شخصيتشان مستحيل نمیشود و لازمه نظريه دوركهيم و اشخاصی كه در اين حداصالت اجتماعی هستند ، جبر اجتماعی است ، يعنی لازمهاش اين است كه فرداز خودش هيچ ارادهای و هيچ تشخيصی نداشته باشد ، يعنی وقتی كه حس میكند، اين جامعه باشد كه حس میكند ، وقتی كه اراده میكند اين جامعه باشد كهاراده میكند و فرد اساسا در مقابل جامعه هيچ استقلال نداشته باشد ، و حالآنكه در عين اينكه جامعه يك حقيقت و يك نوع تركيب است ، استقلال فرددر يك حد معين محفوظ است و لهذا فرد میتواند جامعه خودش را عوض كند .جزء مستحيل شده امكان ندارد كه بتواند [ وضع " كل " را ] تغيير بدهد وعوض كند . فرد میتواند علی رغم سير و جريان رودخانه جامعه ، در جهتخلاف جامعه سير و حركت كند ، میتواند سير جامعه را شديدتر كند ، میتواندكندتر كند ، میتواند متوقف كند و میتواند مسير تاريخ را عوض كند ، واين همان مسأله است كه انسان كه اختيار و آزادی دارد ، در مقابل جبرجامعه هم آزادی و استقلالش در يك حد زيادی محفوظ است . انسان دارای يك " خود " ذو مراتب است اين است كه انسان اينجور نيست كه اين شخص میگويد ، كه واقعا در ضميرخودش دو " من " احساس بكند ، يعنی واقعا دو " من " وجود داشته باشد: من فردی و من اجتماعی . " من " انسان تحت تأثير جامعه شكل میگيرد ،رشد میكند و به خود رنگ میگيرد ضمن اينكه يك نوع آزادی و استقلال دارد ،اما انسان واقعا دارای دو " من " نمیشود كه آن وقتی كه من ايثار میكنماو يك شخص است |