بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب تاریخ انبیاء, سید هاشم رسولى محلاتى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     18590001 -
     18590002 -
     18590003 -
     18590004 -
     18590005 -
     18590006 -
     18590007 -
     18590008 -
     18590009 -
     18590010 -
     18590011 -
     18590012 -
     18590013 -
     18590014 -
     18590015 -
     18590016 -
     18590017 -
     18590018 -
     18590019 -
     18590020 -
     18590021 -
     18590022 -
     18590023 -
     18590024 -
     FOOTNT01 -
     FOOTNT02 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

بـه هـر صـورت انـتـظـار خـيـلى زود پايان يافت و پس از گذشتن چند روز كاروان از راهرسيد و احتمالاً پيشاپيش كاروان يكى از پسران يعقوب را ديدند كه با شتاب از راه رسيدو بـا چهرهلى خوشحال و قيافه اى خندان سراغ يعقوب را گرفت و پيش از هر چيز خود رابـه او رسـاند و پيراهن يوسف را به صورت او انداخت و يعقوب بينا گرديد و سپس مژدهزنـده بـودن يـوسـف و مـقـام و عـظـمـتـى را كه اكنون در مصر دارد، به اطلاع پدر رسانيد.آشـنـايـان حـضـرت يـعقوب تازه فهميدند پدر كنعانى از اين روز پر شكوه مطلع بوده وحـقـيـقـتـى را در آن خـبـر داد، ولى آن هـا از روى نـادانـى سـخـن او راحمل برگم راهى ديرين و سبك عقليش كردند.
ناگفته پيداست اين تحوّل عجيب ، روحيه فرزندان و نزديكان يعقوب را نيز عوض كرد وهمان گونه كه در وقت شناختن يوسف ، برادران در خود احساس شرمندگى كردند و زبانبـه عـذرخـواهـى گـشـودنـد، در ايـن جـا نـيـز گـرچـه بـا بـيـنـا شـدن پـدركمال مسرت و خوشحالى را پيدا كرده و از به سر آمدن دوران رنج و مختى در پوست نمىگنجند، اما از يعقوب خجالت كشيده و در برابرش ‍ احساس شرمندگى و خطاكارى مى كنندو در اين فكرند كه با چه زبان از پدر عذرخواهى كرده و از گناهشان استغفار كنند.
يـعـقـوب خـردمـنـد پـس از شـنـيـدن ايـن خـبـر مـسـرت بـخـش و بـيـنـا شـدن ديـدگـان خـود،قبل از هر چيز براى تقويت نيروى ايمان آنان اين جمله را فرمود: مگر من به شما نگفتمكه از (لطف و عنايات ) خدا چيزها مى دانم كه شما نمى دانيد.(595)
يعنى در آن روز كه شما بنيامين را به مصر برديد و در مراجعت گفتيد او دزدى كرده است ،گـفـتـم : مـن امـيـدوارم كـه خـدا بـنـيـامـيـن و يـوسـف و آن فـرزنـد ديـگـرم را بـه من بازگرداند، ولى شما در مورد محبت يوسف از من ايراد گرفتيد و سرانجام من اين حرف رابـه شـمـا گفتم من از خدا چيزها مى دانم كه شما نمى دانيد و در فرصت هاى ديگرنـيـز هـمه جا شما را به لطف پنهانى خدا اميدوار كرده و شما را به آينده درخشان زندگىدل گرم مى كردم ، اما شما سخنانم را باور نداشتيد و گاهى مسخره ام مى كرديد! حتى درهـمـيـن سفر آخر به شما گفتم : به جست وجوى يوسف و برادرش برويد و از رحمت خدامـاءيـوس نشويد اكنون دانستيد آن چه مى گفتم حقيقت داشت و انسان خداپرست بايد درسخت ترين دشوارى ها و نوميد كننده ترين اوضاع به لطف خداوند اميدوار باشد و مغلوبياءس و نوميدى نگردد؟
پـسـران يـعـقـوب انـدرز پـدر بـزرگـوارشـان ر بـه جـان ودل پـذيـرفـتـنـد و بـه حـقـيـقـتـى كـه يعقوب گوشزدشان فرمود، واقف گشتند، فقط يكمـشـكل ديگر برايشان باقى مانده بود كه براى رفع آن نيز از پدر استمداد كردند و ازاو خواستند تا براى گناهانشان كه در اين مدت از آنان سرزده و سبب آزار و دورى يوسف وآن هـمـه غـم و انـدوه يـعـقـوب گرديده بود، از خداى تعالى آمرزش بخواهد و در پيش گاهپـروردگار متعال شفيع و واسطه شود، تا خداوند گناهانشان را بيامرزد.بدين منظور روبه پدر كرده ، گفتند: پدر جان (از خدا) براى گناهان ما آمرزش بخواه كه به راستىمـا خـطـاكار بوده ايم (596) و بعيد نيست منظورشان از اين گناهان آن قسمتى بودهكـه بـه بـنـيـامـيـن و خـود يـعـقوب بستگى دارد، اما در مورد گناهانى كه مستقيماً با يوسفارتباط داشته ، قبلاً حضرت وعده آمرزش خدا را به آن ها داده و بدين ترتيب براى ايشاناستغفار كرده بود.
يـعـقـوب بـزرگـوار نـيـز در سـيـمـاى فـرزنـدانـش شـرمـنـدگـى و پـشـيـمـانـى ازاعـمـال گذشته را به خوبى مشاهده مى كند و مى بيند كه حقيقتاً وجدانشان ناراحت است و ازعـواقـب سـهـمـگين گناهانشان بيمناك و نگرانند، لذا وعده استغفار داده و به آن ها فرموده :در آيـنـده نـزديكى براى شما از پروردگار خود آمرزش خواهم خواست و به راستى اوآمرزنده و مهربان است .
چـنـان كـه در روايـت هـا و اخـبـار هـسـت دعـايـش را در ايـن بـاره بـه سـاعـتـىموكول كرد كه دعا در آن مستجاب مى شود و با اين وعده اطمينان بخش خواست تا قلبشان رابه استجابت دعايش محكم كند و خاطرشان را از نظر آمرزش خداى تعالى مطمئن سازد.
در حـديـثـى اسـت كـه امـام صـادق (ع ) فرمود: يعقوب به آن ها وعده در سحر شب جمعه(597) (كه وقت استجابت دعاست ) براى آنان آمرزش طلب كند.
و در حـديـث ديـگـرى مـى فـرمـايـد: آمـرزش آن هـا را بـه وقـت سـحـرمـوكـول كـرد. در بـعـضـى از نـقـل هـا چـنـيـن آمـده اسـت : يـعـقـوب بـيـسـتسـال تـمام به درگاه خداوند مى ايستاد و دعا مى كرد و آمرزش آنان را از خدا مى خواست وفرزندانش نير پشت سرش به صف مى ايستادند و به دعايش آمين مى گفتند تا خدا توبهشان را پذيرفت . روايت شده جبرئيل دعاى زير را به يعقوب تعليم داد تا براى آمرزشپسرانش ‍ بخواند:
يـا رَجـاءَ المـؤ مـِنـيـنَ لاتُخَيِّب رَجائى ، و يا غَوْثَ المومنينَ أَغِثْنى ، و يا عَوْنَ المؤ منينَأَعـِنـى ، يـا حـَبيبَ التوابينَ تُبْ عَلَىَّ و استَجِبْ لَهُمْ؛(598) اى اميد مؤ منان ، اميدم رابه نوميدى مبدل مكن و اى فريادرس مؤ منان به فريادم برس و اى ياور مؤ منان كمكم ده واى دوست دار توبه كنندگان توبه ام را بپذير و دعاى اينها را مستجاب فرما.
خداى تعالى نيز طبق روايتى به وى وحى فرمود: كه من آن ها را آمرزيدم .
از ايـن قـسـمـت داسـتـان يـعقوب و پسران وى مطلب ديگرى نيز به دست مس آيد كه پاسخدنـدان شـكـنـى بـراى آن دسـتـه مـغـرضـاتـى اسـت كـه بـه پـيـروان مـكـتـباهـل بـيـت عـصـمـت خرده و ايراد مى گيرند و مى گويند را شما براى رفع نيازمندهاى خودپـيـغـمـبـر و امـام را بـه درگـاه خـدا شـفـيـع قـرار مـى دهـيـد و بـه آنـانمتوسل مى شويد؟ و چرا خود مستقيماً به درگاه خدا نمى رويد و حاجت هاى خود را از او نمىخواهيد؟ تا جايى كه پيروان فرقه وهابيّه پا فراتر نهاده و نسبت هاى ناروايىدر اين باره به شيعه داده اند و ذهن هاى ديگران را آلوده ساخته اند.
در ايـن جـا مـى بـيـنـيـم خـداى تـعـالى از قـول فرزندان يعقوب حكايت مى كند آن ها براىاستغفار و آمرزش گناهانشان به يعقوب كه مقرّب درگاه الهى بود و مقام والاترى در پيشگـاه خـداى تـعـالى داشـت ، متوسل شدند و از او خواستند تا براى آمرزش گناهانشان بهدرگاه خداوند دعا كند و يعقوب نيز كه يكى از پيامبران بزرگ الهى است درخواستشان راپـذيـرفـت و در جـواب آن هـا نفرمود كه شما خودتان مسبقيماً به درگاه خدا برويد و از اوآمـرزش بـخـواهـيد، بلكه خود شفيع آنان شد و خداوند دعايشان را مستجاب و گناهانشان راآمرزيد.
از ايـن جـا مـعـلوم مـى شـود بـراى شـخـص حـاجـت مـنـدتـوسـّل بـه پيغمبر و امام كه از هر بنده اى به درگاه الهى مقرّب ترند و واسطه قراردادن آن هـا بـراى بـرآورده شـدن حـاجت ها در پيش گاه خداوند، گذشته از اين كه اشكالىنـدارد، عمل مشروع و پسنديده اى است و قبل از اسلام نيز در اديان گذشته و ملت هاى متدينديگر سابقه داشته است .
در قرآن كريم آيات بسيارى در اين باره هست كه اين مطلب به خوبى از آن ها استنباط مىشود و دانشمندان بزرگ شيعه نيز به آن ها استشهاد كرده اند.
مهاجرت به مصر
ورود پـسـران اسـرائيـل به كنعان و بينا شدن يعقوب و درخواستشان از پدر در مورد طلبآمـرزش از خـداونـد مـتعال و وعده پدر در اين باره ، همگى به سرعت انجام شد و در پى آنپـيـغـام يوسف و وضع كنونى و شوكت و عظمتش را در مصر به اطلاع پدرش ‍ رساندند وروح تـازه اى در كـالبـد فـرسـوده پير كنعان دميده شد و نشاط تازه اى چهره اش را فراگرفت .
يـوسـف پـيغام داده بود پس از اين كه چشم پدرم بينا شد خاندان خود را برداشته و همگىنزد من آييد.
در حـديـثـى از امام باقر(ع ) روايت شده كه فرموده : يعقوب به فرزندان خود دستورداد هـمـيـن امـروز بـار سـفـر را بـبـنـديـد و بـا هـمـه خـانـدان خـود حـركـت كـنـيـد و بـهدنـبـال ايـن دسـتـورفـرزنـدان يـعـقـوب بـه سـرعـتوسـايـل سـفـر را آمـاده كـرده و بـا اشـتـياق فراوان راه مصر را در پيش گرفتند و فاصلهطولانى ميان كنعان و مصر را نه روزه پيموده و به مصر وارد شدند.
از گـفـتـار قـرآن كـريـم و هـم چـنـيـن روايـت هـا و تـاريـخ اسـتـفـاده مـى شـود يوسف براىاسـتـقـبـال پـدر و خـانـدان خـود از مـصـر خـارج شـد و طـبـيـعـى اسـت بـزرگـان ورجـال و اعـيـان مـصـر نـيـز بـه احـتـرام يـوسـف در مـراسـماسـتـقـبال شركت كرده بودند و شايد به سبب محبوبيت فوق العاده اى كه يوسف نزد مردممـصـر پـيـدا كـرده بـود، گـروه بـسـيـارى از مـردم ديـگـر نـيـز بـراىاسـتـقـبـال پـدر و بـرادرانـش به خارج شهر آمده بودند و به ترتيب اجتماع بزرگى دربـيـرون شـهـر بـه انـتـظـار ورود كـاروان فـلسـطـيـنتشكيل شد.
آخـريـن سـاعـت هـاى فراق نيز سپرى شد و كاروان فلسطين از راه رسيد و پدر و پسر همديـگـر را در آغـوش كـشـيـده و پـس از سـال هـا جـدايـى و غـم و انـدوه بـه ديـدار يـك ديگرنائل شدند.
چنان كه از ظاهر آيات قرآنى به دست مى آيد، مادر يوسف نيز در آن روز زنده بود و همراهكـاروان بـه مـصـر آمـد و مـوفـق بـه ديـدار فـرزنـددل بندش شد. اگرچه بعضى گفته اند مادرش زنده نبود و يعقوب پس از مرگ مادر يوسف، خـاله اش را بـه هـمـسرى انتخاب كرده بود و در اين مراسم همان خاله يوسف حضور داشتكه قرآن كريم از او به مادر يوسف تعبير كرده است .(599)
بـارى آن لحـظـات روح بـخـش هم گذشت و شور و هيجانى كه در آن ساعت به پدر و مادريـوسـف و خاندان يوسف دست داد قابل توصيف و قلم فرسايى نيست و ناگفته پيداست كهچـه هـلهله ها و شادى ها در آن ساعت تاريخى در فضاى صحرا طنين انداز شد و چه اشك هاىشـوقـى بامشاهده آن منظره بر گونه ها غلطيد، آن گاه يوسف بدون ملاحظه حشمت و مقام وعـظـمـت و شـوكتى كه داشت ، با كمال ادب پدر و مادر خود را در كنار خود جاى داد و پس ازانـجام مراسم استقبال و آرامش مختصرى كه بازيافتند، پيش آمده و بدان ها گفت : اكنون(حركت كنيد) و به خواست خدا با كمال آسايش خاطر به مصر درآييد.(600)
تعبير خواب يوسف
مـراسم اين استقبال تاريخى و ديدار هيجان انگيز به پايان رسيد و كاروان كنعانيان بهسـوى مـصـر حركت كردند و مردم مصر نيز به شهر مراجعت نمودند. براى برادران يوسفديـدن مـصـر تـازگـى نـداشـت ، ولى براى يعقوب و افراد ديگر خانواده اش اين سرزمينتـاريـخـى ، جـالب و ديدنى بود. به خصوص وقتى كه چشمشان به كاخ باعظمت يوسفافتاد و مقر حكومت وى را از نزديك مشاهده كردند.
هنگامى كه وارد كاخ شدند، يوسف بزرگوار پيش آمد و پدر و مادر خود را بر تخت خويشبالا برد و بهترين مكان را براى جلوس ‍ آنان انتخاب فرمود، ولى همگى با مشاهده آن مقامو شـوكـت خيره كننده براى يوسف به سجده افتادند و ظاهراً سجده كردن آنان وقتى اتفاقافتاد كه يوسف در لباس سلطنتى خود درآمده و براى ديدار آنان وارد كاخ شد.
ايـنـجـا مـحـل اختلاف است كه آيا اين سجده آنان به منظور شكرانه نعمت بزرگى بود كهخداوند به آنان كرامت كرده بود يا به عنوان احترام به مقام يوسف و عظمتش بود و آيا خوديـوسـف نـيـز بـا آنها سجده كرد يا او ايستاد و آنان در برابرش سجده كردند؟ آنچه مسلماسـت اين كه اين سجده آنان جنبه پرستش نداشت و منظورشان شكرانه نعمت هاى الهى بودو بعيد نيست خود يوسف نيز در همان حال يابعد از آن به سجده افتاده باشد، چنان كه اينمطلب در حديثى نيز آمده است .
بـه هـر صورت يوسف كه آن منظره را ديد، رو به پدر كرد و گفت : پدرجان اين بودتـعـبـيـر آن خـوابـى كـه مـن (در كـودكـى ) ديـدم ، و خداى تعالى آن را (در اين روز) تحققبخشيد.(601)
شكرانه نعمت هاى الهى
يـوسـف سـپـاس گـزارى كـه هر چه دارد همه را از الطاف حق تعالى مى داند و همه جا دستعـنـايـت حـق را بـالاى سـر خـود ديـده است ، در اين جا به چند نعمت بزرگ از نعمت هاى بىشـمـار الهى كه در طول اين مدت شامل حالش شده بود، اشاره مى كند و مراتب سپاس ‍ خودرا به درگاهش اظهار مى دارد و در ابتدا به برخى از بلاها و گرفتارى هايى كه خدا ازوى دور كرده اشاره مى كند.
يـوسـف نـخـسـتـين جمله اى را كه گفت اين بود: خدايم به من احسان كرد كه مرا از زندانبيرون آورد.(602)
حضرت از اين كه از گرفتارى چاه و به دنبال آن بردگيش نامى به زبان نياورد، ظاهراًروى هـمـان جـوان مـردى و بـزرگـواريـش بـود كـه نـخواست برادران را خجالت زده كند وآزارهايى را كه از آنان ديده بود، اظهار كند و آن خاطره هاى تلخ را تجديد نمايد.
يـوسـف از بـرادران آزار و سـخـتـى هـايـى زنـدان نـبـود، ولى حـضـرت بـهدليـل هـمـان بـزرگـورارى مـخـصـوصـى كـه داشـت ، آن مـاجـراىدل خراش را پيش نكشيد و سخن خود را از داستان نجات از زندان شروع كرد.
برخى گفته اند: علت آن ك يوسف موضوع افتادن در چاه و آزارهاى برادران را پيش نكشيدو بـا داسـتـان نـجـات از زنـدان ، سخن خود راآغاز كرد، آن بود كه افتادن در چها، بلاهاىديـگـرى را چـون بـردگـى و گـرفـتـارى هـاى داخـل كـاخ بـهدنبال داشت ، اما بيرون آمدن از زندان مقدمه فرمانروايى و عظمت او بود، ازاين رو از چاه وگرفتارى هاى بعد از آن نامى به ميان نياورد.
دومين نعمتى كمه يوسف سپاس گزارى آن را مى كند و لطف خدا را يادآور مى شود، اين بودكه خداى تعالى پدر مادر و هاندان او را از باديه و زندگى بيابان نجات داد و به مصرو زنـدگـانى متمدن شهرى درآورد، در صورتى كه شيطان مى خواست ميان و و برادرانش ‍جدايى بيندازد و فساد و تباهى ايجاد كند.
مـضمون گفتار آن فرشته عفت و پاك دامنى اين بود: آرى اين شيطان بود كه برادرانم راوادار كـرد تـا آن اعـمـال ناشايست را انجام دهند و مرا به چاه افكنند و پدر را به فراق منمبتلا كنند، اما خداى سبحان اين احسان را فرمود كه همان رفتار نابجاى آن ها را مقدمه عزتو بزرگى خاندان ما قرار داد و سرانجام شما را در كنار من جاى داد. پراكندگى ما را بهاجتماع در كنار يكديگر مبدّل فرمود.
بـعـضـى از نـكـته سنج ها گفته اند: اين هم از بزرگوارى يوسف بو كه رفتار ظالمانهبرادران را به شيطان منسوب داشت و او را مقصر اصلى دانست تا برادران شرمنده نشوندو راه عذرى براى كارهايشان داشته باشند؛ در صورتى كه شيطان اين مقدار قدرت نداردكـه بـنـدگـان خـدا را بـه كـارى مـجبور كند و اراده و اختيارشان را در مورد نافرمانى خدابگيرد و انسان هر كارى را با اختيار انجام مى دهد، اگر چه وسوسه و تحريك از شيطاناست .
بـه دنـبـال سـخـنـان قـبلى ، يوسف حق شناس و سپاس گزار بار ديگر نام پروردگار واحـسـان و لطـف و دانـايـى و فـرزانـگـى او را مـتـذكّر مى شود و مى گويد: به راستىپروردگار من به هر چه بخواهد لطف دارد و همانا او دانا و فرزانه است .
سپاس نعمت و آخرين درخواست از خدا
در اين جا يوسف صديق روى نياز خود را به سوى پروردگار بى نياز كرده و به منظورسـپاس نعمت هاى الهى چنين مى گويد: پروردگارا! تو بودى كه اين فرمانروايى رابـه مـن دادى و تـعـبـيـر خـواب را بـه مـن آمـوخـتـى ، تـويـى آفـريـدگـار آسمان ها و زمين(پروردگارا) مرا مسلمان (و به حال تسليم و فرمانبردارى خود) بميران و به شايستگانملحق فرما.(603)
آرى مـردمـان بـا اخلاص و خداپرست و مردان الهى هر چه دارند و به هر چه مى رسند، همهرا از الطـاف خدا دانسته و هيچ گاه ولى نعمت خود را فراموش نمى كنند و حتى سختى ها وبـلاهـا را نـيـز از وى دانـسـتـه و آنـان را نـوعـى تـربـيـت وتكامل براى خود مى دانند و در هر حال تسليم اراده حق تعالى و سپاس گزار او هستند.
فـرزنـد بـرومـند اسرائيل در هيچ حالى خدا را فراموش نكرده بود، چه آن وقت كه در قعرچاه و سياه چال زندان بود و چه هنگامى كه بر اريكه فرمانروايى مصر تكيه زده بود واز بـهـتـرين زندگى ها برخوردار بود، هميشه به ياد خدا بود و اكنون نيز براى سپاسگـزارى نـعمت هاى الهى ، ابتدا زبان به تشكر باز كرده و سپس از خداوند مقام تسليم واطـاعـت را تا پايان عمر و ملحق شدن به شايستگان را در آخرت درخواست مى كند. در ضمنايـن حـقـيـقـت را نيز به ديگران گوشزد مى كند كه نعمت واقعى آن است كه بنده خدا تا دردنـيـا زنـده اسـت ، هميشه در حال تسليم و فرمان بردارى حق باشد و پس از مرگ نيز بهمردمان شايسته و صالح درگاه الهى ملحق شود.
مدت عمر و محل دفن يوسف
در احـوال يـعقوب آمده است چون آن حضرت از دنيا رفت ، يوسف طبق وصيت پدر جنازه اش رابه فلسطين برد و در كنار قبر ابراهيم و اسحاق دفن نمود و به مصر بازگشت . در اينكه يعقوب پس از ورود به مصر چند سال در آن جا زيست ، اختلاف است . جمع كثيرى گفتهاند مدت توقف آن حضرت در مصر هفده سال بود كه پس از آن وفات نمود.
دربـاره مـدت عـمـر يـوسـف نـيـز اختلافى در روايت ها و تاريخ ديده مى شود برخى 110سـال ذكـر كـرده انـد و از امـام صـادق نـيـز روايـتـى طـبـق ايـنقول هست و جمعى نيز عمر حضرت را 120 سال نوشته اند.
طـبرسى در تفسير خود نقل كرده چون يوسف از دنيا رفت ، او را در تابوتى از سنگ مرمرنـهاده و ميان رود نيل دفن كردند و علّتش ‍ اين بودد كه چون يوسف از دنيا رفت ، مردم مصربه نزاع برخاسته و هر دسته اى مى خواستند تا جنازه آن حضرت را در محله خود دفن كنندو از بـركـت آن پـيـكـر مـطـهـر بـهـره مـند گردند و سرانجام مصلحت ديدند جنازه را در رودنـيـل دفن كنند با آب از دوى آن بگذرد و به همه شهر برسد تا مردم در اين بهره يكسانبـاشـنـد و بـركت آن جنازه به طور مساوى به همه مردم برسد و اين قبر تا زمان حضرتمـوسـى هـم چـنـان در رود نـيـل بـود تـا وقـتـى كـه آن حـضـرت بـيـامـد و او را ازنيل بيرون آورد و به فلسطين برد.(604)
مـسـعـودى مـى گـويـد: سـبـب ايـن كـه مـوسـى جـنـازه يـوسـف را از مـصـرحـمـل كـرد، آن بـود كـه بـاران بـر بـنـى اسـرائيـل نـيـامـد. پـس خـداىعـزوجـل بـه مـوسـى وحـى فـرمـود جـنـازه يـوسـف را بـيـرون آورد. مـوسـى ازمحل دفن يوسف پرسيد و كسى از جاى آن مطلع نبود تا اين كه پيرزنى نابينا و زمين گيراز بنى اسرائيل را آوردند و او گفت : من جاى دفن يوسف را مى دانم ولى سه حاجت دارم كهبـايـد از خـدا بـخـواهـى آن ها را برآورد تا آن جا را به تو نشان دهم : يكى آن كه از اينبـيمارى نجات يافته و بتوانم راه بروم ، ديگر آن كه بينا شده و جوانى ام باز گردد،سوم آن كه خداوند جايم را در بهشت پيش تو قرار دهد.
خـداونـد به موسى وحى فرمود سخنش را بپذير كه ما حاجت هاى او را برآورديم . پيرزنمـحـل دفـن يـوسـف را نـشـان داد و مـوسـى جـنـازه را بـيـرون آورد و بـه فـلسـطـيـنمنتقل ساخت .(605)
14: ايوب
نـام حـضـرت ايـوب بـه عـنـوان يـكـى از پـيـمـبـران نـمونه الهى در شكيبايى ، استقامت وشـكـرگزارى در چهار سوره از سوره هاى قرآن كريم ذكر شده و خداوند نام او را در زمرهجـمـعـى از پـيـمبران كه به ايشان وحى شده ، ذكر فرموده و مى گويد: به ابراهيم ،اسـمـاعـيـل ، اسـحـاق ، يـعـقـوب ، اسـبـاط، عـيـسـى ، ايوب ، يونس ، هارون و سليمان وحىكرد.(606)
خداوند در قرآن كريم نام ايوب را جزو افرادى كه آن ها را بر جهانيان برترى داده و ازشـايـستگان قرار داده ذكر مى كند و مى گويد: از نژاد او (يعنى نوح يا ابراهيم ) استداود، سليمان ، ايوب ، يوسف ، موسى و هارون و ما نيكوكاران را اين گونه پااداش دهيم وزكـريـا، يـحـيـى ، عـيـسـى و اليـاس و هـمـگـى از شـايـسـتـگـان انـد واسماعيل ، يَسَع ، يونس و لوط كه همگى را بر جهانيان برترى داديم .(607)
در قرآن اشاره اجمالى به داستان جند تن از پيمبران الهى چون موسى ، هارون ، ابراهيم ،اسـحـاق ، يـعـقـوب ، داود و سـليـمـان شـده اسـت و دربـاره سـرگـذشـت ايوب مى فرمايد:ايوب را (به ياد آر) هنگامى كه به پروردگار خود ندا داد كه من به محنت دچار شده امو تـو مـهـربـان تـريـن مـهـربـانـانى . پس ما دعايش را اجابت كرديم و محنتى را كه داشتبرطرف نموديم و به لطف و رحمت خود اهل و فرزندانش را (كه از او گرفته بوديم ) باعـدّه ديـگـر بـه مـثـل آن هـا بـاز بـه او عـطـا كـرديـم تـااهل عبادت و يادآور لطف و احسان ما شوند.(608)
در سوره ص با شرح بيشترى ، داستان آن حضرت اين گونه بيان شده است : ياد كنبـنـده مـا ايوب را هنگامى كه پروردگارش را خواند كه شيطان مرا به رنج و عذاب دچاركـرده اسـت . و بـه دنـبـال ايـن آيـه ، خـداى تـعالى استجابت دعاى او و نشان دادن راهبـازگـشـت سـلامـتـى و بـرطـرف شـدن بـيـمـارى او را ايـن گـونـهنقل فروده كه ما بدو گفتيم : پاى خود را به زمين زن كه اين (چشمه ) شستشوگاه خنكو آشاميدنى است و سپس جريان بازگرداندن خاندان او را به آن حضرت مانند آن چهدر سوره انبياء ذكر فرموده بيان مى كند،آن گاه موضوع سوگندى را كه در مورد همسرشيـاد كـرد ـ كـه ان شـاءاللّه شـرحـش خـداهـد آمـد ـ بـه طـوراجـمـال نـقـل كـرده و مـى فـرمـايـد: مـا او را شكيبا يافتيم . چه نيكو بنده اى بود كه اوتوبه گر (و بازگشت كننده به سوى ما) بود.(609)
از نظر روايات و تواريخ
اما در روايات و تواريخ در چن مورد اختلاف ديده مى شود:
1ـ در مـورد نـسـب ايـوب كـه آيـا از نـژاد ابـراهـيـم و از فـرزندان عيص است يا معاصر باابـراهـيـم و سـعـقـوب ، بـلكـه بـعـضـى او را قبل از ابراهيم دانسته و مى گويند كه صدسـال پـيـش از ابـراهـيـم جـليـل مـى زيـسـتـه اسـت و عـبـدالوهـاب نـجـّار اىقول را ترجيح مى دهد،(610) ولى بيشتر تاريخ ‌نويسان مانند مسعودى و ديگران او رااز نـژاد ابراهيم و از فرزندان عيص دانسته و نسبت آن حضرت را چنين ذكر كرده اند: ايوببـن مـوص بـن زراح بـن رعـوايـل بـن عـيـص بـن اسـحـاق بـن ابـراهـيـم و ايـنقول با يكى از دو تفسير آيه 85 سوره انعام نيز موافق است .(611)
2ـ اخـتـلاف ديـگـر در مـورد زادگـاه آن حضرت است كه بعضى آن را سرزمين عوص در يمندانسته اند. ولى ياقوت حموى در ذيل كلمه بثنه گويد: بثنه نام ناحيه اى از نواحى دمشقاسـت و بـرخـى گـفـتـه انـد كـه نـام دهـى اسـت مـيـان دمـشـق و اءذرعـات و حـضـرت ايـوباهـل آن جـا بـوده اسـت . طـبـرى نـيز نقل كرده كه بثنه شام همگى از آن ايوب بود و شخصديگرى در اموال و املاك آن جا با وى شريك نبوده است .(612)
3ـ هـمـسر آن حضرت را ـ كه در قرآن اشاره اى اجمالى به داستانش شده و در روايات بهتـفصيل سرگذشت او را نقل كرده اند ـ برخى دخبر يعقوب و نامش راليا يا اليا ذكر كردهانـد. در بـرخـى از تـواريـخ دخـتـر مـيـشـا بـن يـوسـف و نـامـش را مـاخـيـر و درنـقـل ديـگـرى رحـمـه دخـتـر اءفـرائيـم بـن يـوسـف نـوشـتـه انـد. عـبـدالوهـاب نجّار در ردّقول اوّل گفته است : يعقوب دخترى به نام ليا نداشته كه همسر ايوب باشد.(613)
داستان دچار شدن آن حضرت به بلاهاى گوناگون
از نـظـر قـرآن و روايـات مـسـلّم اسـت كـه ايـوب از پـيـمـبـرانـى بـوده كـه خـداونـدامـوال زيـاد و فـرزنـدان بـرومـنـدى به او عنايت كرد و سپس براى آزمايش ، آن ها را از اوگرفت و خود او را نيز به بيمارى سختى مبتلا كرد تا صبر و سپاس او را بيازمايد. پساز سـپـرى شدن دوران امتحان ، به دليل صبر فوق العاده اى كه ايوب در اين مدت از خودنـشـان داد، خداى تعالى همه اموال و فرزندانش را به او باز گردانيد و بلكه بيش از آنچـه قـبـل از آزمـايـش داشـت به او عنايت فرمود و داستان او را به عنوان نمونه شكيبايى وقـهـرمـان تـقـوا و سـپـاس گـزارى بـراى تـذكـر ديـگـراننقل فرموده .
امـام صـادق (ع ) در حـديـثى كه شيخ كلينى از آن حضرت روايت كرده مى فرمايد: در روزقـيـامـت ، زن زيـبـايـى را كـه به گناه آلوده شده براى حساب مى آورند و او در پيش گاهپروردگار مى گويد:پروردگارا! تو مرا زيبا آفريدى و بدين سبب من مبتلاى به گناهشـدم . در ايـن وقـت مـريـم را مـى آورند و مى گويند: آيا تو زيبابر بودى يا او؟ ما او رازيبا آفريديم و (با اين زيبايى فراوان ) به گناه آلوده نشد.
هـم چـنـيـن مـرد زيـبايى را كه بر اثر زيبايى ، به گناه دچار شده مى آورند (و او براىآلودگـى بـه گـنـاه ، همان زيبايى خود را عذر آورده و) مى گويد: پروردگارا! مرا زيباآفريدى و در نتيجه دچار زنان شدم (و به گناه مبتلا گرديدم ). پس يوسف را مى آورند وبـدو گـفته مى شود: آيا تو زيباتر بودى يا او؟ ما او را (اين قدر) زيبا آفريديم و (بااين حال ) به گناه آلوده نشد.
سپس شخص گرفتارى را كه بر اثر مبتلا شدن به بلاهاى گوناگون به لغزش دچارشـده مى آورند. او نيز (علّت لغزش خود را اين گونه ) بيان مى دارد: پروردگارا! بلا وگرفتارى را بر من سخت كردى تا من به گناه آلوده گشتم . در اين وقت حضرت ايوب رامـى آورنـد و مـى گـويـنـد: بـلا و گرفتارى تو سخت تر بود يا او؟ او نيز به بلاهاى(سـخـت ) دچـار شد، ولى انحراف و لغزشى در او پديد نيامد (و از مسير بندگى و سپاسگزارى حق منحرف نشد).(614)
در مـورد ايـوب ، در بـعـضـى از روايـات چـيـزهـايـىنـقـل شـده كـه قـابـل اعـتـمـاد نـيـسـت و بـا اصـول مـذهـب ودليـل هـاى شـرعـى و عـقـلى سـازگار نمى باشد و چنين به نظر مى دسد كه اساس آن ازتـورات يـا روايـاتـى اسـت كـه از روى تـقـيـه و مـوافـقـت بـااهـل سـنـت صـادر گـرديـده ؛ لذا در روايـات ديـگـر،اهل بيت آن ها را در كرده و غير قابل قبول دانسته اند.
مـا ابـتـدا بـراى اطـلاع خـواننده محترم ، سرگذشت آن حضرت را طبق گفتار برخى مفسراناهل سنت ؛ مانند وهب بن منبه و نيز سِفْر ايوب (تورات )(615) و پاره اى از روايات كهشـبـيـه هـمـان گـفـتـار در آن هـا ذكـر شـده اسـت ، بـه طـور خـلاصـهنـقـل مـى كـنـيم و سپس آن چه را موافق با تحقيق و مذهب حق است در اين باره از نظر شما مىگذرانيم .
ايـنـان گـفـنه اند: ايوب مردى از روم بود كه نسبت او چنين است : ايوب بن اموص بن رازخبـن روم بـن عـيـص بـن اسحاق بن ابراهيم . مادرش نيز دختر لوط بوده است . خداى تعالىانـواع نـعـمـت ها را به ايوب داده بود تا جايى كه دارايى كسى از شتر، گاو، گوسفند،الاغ و سـايـر امـوال بـه انـدازه او نـبـود. فـقـط پـانـصـد جـفـت گـاو نر داشت كه زمين هاىكـشـاورزى او را شـخـم مـى زدنـد و بـراى هـر جفت گاو، يك بنده زرخريد داشت و هر يك ازبـنـدگـان مـزبور داراى زن و فرزند و اموالى بودند. بعضى تعداد شترهاى باركش آنحضرت را سه هزار و گله هاى گوسفند او را هفت هزار نوشته اند.
چـنان كه نقل شده ، اينان مى گويند: علت ابتلاى ايوب آن بود كه امر به معروف و نهىاز منكر را ترك نمود و به آن بلاهاى سخت دچار شد.(616)
ابـن اثير جريان را اين گونه نقل مى كند: سبب گرفتارى ايوب ، آن بود كه در سرزمينشـام خـشـك سـالى شـد و فـرعـون آن زمـان (يـعـنـى فـرمـان رواى مـصـر) بـهدنـبـال ايـوب فـرسـتـاد كـه پيش ما بيا، زيرا در اين جا خشك سالى نيست . ايوب نيز بهدنبال اين پيغام ، خانواده و دارايى خود را برداشت و پيش فرعون رفت . او نيز زمين هايىرا در اخـتـيـار آن حضرت قرار داد تا اين كه شعياى پيغمبر، روزى در حالى كه ايوب نيزدر آن مجلس حضور داشت ، نزد فرعون آمد و گفت : اى فرعون ! آيا ترس آن ندارى كه خداخـشـم كـنـد و به خاطر خشم او، اهل آسمان و زمين و درياها و كوه ها نيز خشم كنند ايوب درتـمـام مدتى كه شعيا سخن مى گفت ، ساكت بود و چيزى نمى گفت . وقتى هر دوى آن ها ازپـيـش فـرعـون بـيرون آمدند، خداوند به ايوب وحى كرد: اى ايوب ! به سبب اين كه بهسـرزمـين فرعون رفتى و در برابرش سكوت كردى (و به تذكر و انذارش نپرداختى )،اكـنـون مـهـيـاى بـلا بـاش تـا آخـر داسـتـان كـه ابـن اثـيـرنقل كرده است .(617)
دسـتـه اى نـوشـتـه انـد: خـداى تـعالى نعمت هاى بسيارى به ايوب عطا كرد و آن حضرتپـيوسته شكر و سپاس خدا را به جاى مى آورد و همين سبب شده بود كه فرشتگان آسماننام ايوب را برده و همواره او را ياد كنند.
شـيـطـان كـه در آن زمـان از رفتن به آسمان ها ممنوع نشده بود، گفت وگوى فرشتگان ودرود آن هـا را دربـاره ايـوب شـنـيد و چون شكر بسيار ايوب را در برابر نعمت هاى الهىمـشـاهـده كـرد، بـه وى حـسـد برد و به خدا عرض كرد: پروردگارا، اين سپاس گزارى وشكرانه زياد ايوب به سبب نعمت هاى بسيارى است كه به او داده اى . اگر اين نعمت ها رااز وى بـازدارى ، هـرگـز شـكـرانـه تـو را بـه جـاى نـخـواهـد آورد. اكـنـون مـرا بـرامـوال او مـسـلط گـردان تـا بـدانـى كه اگر نعمتى نداشته باشد، تو را سپاس گزارىنمى كند.
خـداونـد شـيـطـان را بـرا امـوال ايـوب مـسـلط كـرد و او بـه سـرزمـيـن ايـوب آمـد و هـمـهاموال و فرزندان او را نابود ساخت ، اما شكر و حمد ايوب در برابر خداى تعالى بيشترشد. دوباره شيطان به خدا عرض كرد: مرا بر كشاورزى ايوب مسلط گردان . خداوند نيزاو را بـر زراعـت ايـوب مسلط گردانيد و شيطان با كمك يارانش ، تمام كشاورزى ايوب راسوزاندند. اما باز هم بر شكر و سپاس ايوب افزوده شد.
شـيـطـان گـفـت : پـروردگـارا! مـرا بـر گـوسـفـنـدان ايوب مسلط گردان . خداوند با اينتقاضاى شيطان هم موافقت فرمود و شيطان همه گوسفندان او را هلاك كرد، ولى از سپاسگـزارى و شـكـر ايـوب كـاسـتـه نـگـرديد. تا اين كه شيطان گفت : مرا بر بدن او مسلطگـردان . خـداى تـعـالى بـدو گـفـت : بـه جـز زبـان ،عقل و ديدگان ، بر ساير اعضاى بدنش تو را مسلط كردم .
شـيـطـان بـيـامد و نفسى زهرآگين بر پيكر او دميد كه بدنش از سر تا پا زخم گرديد وزمـان درازى نـيـز بـه هـمـيـن شـكـل بـه سـپاس خدا مشغول بود تا وقتى كه كرم در بدنشپـديـدار گـشـت و مـتـعـفن گرديد و مردم او را از شهر بيرون بردند و در خارج آن در كنارويرانه اى افكندند و به جز همسرش ، كس ديگرى نزد او رفت و آمد نمى كرد.
آن زن نـيـز بـراى تهيه غذا و خوراك ايوب ، نزد مردم مى رفت و با گدايى براى ايوبغذا فراهم مى كرد و نزد وى آورد.
شـيـطان كه از صبر و شكيبايى ايوب به تنگ آمده و در كار او درمانده شده بود، نزد چندتن از پيروان او ـ كه در كوه ها به صورت رهبانانى زندگى مى كردند ـ دفت و به آن هاگـفـت : بـيـايـيـد تـا نزد اين بنده گرفتار برويم و از گرفتارى او بپرسيم ؟ رهبانانسـوار اسـتـرهـاى خـود شدند و نزد ايوب آمدند. وقتى نزديك او رسيدند، استران از بوىتـعـفـن بـدن ايـوب گـريختند و پيش نرفتند تا سرانجام با زحمت آن ها را به جلو راندهپـيـش ايـوب رفتند و نزد او نشسته بدو گفتند: اى ايوب ! خوب است گناه خود را كه سببايـن بـلاى بـى سـابـقـه شـده اسـت بـه مـا خبر دهى ، زيرا ما ترس آن داريم كه اگر ازخداوند سؤ ال كنيم ، ما را هلاك سازد.
ايـوب در پـاسـخ آن ها فرمود: به عزت پروردگارم سوگند، من هرگز غذايى نخوردم ،جـز آن كـه يـتـيمى و ناتوانى با من بود كه از آن غذا مى خورد و هيچ گاه دو عملى كه هردوى آن هـا اطـاعت پروردگار بود براى من پيش نيامد، جز آن كه من آن را كه انجام آن سختتـر بـود انـتـخـاب كردم . در اين دقت جوانى كه همراه آنان بود به ايشان گفت : چه زشتاسـت كـار شـما كه نزد پيغمبرى از پيغمبران خدا آمده و او را سرزنش كرديد تا جايى كهناچار شد آن چه را از عبادت پروردگار خود پنهان مى داشت آشكار سازد.(618)
بـه دنـبـال ايـن جـريـان ، نـقـل كرده اند كه ايوب از وضع خود به خدا شكايت كرد و كمكخواست . خداى تعالى در پاسخ او فرمود: چه كسى قدرت پرستش مرا به تو داد كه حمدو سـپـاس مـرا بـه جـاى آورى ؟ آيـا بر چيزى كه خدا بر تو منت آن را دارد، بر خدا منت مىگذارى ؟ و هم چنان نعمت هاى ديگرى دا كه به او داده بود، يادآور شد.
در ايـن جا بود كه ايوب مشتى خاك برداشته و بر دهان ريخت و عرض كرد: پروردگارا!حق با توست و اين نعمت را تو به من عطا كردى . پس از شكايت خود به درگاه خدا پوزشطلبيد و پس از آن خداى تعالى فرشته اى
را فرستاد و به ايوب دستور داد: پاى خود را بر زمين بزن . با انجام اين دستور، چشمهآبـى ظـاهـر شـد و ايـوب خـود را بـا آن شـسـت وشـو داد و زخم ها و بيمارى هايش برطرفگـرديـد و خـداونـد،نـعـمت هاى ديگرى را هم كه از دست داده بود، يكى پس از ديگرى بدوبازگردانيد.(619)
دربـاره عـمـلى هـم كـه از هـمـسـرش سـرزد و سبب شد ايوب سوگند ياد كند كه او را صدتـازيـانـه بـزنـد، روايـات مـخـتـلف اسـت . در بـعـضـى ازنقل هاست كه همسر ايوب براى تهيه خوراك آن حضرت ، نزد جماعتى رفت و از آن ها چيزىخـواسـت . وقـتـى كـه آن هـا گـيـسـوان زبـياى آن زن را ديدند، بدو گفتند: اگر مقدارى ازگـيـسـوانـت را بـريـده و به ما بدهى ، ما نيز به تو خوراكى خواهيم داد. او نيز به سببعـلاقـه اى كه به ايوب داشت ، اين كار را انجام داد و چون ايوب او را با گيسوان بريدهديـد، چـنـيـن سـوگندى ياد كرد.(620) در نقل ديگرى هم آمده است كه شيطان چون در كارايـوب فـروماند و با نابود كردن اموال و اولاد ايوب و بيمارى هاى سخت بدنى ، باز هممـشـاهـده كرد كه ايوب از سپاس گزارى خداوند دست برنمى دارد و روز و شبش به حمد وستايش خداوند مى گذرد، بسيار ناراحت و درمانده گرديد و فريادى زد كه همه لشگريانو يارانش گرد او جمع شدند و از وى سبب آن فرياد را پرسيدند. او در جواب گفت كه اينمـرد مـرا درمـانـده كـرده ، زيـرا مـن از خـدا خـواسـتـم تـا مـرا بـرامـوال و فـرزنـدانـش مـسـلط گـردانـد و مـال و فـرزنـدى بـراى او بـه جاى نگذاشتم ، اماشـكـيـبـايـى و سـتايش او به درگاه خدا افزون گرديد. دوباره از خدا خداستم كه مرا بربدن او مسلط گرداند و او را به حالى انداختم كه همه بدنش زخم شد و او را كنار ويرانهاى انداختند و هيچ كس جز همسرش بدو نزديك نمى شد، ولى باز هم دست از حمد و ثناى خدابـرنداشت و صبر كرد. به راستى كه با اين ترتيب من پيش خدا رسوا شدم و اين فريادبراى آن بود كه شما جمع شويد و كمكم كنيد و راهى به من نشان دهيد.
يـاران شـيـطـان گـفـتـنـد: مكر و حيله تو چه شد و آن علم و تدبيرى كه گذشتگان را بهوسـيـله آن نـابـود مـى كـردى كـجـا رفت ؟ شيطان در جواب گفت : همه آن ها درباره اين مردبـاطـل و تباه شد و ديگر كارى از من ساخته نيست . اكنون شما بگوييد چه تدبيرى انجامدهم ؟
يارانش گفتند: آدم را چگونه از بهشت بيرون كردى ؟
شيطان گفت : به وسيله همسرش .
آن هـا گـفـتـنـد: ايـوب را نيز از همان راه منحرف كن ، زيرا كسى جز او نزد ايوب رفت وآمدنمى كند و ايوب نيز كسى است كه سخن او را مى پذيرد.
شيطان اين راءى را پسنديد و به صورت مردى درآمد و نزد همسر ايوب رفت و بدو گفت :اى زن ! شـوهـرت كـجـاسـت ؟ جواب داد: او اكنون دچار جراحات گوناگون بدن خود است وكرم ه در بدنش رفت وآمد مى كنند.
شـيـطان كه اين سخن را از او شنيد، به خيال آن كه اين گفتار وى از روى بى تابى استبـه وسـوسـه او پـرداخت و نعمت ها و خوشى هايى را كه قبلاً داشتند، به ياد او آورد و اززيـبـايـى و جوانى ايوب سخن به ميان آورد و بدو گفت : اين رنج و بيمارى ديگر پايانندارد و هميشگى است .
در هـمين وقت همسر ايوب فريادى كشيد و بى تاب شد. شيطان كه ديد تدبيرش كارگرافـتـاد، بـزغـاله اى را پـيش او آورد و بدو گفت : اگر اييوب اين بزغاله را به دست خودذبـح كـنـد و نـام خدا را هنگام ذبح آن نبرد، از تمام اين بيمارى ها و رنج ها بهبودى خواهديافت . وقتى همسر ايوب اين سخن را شنيد، آن بزغاله را نزد ايوب آورد و جريان را بدوگفت . ايوب دانست كه گوينده آن سخنان شيطان بوده ، از اين رو به همسرش گفت : دشمنخـدا (شيطان ) پيش تو آمده و اين سخنان را به تو ياد داده و تو نيز سخنش را پذيرفتهاى ، اكـنـون از تـو مـى پرسم آن مال و اولاد و سلامتى را كه ما داشتيم چه كسى به ما دادهبود؟
زن گفت : خدا.
ايوب گفت : چند سال ما از آن ها بهره مند بوديم ؟
زن پاسخ داد: هشتاد سال .
ايوب پرسيد: اكنون چند سال است كه خدا ما را به اين آزمايش دچار كرده است ؟
زن گفت : هفت سال و چند ماه .
ايـوب فرمود: اى زن ! به خدا سوگند از روى عدالت و انصاف با خدا رفتار نكرده اى ،مـگـر آن كـه بـه هـمـان انـدازه كه در آسايش بوده اى ، در بلا و گرفتارى هم صبر كنى(يـعـنـى هـمـان طـور كـه هـشـتـاد سـال در خـوشـى و آسـايـش بـوده اى ، بـايـد هـشـتـادسال هم در بلا و گرفتارى صبر كنى ) تا عدالت و انصاف را رعايت كرده باشى .
بـه دنـبـال اين سخن ، حضرت ايوب سوگند ياد كرد و بدو گفت : به جرم اين كه به مندسـتـور دادى حـيوانى را براى غير خدا ذبح كنم ، اگر خدا شفايم دهد، صد تازيانه بهتـو خـواهم زد. از اين پس ديگر خوراك و آشاميدنى تو بر من حرام است و هم اكنون از پيشمن دور شو كه ديگر نو را نبينم .
وقـتى همسرش از نزد ايوب رفت و ايوب خود را تنها و بى مونس و پرستار ديد، رو برخاك نهاد و در حال سجده به خدا عرض كرد: اءَنِّى مَسَّنِىَ الضُّرُّ (621) و همين دعابـود كـه سـبـب برطرف شدن بلاهاى ايوب گشته و بدو وحى شد: سر بردار كه دعايتمـسـتـجـاب گـرديـد. اكـنون پاى خود را بر زمين بزن تا به آخر داستان شفاى ايوب وبازگشت نعمت هاى الهى و سرسبز شدن ويرانه و آباد شدن آن محوّطه .
از آن سـو، همسرش پيش خود فكر كرد: اكنون كه او مرا از پيش خود رانده ، كسى نيست كهبراى او غذا ببرد و از وى پرستارى كند. اگر من هم نزد او نروم ، از گرسنگى تلف مىشـود و درنـدگـان صـحـرا بـدنـش را مـى خـورنـد. بـهدنـبـال ايـن فـكـر بـازگـشـت ، ولى از آن ويـرانه و ايوب اثرى نديد و به جاى آن باغسرسبزى ديد كه جوانى خوش سيما و خوش لباس در آن جاست .
زن شـروع به گريه كرد و ترسيد پيش آن مرد برود. جوان پيش آمد و سبب گريه او راپـرسـيد. زن گفت : ويرانه اى در اين جا بود كه مرد بيمارى در آن مى زيست . اكنون نمىدانم بر سر آن مرد چه آمده است ؟
جوان پرسيد: آن مرد چه نسبتى با تو داشت ؟
زن پاسخ داد: شوهرم بود. آيا تو او را نديدى ؟
جوان پاسخ داد: اگر او را ببينى مى شناسى ؟
زن گـفـت : آرى . وقـتـى كـه خـوب بـه سـيـمـاى آن جـوان نـگـريـسـت گـفـت : درحال جوانى و تندرستى ، از هر كس به تو شبيه تر بود.
ايـوب بـدو فـرمـود: مـن هـمـان ايـوب هـستن كه تو به من دستور دادى آن بزغاله را براىشيطان ذبح كنم ، ولى من فرمان بردارى پرردگارم كرده و اطاعت شيطان نكردم . و سپسبه درگاه خدا دعا كردم ، او نيز نعمت هاى مرا بازگرداند چنان كه مشاهده مى كنى .
در نقل ديگرى است كه شيطان چون به نزد همسر ايوب آمد، بدو گفت : آيا مرا مى شناسى؟
وى گفت : نه .
شـيطان گفت : من خداى زمين هستم و همه اين بلاهايى را كه شوهرت به آن ها دچار شده ، منبـر او وارد كـرده ام ، چـون او خداى آسمان را پرستش كرد و مرا به خشم آورد. اكنون اگريـك سـجـده بـراى من بكند، همه بلاها را از وى دور خواهم نمود و نعمت هاى از دست رفته رابه او باز خواهم داد.(622)
بعضى گفته اند كه شيطان بدو گفت : اگر تو براى من سجده كنى ، نعمت هايتان را بهشما باز مى گردانم و شوهرت را نيز عافيت مى دهم .
از ابـن عـبـاس نـقـل شـده كـه شيطان به صورت طبيبى نزد همسر ايوب آمد و آن زن از وىخـواسـت تـا ايـوب را مـداوا كـنـد. شـيـطان گفت من او را مداوا مى كنم به شرط آن كه وقتىبهبودى يافت ، به من بگويد كه تو مرا شفا دادى و جز اين پاداشى نمى خواهم . زن كهاين سخن را شنيد شيطان را نشناخت ، نزد ايوب آمد و از وى خواست تا با تقاضاى آن طبيبموافقت كند.ايوب با شنيدن گفتار زن ، قسم خود كه او را صد تازيانه بزند.(623)
آخـريـن قـولى كـه طـبـرسـى آن را در مـجـمـع البـيـاننـقـل كـرده ايـن اسـت كـه سـبب سوگند ايوب ، هيچ يك از اينها نبود، بلكه همسر ايوب بهدنبال كارى رفت و بازگشت او طول كشيد و ايوب به سبب بيمارى ، حوصله اش سر رفتو قسم خورد او را صد تازيانه بزند.(624)
بـه هـر صـورت وقتى ايوب شفا يافت و خداى تعالى سلامت بدن و نعمت هاى گذشته رابـه او بـازگـردانـيـد، خـواسـت بـه سـوگـنـد خـودعمل كند و در فكر بود چگونه صد تازيانه به آن زن وفادار، باايمان و مهربان بزند.خداوند ـ چنان كه در سوره ص بيان فرموده ـ به او دستور داد دسته اى از چوب هاى نازككه مطابق روايات و تفاسير عددش صد تا بود، برگيرد و با ملايمت يك دفعه بر بدناو بزند و بدين ترتيب به سوگند خود عمل كند.(625)
ايـن خـلاصـه سـخـنـانـى بـود كـه مـفـسـران اهـل سـنـت ،مثل وهب بن منبّه و ديگران و نيز تورات كنونى در سِفْر ايوب و پاره اى از روايات شيعهدرباره بلاهاى ايوب و موضوعات ديگر مربوط به او گفته اند.
امـا بـزرگـان اهـل تـحـقـيق ، بعضى قسمت هاى داستان مزبور را ساخته و پرداخته مفسراندانـسـتـه و انـتـسـاب آن را به انبيا و پيمبران الهى جايز ندانسته اند و ما براى توضيحبيشتر، ترجمه گفتار علم بزرگوار شيعه مرحوم سيد مرتضى اعلى اللّه مقامه و يكى ازنـويسندگان معاصر مصرى را از نظر شما مى گذرانيم و به دنباله داستان ايوب و ذكرموضوعات ديگرى كه تذكر آن لازم است ، باز مى گرديم .
سـيد مرتضى در كتاب تنزيه الانبياء پس از اثبات اين مطلب كه انبياء و پيغمبران الهىو ائمـه ديـن بـايد از گناهان و بيماريهايى كه موجب نفرت ، دورى و وحشت مردم است مانندپـيـسى و جذام پاك باشند، در حالات ايوب مى گويد: اما آنچه در اين باره از گروهى ازمـفـسـران نـقـل شـده ، قـابـل قـبـول نـيـسـت ، زيـرا ايـنـان پـيـوسـتـه بـه پـروردگـارمـتـعـال و رسـولان خـدا هر كار زشت و منكرى را نسبت داده و تهمت هاى بزرگى به آنان مىزنـنـد و در روايـاتـى كـه در ايـن بـاب تـقـل كرده اند، مطالبى است كه انسان با اندكىتاءمل ، متوجه مى شود كه ساختگى و نادرست است . اينان گفته اند: خداوند شيطان را برمـال و گـوسـفـنـدان ايـوب و خاندان او مسلط گردانيد و چون آن ها را نابود كرد و صبر وشـكـيـبـايـى ايـوب را ديـد، از خـداونـد درخواست كرد كه او را بر بدن ايوب مسلط سازد.خـداونـد فـرمـود: مـن تـو را بـر هـمـه بـدن او، جـزعقل و چشمش مسلط ساختم .
شـيـطـان بـيامد و بر سر تا پاى بدنش دميد و بر اثر آن دم ، همه بدن ايوب زخم شد وبنى اسرائيل هفت سال و چند ماه او را در زباله دانى افكندند و در اين مدت كرم ها در بدنشرفت وآمد مى كردند و ساير گفتارهايى كه با شرحى طولانى بيان نموده اند و ما از ذكرآن خوددارى مى كنيم .
آن گـاه مـى گـويـد: كـسـى كـه عـقـل و خـردش ايـن انـدازه بـاشـد كـه ايـنجـهل و كفر را بپذيرد و نداند كه خداى تعالى شيطان را بر خلق او مسلط نمى سازد و اونمى تواند بدن ها را زخم كند و بيمارى بياورد، چگونه مى توان به حديث او اعتماد كرد؟
سيد مرتضى در پاسخ آن دسته كه گفته اند: بلاهاى ايوب به عنوان عقاب و كيفر او دردنـيـا بـود، مى فرمايد: اما آن بيمارى هاى سخت و بلاهاى عظيمى كه به ايوب رسيد، جزبـراى آزمـايـش و امـتـحـان وى نـبـود و خـدا مـى خواست در برابر صبر و شكيبايى ايوب ،پـاداش ‍ نـيـكـويـى بـه وى بدهد و اين سنت الهى است كه در مورد اوليا و برگزيدگاندرگـاهـش انـجـام مـى دهـد، چنان كه از رسول خدا(ص ) هنگامى كه از آن حضرت پرسيدند:كـدام يـك از مـردم در بـلا و گـرفـتارى سخت تر هستند (و بلا بيشتر بر آن ها مى رسد؟)فـرمـود: پـيـغـمـبـران و پـس از ايـشـان مـردمـان صالح و هم چنين هر چه مردم شبيه تر بهپيغمبران و صالحان باشند، به بلا و سختى نزديك ترند.
ايـوب نـيـز در بـرابـر آن بـلاهـاى سـخـت ،چـنـان صـبـرى كـرد كـه تا به امروز ضربالمـثـل شـده اسـت . شـكـيـبـايـى او بـه حـدّى بـود كـه درخـلال تـمـام ايـن بـلاهـا، پـيـوسـتـه سـپـاس گـزار درگاه حق بود و سخنى كه بر خلافبـردبارى و سپاس گزارى او باشد، از دهانش خارج نشد و حرفى كه گله و شكايتى درآن بـاشد، از وى شنيده نشد.خداى تعالى نيز در عوض ـ چنان كه در قرآن كريم فرموده ـگـذشـتـه از نـعـمـت هـاى بـزرگ و جـاويـدان آخـرت ، در دنـيـا نـيـزاموال و خاندان او را به او بازگردانيد و آن ها را چند برابر كرد و بيمارى هاى او را شفاداده و از بلاها نجاتش بخشيد.(626)
از نـويسندگان معاصر اهل سنت نيز عبدالوهاب نجّار همين مطلب را در كتاب خود ذكر كرده ومـى گـويـد: مردم در مورد ايوب مطالبى روايت كرده اند كه دلالت بر اين كه آن حضرتبـه بـيـمـارى هايى مبتلا شد كه موجب تنفر مردم گرديد و آن ها را از نزديك شدن به وىخـوددارى مـى كـردنـد. اين روايات با مقام نبوت منافات دارد: زيرا دانشمندان الهى در جاىخـود ثـابـت كـرده انـد كه پيغمبران الهى بايد از بيمارى هايى كه موجب تنفر مردم است ،پاك باشند. با اين ترتيب روايات مزبور با منصب نبوّت سازگارى ندارد.
نـويـسـنـده مـزبـور پـس از نـقـل ايـن سـخـنـان ، دو جـواب بـراىاشكال فوق ذكر مى كند:
اوّل آن كـه مى گويد: بلاهاى مزبور ـ با خصوصياتى كه گفته اند ـ پيش از مقام نبوتآن حـضـرت بـوده و پـيـامبرى ، وقتى به آن حضرت رسيد كه به آن بلاها دچار شد و آنصبر و بردبارى از ظاهر گرديد و شكايت و گله اى به درگاه خدا نكرد.
دوم آن كـه گـفـتـه اسـت : كـسانى كه در نقل بلاهاى ايوب مبالغه كرده اند، اعتمادشان بهگـفـتـار اهـل كـتـاب و سـِفـْر ايـوب بـوده و خـيـال كـرده انـد هـر چـه در سـِفـْر مـزبـورنـقل شده ، حقيقت دارد و واقعيّت داشته است ، در صورتى كه اگر خوب دقت مى كردند، مىدانـستند كه سِفْر ايوب بيشتد به زبان حال شعرا مى ماند و پرواضح است كه شعر درهـر زبـانـى مـيـدان مـبـالغه و گزاف گويى است (و بسيارى از آن ها حقيقت ندارد.) او سپسبـراى تـاءيـيـد گـفـتـار خـود، اشـعـارى از عـمـروبـن فـارض و مـتـنـّبـى و ديـگـراننقل كرده است .(627)
بـديـن تـرتـيـب مـشـخـص شـد قـسـمـت هـايـى از گـفـتـار مـفـسـران در ايـن داسـتـانقـابـل قـبـول نـبـوده و اگـر روايـتـى هـم بـر طـبـق آن رسـيـده بـاشـد، بـر تـقـيـهحمل شده يا مورد اعتماد نيست .
حديثى جالب از امام باقر
در ايـن جـا مـرخـوم صـدوق در كـتاب خصال حديثس از امام باقر(ع ) روايت كرده كه حقيقت راآشـكـار ساخته و از اشكالات مزبور خالى است و بلكه توضيحى براى ساير روايات واحاديث مى باشد.
آن حـضـرت فـرمـود: ايـوب هـفـت سال بدون آن كه گناهى از وى سر زده باشد، دچار بلاگـرديـد و پـيـغـمـبـران الهـى گـنـاه نمى كنند، زيرا آن ها معصوم و پاكيزه هستند و مرتكبانـحـراف و گـنـاه كـوچـك و بـزرگ نمى شوند. سپس فرمود: ايوب در تمام بلاهايى كهبـدان دچـار شـد، هيچ گاه بدنش بدبو نشد و قيافه اش زشت نگرديد و خون و چركى ازبدنش خارج نشد و مورد تنفر و بيزارى بينندگان واقع نشد و كرم به بدنش نيفتاد و خدابا همه پيغمبران و اولياى گرامى خود در گرفتارى آن ها اين گونه رفتار مى كند. اينكـه مـردم از آن حـضـرت كـنـاره مـى گـرفـتـنـد، بـه سـبـب فـقـر و نـاتـوانـىحـال او در ظـاهـر بـود، زيـرا مـردم از مـقـامـى كـه وى در نـزد خـدا و گـشـايـشـى كـه بـهدنبال داشت ، بى خبر بودند.(628)
پيغمبر (ص ) فرمودند: بلاكش ترين پيغمبران هستند و پس از آن ها شبيه ترين مردم بهآن ها (يعنى هر چه مردم به آن ها شبيه تر و در پيش گاه خداى تعالى مقرّب تر باشند،)بلاكش تر خواهند بود.
ايـن كـه خداوند ايوب را به آن بلاى بزرگ گرفتار ساخت ـ آن بلايى كه در پيش مردمبـه سـبـب آن خـوار شـد ـ براى آن بد كه وقتى نعمت هاى بزرگ خدا را ـ كه اراده فرمودهبـود بـدو بـرسـانـد ـ در دسـت او ديـدنـد، ادّعـاى خـدايى درباره اش نكنند. هم چنين بدانندپـاداش نـيـك خـداونـد دو گـونـه اسـت : يـكـى يـه دليـل اسـتـحقاق و مزد و ديگرى از روىاخـتصاص و تفضل .ديگر اين كه هيچ ناتوانى را به سبب ضعفش خوار ندانند و هيچ فقيرو نـدارى را بـه سـبب ندارى اش كوچك نشمارند و هيچ بيمارى را به علت بيمارى اش بهچشم حقارت ننگرند. و بدانند كه خداوند هر كس را بخواهد بيمار سازد و هر كه را بخواهدشفا و بهبودى بخشد. هر جا و به هر گونه و به هر سببى كه بخواهد، آن را وسيله پندسـازد و بـراى هـر كـس كـه بـخـواهد، سبب بدبختى و براى آنكه بخواهد، سوجب سعادتگرداند. خداى عزوجل در آن چه انجام مى دهد، عادل و در كارهايش حكيم و فرزانه است . جزآن چـه صلاح بندگان اوست درباره شان انجام ندهد و بندگان خدا جز از جانب حضرت اوتوانايى و نيرويى ندارند.(629)
پاسخ سوال ديگر
يـك مـطـلب بـاقـى مـى مـانـد و آن هـم بـحـث درباره اين آيه است كه خداوند از زبان ايوبنقل مى كند كه به درگاه وى عرض كرد:
اءَنِّى مَسَّنِىَ الشَيطانُ بِنُصبٍ و عَذابٍ(630)؛
پروردگارا! شيطان مرا به رنج و عذاب افكنده است .
بـرخـى گـفـتـه اند كه اين آيه ، شاهدى است بر گفتار آن دسته از مفسّران كه گفته اند:شـيـطـان بـر مـال و جـان و فـرزندان آن حضرت مسلط گرديد ـ به شرحى كه گذشت ـ وديگر اين كه چون عذاب بر اساس استحقاق و كيفر مى آيد، پس اين آيه شاهدى است براىگـفـتـار ديـگـرشـان كـه گـفـتـه انـد: بـلايـى كـه دچـار ايـوب گـرديـد، بـهدليل گناه و لغزشى بود كه در تبليغ رسالت از وى سر زد.
امـا پـاسـخ اشـكـالاوّل آن است كه نسبت دادن گرفتارى به شيطان ، منافاتى با انتساب آن به اسباب عادىو طـبـيـعـى نـدارد، زيـرا بـه اصـطـلاح آقـايـان ، ايـن اسـبـاب ووسـايل در طول يك ديگر هستند نه در عرض و كنار هم ؛ يعنى منافات ندارد كه در رسيدنيك خوشى يا ناخوشى به انسان ، دو يا سه واسطه و يا بيشتر در كار باشد و هر كدامدر رساندن آن خوشى يا ناخوشى به انسان ، دخالت داشته و در صدر همه آن ها نيز ارادهحضرت حق تعالى قرار داشته باشد و گفتن يكى از واسطه ها، واسطه يا وسايط ديگررا نفى نمى كند.

next page

fehrest page

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation