بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب تاریخ انبیاء, سید هاشم رسولى محلاتى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     18590001 -
     18590002 -
     18590003 -
     18590004 -
     18590005 -
     18590006 -
     18590007 -
     18590008 -
     18590009 -
     18590010 -
     18590011 -
     18590012 -
     18590013 -
     18590014 -
     18590015 -
     18590016 -
     18590017 -
     18590018 -
     18590019 -
     18590020 -
     18590021 -
     18590022 -
     18590023 -
     18590024 -
     FOOTNT01 -
     FOOTNT02 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

و ايـن كـه يـوسـف در پـيـغـام خـود بـه شـاه مـصـر و تـحـقـيـقازحـال زنـان ، نـامـى از زليـخـا نـبرد - با اين كه وى اساس فتنه بود و گرفتارى هاىيـوسـف بـه دسـت وى انـجـام شـده بود و نيز او بود كه پاى زنان ديگر را به اين ماجراكـشـانـيد - دليل ديگرى بر جوان مردى و گذشت او است كه نمى خواست در اين داستان نامزليـخـا و شوهرش كه چند سال سمت سرپرستى و كفالت او را به عهده داشتند، به ميانآيـد و بـه خـاطـر اثبات پاك دامنى اش آنان را رسوا كرده و موضوع تقاضاى كام جويىنـامـشـروع زليـخا و امتناع خود را دوباره زنده كند. از اين رو تنها به گوشه اى از ماجراكـه تحقيق و بررسى آن بى گناهيش را اثبات مى كرد، اكتفا نموده ونام همسر عزيز مصررا بـه مـيـان نياورد.مطلب ديگرى كه از جمله انّ ربّى بكيدهنّ عليم به دست مى آيد،ايـن مـطـلب اسـت كـه يوسف از اين فرصت نيز بار ديگر براى رسالت الهى خود استفادهكـرد و نـام خـداى يـكـتـا و دانـاى بـه امـور نهانى را به حساس ترين مقام سياسى مصر وبزرگان و دانش مندان آن كشور گوشزد كرد و آيين و مرام خود را نيز به طور ضمنى بهآنان خبر داد، يعنى آن پروردگار بزرگى كه من او را خداى خويش ‍ مى دانم و پروردگارمـن اسـت ، از نـيـرنگ زنان مصرى به خوبى آگاه است و علت بريدن دست هاى آن ها را مىدانـد، امـا شما كه به چنين خدايى ايمان نداريد، داستان را تحقيق و بررسى كنيد تا حقيقتبر شما مكشوف گردد.
تحقيق و بررسى
فـرسـتـاده مـخـصـوص دوبـاره بازگشت و پيغام يوسف را به شاه رسانيد و فرمان رواىمـصـر كـه تـازه از وجـود چـنـيـن مـرد دانـش مـندى ميان زندانيان آگاه شده بود با اين پيغامدرصـدد برآمدند تا علت زندانى شدن او را تحقيق كند و به همين منظور زنان را خواست وموضوع را از آن ها پرسيد.
از دنباله داستان معلوم مى شود كه پادشاه مصر پس از تحقيق دستور احضار زليخا را نيزدر آن جـلسـه صـادر كـرد. زليـخـا نيز از روى ميل يا اكراه ، در جلسه مزبور حضور پيداكرد و به پاك دامنى يوسف اعتراف كرد.
قـرآن كريم سؤ الى كه پادشاه يا قضات در اين باره از زنان مصرى كردند اين گونهبـيـان كـرده اسـت :داسـتـان شـمـا (چـيـست ؟) در آن وقتى از يوسف كام (مى ) خواستيد چهمنظورى داشتيد؟(521)
زنان در پاسخ اظهار داشتند:پناه بر خدا! (يوسف از آلودگى مبّرا و پاك است ) ما بدى(وگـنـاهـى ) از او سراغ نداريم .(522) اين ما بوديم كه او را به ناپاكى دعوتكرديم ، ولى او از دايره عفت و تقوا پافراتر ننهاد و هيچ گونه انحرافى پيدا نكرد.
زن عـزيـز هـم ديـگـر نـتـوانـست حقيقت را كتمان كند و بى پرده گفت :اكنون حقيقت آشكارشـد(523) و من هم به پاكى و عفت يوسف اعتراف مى كنم ، به راستى كوچك ترينانـحـرافـى پـيـدا نـكـرد ومن بودم كه از او كام خواستم و بى شك (در سخن خود كه مىگويد بى گناه به زندان رفته ) از راست گويان است .(524)
قرآن كريم در دنباله گفتار همسر عزيز مصرطلبى را در دو آيه ديگر بيان كرده كه ميانمـفسّران اختلاف است كه آيا تتمه گفتار همسر عزيز است يا سخن يوسف صديق است كه درزندان يا پس از آزادى از زندان گفت . ترجمه آن دو آيه اين است : و اين بدان سبب بودكه بداند من در غياب وى خيانتى بدو نكردم و به راستى خداوند نقشه خيانت كاران را بههـدف نـمـى رسـانـد و مـن خـود را تبرئه نمى كنم كه همانا نفس امّاره انسان را به كار بدوامـى دارد، مـگـر آن كـس كـه خـدا بدو رحم كند و حتما پروردگار من آمرزنده و مهربان است.(525)
آنان كه معتقدند اين سخنان دنباله گفتار زليخا در مجلس بازپرسى است ، مى گويند اينسـخـنـان چـسبيده به گفتار همسر عزيز مصر بوده و وجهى ندارد ما سياق عبارت را به همزده و روى گـفـتـار با به سوى يوسف برگردانيم تا ناچار شويم براى ارتباط مطلبجـمـله اى را در تقدير بگيريم و مثلا بگوييم اين جمله در تقدير است كه چون موضوعرا بـه يوسف گفتند، يوسف علت اين عمل خود را كه براى شاه پيغام داد (موضوع را تحققكـنـد) اين گونه ذكر كرد كه من اين كار را كردم تا عزيز مصر بداند من در غياب او خيانتنـكـردم و... بـلكـه دو آيـه را دنباله گفتار زليخا مى گيريم و محذورى هم لازم نمىآيد.
ولى آنـان كه عقيده دارند اين دو آيه گفتار يوسف است و تناسبى با گفتار زليخا ندارد،به چند دليل تمسّك جسته اند:
اولا، در آن جا كه مى گويد:اكنون حقيقت آشكار شد كه من يوسف را به كام جويى دعوتكـردم (526) و بـه گناه و خيانت خويش اعتراف مى كند، آن گاه چگونه دنبالش مىگويد:اين براى آن بود كه بداند من در غيابش خيانتى بدو نكردم اگر منظورشاز او شوهرش باشد تناقض گفته است ، چون يك جا اعتراف به خيانت خود كرده وبلافاصله خيانت را از خود دور ساخته است و اگر منظورش يوسف باشد، باز همبدو خيانت كرد كه او را مجرم معرفى كرده و به زندانش افكند.
ثـانـيـا، چنان كه مى دانيم زليخا زنى كينه توز و هوس باز و از همه بالاتر بت پرستبـود و چـنـين زنى چگونه مى تواند اين سخنان بلند و پرارجى را كه داراى معارف عالىتـوحـيـدى و حـاكـى از ايـمـان و تـقـوا و توكل گوينده آن به خداى يكتا است ، اظهار كردهبـاشد، زيرا وى خداى يكتا را نمى شناخت تا بگويد: و انّ اللّه لايهدى كيد الخائنين(527) يا بگويد:... الّا ما رحم ربّى انّ ربّى غفور رحيم ....(528)
از مـجـمـوع سـخـنـان طـرفـيـن بـا تـوجـه بـه نـكـتـه هـايـى كـه در آيـه شـريـفـه اسـت ،قول دوم صحيح تر به نظر مى رسد. اگر چه جمعى از نويسندگان مصرى و غيرمصرىكـه در ايـن بـاره قـلم فـرسـايـى كـرده انـد، اصـرار دارنـدقول اول را ثابت كرده و قول دوم را ردّ كنند.
بـه هـر صـورت بـر اسـاس قـولاول ، مـعـنـاى آيـه بـا تـوضـيـحـى مـختصر چنين مى شود كه زليخا در حضور شاه مصر وديـگـران گـفـت :ايـن كه من صريحا اعتراف مى كنم يوسف قصد خيانت به من نداشت و منبـودم كـه مـى خـواسـتـم از او كـام جـويـى كنم به دو علت بود: يكى براى اين كه يوسفبـدانـد مـن هـنـوز در عـشـق او صـادق و در مـحـبـت بـه وى صـمـيـمـى ام ؛ بـهدليل آن كه من در طول اين چند سال با همه نقشه هاى خائنانه ام مى خواستم يوسف را پيششـوهـرم و ديـگران گناه كار و خود را بى گناه جلوه دهم و به همين منظور او را به زندانافـكـنـدم ، ولى اكـنـون مـى بـينم همه اين كارها نتيجه معكوس داد و به زيان من تمام شد وخـداى بـزرگ وضـع را طـورى پـيـش برد كه همه چيز به نفع يوسف و رسوايى من تمامشد. از اين رو دانستم كه خداوند نقشه خائنان را به ثمر نمى رساند و بهتر است كه بهحـقيقت اعتراف كنم . اعتراف من به اين كار به سبب فرمان نفس سركش انسان به بدى است، مـگـر آن كـه خـداونـد بـه انسان رحم كرده و در برابر خواهش هاى نفسانى توفيق مقاومتبـدهـد و گـرنـه مـهار كردن آن مقدور نيست . اين نفس سركش بود كه مرا به اين كار زشتوادار كـرد، ولى ايـنك اميدوارم كه خدا مرا ببخشد، كه به راستى او آمرزنده و مهربان است.
طبق قول دوم كه گفتار يوسف باشد، معناى آيه روشن است و نيازى به توضيح ندارد و -چـنـان كـه گفته شد- مناسب تر همين است كه بگوييم گفتار يوسف صديق است و بيان اينمعارف عالى از شخصى مانند همسر عزيز مصر بعيد به نظر مى رسد.
و بـه هـر تـرتـيـب ايـن اعـتـراف زنـان مصرى ، براى شاه و ديگران جاى ترديدى باقىنـگـذاشـت كـه يـوسـف (ع ) بـدون هـيـچ گـونـه جـرم و گـنـاهـى بـه زنـدان رفـتـه وسال ها بى سبب در زندان بوده است . در صورتى كه هيچ نقطه ابهام و تاريكى از نظرآلودگـى در دوران زنـدگـى كـاخ ‌نشينى اين جوان دانش مند و بزرگوار ديده نمى شود وكـاخ نـشينانى چون بانوى عزيز مصر و زنان ديگر مصرى بوده اند كه نقشه كام جويىاز ايـن جـوان بـاتـقـوا و عفيف را كشيده و شكست خورده اند، يا شوهر بى درد زليخا كه بااطـلاع و آگـاهـى از مـراوده هـمـسـرش بـا يـك جوان بيگانه خم به ابرو نياورده و با جملهكوتاه استغفرى لذنبك (529) كه به همسرش گفته ، موضوع را ناديده گرفتهو بى گناه را به جاى مجرم و گناه كار به زندان افكنده است .
كـشـف ايـن مـاجرا علاقه و اشتياق شاه و ديگران را به ديدار يوسف چند برابر كرد و بههـمـان اندازه عزيز مصر و همسرش را از چشم او انداخت و موقعيت وى را لكه دار ساخت تا آنجـا كـه گـفـتـه انـد كـشـف اين ماجرا منجر به عزل وى از آن منصب مهم گرديد و چنان كه درصفحه هاى بعد خواهيد خواند شاه مصر، يوسف را به جاى وى به آن منصب گماشت و بدينترتيب يوسف صديق ، عزيز مصر گرديد.
تقاضاى مجدد شاه براى ديدار يوسف
پـيـغـام يـوسـف سـبـب شـد تا شاه مصر درباره داستان زنان مصرى و همسر عزيز تحقيق وبـررسـى كـند واين كندوكاو موجب شد تا پادشاه اشتياق بيش ترى به ديدار يوسف پيداكرده و تصميم بگيرد او را به سمت مشاور مخصوص و محرم اسرار خود انتخاب نموده و دركـارهـاى مـهـم مـمـلكـتـى از عـقل و درايت و كاردانى وى استفاده كند، از اين رو براى بار دومفرستاده مخصوص خود را با دستورى ويژه براى آوردن يوسف به زندان فرستاد. قرآنكـريـم مـتـن دستور شاه مصر را اين گونه نقل مى كند:پادشاه گفت : او را نزد من آوريدتا براى (كارهاى مهم مملكتى ) خود برگزينم (و محرم خويش گردانم ) و چون با او گفتو گو كرد (و عقل و درايت او را ديد) بدو گفت تو امروز در نزد ما داراى منزلت و مقام و امين، هستى .(530)
شاه مصر پيش از ديدن وى ، يكى از بزرگترين منصب هاى مهم مملكتى را براى او در نظرگـرفـت و دانست كه اين جوان بزرگوار گذشته از بزرگ ترين مقامى كه از نظر علم ودانـش و فـرزانـگـى دارد، از نـظـر تـقـوا و عـفّت نيز بى نظير است و قدرتش در برابرنيروهاى اهريمنى نفس و مهار كردن هواهاى نفسانى فوق العاده و بلكه فوق قدرت بشرىاسـت . در ضـمـن ايـن مـطـلب هم براى او روشن شد كه اين قهرمان برزگ ، مرد بلند همت وشـريـفـى است و از آن افراد بسيار نادر و اندكى است كه شرف و حيثيت خود را بيش از هرچيز دوست دارد و مانند ساير افراد ممتلّق و چاپلوسى نيست كه به هزاران وسيله متشبّت مىشـونـد تـا بـه پـسـت و مـقـامـى بـرسـنـد يـا بـه ديـدار پـادشـاهنائل گردند و از وى درخواستى بنمايند. وى مردى است كه رفتن به دربار فرعون مصرو مـلاقـاتش را براى خود افتخارى نمى داند و با اظهار علاقه او به ملاقاتش همه چيز رافـرامـوش نـمـى كند، خلاصه ، اين جوان همان كسى است كه پادشاه مصر مى خواهد و اگرمقامى را بپذيرد، از هر نظر آراسته و لايق آن مقام است و مانند افرادى نيست كه عاشق پُستو منصب هستند، اگر چه لياقت آن را نداشته باشند.
بـارى فـرسـتـاده مخصوص به زندان آمد و نزد يوسف رفت و دستور پادشاه مصر را بهوى ابـلاغ نـمـود و تـحـقـيـق و بـررسـى از زنـان مـصـرى را نيز به اطلاعش رسانيد و ازشـهـادتـى كه زنان و به خصوص همسر عزيز مصر در پاك دامنى و برائت ساحت قدس اوداده بودند، آگاهش كرد.
يـوسـف (ع ) ديـگـر وجـهـى براى توقف خود در زندان نديد و از سويى فرصتى برايشپـيـش آمـده بـود تا دبنى وسيله مرام مقدس توحيد را با قدرت و نفوذ بيش ترى در كشورمـصـر رواج دهـد و از نـظـر مـادى هـم با گرفتن اختياراتى از پادشاه مصر به خوبى مىتـواند مردم را در دوران قحطى از گرسنگى و هلاكت نجات بخشد و بزرگ ترين خدمت رابـه مـردم مـصـر نـمـايـد، او ديـگـر دليـلى نـديد كه فرستاده شاه را نااميد برگرداند وپـاسـخـش را نـدهد، از اين رو موافقت خود را اعلام كرده و به همراه فرستاده مخصوص بهسوى كاخ سلطنتى حركت نمود.
شـاه و بـزرگـان دربـار و دانـشـمـندان معبّر همگى چشم به راه آمدن يوسف بودند و براىديدار اين مرد فوق العاده و ملكوتى و دانش مند بزرگ و گمنام ، دقيقه شمارى مى كردندكه ناگهان فرستاده مخصوص وارد سرسرا شد و پس از تعظيم متعارف ، ورود يوسف رابـه كـاخ اطـلاع داد و سـپـس خـود يـوسـف - كـه گـويـنـد در آن ايـام سـىسال از عمرش گذشته بود - وارد مجلس شد.
