بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب تاریخ انبیاء, سید هاشم رسولى محلاتى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     18590001 -
     18590002 -
     18590003 -
     18590004 -
     18590005 -
     18590006 -
     18590007 -
     18590008 -
     18590009 -
     18590010 -
     18590011 -
     18590012 -
     18590013 -
     18590014 -
     18590015 -
     18590016 -
     18590017 -
     18590018 -
     18590019 -
     18590020 -
     18590021 -
     18590022 -
     18590023 -
     18590024 -
     FOOTNT01 -
     FOOTNT02 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

دربـاره ايـن كـه عـمـل زشـت لواط(و بـه اصـطـلاح امروز هم جنس بازى ) چگونه ميان آن هاشيوع يافت - با اين كه مطابق روايات و تواريخ تا با آن روز سابقه نداشت - واين كهعلت آن چه بود، اختلاف است كه در صفحات قبل نيز بدان اشاره شد. در حديثى كه كلينىو ديـگـران از امـام باقر(ع ) روايت كرده اند، آن حضرت فرمود: قوم لوط بهترين خلق خدابـودنـد و شـيـطـان بـراى گـمـراهـى آن هـا پـيـوسـتـه در تـلاش بـود ودنـبـال وسيله اى براى اين كار مى گشت . از كارهاى نيك آن ها آن بود كه براى انجام كاربه طور دسته جمعى بيرون مى رفتند و زنان را در خانه ها به جاى مى گذارند. شيطانبـراى گـمـراهـى آن ها به سراغشان آمد و نخستين كارى كه كرد آن بود كه چون مردم بهخانه ها بازمى گشتند، آن چه ساخته و تهيه كرده بودند همه را ويران و تباه مى ساخت .
مـردم كـه چـنان ديدند به يك ديگر گفتند: خوب است در كمين بنشينيم و بينيم اين كيست كهمـحـصـول زحـمـات و دست رنج ما را تباه مى سازد. وقتى كمين كردند، ديدند پسرى بسيارزيـبـا روسـت كـه بـدان كـار دسـت مـى زنـد و چـون از وى پـرسـيـدنـد: آيـا تـو هـستى كهمحصول كارهاى ما را ويران و تباه مى كنى ؟ گفت : آرى . مردم كه چنان ديدند تصميم بهقـتـل او گـرفـتـنـد و قـرار شـد آن شـب او را در خـانـه مردى زندانى كنند و روز ديگر بهقتل برسانند.
هـمـان شـب شـيطان عمل لواط را به آن مرد ياد داد و روز ديگر هم از ميان آن ها رفت . آن مردنـيـز آن عـمـل را بـه ديـگـران يـاد داد و به اين ترتيب ميان مردم رسوخ كرد تا جايى كهمـردان بـه يـك ديـگر اكتفا مى كردند و اندك اندك با مسافرانى كه به شهر و ديارشانوارد مـى شدند اين عمل را انجام مى دادند. همين كار سبب شد كه پاى رهگذران از آن جا قطعشود و ديگر كسى بدان جا نرود.
عـاقـبـت كـارشـان بـه جـايـى رسـيـد كه يكسره از زنان روگردان شده و به پسران روىآوردنـد. شيطان كه ديد نقشه اش در مورد مردان عملى شده ، سراغ زنانشان آمد و به آن هاگـفـت : اكـنـون كـه مـردانتان براى دفع شهود جنسى به يك ديگر اكتفا كرده اند، شما همبراى دفع شهوت به يك ديگر بپردازيد و بدين ترتيب مساحقه را هب آن ها يادداد.(387)
در حـديـث ديـگـرى كـه صـدوق از امـام بـاقـر(ع ) روايـت كـرده آن حـضـرت علت شيوع اينعـمـل را مـيـان آن ها خصلت نكوهيده بخل ذكر فرموده است و به ابوبصير كه راوى حديث ويـكـى از اصـحـاب اوسـت چـنـيـن مـى گـويـد: اى ابـامـحـمـد،رسـول خـدا در هـر صـبـح و شام از بخل به خدا پناه مى برد و ما نيز از اين صفت به خداپـنـاه مـى بـريـم . خـداى تـعـالى فـرمـود:و كـسـى كـه نـفـسـش ازبـخـل نـگـه دارى شـود، آنـان رسـتـگـارنـد. و اكـنـون سـرانـجـام (شـوم )بـخـل را به تو خبر خواهم داد. سپس داستان قوم لوط را براى ابوبصير به عنوان شاهدنـقـل فـرمـود و گـفـت : قـوم لوط اهـل قـريـه اى بـودنـد كـهبـخـل داشـتـند و همين بخل باعث درد بى درمانى در مورد شهوت جنسى آن ها شد. ابوبصيرگويد: پرسيدم كه چه دردى براى آن ها به بار آورد؟
فـرمـود: قـريـه قـوم لوط سـرراه مردمى بود كه به شام و مصر سفر مى كردند و وقتىكـاروانـى بـر آن هـا مـى گـذشت ، از آن ها پذيرايى مى كردند. هنگامى كه اين ماجرا ادامهپيدا كرد، از روى بخل و خسّتى كه داشتند، ناراحت شده و در فكر چاره اى افتادند و همانبـخـل مـوجـب شـد كه چون ميهمانى بر آن ها وارد مى شد، با او لواط مى كردند بى آن كهشـهـوتـى بـه ايـن كـار داشـتـه بـاشـنـد و تـنـهـا ايـنعـمـل را بـا مـردم انـجام مى دادند تاكسى به ديار آن ها وارد نشود و همين سبب شد كه پاىمـسـافـران از سـرزمـيـن آن هـا قـطـع شـود و ديـگـر كـسـى بـدانـجـا نـيـايـد، امـا ايـنعمل ميان آن ها رسوخ پيدا كرد و سرانجام موجب هلاكت آن ها گرديد.(388)
در حـديـثـى كـه پـيـش از ايـن از تـفـسـيـرعـلى بـن ابـراهـيـمنقل كرديم ، چنين بود: وقتى از رفت و آمد كاروانيان ناراحت شدند، در صدد چاره برآمدند.شـيـطـان بـه صورت پيرمردى نزد آن ها آمده و بدان ها گفت : اگر مى خواهيد ديگر كسىبـه شـهـر و ديـار شـمـا نـيـايـد، از ايـن پـس بـا آن هـا ايـنعـمل را انجام دهيد. بعد خود به صورت جوانى زيبا روى نزد آن ها آمد و ايشان با او لواطكردند و از اين كار خوششان آمد. كم كم اين عمل ميانشان رسوخ كرد تا جايى كه مردان بهمردان و زنان به زنان اكتفا كردند.
در احـاديـث ديـگـرى هـم نـظـيـر اين علت ذكر شده است . به هر صورت اين خصلت نكوهيدهوسـيله اى به دست شيطان داد تا آن ها را به كارى زشت و گناهى بزرگ وادار كند و سببنابودى آن مردم تيره بخت گردد.
بحث و گفت وگوى لوط با قومش
پـس از آن كـه لوط بـه مـيـان آن مـردم آمد يا پس از آن كه مدتى ميان آن ها توقف كرد و آناعـمـال نـكـوهـيـده را ديـد، طـبـق فـرمـان الهـى بـه موعظه و اندرز آن ها پرداخت زشتى هاىاعمالشان را به آن ها گوشزد فرمود و از عذاب الهى بيمشان داد.
از جـمـله تـذكـراتـى كـه لوط بـه آن مـردم مـى داد، هـمـان بود كه ساير انبيا نيز در آغازدعـوتـشـان بـه مـردم خويش تذكر مى دادند و آن اين بود كه مى گفت :مردم چرا پرهيزنمى كنيد، من پيغمبر خيرخواهى براى شما هستم از خدا بترسيد و اطاعتم كنيد.(389)و بـراى اين كه خيال نكنند كه از دعوت خويش منظورى مادّى و دريافت مزدى دارد، اين نكتهرا نـيـز مـتذكر مى شد كه : من از شما مزدى براى اين كار درخواست نمى كنم كه مزد منتـنـها برعهده پروردگار جهانيان است . آن گاه زشتى عملشان را به آن ها گوشزدمـى كـرد و مـى گـفـت :چـرا بـه مردان زمانه رو مى كنيد(390) و به وسيله آن هادفـع شـهوت مى نماييد وهمسرانى را كه خدا براى شما آفريده (391) و روىقانون فطرى خلقت و ناموس طبيعت براى اين كار خلق فرموده وامى گذاريد؟ براستىكـه شـمـا مردمى متجاوز و ستمگر هستيد(392) كه از حدّ گذارنده و اسرافگرانيد وبلكه خود را به نادانى مى زنيد، يا از عقاب خدا و كيفر اعمالتان جهالت مى ورزيد!
شـمـا دسـت بـه كار زشتى زده ايد كه هيچ يك از جهانيان پيش از شما چنين كارى نكردهانـد، شـمـا پـيـش مردان مى رويد و راه ها را مى زنيد و در انجمن خود (و در حضور ديگران )كارهاى ناروا انجام مى دهيد(393) اين چه رفتار زشتى است كه شما داريد، واين چهكارهاى ناهنجارى است كه مى كنيد؟
امـا آن مـردم خـود سـر بـه جـاى ايـن كـه سـخـنـان خـيـرخـواهـانـه لوط را بـه جـان ودل بـپـزيـرنـد و از غـفـلت و بـى خبرى درآيند و از آن كارهاى ناپسند دست بردارند، بهگـمـراهـى خـوش ادامـه داده و بـه تـهديد آن پيغمبر بزرگوار پرداختند، تا بلكه زبانحـقـگـوى او را بـبـنـدنـد و آزادانـه كـارهـاى زشـت خـود رادنبال كنند.
آنـان در جواب لوط گفتند:اى لوط اگر دست از اين سخنان برندارى از اين ديار تبعيدخـواهـى شد،(394) وتو را بيرون خواهيم كرد. و با يك ديگر گفتند كه خاندانلوط را از شـهـر خود بيرون كنيد كه اينان مردمانى پاكيزه جويند(395)، و رفتارمـا را نـاپـسـنـد مـى دانـنـد. و حـتـى بـى شـرمـى را از ايـن حـد نـيـز گـذارنـده و بـه لوطگفتند:اگر راست مى گويى عذاب خود را بر ما بياور.(396)
لوط كـه چـنـان ديـد از خـدا خـواسـت تا او را بر آن مردم زشت كار پيروز گرداند و خود وخـانـدانـش را از رفـتـار زشـت آن ها نجات بخشد و عذاب دردناك خود را برايشان بفرستد.خـداى سـبحان نيز دعوت پيغمبر خود را مستجاب فرمود و چند تن از فرشتگان بزرگ خودرا مـاءمـور نـابـودى آن هـا كـرد و ايـشـان را بـه كـيـفـراعمال ناشايست خود رسانيد و لوط و پيروانش را نجات بخشيد.
آمدن فرشتگان براى عذاب قوم لوط
از احـاديـثـى كـه در داسـتان عذاب قوم لوط نقل شده ، به دست مى آيد كه خداى تعالى هربـار كـه مـى خواست قوم لوط را عذاب فرمايد، شفاعت ابراهيم و محبت لوط جلوى اين را مىگـرفـت ، يعنى به خاطر ابراهيم و لوط آن را به تاءخير مى انداخت تا هنگامى كه عذاببـر آن هـا حـتـم و مـقـدّر گـرديـد. خـداونـد خـواسـت تـاقـبـل از هـلاكتشان ابراهيم را تسليت و دل دارى دهد و اندوه اورا در نابودى قومش به وسيلهاى جـبـران كـند. از اين رو فرشتگان خود را ماءمور كرد تا پيش از رفتن به شهر سدوم ،به خانه ابراهيم بروند و او را بشارت دهند كه صاحب فرزندى خواهد شد.
در تـعـداد فـرشتگان مزبور اختلاف است . در بيشتر روايات تعداد آنان چهار نفر به نامهاى : جبرئيل ، ميكائيل ، اسرافيل وكروبيل ذكر شده است .
در بـعـضـى از روايـات نـيـز سـه نـفـر بـيـشـتـر ذكـر نـشـده و نـامكروبيل را نياورده اند. برخى از مفسران هم تعدادشان را تا نُه يا يازده نفر ذكر كرده اندكـه قـبـل ازاين اشاره كرديم . اين فرشتگان ، همگى به صورت جوانانى زيبا صورت وخوش لباس وارد شدند.
در اوّليـن برخوردى كه ابراهيم با آنان كرد و به خصوص وقتى متوجه شد كه دست هاىبـه غـذاى او نـمى زنند(به شرحى كه در داستان ولادت اسحاق گفتيم ) ترسى از ايشاندر دل او جـاى گـيـر شـد، ولى طـولى نكشيد كه آن ها ابراهيم را از هراس و ترس بيرونآوردند و خود را معرفى كردند و بلافاصله او را به پسرى دانا بشارت دادند.
ابراهيم پرسيد: پس از اين بشارت چه ماءموريّتى داريد و براى چه كار آمده ايد؟ گفتند:مـا مـاءمـور عذاب قوم لوط هستيم كه مردمانى فاسق و تبه كار هستند و آمده ايم تا سنگ هاىعذاب را برايشان فرو ريزيم و آن سنگ هاى نشان دارى است كه نزد پروردگارت براىاسراف گران آماده و مهيا كرديده است .
در اين جا دل ابراهيم به حال آن مردم تيره بخت سوخت و از روى مهربانى به آن ها گفت :لوط ميان آن هاست ؟ و با بودن لوط كه پيغمبر خداست چگونه آن ها را عذاب مى كنيد؟ و بااين پرسش خواست بداند آيا رهايى آن ها از عذاب وجود دارد يانه ؟
در بعضى از احاديث آمده كه جبرئيل -كه سِمَت رياست آنان را داشت - پرسيد: اگر در شهرايشان صدنف مرد با ايمان باشد، شما آنان را نيز هلاك مى كنيد؟
جبرئيل گفت : نه .
ابـراهـيـم پـرسـيـد: اگـر پـنـجـاه نـفـر بـاشـنـد چـطـور؟جبرئيل پاسخ داد: نه
ابراهيم گفت : اگر سى نفر باشند؟ جبرئيل گفت : نه .
ابراهيم گفت : اگر بيست نفر باشند؟ جبرئيل گفت : نه .
ابراهيم پرسيد: اگر ده نفر باشند؟ جبرئيل گفت : نه .
ابراهيم پرسيد: اگر پنج نفر باشند؟ جبرئيل گفت : نه .
ابـراهـيـم پـرسـيـد: اگـر يـك نـفـر بـاشـنـد؟ و چـونجـبـرئيـل پـاسخ داد كه نه ، ابراهيم گفت : لوط ميان آن هاست ! يعنى وقتى لوط ميان آن هاباشد، به طور مسلم يك نفر مرد با ايمان ميان ايشان وجود دارد، پس چگونه آن ها را عذابمى كنيد؟
امـا جبرئيل و همراهانش خيال او را از اين نظر آسوده كردند و در ضمن قطعى بودن عذاب رانيز به اطلاع او رساندند و بدو گفتند: ما خود داناتريم كه چه كسى ميان آن هاست . مالوط را بـا خـانـدانـش - بـه جـز هـمـسـر بـدكـارش - نجات خواهيم داد.(397) و بهدنـبـال آن ادامـه دادنـد: اى ابراهيم از اين موضوع درگذر.(398) و درباره عذابقوم لوط با ما مجادله مكن و در صدد آمرزش و نجات آن ها نباش كه عذاب حتمى آن ها آمدهو بازگشتى در آن نيست .(399)
فـرشـتـگـان از خـانه ابراهيم بيرون آمدند و به سوى قوم لوط روان شدند و هنگامى كهلوط در بـيـرون شـهر به زراعت مشغول بود، نزد وى آمدند و براو سلام كردند. لوط كهنـگـاهـش بـه آن قـيـافـه هـاى زيـبـا افـتـاد و از طـرفـى مـردم بـدعـمـل شـهـر را مى شناخت ، پيش خود فكر كرد كه اگر اينان به شهر درآيند، مردم بدكاردسـت ازايشان برنمى دارند. پس براى محافظت آنان از شرّ آن مردم به فكر افتاد كه آنهـا را بـه خـانـه خـود بـبـرد، از ايـن رو بـه مـنزل دعوتشان كرد آن ها نيز پذيرفتند. درروايـتـى اسـت كـه خـود آنـان بـه لوط پـيـشـنهاد كردند كه امشب از ما پذيرايى كن و لوطپذيرفت . به هر صورت لوط به جانب منزل به راه افتاد و ميهمانان نيز پشت سرش مىرفتند. هنوز چند قدمى نرفته بودند كه ناگهان پشيمان شد و به فكر افتاد و پيش خودگـفـت كـه ايـن چـه كارى بود كردم ؟ اينان را نزد قومى مى برم كه من خود ره وضع آن هاآشـنـاتـرم ! كم كم اين افكار او را احاطه كرد و از اين پيشنهادى كه كرده بود. به شدّتنـاراحـت شـد بـه حـدّى كـه خـداى تـعـالى مـى فـرمـايـد:از آمـدنـشـان نـاراحـت شـد ودل تـنـگ گـرديـد و بـا خـود گـفـت : امـروز بـراى مـن روز بـسـيـار سـخت و پر شرّى است.(400)
به دنبال همين افكار بود كه برگشت و به آنان گفت : اين را بدانيد كه شما نزد مردمانپست و شرورى مى آييد.
جبرئيل گفت : اين يكى !
و عـلت ايـن گفتار جبرئيل آن بود كه خداى تعالى بدو دستور داده بود در عذاب قوم لوطشـتـاب نـكـنـيـد تـا وقـتـى كـه خـود لوط سه بار به بدى آن مردم گواهى دهد، از اين روجبرئيل گفت كه اين يكى .
سـپس مقدارى راه رفتند و براى بار دوم لوط رو بدان ها كرد و گفت : به راستى كه شمانزد بدمردمى مى رويد!
جبرئيل گفت : اين دوبار.
سـپـس بـه راه افتادند. وقتى به دروازه شهر رسيدند، لوط براى سومين بار برگشت وبه آنان گفت : به راستى كه شما نزد بد مردمى مى آييد!
جبرئيل كه اين سخن راشنيد گفت : اين سه بار.
سپس وارد شهر شد و ميهمانان نيز پشت سرش وارد شدند تا به خانه رسيدند. زن لوط،كـه بـا آن قوم هم عقيده و هماهنگ بود و در قرآن و روايات از وى به بدى ياد شده ، وقتىآن ها را با آن قيافه هاى زيبا و جامه هاى نيكو مشاهده كرد، بالاى بام رفت و فرياد كشيدو در روايتى است كه سوت كشيد، ولى مردم نشنيدند، از اين رو آتشى روشن كرد. چون دودبلند شد، مردم فهميدند كه براى لوط ميهمان آمده و شتابان و شادان به طرف خانه لوطآمدند.
در حـديـثـى اسـت كـه ميان آن زن و قوم لوط نشانه و علامت آن بود كه اگر روزى ميهمانىبـراى لوط مـى آمـد، آن زن بالاى بام دود مى كرد و اگر شب ميهمان مى آمد، آتش روشن مىكـرد. بـه هـر صـورت چـون در آن شـب آتـش روشـن كرد مردم فهميدند و به سرعت اطرافخانه لوط جمع شدند.
لوط كه چنان ديد(وهمين پيش بينى را مى كرد)، سخت پريشان شد و با لحنى تضرّع آميربدان ها گفت : از خدا بترسيد و در مورد ميهمانانم مرا رسوا نكنيد و موجب ننگ و رسوايى مننشويد، آيا يك مرد رشيد ميان شما نيست ؟
آن مـردم بـه جـاى ايـن كـه از خـدا بـتـرسـنـد و از آن مـرد الهـى شـرم كنند، به طغيان خودافزودند و در پاسخ او گفتند: مگر ما تو را از حمايت مردمان منع نكرديم (401)و نـگفتيم از مسافران اين شهر حمايت نكن و كسى را به خانه ات راه نده ؟. در حديثىاست كه با كمال وقاحت به لوط گفتند: اى لوط تو هم به كار ما دست زده اى !
لوط كـه آن هـا را مـسـت شـهـوت رانـى ديـد، براى دفع آن ، آن ها را به پيروى از قانونمشروع طبيعى دعوت كرد و به كام جويى از همسران خودشان هدايت كرد و از شدت ناراحتىو پـريـشـانـى ، ازدواج بـا دخـتران خود را پيش نهاد كرد و تذكر داد كه اين ، براى آن هاپـاك تـر اسـت . امـا آن مـردم بـى شـرم باز هم زبان به پاسخ پيغمبر بزرگوار الهىگـشـوده و گـفـتـنـد:تو خود دانسته اى كه ما را به دختران تو نيازى نيست ، و تو خودخواسته ما را بهتر مى دانى .(402)
بـه گفته بعضى منظور آن حضرت شايد دختران صُلبى و نسبى وى نبود و نظرش بههـمـان زنان و همسران خودشان بود، چون زنان امت هر پيغمبر به منزله دختران اويند، چنانكه مردانشان هم چون پسران او هستند.(403)
بـه هـرحـال آن مـردم بـاز هـم سخن لوط را نپذيرفتند و به خانه او حمله كردند. لوط كهچـنـان ديـد، دسـت هـاى خـود را به دوطرف در گذارد و دو طرف را محكم گرفت ، ولى مردمفشار آورده و در خانه را شكستند و لوط را به كنارى انداخته وارد خانه شدند.
راسـتـى كـه شـهـوت چـگـونـه انـسـان را پـسـت مـى كـنـد و او را كـوروكر مى سازد! خداىمـتـعـال قـوم لوط را بـه مـردمـان مـسـتـى تـشـبـيـه كـرده كـهعـقـل از سـرشـان پـريـده و بـه حـال سـرگـردانـى بـه چـپ و راسـتمـتـمايل مى شوند و در سوره حجر مى فرمايد:به جان تو سوگند (اى محمد) كه آن ها،(در آن حال ) در مستى خود سرگردان بودند.
لوط كـه در كـمال اندوه فرو رفته بود و فشار روحى سختى او را آزار مى داد و راه چارهاى هـم بـه نـظـرى نـمى رسيد، آه سردى از دل كشيد و گفت :اى كاش نيرو(يا فاميلى )داشتم (كه با آنان از ميهمانان خود دفاع مى كردم ) يا به پناه گاهى سخت پناه مى بردم!(404)
بـديـن تـرتـيب ناله غربت و بى كس لوط بلند شد. در حديث است كه پس از لوط خداوندهيچ پيغمبرى را نفرستاد جز آن كه او را ميان قوم و عشيره اى نيرومند مبعوث فرمود.
امـام صـادق (ع ) فـرمـود: هـنـگـامـى كـه لوط ايـن سـخـن را بـرزبـان جـارى كـرد،جبرئيل گفت : اى كاش مى دانست اكنون چه نيرويى در خانه دارد!
بـارى مـردم هـجـوم آوردند و وارد خانه شدند و لوط نيز به هر وسيله مى توانست آن ها رادور مـى كـرد. فـرشـتـگـان كـه افسردگى حال و پريشانى خاطر آن بزرگوار را مشاهدهكـردنـد و مـتـوجـه شـدنـد كـه بـراى دفـاع از مـيـهمانان عزيز خود چه ناگوارى هايى رامـتـحـمـل شـده و چـگـونـه رنـج مـى بـرد، بـه مـنـظـوردل دارى او خـود مـعـرفـى كـردنـد و بـدو گـفـتـنـد:اى لوط بـيـمـنـاك مـباش و خوفى دردل راه مده كه ما فرستادگان پروردگار تو هستيم .(405) كه براى نابودى اينمردم آمده ايم و اين ها هرگز نمى توانند آسيبى به تو برسانند، و خاطرات از اين بابتآسـوده بـاشد. ما توو خاندانت را نجات خواهيم داد، به جز زنت كه او از ماندگان است و مابـه مـردم ايـن دهـكـده عـذابـى آسمانى نازل مى كنيم به جرم تبه كارى و عصيانى كه مىكـردنـد، گـفـتـنـد: خود را اذيت نكن و راه مردم را براى ورود به خانه باز كن (تا كيفر اينوقاحتشان را به آن ها بدهيم )!
اين جملات ، براى خاطر افسرده و پريشان لوط - كه از بى شرمى آن قوم رنج مى بردو از اين كه مى ديد وسيله اى براى دفاع از ميهمانان خود ندارد و هم اكنون آبروى او را مىبرند و در آن حال كه تحت شكنجه و فشارروحى سختى قرار گرفته بود- دارويى جانبـخـش و درمـانـى مـؤ ثـر بـود كـه يك باره خيالش آسوده شد و به كنار رفت . مردم واردخانه شدند، ولى با اشاره اى كه جبرئيل با انگشت خويش به سوى آن هاكرد، همه به عقببـازگـشـتـند و قوه بينايى خود را از دست دادند و براى بازگشت به بيرون خانه ناچارشدند دست ها را به ديوار خانه بكشند و بدين ترتيب در خانه را پيدا كنند.
مـردم كـه آن وضـع را مشاهده كردند، هول ووحشتى در دلشان افتاد و برگشتند: اما لوط راتـهـديـد كردند و گفتند: چون صبح شد، سزاى اين كارت را به تو مى دهيم . بعد با يكديگر پيمان بستند كه اگر صبح شود يك تن از خاندان لوط را باقى نگذارند.
در تـاريخ طبرى نقل شده كه به هم ديگر گفتند كه لوط ما را با مردمى ساحر وجادوگرمواجه ساخته و به صورت تهديد به لوط گفتند: تو براى ما افراد ساحر مى آورى تامـا را سـحـر وجـادو كـنـنـد، بـاشـد تـا فـردا صـبـح شـود آن وقـت سـزاى كـارت خـواهـىديد!(406)
لوط كـه خـيـالش آسـوده و پـريـشـانـى اش برطرف شده بود، به سخن تهديدآميز آن هاوقعى ننهاد و خود را به ميهمانان رسانيد و از آن جايى كه حوصله اش از دست آن مردم تنگگـرديـده و كاسه صبرش لبريز شده بود، مى خواست تا هر چه زودتر از دست آن مردمبـدكـار نـجـات يـابـد و عـذاب دردناك آن ها را به چشم ببيند. از اين رو صورت خواهش ازجبرئيل درخواست كرد و گفت : اكنون كه براى عذاب اين قوم آمده ايد، پس شتاب كنيد و هرچه رودتر آن ها را نابود گردانيد!
جبرئيل در پاسخ وى گفت : موعد هلاكت و نابودى ايشان صبح است .(407) و بهدنـبـال آن بـراى دل دارى او ايـن جـمـهـل را افـزود و گـفـت :آيـا صـبـح نـزديـك نـيـسـت!(408)
فـرشـتـگـان سـپس به لوط دستور دادند كه چون پاسى از شب گذشت ، تو و خاندانت ازشـهـر بـيـرون رويـد تا دچار عذاب الهى نشويد. ميان خاندان تو، زنت تنها كسى است كهبه عذاب دچار خواهد شد و به سرنوشت شوم اين قوم مبتلا مى گردد.
لوط و خـانـدان و پيروانش اوايل شب از شهر خارج شدند و مردم گنه كار آن شهر نيز شبسـخـتـى را بـه سـربـردنـد. صـبـح ، عـذاب خـداونـد رسـيد و فرشتگان الهى آن شهر رازيـرورو كـرده و سـپس بارانى از سنگ ريزه برآن ها باريدند و هنگام روز، شهر سدوم وسـرزمـيـن هاى آن ها به صورت تلّى خاك و بيابان درآمده بود و اثرى از آن مردم كه بهقول بعضى چهار هزار نفر بودند، به جاى نمانده بود.(409)
بـه دنـبـال ايـن داستان ، خداى تعالى فرمود:واين عذابى است كه از ستم كاران ديگرنيز دور نيست .(410)
در حـديـثى كه در تفسير اين آيه از امام صادق (ع ) روايت شده ، آن حضرت فرمود: هر كسعـمـل قـوم لوط را حـلال بـدانـد واز دنـيـا برود، دچار همان عذاب خواهد شد و به همان سنگريزه ها خواهد سوخت ، ولى مردم نمى بينند.
آرى ايـن بـود سـرنـوشت ملتى كه خداى تعالى انواع نعمت ها را به آن ها ارزانى داشت وهـمـه گـونـه وسـايـل تحصيل سعادت مادى و معنوى را در اختيارشان گذاشت ، اما قدردانىنـكـرده و آن را در راه گـنـاه و گـمراهى صرف كردند و به عذاب و نابودى دچار شدند وبـه چـنـان روز شوم و سرنوشت بدى گرفتار آمدند كه يكسره از رحمت حق دور شدند. درنـتـيـجـه مـايـه عـبـرت و پـند ديگران گرديدند، چنان كه خداى سبحان فرموده :از اينداستان نشانه روشنى به جاى گذاريم براى مردمى كه خردورزى مى كنند.(411)
12: يعقوب (ع )
نـام يـعـقـوب در قـرآن كـريـم ، بـه جـز در داسـتـان ابـراهـيـمخليل ، بيشتر در سوره يوسف و ضمن سرگذشت آن حضرت ذكر شده و به طور جداگانهاز يـعقوب كمتر يادشده است ، به ويژه از داستان ازدواج او با دختران لابان وغيره كه درتـواريـخ به اجمال و تفصيل نقل شده ، ذكرى به ميان نيامده است . فقط بعضى از مفسرانگـفته اند: آيه 23 سوره نساء كه درباره حرمت ازدواج دوخواهر و جمع كردن ميان آن دو دراسـلام نازل شده و جواز آن را در گذشته بيان فرموده ، اشاره به داستان ازدواج يعقوببا دختران لابان است ، به شرحى كه خواهد آمد.
در روايـات هـم از پـيـغمبر گرامى اسلام و ائمه بزرگوار چيزى در اين باره ذكر نشده وبـه دست ما نرسيده است ، از اين داستان مزبور با آن ويژگى هايى كه ذكر شده ، چنداناعتبار و سندى براى ما ندارد.
امـا آن چـه در قـرآن كـريـم در خـصـوص يـعـقـوب ذكر شده ، يكى داستان تحريم يك نوعخـوردنـى اسـت كـه يـعـقـوب بـرخـود حـرام كـرد و در ضـمـن آن لقـباسرائيل را نيز خدا به وى داد و ديگر وصيت او به پسرانش و گفتارى است كه آن حضرتهـنـگام مرگ به فرزندان خويش فرموده است . در جاهاى ديگر قرآن يا نام آن حضرت بهدنـبـال نـام ابـراهـيـم و اسـحـاق ذكـر شـده يـا هـمـراه بـا نـام فرزندانش اسباط و در ضمنسرگذشت يوسف و برادارن او آمده است .
آن چـه يـعـقـوب بـر خـود حـرام كـرده و مـعـنـاىاسرائيل
در مـورد آنـچـه يـعـقـوب بـرخـود حـرام كـرده بـود در سـورهآل عـمـران چـنـيـن بـيـان شـده اسـت :هـمـه خـوردنـى هـا بـر فـرزنـداناسـرائيـل حـلال بـود، مـگـر آن چـه اسـرائيـل برخود حرام كرده بود پيش از آن كه توراتنازل گردد.(412)
درايـن كـه آن چـه يـعـقـوب بـر خـود حـرام و تـورات آن راحـلال كـرد اخـتـلاف اسـت و بـيـشـتـر مـفـسـران گـفته اند: يعقوب مبتلا به بيمارى عرقالنـسـاء شـد و بـراى بـرطـرف شـدن آن نـذر كـرد كـه اگر خدا او را شفا دهد،ديگرگوشت شتر، كه محبوب ترين غذاى او بود، نخورد.(413)
در حـديـثـى كـه كـليـنـى در كـافـى كـه كـليـنى در كافى و على بن ابراهيم و عياشى درتـفـسـيـرخـود از امـام صـادق (ع ) روايـت كـرده انـد،آن حـضـرت فـرمـود:اسـرائيل هرگاه گوشت شتر مى خورد به درد پهلو و كمر مبتلا مى شد، از اين رو گوشتشت را برخود حرام كرد.(414)
و در مـعـنـاى اسـرائيـل (لقـب يـعـقـوب ) اخـتـلاف اسـت . طـبـرى روايـتـىنـقـل كـرده و آن را مـشـتـق از سـيروسفر دانسته و مى گويد: در داستان اختلاف ميانيـعـقـوب و بـرادرش عـيـص ، يـعـقوب از فلسطين گريخت و به فدان آرام رفت . او شب هاحركت مى كرد و روزها مخفى مى شد، به اين دليلاسرائيل ناميده شد.
مـرحـوم صـدوق در قـولى كـه از كـعـب الاخـبـار نـقـل كـرده ، گـفته است : اين كه يعقوب رااسرائيل گفتند، به سبب آن بود كه يعقوب خدمت كار بيت المقدس بود و هنگام ورود نخستينكـسـى بـود كه بدان جا وارد مى شد و هنگام بيرون آمدن نيز آخرين نفرى بود كه بيرونمـى رفـت و چراغ هاى آن جا روشن مى كرد. اما صبح كه مى آمد، مى ديد چراغ ها خاموش استتا اين كه شبى را در مسجد بيت المقدس به كمين نشست .
ناگهان متوجه شد كه يكى از جنيان بيامد و چراغ ها را خاموش كرد. يعقوب برخاسته و اورا بـگرفت . جنّى كه چنان ديد او را به ستون مسجد بست و اسير كرد و هنگام صبح ، مردماو را اسـيـر وبـسـتـه ديـدنـد و چـون نـام آن جـنـى ايـل بـود او رااسرائيل خواندند.(415)
ولى در روايـتـى كـه از امـام صـادق (ع ) آمـده ، آن حـضـرت فـرمـودنـد كـه مـعـنـاىاسـرائيـل ، عـبـداللّه اسـت ، زيـرا اسـرا بـه مـعـنـاى عـبـد اسـت وايل هم نام خداى عزوجل مى باشد. در روايت ديگر است كه اسراء به معناى قوّت وايل هم نام خداست ، پس معناى اسرائيل : نيروى خداست .(416) در كتاب معانى الاخبار نيزهمين دو معنا را براى اسرائيل ذكر كرده است .(417) مرحوم طبرسى نيز در مجمع البيانگويد:اسرائيل اللّه يعنى بنده خالص خدا.(418)
سخن يعقوب با فرزندان هنگام مرگ
مـوضـوع ديگرى كه در قرآن كريم درباره يعقوب آمده ، وصيتى است كه به پسران خوددر وقت مرگ كرد و در سوره بقره آمده است :
ابـراهـيـم پـسـران خـود را وصـيـت كرد و يعقوب نيز به پسرانش وصيت كرد (وگفت :) اىپسران من ! خدا اين دين را براى شما برگزيد.نميريد مگر آن كه مسلمان باشيد. آيا شماحـاضر بوديد در آن هنگام كه مرگ يعقوب در رسيد و به پسران خود گفت : پس از من چهمـى پـرسـتـيـد؟ گـفـتـنـد: خـداى تـو و خـداى پـدرانـت ابـراهـيـم واسماعيل و اسحاق ، خداى يگانه را مى پرستيم و تسليم فرمان اوييم .(419)
چنان كه مفسران گفته اند، منظور از اين آيات اين است كه دين حق و آيين درستى كه ابراهيمو فـرزنـدان او آوردنـد، اسـلام اسـت و ايـن كـه يهوديان به يعقوب نسبت مى دهند كه هنگاممرگ خود به فرزندانش سفارش كرد كه هميشه بر دين يهود باشيد، تهمتى بيش نيست وآن بزرگوار چنين چيزى به پسران خود نگفته است .
مـوضـوعات ديگرى نيز در زندگى حضرت يعقوب در تاريخ آمده كه در زير مى خوانيد:1. علت نام گذارى يعقوب
طـبـرى ، ابـن اثـيـر و بـعـضـى از مـفـسـران از سـدّى ، ابـن عـبـاس و ديـگـراننـقـل كـرده اند كه يعقوب و برادرش عيص دوقلو بودند و با هم به دنيا آمدند، با اين كهيعقوب بزرگ تر از عيص بود، اما عيص زودتر به دنيا آمد. علتش آن بود كه دو برادر،هـنـگـام خـروج از رحـم مـادر بـه نـزاع پـرداخـتـنـد و هـريـك خـواسـتقـبـل از ديـگرى به دنيا آيد تا اين كه عيص به يعقوب گفت : به خدا اگر تو پيش از منخارج شوى در شكم مادر خواهم ماند و او را هلاك خواهم كرد. يعقوب كه چنان ديد عقب رفت وعيص جلو آمد و به همين علت او را عيص ‍ ناميدند، چون عصيان كرده و پيش از يعقوب بيرونآمـد. يـعـقـوب را هـم كـه هـنـگـام آمـدن پـاشنه پاى عيص را - كه در لغت به معنى عقب است -گـرفـتـه بـود، يـعقوب خواندند. اين مطلبى است كه حضرات گفته اند و از تورات نيزقريب بدين مضمون نقل شده است .
امـا در روايـات شـيـعـه در حـديـثـى كـه صـدوق درعـلل الشـرائع از امـام صـادق (ع ) روايـت كـرده و در معانى الاخبار نيز مختصر آن را بدونسـنـد ذكـر كرده است ، از نزاع يعقوب و عيص درشكم مادر و اين كه يعقوب پاشنه عيص راگـرفـتـه و سـخـنـانـى كـه از عـيـص نـقـل كـرده بـودنـد، اثـرى نـيـسـت واصـل داسـتـان و عـلت نام گذارى يعقوب اين گونه بيان شده است : يعقوب و عيص دو قلوبـودنـد و نـخست عيص به دنيا آمد و بعد يعقوب ، به همين سبب يعقوب ناميده شد، چون عقببرادرش عيص به دنيا آد.(420)
وچـنـان چـه بـنـابـر پـذيـرش ايـن داستان باشد روايت صدوق از هر نظر به پذيرش وقـبـول سـزاوارتـر و از هـر اشـكـالى ، سـالم و مـبرّاست . به علاوه نام عى در بسيارى ازتـواريـخ بـا سـيـن ضـبـط شـده و در بـرخـى از آن هـا عـيـسـو است و بهدنـبـال سـيـن واو نـيـز وجـود دارد كـه بـا عـلت نـام گـذارى عـيـص مـطـابـقنقل طبرى و ابن اثير مناسبت ندارد، واللّه اءعلم .
2. اختلاف يعقوب با عيص
مـطـلب ديـگـرى كـه در كـتـاب هـاى يـاد شـده بـه اجـمـال وتفصيل نقل شده ، اين است كه نوشته اند: يعقوب نزد مادرش رفقه از عيص محبوبتـر بـود و اسـحـاق بـرعـكـس ، عـيـص را بـيـش از يـعـقـوب دوسـت مـى داشـت . عـيـصاهـل شـكـار بـود و حـيـوانـات بيابانى را شكار مى نمود. روزى اسحاق كه در پايان عمرنابينا شده بود، به عيص كه بدنى پشمالو داشت گفت : غذايى از گوشت شكار براى منمـهـيـا كـن تا همان دعايى را كه پدرم درباره من كرده است ، من نيز درباره تو بكنم . عيصبـه دنـبـال تـهـيـه شكار خارج شد و مادرش رفقه كه سخن اسحاق را شنيده بود، از روىعـلاقـه اى كـه بـه يـعـقـوب داشـت و مـى خـواسـت تـا دعـاى اسـحـاقشـامـل حال او گردد، نزد يعقوب كه برخلاف عيص بدن كم مويى داشت رفت و بدو گفت :بـرخـيـز و گـوسـفـنـدى ذبـح و گـوشـتش را كباب كن و پوستش را هم بپوش و آن را نزدپدرت ببر و بدو بگو: من فرزندت عيص هستم !
يـعـقـوب نـيـز ايـن كـار را كـرد و وقتى نزد اسحاق آمد بدو گفت : پدرجان بخور! اسحاقپـرسيد: تو كيستى ؟ يعقوب گفت : من پسرت عيص ‍ هستم . اسحاق دستى به سروبدن اوكشيد و گفت : بدن ، بدن عيص است ، اما بوى تو بوى يعقوب است . مادرش كه نزدى وىبـود گـفت : پسرت عيص است . برايش دعا كن . اسحاق گفت : غذا را نزديك بياور. يعقوبغذا را پيش اسحاق برد و پس از تناول بدو گفت : پيش بيا. هنگامى كه يعقوب پس از ايندعـا از نـزد پـدر بـرخـاسـت و طـولى نـكـشيد كه عيص آمد و به پدر گفت : آن شكارى كهخواستى براى تو آوردم ! اسحاق گفت : پسرجان ! برادرت يعقوب بر تو سبقت گرفت .و هـمـيـن مـوضـوع سـبـب غـضـب عـيـص بـر يـعـقـوب شـد. و بـهدنـبـال آن سـوگـنـد يـاد كـرد كـه يعقوب را بكشد. اسحاق بدو گفت : پسر جان دعايى همبـراى تـو مـانـده ، اكـنـون پيش بيا تا آن دعا را در حق تو بكنم . وقتى عيص نزديك شد،اسحاق درباره اش دعا كرد كه نژادش بسيار گردند و كسى جز خودشان بر آن ها فرمانروا نشود.
و ايـن هـم مـطـلبـى اسـت كـه در مـورد اخـتـلاف يـعـقـوب و عـيـصنـقـل شـده ، ولى در روايـات از آن ذكرى به ميان نيامده است و به نظر مى رسد كه مطلبفـوق ، جـزء اسـرائيـليـاتـى اسـت ه از دانـشمندان يهود و تورات كنونى به دست مورخانرسـيـده و گـرنـه بـا سـاحت مقدس پيمبرانى چون اسحاق و يعقوب سازگار نيست و قرآنكـريـم آنـان را از ايـن گـونـه مـطـالب پـاك سـاخـتـه و بـراىمثال ، تنها اين آيات كافى است كه درباره آنان فرموده است :
واذكر عبادنا ابراهيم و اسحق و يعقوب اولى الايدى و الابصار. انا اخلصناهم بخالصةذكرى الدّار و انّهم عندنا لمن المصطفين الاخيار؛(421)
بـنـدگـان ما ابراهيم و اسحاق و يعقوب را ياد كن كه صاحبان قوت و بصيرت بودند. مامـوهـبـت يـاد سـراى آخـرت را خـاص ايـشـان كـرديـم و بـه راسـتـى كـه آنـان در نـزد ما ازبرگزيدگان و نيكان بودند.
3. ازدواج يعقوب با دختران لابان
در كـتـاب هـاى فـوق داسـتـان ازدواج يـعـقـوب بـا ليـا (يـاليـه ) وراحـيـل دخـتـران دايـى خـود لابـان ، بـا مـخـتـصـر اخـتـلافـى ايـن گـونـهنـقـل شـده اسـت : هـنـگـامـى كـه يـعـقـوب بـه تـدبـيـرى كه در بالا گذشت ، دعاى پدر راشـامـل حـال خـود گـردانـيـد و عـيص سوگند ياد كرد كه او را به جرم اين كار خواهد كشت ،مـادرش رفـقـه (422) بـتـرسـيـد كـه مـبـادا يـعـقـوب بـه دسـت عـيـص بـهقـتـل برسد، از اين رو به يعقوب گفت : اكنون نزد دايى خود لابان برو و بدو ملحق شو.يعقوب براى انجام دستور مادر و ديدار دايى خود لابان به سمت فدان آرام حركتكرد و از ترس عيص شب ها راه مى پيمود و روزها مخفى مى شد تا به آن جا رسيد. يعقوبمـايـل بـود بـا دخـتـر لابـان ازدواج كـنـد و او دو دخـتـر بـه نـام هـاى ليـا وراحـيـل داشـت . ليـا از راحـيـل بـزرگ تـر بـود، امـا يـعـقـوبراحـيل را مى خواست . وقتى از داييى خود او را خواستگارى كرد، لابان با ازدواج او موافقتكرد، مشروط بر اين كه مدت معينى گوسفندانش را بچراند.
وقـتى مدت مزبور به پايان رسيد، لابان دختر بزرگ خود را به همسرى او درآورد و درجـواب يـعـقـوب كـه گـفـت : مـن راحـيـل را مـى خواست ، گفت : رسم ما نيست كه دختر كوچك راقـبـل از دخـتـر بـزرگ شـوهـر دهـيـم . اكـنـون هـمـان انـدازه بـراى مـا چـوپـانـى كـن تـاراحـيـل را نـيـز به همسرى تو درآورم و يعقوب دوباره به همان مقدار چوپانى كرد تا وىراحيل را نيز به ازدواج او درآورد.
گـفـتـه انـد كـه ازدواج با دو خواهر در آن زمان جايز بوده و منظور از آيه سوره نساء كهفرمودند:
... وان تجمعوا الّا ما قد سلف ؛
ازدواج با دوخواهر و جمع ميان آن دو نكنيد، مگر آن چه در سابق گذشته است .
همين داستان يعقوب است .(423)
ولى يـعـقـوب داسـتان را اين گونه نقل مى كند كه اسحاق به يعقوب گفت : خداوند تو وفرزندانت را پيغمبر خواهد كرد و در تو خير و بركت نهاده است ، سپس بدو دستور داد بهفدان - كه جايى در شام است - برود.
يعقوب به دستور پدر به فدان رفت . در آن جا زنى را ديد كه گوسفندانى همراه دارد وبر سر چاهى ايستاده و مى خواهد گوسفندان را آب دهد، ولى سنگى بر سرآن است كه چندمـرد بـايـسـتـى به يك ديگر يارى دهند تا آن را بلند كنند. يعقوب از آن زن پرسيد: توكيستى ؟
پـاسـخ داد: مـن ليـا دخـتـر لابـان هـستم . و لابان دايى يعقوب بود. يعقوب كه آن سخن راشـنـيـد، پيش آمد و سنگ را از سرچاه دور كرد و آب كشيد و گوسفندان ليا را آب داد و سپسنزد دايى خود رفت . لابان همان دختر را به همسرى او درآورد. يعقوب گفت : آن كه نامزد منبـود، راحـيـل خـواهـر اوسـت ؟ لابـان گـفـت : ايـن بـزرگ تـر بـود و مـنراحيل را نيز به ازدواج تو درخواهم آورد. سپس هر دو را به يعقوب داد.(424)
در مـقـابـل گـفـتـه ايـنـان ، جـمـعـى مـعـتـقـدنـد كـه يـعـقـوبراحيل را پس از اين كه ليا از دنيا رفت گرفت و ميان دو خواهر جمع نكرد و اين نظرى استكـه طـبـرسـى مفسر بزرگوار شيعه اختيار كرده و آيه ... و ان تجمعوا بين الاختين رادربـاره عـمـل مـردم زمـان جاهليت دانسته كه هم زمان با دو خواهر ازدواج مى كردند و اين بهنظر صحيح تر مى رسد،(425) واللّه اءعلم .
بـه هـر صـورت مـورخـان نـوشـتـه انـد كـه ليـا وراحيل هر كدام كنيزى داشتند كه آن ها را نيز به يعقوب بخشيدند. كنيز ليا، زلفا و كنيزراحيل ، بلها بود. يعقوب از اين چهار زن ، صاحب دوازده پسر شد:
روبيل يا به گفته بعضى روبين ، شمعون ، لاوى ، يهودا، يشجر - يا يشاكر-، ريالون -يـا زبـولون -. مـادر ايـن شـش تـن ليـا بـود و يـوسـف و بـنـيـامـيـن كـه مـادرشـانراحـيـل بـود. دان و نـفـتـالى از بـلهـا به دنيا آمدند. جاد واشير كه اين دو را نيز خداوند اززلفا به يعقوب داد.(426)
بـه جـز بـنـيـامـيـن ، فـرزنـدان ديگر يعقوب همه در شهر فدان آرام به دنيا آمدند و تنهابنيامين پس از آمدن يعقوب به فلسطين متولد شد.(427)
در مـقـابـل ، مـسـعـودى دوازده پـسـر يـعـقـوب را از ليـا وراحيل مى داند و از كنيزان آن دو ذكرى نكرده است .(428)
يـعـقـوب سـال هـا در فـدان آرام نـزد دايـى خود ماند و به كار گوسفند دارى روزگار مىگـذرانـيـد تـا ايـن كـه داراى گـوسـفـنـدان بـسـيـار واموال زيادى شد و تصميم گرفت به شام و فلسطين (429) باز گردد، اما از برادرشعـيـص مـى تـرسـيـد و بـيـم داشـت كـه عـيـص در صـددقـتـل و آزار وبـرآيـد .از ايـن رو بـه گـفـتـه مـسـعـودى هديه اى پيشاپيش خود براى عيصفـرسـتـاد و مـى گويند كه يعقوب 5500 راءس گوسفند داشت (430) ويك دهم آن ها رابراى برادرش فرستاد و در نامه اى به برادر نوشت : عبدك يعقوب يعنى از بندهات يعقوب . هم چنين طبرى گفته است كه يعقوب به چوپانان خود سپرد كه اگر كسى آمدو از شما پرسيد كه شما كه هستيد؟ بگوييد كه ما چوپانان يعقوب - كه بنده عيص است -هستيم .
از آن سـو عـيـص بـا لشـكـريـان خـود از شـام بـيـرون آمـد تـا يـعـقـوب را بـهقتل برساند، ولى هنگامى كه نامه را خواند و هديه يعقوب بدو رسيد، از كشتن وى صرفنـظـر كـرد و بـه خـوبى از برادر استقبال نمود و تا وقتى يعقوب در كنعان بود، آزارىبدو نرساند.(431)
ادامـه شـرح حـال يـعـقـوب را در بـخش آينده ، ضمن داستان فرزندش يوسف صديق خواهيدخواند.
وفات يعقوب
يـعـقـوب پـس از نـامـلايـمـات و انـدوه بـسـيـار كه در زندگى كشيد، در سنّ 140 يا 147سـالگـى (432) در مصر از دنيا رفت . هنگام مرگ به يوسف وصيت كرد كه جنازه او رابـه فـلسطين برده و نزد پدر و جدّش اسحاق وابراهيم دفن كند. يوسف نيز پس از فوتپدر، طبق وصيت او جنازه را به شام برد و در كنار ابراهيم و اسحاق دفن نمود.
طـبـرسـى در مـجـمع البيان از ابن اسحاق روايت كرده كه جنازه يعقوب را در تابوتى ازچـوب سـاج (آبـنـوس ) گـذاشـتـه و بـه شـهـر بـيـت المـقـدسمـنـتـقـل كردند. روز ورود آن تابوت به بيت المقدس ، مصادف شد با روزى كه عيص هم ازدنـيا رفته بود، از اين رو هر دو را در يك قبر دفن كردند وبه همين سبب است كه يهوديانمرده هاى خود را به بيت المقدس مى برند.
چون يعقوب و عيص هر دو با هم به دنيا آمدند و با هم از دنيا رفتند، عمرشان (433) دردنيا به يك اندازه بود ودر وقت مرگ 147 سال از عمرشان مى گذشت .
مـسـعـودى مـى نـويـسـد: هـنـگـامـى كـه يـعـقـوب از دنـيـا رفـت ، يـوسـفچـهـل روز بـه عـزادارى مـشـغـول شـد و در اين مدت ، فرزندان يعقوب و برزگان مصر درتـدارك بـردن جـنـازه بـه فـلسـطـيـن بـودنـد. پـس از گـذشـتـنچـهـل روز، بـه فـلسـطـيـن حـركـت كـردنـد. در آن جـا هنگامى كه خواستند او را در كنار قبرابراهيم دفن كنند، عيص بيامد و مانع دفن يعقوب شد و با آن ها به منازعه پرداخت . در اينوقـت فـرزنـد شـمـعـون كـه جوانى نيرومند بود، پيش آمده و به عيص حمله كرد و او را بهقتل رسانيد. همين موضوع سبب شد كه يعقوب و عيص را در يك جا دفن كنند.(434)
چـنـان كـه مـورخـان ذكـر كـرده و طبرسى (ره ) نيز در دنباله داستان فوق مى گويد، خوديـوسـف بـراى دفـن پـدر بـه فـلسـطـيـن آمـد و پـس از دفـن او در بـيت المقدس ، به مصربازگشت .(435)
يـعقوبى گويد: هنگامى كه مرگ يعقوب فرا رسيد، پسران و نوه هاى خود را جمع كرد ودر حـق هـمـه آن ها دعا نموده و به هر يك سفارشى كرد و سخنى گفت . سپس شمشير و كمانمخصوص خود را به يوسف بخشيد و به وى سفارش كرد جنازه اورا به بيت المقدس بردهو كـنـار ابـراهيم و اسحاق دفن نمايد. وقتى يعقوب از دنيا رفت ، هفتاد روز براى او عزا وماتم گرفتند، آن گاه يوسف و غلامان مصرى اش او را به فلسطين بردند و كنار ابراهيمو اسحاق دفن كردند و به مصر بازگشتند.(436)
13: يوسف (ع )
يـعـقـوب دوازده پـسـر داشـت و از مـيـان آنـان يـوسـف و برادرش بنيامين را بيش ازديـگـران دوست مى داشت و به خصوص ‍ يوسف بيش تر مورد علاقه وى بود. درباره سببايـن مـحـبـّت و عـلاقـه در قـرآن كريم چيزى ذكر نشده و در روايات ها نيز علّتى براى آننـيـامـده اسـت ، ولى مـفـسّران گفته اند كه سبب آن كودكى ونوباوگى آن دو بوده و معمولاكودك احتياج بيش ترى به محبت خود را از دو فرزند كوچك و نورسته اش دريغ نمى داشتبـه خـصـوص كه گفته اند: مادر اين دو يعنى راحيل نيز در همان دروان صباوت وكـودكـى آن دو از دنـيـا رفـتـه بـود كه اين خود انگيزه ديگرى براى اظهار محبت و نوازشيـعـقـوب بـه يـوسـف و بـنـيـامـيـن بـود تـا بـديـن وسـيـله آن دو رادل دارى داده و مانع احساس غربت و بى مادرى آنان شود.
و نيز گفته اند: علّت اين كه يعقوب ، يوسف و برادرش را بيش تر دوست مى داشت ، هماننـبـوغ ذاتـى و تـقـوا و كـمـالى بود كه در آن دو مى ديد. به ويژه در چهره يوسف ، آيندهدرخـشـانـى را از نـظـر كـمـال ظاهرى و معنوى پيش بينى مى كرد و مى دانست وى وارث مقامنـبـوت و عـصـمـت است و منصب هدايت و رهبرى مردم بدو تفويض مى شود. خوابى كه يوسفديـد و براى پدر گفت نيز اين پيش بينى و نظريه را بيش تر تقويت و تاءييد كرد، ازاين رو او را بيش تر دوست مى داشت و اظهار علاقه بيش ترى به او مى كرد.
بـه هـر صـورت عـلت ايـن كـه يـعـقـوب (ع ) تـفـاوت و امـتـيـازى را در مـحـبـت بـه آنـانمـعمول مى داشت و به خصوص يوسف را بيش از ساير برادران دوست مى داشت ، هواى نفسو خواهش دل نبود، بلكه به سبب ايمان و تقوا ودوستى در راه خدا بود.
امـا بـرادران يـوسـف بـه جـاى ايـن كـه در جست وجوى علّت اصلى اين امتياز و در فكر پيداكـردن انـگـيـزه عـمـل پـدر خردمندشان باشند، روى افكار شيطانى و تصوّر خام و نادانىخـود، اين كار پدر را حمل بر اشتباه و گمراهى كرده و او را به بى عدالتى متّهم ساختندتـا جـايـى كه آشكارا گفتند:يوسف و برادرش نزد پدر محبوب تر از ما هستند - بااينكه ما گروهى نيرومنديم (و بهتر مى توانيم به پدر خود كمك كنيم ). به راستى پدر مادر اشتباه آشكارى است .(437)
خـلاصـه مى خواستند بگويند پدر ما، در عشق و علاقه به يوسف زياده روى كرده و از حدّاعـتدال بيرون رفته است ، به حدّى كه نصيحت و اندرز هم در اين راه سودى ندارد و ناچاربـايـد بـراى حـلّ ايـن مـشـكـل راه ديـگـرى پـيـش گـرفـت و بـا دور سـاخـتـن يـوسـف ، ايـناعتدال را ايجاد كرد، زيرا از دل برود هر آن كه از ديده برفت .
خواب يوسف
آن چـه بـه انـجـام نـقشه ظالمانه و فكر شيطانى برادران كمك كرد و مصمّمشان ساخت تانقشه خود را عملى كنند، خوابى وبد كه يوسف (ع ) در همان اوان كودكى ديد و براى پدربـازگـفـت . يـعـقـوب (ع ) نـيز دانست كه خداى تعالى به يوسف رفعت مقام داده و او را بهعظمت مى رساند و احساس كرد اگر خواب مزبور به گوش برادران برسد، تعبير آن رامى فهمند و از برترى يوسف بر خود بيمناك مى گردند و اين موضوع به ناراحتى هاىقـبـلى و حـسـادتـى كـه به وى داشتند، كمك مى كند، به طورى كه تصميم به نابودى وآزارش ‍ مـى گـيـرنـد، از ايـن رو او را از بـازگـو كـردن ونقل خواب براى برادران برحذر داشت . اما از آن جا كه چنين مقدّر شده بود يوسف مورد اهانتو آزار برادران قرار گيرد و از دامن پرمهر پدر دور و به آن همه رنج و بلا مبتلا گردد،بـرادران از ايـن خـواب مـطلع شدند و درباره جدا كردن يوسف از پدر مصمّم شدند. البتهدربـاره ايـن كـه چـگـونـه موضوع به گوش پسران يعقوب رسيد، در روايت اختلاف است.صدوق و عياشى از امام سجاد(ع ) روايت كرده اند كه خود يوسف نتوانستآن را كتمان كند و سرانجام براى برادرانش گفت .(438)
ابن اثير مى گويد: همسر يعقوب كه هنگام نقل خواب حضور داشت - با اين كه يعقوب اورااز نقل آن براى پسران ديگرش نهى كرد - آن خواب را براى فرزندانش گفت .(439) وايـنـان بـعـيـد دانـسـتـه انـد كـه خـود يـوسـف خـواب رانـقـل كـرده بـاشد، ولى آنان گويا كودكى وى را از نظر دور داشته و توجه نداشته اندكـه از يـوسف در آن سنّ كه برخى هفت سال نوشته اند - اين مطلب مستعبد نيست و از اين روبـرخـى از تـاريـخ ‌ها و تفسيرها نيز مانند حديث فوق ، افشاى آن را به خود يوسف نسبتداده اند و در تاريخ و ادبيات فارسى نيز آمده است ، چنان چه فردوسى گويد:

خلاف پدر كرد و راز نهفت
به نزديك شمعون يكايك بگفت

در تـورات نـقـل شـده كـه يـوسـف دوبـار خـواب ديـد: بـاراول فـقـط خـواب را بـراى بـرادرانـش گـفـت و بـار دوم (كـه در قـرآن كـريـمنـقـل شـده ) خـواب را بـراى پـدر و بـرادران بـاز گفت و چون پدر آن را شنيد به يوسفپـرخـاش كـرد و گـفـت : ايـن چـه خوابى است كه ديده اى ؟ آيا من و مادر و برادرانت براىسـجـده بـه پيش تو خواهيم آمد؟ ولى اين مطلب بعيد به نظر مى رسد و با آيات كريمهقرآنى هم سازگار نيست .
بـارى هنگامى كه يوسف آن خواب را نقل كرد، يعقوب آينده درخشانى را برايش پيش بينىكـرد و بـه طـور اجـمـال تعبير آن را بدو گفت و موهبت هايى را كه از جانب خداى تعالى درآيـنـده بـه وى عـنـايـت خـواهـد شـد گـوشـزد كـرد وقـبـل از تـعـبـيـر، ايـن نـكـتـه را بـه او تـذكـر داد و گفت :اى پسرك من خوابت را براىبرادرانت مگو كه براى تو نيرنگى مى انديشند و به راستى شيطان براى انسان دشمنآشكارى است .(440)
خواب يوسف و تعبير آن
زمانى را كه يوسف به پدرش گفت : اى پدر، من (در خواب ) يازده ستاره را با خورشيد وماه ديدم كه براى من سجده مى كنند...
(441)يعقوب (ع ) نيز همان گونه كه در بالاذكـر شـد از نـقـل آن بـراى بـرادران او را مـنـع كـرد و بـهدنبال آن به او گفت : و اين چنين پروردگارت تورا برمى گزيند و از تعبير خواب هابـه تـو مـى آمـوزد و نـعـمـتـش را بـر تـو و خـانـدان يـعـقـوب تـمـام مـى كـند، به راستىپروردگار تو داناىِ حكيم است .(442)
و بدين ترتيب استنباط وبرداشت خود را نيز از اين خواب به او گوشزد فرمود.
ابن عباس در تفسير آيه گفته است :يوسف در شب جمعه اى كه مصادف با شب قدر بود،يـازده سـتـاره را به خواب ديد كه از آسمان فرود آمدند و براى او سجده كردند و هم چنينخورشيد و ماه را ديد كه از آسمان به زير آمدند و برايش سجده كردند، خورشيد و ماه بهپـدر و مـادرش تـعـبـيـر شـد و يازده ستاره به برادرانش سدّى نيز گفته است كه :خورشيد پدرش بود. ماه ، خاله اش بود، زيرا مادرش از دنيا رفته بود.(443)
در بـعـضـى از تـفـسـيـرهـا و روايـت هـا نـام هـاى آن سـتـارگـان را نـيـز ازرسـول خـدا(ص ) نـقـل كـرده انـد كـه چـون مـورد اخـتـلاف بـود، ازنقل آن ها خوددارى شد.
شـيـخ صـدوق (ره ) در عـلل الشـرائع و عـيـّاشى در تفسير خود در اين باره حديثى از امامسـجـاد(ع ) روايـت كـرده انـد كـه حـضـرت فـرمـود:رسـم يـعـقـوب ايـن بود كه هر روزگـوسـفـنـدى را ذبـح مـى كـرد و مقدارى از آن را صدقه مى داد و مابقى را خود و خاندانش ‍مـصـرف مـى كـردنـد، تـا ايـن كـه در شـب جـمـعـه ، شـخـصسائل با ايمانى ، در حالى كه روزه هم بود، به درِ خانه اش آمد و غذايى از آن ها خواستو خـانـدان يعقوب با اين كه صداى او را شنيدند، ولى گفته اش را باور نكردند و چيزىبه او نداند. سائل وقتى از آنان ماءيوس ‍ گرديد و تاريكى شب هم فرا رسيد، گريستو از گـرسـنـگـى خـود به درگاه خداى تعالى شكايت برد و آن شب را گرسنه خوابيد وفرداى آن روز را هم روزه گرفت . ولى خاندان يعقوب در آن شب سير خفتند و روز ديگر هممـقـدارى از غـذاى شـب خود را داشتند و همين جريان سبب شد تا خداوند، يعقوب ار به فراقيـوسـف مـبـتـلا سـازد، و بـه يـعـقـوب وحـى شد كه آماده بلاى من باش وبه قضا و قدر منراضـى بـاش كـه تـو و فـرزنـدنـت را در مـعـرض بـلا و مـصيبت هايى قرار خواهم داد - ودنبال اين مطلب امام (ع ) فرمودند - در همان شب بود كه يوسف آن خواب را ديد.
نظير اين مطلب از ابن عباس هم نقل شده است .(444) در تفسير عيّاشى از امام صادق (ع )روايت شده كه از آن پس منادى يعقوب (ع ) هر روز صبح فرياد برمى آورد:هركس روزهنـيـسـت در سـرغـذاى نـاهـار يـعـقـوب حـاضـر شـود. وچـون شـام مـى شـد بـاز نـدا مىكرد:هركس روزه است در سرغذاى شام يعقوب حاضر گردد.(445)
آرى از اين نمونه غفلت ها نيز ممكن است براى مردم ما در هر روز و شب ، ده ها و بلكه صدهابـار اتـفـاق بـيفتد و افراد زيادى در برخورد با ما از اخلاق و رفتارمان رنجيده و ناراحتشـوند و ما در وظيفه خود به آنان كوتاهى كنيم و اين بى توجهى روى زندگى ما اثرىنـگـذارد و دچـار كـيـفـر زودرس آن نـشـويم ، ولى بايد بدانيم كه حساب پيامبران الهى وافراد مقرّب درگاه حق با ما فرق دارد زيرا اولا: توقعى كه خداى تعالى از آنان دارد، ازافـرادى مـعـمـولى چون ما ندارد؛ ثانيا: خداوند متعال آنان را در مورد هرگونه كوتاهى درانـجـام وظـيـفـه مـتـنـبـّه مـى سـازد تـا بـراى رهـبـرى ديـگـران بـه حـدّ اعـلاى ليـاقـت وكمال برسند و نظير اين گونه غفلت ها ديگر بار از آن ها سرنزده و تكرار نشود، اگرچه غفلت آنان بسيار كوچك و لغزشى قابل اغماض باشد.
بـه هـر حـال خـواب يـوسـف سـرآغـاز تـحـولات بسيارى در زندگى خاندان يعقوب بود ومـاجـراهـاى بـسـيـارى در پـى داشـضـت كـه نـخـستين اثر را روى برادران گذراد و رشك وحـسـدشـان را تـحـريـك كـرده و يـا مـوجب ازدياد آن گرديد و آنان را به پياده كردن نقشهخويش - كه جدا كردن يوسف از پدرش يعقوب بود - مصممّ ساخت .
در جلسه مشورتى
قـرآن كـريـم گـفـت وگـوى بـرادران يـوسـف را در شـورايـى كـه بـه ايـن مـنـظـورتـشـكـيـل دادنـد، بـه طـور اجـمـال ايـن گـونـه بـيـان فـرمـوده اسـت :... يـوسـف را بـهقـتـل رسـانـيـد يـا او را به سرزمينى دور بيندازيد تا توجّه پدرتان (از وى قطع شده ومـحـبت او) معطوف شما گردد و پس از آن مردمى شايسته باشيد. يكى از آن ها گفت : يوسفرا نكشيد، اگر كارى مى كنيد، او را در نهان خانه چاه بيفكنيد، تا برخى از رهگذران او رابرگيرند.(446) (و به شهر و ديار ديگرى ببرند.)
از ايـن آيـات بـه ضـميمه تاريخ ‌ها و روايت ها چنين به دست مى آيد كه اولا: اينها در همانآغـاز بـه فكر قتل يوسف افتادند،(447) اما يكى از آنان - كه معلوم مى شود از ديگرانعـاقـل تـر بـود، يـا تـحت تاءثير احساسات تند خود عقلش را يك سره از دست نداده بود-پـيـشـنهاد ديگرى كرد كه به آن تندى نبود و در ضمن منظورشان را نيز عملى مى ساخت ،وى (كه بعضى گفته اند يهودا برادر بزرگشان بود) گفت : مگر منظور شماايـن نـيـسـت كـه يـوسف را از ديد پدر دور كنيد و با پنهان ساختن و دور كردنش از برابرديـده پـدر از قـلب و دلش هـم او را بـبـريـد و تـدريـجـا خـود شـمـا جـاى مـحـبـّت او را دردل پـركـنـيـد، ايـن مـنـظـور را از راه ديـگـرى كـه بـه طـور مـسـتـقـيـم مـوجـبقـتـل يـوسـف نـگردد، مى توان عملى ساخت به طورى كه شما نيز دست خود را به خون يككـودك بـى گـنـاه ، آن هـم برادر خودتان آلوده نكرده و اين ننگ را براى هميشه براى خودنـخـريـده ايـد. و آن راه اين است كه يوسف را در چاهى بيندازيم تا احيانا رهگذرانى كه ازكـنـار آن چـاه عـبور مى كنند، هنگام آب كشيدن اورا بيابند و همراه خود برداشته و به ديارديگرى ببرند و شما نيز بدين ترتيب به منظور و هدفتان خواهيد رسيد.

next page

fehrest page

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation