|
|
|
|
|
|
مدينه فاضله سوسياليستهاى تخيلى قرن هيجدهم ، دوران پر تلاطمى براى اروپاييان محسوب مى گشت . انقلاب صنعتى ، بهعنوان مهم ترين رويداد اين قرن بارقه اميدى دردل بسيارى از مردمان پديد آورده بود، چرا كه محصولات نخستين آن ، در ظاهر، ثروت وغناى بيشترى را نويد مى داد كه مى توانست ، سعادت ، امنيت و آسايش بشر را برآورد. امااين امر، آن گونه كه انتظار مى رفت ، به وقوع نپيوست . انقلاب صنعتى نه تنها براىطبقه محروم جامعه ، باعث رونق و فراوانى و آسايش نگرديد، بلكه بر نگرانى و تشويقآنان نيز افزود. كارگران و صنعتگرانى كه تا ديروز متكى بر صنايع دستى خويشروزگار سخت را با يك ثبات نسبى پشت سر مى نهادند، اكنون در يك وضعيت وخيم ونامطمئن قرار گرفته بودند. تاءسيس كارخانه ها و مراكز صنعى عظيممشاغل جزئى و دستى ، آنان را، يكى پس از ديگرى در معرض نابودى قرار داده بود وروز به روز بر ناامنى اقتصادى ، فقر و فلاكت و نابسامانيهاى اجتماعى و اختلافهول انگيز طبقات اجتماعى افزوده مى شد. تمدن صنعتى ، اگر چه براى صاحبانسرمايه ، بهشت موعودى بود كه سرمايه هاى خويش را در تصاعد هندسى به رشدى دوراز باور برسانند، اما اين بهشت سرمايه داران ، براى كارگران محروم كه توده عظيمجامعه را تشكيل مى دادند، جهنمى گشته بود بنياد برافكن و خانمان سوز. حوادث اسفباراين دوران ، به تدريج ، موجب پديد آمدن انديشه هاى نوين در عرصه تفكر انسانى گشت. اين انديشه ها، دست به ابداع فرمولها و قواعد تازه اى جهت خاتمه دادن به فقر وفلاكت و يافتن بهشت زمينى و رساندن بشر به سرمنزل مقصود زندند. انديشه وران اين دوره ، كه نخستين برگهاى دفتر تمدن صنعتى راتجربه مى كردند، خواه ناخواه ، در ارزيابى مشكلات و نابسامانيها وتحليل آنها، فاقد يك ديدگاه پخته و علمى بودند. مهم ترين ويژگى آنان در اين بودكه همگى در آرزوى بهبود وضعيت طبقات محروم جامعه ، بويژه كارگران بودند و در راهتحقق اين رؤ يا به ارائه طرحهاى ابتدايى و بسيط مى پرداختند كه از ويژگيهاى لازم وكافى در مقابله با نابسامانيهاى انقلاب صنعتى برخوردار نبود. مى توان آنان را بهمعمارانى ناشى تشبيه كرد كه در نخستين تجربه هاى معمارى خويش ، قصد پايهگذارى يك ساختمان صد طبقه را بر روى تلى از خاك ، در سر مى پروراندند. به همين دليل از آنها در طول تاريخ تفكر، با عنوان سوسياليستهاى تخيلى ياد مى كنندكه برجسته ترين آنها عبارتند از: سن سيمون (simon Saint، 1825 - 1760)،شارل فوريه (charles Fourier 1842 - 1772) و رابرت اون (owen Robert،1771-1858) كه آنان را بنيانگذاران سوسياليسم تخيلى مى نامند. از ويژگى مهم ديگر آنان مى توان از ضديت آنان با نظام سرمايه دارى و سيستم اقتصادآزاد ياد كرد. ((اين متفكران و به طور كلى سوسياليستهاى تخيلى معتقد بودند كه نظام سرمايه دارىكه مبتنى بر آزادى كسب و كار و اقتصاد بازار است ، نظامى ظالمانه است كه بايستى ازميان برداشته شود. ولى چسان اين نظام ظالمانه از بين برود؟ اينان در اين باره راهىعملى و منطقى نشان نمى دادند و بلكه فقط در مخيله خود مدينه فاضله اى را كه پايههاى آن بر عدل و داد استوار است تصوير مى كردند و از مردم جهان مى خواستند كه براىتحقق اين مدينه ... تلاش كنند(137) .)) غالب آنان ، افكار و ايده هايى كه ارائه مى كردند، انديشه هايى خيرخواهانه و عدالتطلبانه بود، اما در اجراى اين مهم ، يا هيچ گونه طرحى نداشتند و يا در طرحهاى عملىخويش ، راههاى ناهموارى را بر مى گزيدند كه به طور طبيعى و عمده با شكست مواجه مىشد. سيسموندى در كتاب ((اصول جديد اقتصاد)) در همين رابطه ، يعنى در مورد بىتدبيرى و بلاتكليفى عملى اش چنين مى نويسد: ((اقرار مى كنم بعد از اينكه از نظر خود اصول را مشخص كردم و روشن ساختم كه عدالتچيست و در كجاست احساس مى كنم آن قدرتى كه بتواند وسيله اجراى آناصول را بنمايد در خود ندارم (138) .)) پرودون (Proudon)، 1865 - 1809) كه يكى ديگر از بزرگ ترين سوسياليستهاىتخيلى است ، عملا، در راه تاءمين آزادى و عدالت ، طريق آنارشيسم را معرفى مى كند،البته آنارشيسم وى ، نه دقيقا به معناى هرج و مرج و بى نظمى مطلق است ، بلكهبيشتر به از بين بردن دولت و حذف نظارت آن تكيه دارد. فوريه نيز، كه پيش از ايناز او ياد كرديم ، تاءسيس سازمانهاى تعاونى خاصى را به نام فالانژ (Phalanster)پيشنهاد مى كند. فالانژ، جامعه اى است مركب از سيصد خانواده ، با جمعيتى در حدود هيجدههزار نفر كه در سرزمين محدودى به مساحت نهميل مربع مستقر شده اند و اساس زندگى آنان بر سيستم مالكيت اشتراكى ، توليد ازطريق كشاورزى و صنايع دستى استوار است . فوريه ، معتقد بود كه تنها تشكيل چنين جامعه هايى ، با بافت ياد شده آن است كه مىتواند زندگى اقتصادى و اجتماعى را تغيير دهد و زمينه را براى ساختن انسانى جديد كهفقر و مكنت ، ريشه مكارم انسانيش را خشك كرده است ،فراهم سازد. در اين جامعه ها، انسان ازقيد شكم ، كه او را به زمين ميخكوب كرده است ، رها مى شود و انسانى با خصلت شرافتو نجابت به وجود مى آورد كه از مهد تا لحد از امنيت خاطرى كه زاييده رفاه اقتصادى استبرخوردار مى گردد(139) . ((اون )) نيز، كه نخستين بار واژه سوسياليسم در نوشتار وى آمده است ، عقايدى شبيهبه فوريه دارد. او نيز، به مدينه فاضله اقتصادى مى انديشد، به دهكده هاى تعاونىكه در آن كودكان را تحت پرورش و سرپرستى مى گيرند و آنها را با خصلت هاى نيكوآشنا مى سازند، تا بتوانند آنان را در بزرگى ، هم به مسير كار دلخواهشان راهبرى كنندو هم علايق نوع دوستى و توجه به ديگر افراد جامعه را در آنان پرورش دهند. ((اون ))، كه به تاءثير جامعه بر اخلاق و انديشه انسان بسيار معتقد است ، مى كوشدتا با تغيير محيط زندگانى انسانها نشان دهد كه خوشبختى و فضيلت ، در گرو فراهمكردن شرايط مناسبى براى انسانهاست و موعظه مذاهب ، بدون هيچ اقدام عملى در راستاىتغيير محيط، منجر به قضاوتى غير عادلانه در مورد انسان مى گردد. او، خود، عملا گام در اين راه نهاد و محيطى با همان شرايط ايدهآل خويش ، در نئولاناك اسكاتلند فراهم ساخت . در آن جا سرپرستى كارخانه اى را برعهده گرفت و تلاش كرد كه آن كارخانه را به صورت الگويى براى جامعه رؤ يايىخويش درآورد. در اين تلاش ، تا حدود بسيارى نيز موفق بود، به طورى كه شخصيتهاىبرجسته از سرتاسر جهان براى مشاهده بهشت زمينى او مى آمدند. ((اون )) بنابه باورهاى عميق خويش ، كليه شرايط دهشتناك كارخانه را تغيير داد. ازكار كودكان خردسال جلو گرفت . براى كودكانخردسال آموزشگاههاى رايگان تاءسيس كرد. براى خانواده كارگران ، خانه هاى راحت ،با تمام امكانات اوليه رفاهى فراهم ساخت . ساعات كار را پايين آورد. براى كارگران، به هنگام بيكارى و بيمارى مزد قرار داد و بيمه پيرى و بازنشستگى بر قرار ساخت .براى آنان ، امكانات آموزش بين خدمت و همين طور امكانات تفريح و استراحت مهيا كرد و...جالب اين است كه با وجود تمامى اين دگرگونيها، كارخانه همچنان به گونه اىسودآور به كار خود ادامه مى داد(140) . همان گونه كه اشاره كرديم ، ((اون )) سخت بر مذاهب طعن مى زد و اين تعليم مذاهب كهانسان را مسؤ ول كژرفتارى و اعمال ناشايست خويش تلقى مى كردند، به سختى محكوممى كرد. او، محيط و شرايط نابسامان محيط را دليل اصلى كژرويهاى انسان معرفى مى كرد و معتقدبود كه : بايد به جاى موعظه و اندرزهاى اخلاقى مذاهب ، به تغيير شرايط زندگىانسان روى آورد و اصلاحات اجتماعى - اقتصادى را سرلوحه برنامه هاى خويش قرار داد،در اين صورت است كه مى توان بهشت موعود را بر روى همين زمين ديد. پس از ((اون )) و در كنار او شخصيتهاى بر جسته ديگرى نيز بودند كه از مبانىسوسياليسم ، آن هم در شكل آرمانى و رؤ يايى آن دفاع كردند، ولى ايده ها و تلاشهاىآنان در مجموع نتوانست موفقيت عملى چندانى ، نه در عصر خود آنان و نه در دوره هاى پساز آن كسب كند، اگر چه نمى توان از تاءثيرات عميق آن خيرانديشان در افكار آيندگانبه آسانى گذشت . پس از سوسياليست هاى تخيلى ، افرادى چون ماركس و انگلس از راه رسيدند و بنيانسوسياليسم علمى را پى افكندند. در اين مختصر، نهمجال تفصيل در راهبردهاى انديشه ماركسيسم وجود دارد و نه ما، قصد پرداختن به جزئياتافكار آنان را داريم . همين اندازه مى توان گفت كه درطول تاريخ انديشه ، كمتر شخصيتى چون ماركس ، توانسته ، آرمان شهرى در انتهاىتاريخ براى بشر ترسيم كند و مردمان بسيارى را در راه دستيابى به آن بهشت زمينراهنمون سازد. انديشه ماركسيسم ، در تصوير كمون نهايى ، به عنوان پايانه و آخرين حلقه تاريخ وبه عنوان گرامى ترين آرمان بشرى نشان مى دهد كه تا چه اندازه رؤ ياى بهشت زمين درعصر ماركس ، مطمح نظر انديشه ورانى چون او بوده است و پاسخ دعوت وى ، توسطميليونها انسان و پديد آمدن دولتها و كشورهايى با اين آرمان و آرزو، نشان دهنده نفوذگسترش اين مهم در محيط باورها و ارزشهاى جامعه هاى اروپايى و غير اروپايى در قرننوزده و بيست است . جمع بندى مجموع بخشهاى پيشين ، در رويكرد عصر جديد به مساءله ((مدينه فاضله )) روايتگريك معناى اساسى است . همان طور كه ديديم ، عصر جديد با تفكرات نوينى درباره مقولههاى مختلف كه نقش اساسى در زندگى انسان دارند آغاز مى گردد. سلسله حوادث وپيامدهاى گوناگون ، اعم از حوادث دوره رنسانس ،تحول افكار فلسفى اروپا، انقلاب كبير فرانسه ، انقلاب صنعتى اروپا، پيدايش تفكرسرمايه دارى و همينطور انديشه هاى سوسياليستى ، بر يك مبناى مشترك ، همگى درمجموع به ما نشان مى دهد كه انسان عصر جديد، انسانى است كه سخت خود و خواسته هاىخويش را باور كرده است . مسيرى طولانى را از مذموم بودن تا معبود بودن ، طى كرده است. او، كه تا ديروز در حاشيه بود، امروز در متن قرار گرفته و براى فردا به عنوانآرمان و عشقى ابدى مطرح است . در نوشتار حاضر، كه در پى يافتن تصوير مذهبىمدينه فاضله ايم مى خواهيم بدانيم ، تعاليم دينى در بردارنده چه مواضعى در برابراين نگرش نسبت به انسان هستند. نسبت و ارتباط تفكر دينى و تفكر انسان مدار در چيست ؟كشف توافق و يا تقابل اين دو با يكديگر مى تواند در گشودن گرههاى بسيارى ، درعرصه مسائل جديد انسانى راهنما و هدايتگر ما باشد. پيش از قضاوت ، با گنجاندنمقدمه ديگرى به بحث ، به ارزيابى دوباره اين نكته خواهيم پرداخت . مهدويت و توسعه اسلامى بحث توسعه و ديندارى ، مدتها است در محافل فرهنگى و روشنفكرى در اين سامان درجريان است و پرسشهاى بسيارى را پيش روى مسلمانان نهاده است : توسعه چيست و در بردارنده چه ابعادى است ؟ لوازم توسعه چيست ؟ چگونه مى توان به توسعه دست يافت ؟ براى رسيدن به آن بايد دست به چه تغييراتى در سامان وجودى خويش زد؟ نسبت توسعه و ديندارى چيست ؟ آيا توسعه ، همان مدرنيته غربى است ؟ نسبت ميان دين و مدرنيته چيست ؟ آيا انديشه توسعه ، همان انديشه مدينه فاضله است ؟ چه نسبتى با آن دارد؟ مدينه فاضله چه جايگاهى در انديشه اسلامى دارد؟ آيا انديشه دينى ، مانع توسعه است يا عامل آن ، جريان و سير اين گونه پرسشها، دوباره براى ما يك بحث ديرينه و پردامنه را تداعىمى كند. بحث از علل عقب ماندگى مسلمانان و نقشى كه باورهاى دينى در پيشرفت ياانحطاط جامعه دينى مى توانند داشته باشند. دريچه تمامى اين پرسشها نيز به يك دغدغه درونى باز مى گردد، همه ما، به عنوانانسانهايى ديندار و معتقد به حقايق دينى بر اين باوريم كه تعاليم دينى ، دربردارندهقواعد و فرمولهاى اصلى سعادت بشر است ، سعادتى زمينى و آسمانى . اگر اين قواعدبه خوبى فهم گردد و به درستى در عمل به كار آيد، مى تواند. جامعه انسانى را درمسيرى مطلوب جارى سازد. اما چرا تا اين زمان حركت جامعه هاى دينى ، بويژه ، جامعه هاىمسلمانان ، در راستاى رسيدن به اين سعادت همه جانبه صورت نگرفته است . اين درحالى است كه در جامعه هاى ديگر نيز، حركت به سوى توسعه و پيشرفت اين جهانى ،معمولا، با نوعى بى اعتقادى نسبت به مذهب همراه بوده است . چهمشكل و مانعى در اين ميان است . شايد تعاليم مذهبى هيچ گونه جهت گيرى نسبت بهزندگى اين جهانى بشر ندارند. شايد مذهب ، صرفا، جنبه اى آسمانى دارد و زندگىزمينى بشر را به خود او واگذارده است . و شايد تعاليم دينى ، اين راه را به ما نشانداده اند، اما، ما هستيم كه از مذهب ، ظاهرى را بر گرفته ايم و باطنى را وانهاده ايم .شايد بدفهميها و كژانديشيهاى ما، اين تعاليم را واژگونه دريافت داشته اند. كدام يك از اين پاسخها صحيح اند؟ پاسخ نخست ، نوعى برداشت از دين و ديندارى ارائه مى دهد كه زمينه را براى انديشهسكولاريزم فراهم ساخته است . انديشه سكولار، نسبت به دين در طرح و نقشه اين جهان ،اعتنايى قايل نيست و جايگاهى براى آن باز نكرده است . اين تفكر، درشكل بسيار متداول ، دين را از سياست جدا مى داند، اما در بنيان و اساس ، به طور كلى ،هيچ جايگاهى براى دين در زندگى اين جهانى انسان ، باز نكرده است ، نه در حكومت ، نهدر اقتصاد، نه در نحوه معيشت ، نه در اخلاق و تربيت اين جهانى و نه در ارتباطات ورفتار انسانى . يعنى اگر قرار شد براى زندگى اين جهان انسان ، نقشه و مصالح تهيه كنيم ، نه درتهيه نقشه نيازى به مهندسين لاهوتى داريم و نه در ساخت آن از مصالح و ملاط تعاليمدينى استفاده مى كنيم . اين تنازع و اختلاف ، ميان متاءلهاى اديان ديگر، بويژه ، متكلمان مسيحى نيز، از ديربازمطرح بوده است . در سنت تفكر مسيحى ، از يك طرف با متفكرانى چون سنت اگوستين قديس، متكلم و فيلسوف بزرگ مسيحى در دوره قرون وسطى رو در روييم كه ميان زندگانىاين جهانى و آن جهانى بشر جدايى مى اندازد و افسار اين جهان را بر دوش خود انسانگنهكار مى افكند و دين را تنها در امر آسمان دخالت و نقش مى دهد و از طرف ديگر بافيلسوف بزرگى چون سنت توماس اكوئيناس ، رو در روييم كه موضعى مخالف با اودارد. سنت اگوستين ، در زمانى مى زيست كه امپراطورى روم ، مسيحيت را به عنوان دين رسمىكشور پذيرفته بود و اين پذيرش با دوره ضعف و رنجورى آن امپراطورى ، همزمان شدهبود. روميان ، در پذيرش مسيحيت ، به عنوان آيين رسمى كشور، بر اين اميد بودند كهايمان به مسيح ، ناتوانى آنان را در امر كشور دارى و حراست از مرزهاى امپراطورى روم ،چاره سازد، اما اين اميد، به فرجام نرسيد و روز به روز بر ضعف و ناتوانى كشور،افزوده گرديد، تا آن كه سرانجام پرونده آن تمدن نيز، با حمله وحشيان ، درسال 410 م . بسته شد، يعنى ، درست بيست و هفتسال پس از رسمى شدن آيين مسيحيت در آن سامان . همزمانى اين حادثه با صبغه دينىيافتن حكومت در امپراطورى روم ، بسيار كسان را بر آن داشت تا از اين سرنوشت شوم ،يعنى ، انحطاط تمدن روم را به آموزه هاى مسيحيت و فرهنگ برآمده از آن آيين ، نسبت دهند وكم كم اين ترديد در ذهنها پديد آمد كه شايد دخالت دين در امر كشور دارى و به طوركلى ، دخالت دين در امور اين جهانى ، نه به صلاح دين باشد و نه به صلاح امورزمينى انسان . اگوستينوس در بحبوبه اين ترديدها و نظرات فتنه انگيز نسبت به دين و تعاليممسيحيت كتاب ((شهر خدا)) را مى نگارد و در آن از حريم ديندارى حمايت و پشتيبانى مىكند. در اين كتاب در درجه نخست ، به اين نكته اهتمام مى ورزد كه انحطاط امپراطورى روم ،هيچ ارتباطى با دين مسيح ندارد و در مرحله بعد، عقيده جدى خويش را در بيان ماهيت دوگانهزندگى انسان باز مى كند. او مى نويسد: ((پيكار سياسى در كائنات ، نه ميان دين و دولت ، بلكه ميان ((جامعه آسمانى )) و((جامعه زمينى )) است . جامعه آسمانى ، نماينده خداپرستى و جامعه زمينى نمايندهخودپرستى است . جامعه آسمانى از پاكان و برگزيدگان خدا فراهم مى آيد و ابدىاست و حال آن كه جامعه زمينى ، خاص گناهكاران است و گذراست ...كليسا، نماينده جامعهآسمانى در اين جهان است و كار آن آماده كردن آدميزادگان براى پذيرفته شدن به جامعهآسمانى است . از سوى ديگر، دولت يا كشور، نماينده جامعه زمينى است كه گنهكاران رادر بر مى گيرد....))(141) او، گاه از كليسا به عنوان سازمان موجود و واقعى سخن مى گويد و گاه آن را جامعهناپيدا، يعنى متعلق به جهان ديگر مى نامد. او، معتقد بود: نظامهاى سياسى موجود، بر بنياد تباهى و شر بنا شده اند؛ از اين روى ،اميد مؤ من مسيحى ، براى يافتن جامعه درست و خوب ، فقط در جهان ديگر روا مىشود.(142) اگر چه اگوستينوس ، با ايراد سخنان مزبور، در واقع ، به دفاع از حريم ديانت مىپردازد، اما برداشت او در اين خصوص ، بويژه با توجه به ابهاماتى كه در سخنان اووجود داشت ، افكار بسيارى را بدين سو، كشاند كه جايگاهى براى دين در رتق فتق اموراين جهانى قايل نگردند. اما در برابر وى ، سنت توماس اكوئيناس را مى يابيم كه به شدت ، طرفدار دخالتدادن دين در كليه شؤ ون دنياوى انسان است . او، از آن دست فيلسوفانى به شمار مى رفت كه سخت معتقد به پيوند مقوله هاى انسانىو الهى ، از جمله پيوند عقل و دين و آسمان و زمين بود و در سازش اين موارد با يكديگر،تلاشهاى جدى انجام مى داد. (همان ديدگاهى كه در ميان روشنفكران مذهبى جامعه اسلامى مانيز، طرفداران بسيارى دارد) وى ، در نگاه به قلمرو دين و دنيا، برخلاف سنت اگوستين، كه به گونه اى صريح و افراطى ، شيوه نگرش تفكيكى داشت و هيچ گونه همپوشانى ميان اين دو قلمرو را بر نمى تافت و سخت در آرزوى تلفيق اين دو محدوده بايكديگر بود. وى ، عقيده داشت كه عدل را در همين جهان مى توان برپا داشت . ((جامعه سياسى ، از شرف و فضيلت (آسمانى ، يكسره ) بى بهره نيست و مى توان درهمين خاكدان ، دولتى براساس تعاليم مسيح به وجود آورد.))(143) البته حتى او نيز، مقصودش اين نبود كه : ((دولت بايد به دست كشيشان باشد، يا پاپ بر امپراطورى مسيحى سرورى كند. او، در عين آن كه جامعه مؤ منان مسيحى را ارجمندتر از هياءت فرمانروايان سياسى مىدانست ، معتقد بود كه حوزه دين ، از حوزه سياست جداست و فن كشور دارى و قانونگذارى ،به مهارتى متفاوت از حرفه كشيشان نياز دارد.))(144) مى بينيم كه او نيز، در واپسين برداشت و تحليلهاى خويش ، با نوعى حزم و احتياط تفكيكگرايانه ، به اين مساءله مى نگرد. نزاع ياد شده ، در ميان متكلمان و انديشه وران ، درطول تاريخ پردامنه تفكر اسلامى نيز، همواره ، در جريان بوده و هست . در اين ميان ،تفوق انقلاب اسلامى و باورهاى امام راحل ، باعث شد كه بسيارى از متفكران اسلامى ،بدون يادآورى آن نزاع ، بر اين باور اتفاق كنند كه دين و تعاليم آن ، علاوه بر راههاىآسمان ، راههاى زمين را نيز بر ما مكشوف ساخته است و دوباره التيامى ميان وجهه آخرتىدين و چهره دنيوى آن برقرار كردند كه بارزترين وجه آن ، در جدايى نديدن ميان دين وسياست تجلى يافت و مصاديق كم رنگ ترى نيز، در ابعاد مختلف ظهور كرد. كم كم ،متفكران مذهبى ما، به علم اقتصاد، سياست ، مديريت ، جامعه شناسى ، روان شناسى وبطور كلى ، تمام علومى كه به كار و بار اين جهان مى آيند توجه جدى كردند وعناوينى چون : اقتصاد اسلامى ، حكومت اسلامى ، مديريت و جامعه شناسى و روان شناسىاسلامى ، مقوله هايى در خور تاءمل گرديد. كوششهايى كه در راه كشف و ضبطديدگاههاى مذهبى در موارد مزبور انجام شده ، همگى ، حكايت ، از اين داشت كه ما مذهب را ازجدول برنامه ريزى زندگى دنيوى كنار نگذاشته ايم و دين را كه مدتها بر طاقچهآخرت خاك خورده بود و جز در مراسم تدفين و به خاك سپارى ، يادى از آن در ميان نمىآمد، امروز در هر صحنه اى حاضر مى بينيم و با كنجكاوى و تفاخر از نظارت هميشگى وهمه جانبه آن ، بر شؤ ون مختلف حيا انسانى سخن مى رانيم . شايد مهم ترين ويژگىانقلاب اسلامى ايران نيز، در همين باشد. اگر خواسته باشيم ، ماهيت و ثمره مهم انقلابرا بازگوييم ، لزوما بايد به اين نكته اشاره كنيم ؛ يعنى ، جابه جايى نقش دين درجدول افكار و انديشه هاى ما. تا ديروز، دين در آن سوى مرزهاى زندگى ، حكومت و سلطهداشت و امروز در باور ما، سايه خويش را بر تمام شؤ ون حيات گسترده است . همان طوركه مشاهده مى كنيد، روى كرد ما به دين ، دقيقا عكس روى كردى است كه غربيان نسبت بهدين داشتند. آنان ، دين را از صحنه خارج كردند و ما آن را وارد كرديم . آنان از مناصب وپستهاى مذهب كاستند و ما بر آن افزوديم . آنان از مذهب خود را بى نياز ديدند و ما غناىخويش را در مذهب جستيم . نگرش ياد شده ، دستاورد و موهبت گرانمايه اى براى ما محسوب مى گشت ، ليكن به همانميزان نيز، مشكلات را نيز پيش روى ما نهاد. يكى از آن مشكلات چنين است : غربيان مىگويند: تمدن غرب ، محصول نگرش و روى كرد جديد انسان غربى بهمسائل اين جهانى است . روى كردى درست در مقابل ديدگاه انسان متعصب قرون وسطى . اگر غرب به اين درجه از پيشرفت و تمدن رسيده است ، بهدليل اين است كه توانسته مذهب را از صحنه تصميمات اين جهانى خارج سازد و ارزشها وباورهاى جديدى را در بدنه اجتماع تزريق كند، تا فراهم كننده زمينه توسعه و پيشرفتباشد. كنار گذاشتن قواعد اخلاقى ، توسعه تفكر عقلانيت و فردگرايى محض ، نفىتقدير و سرنوشت محتوم از زندگى بشر، توجه به دنيا و آرمان شهر دنياوى به معناىكامل آن ، تزريق ارزشهايى چون آزاديهاى گوناگون انسانى ، فزون طلبى مطلق ،رقابت و برترى جويى و....همگى چارچوبهاى جديدى براى زندگى انسان و بهينهكردن شرايط زيست دنيوى او بودند كه به اعتقاد آنان ، به هيچ عنوان با قالبهاىمذهبى توافق و هماهنگى نداشتند. بنابراين ، برخورد انسان غربى با مذهب به دو گونهبود. با مذهب را به كلى از صحنه زندگى خارج كرد و ميعادگاه خود با آن را، حداكثر،به درون كليساها و كنيسه ها و به ساعاتى چند از روزهاى يكشنبه محدود كرد و يا آن مذهبرا با ارزشهاى جديد رنگ آميزى كرد و به تعبير ساده ، به آن چهره اى اين جهانىبخشيد. در رابطه با نحوه برخورد اول ، دكتر سيد حسين نصر، مى نويسد: ((غرب ، از قرون هفدهم ، و حتى پيش از آن ، از رنسانس به اين سو، در جهت غير دينىكردن نگاه و نگرش مردمش و سست كردن علايق دينى در زندگى روزمره انشان سير كردهاست . و در نتيجه ، امروزه در غرب كسان زيادى هستند كه گرچه ميراث داران مسيحيت ويهوديت اند، ديگر به معناى دقيق مسيحى يا يهودى نيستند....(و ما امروز) بدون درك كردننقش دين و نيز به محاق افتادن آن در غرب ، در همهمراحل تكوين و تولد و رشد و گسترش دنياى متجدد در اروپا و آمريكا و سپس سرزمينهاىديگر، هرگز قادر (نخواهيم بود كه دنياى متجدد را بفهميم ).)) همين نويسنده در جاى ديگر چنين مى گويد: ((از رنسانس تا به امروز، مسيحيت و نيز تا حدودى يهوديت در غرب ، به نحوى بى امانبا ايدئولوژيها، فلسفه ها، نهادها و كردارهايى كه ماهيتا غير دينى و دنيا گرايانهبوده و به چند و چون در اقتدار دينى و به واقع دراصل اعتبار و مشروعيت آن بر مى آمده اند، مبارزه كرده است .شكل چالشهايى كه با دين مى شده از نظريات سياسى مبتنى بر فكر اصالت دنيا وجدايى دين و دنيا از يكديگر، تا انكار بنياد دينى اخلاق و انكار فلسفى واقعيت خداوند وواقعيت حيات اخروى يا وحى و متون مقدس ، متفاوت و متغير بوده است (145) .)) رويكرد دوم را نيز در هماهنگى و سازگارى اخلاق پروتستانيزم و روحيه جديد تمدنغرب باز مى يابيم . البته آنچه مسلم است ، زمينى كردن مذهب ، فوايد بسيارى براىغربيان در برداشت ، اما در مقابل ، مذهب را از درون خالى كرد و هدف اصلى آن را به دستفراموشى سپرد و مهم تر از آن ، اين كه مذهب را نه به عنوان يكاصل و هدف ، بلكه به عنوان يك وسيله و آلت ، مورد سوء استفاده قرار داد. و امروز ما، با اين مشكل بزرگ ، رو به روييم . سخن ما اين است : اگر مذهب از درون و درطرح اصلى و ابتدايى آن نقشه اى براى اين جهان خاكى انسان ترسيم نكرده باشد، نمىتوان آن را با رنگ آميزى دروغين ، در امور اين جهان دخالت داد. اگر چنين كنيم ، در واقع ،آن را از درون و محتوا تهى ساخته ايم و آنچه خود خواسته ايم بر آنتحميل ساخته ايم . آيا به راستى چنين است ؟ آيا مذهب به هيچ وجه در كار و بار اين جهان انسان دخالتى نمىكند؟ آيا مذهب ، راههاى آسمان را فقط بر ما گشوده است ؟ آيا افسار زندگى را بر دوش خود انسان افكنده است ؟ آيا طرحى و چارچوبى براىزيست دنيوى انسان ارائه نكرده است ؟ جواب روشن ما به اين پرسشها، روشن است : ما در چارچوب تعاليم قويم اسلام آموختهايم كه ميان اين جهان و سراى باقى جدايى نبينيم . حساب دنيا و آخرت را از يكديگر جدانسازيم و تكاليف اين دو را با يكديگر مورد بررسى قرار دهيم . در ميان متون دينى ،مواضع بسيارى مى توان يافت كه از پيوند احكام دنيا و آخرت يا به گونه اى روشن ويا در ظرف اشاره ، سخن رفته است كه با تبيين آن موارد، مى توان به تحليلى واقعبينانه و در عين حال دينى ، نسبت به مسائل اين جهان انسان ، دست يافت . تعداد اين موارد،فراوان است . در اين مجال ، موقعيت را مغتنم شمرده ، تنها، باتحليل ديدگاههاى پيشوايان دين ، در خصوص مساءله مدينه فاضله اسلامى به تحقيقسخنان بالا مى پردازيم . با تحقيق در اين معنى ، خواهيم دانست كه تصوير صاحبان آن مكتب از آرمان شهر دينىچگونه خواهد بود. آيا تصوير آنان از اين بهشت موعود، يك بهشت آسمانى است ، يا يك بهشت زمينى و ياآميخته اى از اين دو. آيا آن مدينه موعود، در نگاه آنان خصلتهاى دنيايى دارد و يا داراى ويژگيهاى آسمانىاست ؟ به راستى آن مذهب ، نسبت به بهزيستى انسان در دنيا نيز نظرى جدى داشته است ، ياخير؟ بالاءخره توسعه و پيشرفت در انديشه دينى چه شاخصه ها و مشخصه هايى دارد؟ به اين ترتيب ، با بررسى خصوصيات مدينه فاضله از منظر بحث ((مهدويت و ظهورامام زمان )) مى توانيم به يك باره دو موضوع را به بوته بررسى بگذاريم . 1. روى كرد مذهب نسبت به انسان و زندگى اين جهانى او. 2. ويژگيهاى توسعه اسلامى . اكنون ، با توجه به فرازهاى گذشته ، در اين نوشتار، فرصتى فرا رسيده كه هرچند مختصر، مرورى به ويژگيهاى مدينه فاضله اسلامى ، كه تحقق آن را پس از ظهورمنجى عالم بشريت (عج ) به ما وعده داده اند، داشته باشيم . در اين بررسى ، توجه ما به مهمترين و برجسته ترين آن خصوصيات است .
|
|
|
|
|
|
|
|