شـاه او را نـزد خـود نـشـانـد و بـا او گـفـت وگـو كـرد و هـر جـمـله اى كـه مـيـان آن دوردّوبـدل مـى شـد، عـلاقـهئ شاه به او بيش تر مى شد. پادشاه مصر با همان گفت وگوىمـخـتـصـر دانـسـت كه او خيلى بالاتر و دانش مندتر از آن است كه وى تصور مى كرد و مقامعـلمـى و عـقـل و تـدبـيـر و هـم چـنـيـن شـخـصـيـت ايـمـانـى ، تـقـوا، امـانـت و پـاك دامـنى اشقـابـل سنجش با افراد ديگر نيست ، از اين رو بى اندازه شيفته كمالات اوگرديد تا آنجاكه بدون درنگ و بى آن كه با درباريان و مشاوران مخصوص خود مشورت كند رو به وىكـرد و گفت : تو امروز در پيش گاه ما داراى منزلت و امين هستى (531) و هر چهبـخواهى مى توانى انجام دهى و هر منصبى را بپذيرى ، به تو واگذار مى كنيم . يوسف(ع ) مـيـان هـمـه پـسـت هـاى مهم مملكتى منصب خزينه دارى سرزمين مصر را انتخاب كرد و درپـاسـخ شاه چنين گفت :خزينه هاى مملكت را در اختيار و فرمان من قرار ده كه من شخصىنـگـهـبـان و دانـائى هـسـتـم (532). انتخاب اين پست نيز فقط براى آن بود كه باآگاهى و اطلاعى كه از وضع آينده مردم مصر و قحطى داشت و خواب شاه هم حكايت از آن مىكـرد مـى خواست كار كشت و برداشت محصول و واردات و صادرات غلّه در خزانه هاى مملكتىمـسـتـقـيـمـا تـحـت نـظـر و دسـتـور او بـاشـد تـا در هـفـت سـالهاول كـه دوران وسـعـت و فـراخـى نعمت و پرمحصولى است ، اضافه بر مايحتاج زندگىمردم مصر، بقيّه را بدون كم وكاست در خزينه ها ذخيره كند و از اسراف هايى كه معمولا درايـن دسـتـگـاه هـا مى شود، جلوگيرى كند و مردم بى پناه مصر را سرپرستى كرده تا درسـال هـاى قـحـطـى از هـلاكـت و نـابـودى مـحـافـظـت كـنـد. بـه طـور كـلّىقـبـول كـردن ايـن سـمت تنها به خاطر حفظ جان ميليون ها انسانى بوده كه خطر بزرگىتـنـها در آينده آن ها را تهديد مى كرد و وسيله خوبى براى پيش برد هدف مقدس توحيدىاو مـحـسوب مى شد. وگرنه يوسف طالب مقام و رياست و خوشى و لذّتى نبود كه با مقاممعنوى و شخصيت روحانى او منافاتى داشته باشد.
و ايـن پـاسـخـى اسـت بـه بـرخـى افـراد كـوتـه بـيـن كـه خـواسـتـه انـد ايـن پيشنهاد وقـبـول مـسـئوليـت را بـريـوسـف بـزرگـوار خـرده گـرفـتـه و زيـر مـلامـت سـؤال ببرند.
از ايـن رو در روايـت هـا آمـده اسـت يـوسـف در تـمـامسـال هـاى قـحـطـى هـيـچ گـاه شـكـم خـود را سـيـر نـكرد و غذاى سير نخورد و وقتى از اوپرسيدند با اين كه تمام خزينه هاى مملكت مصر در دست توست ، چرا گرسنگى مى كشىو خـود را سير نمى كنى ؟ در جواب فرمود:مى ترسم خود را سير كنم و گرسنه ها رافراموش نمايم .
و بـا تـوضـيـحـى كـه ذكـر شـد ديـگـر جـاى ايـن سـؤال بـاقـى نـخـواهـد مـانـد كـه چـرا يـوسـف با آن كه مقام نبوت داشت مسئوليت خزانه دارىكـافـرى را پـذيـرفـت ؟ زيـرا پـس از احـسـاس مـسئوليت در پذيرفتن مقام فرق نمى كندواگذاركننده اين پست و مقام ، زمام دار خداشناس و موحّدى باشد يا شخص كفر و بت پرستو پذيرنده اين مقام پيغمبر باشد يا امام يا يكى از اوليا و دانشمندان بزرگ الهى .
در روايـتـى آمـده كه مردى به امام هشتم حضرت على بن موسى الرضا(ع ) ايراد گرفت وگـفـت : چـگـونـه ولى عـهـدى مـاءمـون را پذيرفتى ؟ امام در جوابش فرمود:آيا پيغمبربـالاتـر اسـت يـا وصـى پـيـغـمـبـر؟ آن مـرد گـفـت : البـتـه پـيـغـمـبـر. حضرت بازفرمود:آيا مسلمان برتبر است يا مشرك ؟ آن مرد گفت : بلكه مسلمان .
امام (ع ) در جواب آن مرد گفت :عزيز مصر شخص مشركى بود و يوسف پيغمبر خدا بودو ماءمون مسلمان است و من هم وصى پيغمبرم . يوسف خود از عزيز درخواست منصب كرد و گفتمـرا بـر خـزيـنـه دارى مـملكت بگمار كه من نگهبان و دانا هستم ، ولى مرا ماءمون ناچار بهقبول كردن ولى عهدى خود كرد.(533)
بـه هـرصـورت پـذيـرفـتـن مـنـصـب هـاى ظـاهـرى يـا درخـواست آن از طرف مردان الهى درصورتى كه مصلحتى در كار باشد، هيچ گونه منافاتى با شاءن و مقام روحانى و الهىآنان ندارد و موجب ايراد و اشكال نيست .
درس آموزنده ديگرى از قرآن
از آن جـا كـه هـدف قـرآن كـريـم در نقل داستان هاى گذشتگان تربيت افكار و توجه دادنبـنـدگـان خـدا بـه مـبـداء و مـعـاد و تـهـذيـب نـفـوس وكمال انسان ها است و بيش تر جنبه تربيتى و آموزشى دارد، در هرجا به تناسب ، اين هدفعـالى را تـعـقـيـب نـموده و تذكرهاى سودمندى به ساير افراد مى دهد. قرآن كريم در اينفـصـل از داسـتـان يـوسف نيز پس از ذكر موضوع آزادى يوسف از زندان و رسيدن وى بهبـزرگ ترين مقام هاى ظاهرى و جلب اطمينان و دوستى شاه مصر و بزرگان آن كشور، يكنـتـيجه بسيار را در آن سرزمين تمكن و قدرت داديم به هرگونه (و درهرجا) كه مى خواهددر كـارهـا تـصـرف (و امـرونـهـى ) كـنـد و ما هر كه را بخواهيم به رحمت خويش ‍ مخصوصداريـم و پـاداش نـيـكـوكـاران را تـبـاه (وضـايـع ) نـمـى كـنيم و همانا پاداش آخرت بهتر(وزيادتر) است براى كسانى كه ايمان آورده و تقوا و پرهيزگارى دارند .(534)
قـرآن كـريـم در ايـن جـا دو حـقـيـقت را گوشزد مى كند: يكى مربوط به زندگى اين جهانناپايدار است و ديگرى به عالم آخرت و زندگى ابدى آن جهان .
آن چـه مـربـوط بـه زنـدگـى ايـن جـهان است ، اين كتاب بزرگ آسمانى بانشان دادن يكنمونه بارز از سرگذشت يكى از پيغمبران بزرگ الهى به پيروان خود اين درس را مىدهد كه عزّت و ذلّت اشخاص به دست بندگان ناتوان خدا و تحت اختيار اين و آن نيست كههـر كـه را بـخواهند روى حبّ و بغض ها عزيز گردانند يا هر كسى را اراده كنند، روى هوا وهوس ها خوار و زبون سازند؛ بلكه دادن عزت و گرفتن آن تنها به دست خداست و خدا بههر كه خواهد عزت دهد و از هر كه خواهد بگيرد.
البـتـه خـداى مـتـعالى نيز بدون علت و بى سبب به كسى چيزى نمى دهد و بى علت نيزچـيـزى را از كسى نمى گيرد، بلكه عمل خود افراد و لياقت آنان زمينه اى را براى اعطاىنـعـمـت هـا و منصب ها فراهم ساخته ، چنان كه كردار خود آنان و بى لياقتى ايشان است كهزمينه را براى سلب نعمت ها و آمدن بلاها و نقمت ها آماده مى سازد.
اگـر خـداوند متعال آن عزت و عظمت را به يوسف داد، براى آن بود كه همسر عزيز مصر وبرادرانش - كه بعدا به مصر آمدند و يوسف را شناختند- به اين حقيقت واقف شوند كه عزّتو ذلّت بـه دسـت آفـريـنـنـده ايـن عـالم و خـالق اين جهان هستى است ، از اين رو آنان هر چهخـواسـتـند يوسف را خوار و زبون سازند به همان اندازه خداى تعالى او را عزيز و محترمگردانيد. آنان از علاقه قلبى يك پدر پير به وى حسادت ورزيده و زندگى محدود خانهيـعـقـوب و فـرمـان بـردارى مـحـوطـه كـاخ عـزيـز را از او دريـغ داشـتـنـد. خـداى تـعـالىفرمانروايى بى چون و چراى تمام كشور مصر را به او موهبت فرمود و عظمت و محبت او رادر دل ميليون ها انسان انداخت . آن ها با تشكيل جلسات متعدد، نقشه نابودى و خوارى يوسفرا كـشـيـدنـد،امـا خـداى تعالى به وسيله همان نقشه ها زمينه عظمت و آقايى يوسف رافراهمساخت .
هـمـه ايـن عـزت ها و عظمت ها به سبب آن بود كه يوسف در مقام بندگى حق تعالى از دايرهعـبـوديـت پـا بيرون ننهاد و با تقوا و عمل نيك در همه جا لياقت و شايستگى خود را براىدريافت عنايت ها و موهبت هاى الهى ابراز داشت و خداى تعالى نيز اين عزت و مقام را به اوعنايت فرمود.
ايـن حـساب نه فقط در مورد يوسف عزيز است ، بلكه درباره همه افراد اين گونه است وداستان يوسف نمونه و شاهدى براى بيان اين حقيقت است و - چنان كه گفتيم - تمام نعمت هاو عـطـاياى الهى تحت حساب و نظم است وبى نظمى وبى عدالتى در دستگاه پروردگارمتعال و جهان آفرينش وجود ندارد.

دهـنـده اى كـه بـه گـُل نكهت و به گِل جان داد
به هر كه هر چه سزا ديد حكمتش آن داد(535)

ايـن راجع به زندگى ناپايدار اين جهان نخستين حقيقتى كه خداى تعالى در اين جا تذكرمـى دهد. از اين مهم تر حقيقت ديگرى است كه خداوند در آيه دوم در مورد زندگى جهان آيندهو عـالم آخـرت گـوشـزد فـرموده و بيان مى دارد تا افراد با ايمان و پرهيزكار (وبلكههـمـگـان ) بـدانـند پاداش نيكى كه خداوند براى آنان درآخرت آماده كرده و در آن جهان بهآنـان مـى دهـد، بـه مـراتـب بـهـتـر و بـيـش تـر از ايـن جـهـان خـواهـد بـود وقابل مقايسه و سنجش با پاداش هاى اين جهان نبوده و نخواهد بود، زيرا نعمت هاى اين جهانو مـقـام و مـنـصـب آن هـر چـه و بـه هـر انـدازه و مـقـدار كـه بـاشـد، دوام و بـقـايـى نـدارد وزوال پـذيـر و نـاپـايـدار و مـحـدود است ؛ گذشته از اين كه با هزاران ناراحتى وكدورتآميخته و با انواع ناكامى ها و محنت ها
تـواءم و مـخـلوط است و هيچ نوشى بدون نيش و هيچ لذتى بدون رنج و عذاب نيست ، ولىنـعمت هاى جهان آخرت از هرگونه ناراحتى و محنتى پاك و خالص بوده و هيچ گونه رنجو تعبى در آن وجود ندارد.
عظمت يوسف در مصر به آن جا رسيد كه ...
طـبـرسـى (ره ) در تـفـسـيـر خـود از كـتـاب النـبـوه روايـت كـرده اسـت كـه امـام رضـا(ع )فـرمـود: يوسف (پس از اين كه فرمانروا گرديد) به جمع آورى آذوقه و غلّه پرداخت ودر هـفـت سـال فـراوانـى انـبـارهـا را پـركـرد و چـونسـال هـاى قـحـطـى رسـيـد، شـروع بـه فـروش غـله كـرد. درسـال اول مـردم هـر چـه درهم دينار (وپول نقد) داشتند، همه را به يوسف داده و آذوقه و غلهگـرفتند تا جايى كه ديگر در مصر و اطراف آن درهم ودينارى به جاى نماند، جز آن كههمگى ملك يوسف شده بود و چون سال دوم شد، جواهرات و زيورآلات خود را به نزد يوسفآورده و در مقابل آن هااز وى آذوقه گرفتند تا جايى كه ديگر زيورآلاتى به جاى نماند،جـز آن كـه در مـلك يـوسـف در آمده بود؛ و در سال سوم هر چه وام و رمه و حيوانات چهارپاداشتند، همه را به يوسف داده و آذوقه دريافت داشتند تا جايى كه ديگر حيوان چهارپايىدر مـصـر نـبـود، مـگـر آن كـه مـلك يـوسـف بـود. درسال چهارم هر چه غلام و كنيز و برده داشتند، همه را به يوسف فروختند و آذوقه گرفتهو خـوردنـد تـاجـايـى كـه ديـگـر در مـصـر غـلام و كـنـيـزى نـمـانـد كـه ملك يوسف نباشد؛سـال پـنـجـم خانه و املاك خود را به يوسف دادند و آذوقه خريدند تا آن جا كه در مصر واطـراف آن خـانـه و بـاغـى نـمـانـد، مـگـرآن كـه هـمـگـى مـلك يـوسـف شـده بـود.سـال شمم مزارع و آب ها را به يوسف داده و با آذوقه مبادله كردند و ديگر مزرعه و آبىنـبـود كـه مـلك يـوسف نباشد. سال هفتم خودشان را به يوسف فروختند و آذوقه خريدند وديگر برده و آزادى نبود كه ملك يوسف درآمده بود و مردم گفتند:تاكنون نديده و نشيندهام كـه خـداوند چنين ملكى به پادشاهى عنايت كرده باشد و چنين علم و حكمت و تدبيرى بهكسى داده باشد.
در ايـن وقـت يـوسـف بـه پادشاه مصر گفت :در اين نعمت و سلطنتى كه خداوند به من درمـمـلكـت مـصر عنايت كرده چه نظرى دارى ؟ راءى خود را در اين باره بگو كه من در اين كارنـظـرى جـز خـيـروصلاح نداشته ام و آنان را از بلا نجات ندادم كه خود بلايى بر آن هاباشم و اين لطف خدا بود كه آنان را به دست من نجات داد!.
شـاه گـفـت :هرچه خودت صلاح مى دانى درباره شان انجام ده و راءى همان راءى توست!
يوسف فرمود:من خدا را گواه مى گيرم و تو نيز شاهد باش كه من همه مردم مصر را آزادكـردم و امـوال و غـلام و كـنيزشان را بدان ها بازگرداندم و حالا پادشاهى و فرمانروايىتـو را نـيـز بـه خودت وامى گذارم . مشروط بر آن كه به سيره و روش من رفتار كنى وجز بر طبق حكم من حكومت نكنى .
شـاه گـفـت :ايـن كـمـال افتخار و سربلندى من است كه جز به روش و سيره تو رفتارنـكـنم و جز بر طبق حكم تو حكمى نكنم و اگر تو نبودى توانايى بر اين كار نداشتم وايـن سـلطـنت و عزت و شوكتى كه دارم از بركت تو به دست آوردم و اكنون گواهى مى دهمكـه خدايى جز پروردگار نيست كه شريكى ندارد و تو فرستاده و پيغمبر او هستى و درهـمـيـن مـنـصـبى كه تو را بدان منصوب داشته ام ، بمان كه در نزد ما همان منزلت و مقام رادارى و امين ما هستى .(536)
برادران يوسف در مصر
سـال هـاى فـراخـى و مـحـصـول بـه پـايـان رسـيـد و هـفـتسال قحطى پيش آمد و اين قحطى و خشك سالى به شهرها و بلاد اطراف مصر نيز سرايتكدر و حدود شامات و سرزمين فلسطين هم دچار قحطى شدند و درصدد تهيه غلّه و آذوقه ازايـن طرف و آن طرف برآمدند، با اين تفاوت كه در كشور مصر فرزند خردمند و فرزانهيـعـقـوب طـبـق آنـچـه مـى دانـسـت ، از سـال هـا پـيـش غـلّه ذخـيـره كـرده و پـيـش بـيـنـى آنسـال هـاى سخت را كرده بود و مردم مصر به بركت يوسف آذوقه داشتند، ولى در شهرهاىمجاور كشور مصر اين پيش بينى نشده و از اين رو در خطر نابودى قرار گرفته بودند.
از جـمـله بـلاد مـجـاورى كـه در مـضـيقه سختى قرار گرفتند، مردم كنعان بودند و خاندانيعقوب نيز در آن قريه زندگى مى كردند. مرحوم طبرسى در مجمع البيان و صدوق (ره )در امـالى نـقـل كـرده اند يعقوب فرزندان خود را جمع كرد و بدان ها گفت شنيده ام در مصرآذوقـه بـراى خريدارى هست و فروشنده آن مرد صالحى است ، شما نزد او برويد كه - انشاء اللّه - به شما احسان خواهد كرد.
فـرزنـدان يـعـقوب بضاعت مختصرى براى خريدارى غلّه تهيه كردند و بارها را بستند وبه سوى مصر حركت كردند، اما خبر نداشتند فروشنده غلّه همان برادرشان يوسف است كهسال ها پيش ، از حسادت او را به چاه افكندند و تا به آن روز نمى دانستند چه به سر اوآمـده و بـه چـه سـرنـوشـتى دچار شده و امروزه فرمانرواى كشور مصر گرديده و تمامىانبارهاى غله در آن كشور تحت اختيار و نظر اوست .
تـنها پسرى كه يعقوب از ميان پسران نزد خود نگه داشت ، بنيامين (برادر مادرى يوسف )بـود و ايـن نـيـز بـدان سـبـب بـود كه يعقوب به سنّ پيرى رسيده و از كار افتاده بود وبـنـيامين را كه ظاهرا كوچك تر از ديگران بود، براى كمك خويش و رسيدگى به كارهاىشـخصى پيش خود نگه داشت و شايد علت ديگرش هم آن بود كه از هنگام گم شدن يوسفعـزيـز، ايـن پـدر دل سـوخـتـه و غـم ديـده بـا ديـدارِ بـنـيـامـيـندل خويش را در اين اندوه تسليت مى داد و حتى المقدور او را خود جدا نمى ساخت .(537)
بـارى ده پسر يعقوب به سوى مصر حركت كردند، آنان براى تهيه غلّه و آذوقه راه ها رابـه سـرعـت مى پيمودند تا هرچه زودتر به خانه و ديار خود بازگشته و خاندان خويشرا از مضيقه رهايى بخشند.
بـه گـفـته بعضى ، يوسف صديق نيز براى آن كه امر خريد و فروش غلّه منظم باشد ومـحـتـكـران و تـاجـران سـود جـود از اين موقعيت سوء استفاده نكنند و يا ماءموران دولتى درتـقـسيم و فروش ، از دايره عدالت پابيرون ننهند، دستور داده بود كه برنامه دقيقى درخـريـد و فـروش غـلّه انـجـام گيرد و نام تمام خريداران و دريافت كنندگان را روزانه دردفترى ثبت و ضبط كنند و در پايان هر روز آن دفتر را به نظر وى برسانند. به ويژهدربـاره كـسـانـى كـه از خـارج مـصـر مـى آمـدنـد، كنترل و دقّت بيش ترى مى شد تا مباداتـاجـران و سرمايه داران شهرهاى مجاور و كشورهاى هم جوار روى دشمنى و عدوات يا بهانـگـيـزه سـود و تـجـارت ، غـلّه مـصـر را در بـرابـرپول به شهرها و كشورهايشان منتقل سازند، از اين رو دستور داده بود روى كسانى كه ازخـارج كـشـور بـراى خـريـد غـلّه به مصر مى آيند، بازپرسى و تحقيق بيش ترى شود وقبل از انجام معامله نام و مشخصات آن ها را ضبط كرده و به اطلاع يوسف برسانند.
روزى مـاءمـوران نـام ده بـرادر را كـه از كـنـعـان آمـده بـودنـد، ثبت كرده و به نظر يوسفرسـاندند، به محضر آن كه چشم يوسف به نام برادرانش افتاد، تكانى خورد و دقت بيشترى روى آن نام ها كرد و سپس دستور داد كه آنان را نزد وى آوردند.
هـيـچ كـس سـبـب احـضـار آن ها را نمى دانست و خود آنان نيز از احضارشان به دربار عزيزمصر بى اطلاع بودند، شايد هر كدام پيش ‍ خود فكرى كردند، ولى هيچ گاه نمى دانستندشخصى كه اكنون در راءس يكى از بزرگ ترين مقام هاى حساس اين مملكت قرار دارد، همانيوسف برادرشان است .
قـرآن كـريم نقل مى كند كه برادران را به حضور يوسف بردند و يوسف آنان را شناخت ،ولى آن هـا يـوسف را نشاختند و علتش هم معلوم بود، زيرا يوسف قبلا از نام و خصوصياتايـشـان مـطـلع شده و آن ها متجاوز از سى سال بود كه او را نديده بودند و به گفته ابنعـبـاس از روزى كـه او را در چـاه انـداخـتـنـد، تـا آن روز كـه بـراى تهيه غله به مصر آمدهبـودنـد، چـهـل سـال تـمام گذشته بود، يوسف را در قيافه كودكى ديده بودند و آن روزقيافه مردى پنجاه ساله را مى ديدند كه به كلّى با زمان كودكى متفاوت بود.
يـوسـف بـه طـورى كـه او را نـشـنـاسـنـد، شـروع بـه سـؤال كرد و از وضع پدر و خاندان و بردار ديگرشان بنيامين كه او را همراه نياورده بودند،پـرسـيـد و هـم چـنـيـن از آن بـرادر ديـگـرشـان كـه در كـودكـى او را بـه چـاه افـكـنده سؤال هـايـى كـه و دسـتـور داد آنـان را در جـاى گـاهـى نـيـكـومـنـزل دهـنـد و بـه خـوبـى از آن هـا پـذيـرايـى كـنـنـد و پـيـمـانـه هـايـشـان راكامل دهند.
آرى شـيـوه مـردان بـزرگـوار الهـى چـنـيـن اسـت كـه هـنگام رسيدن به قدرت ، گذشته رافـرامـوش مـى كـنـند و كينه كسى را به دل نگيرند ودر صدد انتقام از دشمنان برنيايند وآزارشـان را به احسان و نيكى پاسخ دهند و عفو و گذشت را پيشه خود سازند و اين شيوهپـسـنـديـده در احـوال سـاير انبياى الهى و رهبران بزرگ مذهبى نيز نمونه هاى فراوانىدارد، چـنـان كـه پـيـغـمـبـر بـزرگـوار اسـلام روز فـتـح مـكـه ، دشـمـنـانـى كـه درطـول بيست سال ، سخت ترين آزارها و بدترين اهانت ها را درباره او و پيروانش انجام دادهو آن همه كارشكنى بر ضد او كردند، همه را بخشيد و با جمله اذهبوا فانتم الطلقاءهمه را از وحشت و اضطراب نجات داد.
بارى يوسف هنگامى كه آنان را مرخص كرد تا به شهر و ديار خود بازگردند، به آن هاچـنـيـن گـفـت : در ايـن سـفـر كـه دوبـاره بـه مصر مى آييد، برادرِ پدرى خود را نيز همراهبـيـاوريد تا من اورا ديدار كنم و براى آن كه بدانند عزيز مصر اين كار را به طور جدّىاز آن هـا مـى خـواهد، يك جمله به صورت تشويق و دنبالش جمله اى به گونه تهديد بهآنـان فـرمـوده گـفـت :...آيـا نـمى بينيد كه من پيمانه را تمام مى دهم و بهتر از هر كسپـذيـرايـى مـى كـنـم .(538)واگر (اين بار) او را همراه خود نياوريد پيمانه وآذوقه اى نداريد و نزديك من نياييد.(539)
فـرزنـدان يعقوب كه مى دانستند پدرشان به سختى به اين امر تن مى دهد و به آسانىحـاضـر نـيـسـت بـنـيـامـيـن را از خـود دور سـازد، تـاءمـلى كـرده وقـول دادنـد بـه هـر تـرتـيـبـى شـده ، ايـن كـار را انـجـام دهـنـد و در پـاسـخ يوسف اظهارداشـتـنـد:ما كوشش مى كنيم تا رضايت پدرمان را دراين باره جلب كنيم و حتما اينكار راخواهيم كرد.(540)
گفت و گوى يوسف با آنان به پايان رسيد و برادران يوسف كه برادرشان را نشناختهبـودنـد، بـراى تـحـويـل گـرفـتـن بـارهـاى خـود بـه ادارهكل غلّه رفتند.
يـوسـف نـيـز بـراى ايـن كـه آن ها را از هر نظر آمدن مصر براى بار دوم تشويق كند، بهماءموران خود دستور داد كالا و بضاعتى را كه براى خريد گندم به مصر آورده بودند- وبـه گـفـته برخى مقدارى صمغ بود- دربارهايشان بگذارند تا چون به كنعان رفتند وبارها را باز كردند و متوجه شدند كالاهاى آن ها را بازگردانده ، ترغيب شده و حتما سفرديگرى به مصر بيابند.
بـرخـى گفته اند يوسف اين كار را به آن سبب كرد كه نخواست از برادرانش بهاى گندمگـرفـتـه باشد و براى خود ننگ مى دانست كه در چنين روزگارى سختى كه خاندانش بهغلّه نيازمندند، از آنان قيمت غله را دريافت دارد، از اين رو دستور داد كالايشان را دربارشانبگذارند.
قـول سـوم اين است كه يوسف اين كار را كرد تا آنان حتما به مصر بازگردند، زيرا مىدانست ديانت و امانت آن ها سبب مى شود تا وقتى به كنعان رسيدند و كالاهايشان را دربارهاديـدنـد، بـراى پـس دادن آن ها هم كه شده به مصر بازگردند، چون نمى دانستند كه خودعزيز مصر اين كار را كرده و چنين دستورى به ماءموران داده است .
علت ديگرى نيز براى اين كار يوسف ذكر كرده و گفته اند: يوسف ترسيد مبادا فرزندانيـعـقوب ديگر چيزى نداشته باشند كه براى خريد غله به مصر بياورند، لذا دستور دادآن چـه آورده بـودنـد دربـارهـايـشـان بـگـذارنـد تـا بـار ديـگـر بـتـوانـنـد بـه مـصـربيايند.(541)
فرزندان يعقوب در حضور پدر
پسران يعقوب از مصر به سوى كنعان حركت كردند و پس از گذشت چند روز به فلسطينوارد شـده و خـانـدان يـعـقـوب را از انـتـظـار بـيرون آوردند، ولى آن چه مسلم است اينان درطـول راه از احـسـان و نيكوكارى و كرم عزيز مصر پيش خود سخن ها گفته و آماده شدند تاهر چه زودتر و سايل سفر دوم را فراهم كرده و براى تهيه آذوقه بيش ترى دوباره بهمصر سفر كنند و شايد در همان ساعات نخست ورود، نزد پدر رفته و از پذيرايى گرم ونيكى هاى پادشاه مصر برايش داستان ها گفتند.
طـبـرسى (ره ) نقل كرده وقتى فرزندان يعقوب بازگشتند، به پدر گفتند: پدر جان ، مااز نـزد بـزرگ ترين پادشاهان مى آييم و كسى در علم و حكمت وخشوع و متانت و وقار مانندوى يـافـت نـمـى شـود و اگـر شـبـيـهـى بـراى شـمـا در مـيـان مـردم بـاشد، همانا او خواهدبود.(542)
شـايـد جـهـت ديـگـرى نـيـز در كـار بـوده كـه آن هـا را وادار كـرد تـا هـر چـه بـيـش تر ازفـضـل و كـرم عـزيـز مـصـر بـراى پدر تعريف كنند وصفت هاى پسنديده او را نزد يعقوببازگويند، وآن جهت همان وعده اى بود كه به عزيز مصر داده بودند كه اين كار براى آنها بسيار دشوار ومشكل بود. از طرفى يعقوب با بنيامين ماءنوس بود و به سختى حاضرمـى شـد او را از خود جدا كند و از سوى ديگر برادران از روزى كه با يوسف آن رفتار راكـردنـد، بـه كـلى پـيـش پدر بدسابقه شده و اعتمادش را از خود سلب كرده بودند و مىدانـسـتـنـد كـه راضـى كـردن يـعـقـوب بـراى ايـن كـار امـرى بـسمشكل و دشوار است .
وضع خشك سالى و قحطى هم چنان ادامه داشت و هر روز كه بر خاندان يعقوب مى گذشت ،احـتـيـاج بـيـش تـرى بـه غله و آذوقه پيدا مى كردند و با وضعى كه اين ها در مصر ديدهبـودند، بايد هر چه زودتر سفر ديگرى به مصر بكنند و حتى المقدور آذوقه بيش ترىرا تهيه كنند و غله فراوانى براى خانواده يعقوب بياورند.
از ايـن رو از هـمان روزهاى اول ورود، زمزمه مراجعت به مصر و بردن بنيامين را در اين سفرشروع كرده و مطابق نقل قرآن كريم چنين گفتند:پدرجان (ماديگر) از پيمانه (وگرفتنآذوقـه ) ممنوع شده ايم (543) و به ما گفته اند كه اگر اين سفر بنيامين را همراهخـود نـبريم ، به ما آذوقه ندهند و به طور كلى به كشور مصر و نزد عزيز نرويم . باايـن وضـع بـرادرمان را همراه ما بفرست تا پيمانه (آذوقه ) بگيريم (544) وتـقـاضـايـمـان را بـراى گـرفـتـن غـلّه قـبـول كـنـنـد و در ايـنسال هاى سخت از قحطى رهايى يابيم .
بـه دنـبـال اين درخواست چون مى دانستند كه يعقوب در اين باره اطمينانى به آن ها ندارد،ايـن جـمـله را هـم اضـافـه كردند و گفتند:ما به طور حتم از وى محافظت و نگهدارى مىكنيم .
يـعـقـوب در مـحذور سختى گرفتار شده بود، از طرفى مى ديد براى تهيه آذوقه ناچاراسـت پـسـران خـود را دوبـاره بـه مصر بفرستد و از سوى ديگر بدون فرستادن بنيامينآذوقـه اى به آنان نمى دهند و نيز اطمينانى به آن ها ندارد كه وى را همراهشان بفرستد وخـاطـره تـلخ فـرستادن يوسف برادر مادرى بنيامين را همراه برادران از ياد نبرده بود. دراينجا شايد تاءملى كرد و سپس گفت :آيا همان طور كه درباره برادرش يوسف به شمااعـتـماد كردم ، درباره او نيز همان گونه به شما اعتماد كنم ؟(545) آيا مى توانمبـا ايـن سـخـنـانـتان به وى مطمئن باشم ؟ مگر شما نبوديد كه يوسف را از من گرفتيد وتـعـهد داديد كه از وى محافظت مى كنيد، اما شبانه آمديد و به دروغ اظهار كرديد كه او راگـرگ خـورده اسـت ؟ بـا ايـن سـابقه بدى كه داريد، چگونه مى توانم درباره برادرشبنيامين به شما اعتماد كنم ؟
يـعـقـوب اين جمله را كه حكايت از بى اعتمادى خود به فرزندان و علاقه شديد به يوسفگـم شـده اش مـى كـرد اظـهـار داشـت و بـه دنـبـال آنتوكل و اعتمادش را درباره نگهبانى و لطف و مهر خداى تعالى بيان داشته ، فرمود:اماخدا بهترين نگهبان و مهربان ترين مهربانان است .(546)
يـعـنـى بـه قول شما اعتمادى نيست ، اما به نگهبانى و حفاظت خداى تعالى اعتماد و اطميناندارم و او ر هر حال مرا مورد مهر و لطف خود قرار خواهد داد.
هـدف يـعـقـوب از ذكـر ايـن جـمـله يـا اعـتـمـاد بـه خـداىتـعـال در مـورد فـرسـتادن بنيامين با آنان بود، يا منظورشان اين بود كه در مورد يوسفگم شده ام به خدا اعتماد دارم و مى دانم كه او را روزى به من باز مى گرداند و خدا نسبتبه من مهربان است .
چـيـزى كـه در ايـن مـيـان مـوجب شد تا فرزندان يعقوب براى بردن بنيامين اصرار كنند وبهانه اى به دستشان داد تا دوباره نزد پدر آمده و تقاضاى خود را تكرار كنند، اين بودكـه چـون بارهاى خود را گشودند، مشاهده كردند كالاهايشان را ميان بارشان گذارده اند وبـه آنـان بـازگـردانـده انـد، از ايـن رو نـزد پـدر آمـده و ايـن گـونـه آغـاز سـخـن كـردهگـفـتـنـد:پـدر جـان مـا ديـگـر چـه مـى خـواهـيـم (يـا مگر ما چيزى نمى خواهيم ) زيرا اينكـالاهـايـمـان اسـت كـه بـه مـا بازگردانده اند و (مادوباره مى رويم و) براى خانواده خودآذوقـه تـهيه مى كنيم و برادرمان را نيز (دركمال مراقبت ) حفظ مى كنيم و بدين وسيله بارشـتـرى (ديـگـر بـه بـارهـاى خود) مى افزاييم كه اين اندك است (547) و يك بارشتر غلّه اضافى نيز براى زندگيمان در اين قحط سالى كمك خوبى است .
رضايت يعقوب را جلب كردند
يـعـقـوب كـه مـى بـيـنـد خـانـواده اش نـيـازمـنـد بـه آذوقه و غله است و آن نيز با مسافرتفـرزنـدانـش بـه مـصـر تهيه مى شود، چاره اى ندارد جز اين كه به رفتن بينامين راضىشـود؛ امـا چـون فـرزنـدانـش سـابـقـه خوبى ندارند، از آن ها پيمان محكمى گرفت تا ازبـنـيامين محافظت و نگهبانى كرده و او را نزد وى بازگردانند، مگر آن كه مشكلى پيش آيدكه حلّ آن از عهده آنان خارج باشد و كار از دستشان بيرون رود.
شايد علت اين كه سابقه بدِ آنان را در مورد نگهدارى از يوسف و آن داستان تلخ و ناراحتكـنـنـده را بـه رخـشان كشيد، براى همين بود كه آن ها را وادار كند تا مراقبت بيش ترى درمحافظت از بنيامين كنند.
به هر صورت يعقوب رو به آنان كرده فرمود:من او را با شما نمى فرستم تا آن كهوثـيـقـه اى از خـدا نـزد مـن آوريـد(و تـعـهـدى خـدايـى بـه مـن بـسـپـاريـد) كه او را به منبـازگـردانـيـد، مـگـر آن كـه گرفتار (حادثه اى ) شويد. چون پسران تعهد خود راسـپـردنـد يـعـقـوب (مـوافـقـت كـرده و) گـفـت : خـدا دربـاره آن چـه مـى گـويـيم شاهد(ووكيل ) است .(548)
از ايـن كـه مـشـكل حلّ شد و پسران توانستند موافقت پدر را براى بردن بنيامين جلب كنند،خـوشـحـال شـده و آمـادهـئ سـفـر دوم شـدنـد. در بـرخـى از روايـت هـا فـاصـله سـفـراول با سفر دوم را شش ما ذكر كرده اند.
دومين سفر
فـرزنـدان يـعـقوب مقدمه حركت به مصر را فراهم كرده و بارها را بستند و بنيامين را نيزآماده مسافرت كرده و براى خداحافظى نزد پدر آمدند.
حضرت يعقوب كه صرف نظر از تجربه زندگى از منبع وحى الهى نيز برخوردار استو بـا عـالم غـيـب نـيـز ارتـبـاط دارد، در ايـن جـا سـفـارشـى ديگر به فرزندان خود كرد وفـرمـود:اى فـرزندان من ، از يك دروازه وارد (شهر مصر) نشويد و از دروازه هاى مختلفوارد شـويـد و البـتـه بـه مـن نـمـى تـوانم در برابر خداوند كارى براى شما انجام دهم(وجـلو قـضاى الهى را با اين تدبير بگيرم ) كه حكم (وفرمان ) تنها براى خدا است و منبـر او تـوكـل كـنـم و هـمـه تـوكـل كـنـنـدگـان بـايـد بـر اوتوكل كنند.(549)
هدف يعقوب در اين دستور
در اين كه يعقوب (ع ) به چه منظورى اين دستور را به فرزندانش داد، اختلاف است و عدّهاى گفته اند يعقوب از چشم زخم مردم نسبت به آنان ترسيد.
زيـرا وقـتـى يـازده پـسـر يـعـقـوب كـه هـمـگـى رشـيـد و نـيـرومـنـد بـوده و از نـظـرجمال و اندام و زيبايى ممتاز بودند، پيش رويش صف كشيدند، آن حضرت ترسيد كه اگرايـنها به همين شكل واجتماع وارد مصر شوند، توجه مردم را جلب كرده و چشم ها متوجه آنانشـونـد و مـورد اصابت چشم زخم قرار گيرند از اين دستور داد از دروازه هاى مختلف و بهصورت پراكنده وارد مصر شوند.
بـه دنـبـال ايـن گـفـتار، براى اثبات اين مطلب نيز كه چشم زخم حقيقت دارد و چشم مردم درزوال نـعـمـت هـا مـؤ ثـر اسـت ، سـخـنـانـى گـفـتـه شـده و حـديـث هـاى نـيـز ازرسـول خـدا(ص ) نـقـل كـرده انـد و از نـظر علمى هم موضوع را مورد بحث قرار داده اند كهنقل آن ها ما را از مسير خود منحرف مى سازد.(550)
بـرخـى گـفـتـه انـد يـعـقـوب تـرسـيـد اگـر اينها به صورت اجتماع وارد شوند، توجهمـاءمـوران دولتـى را بـه خود جلب كرده و مورد سوء ظن آنان قرار گيرند و احيانا براىتحقيق حال ايشان آن ها را به زندان افكنده و گرفتار شوند.(551)
خـداى تـعـالى بـه دنـبـال اين دستور يعقوب فرموده است :و چنان نبود كه (اين دستوريـعـقوب ) كارى در برابر خدا (وتقدير الهى ) براى ايشان انجام دهد، جز آن كه خواستهاى در دل يعقوب بود كه آن را برآورد و به راستى او داراى عملى بود كه ما بدو آموختهبوديم ، ولى بيش تر مردم نمى دانند.(552)
شـايـد بـا تـوجـه بـه سـيـاق وذيـل آيـه ، منظور خداى تعالى اين است آن چه يعقوب بهفـرزنـدان خـود گـفت ، روى علمى بود كه ما به وى آموخته بوديم و يعقوب نمى توانستجـلوى قـضاى ما را بگيرد، ولى چون به ما توكل و با اين برنامه ودستور مى خواست تاآن ها را از گزند حوادث حفظ كند، ما نيز خواسته اش را عملى كرديم و حاجتش را برآورديم، و پسرانش را از گزند يا چشم زخم مردم حفظ كرديم .
به هر صورت يازده پسر يعقوب حركت كردند و برطبق دستور پدر، هنگام ورود به مصرپراكنده شده و از دروازه هاى مختلف وارد شهر شدند و پس از اين كه بارهاى خود را فرودآورده و بـه مـركب هاى و سرو وضع خود رسيدگى كردند، مشتاقانه به سمت خانه عزيزمصر به راه افتادند.
طـبـيـعـى اسـت يـوسـف عزيز نيز بدون آن كه به نزديكان خود اظهار كند، هر صبح و شامانتظار ورود برادرانش به خصوص برادر پدر ومادريش بنيامين را مى كشيد و چشم به راهبود تا دربانان مخصوص ورودشان را به اطلاع او برسانند.
در چـنـيـن وضـعى دربانان - بدون اطلاع از هويّت مردانى كه بر درخانه عزيز مصر آمدهاند ورود يازده مرد رشيد، زيبا و نيرومند را به عزيز مصر خبر داده و درخواست اجازه ورودآنان را به عرض رساندند.
عـزيز مصر در كمال متانت و وقار به آنان اجازه ورود داد و سپس به خدمت كاران دستور داداز آن ها به گرمى پذيرايى كنند.
در حضور عزيز مصر
يوسف در جاى گاه مخصوص نشسته و پسران يعقوب وارد مجلس شدند و احترام هاى لازم رابـه جـاى آوردنـد و در جـاى خـود نشستند. درست روشن نيست كه هنگام ورود به آن مجلس چهمـطـالبـى عـنـوان شـد و چـه سـخـنـانـى ردّ وبـدل گـرديـد. بـه طـورمـعـمـول در ابـتدا برادارن يوسف از الطاف گذشته عزيز مصر تشكر كرده و سپس برادركـوچـك خـود را - كـه قـول داده بودند در اين سفر با خود بياورند- معرفى كردند، يوسفنـيـز از وضـع پـدر و خـانـدانـشـان سـؤ ال هـايـى كـرده و تـحـقـيـقـى بـهعمل آورد.
قرآن كريم اين ماجرا رابه طور اجمال چنين بيان مى كند:چون بر يوسف درآمدند، برادرخـود (بـنـيـامـيـن ) را پـيـش خـود برده به وى گفت : من برادر تو هستم و از آن چه اينها مىكردند غمگين مباش .(553)
بـعـضـى از مـورّخان نوشته اند يوسف كه پس از سالها دورى و فراق ، اكنون چشمش بهبـردار مـادريـش بـنـيـامـيـن افتاد. پس از گفت وگوى مختصرى كه با برادران ديگر كرد،نتوانست اضطراب و دگرگونى خود را تحمل كند، لذا برخاست و به اندرون رفت و پساز آن كه مقدارى گريه كرد، بنيامين را طلبيد و خود را معرفى كرد.(554)
در حديثى كه صدوق (ره ) از امام صادق (ع ) روايت كرده آمده است كه يوسف در آن مجلس ازبـنـيـامين سراغ پدرش را گرفت و او داستان پيرى زودرس و سفيدى چشم پدر را كه براثـر دورى و فـراق يـوسـف بـه آن مـبـتـلا شده بود، شرح داد و در اين وقت بود كه بغضگـلوى يـوسف ار گرفت و نتوانست خوددارى كند.از اين رو برخاسته ، به اندرون رفت وساعتى گريست ، سپس نزد آن ها برگشته و دستور غذا داد. پس از اين كه خوان هاى غذا راآوردند، گفت : هر يك از شما با برادر مادرى خود بر سريك خوان طعام بنشيند.
پسران يعقوب به ترتيب هر دو نفر بر سر يك خوان نشستند، فقط بنيامين بود كه تنهاماند،.
يوسف از او پرسيد:چرا نمى نشينى ؟
- دسـتـور شـمـا ايـن بـود كه هر يك از برادر مادريش سر يك خوان بنشيند و من ميان ايشانبرادر مادرى ندارم .
مگر تو برادرى مادرى نداشتى -؟
- چرا داشتم .
- پس چه شد؟
- اينان مى گويند گرگ او را دريده ؟
- تو در فراقش چه اندازه اندوهناكى ؟
- بـه اين مقدار كه خدا يازده پسر به من داد و من نام هر يك از آنان را از اسم او گرفته ونام نهاده ام .
- با اين وصف اساسا تو چگونه پيش زنان رفتى و لذت فرزند بردى ؟
- مـن پـدر صـالحـى دارم ، او به من گفت ازدواج كن شايد خداوند به تو فرزندى بدهد وزمين به تسبيح او سنگين گردد.
- اكنون بيا و در كنار من سرخوان غذا بنشين .
بـرادران كـه ايـن واقـعـه را ديدند، گفتند: به راستى خداوند يوسف و برادرش را بر مابرترى داده تا جايى كه فرمانرواى مصر او را بر سرخوان خود مى نشاند.
در ايـن جا بود كه يوسف خود را به بنيامين معرفى كرد(555)و گفت : من برادر توهستم و از آنچه اينها مى كردند، غمگين مباش .
بـعـيـد نـيست موضوع معرفى كردن يوسف به برادرش بنيامين پنهانى انجام شده باشد،نه در حضور برادران ، چنان كه جمعى از مورّخان نيز بدان تصريح كرده اند و شايد ازجمله اوى اليه اخاه كه در قرآن كريم آمده است ، نيز اين مطلب استنباط شود.
بـه هـر صـورت پـس از ايـن كـه يـوسـف خـود را بـنـيـامـيـن مـعـرفـى كـرد، شـرححـال خـود را بـراى بـرادر بازگفت و بلاها و سختى هايى كه تا به آن روز كشيده بود،بـه اطلاعش رسانيد و سپس خواست تا تدبيرى بينديشد و او را نزد خود نگه دارد، تا ازديدار او بهره بيش ترى ببرد. شايد پس از اين ماجرا خود بنيامين موضوع توقف و ماندندر مـصـر را پـيشنهاد كرده كه يوسف نيز پذيرفته و در صدد پيدا كردن راهى براى اينكـار بـرآمـده اسـت ، به گونه اى كه برادران مطلع نشده و در ضمن ناچار به موافقت بااين پيشنهاد نيز بشوند.
تدبير يوسف براى نگه داشتن بنيامين
خـداى تـعـالى در ايـن بـاره چـنين فرموده است :و چون بارشان را بست ، آب خورى (جامپـيـمـانـه ) را مـيـان بار برادرش (بنيامين ) گذاشت و سپس جارچى فرياد برآورد كه اىكاروانيان شما دزد هستيد. كاروانيان رو به آنان كرده و گفتند: چه چيز گم كرده ايد؟ آن هاگـفـتـنـد: جـام شـاه را گـم كـرده ايم و هر كس آن را بياورد، يك بار مژدگانى او است و منضـمـانـت (پـرداخـت ) آن را مـى كـنـم . برادران گفتند: به خدا سوگند شما مى دانيد كه مانـيامده ايم تا در اين سرزمين فساد كنيم و ما دزد نبوده ايم ! آنان گفتند: كيفرش چيست اگردروغ بـگـوييد؟ برادران گفتند: كيفرش خود وى است كه (او را به عنوان برده بگيريد ونزد خود نگاه داريد و) ما اين گونه ستم كاران را كيفر دهيم ، پس حضرت يوسف و يارانششروع كردند به جست وجوى بارها و سپس جام را از ميان بار برادرش بيرون آورد و ما اينچـنـيـن بـراى يـوسف تدبير كرديم كه حق نداشت در آيين شاه برادر خود را بازداشت كند،مگر آن كه خدا بخواهد (كه اين تدبير را برايش بكند) و ما هر كه را بخواهيم به مرتبهاى بالا بريم و برتر از هر صاحب علمى دانايى است .(556)
ظـاهـرا ايـن آيات احتياج به توضيح بيش ترى ندارد و دقّت در آن ها مطلب را به خوبىآشكار مى سازد، امّا تذكر چند نكته لازم است :
1. از سـياق آيات و ماجرايى كه گذشت ، چنين به دست مى آيد كه بنيامين از اين تدبير وتـوطـئه آگـاه بـوده است و شايد خود يوسف و برادرش در جلسه محرمانه اى اين نقشه ارطـرح كـردنـد تـا طـبـق يـك قـانـون مـسـلّم مـمـلكـتـى و اقـرار خود فرزندان يعقوب ، بدوناشـكـال و ايـرادى بـنـيـامـيـن را نـزد خـود نـگـه دارد و بـنـيـامـيـن بـه طـورتـفـصـيـل از مـوضـوع پـنهان كردن پيمانه اش آگاه بوده لذا در تمام مدتى كه بارها رابـازرسـى مـى كـردنـد، وى سـخـنـى نـگفت و با كمال خون سردى تماشا مى كرد و شايدگـاهـى تـبـسـمـى بـر لب مـى زد، بـرعـكـس بـرادران كـه بـاكـمـال تـعـجـب واقـعـه را تـمـاشـا كـرده و بـعـدا هـم سـخـنـان را دركمال ناراحتى اظهار داشتند.
2. منظور از سقايه در آيه شريفه كه آن را به جام پيمانه ترجمه كردهايـم ، ظـاهـرا جامى از جمله ظرف هاى سلطنتى بوده كه براى آشاميدنى ها از آن استفاده مىكـردنـد و در اخـتيار يوسف بوده است ، چنان كه برخى از مفسران نيز گفته اند و شايد درآن ايام به جاى پيمانه مورد استفاده قرار مى گرفت .
3. ايـن كـه جـارچـى يـوسـف فـريـاد زداى كـاروانـيـان قـطـعـا شـمـا دزدهـسـتـيـد(557)ايـرادى به يوسف نيست كه چرا آن پيغمبر بزرگوار به دروغ نسبتدزدى به برادران داد.
زيرا اولا: خود يوسف چنين سخنى بر زبان جارى نكرد، بلكه جارچى او چنين ندايى داد، وشـايـد او نـيـز از تـوطئه بى خبر بوده ، فقط همين مقدار مى دانست كه پيمانه گم شده وبـه سـرقـت رفـته و سپس ميان بارهاى ميهمانان كاخ پيدا شده است . و او از ماجراهاى پشتپرده خبر نداشت و از تدبيرى كه در اين باره شده بود، بى اطلاع بود.
ثـانـيـا: شـايـد نـسـبـت دزدى بـه بـرادران بـه مـلاحـظـهاعـمـال قـبـلى آنـان بـوده ، نه رفتارشان در آن ايام . مگر همين برادران يوسف نبودند كهيـوسـف را بـا حـيـله و نـيـرنـگ از پـدرشـان يـعـقـوب دزديـدنـد و بـه چـاه انـداخـتند و بهقـول بـرخى او را به كاروانيان فروختند و اگر خود يوسف هم اين نسبت را داده و منادى همبـه دسـتـور يـوسـف ايـن را جـار زده بـاشـد، سـخـن خلاف و دروغى نبوده است ، زيرا آنانافـرادى بـودند كه چندين سال قبل به سرقت انسانى شريف ، بلكه برادرشان دست زدهبـودنـد و بـه راسـتـى مـردمـانـى سارق بودند و اين معنايى است كه برخى از مفسران درترجمه آيه گفته اند و از ائمه دين نيز روايت شده است .
ثـالثـا: مـعـلوم نـيـسـت كـه ايـن جـمـله را بـه عـنوان خبر گفته اند يا به صورت پرسشواسـتـفهام صادر شده است ؛ يعنى اى كاروانيان آيا شما دزديد؟ و نظير آن در كلامعـرب بـسـيـار اسـت كـه جـمـله اى را بـه صـورت خـبر ذكر مى كنند، ولى منظور پرسش واستفهام است .
بارى يوسف با اين تدبير مشروع و ماهرانه كه از غيب الهام گرفته بود، توانست بدونچـون و چـرا بـرادرش بـنـيـامـيـن را نـزد خـود نـگاه دارد، و جاى ايراد و اشكالى نيز براىبرادرانش در اين كار نگذارد.
عكس العمل برادران

next page

fehrest page

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation