بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب تاریخ انبیاء, سید هاشم رسولى محلاتى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     18590001 -
     18590002 -
     18590003 -
     18590004 -
     18590005 -
     18590006 -
     18590007 -
     18590008 -
     18590009 -
     18590010 -
     18590011 -
     18590012 -
     18590013 -
     18590014 -
     18590015 -
     18590016 -
     18590017 -
     18590018 -
     18590019 -
     18590020 -
     18590021 -
     18590022 -
     18590023 -
     18590024 -
     FOOTNT01 -
     FOOTNT02 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

چنان كه قرآن كريم فرموده است ، پسران يعقوب (كه از ماجراى پشت پرده خبر ندارند ويـوسـف را نـمى شناسند و پيش بينى چنين مطلبى را هم نمى كردند) نخست كه جارچى ميانآن هـا فـريـاد برآورد شما دزديد با كمال خون سردى و قاطعانه گفتند:ما دزدنـيـسـتـيـم و خـود مـى دانـيـد كه ما نيامده ايم تا فسادى در زمين بكنيم . و وقتى ازآنانپـرسـيـدنـد: اگـر جـام پـيـمـانـه ميان بار يكى از شما پيدا شد كيفرش چيست ؟ روى هماناطـمـيـنـانـى كـه به خودشان داشتند گفتند كيفرش آن است كه خود را بازداشت كنيد و نگهداريـد! و اكـنون كه پيمانه از ميان بار بنيامين پيدا شده ، در محذور عجيبى گرفتار شدهاند!
از طـرفـى به پدر اطمينان داده و پيمان محكمى بسته اند كه از بنيامين محافظت كرده و اورا نـزد وى بـازگـردانند. از سوى ديگر مى بينند پيمانه از ميان بار او درآمده و در ظاهردزد معرفى شده و خود نيز اين قانون راقبول كرده و پذيرفته اند كه پاداش دزد آن استكه خود او را بازداشت كنند. اكنون برادران درمانده و متحيرند كه اب اين پيش آمد چه كنند؟
اگر نزد پدر بازگردند و بنيامين را در مصر بگذارند، پاسخ پدر را چه بگويند؟ بهخـصـوص كه درباره يوسف بدسابقه و متّهم اند، در ضمن يعقوب نيز اين سخن را از آناننمى پذيرد كه بنيامين به جرم دزدى بازداشت شده و او را نگه داشتند.
اگـر بـخـواهـند از عزيز مصر تقاضا كنند كه از جرم او صرف نظر كند و او را به آنانتـحـويـل دهد، اين هم ممكن نيست ، زيرا خودشان صريحا گفته اند جرم دزد آن است كه او رابـازداشـت كـنـيـد و پـيـشـنـهـاد اغـماض و گذشت از او، با سخن قبلى آن ها سازگار نيست .گـذشـتـه از آن مـى تـرسـنـد بـا چـنـين درخواستى مورد سوءظن قرار گيرند و گمان هاىديگرى درباره آنان برده شود!
بدين ترتيب راچاره بر آن ها مسدود شد و در وضع بغرنج و سختى گرفتار شدند.
شايد جهت ديگرى هم كه به اين ناراحتى و مشكلروحـى آن ها كمك كرده و بيشتر رنجشان مى داد همين اتهام دزدى و سرقتى بود كه در ظاهربه دست آنان صورت گرفته بود و موجب شرمندگى و سرافكندگيشان گرديده و قهراآنـان را در انـظـار مـاءمـوران و مـردمـان ديـگرى كه از موضوع اطلاع نداشتند، خوار و خفيفساخته و هدف ملامت ها و سرزنش قرار داده بود.
نـاگـفـته پيداست در چنين وضعى ، نخستين واكنش پسران يعقوب اين بود كه همگى بنيامينرا ملامت كرده و براى خالى كردن عقده دل به سويش هجوم بردند و هر كدام به وى سخنىگفتند.
طـبـرسـى (ره ) در تـفـسـيـر خـود نـقـل مى كند فرزندان يعقوب در اين وقت بنيامين را مخاطبسـاخـتـه ، گـفـتـنـد: تـو مـا را رسـوا و روسياه كردى ! چه وقت اين پيمانه را برداشتى ؟بـنـيـامـيـن در پـاسـخـشـان گفت : همان كسى كه كالاهاى شما را در بارهايتان گذاشت ، اينپيمانه را نيز در بار من گذاشت .(558)
سـپـس بـراى ايـن كـه خـود را از ايـن اتـّهام مبرّا كنند و حسابشان را از بنيامين - كه از مادرديـگـرى بـود - جـداكـرده و عـذرى بـتـراشـنـد تـا بـديـن وسـيـله شـايد بتوانند قدرى ازسـرافكندگى و شرم سارى خود بكاهند به عزيز مصر وحاضران گفتند:اگر بنيامين(امـروز) دزدى كرده (تعجبى نيست زيرا) بردارش (يوسف ) نيز پيش از اين دزدى كرده است(559) و بـا بـيـان ايـن جـمـله خـواستند بگويند سرقت او اثر شير مادر است و بهدليـل آن ، بـرادر ديگرش نيز پيش از اين دزدى كرده و اين كارشان ارثى است كه از مادربرده اند وگرنه ما دزد نيستيم .
بـيـچـاره هـا نـمـى دانـسـتـند كه طرف خطابشان همان يوسف است كه با اين سخن او را بهسرقت متهم مى كنند و با اين سخن نابجا، ضربه تازه اى بر روح پاك يوسف مى زنند ودل باصفاى او را بيش از پيش مى آزارند و گذشته از آن هيچ فكر نكردند اين گفتارشانبـا گفتار قبلى خود كه گفته بودند ما دزد نيستيم منافات دارد، زيرا منظورشانايـن بـود كـه مـا فـرزندان يعقوب دزد نيستيم و هيچ گاه سرقتى از ما سرنزده ، اما اكنوندوتن از فرزندان يعقوب را دزد خوانده و نسبت سرقت به آنان دادند.
و در ايـن كـه روى چـه سابقه اى اين نسبت را به يوسف صديّق دادند، مفسرّان وجوهى ذكركـرده و گـفـته اند: يوسف در كودكى بتى را از خانه جدّ مادرى خود ربوده و آن را شكستهبـود، يـا ايـن كه گفته اند: در زمان كودكى از خانه پدرش چيزى را پنهانى برداشته وبه فقير داده بود. ابن عباس و دسته اى گفته اند: يوسف در كودكى پيش از آن كه مادرشاز دنـيـا بـرود، تـحـت كـفـالت عمه اش بود و نزد وى به سر مى برد او يوسف را بسياردوست مى داشت و همين كه بزرگ شد، يعقوب مى خواست تا فرزندش را از وى بازگيرد ونـزد خـود بـبـرنـد و آن زن بـزرگ تـريـن فرزند اسحاق بود و كمربند اسحاق كه بهبـزرگ تـرين فرزندش مى رسيد، نزد آن زن بود و سرانجام براى نگه داشتن يوسف ،فكرى به خاطرش رسيد وكمربند را مخفيانه به كم يوسف بست و مدّعى شد كه يوسف آنرا دزديـده اسـت ، چـون قـانـون آن هـا نـيـز هـمـيـن بـود كـه شـخـص دزد را بـه جـاىمـال سـرقـت شده به بردگى مى گرفتند و نزد خود نگاه مى داشتند و اين مطلب در پارهاى از روايت ها از ائمه اطهار(ع ) نيز روايت شده است .(560)
بـرخـى نـيـز گـفـتـه انـد: ممكن است فرزندان يعقوب روى هيچ سابقه اى اين نسبت را بهيـوسـف نـدادنـد، فـقـط بـه سـبـب آن كـه آبـرويـشـان را حـفـظ كـنـنـد بـه دروغمـتـوسـل شـدنـد، چون به گمان خود اين نسبت را به يك فرد گم شده و فراموش شده مىدهند و هيچ گاه اين دروغ فاش نخواهد شد.
بـه هرحال اين دورغ در چنان موقعيّتى موجب افسردگى شديد خاطر شريف يوسف گرديدو خاطره تلخى بر خاطره هاى تلخ ديگرى افزود كه از اين برادران بى مهر داشت . امّا آنحـضـرت طـبق همان بزرگوارى و گذشتى كه مخصوص پيامبران الهى و بزرگ شدگاندامـان آنـها بود، عمل كرد و از اين نسبت دروغ سخنى به ميان نياورد و رفتار گذشته آنانرا بـه رخشان نكشيد و چيزى اظهار نفرمود، چنان كه خداى تعالى در اين باره فرموده است:يـوسـف ايـن حـرف را در دل خـود پـنـهـان كـرد و بـه ايـشـان اظـهـار نـنـمـوده و (دردل ) گـفـت : وضـع شـمـا بـدتـر اسـت و خـدا بـه آن چه شما توصيف مى كنيد داناتر است.(561)
براى رفع مشكل انجمن كردند
فـرزنـدان يـعـقـوب بـا بـيـان ايـن سـخـنِ دروغ خـواسـتـنـد قـدرى از نـاراحـتـى درونـى وسـرافـكـنـدگـى خـود در نـزد عـزيـز مـصـر و ديـگـران بـكـاهـنـد، امـامـشـكـل آن ها فقط اين نبود، بلكه مهمّتر از اين گرفتارى ، عهدوپيمان محكمى بود كه باپـدرشـان بـسـته بودند كه بنيامين را نزد او بازگردانند و اكنون مشاهده مى كنند با اينپـيـش آمـدى كـه هـيـچ انـتـظـارش را نـداشـتـنـد، بـه نـاچار بايد او را در مصر بگذارند وبرگردند.
از ايـن رو انـجـمـن كـردنـد و بـراى رفـع ايـن مـشـكـل بـه مشورت پرداختند و پس ازمشاورهراءيـشـان بـر اين قرار گرفت كه نزد عزيز مصر رفته و از وى درخواست كنند كه يكىديـگـر از آن هـا را به جاى بنيامين بازداشت كند و او را به آنان بازگرداند تا نزد پدربـبـرنـد؛ بـه هـمـيـن مـنـظـور نـزد يـوسف آمده ، اظهار كردند:اى عزيز، او پدرى پير وسـال خـورده دارد؛ پـس يكى از ما را به جايش نگاه دار(و او را به ما بده ) كه ما تو را ازنيكوكاران مى بينيم .(562)
از لحـن درخـواستشان عجز و ناتوانى به خوبى هويدا بود و در ضمن نيكويى هاى يوسرا نـيـز يـادآورى كـردنـد تـا بـلكـه عـاطـفـه او را بـه پـدرسال خورده بنيامين تحريك نمايند و با اين درخواست عاجزانه آنان موافقت كند.
بـرادران نـمـى دانـسـتـنـد عـزيـز مـصر هر چه دارد، از بركت پاكى و صفا و دادگسترى وعدالت پرورى است و محبويت بى سابقه اى است كه او را مردى دادگستر و طرف دار حق وعدالت مى دانند، لذا چنين شخصيّتى هيچ گاه حاضر نمى شد، آدم بى گناهى را به جاىگـنـاه كارى بازداشت كند و هرگز چنين ستمى نخواهد كرد كه مجرم را رها سازد و ديگرىرا كـيـفـر دهـد. اگـر چـه در واقـع ايـن مـاجـرا، توطئه مشروعى بيش نبود و بنيامين در حقيقتسـرقـتـى نـكـرده بود و اين نقشه تنها به خاطر نگهدارى بنيامين طرح و اجرا شده بود وكـسـى هـم جـز يـوسـف و بـنـيـامـيـن از ماجراى پشت پرده خبر نداشت و مردم مصر و ماءمورانانـبـارهـاى غـله و ديگران جز اين اطلاعى نداشتند كه گروهى از كاروانيان فلسطين براىگرفتن غله به مصر آمده اند و پس از پذيرايى گرم هنگام رفتن يكى از آنان جام پيمانهرا بـرداشـته و در بارش نهاده است . اما در ظاهر و برطبق قانون آن زمان عزيز مصر چارهنـدارد كـه شـخص سارق را بازداشت كند و هيچ گونه وساطت و خواهشى را در اين باره ازكسى نپذيرد.
پـسـران يعقوب از اين مطلب آگاه نبودند و تنها به حاجتشان مى انديشيدند و مى خواستندعـزيـز مـصـر بـا درخواست آنان موافقت كند، اما يوسف در پاسخشان چنين فرمود:پنانهبـه خدا كه ما به جز آن كس كه متاع خود را نزد او يافته ايم ، (ديگرى را) بازداشت كندو هيچ گونه وساطت و خواهشى را در اين باره از كسى نپذيرد.
پـسـران يعقوب از اين مطلب آگاه نبودند و تنها به حاجتشان مى انديشيدند و مى خواستندعزيز مصر با درخواست آنان موافقت كند، اما يوسف در پاسخشان چنين فرموده :پناه بهخـدا كـه مابه جز آن كس كه متاع خود را نزد او يافته ايم ، (ديگرى را) بازداشت كنيم كهدر اين صورت قطعا ستم كار خواهيم بود.(563)
دوباره انجمن كردند
عـزيـز بـزرگوار مصر با اين صريح و قاطع ، اميدشان را از بردن بنيامين قطع كرد وبه آن ها فهماند كه اين كار نشدنى است و بايد فكر ديگرى بكنند، از اين رو فرزندانيعقوب دوباره به شور پرداختند.
در ايـن جا برادر بزرگشان (564) كه شايد سمت سرپرستى آنان را در اين سفر بهعـهـده داشـت (و ديـگران از وى حرف شنوى داشتند) به سخن آمد و گفت : مگر نمى دانيدپـدرتـان از شما تعهد و پيمان (محكم و) خدايى گرفته (565) كه بنيامين را نزداو بـازگـردانـيـد و كمال مواظبت را از او بكنيد، به خصوص با آن سابقه بدى كه داريدو پـيـش از ايـن دربـاره يـوسـف (566) بـرادر ديـگرتان كوتاهى و تقصيركـرديـد،(567) زيرا با پدرتان عهد كرديد كه او را سالم نزد وى بازگردانيد،امـا بـه عـهد خود وفا نكرديد. اكنون با اين وضعى كه پيش آمده و آن سوء سابقه اى كهداريـد، بـا چـه رويى نزد پدر باز مى گرديد؟ و چگونه مى توانيد او را قانع كنيد كهبنيامين دزى كرد و حاكمان مصر او را به جرم دزدى نزد خود نگاه داشتند!
بـه ايـن تـرتـيـب من از اين سرزمين حركت نمى كنم (568) و از اين شهر بيروننمى آيم ، تا پدرم به من اجازه دهد كه به وطن بازگردم يا خداوند درباره منحـكـم كـنـد(569) تـا وسـيـله اى بـه دست آورم و بتوانم عذرى نزد پدر آورده راهىبراى بازگشت به وطن پيدا كنم ، يا ان كه طريقى براى استخلاص بنيامين فراهم سازم.
شايد منظور برادر بزرگ از اين جمله كه گفت :يا خدا درباره من حكم كند(570)اين بود كه مرگم فرا رسد و درهمين سرزمين از دنيا بروم .
او بـه دنـبـال ايـن سـخـن چـنـيـن گفت :اما شما نزد پدرتان بازگرديد(571) وخـانـواده هـاى خـود را از انـتـظـار بـيـرون آوريـد و آن هـا را در ايـنسال هاى قحطى و خشك سالى از خطر بى آذوقگى و هلاكت برهانيد و درباره بنيامين هم آنچـه ديـده ايد و مى دانيد، به پدر بازگو كنيد و به اوبگوييد:پدرجان همانا پسرتدزدى كـرده و مـا بـه جـز آن چه مى دانيم ، گواهى نمى دهيم و از غيب (وپشت پرده ) باخبرنبوديم .(572)
براى اين جمله دو معنا مى توان ذكر كرد:
يـكـى ايـن كـه ، وقـتـى از ما پرسيدند كه كيفر دزد چيست ، ما به جز آن چه قانون كيفرىسرقت مى دانستيم - كه دزد را به جاى مال سرقت شده بايد بازداشت كرد- گواهى نداديمو در جواب آن ها همين قانون را بيان داشتيم و خبر نداشتيم بنيامين دزدى كرده است و پيمانهاز ميان بار او پيدا خواهد شد و او را طبق همين قانون بازداشت خواهند كرد.
مـعـنـاى ديگر آن است كه پدرجان ، اين كه ما مى گوييم پسرت دزدى كرد و بدان گواهىمـى دهـيـم ، چـيـزى اسـت كه در ظاهر ديده ايم و از پشت پرده و حقيقت اطلاع نداريم كه او رانگه دارند و به همين منظور پيمانه را در بارنهاده بودند!
بـديـن سـان فـرزند بزرگ يعقوب ، طبق سابقه ناگوار گذشته ، مى دانست كه پدرشبـا ايـن سـخـنـان قـانـع نـمـى شـود، لذا ايـن جـمـله را هـم بـهدنـبـال سخنان خود افزود و گفت : به او بگوييد كه شما براى صدق گفتار ما،شرحاين واقعه را از مردم شهرى كه ما در آن بوده ايم و از كاروانى كه همراهشان به سوى توآمده بوديم ، بپرس تا بدانى كه ما در آن چه مى گوييم ، راست گو هستيم و سخنىبرخلاف حقيقت نمى گوييم .
پاسخى كه برادران به پدر دادند
پـسـران يـعقوب طبق سفارش برادر بزرگشان عازم كنعان شدند و او در مصر ماند و همانگـونـه كـه بـرادر بـزرگـشـان پـيـش بـيـنـى مـى كـرد و اوضـاع واحـوال هـم گـواهـى مـى داد، آنـان پـس از ورود بـه كـنعان نتوانستند پدر را قانع كنند كهبنيامين دزدى كرد و او را به جرم سرقت بازداشت كردند و يعقوب نيز سخنانشان را باورنكرد.
در قـرآن كـريـم ماجرا را پس از اين كه پسران نزد يعقوب بازگشتند، و همان گونه كهبـرادر بـزرگ تـر بـه آنـان داده بود، سرگذشت خود و برادرشان را براى پدر شرحدادنـد ايـن گونه بيان فرموده كه يعقوب (ع ) در پاسخشان فرمود:چنين نيست ) بلكهنـفـس هـاى شـمـا كارى (نادرست ) را در نظرتان آراسته است . پس (صبر من ) صبرى نيكواست (و بدون بى تابى صبر كنم ) اميد است خدا همه آنان (يعنى هر سه فرزندم ) را بهمن (باز) گرداند كه او دانا و حكيم است .(573)
اين كلام يعقوب نظير همان كلامى است كه قبلا درباره ناپديد شدن يوسف به فرزندانشگـفـتـه بـود، در آن جا نيز وقتى پسرانش از صحرا برگشته و گفتند: ما به مسابقهرفـتـه بـوديـم و يـوسـف را نـزد متاع خود گذارنده بوديم و گرگ او را خورد... درپـاسـخشان گفت :بلكه نفس هاى شما كارى را در نظرتان آراسته و (مرا) صبرى نيكوبايد....(574)
بعيد نيست كه از روى وحدت سياق منظور از اين كلام ، تكذيب ضمنى سخن فرزندان بود.چـنـان كـه در مورد يوسف اين گونه بود و برخى گفته اند يعقوب در اين جا نمى خواستسخن آن ها را تكذيب كند، بلكه اشاره به همان داستان يوسف كرد، يعنى اين موضوع نيزاز متفرعات و دنباله هاى همان داستان يوسف و پيوسته و مرتبط به آن است .
قـول ديـگـر آن اسـت كـه يـعقوب (ع ) با اين جمله به بردن بنيامين و اصرارى كه در اينبـاره كـردنـد، اشاره نمود و بدين طريق مى خواست بگويد شما پيش خود فكر كرديد كهاگر بنيامين را به مصر ببريد، بهره بيش ترى خواهيد برد و يك بار شتر بر بارهاىديـگـر مى افزاييد و او را نيز به سلات نزد من بازمى گردانيد و نفس هايتان اين كار رابـراى شـمـا جـلوه داد و نـزد مـن آمده و اصرار و پافشارى كرديد تا اين كه موافقت مرا دربردن او جلب كرديد، اما از تقدير الهى غافل و بى خبر بوديد و نمى دانستيد كه قضاىالهى برخلاف تدبير شما است .
قول چهارم آن است كه آن حضرت مى خواست بگويد بنيامين دزدى نكرده و شما پيش خود اينگونه خيال مى كنيد كه او دزد است .
ولى - چـنـان كـه اشـاره شـد - بـا تـوجـه بـه صـدر وذيـل آيـات و وحـدت سـيـاق همان وجه اول صحيح تر به نظر مى رسد و تنها اشكالى كهبر آن وارد است ، ناسازگارى اين معنا با علم انبيا است كه از ناديدنى ها و غيب خبر دارند.پاسخ اين اشكال هم در جاى خود داده شده و بزرگان گفته اند: چنان نيست كه انبيا و ائمهديـن هـمـانـند خداى تعالى هميشه و در همه جا و درهر موضوعى عالم به غيب باشند، بلكههـمـان گونه كه خود ائمه اطهار فرموده اند، پيغمبر و امام اين امتياز و مقام را در پيش گاهپـروردگـار مـتـعـال دارنـد كـه هـرگاه بخواهند، از موضوع غيبى و ناديدنى آگاه و مطلعشوند، خداى تعالى آنان را آگاه مى كند، و در غير اين صورت اطلاعى از غيب ندارند.
سعدى شيرازى در گلستان شرح اين واقعه را د راشعارى نغز چنين سروده است :

يكى پرسيد از آن گم گشته فرزند
كه اى روشن پير خردمند

زمصرش بوى پيراهن شنيدى
چرا در چاه كنعانش نديدى

بگفت احوال ما برق جهانست
دمى پيدا و ديگر دم نهانست

و بـهـتـر آن است كه از اين بحث كلامى صرف نظر نموده و به سخن خود بازگرديم .بـارى پـسـران يعقوب ماجرا را به عرض پدر رسانده و آن پاسخ را شنيد و يعقوب نيزديگر پرسشى نكرد.
سعدى شيرازى در گلستان شرح اين واقعه را در اشعارى نغز چنين سروده است :
يكى پرسيد از آن گم گشته فرزند
كه اى روشن روان پير خردمند

ز مصرش بوى پيراهن شنيدى
چرا در چاه كنعانش نديدى

بگفت احوال ما برق جهانست
دمى پيدا و ديگر دم نهانست

گهى بر طارم اعلى نشنينيم
گهى تا پشت پاى خود نبينيم

و بـهـتـر آن اسـت كـه از ايـن بـحث كلامى صرف نظر نموده و به سخن خود بازگرديم .بارى پسران يعقوب ماجرا را به عرض پدر رسانده و آن پاسخ را شنيدند و يعقوب نيزديگر پرسشى نكرد.
نكته اى جالب و درسى آموزنده
نكته جالبى كه در اين آيه شريفه و دو پيش آمد ناگوار به چشم مى خورد و بايد نام آنرا درس آمـوزنـده ديـگـرى در ايـن داسـتان عجيب گذاشت ، آن است كه يعقوب در هر دو مورد،يـعـنـى خـبـر گم شدن يوسف محبوب و خبر ناگوار بازداشت فرزندش نيامين براى آرامشخـاطـر خـود بـه بـزرگ تـرين و مطمئن ترين پناهگاه ها، يعنى همان پناهگاهى كه در همهمـشـكـلات بـدان پـنـاهـنـده مـى شـد، پـنـاه بـرد و بـا ايـنتـوكـل و اعـتـمـاد بـه خـداونـد، آرامـش درونـى خـود را بـه بـهـتـريـن وجـهـى حـفـظ كـرد ودل را تسلّا بخشيد.
در آن جا گفت : بَلْ سَوَّلَتْ لَكُمْ أَنْفُسُكُمْ أَمْراً فَصَبْرٌ جَمِيلٌ وَ اللّ هُ الْمُسْتَع انُ عَلىم ا تَصِفُونَ(575)و در اين جا نيز چنين اظهار كرد:
ق الَ بـَلْ سـَوَّلَتْ لَكـُمْ أَنـْفـُسـُكـُمْ أَمـْراً فـَصـَبْرٌ جَمِيلٌ عَسَى اللّ هُ أَنْ يَأْتِيَنِي بِهِمْجَمِيعاً(576)آن جا از خداوند كمك خواست تا او را در غم فراق و جدايى يوسف مدد كند، اين جا رشته اميدخـود را از لطـف خـداى مـهـربـان قـطـع نـكرده و به اميد روزى صبر مى كند كه خداوند همهفرزندانش ـ حتى يوسف ـ را به او باز گرداند.
ايـن بزرگ ترين امتياز مردمان باايمان و توكل كنندگان بر هدا و مردان الهى است كه درهـيـچ حالى خود را نمى بازند و در برابر هيچ بلا و مصيبتى به هر اندازه هم كه سخت ودشـوار باشد، تعارل روحى خود را از دست نمى دهند، زيرا انمها در چنين مواقعى به محكمترين پناه گاه ها پناه مى برند و به نيرومندترين قدرت ها اعتماد مى كنند.
بايد گفت كه اين خود مهم ترين فايده ظاهرى ايمان به خدا و توجه به مبداء اعلاى جهانهـسـتـى اسـت كـه نـومـيـدى و يـاءس را در هـر حـالى از انـسـان دور مـى كـنـد ودل را به آينده زندگى اميدوار و مطمئن مى سازد.
شدت اندوه يعقوب
بـلاهـاى پى در پى و مصيبت هاى گواگون پير كنعان را احاطه كرده و هر روز غم تازه وانـدوه جديدى به غم هاى گذشته اش مى افزايد. روزى به فراق يوسف عزيز گرفتارمـى شـود و سـال هـا در هـجـرانـش اشـك مـى ريـزد و آه مـى كـشـد.دل خـود را بـه بـنـيامين خوش مى كند، ولى پيش آمد ديگرى موجب مى شود تا وى نيز از اوجـدا شـود و به دورى و هچرانش مبتلا گردد و خبر ناگوار ديگرى هم بر آن ها افزوده مىشـود و فـرزنـدان بـه او خـبر مى دهند كه پسر بزرگ تو نيز در مصر مانده و پيغام دادهاسـت كـه من ديگر به كنعان نمى آيم ، مگر آن كه پدرم دستور دهد يا خدا درباره ام حكمىبفرمايد.
البـتـه اسـاس هـمـه مـصيبت ها و اندوه شديد يعقوب از همان فراق يوسف بود و اشك و آهشپـيـوسـتـه بـه يـاد يـوسـف از ديـده و دل بيرون مى آمد. بازداشت بنيامين و ماندن فرزندبزرگش نيز بر شدت اندوه او مى افزود.
اشـك بـسـيار و اندوه فراوان ، ديدگان يعقوب را سفيد كرد و ترجيح داد كه از فرزندانخـود كـناره گيرد و در گوشه تنهايى به ياد يوسف گم شده اش اشك بريزد، زيرا مىديد گريه و ناله اش فرزندان و خاندانش را ناراحت و پريشان مى سازد و بلكه او را درايـن كـار سرزنش و ملامت نيز مى كنند كه اين شايد علت ديگرى براى كناره گرفتن او ازفرزندان بود.
قرآن كريم از قول فرزندانش حكايت مى كند كه به وى گفتند: به خدا تو آن قدر ياديـوسـف مـى كـنـى (و بـه يـاد او اشـك مـى ريـزى ) تـا بـهحال مرگ بيفتى يا (به سختى بيمار شوى و) به هلاكت برسى .(577)
اما سعقوب چه كند كه نمى تواند يوسف را فراموش كند و چهره جذاب و ملكوتى اش را ازنـظر دور سازد و به دست فراموشى بسپارد و شايد علت عمده اش اين بود كه يعقوب ازروى وحـى غـيبى و الهام الهى مى دايست يوسف زنده است ، ولى نمى دانست در چه سرزمينىاسـت و در كـدام نقطه به سر مى برد، اما چگونه مى توانست اين مطلب را به فرزندانشكـه مـدّعـى انـد يـوسف را سال ها پيش گرگ خورده و از اين جهان رفته است ، اظهار كند وچـگـونه ممكن بود آن ها (با اين كه خود مى دانستند دروغ گفته اند) اين سخن را در ظاهر ازپدر بپذيرند و سخن او را تصديق كنند.
يـعـقـوب چـاره اى نـدارد جـز ايـن كـه انـدوهـش را بـا خـدا بـاز گـويـد و شـكـوهدل را به درگاه او برد، ازاين رو در پاسخشان چنين گفت : من شكايت پريشانى و اندوهدل را فـقـط بـه خـدا مـى بـرم ، و از (لطـف ) خـداونـد چـيـزى مـى دانـم كـه شـمـا نـمـىدانيد.(578)
گـويـا بـا ذكـر جـمـله دوم خواست بگويد كه من مى دانم يوسف زنده است و روزى خواب اوتعبير خواهد شد و همگى شما در برابرش ‍ به مجده خواهيد افتاد و من هيچ گاه نمى توانميـوسـف را فـرامـوش كنم ، و شايد در همان حال يا پس از آن يعنى همگامى كه پسران عازمسـومين سفر به مصر شدند، به فرزندانش توصيه كرد به جست وجوى يوسف و بنيامينبرويد و از لطف خدا ماءيوس نشويد، امكان دارد اين سفارش را مكرر در همان وقت يا در وقتحركت به سوى مصر كرده باشد.
به هر صورت مختصر آذوقه اى كه خاندان يعقوب داشتند رو به اتمام گذاشت و پسرانيـعـقـوب آماده سفر ديگرى به مصر گرديدند و مختصر بضاعتى كه داشتند، بار كرده وآماده حركت شدند و براى خداحافظى نزد پدر آمدند. يعقوب كه اميدوار بود به همان زودىبـه ديـدار يـوسـف نـائل شـود، بـه آن هـا گـفـت : اى پـسـران مـن بـرويد و از يوسف وبرادرش جست وجو كنيد و از رحمت (و لطف ) خداوند ماءيوس نباشيد كه به جز مردمان كافركسى از رحمت خدا ماءيوس نمى شود.(579)
سومين سفر فرزندان يعقوب
پـسـران يـعـقـوب بـضاعت مختصرى كه داشتند، براى خريد غله برداشتند و با پدر پيركنعانى خود خداحافظى و به سوى مصر حركت كردند.
وضـع دوحـى آن هـا در ايـن سـفـر بـا سـفـرهـاى ديـگـر فـرق داشـت . در سـفـرهـاىقـبـل بـرادر بـزرگـشـان هـمـراهشان بود و از رهبرى و رهنمودهايش استفاده مى كردند،ولىاكـنـون او در مـيان آنان نيست و مدتى است كه در مصر به سر مى برد و معلوم نيست در اينمـدت چـه بـر سـر او آمـده و زنـدگـى خـود را چگونه ادراه مى كند. از طرف بنيامين نيز درسـفـرهـاى قـبـل خـيالشان آسوده بود كه نزد پدرشان به سر مى برد يا همراهشان بود،ولى در اين سفر نگران حال او نيز هستند و نمى دانند در بازداشت گاه حكومت مصر چگونهزندگى مى كند.
در سـفـرهـاى قـبـل كـالاى بـيش ترى براى خريد غله و تهيه آذوقه داشتند، اما در اين سفردسـتـشـان از مـال دنـيـا تهى شده و ادامه سال هاى قحطى خاندانشان را به مضيقه و فشارسـخـتـى دچار كرده است . آنان با همه تلاشى كه كردند، جز سرمايه اندكى چيز ديگرىبـراى خـريـد غـلّه تـهـيـه نـكـردنـد. ظـاهـراً مـشكل بود بتوانند آذوقه اى تهيه كنند و مانندسفرهاى قبلى بارهاى شتران را پر كرده و دست خالى باز نگردند.
وضـع آيـنـده هـم بـرايشان روشن نيست كه اين قحطى و مضيقه تا چه مدت ادامه دارد و اينعائله زيادى را كه تحت سرپرستى خود دارند، در آينده چگونه مى توانند اداره كنند.
بـه هـر حـال كـابـوس يـاءس و نـاامـيـدى از هر سو آنان را احاطه كرده بود و روح اميدواريـعقوب نيز كه آنان را به حيات يوسف نويد مى داد و به آينده باشكوهى اميدوارشان مىكـرد، نـمـى توانست آثار اين ياءس و نوميدى را از رخسار و روحيه شان پاك كند و شايدسـخـنـان يـعـقـوب نـيـز بـه نـاراحـتيشان افزوده بود، ولى حرمت پدر را نگاه داشته و دربرابر تقاضايش كه گفته بود به جست وجوى يوسف و برادرش برويد سخنىنـگـفـتـنـد وگـرنـه ايـن حـرف بـرايـشـان بـاور نـكـردنـى بود كه پس از گذشتن پنجاهسـال و بـلكـه بـيـش تـر چـگونه مى توان يوسف را در مصر پيدا كرد و به كمك وى بهعزت و عظمت رسيد.
تـنـهـا فـكـرى كـه در طـول راه بـه ذهـنشان نمى رسيد، اين بود كه شايد دوران سختى ورنجشان به پايان رسيده باشد و اين سفر آغاز عظمت و شوكت آن ها در مصر بوده باشد.تمام اندوهشان اين بود كه چگونه در اين سفر با اين بضاعت مختصر غلّه تهيه كنند و نيازسـاليـانـه خـانـدان يـعـقـوب را از عـزيـز مـصـر خـريـدارى نـمـايـنـد وخيال خود را از نظر آذوقه آسوده سازند.
آنـان نـگـران بـودند اگر عزيز مصر بخواهد طبق حساب ديگران ، در برابر كالايى كههـمـراه دارند، به آن ها غلّه دهد به جز آذوقه اندكى نصيبشان نمى شود و نيز در اين فكربـودنـد بـقـيـه خـوراك عـائله خود را از چه طريقى تهيه كنند. تنها روزنه اميدشان كرم وبـزرگـوارى عـزيـز مـصـر بود كه مى توانند از كرم و بزرگواريش استفاده كرده و بابـيـان وضـع دشـوار و نـاگـوار خـود غـلّه بـيـش تـرى از او دريـافـت نمايند. آن ها رفتارگـذشـتـه عزيز و پذيرايى هاى گرم او را در دو سفر قبلى به نظر مى آوردند و اميدواربودند در اين سفر نيز مشمول عنايت ويژه او گردند.
امـا دوبـاره مـنـظـره بـيـرون آمـدن پـيمانه از بار بنيامين پيش چشمشان مجسّم مى شود و مىتـرسـنـد در ايـن سـفـر آنـان را بـه اتـهام دزدى به دربار عزيز مصر راه ندهند و به آنمختصر آذوقه اى هم كه اميدوارند، دست رسى پيدا نكنند.
اين افكار ضدّ و نقيض آنان را مضطرب و افسره كرده بود و نمى دانستند سرنوشتشان دراين سفر به كجا مى انجامد و هم چنان در حال ياءس و رجا پيش مى رفتند و هر چه به مصرنزديك تر مى شدند، اضطرابشان بيش تر و نگرانيشان زيادتر مى شد.
بـارى در ايـن بـيم و اميدها، وارد مصر شدند و پس از استراحت مختصرى ، كالاى ناچيز خودرا بـرداشـته و به سوى خانه عزيز به راه افتادند و خود را به حضور وى رساندند وشـايـد قـبـلاً بـه سـراغ بـرادر بـزرگـشان رفته و او را نيز همراه خود برداشته و بهدربار عزيز، راه يافتند.
از بـرداشـت سـخـن و گـفـتـارى كـه آغـاز كـردنـد و قـرآن كـريـمنقل مى كند، كمال تعجز و اضطراب و پريشانيشان معلوم است و شدت گرفتارى و سختىآن هـا آشـكـار مـى شـود. آنـان تـقـاضـاى خـود را ايـن گونه اظهار كردند: عزيزا! ما وخـانـدانـمـان بـه قحطى و مضيقه سختى دچار شده ايم ، (متاءسفانه از شدت گرفتارى وسـخـتـى زندگى تنوانسته ايم كالاى قابل ملاحظه اى تهيه كنيم و) بضاعت ناچيزى پيشتو آورده ايم ، تنه اميدمان به لطف و بزرگوارى تو است و اميدواريم تو درباره ما كرمفـرمـوده و بـه بـضـاعـت نـاچـيـز مـا نـگـاه نـكـنـى و پـيـمـانـه مـا راكامل كنى . عزيزا! اين اميد ما را مبدّل به نوميدى مكن و همان طور كه اميدواريم پيمانه مار راكـامـل گـردان و بـه مـا احـسـان فـرمـا كـه خـداونـد بزرگ احسان كنندگان را پاداش نيكودهد!(580)
پـسران يعقوب حدّ اعلاى عجز و پريشانى خود را در اين سخنان اظهار كرده و بهتر از ايننـمى توانستند مخنى بگويند كه عاطفه و بزرگوارى عزيز مصر را به خود جلب كنند واز مجموع سخنانشان شدت استيصال و درماندگى شان به خوبى مشاهده مى شد. ديگر ازآن غرور و نخوتى كه در زمان به چاه انداختن يوسف داشتند، خبرى نيست و از اتّكابى كهبه نيرو و جوانى و قدرت خود ابراز مى كردند، اثرى به جاى نمانده است .
فـشـار زنـدگـى و حـوادث روزگار آنان را ادب كرده و در حضور عزيز مصر زبانشان رابه ناتوانى و لابه باز نموده و با كمال عجز دست نيازشان را به درگاهش گشوده است. از هـمـه سـخـت تـد آن كـه نـمـى دانـنـد ايـن مقام بزرگ و شخص عظيمى كه اكنون با ايننـاتـوانى و بيجارگى به درگاهش اظهار عجز مى كنند و با اين ذلّت و خوارى تقاضاىكـرم و بـزرگـوارى از وى دارنـد، هـمـان يـوسـفى است كه بى رحمانه او را آزار و اذيّتكـردنـد و بـا كـمـال قـسـاوت ، بـدون هـيـچ جرم و تقصيرى او را كتك زده و سپس به چاهشافكندند.
آرى خـدا مـى خـواهـد بـديـن وسيه كيفر آن همه آزارها را اين گونه در كنار برادران يوسفبگذارد و پاداش مظلوميّت و صبر و تقواى يوسف را نيز اين گونه عنايت فرمايد و يوسفرا بـه ايـن عـظمت و شوكت برساند و برادران را اين گونه در پيش گاهش خوار و زبونسـازد. شـايـد عـلت ايـن كـه يـوسـف تـا بـه آن روز از طـرف خداى تعالى ماءمور نشد يانـتوانست خود را به برادران معرّفى كند، همين بود كه خداى سبحان مى خواست اين روز رابـه آنـان نـشـان دهـد و ايـن صـحـنه را پيش بياورد و برادران حسود و مغرورش را به اينصـورت و بـا ايـن خـوارى و ذلّت در پـيـش گـاه يـوسـف وادارد و سـپـس وى را بـه آنـانبشناساند.
امـا چـنـان كـه قبل از اين تذكر داديم ، شيوه مردان الهى اين نيست بدى را با بدى مكافاتكـنـنـد و بـه فكر انتقام از كسانى باشند كه به آن ها صدمه و آزارى رسانده اند. يوسفصـديـق گـويـا بـيـش از ايـن نـتـوانـسـت خـوارى بـرادران را بـبيند و سختى و ذلتشان راتـحـمـل كـنـد، ازايـن رو درصـدد بـرآمـد تـا پـيـش از هر چيز خود را به آنان معرفى كند وفرزندان يعقوب را از اضطراب و نگرانى برهاند، به همين منظور در پاسخ آن ها گفت :هـيـچ مـى دانـيـد شـمـا بـا يـوسـف و بـرادرش چـه كـرديـد در وقـتـى كـه نـادانبـوديـد؟(581) و شـايـد ضـمـيمه كردن جمله دوم كه فرمود: در وقتى كه نادانبـوديـد(582) بـراى آن بود كه خواست بهانه اى براى رفتار ظالمانه آنان بهدسـتـشـان بـدهـد و راه عـذرى بـراى كـارهـاى گـذشـتـه شـان بـه آن هـا نشان دهد و اين همدليـل ديـگرى بر كمال بزرگوارى يوسف و نشانه ديگرى بر عظمت روحى و مقام والايشاست .
مـرحـوم طـبـرسـى (ره ) از شـيخ صدوق از امام صادق (ع ) روايت كرده است آن حضرت علّتمـعـرفـى كـردن يـوسف را به برادران اين گونه ذكر فرموده كه يعقوب نامه اى با اينمـضمون به يوسف نوشت : بسم الله الرحمن الرحيم ، اين نامه اى است به عزيز مصردادگـسـتـر و كـسـى كه پيمانه را در معامله كامل دهد از طرف يعقوب بن اسحاق بن ابراهيمخليل الرحمان ، همان كسى كه نمرود آتشى فراهم كرد تا او را بسوزاند و خدا آن آتش رابر وى سرد و سلامت كرد و از آن نجاتش داد.
اى عـزيـز بـدان مـا خـانـدانـى هـسـتـيـم كه پيوسته بلا و آزمايش از جانب خدا به سوى ماشـتـابـان بـوده تـا مـا را در وسـعـت و سـخـتـى بـيـازمـايـد و اكـنـون بـيـسـتسـال اسـت (583) مـصـيـبـت هاى پى درپى به من رسيده ، نخست آن كه پسرى داشتم كهنـامـش يـوسـف بـود تو دل خوشى من از ميان فرزندان به او بود، وى نورديده و ميوه دلمبـود، بـا ايـن كه برادران ديگرش كه از طرف مادر با او جدا بودند، از من خواستند او راهمراه ايشان براى بازى به صحرا بفرستم و صبح گاهى وى را همراهشان كردم و رفتندو شـام گاه گريان كنان پيش من آمدند و پيراهنش را به خونى دروغين رنگين كرده و اظهارداشـتـنـد گرگ او را خورده است . فقدان او اندوه مرا زياد كرد و از فراقش گريه ها كردمتا جايى كه چشمانم سفيد شد.
او بـرادرى داشـت كـه مـن دلم بـه وى خـوش بـود و هـمدمم بود و هرگاه به ياد يوسف مىافـتـادم او را بـه سـيـنـه مـى گـرفتم و همين سبب تسكين مقدارى از اندوهم بود، تا اين كهبرادرانش گفتند تو از ايشان خواسته اى و دستور داده اى وى را همراه خود به مصر آودندو اگـر نـيـاورنـد آذوقـه اى بـه آن هـا نخواهى داد، من هم او را فرستادم تا براى ما گندمبـيـاودنـد، ولى چون بازگشتند و او را با خود نياوردند و اظهار كردند پيمانه مخصوصشاه را سرقت كرده ، با اين كه ما دزدى نمى كنيم و بدين ترتيب او را پيش خود بازداشتكـردى و مـرا بـه فـراقـش مـبتلا ساختى و اندوهم را از دوريش سخت كردى ، به طورى كهپـشـتـم از ايـن فـاجـعـه خـم شد و مصيبتم بزرگ گرديد، علاوه بر مصبيت هاى پى درپىديـگـرى كـه بـر مـن رسـيـده اسـت ، اكـنـون بـر مـا منّت بگذار و او را آزاد كن و در آزادى وفرستادن خاندان ابراهيم شتاب كن
.
فـرزنـدان يـعقوب نامه پدر را گرفتند و همراه خود به مصر آوردند و در قصر سلطنتىبـه دسـت يـوسـف دادنـد و بـه دنـبـال آن خـودشـان نـيز عاجزانه درخواست آزادى بنيامين راكردند.
يـوسف نامه پدر را بوسيد و بر ديده نهاد و چون از مضمونش آگاه شد به حدّى گريستكـه پـيـراهـنـى كـه بـه تـن داشـت ، از اشك چشمش تر شد و سپس رو به آنان كرد و گفت:(584) آيا هيچ مى دانيد با يوسف و برادرش چه كرديد؟(585)
بـه هـر صـورت ايـن سـخـنـان عـزيـز، فـرزنـدان يـعـقـوب را بـهحال بهت و حيرت ديگرى دچار كرد.
يوسف را شناختند
پـسـران يـعـقوب در آن حالت اضطراب و سرگشتگى به همه چيز فكر مى كردند و تنهچـيزى كه به فكرشان نمى رسيد، اين مطلب بود كه ممكن است اين شخصيت بزرگى كهروزگار آن ها را به اين خوارى در برابرش واداشته همان برادر كوچكشان يوسف باشد،بـا شـنيدن اين جمله ناگهان يكّه خورده و مسير فكرشان عوض شد و خيره خيره به سيماىعـزيـز مـصـر نگاه كردند. با خود مى انديشيدند چه شد ناگهان عزيز مصر نام يوسف رابه ميان آورد و رفتار جاهلانه ما را درباره يوسف پيش كشيد!
مـثـل ايـن كـه عزيز مصر در اتفاق هاى گذشته و آزارهايى كه ما به يوسف كرديم همه جاهمراه ما بوده ! و باز فكر كردند شايد بنيامين آن ها را به او گفته است .
امـا دوبـاره بـا خود گفتند بنيامين هم كه در آن موقع حضور نداشته و كسى جز خود آن ها ويوسف از اين ماجرا اطلاعى ندارد! و تاكنون نيز به كسى اظهار نكرده اند.
كـم كـم بـه يـادشـان افـتـاد عـزيـز مـصـر در سـفـرهـاى قـبـلى نـيـز ازحـال پـدر و برادران ديگرشان جويا مى شد و دقيقاً به گزارش هايشان گوش ‍ مى داد وگاهى بر اثر شنيدن مصيبت هاى پدرشان يعقوب حالش دگرگون مى شد، ولى خوددارىمـى كـرد، و در پـى آن بـه يـاد پـذيـرايـى هـاى گـرمـى كـه عـزيـز مـصـر در سـفـراول از آنـهـا كـرد و كـالاهـايـشـان را در بنه و بارشان گذاشت ، افتادند و هم چنين اصرارعـزيـز بـراى آوردن بـنـيامين در سفر اول و سپس نگاه داشتنش با آن تدبير در سفر دوم وسخن پدر در هنگام حركت در سفر سوم ـ اينها و مطالب ديگر يكى پس از ديگرى زنجيرواراز پـيـش نـظـرشـان عـبـور كرد و ناگهان به اين فكر افتادند شايد اين شخصيت بزرگيـعـنى عزيز مصر همان برادرشان يوسف است كه كاروانيان او را به مصر آورده و جريانحوادث او را به اين مقام رسانده است .
اين فكر لحظه اى هم چون برق به مغزشان تابيد و آن ها را وادار كرد كه سرهاى خود رابـلنـد كـرده و در قـيـافـه عـزيز مصر بيش تر دقّت كنند، آنان با باءملى كه در سيماىيـوسف كردند، اين فكر را تقويت كردند و خواستند بپرسند: آيا تو همان يوسف برادر ماهـسـتـى ؟ امـا مـى تـرسيدند اگر حدسشان به خطا نرفته و درست باشد و او همان يوسفبـرادر خـودشان باشد كه بدون هيچ جرم و تقصيرى آن همه آزارش كرده و از دامن پر مهرپدر جدا نمودند، در چنين وضعى آن ها چگونه از رفتار گذشته خود عذر بخواهند و با چهرويى به صورتش نگاه كنند و در حضورش توقف كنند، ولى بزرگوارى او را به نظرآورده و طـاقـت تـحـمـل را هـم از كـف داده بـودنـد و بـه خود جرئت داده گفتند: آيا نو همانيـوسـفى ؟ گفت : آرى من يوسفم و اين هم برادر من است كه (تحت لطف و عنايت خداى تعالىقـرار گـرفته و) خدا بر ما منت نهاده است (586) و تا به امروز همه جا به من مهرورزيده و در هر پيش آمدى مرا حفظ فرموده است .
يـعـنـى خداى تعالى بود كه با لطف و عنايت خود مرا از چاه نجات داد و مرا در خانه عزيزمصر جايم داد و هم او بود كه مكر زنان را از من گردانيد و درخواستم را اجابت فرمود و درزندان جايم داد و از زندان آزادم كرد و هم او بود كه .
خـلاصـه تا كنون همه جا لطف عميم خداوند شامل حالم بود و برادرم بنيامين نيز مانند خودمپيوسته مورد عنايت بى دريغ حق تعالى قرار داشته تا به امروز كه در كنارم نشسته واز نعمت هاى الهى برخوردار است .
اما بدانيد كه ...
پـسـران يعقوب سراپاگوش شدند و دقيقاً به سخنان عزيز مصر ـ كه اكنون فهمنده اندهـمـان برادر كوچكشان يوسف است ـ گوش فرا مى دهند.از طرفى شوق بى اندازه اى بهآنـان دسـت داده بـود و در پـوسـت خـود نـمـى گـنـجيدند و نمى دانستند يوسف چه مى خواهدبگويد و آن ها از كجا بايد سخن خود را آغاز كنند، و از سوى ديگر عرق شرم و خجالت ازرفـتـار گـذشـتـه در پيشانى شان نسشته و نمى دانستند چگونه براى آزارها و اهانت ها وبى ادبى هاى خود عذر بياورند.
مـطـلب ديـگـرى كه براى آن ها به صورت معمّا درآمده و به آن فكر مى كنند، اين است كهمـى خـواهـنـد بـدانـند يوسف از كجا به اين مقام رسيده و به چه وسيله به اين منصب مهمّ درمصر گماشته شده است ؟ و احتمالاً افكار ديگرى نيز به مغزشان خطور كرده و از خود مىپـرسـنـد: او كه تربيت شده دامن يعقوب و بزرگ شده خانه پيامبران الهى است ، مسلّماً اززد و بـنـدهـاى سياسى دور بوده و ساحت مقدسش از تملّق ها و چاپلوسى هاى بى جا مبراّ وپـاك اسـت . روحـيـه بـلند و با عظمت او و خاندانش هيچ كه به او اجازه نمى دهد كه براىرسـيـدن بـه ايـن مـنصب ها و مقام هاى موهوم و خيالى همه چيز را فدا كند و پا روى شرف وانـسـانـيـت خـود بـگـذارد، بـديـهى است كه يك نظر غيبى در كار بوده و خداى تعالى روىليـاقـت و شـايـسـتـگـى يـوسف يا با پاس حسن خدمت و انجام وظيفه بندگى او خواسته تامختصرى از پاداش بى حد او را در اين جهان به وى ارزانى دارد و دوستى و علاقه شديداو را در دل هـاى مـردم قرار داده و مقام و منصبى را هم ظاهراً در اختيار او بگذارد، يا خواستهتا در اين سال هاى قحطى ، آذوقه مردم مصر و شهرهاى اطراف را تحت اختيار و اداره مردىالهـى و شـخـصـى دادگـر و دلسوز قرار دهد و ميليون ها جمعيت را از خطر نابودى و هلاكتبرهاند.
اين افكار و اين هيجان ها و اضطراب ها سبب شده بود تا فرزندان يعقوب به دقت سخنانيوسف را گوش دهند و ببينند يوسف چه مى گويد و سر گذشت خود را تا رسيدن به مقامفـرمـانـروايـى مصر چگونه نقل مى كند و چه سبب شده كارش به اين جا بكشد كه تمامىآذوقـه و خـوراك مـيليون ها مردم در اختيار و قبضه او قرار گيرد و علاقه و محبتش در اعماقدل ها جاى گيرد و مردم تا سرحدّ پرستش او را دوست بدارند.
يوسف صديق نيز فرصتى به دست آورد تا يكى دو تا از حقايق مسلّم اين حهان را گذشتهاز ايـن كـه جـنـبه آموزشى و تربيتى دارد، مددم را به خداى عالم و آفريننده بزرگ جهانهـدايـت كـرده و مـوجـب تـقويت روح ايمان و معنويت آنان مى شود، گوشزد كند و رمز عظمت وسـعـادت حـقـيـقـى را بـراى بـرادران و مـردم ديگر بيان فرمايد. او وقتى برادران را آمادهشـنـيده ديد، سخن خود را اين گونه ادامه داد: آرى بدون شك هر كس تقوا و صبر پيشهسازد، خداوند پاداش نيكوكاران را تباه نمى كند.(587)
فـرزنـد بـرومـنـد يـعـقـوب و پيامبر بزرگ الهى ضمن اين كه رمز موفقيت و عظمت خود رابـراى بـرادران بـيـان مـى كند، اين حقيقت را نيز گوشزد مى كند كه پاداش نيكوكاران درپيش گاه پروردگار جهان ضايع نمى شود و خداى تعلى مردمان با تقوا و شكيبا را بىاجر نمى گذارد.
بـرادران يـوسـف كـه مـبـهوت جلال و عظمت برادر خود گشته و از رفتار گذشته خود بهسـختى پشيمان و خجلت زده اند، چاره اى جز اعتراف به گناه و خطايشان ندارند. در ضمنايـن حـقـيـقـت را نـيـز درك كـرده انـد كه با تمم كوشش و تلاشى كه در خوار كردن يوسفكـردنـد، چـون خـداى بـزرگ مى خواست تا او را به عظمت و بزرگى برساند، به تمامنـقشه هايشان اثر معكوس داد و سرانجام آن چه را كه حاضر به شنيدنش هم نبودند امروزدر برابر روى خود مى بينند.
آن هـا كـه حتى حاضر به شنيدن خواب يوسف كه حكايت از برترى آينده وى بر آن ها مىكـرد نـبودند و يوسف را خيلى كوچك تر از آن مى دانستند كه بتواند روزى از نظر نيرو وشـخـصـيـت در رديـف آنـان قـرار گـيرد، امروز مشاهده مى كنند خداوند بزرگ ترين مقام هاىسـيـاسـى و اجتماعى را به او عنايت كرده و ميليون ها نفر هم چون پسران يعقوب و برتروبالاتر از آنان نيز محكوم امر و نهى او هستند.
آنان كه حاضر نبودند يوسف حتى نزد پدر نيز از آنان محبوب تر باشد و اين مقدار امتيازرا هـم بـر وى روا نـمـى داشـتـنـد، اكـنـون مـى بـيـنـنـد پـروردگـارمـتـعال محبّتش را در قلب ميليون ها مردم مصر و بلاد مجاور قرار داده و مردم تا سر حدّ عشقيـوسـف را دوسـت مـى دارنـد و گـذشـتـه از فـرمـانـروايـى ظـاهـرى بـردل ها نيز حكومت مى كند.
آنـان كـه در آن روز حـاضـر نـشـدنـد يـك پـيـراهـن را در تـن يوسف بگذارند و در برابردرخواست او كه از آن ها مى خواست تا بدنش را برهنه نكنند و اين پوشش مختصر را براىسـرمـا و گـرمـا در تـنـش بـگـذارنـد، مسخره اش مى كردند و در پاسخش مى گفتند از ماه وخورشيد و ستارگانى كه در خواب ديده اى درخواست كن تا به كمكت بيايند، امر.ز خود رادر كـمـال خـوارى و كوچكى در برابر تخت فرمانروايى يوسف مى بينند كه براى تهيهلقـمـه نـانـى خـشـك دسـت نـيـاز بـه درگـاهـش دراز كـرده و از وى مـى خـواهـنـد تا از روىفضل و كرم قدرى گندم براى سدّ جوعشان دهد.
اعتراف به گناه
در چـنـيـن مـوقـعـيتى براى پسران يعقوب راهى جز اقرار به فضيلت و برترى يوسف وچاره اى جز اعتراف به خطا باقى نماند.
فـرزنـدان اسرائيل سرشان را بلند كرده و گفتند: به خدا سوگند كه خدا تو را برمـا بـرتـرى داده و مـا خـطـاكـار بـوديـم .(588)يـعـنـى هـم در ايـن فـكـر ـ كـهخـيـال مى كرديم مى توانيم تو را از چشم پدر دور كرده و خوار كنيم ـ خطا كرديم ، هم دررفتارمان خطاكار و گنه كاريم و اكنون اميد عفو و بخشش از تو داريم .
يـوسـف صـديـق نـيـز بـا هـمـان بـزرگـوارى و جوان مردى مخصوص به خود براى رفعنـگـرانـى و اضـطـرابـى كـه در چهره برادران مشاهده كرد آنان را مخاطب ساخته و فرمود:امـروز بـر شـمـا سـرزنشى نيست (589)و از جانب من آسوده خاطر باشيد شما راعفو كرده و گذشته ها را ناديده مى گيرم و از طرف خداى تعالى نيز مى توانم اين نويدرا بـه شـمـا بدهم و از وى بخواهم كه خدا نيز از گناه شما درگذرد، زيرا او مهربانترين مهربانان است .
پـسـران يـعقوب نفس راحتى كشيدند و گذشته از احساس غرور و عظمتى كه در پناه عزيزمصر در وجودشان مى كردند، فكرشان از انتقام يوسف هم راحت شد و با وعده اى كه يوسفداد تـا از خااى تعالى نيز برايشان آمرزش بخواهد از اين نظر هم تا حدودى آسوده خاطرشدند.
امـا مـشـكـلشـان تـنـهـا ايـن نـبـود كـه يـوسـف از خـطـاهـاى آن هـا چـشـم پـوشـى كـنـد و بهدنـبـال آن خـداى تـعـالى گناهانشان را بيامرزد. اينها بر اثر آن افكار شيطانى كه سببشد يوسف را از خانه پدر دور سازند و به واسطه آن خصلت نكوهيده يعنى حسد و رشكىكـه بـدو بـردنـد و موجب شد تا برادر عزيز خود را به قعر چاه بيندازد و بگويند او راگرگ خورده ، پدر بزرگوار خود را به مصيبتى دچار كردند كه بر اثر اندوه فراوانشدر فراق يوسف ، چشمانش نابينا و از قوه بينايى محروم گرديد و در همان مسير مكرّر بهپـدر خـود نـسـبـت گـمـراهـى داده و زبـان جـسـارت و بـى ادبـى به ساحت مقدس آن پيامبربـزرگـوار الهـى گـشـوده بـودنـد اكنون كه يوسف گم شده پيدا شده و دروغشان آشكارگـرديـده اسـت ، با چه رويى نزد پدر باز گردند و اين ناراحتى و شكنجه روحى را تازنـده انـد چـگـونـه تـحـمـل كنند كه بى سبب موجب آن همه بلا و اندوه پدر گشتند و كارىكـردنـد پـدر پيرشان از نعمت بينايى محروم شد. تا وقتى كه اين واقعه نيز پيش نيامدهبـود، پـسـران اسرائيل از نابينا شدن پدر رنج مى بردند و براى خاندان يعقوب مصيبتعـظـيـمـى بـود كـه بزرگ خانواده در حال نابينايى به سر برد و نتواند به خوبى ازآنان سرپرستى و كفالت كند، اما اكنون سرافكندگى و شرمندگى و ناراحتى بيش ترىآن هـا را فـرا گـرفـتـه و نـمـى دانـنـد ايـن مـشـكـل بـزرگ را چـگـونـهحل كنند و همچنين حوادث بعدى .
در ايـن وقـت نـاگـهـان يـوسـف جـمـله اى گـفـت و ضـمـنحـل كـردن ايـن مشكل بزرگ آن ها را نيز غرق در تعجب و شگفتى نمود. عزيز مصر در تعقيبسـخـنـان قـبـلى خـود ايـن جـمـله را گـفـت : ايـن پـيـراهن مرا ببريد و روى صورت پدرمبيندازيد كه بينا مى شود و (آن گاه ) شما با خاندانتان همگى پيش من آييد.(590)
پسران يعقوب كه شايد تا آن موقع از نبوت يوسف بى خبر بودند و از ارتباط صورىو غـيـر صـورى مـوجـودات ايـن جهان آگهى و اطلاع كافى نداشتند، پيش خود فكر كردند،چـگـونـه مـمـكـن است پيراهنى كه چند متر پارچه بيش تر نيست ، بتواند ديدگان نابيناىپدر ما را بينا كند و قوه بينايى او را باز گرداند؟
از طـرفـى يـوسـف را نـيـز شـخـص اغـراق گـويـى نمى شناسند و مى دانند كه هر چه مىگـويـد، مـقـرون بـه صـحـت و حـقـيقت است و همين سبب شد ابهت و عظمت بيش ترى از وى دردل ايـشـان بـه وجود آيد و با اين جمله فهميدند، همان گونه كه خداى تعالى يوسف را ازنـظـر ظاهر بر آن ها برترى داده است ، از نظر مقام و علم هم امتياز فوق العاده اى به وىبـخـشـيـده اسـت و پـروردگـار مـهـربـان از هـر نـظـر وى رامشمول عنايت خويش قرار داده است .
شادى و شعف
پـسـران يعقوب ديگر از خوشحالى در پوست خود نمى گنجند و سر از پا نمى شناسند،زيـرا اولاً بـا شـنـاخـتـن يوسف ديگر در مصر احساس غربت نمى كنند، بلكه خود را نزديكتـريـن افـراد بـه عـزيـز مـصـر دانـسـته و غرور و عظمتى در آن ها پديد آمده و از اين جهتخيالشان آسوده شده است .ثانياً نويد بينا شدن پدر و دورنماى آينده لذت بخش زندگىو آمـدن بـه مـصـر و در اخـتـيـار گـرفـتن پست هاى حساس و زندگى راحت در شهر، آن ها راسرمست كرده و از نظر گذشته نيز مشمول عفو و بخشش قرار گرفته اند و فكرى جز ايننـدارنـد هـر چه زودتر به كنعان رفته و اين خبر مسرّت بخش را به پدر بدهند و به اوبگويند يوسفى را كه به ما دستور دادى به جست وجويش برويم ، در مهم ترين پست هاىمملكت مصر يافتيم و بنيامين نيز صحيح و سالم در كنارش از بهترين زندگى ها بهره مندبـود. سـپس با انداختن پيراهن يوسف بر صورت پدر او را بينا كرده و خانواده يعقوب رابـه سـوى مـصـر حـركت دهند و شايد در بردن پيراهن و دادن اين مژده بزرگ به پدر بريكديگر سبقت جستند.
مـرحـوم طـبـرسـى در تـفـسـير خود نقل كرده است يوسف به برادران فرمود: پيراهن مرابايد آن كسى براى پدر ببرد كه بار اول برد. يهودا گفت : من بودم كه پيراهنآغـشـتـه بـه خون را براى او بردم و تدو گفتم گرگ يوسف را خورد.يوسف فرمود:پس تو پيراهن را برايش ببر و هم چنان كه غمگينش ساختى ، اكنون خرسندش كن و بهوى مژده بده كه يوسف زنده است .
سـهـودا پيراهن را گرفت و با سروپاى برهنه به راه افتاد. مسافت مصر تا كنعان هشتادفـرسـخ بود و آذوقه اى كه يهودا داشت هفت گرده نان بود. وى پيش از تمام شدن نان هاخود را به كنعان نزد پدر رسانيد.(591)
در جاى ديگر نقل شده است يوسف دويست مركب با ساير لوازم سفر به كنعان فرستاد و ازآنان خواست همه خاندان خود را حركت داده و به مصر ببرند.
پايان دوران فراق و جدايى
خاندان يعقوب و زنان و خانواده پسران آن حضرت بى آن كه بدانند در مصر چه گذشتهو بـه دنـبـال ايـن سـفر پر بركت چگونه سرنوشت زندگى آن ها عوض شده است ، شب وروز خود را به انتظار ورود سرپرستان خويش سپرى مى كردند و هر چه زمان ورود آن هانزديك تر مى شد، علاقه شان به ديدار شوهران و پدران خود نيز بيش تر مى شد.
تنها بزرگ اين خاندان يعنى يعقوب روشن ضمير بود كه با حركت كردن كاروان از مصرجمله اى فرمود كه حكايت از پيدا شدن يوسف و پايان دوران فراق و جدايى مى كرد.
قرآن كريم مى گويد: و چون كاروان (از مصر) بيرون آمد پدرشان (يعقوب ) گفت : منبـوى يـوسف را مى يابم اگر مرا سبك عقل نخوانيد.(592) از بيان جمله اخير معلوممى شود يعقوب آن چه را از راه دور وحى الهى و الهام غيبى يا از روى فراست ايمانى درككـرده و فـهـمـيـده بـود، نـمـى تـوانست به صراحت اظهار كند، زيرا از تكذيب و تمسخر وسـرزنـش اطـرافـيـانـش بـيـم داشـت ، لذا فـرمـود: اگـر مـرا سـبـكعـقـل نخوانيد(593) و گفته حضرت نيز صحت داشت ، چون بى درنگ در جوابش باناراحتى گفتند: به خدا تو در همان گم راهى ديرين خود هستى .(594) يعنى مااكـنـون در فـكـر آمـدن سـرپـرسـتان خانواده خود هستيم تا هر چه زودتر بيايند و ما را ازگـرسـنـگـى و قـحـطـى بـرهـانـنـد، ولى تـو هـنـوز از يـوسـف و فـرزنـدى كه متجاوز ازچهل سال و بلكه بيش تد گم شده و يا نابود گشته است ، سخن مى رانى . بعيد نيست ازايـن جـمـله استفاده شود كه سخن مزبوررا براى بعضى از همان پسرانش كه احتمالاً در اينسـفـر بـه مـصـر نـرفـتـه بـودنـد، اظـهـار كـرده اسـت ـ چـنـان كـه گـروهـى از مـفـسـراناحتمال داده اند ـ و ظاهر مسئله بيان كننده آن است كه مقصودشان از گم راهى ديرين همان افراط در محبت يوسف بوده ، چنان كه در آغاز داستان نيز گفتند: يوسف و برادرشنزد پدر محبوب تر از ما هستند و به راستى پدر ما در گم راهى آشكارى است .
بارى اينها به جاى آن كه پدر غم ديده و بلاكشيده خود را تسليت دهند و از ضمير روشن ودل آگـاه او كه با عالم غيب ارتباط داشت ، براى رفع مشكلات خود استمداد جويند و از اينسخن اميدوار كننده يعقوب كه خبر از يك تحول كلى در زندگيشان مى داد و همگى را از رنجو بـلا مـى رهـانـيـد، خـوشـحال شوند، در عوض به تكذيب و تمسخر او پرداخته و جراحتتـازه اى بر زخم هاى دل يعقوب افزودند. از گفتارشان نيز معلوم است كه اظهار اميدوارىيعقوب به آينده باشكوه ، آن ها را بيش تد ناراحت و ماءيوس گردانيد.

next page

fehrest page

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation