه عـنـوان حـق گـمـرك مطالبه كردند. وقتى صندوق ساره را ديدند،گفتند: اين صندوق را هم بازكن تا يك دهم هر چه در آن سات را به عنوان گمرك بگيريم. ولى ابـراهـيـم امـتـنـاع كـرد و آن هـا نـيز اصرار كردند. ابراهيم فرمود: فرض كنيد اينصـنـدوق پـراز طـلاونـقـره اسـت . يـك دهـم آن را بـگـيـريد، ولى من آن را بازنخواهم كرد.مـاءمـوران حـاضـر نشدند و گفتند: به ناچار بايد باز شود و سرانجام ابراهيم را مجبوركـردنـد تـا در آن صندوق را باز كند. همين كه در صندوق باز شد و چشم ماءموران گمركبه ساره كه زنى زيبا بود افتاد، به ابراهيم گفتند: اين زن چه نسبتى با تو دارد؟
ابـراهـيـم گفت : اين صندوق را هم باز كن تا يك دهم هر چه در آن است را به عنوان گمركبگيريم . ولى ابراهيم امتناع كرد و آن ها نيز اصرار كردند. ابراهيم فرمود: فرض كنيدايـن صـندوق پراز طلا و نقره است . يك دهم آن را بگيريد، ولى من آن را باز نخواهم كرد.مـاءمـوران حـاضـر نشدند و گفتند: به ناچار بايد باز شود و سرانجام ابراهيم را مجبوركـردنـد تـا در آن صندوق را باز كند. همين كه در صندوق باز شد و چشم ماءموران گمركبه ساره كه زنى زيبا بود افتاد، به ابراهيم گفتند: اين زن چه نسبتى با تو دارد؟
ابراهيم گفت : اين زن همسر و دخترخاله من است .
ماءموران گفتند: پس چرا در صندوق پنهانش كرده اى ؟
ابراهيم (ع ) گفت : چون همسرم بود و نمى خواستم مردم او را ببينند.
گـفـتـنـد: تـو را رهـا نـمـى كـنـيـم تـا مـوضـوع را بـه شـاه گـزارش دهـيـم . و بـهدنبال اين سخن كسى رانزد شاه فرستاده موضوع را به وى اطلاع دادند.
شاه نيز دستور داد آن صندوق را چنان كه هست نزد وى ببرند.
ابراهيم كه چنان ديد فرمود: تا جان در بدن من است ، هرگز از اين صندوق جدا نمى شوم. ايـن سـخـن را كـه بـه شـاه گـفـتند، دستور داد خود او را نيز با صندوق نزد وى ببرند.بدين ترتيب ابراهيم را با اموال ديگرى كه همراه داشت نزد شاه بردند.
شاه گفت : در صندوق را بگشا.
ابراهيم گفت : اى پادشاه ! همسر و دخترخاله من در اين صندوق است و من حاضرم همه دارايىام را به جاى آن به تو واگذار كنم .
شاه ، ابراهيم را مجبور كرد تا در صندوق را بازكند. وقتى در صندوق باز شد و ساره راديـد، خـواسـت به سوى او دست دراز كند. ابراهيم روگردانده و سربه سوى آسمان بلندكرد و گفت : خدايا! دست او را از همسر و دخترخاله من بازدار.
دعـاى ابـراهيم به اجابت رسيد و دست شاه از حركت ايستاد به طورى كه نه توانست آن رابـه سـوى سـاره دراز كـند و يا به طرف خود بازگرداند. شاه كه چنان ديد به ابراهيمگفت : به راستى خداى تو با من چنين كرد؟
ابراهيم گفت : آرى خداى من غيور و باغيرت است و كار حرام (ناشايست ) را دوست ندارد و اوبود كه ميان تو و كارى كه بر تو ناروا بود مانع گرديد.
شـاه گـفـت : از خـداى خـويـش بـخـواه تـا دسـت مـرا بـهحال نخست بازگرداند و من ديگر به همسرت دست دارزى نمى كنم .
ابـراهـيـم دعـا كرد: خدايا دستش را بازگردان تا از دست درازى به همسر من خوددارى كند.خـداونـد دستش را به حال عادى بازگرداند. ولى دوباره خواست دستش را به سوى سارهدراز كـنـد، بـاز ابـراهـيـم نـفـريـن كـرد و دسـتـش مـانـنـد بـاراوّل خـشـك و بـى حـركـت شـد و از ابـراهـيـم خـواسـت تـا دعـا كـنـد خـداونـد دسـت او را بـهحال اوّل بازگرداند و بدو گفت : به راستى كه خداى تو غيور است و تو نيز مرد غيرتمـنـدى هـسـتـى . از خـداى خـود بـخـواه تـا دسـت مـرا بـهحال اوّل بازگرداند و من ديگر چنين كارى نخواهم كرد.
ابـراهـيـم فـرمـود: ايـن بـار هـم دعـا مـى كنم ولى به شرط اين كه اگر دستت خوب شد ودوباره چنين كردى ، ديگر از من درخواست دعا نكنى ؟
شاه گفت : قبول كردم .
ابراهيم دعا كرد و دستش به حالاوّل برگشت . اين معجزه در نظر شاه خيلى مهم جلوه كرد و ابراهيم در ديده او مرد بزرگىآمـد. بـدو گـفـت : تو در امان هستى و مال و همسرت در اختيار توست و به هرجا بخواهى مىتوانى بروى ، ولى مرا به تو حاجتى است . ابراهيم پرسيد: حاجتت چيست ؟
پـادشـاه گـفـت : دلم مـى خواهد به من اجازه دهى تا كنيزك زيبايى را كه از قبطيان نزد مناست ، به اين زن ببخشم و به خدمتش بگمارم .
ابـراهـيـم بـا تـقـاضـاى او مـوافـقـت كـرد و شـاه كـنـيـز خـود را كـه هـمـان هـاجـر (مـادراسـمـاعـيـل ) بـود، بـه سـاره بـخـشـد. ابـراهـيـم هـم سـاره و هـاجـر را بـااموال خود برداشت و به راه افتاد.(313)
در ادامـه حـديث است كه ابراهيم به شام آمد و در بالاى شام سكونت كرد و لوط را در قسمتجـنـوبـى شام گذاشت . بعدها وقتى ديد از ساره فرزندى متولد نمى شود به او فرمود:خـوب اسـت هـاجر را به من بفروشى ، شايد خداوند از وى فرزندى به من بدهد.(314)تا آخر حديث كه در صفحات بعد مطالعه خواهيد كرد.
ايـن بـود قـسـمت عمده اين حديث شريف درباره علت خروج ابراهيم از زادگاه خود به شام وداسـتـان گـرفـتـارى سـاره و نـجـات او از دست شاه و راه يافتن هاجر در زندگى ابراهيمخـليـل و كـسى كه از كتاب هاى تاريخى در اين باره اطلاع داشته باشد، مى داند كه جامعتـرين و در عين حال معتبرترين روايت در اين باره ، همين حديث شريف است كه از امام صادق(ع ) نـقـل شـده و مـا نـيـز بـا نـقـل هـمـيـن حـديـث از ذكـر سـايـراقوال خوددارى مى كنيم .
داستان ابراهيم (ع ) و عابد
چـنـان كـه ضـمن شرح حال ابراهيم اشاره كرديم ، زندگى آن حضرت بيشتر با دام دارىاداره مـى شـد و در تـاريـخ دام دارى آن حـضـرت ، داسـتـان هـانـقـل شـده كـه در هـمـه جـا چـهـره نورانى و قلب با ايمان آن بزرگوار جلوه خاص خود راآشكار مى سازد.
داسـتـان زيـر نـيـز از آن جـمـله كـه صـدوق (ره ) با مختصر اختلافى آن را در كتاب اماى واكمال الدين از امام باقر و صادق (ع ) نقل كرده و نيز از قصص الانبياء راوندى بدون سندو بى انتساب به معصوم با شرح زيادترى حكايت شده است . آن چه در كتاب امالى از امامصـادق (ع ) نـقـل كـرده ، چـنـيـن است كه آن حضرت فرمود: ابراهيم در كوه بيت المقدس بهدنـبـال چـراگـاهى براى گوسفندان خود مى گشت كه ناگاه صدايى به گوشش خورد وسـپـس مـردى را ديد كه ايستاده و نماز مى خواند (و در قصص الانبياء راوندى نامش را ماريابن اوس ‍ ذكر كرده است ).
ابراهيم بدو فرمود: اى بنده خدا! براى چه كسى نماز مى خوانى ؟
گفت : براى خدا.
- آيا از قوم و قبيله توجز تو كسى به جاى مانده است ؟
- نه .
- پس از كجا غذا مى خورى ؟
آن مـرد بـه درخـتى اشاره كرد و گفت : تابستان از اين درخت ميوه مى چينيم و ضمن خوردن ،مقدارى را خشك مى كنم و در زمستان از آن چه خشك كرده ام مى خورم .
ابراهيم پرسيد: خانه ات كجاست ؟
آن مرد به كوهى اشاره كرد و گفت : آن جاست .
- ممكن است مرا همراه خودت ببرى تا امشب را نزد تو به سرم برم ؟
- در سرراه ما آبى است كه نمى شود از آن عبور كرد.
- پس تو چگونه از آن مى گذرى ؟
- من از روى آن راه مى روم .
- مرا هم با خود ببر شايد آن چه خدا به تو لطف كرده ، روزى من هم بكند.
عابد دست آن حضرت را گرفت و هر دو به راه افتادند تا بدان آب رسيدند. عابد از روىآب عبور كرد و ابراهيم نيز همراه او رفت .
وقتى به خانه آن مرد رسيدند، ابراهيم از وى پرسيد: كدام يك از روزها بزرگتر است ؟
عابد گفت : روز جزا كه مردم از هم ديگر بازخواست مى كنند.
- بيا دست به دعا برداريم و از خدا بخواهيم ما را از شرّ آن روز محافظت كند.
- بـه دعـاى مـن چـه كـار دارى . بـه خـدا سـى سال است به درگاهش دعايى كرده ام ، ولىاجابت نشده است .
- به تو بگويم چرا دعايت اجابت نشده ؟
- بگو!
چـون خداى بزرگ دعاى بنده اى را كه دوست دارد نگاه مى دارد تا با او راز گويد و از اودرخواست و طلب كند و چون بنده اى را دوست ندار، دعايش را زود اجابت كند يا دردلش نوميداندازد. و به دنبال اين سخن فرمود:(اكنون بگو) دعايت چه بوده ؟
- گله گوسفندى بر من گذشت و پسرى كه گيسوانى داشت ، همراه آن گوسفندان بود، و(در قـصـص الانـبـيـاء اسـت كه آن پسر فرزند ابراهيم ، اسحاق بود) من بدو گفتم كه اىپسر اين گوسفندان كيست ؟
گـفـت : از آن ابـراهـيـم خـليـل الرحـمـان است . من دعا كردم و گفتم : خدايا اگر در روى زمينخليلى دارى به من بنما!
ابـراهـيـم فـرمـود: خـدا دعـايـت را مـسـتـجـاب كـرد و مـن هـمـان ابـراهـيـمخليل الرحمان هستم .(315)
داستان هاى ديگرى از زندگى حضرت ابراهيم
در زنـدگـى ابراهيم ، داستان هاى ديگرى هم هست كه همه جا همراه با تربيت دينى ، هدايتبه سوى ذات يكتاى الهى و مبارزه با شرك و بت پرستى بوده و همگى از عشق سوزان وقـلب سـرشار از ايمان آن بزرگوار به پروردگار جهانيان حكايت مى كند، به ويژه آنكـه ابـراهيم در مواجهه با بلاها و امتحانات بسيار، همه جا با نيروى فوق العاده ايمان واز روى كمال اخلاص ، بارها سنگين و كمرشكن بلا را در راه معشوق حقيقى خويش به دوشكشيد تا جايى كه ضرب المثل ايمانى ميان اديان آسمانى و مذاهب عالم گرديد و همگى بهوجود آن بزرگوار افتخار مى كنند.
از آن جمله ، داستان تولد فرزندش اسماعيل و سختى هايى است كه ابراهيم براى سكونتاو و مادرش هاجر در سرزمين مكه و حجاز متحمل شد، تا سرانجام به داستان ذبح او كشيد وخـداوند وى را از ذبح نجات داد. هم چنين داستان بناى كعبه و برپا ساختن اساس توحيد وخـداپـرستى به دست او در برابر بت خانه ها، آتش كده ها و بناهاى ضدّ توحيدى كه درآن زمان در سرزمين حجاز و بابل و جاهاى ديگر برپا شده بود و نيز ساير داستان ها كههر كدام افتخار بزرگى براى آن بزرگوار محسوب مى گردد.
امـا از آن جـايـى كـه داسـتـان هـاى مـزبـور، ارتباط مستقيمى با زندگى زنان و فرزندانابـراهـيـم دارد و آن هـا نـيـز در ايـن افـتـخـارات سـهـمـى دارنـد،نـقـل آن هـا را بـه بـعـد مـوكـوى مـى داريـم و ان شـاءاللّه در جـاى خـود هـنـگـام شـرححـال زنـان و فرزندان آن حضرت ، داستان هاى مزبور را نيز شرح خواهيم داد و اكنون باذكـرى از صـحـف ابـراهـيـم و مـدت عـمـر و زمـان وفـات آن بزرگوار، به بحث خود در اينفصل خاتمه مى دهيم .
صحف ابراهيم
خـداى تـعـالى در سوره اعلى از صحف ابراهيم نام برده و اختلاف است كه آن ها چه بوده وتعدادش چه مقدار است ؟
چـنـان كـه قـبـلا اشـاره شـد، مـطـابـق روايـاتـى كـه شـيـعـه وسـنـى ازرسـول خـدا نـقـل كـرده انـد، مـجـمـوع كـتـاب هـايـى كـه خـداونـد بـر انـبـيـاى خـودنـازل فـرمـوده ، 104 كـتـاب بـود كـه طـبـق حـديـثـى 10 صـحـيـفـه بـرآدمنـازل شـد، 50 صـحـيـفـه بـرشـيـث ، 30 صـحـيـفـه بـر ادريـس و10 صـفحه بر ابراهيمنـازل گـرديـد كـه 100 صـحـيـفـه مـى شـود و آن چـهـار صـحـيـفـه ديـگـر تـورات ،انجيل ، زبور و قرآن است .(316)
طـبـق روايـت ديـگـرى كـه صـدوق (ره ) از ابـوذر غـفـارى از آن حضرت روايت كرده ، صحفابراهيم 20عدد بوده و نامى از 10 صحيفه آدم برده نشده است .(317)
در روايـات بسيارى ائمه دين فرموده اند: صحف ابراهيم نزد ماست و آن ها الواحى است كهاز رسول خدا به ما ارث رسيده است .
در حـديـثـى كـه در كـتـاب هـاى شـيـعـى و سـنـى مـانـنـدخـصـال صـدوق (ره ) و كـامـل ابـن اثـيـر بـا مـخـتـصـر اخـتـلافـى از ابـوذر غـفـارى (ره )نـقـل شـده اسـت ، رسـول خـدا فـرمـوده انـد: صـحـف ابـراهـيـممـَثـَل هـايـى بـوده اسـت بـديـن مـضـمـون : اى پادشاه مسلط و گرفتار و مغرور! من تو رابـرنـيـنـگيختم تا اموال را روى هم انباشته و جمع كنى ، بلكه تو را برانگيختم تا دعاىمظلومان را از من بازگردانى و (نگذارى ستم ديدگان به درگاه من رو آورند) كه من دعاىسـتـم ديـده و مـظـلوم را بـازنـگـردانم (و آن را مستجاب گردانم ) اگر چه كافرى باشد.شـخـص عـاقـل (وخـردمند) اگر گرفتار نباشد و بتواند، بايد وقت خود را سه قسمت كند،قـسـمـتـى را بـا خـداى بزرگ و پروردگار خود راز و نياز كند، قسمت ديگر را به حسابرسـى نـفس خود بپردازند، و از خود حساب بكشد(كه در گذشته چه كردى ؟) و قسمت سومرا بـه تـفـكـر در كـار خـدا بـگـذارنـد و فـكـر كـنـد كـه خـداىعـزوجـل دربـاره او چـه كـرده اسـت و سـاعـتـى هـم خـود را بـراى اسـتـفـاده هـاىحـلال و بهره هاى مشروع نفسانى آزاد بگذارد، زيرا كه آن ساعت كمك ساعت هاى ديگر استو دل را خرّم و آسوده و آماده مى سازد.
شخص عاقل بايد به وضع زمان خود بينا و بصير باشد و موقعيت خود را در نظر داشتهو نـگه دار زبان خود باشد، زيرا كسى كه خود را از رفتار خود بداند، سخنش كم باشد(وكمتر حرف بزند) و جز در آن چه به كارش آيد سخنى نگويد.
شخص عاقل بايد طالب يكى از سه چيز باشد: ترميم معاش و وضع زندگانى ، توشهگيرى براى روز بازپسين و معاد و كام يابى از غير حرام و لذت بردن از آن چه مشروع وحلال است .(318)
وفات ابراهيم ، مدت عمر و محل دفن آن بزرگوار
داسـتـان وفـات ابـراهـيـم و سـبـب آن را در كـتـاب هـاىاهـل سـنت و بعضى از روايات شيعه ، شبيه به هم روايت كرده اند، جز آن كه در كتاب هاىاهـل سـنـت ، بـه شكلى نقل شده كه خالى از ايراد نيست و حتى خود راويان حديث بدان ايرادكرده اند، اما در روايات شيعه به نحوى روايت شده كه ايرادهاى مزبور بر آن وارد نيست.
مـثـلا طـبرى و ابن اثير نقل كرده اند: چون خداى تعالى اراده قبض روح ابراهيم را فرمود،مـلك المـوت را بـه صورت پيرى فرتوت نزد وى فرستاد. ابراهيم كه مهمان نوازى رادوست داشت ، پيرمرد را در گرما مشاهده كرد پس براى اطعام و نگه دارى او الاغى فرستادتـا او را سـوار كرده نزدش آورند. پيرمرد مزبور هنگام غذا خوردن براثر ضعف و پيرىبـه جـاى آن كـه لقمه را در دهانش بگذارد، به طرف چشم و گوشش مى برد و پس از آنكه در دهانش مى گذارد و فرو مى داد، بلافاصله از مخرجش بيرون مى آمد.
ابـراهـيـم نـيـز از خـدا خـواسـتـه بـود كـه قـبـض روح او را بـه اخـتـيـار ومـيـل خـود او واگـذاركـنـد و هـر زمـان او خـواسـت قبض روحش كند. در اين وقت ابراهيم به آنپـيـرمـرد گـفـت : اى پـيـرمـرد! ايـن چـه كارى است مى كنى ؟ پاسخ داد: علّش پيرى و عمرطولانى است .
ابراهيم پرسيد: علّتش پيرى و عمرطولانى است .
ابراهيم پرسيد: مگر چند سال دارى ؟
چـون عـمـر خـود را گـفـت ، ابـراهـيـم مـتـوجـه شـد كـه آن پـيـرمـرد دوسـال از او بـزرگ تـر اسـت از ايـن رو گـفـت : مـن هـم دوسـال ديـگـر بـه ايـن حـال مـى افـتم و همين سبب شد كه به خدا عرض كند: خدايا! جانم رابـگـيـر. نـاگـهـان ديـد هـمـان پـيـرمـرد- كـه مـل المـوت بود- برخاست و جان او را گرفت.(319)
ابن اثير پس از نقل اين حديث مى گويد: به نظر من ، اين حديث خالى از ايراد نيست ، زيراچـگـونـه ابـراهـيـم تـا بـه آن روز كـه بـه نـقـلى دويـسـتسـال عـمـر كـرده بـود، كسى را كه دو سال از خودش بزرگ تر باشد نديده بود تا باديـدن آن مـنظره چنين سخنى بگويد. گذشته از آن ، مگر ابراهيم از عمر طولانى نوح خبرنداشت و نمى دانست كه نوح با آن كه عمر طولانى داشت ، دچار بيمارى و چنين سرنوشتىنشد.(320)
امـا در روايـات شـيـعـه ، در حـديـثـى كـه صـدوق (ره ) در كـتـابعلل الشرائع و امالى از اميرمؤ منان (ع ) روايت كرده ، مى فرمايد: هنگامى كه خداوند ارادهفـرمـود تا ابراهيم را قبض روح كند، ملك الموت را نزد وى فرستاد و چون برآن حضرتفـرود آمـد بـر وى سـلام كـرد و جـواب شـنيد. سپس ابراهيم به وى گفت : اى ملك الموت !بـراى دعـوتـم آمـده اى يـا بـراى مصيبت ؟ گفت : براى دعوتت آمده ام . حق را لبيك گوى واجابت كن .
ابراهيم فرمود: هيچ ديده اى كه خليلى ، خليل خود را قبض روح كند و بميراند؟
مـلك المـوت كـه ايـن سـخـن را شنيد، براى كسب تكليف نزد خداى تعالى بازگشت و گفت :خـدايـا سـخـن خـليـل خـود ابراهيم را شنيدى . خداى تعالى فرمود: اى ملك الموت ! نزد وىبـازگـرد و بـگـو: هـيـچ ديده اى دوستى ديدار دوستش را خوش نداشته باشد! هر دوستىديدار دوست خود را دوست دارد.(321)
حـديـث ديـگـرى - كـه در هـمـان كـتـاب عـلل الشـرائع از امـام صـادق (ع )نقل كرده - بدين مضمون است كه ساره ، به ابراهيم گفت : عمرت زياد شده و مرگت نزديكگـرديـده . خـوب اسـت از خـدا بـخـواهـى تـا عـمـرت ار طـولانـى كـنـد وسال ها نزد ما بمانى و موجب روشنى ديده ما باشى . ابراهيم اين را درخواست كرد و خداىتعالى نيز دعاى او را مستجاب كرده و بدو وحى فرمود كه هر مقدار بخواهى عمرت را زيادمـى كـنـم . ابراهيم پس از مذاكره با ساره از خدا خواست كه وقت آن را به درخواست خود اومـوكول سازد و خداى تعالى نيز اجابت فرمود. ابراهيم موضوع را به ساره گفت و سارهبـه وى عـرض كرد: خوب است براى شكرانه اين نعمت ، خوراكى فراهم كنى و مستمندان ونـيـازمندان را طعام دهى . ابراهيم اين كار را كرد و نيازمندان و مستمندان را به خوارك دعوتكـرد و مـردم نـيز آمدند. ابراهيم ميان آن ها پيرمرد ضعيف نابينايى را ديد كه شخصى بهعنوان عصاكش ، دست او را گرفت و بر سرسفره غذا نشانيد.
در ايـن وقـت ابـراهـيـم ديد كه پيرمرد لقمه اى برداشت و آن را به طرف دهان برد، اما ازشـدت ضـعـف دسـتـش به اين طرف و آن طرف رفت و نتوانست آن را به دهان ببرد تا همانعـصـاكش ، دستش را گرفت و به سوى دهانش برد. پيرمرد لقمه ديگرى برداشت و بازهـم نـتوانست تا با كمك همان شخص به دهان خود گذارد. ابراهيم كه به پيرمرد و رفتاراو نـگـاه مى كرد، در شگفت شد و از آن شخص ‍ سبب را پرسيد. آيا چنان نيست كه من هم چونبـه پـيـرى برسم ، ماند اين مرد خواهم شد؟ همين سبب شد كه از خداى تعالى مرگ خود رابـخـواهـد و بـه خـدا عـرض كـرد: خدايا مرگى را كه براى من مقدر كرده اى برسان و مرابرگير كه زياده از اين عمر نمى خواهم .(322)
امـا مـدت عـمر آن حضرت را به اختلاف نوشته اند. طبرى و ابن اثير طبق قولى گفته اندكـه آن حـضرت در هنگام وفات ، دويست سال داشت (323) و نيز روايت ديگرى ذكر كردهانـد كـه 175 سـال (324) از عـمـر آن حـضـرت گـذشـتـه بـود و هـمـيـنقـول از تـورات نـيـز نـقـل شـده ، و درحـديـثـى كـه صـدوق (ره ) در كـتـاباكـمـال الدين از رسول خدا روايت كرده ، همين قول روايت شده است . قولى نيز هست كه عمرآن حضرت 120 سال بود.(325)
مـحـل دفـن آن حضرت نيز در سرزمين فلسطين در حبرون است (326) جايى كه اكنون بهشهر ابراهيم خليل معروف است و مسعودى نوشته كه آن حضرت را در زمينى دفن كردند كهپيش از آن خودش آن جا را خريدارى كرده بود.
همسران و فرزندان ابراهيم (ع )
اسماعيل و هاجر
ابـراهيم پس از هجرت از زادگاه خود، در شام سكونت اختيار كرد. مورخان سفر ديگرى نيزاز شـام بـه مـصـر و بـازگـشـت مـجـدد بـه شـام ، بـراى آن حضرت ذكر كرده اند. به هرصـورت داسـتـان هـم بـسـتـر شـدن بـا هـاجـر؛ ولادتاسـمـاعـيل ، ورود فرشتگان برآن حضرت ، بشارت دادن آنان به فرزند ديگرى به ناماسـحـاق و داستان هاى ديگرى كه پس از اين خواهد آمد، همگى در شام اتفاق افتاده و پس ازاستقرار وتوقف ابراهيم در آن سرزمين بوده است .
چـنـان كـه در صـفحات قبل اشاره شد، هاجر خدمت كار ساره بود كه پادشاه قبطى شام (يابـه گـفـتـه بـسـيـارى پادشاه مصر)(327)به او بخشيد. هاجر پيوسته به خدمت سارهمشغول بود ودر خانه آن ها زندگى مى كرد.
سـاره دخـتـر خـاله ابـراهيم بود كه آن حضرت او را به همسرى اختيار كرد و به او علاقهداشت ، اما سال ها از اين ازدواج گذشت و صاحب فرزندى نشدند.
در اين وقت بود كه ابراهيم به ساره پيشنهاد كرد تا هاجر را از او خريدارى كند. سپس بااو هـم بـستر شد تا شايد خدا فرزندى به وى دهد. هم چنين مطابق برخى از روايات ، اينپيشنهاد از ساره بود كه وقتى شوهرش را در آرزوى فرزند ديد و خود نيز بچه دار نمىشـد، به ابراهيم پيشنهاد كرد كه من هاجر را به تو مى بخشم و تو با او هم بستر شو،شـايـد خداوند از وى فرزندى به تو بدهد و تو از اين تنهايى رهايى يافته و از لذتديدار فرزند كام ياب شوى .
ابـراهـيـم بـا هـاجـر بـسـتـر و خـداونـد پـسـرى از هـاجـر بـدو عـنـايـت كـرد كـه او رااسماعيل ناميد.
ايـن واقعله در سريمن شام افتاق افتاد، ولى طولى نكشيد كه ابراهيم ، هاجر و فرزندشاسماعيل را به مكه آورد و در آن جا سكونت داد.
در اين سبب اين كار چه بود ودر چه وقت انجام شد، اختلافى در روايات ديده مى شود. ما درايـن جـا روايتى را كه على بن ابراهيم (ره ) در تفسير خود از امام صادق (ع ) روايت كرده وتـا حـدودى جـامع تر از ساير روايات است انتخاب كرده و قسمتى از آن را كه مربوط بهاين ماجرا است ، نقل مى كنيم :
ابـراهـيـم در سـرزمـيـن بـاديـه شـام فـرود آمـد. وقـتـىاسـمـاعـيـل بـه دنـيا آمد، ساره ديد كه هاجر فرزند دار شده ، ولى او فرزندى ندارد. بهسـخـتـى از ايـن پيش آمد غمگين شد و سبب ناراحتى و آزار ابراهيم گرديد. ابراهيم از خداىمـتـعـال رفـع اين مشكل را درخواست كرد و خداوند به وى وحى فرمود كه حكايت زن ، حكايتاستخوان دنده كج است كه اگر آن را به حال خود گذارى از آن بهره مند خواهى شد و اگرآن را راسـت كـنـى شـكـسـتـه مـى شـود. بـه دنـبـال ايـن وحـى او را مـاءمـور كـرد تا هاجر واسماعيل را به جايى ديگر ببرد.
ابراهيم پرسيد: پروردگارا! آن ها را به كجا ببرم ؟
خـداوند فرمود: به حرم و محل امن و نخستين بقعه اى از زمين كه آن را آفريده ام يعنى مكه .بـه دنـبـال ايـن دسـتـور خـداى تـعـالى بـه جـبـرئيـل ماءموريت داد كه ابراهيم را همراهى وراهنمايى كند و مركب براق را براى او ببرد.
ابـراهـيـم ، بـا هـاجـر و اسـمـاعيل به راه افتاد و به هر سرزمين سرسبزى كه داراى آب وسـبـزه بـود مـى رسـيـد، بـه جـبـرئيـل مـى گـفـت : اىجـبـرئيـل در اين جا آن ها را فرود آرم ؟ جبرئيل در پاسخ مى گفت : نه ، پيش برو. تا بهسـرزمـيـن مـكـه رسـيـد و در آن جا آنها را در جاى خانه كعبه فرود آورد. و چون ابراهيم بهساره قول داده بود كه از مركب پياده نشود تا نزد وى بازگردد، قصد بازگشت نمود.
جايى كه هاجر و اسماعيلفـرود آمـده بـودنـد. درخـتـى بـود، هـاجـر بـراى اين كه خود و فرزندش از تابش آفتابسوزان محفوظ باشند، چادرى را كه همراه داشت روى آن درخت انداخته و درسايه آن آرميدند،ولى هـنگامى كه فهميد ابراهيم قصد بازگشت دارد، برخاست و به او گفت : اى ابراهيم !چگونه ما را در اين جا كه هيچ همدمى نداريم و آب و علفى نيست مى گذارى و مى روى ؟

next page

fehrest page

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation