حجة الاسلام والمسلمين ، محقق عاليمقام آقاى شيخ على ابوالحسنى (منذر)مدافع حريم تشيعو نويسنده توانا از حوزه علميه قم ، در مقاله اى خطاب به مؤ لف كتاب نوشته اند:
برادر عزيز و گرانقدر، جناب حجة الاسلام آقاى شيخ على ربانى خلخالى ، از اين جانبعلى ابوالحسنى (منذر) خواسته اند تا آنچه را كه از مرحوم پدرم ، حجة الاسلام والمسلمينحاج شيخ محمد ابوالحسنى ، در باب كرامات حضرتابوالفضل - بل ابوالفضائل - عباس بن على بن ابى طالب عليه السلام در ياد دارمقلمى كنم . مقدمة يادآورى مى شود:
مرحوم ابوالحسنى از خطباى زبردست تهران بود كهاشتغال به منبر و اقامه جماعت را، با تدريس ادبيات و دروس دينى در برخى ازدبيرستانهاى پايتخت جمع كرده بود. وى كه عمرش دراز - در سنگر محراب و مدرسه -به وعظ و ارشاد خلق پرداخته بود، دلى سرشار از عشق به عترت پاك پيغمبر صلىالله عليه وآله داشت ، و، مفتخرانه ، مى گفت كه : ما در بانك حسينى عليه السلامحساب داريم . مردم ورامين هنوز جلسات پرسوز و گداز دعاى كميلش در سالهاىاختناق را به ياد دارند و در بسيارى از هيئات غرب تهران (خاصه ، منطقه عباسى وگمرك ) چنانچه ذكرى از وى به ميان رود، ناطق و مستمع ، بى ياد خير، از نام وى نمىگذرند. خدايش بيامرزد كه از كودكى به ما آموخت كه جز طريقاهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام راه نجاتى نيست و بقيه ، هر چه باشد، ضلالت وگمراهى است .
و اما بنعمة ربك فحدث ، و من لم يشكر المخلوق لم يشكر الخالق .
لا عذب الله امى انها شربت
|
و كان لى والد يهوى اباالحسن
|
فصرت من ذا وذى اءهوى اءباالحسن
|
آتش دوزخ ، ز جان مادرم بس دور باد
|
در بهشت نعمت حق ، جاودان ، مسرور باد
|
شربتى كز حب حيدر سركشيد آن نازنين
|
ريخت در كامم ز راه شير، چون ماء معين (328)
|
شكر حق گويم كه بابا نيز يار حيدر است
|
همچو مادر، دوستدار عترت پيغمبر است
|
پس عجب نبود كه پور آن ، بى رنج و محن
|
از بن جان ، مفتخر باشد به حب بوالحسن (329)
|
بارى شادروان حاج شيخ محمد ابوالحسنى ، ذهنى مملو از خاطرات جالب و شنيدنى درباب عنايات و كرامات ائمه اطهار عليهم السلام و نزديكان آن بزرگوار به دوستان وشيعيان خويش داشت كه بعضا مسموعات ، بلكه مشهودات مستقيم خود وى بود و درسخنرانيهاى عمومى و خصوصى خويش آن همه را، همچون درى بر گردنبندى ، در موضعىمناسب از كلام مى نشاند و از چشم حضار، اشك مى گرفت . دريغا كه اين بنده ، در زمانحيات ايشان ، در مقام جمع و ضبط آن خاطرات شگفت برنيامدم و آنچه كه اينك - جسته وگريخته - در ياد دارم ، خاصه در جزئيات قضايا، بعضا از عوارض دهر مصون نماندهاست .
مع الوصف ، براى آنكه همين مقدار بازمانده نيز از دست نرود(كه ، بحق ، گفته اند:)العلم صيد و الكتابه قيد، يا قيدوا العلم بالكتابة ) و ضمنا خواهشجناب خلخالى را هم يكسره بى پاسخ نگذاشته باشم ، يك دو داستان از گفته هاى پدررا - كه موضوع كتاب گرانسنگ حاضر مرتبط است - تقديم مى دارم . چنانكه خواهيد ديد،هر دو داستان ، حاكى از عنايات حضرت ابوالفضائل به كسانى است كه هر چند از آئينمسلمانى بدورند، اما معرفتى به مقام آن بزرگوار يافته و پاس حرمت وى را نگه داشتهاند؛ در معنى ، ارادتى نموده و عنايتى برده اند. جاى دارد كه ، سعدى وار، با سوزدل بگوييم :
گبر و ترسا وظيفه خور دارى
|
و اينك ، آن داستانها:
173. شراكت با حضرت اباالفضل عليه السلام !
1. پدرم ، از جناب دكتر رجبعلى مظلومى (استاد دانشگاه و نويسنده خوش قلم ودل آگاه معاصر)نقل كرد كه وى مى گفت :
سالها پيش از اين ، در دوران رژيم سابق ، در مسير نيشابور، در يكى از قهوه خانه هاىجاده شاهرود با تنى چند از ياران همسفر نشسته بوديم تا ساعتى از رنج راه بياساييم وآنگاه به حركت ادامه دهيم ... كه ناگهان حادثه اى جانگداز، همه ما و حاضرين ازاهل محل را به كنار رودخانه كشانيد. ماجرا از اين قرار بود كه : در نزديكيهاى قهوه خانه ،يك كاميون بارى كه كنترل آن از دست راننده اش خارج شده بود از مسير منحرف شد و درحاليكه برخورد آن با صخره هاى دره صداهاى مهيبى توليد مى كرد، به اعماق رودخانهرفت و... جز مشتى آهن پاره از آن باقى نماند.
پيداست كه خود ماشين ، چندان مهم نبود و اگر راننده سالم مى ماند، همه چيز - با تلاش وكوشش مجدد - قابل جبران بود؛ اما با چنين سقوط و تصادف هولناكى ، مسلم مى نمود كهراننده نيز در ميان آهن پاره ها تكه تكه شده و بهقول معروف : تكه بزرگه اش ، گوش اوست !
بارى ، ما، دريغان گويان ، بر حال زار راننده كاميون افسوس مى خورديم و در انديشهبوديم كه چگونه جنازه قطعه قطعه شده او را از عمق دره و از ميان آهن پاره ها به سطحجاده بالا آوريم كه ، ناگهان ، چشممان به راننده كاميون افتاد كه صحيح و سالم بالامى آيد: آرى ، اشتباه نكرده بوديم ، او خود راننده بود!
راننده كاميون ، كه بزودى معلوم شد يك فرد ارمنى است ، در برابر چشمان از حدقه درآمدهما وارد قهوه خانه شد و ما بر گردش حلقه زديم . بر آن بوديم كه جزئيات ماجرا را ازاو سؤ ال كنيم ، كه برخلاف انتظار، راننده ارمنى ، پيش از آنكه نفسى تازه كند دست درجيب كرده و يك دسته بزرگ اسكناس بيرون آورد و در حاليكه روى ميز مى گذاشت خطاببه ما چنين گفت :
- در سقوط مهلك ، كه شاهد بوديد، حضرت عباس عليه السلام شما مسلمانها مرا نجات داد.من يك فرد ارمنيم ، اما با او حسابى دارم و اين بار نيز، زمانى كه ماشين در عمق دره سقوطكرد، براى نجات خويش دست توسل به دامن او زدم و نام مبارك او را به زبان آوردم ، و اوجان مرا نجات داد. من در اين محل كسى را نمى شناسم و با محيط آشنا نيستم ، شما اينپول را بگيريد و به مسجد يا هيئت محل بدهيد كه به حساب و عنوان حضرت عباس عليهالسلام و در راه وى خرج كنند...!
174. پاداش ادب !
2. پدرم ، مرحوم ابوالحسنى ، نقل كرد كه ايضا در زمان رژيم سابق ، در يكى ازبيمارستانهاى تهران ، شخصى ارمنى بسترى بود كه گرفتار مرضى سخت بود و رنجبيمارى او را در شدت و تعب افكنده بود.
نيمه يكى از شبها - كه با شب تاسوعا مقارن بود - فرد مزبور يكى از پرستاران (بهاصطلاح مسلمان اما لاابالى )بيمارستان را ديد كه با يك بطرى عرقداخل اتاق وى شده و نزديك تخت او، روى زمين بساط عيش و نوش گسترده است !
شخص ارمنى ، در اثر معاشرتى كه با جامعه اسلامى ايران داشت ، نيك مى دانست كهشرابخوارى از ديدگاه اسلام كارى بس زشت و نكوهيده قلمداد مى شود و علاوه بر آن ،جماعت شيعيان شب و روز تاسوعا را متعلق به يكى از چهره هاى مقدس مذهبى خويش (آقاابوالفضل العباس عليه السلام )دانسته و بسيار محترم مى شمارند و حتى افراد بى بندو بار و سست ايمان نيز در چنين اوقاتى مى كوشند ازاعمال حرام و ناروا دورى جويند.
ازين روى ، از كار زشت آن پرستار مسلمان ! و شيعه ! - شرابخوارى ، آن هم در چنان شبى- سخت به شگفت آمد و بى اختيار زبان ملامت گشود كه :
فلانى ! من ارمنيم و مثل تو مسلمان نيستم كه حرمت چنين شبى را بر خود واجب مى شمارم . اماتو، ناسلامتى ، مسلمانى و اين شب هم ، در آئين شما شيعيان شبى مقدس تلقى مى شود.شرمت نمى آيد كه در برابر كسى چون من - كه دينى ديگر دارد - مقدسات مذهب خويش رازير پاى مى گذارى و حرمت اين شب را نگه نمى دارى ؟!
مع الاسف ، اين پند صادقانه ، به جاى آنكه آن مسلمان شناسنامه اى را به خودآورد و به توبه و تنبه وادارد، او را شديدا خشمگين ساخت و واداشت كه هر چه از فحش وفضيحت در چنته دارد، نثار بيمار كند:
- ساكت شو مردك ارمنى ... هذيان نگو... اين فضوليها به تو نيامده است ...!
شخص ارمنى ، كه در آتش مرض مى سوخت ، از اينكه مى ديد به خاطر يك تذكرصادقانه ، اين چنين مورد توهين و هتاكى قرار گرفته ، سخت غمين و ناراحت شد و دلششكست و در حاليكه قطرات اشك از گوشه هاى چشمش سرازير شده بود، پتو يا شمد رابر سر كشيد و خود را از چشم آن نهنگ مسلمانى پنهان كرد و ساعتى بعد خواببر او مستولى شد...
عالمى بود و اوضاعى ! در عالم خواب ، به گونه اى شگفت (كه مرحوم پدرم آن راتوضيح داد ولى مع الاسف جزئيات آن از خاطرم رفته است )به حضور سالار شهيدانعليه السلام و برادر گراميش ابوالفضل العباس عليه السلام رسيد و آن بزرگواران ،به پاس دفاع جانانه اى كه وى از حرمت تاسوعا و صاحب آن كرده و در اين راه توهينهاشنيده بود، او را مورد التفات و عناوينى خاص قرار داده و نويد شفا به وى داده بودند.
زمانى كه ارمنى مزبور از خواب بيدار شد، اثرى از رنج و مرض در خود نديد و فرداىآن روز نيز دكترها، پس از آزمونى دقيق ، گواهى دادند كه بيمار به نحوى معجزآسابهبود يافته است .
ماجراى پند ارمنى به پرستار مزبور و پاسخ توهين بار وىدل شكستگى ارمنى و تشرفش در خواب به محضر سالار شهيدان عليه السلام و پرچمداركربلا عليه السلام و خبر بهبوديش به دست آن بزرگواران ، همچون بمبى دربيمارستان و محيط اطراف صدا كرد و نقل محفل مؤ منين گرديد. از همين روى ، پس ازانتقال شخص ارمنى به منزل ، جمع كثيرى از مسلمينمحل ، به هيئت اجتماع ، روانه منزل او شدند تا ضمن عرض تبريك شفا، از همت وى در دفاعاز ساحت آل الله عليه السلام تشكر كنند.
پدرم ، به اينجاى داستان كه رسيد، در حاليكه قطرات اشك از چشم وى و مستعمان مىريخت ، با لحنى سوزناك ، آخرين پرده داستان را - كه حاوى پيام آن نيز هست -چنين نقل كرد:
زمانى كه مردم متدين در برابر خانه شخص ارمنى اجتماع كردند، او كه در كنار پنجرهطبقه بالا ايستاده و از اظهار لطف آن جماعت تشكر كرد، ناگهان سخنى گفت كه انبوه جمعيترا غرق در ضجه و ناله كرد. او فرياد كشيد:
- ما ارمنيها، اگر دنيامان ، چنانكه بايد، آباد و روبراه نيست و در زندگى با هزار و يكمشكل روبروييم ، عجبى نيست . عجب از شما مسلمانها، شيعه هاست كه چنين پيشوايان كريم وآقا بزرگوارى داريد و در عين حال در مشكلات دست و پا مى زنيد؟!
مسلمانها، چرا شفاى دردهايتان را از اين بزرگواران نمى گيريد؟!
شخص ارمنى ، و برپايى مجلس روضه براى حضرت على اصغر عليهالسلام
حال كه سخن از تعلق خاطر و ادب ورزى برخى از غير مسلمين به ساحت پيشوايان مذهبىشيعه به ميان رفت ، ذكر اين داستان نيز خالى از لطف و عبرت نيست .
شنيدم ( و نام گوينده در ذهنم نيست ) كه در يكى از محلات تهران ، سابقا يك ارمنى وجودداشت كه در ايام محرم ، يك روز را به عنوان طفل شش ماهه ابا عبدالله الحسين عليه السلامروضه مى گرفت (حال يا مستقلا و در منزل خويش ، و يا به صورتتقبل مخارج هيئت عزادارى محل در يكى از روزهاى ماه محرم - ترديد از من است ) و سفارش مىكرد كه مخصوصا روضه على اصغر عليه السلام را بخوانند!
به او گفته شد كه تو شخص ارمنى و غير مسلمان هستى و مسائلى همچون عزادارى اياممحرم و گريه بر امام حسين عليه السلام و لعن و نفرين بر يزيد و اتباع وى ، امرىصرفا اسلامى و مربوط به اعتقاد شيعيان است ؛ به چه مناسبت ، سالى يك روز مجلسروضه خوانى بپا مى كنى ، و آن هم روضه على اصغر امام حسين عليه السلام ؟!
در پاسخ گفته بود: درست است ، من يك ارمنى هستم و قاعده مرا با آنچه كه صرفا جنبهاسلامى و شيعى دارد كارى نيست . من چون اصل رسالت پيامبر اسلام راقبول ندارم ، طبعا نسبت به جانشينان يا مدعيان جانشينى وى نيز بى تفاوت بوده و درنتيجه ، در دعواى ميان امام حسين و يزيد، كه بر سر جانشينى پيامبر اسلام با هم نزاعداشته اند، تعصبى بر له يا عليه هيچكدام از طرفين دعوا ندارم . يزيد، بحق يا نابحق ،خود را خليفه مسلمين مى شمرده و قدرت را هم در دست داشته و در اين راه ، از تعقيب ودستگيرى و حتى قتل مخالفين خويش ابا نداشته است . امام حسين عليه السلام نيز ازمخالفين سرسخت او بوده و تن به قبول حاكميت او نداده و كارش نهاية به كشته شدنانجاميده است . اين حادثه ، براى من كه - همچون شيعيان - معتقد به امامت فرزند زهراعليهاالسلام نيستم ، دليل محكوميت يزيد نيست و چه بسا امام حسين هم اگر پيروز مى شدبرخى از مخالفين خويش را جوخه اعدام مى سپرد.
آرى من با درگيرى اين دو تن كارى ندارم ، اما سخن اينجاست كه مى بينيم در آن كشاكش ،سرداران و سپاهيان يزيد، حتى از آب دادن بهطفل شش ماهه اى چون على اصغر نيز - كه در آغوش پدر، از شدت تشنگى پرپر مى زد -دريغ كرده اند. در حاليكه كودكى در اين سن وسال ، بهيچوجه در نزاع طرفين وارد نبوده و به شهادت همه اديان و عقلاى عالم ،كوچكترين تقصيرى نداشته است ؛ مى توانستند او را سيراب كنند ولى پدرش را بكشند.از اينكه مى بينيم سپاه يزيد، به فرمان وى ، حتى بهطفل شيرخواره نيز رحم نكرده و او را با سنگدلى تمام بهقتل رسانيده اند مى فهميم كه جنگ يزيد و سرداران و سپاهيان امام حسين و ياران وى ،جنگى مذهبى و اعتقادى و به اصطلاح براى دفاع از دين اسلام و اين حرفها نبوده است وآنها، اساسا و اصولا، با انسان و انسانيت و با هر گونه عاطفه و احساس بشرى جنگداشته اند؛ وحشيانى بوده اند كه مى خواسته اند انسانيت را نابود كنند و در اينجاست كهمن هم صرف نظر از هر گونه گرايش دينى و مذهبى خاص ، و دست كم به عنوان يكانسان (كه علاقمند به خوبيها و متنفر از زشتيهاست ) خود را در اين كشاكش ،دخيل و حاضر و حساس مى بينيم و با به راه انداختن مجلس روضه خوانى براىطفل مظلوم امام حسين عليه السلام مى خواهم مخالفتم را با اين گروه ضدانسان و ضدعاطفهو مروت بشرى ، ابراز دارم (پايان كلام شخص ارمنى ).
بدين ترتيب ، آيا نمى توان استنباط كرد كه يكى از رموز گنجانده شدن شهادتطفل ششماهه ابا عبدالله عليه السلام (بر اساس تقدير و مشيت حكيمانه حقمتعال ) در برنامه عاشوراى امام حسين عليه السلام ، و اقدام حضرت به آوردن شيرخوارهبه ميدان و طلب آب براى او، دستيابى به همين مقصود، يعنى افشاى چهره ضدانسانىيزيد و رسوايى او در برابر تاريخ ، بوده است ؟
175. اى ابوالفضل مسلمانها، كرامت كن چرخهاى هواپيما باز شود!
جناب آقاى دكتر غلامرضا باهر، رياست محترم بيمارستان آية الله العظمى حاج سيدمحمدرضا موسوى گلپايگانى قدس سره در قم ،طى نوشته اى در تاريخ24/6/74 مرقوم داشته اند:
3. داستان زير را دوست عزيز و يار ديرينم كه ارادت به او را از دوران دبيرستان دروجودم احساس مى كنم برايم تعريف كرده است و من براى آشنايى بيشتر خوانندگاندرباره كرامات ابوالفضل العباس قمر بنى هاشم عليه السلام به رشته تحرير در مىآورم و در پايان ، قطعه شعرى را نيز كه در تاريخ 30/2/72 با عنوان علمداركربلا سروده ام تقديم مى كنم . دوستم مى گفت :
از مشهد با هواپيمايى عازم تهران بوديم . در انتهاى سفر، وقتى چراغهاى كمربندهارا ببنديد روشن شد، همگان كمربندها را بستند و منتظر فرود هواپيما در فرودگاهشدند. اما لحظه اى بعد بلندگوى هواپيما، سرنشينان هواپيما را مخاطب قرار داد و گفت :ما در بالاى باند فرودگاه در حال گشت زدن هستيم و چرخهاى هواپيما به علت نقص فنىباز نمى شود، لطفا آماده رويارويى با پيش آمد احتمالى سقوط و خروج مبارزه با سقوط وانفجار احتمالى هواپيما را به كار گيرند.
مردم مشغول گريه و زارى و خداحافظى با يكديگر بودند كه ، ناگهان يك مسافرارمنى با لهجه خاص خود گفت : اىابوالفضل مسلمانها! كرامت كن تا چرخهاى هواپيما باز شود! ناله اين فرد دلسوخته كارخود را كرد و چرخها باز شود با سلامت كامل در فرودگاه بر زمين نشست !
آقاى دكتر باهر، شعرى نيز در باب علمدار كربلا عليه السلام سروده اند كه زينت بخشاين گفتار مى سازيم :
هر درى را زدم ، مرا راندند
|
گر چه در تن ترا نباشد دست
|
دست خالى به خيمه ها عباس ؟!
|
داستان ارادتت به حسين عليه السلام فرمود
|
176. مرا هم به ديانت اسلام و مذهب شيعه دلالت كنيد!
حجة الاسلام والمسلمين آقاى شيخ على قرنى گلپايگانى صاحب تاءليفات كثيره ، دركتاب منهاج البيان على نهج الاخبار و القرآن (ص 24 و 25) آورده است :
4. يكى از رانندگان اتوبوس شهرستان قمنقل كرد در ايامى كه راه عتبات عاليات باز بود، من مرتبا از قم به كاظمين عليه السلاممى بردم و از آنجا مسافر به قم مى رسانيدم ، در يك نوبت كه از كاظمين عليه السلاممسافر زده بودم و مى آمدم ، به گردنه پاطاق كه نسبتا گردنه سختى است رسيدم . دروسط گردنه ديدم ماشين نفت كشى از سرگردنه پيدا شد و قدرى كه آمد من متوجه شدمترمز او پاره شده و اكنون آن ماشين سرگردنه پيدا شد و قدرى كه آمد من متوجه شدمترمز او پاره شده و اكنون آن ماشين بر حسب عادت مى آيد ماشين مرا زير مى گيرد و شصتمسافرى كه همه زوار قبر امام حسين عليه السلام مى باشند له و نابود مى كند ، و اصلاراه فرارى هم از براى خود نمى ديدم . دستم رفت تا دربى را كه در پهلوى خودم بودباز نمايم و خود را به بيرون پرتاب كنم تا اقلا خود كشته نشوم ، كه ناگاه ماشيننفت كش كه به سرعت به طرف ما مى آمد سرش برگشت و به كوه خورد و خوابيد.
من اتوبوس را نگاه داشتم و دويديم و ديديم درب ماشين به كوه گير كرده و رانندهصدمه اى نديده و لكن نمى تواند از ماشين بيرون آيد. به زحمت درب ماشين را بازكرديم و راننده را بيرون كشيديم . به مجرد آنكه از ماشين بيرون آمد، سؤال كرد: شما چه مذهبى داريد؟ گفتيم : مسلمان و شيعه مى باشيم . گفت : مرا هم به ديانتاسلام و مذهب شيعه دلالت نماييد، زيرا من ارمنى بوده و به كيش نصرانيت معتقدم . گفتيم :بگو اءشهد اءن لا اله الا اللّه و اءن محمدا رسول الله .
پس از آنكه شهادتين را بر زبان جارى ساخت ، پرسيد: عباس كيست ؟ ما گفتيم : عباس فرزند اول از ائمه ما على بن ابى طالب عليه السلام است . سؤال كرديم : چطور تو از عباس سؤ ال مى كنى ؟ گفت : در ايران كه رانندگى مى كردم ،رفقاى راننده شيعه مى خواستند مرا به مرام تشيع دلالت و رهبرى نمايند و لكن منقبول نمى كردم . آنان از راه دلسوزى و نصيحت به من فرمودند هر گاه جايى بيچارهشدى و خواستى خود را از گرفتارى برهانى ، بگو: يااباالفضل العباس ، و او قطعا از تو دادرسى خواهد نمود.
اين مطلب در ذهن من بود تا اينكه چون ماشين من از بالاى گردنه سرازير شد، ناگاهترمز آن بريد و من يقين كردم كه ماشينم به ته دره سقوط مى كند و بدنم قطعه قطعهمى شود، لذا ناچار شدم و چند مرتبه گفتم : يااباالفضل العباس . آرى ، ماشين مرا را وقف او نموده و تا زنده باشم در راه روضهخوانى او مصرف مى نمايم و همانجا با انگشت خود با مركب در جلو ماشين نوشت : شركتبا اباالفضل العباس عليه السلام .
177. ماجراى شگفت ما، و نيز نجات شخص مسيحى از مرگ حتمى به عنايت قمربنىهاشم عليه السلام
حجة الاسلام والمسلمين آقاى شيخ محمدرضا خورشيدى ، در تاريخ 4 رجب 1416 ق ، طىمرقومه اى نوشتند: آقاى منتظرى (ساكن بابل ) - كه قبلا نيز 4 كرامت ايشان را ذكركرديم - نقل كردند:
5. با خانواده ، از شهر خود (بابل ) به تهران آمديم . حدود 60 كيلومترىبابل ، در جاده هراز (كه تونلهاى متعدد شروع مى شود) درداخل تونل اول ، سيمهاى برق ماشين اتصال پيدا كرد و آتش گرفت . فرياد و جيغ بچهها بلند شد كه ، ماشين آتش گرفت ! من دستم را در ميان سيمها كه شعله اى از آتش شدهبود گذاشتم و سيمها را قطع كردم . دستم سوخت ، ولى ماشين سالم ماند؛ اما با اين كاراز روشنايى چراغهاى اتومبيل محروم مانديم ، مهم اين بود كه اقلا حدود پانزده تا بيستتونل (كه بعضى از آنها خيلى هم طولانى مى باشند) در پيش داشتيم .
پسرم مى گفت : بابا برگرديم بابل ماشين را تعمير كنيم و بعد به سوى تهرانحركت كنيم . گفتم : من كه كارم اين است كه براى قمر بنى هاشم عليه السلام گوشتبه فقرا مى دهم و حتى بعضى همسايه ها از من گله مى كنند كه چرا اين گوشت نذرى بهما نمى رسد؟ اينك دست توسل به دامن ايشان مى زنم ؛ ازابوالفضل چه ديدى ؟! بگو: يا اباالفضل ! و برويم .
بارى به طرف تهران حركت كرديم . توجه داريد كهاتومبيل ما ديگر حتى يكى از چراغهاى كوچك آن همقابل روشن شدن نبود، چون كليه سيمهاى چراغ را براى اينكه آتش نگيرد از باطرىماشين قطع كرده بودم و خاموش بودن چراغ درداخل تونل نيز صد در صد مساوى با تصادف است ، زيراداخل تونل در آن زمانها كه 40 سال قبل بود تاريك محض بود. با اينحال ، به محض اينكه وارد تونل دوم شديم باكمال تعجب ديديم چراغ جلوى ماشين ، مثل نورافكنداخل تونل را روشن كرده است !
از تونل كه بيرون آمديم ، به پسرم گفتم : پياده شو و چراغ را ببين ! پياده شد و گفت: چراغ خاموش است ! دوباره حركت كرديم و درتونل بعدى هم چراغ با روشنگرى عجيب خود به حيرت ما افزود! فهميدم لطفى از جانبآقا شده است .
بدون روشنگرى عجيب خود ادامه داديم و خلاصه ،داخل هر تونل كه مى رسيديم چراغ با نورى خيره كننده فضا را روشن مى كرد ولى بهمجرد اينكه از تونل بيرون مى آمديم تلالؤ خود را از دست مى داد ،مثل اينكه ماشين چراغ ندارد!
در اثر مشاهده اين صحنه شگفت ، حال عجيبى به من دست داده بود كه نمى توانم توصيفكنم . ذوق زده شده بودم و مرتبا گريه مى كردم ، تا بالاخره به تهران رسيديم . طبعامى بايستى سيم سيمهاى سوخته را مرمت مى كردم . گفتم اگر ماشين را نزد رفيقم كهباطرى ساز ببرم ، اول حرفى كه مى زند اين است كه : من كه به شما گفته بودمبا اين ماشين مسافرت نكن !! و اين باعث شرمندگى من مى شود، لذا ماشين را نزدباطرى ساز ديگرى كه مردى ميان سال ولى غريبه بود( و بعدا فهميدم كه وى فردىارمنى است ) بردم . به او گفت : بيا يك نگاهى به ماشين بينداز. آمد و نگاهى انداخت و پساز ديدن ماشين ، گفت : تمام سيمهاى ماشين سوخته است ، و يك قطعه هم سيم ندارد كهبشود يكى از چراغهاى آن را روشن كرد. گفتم : ما يكابوالفضل عليه السلام داريم كه چراغهاى اين ماشين را، بدون داشتن سيم ، و خودبخود،روشن مى كرد! ارمنى باطرى ساز گفت : اگر ماشين ما موتور هم نداشته باشد،ابوالفضل عليه السلام آن را به راه مى اندازد و ماشين خراب هم نمى شود! با تعجبگفتم : تو كه ارمنى و مسيحى هستى چطور اين حرف را مى زنى ؟! گفت : بياداخل تعميرگاه من و ببين روى آن صندوق پول چه نوشته است ؟ گفتم : سواد ندارم .بالاخره بچه اى را كه آنجا بود، نزد صندوقى كه در تعميرگاه آن ارمنى بود بردم واو عبارت روى آن را خواند كه نوشته بود : شركت بااباالفضل ! تعجب من بيشتر شد و سر قضيه را از وى پرسيدم .
باطرى ساز ارمنى گفت : من شوفر تريلى بودم . زمانى با زن و بچه ام ازسرازيريهاى پر پيچ و خم و بسيار خطرناك جاده كندوان چالوس (كه بعضى قسمتهاىآن به جاده مرگ مشهور شده است ) پايين مى آمدم كه ناگاه پمپ باد ترمز، خالى كرد وماشين ، ترمز خود را از دست داد. مرگ را جلوى چشم خود ديديم . براى نجات از مخمصه ،مرتب فرياد زديم يا عيسى بن مريم ! فايده اى نبخشيد. يكدفعه خانم من گفت : بگو يااباالفضل مسلمانها! و من هم كه از همه جا نااميد شده بودم صدا زدم : ياابوالفضل مسلمانها! به محض اينكه ابوالفضل را صدا زدم تريلى در لب دره متوقف شد.
قضيه (يعنى وضعيت توقف تريلى در كنار پرتگاه و عدم سقوط آن در دره ) به قدرىشگفت آور بود كه ماشينهاى بعدى متوقف مى شدند. راه بندان شد. راننده ها مى گفتند: چونماشين ترمز ندارد لذا براى حركت بايد آن رابكسل كنيم ، اما يكدفعه و به طور ناشناخته ، يك پسربچه ده دوازده ساله ،كاكل به سر، جلو آمد و گفت : من الان اين ماشين را درست مى كنم ! دستى به چرخ ماشين زد(با اينكه ترمز هيچ ربطى به چرخ ماشين نداشت ) و به من گفت : ماشين را روشن كن وبرو! و سپس به طور ناگهانى در بين جمعيت ناپديد شد. من پشت فرمان نشستم و ترمزرا امتحان كردم ، ديدم سالم است ! حركت كرديم و آمديم به تهران .
از همان تاريخ بيمه شراكت با ابوالفضل شدم و البته مسلمان نشدم ، اما تريلى رافروختم و سالهاست كه به باطرى سازى ماشيناشتغال دارم و وضع اقتصاديم خوب است . و اين صندوق را كه مى بينى در مغازه امگذاشته ام ، براى آن است كه هر چه درآمد دارم نصف كنم ؛ نصف آن را خود بر مى دارم ونصف ديگر را در اين صندوق مى ريزم ، ايام عاشورا كه فرا مى رسد، پولهايى را كهدر اين صندوق جمع شده خالى مى كنم و همه را به امامزاده زيد، كه در شميران است ،برده به متولى آنجا مى دهم تا براى ابوالفضل عليه السلام خرج كند(توجه داشتهباشيد چنانكه خود اين باطرى ساز گفته بود ونقل كرديم ، او هنوز مسلمان نشده بود ولى اينچنين اعتقاد محكمى به آقا قمر بنى هاشمعليه السلام داشت ).
178. آيا مى توانم در مجلس روضه اى كه يك ارمنى براى قمر بنىهاشم تشكيل داده شركت كنم ؟! در تاريخ 28 محرم الحرام سال 1416 ق حجة الاسلام والمسلمين آقاى سيد محمدرضاابطحى اصفهانى كرامتى را از آيت الله آقاى حاج آقا رحيم ارباب اصفهانى ره نقل كردند:
6. شخص ارمنى مريضش را به مطب دكتر رياحى مى برد و از معالجات او سودى نمىبرد. در بين راه كسى به او مى گويد كه ، ناراحت نباشيد، به آقا قمر بنى هاشم عليهالسلام متوسل بشويد حتما نتيجه خواهيد گرفت .
ارمنى مى گويد اگر من از اين توسل نتيجه گرفتم ، يك گوسفند براى سفره حضرتابوالفضل العباس عليه السلام نذر مى كنم . و مى افزايد: با توجه به اينكه همهدكترها مريضم را جواب گفته اند، پس از نتيجه گرفتن سفره اى را به نام حضرتتشكيل خواهم داد.
پس از اين منظور، مريض ارمنى شفا پيدا مى كند و او نيز در مقامعمل به نذر خويش بر مى آيد و از دكتر رياحى نزد آقاى ارباب رفته و از ايشان مىپرسد كه ، شخصى ارمنى پولى را به مسلمانى داده تا برايش سفره بيندازند، من دكتررياحى را هم دعوت كرده است كه شركت كنم . آيا رفتن من به سر سفره اى كه به دستيك مسلمان انجام گرفته ولى پول آن را يك ارمنى داده است ، جايز است يا نه ؟ آقاىارباب هم فرمودند: اشكالى ندارد.
179. نام مرا حسين بگذاريد!
فاضل و محقق فرزانه حجة الاسلام والمسلمين آقاى حاج شيخ ابراهيم وحيد دامغانى طىمرقومه اى نقل كردند:
7. حدود سالهاى 1338 و 1339 خورشيدى بود كه ، طبق نظر مرحوم آية الله آقاى حاجسيد محمود طالقانى ره مبنى بر اينكه بايد در ميان نظاميان نفوذ كرد، در مهنامهارتش مربوط به اركان ستاد و دانشگاه جنگ به تجزيه وتحليل غزوات و سريه هاى اسلامى در صدر اسلام مى پرداختم ، تا به فاصله ميانجنگهاى بدر و احد و كارشكنى يهوديان در پيشرفت اسلام رسيد و همكارى با مجله بهبهانه اينكه مستشاران نظامى ارتش ما مسيحى و يهودى هستند خاتمه يافت ...
در همان تاريخ ، ده شب اول محرم را در پادگان دژبانى سخنرانى داشتم . يك شب درباب بزرگوارى و شخصيت حضرت ابوالفضل عليه السلام و كرامتش سخن گفتم .افسر وظيفه اى كه تحصيلات بالاى دانشگاهى داشت نامى شبيه درشك داشت كهدقيقا در ذهنم نمانده است ، فرداى آن شب آمد و براى شناسايى بيشتر حضرت عباس عليهالسلام از من سؤ الاتى كرد. گويا كرامتى هم ديده و مطلبى مهم از توجه حضرتابوالفضل عليه السلام برايش به دست آمده بود، اصرار داشت كه مرا مسلمان كنيد. منقدرى تاءمل داشتم و مى گفتم كه پذيرفتن اسلام به پويايى و بصيرت بيشترى نيازدارد.
پس از مقدارى گفتگو، گفت من به آنچه بايد برسم رسيده ام و نيازى به مذاكره بيشترنيست .
بعد از انجام مراسم ، خواستيم نامش را عباس بگذاريم ، برادر جديدالاسلام گفت : آخرشما گفتيد: حضرت عباس عليه السلام هر چه داشت از تسليم در برابر فرمانپيشوايش حضرت امام حسين عليه السلام داشت ؛ پس نام مرا حسين بگذاريد كه ازحضرت عباس عليه السلام بالاتر است . خلاصه آنكه چندتن از بستگانش هم بوسيله وىمسلمان شدند. البته شخص مزبور ارمنى بود، كه به بركت حضرت قمر بنى هاشمعليه السلام خود و نزديكانش شيعه دوازده امامى شدند.
180. سفره ام البنين عليهاالسلام
حجة الاسلام والمسلمين آقاى صادقى واعظ، كه يكى از ارادتمندان خاندان عصمت و طهارتعليهم السلام در حوزه علميه قم مى باشند، نقل كردند:
8. يكى از سالها در تهران منبر مى رفتم . روز تاسوعا بود. سوار تاكسى شدم كه بهطرف مسجد آيت الله زاده مرحوم حاج سيداحمد بروجردى قدس سره بروم .
مسير حركت از ميدان شهدا به طرف صد دستگاه بود. در مسير به ترافيك بر خورديم كهاز رفت و آمد هيئتها ايجاد شده بود. راننده گفت : چه خبر است ؟! گفتم : مگر شما مسلماننيستيد؟ روز تاسوعا و روز عزادارى براى اهل بيت عليهم السلام است . گفت : من مسيحىهستم . گفتم : روز حضرت ابوالفضل عليه السلام است . گفت : من حضرتابوالفضل عليه السلام را خوب مى شناسم . سپس افزود:
من بچه دار نمى شدم . بعد از مدتى هم كه بچه دار شدم ، دو پايش فلج شد.
هر چه ثروت داشتم خرج كردم ، منزل و ماشينم را فروختم ، ولى نتيجه گرفته نشد.
يكى از شبها آمدم منزل ، ديدم زنم گريه مى كند. گفتم : چه خبر است ؟ گفت : اينجا كهمستاءجر هستيم ، صاحب خانه امروز مرا براى سفره ام البنين عليهاالسلام دعوت كرده است .
گفتم : ام البنين كيست ؟ برايم شرح داد. گفت : من هم بچه فلجم را بردم سر سفرهروضه و متوسل به حضرت ابوالفضل عليه السلام شدم ، حالا امشب هم ما دو نفرى بچهها را بغل كرده به آن حضرت توسل بجوييم . و همين كار را كرديم . شب در ايوانخوابيده بوديم ، نصف شب ديدم بچه بلند شده و مى دود! گفتم : چه خبر است ! دستش راگرفتم . گفت : اين آقا، اسب سوار، كيست ؟ اين بود معجزه حضرتابوالفضل عليه السلام .
181. اسمم را ابوالفضل گذاشتند
حجة الاسلام والمسلمين آقاى شيخ قدرت الله اسكندرى ميانجىنقل كرد: 9. شخصى را از اهل كرمانشاه در قم ديدم كه جوانى بلندبالا به نام آقاىاسكندر بود. وى ، كه بتازگى مسلمان شده بود، قبلا ارمنى بود. گفتم : به چه سبب ،شما مسلمان شديد؟ گفت : من ماشين بارى داشتم . در حين رانندگى ، ماشين آتش گرفت .درهايش محكم بسته شده بود و هر چه كردم نتوانستم باز كنم . ناگزيرمتوسل به حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام شدم . به مجردتوسل دربها باز شد و از ماشين به بيرون افتادم . بى هوش بودم . وقتى كه به هوشآمدم ، ديدم ماشين تماما سوخته است . لذا پيش يكى از مراجع قم رفتم و مسلمان شدم . اسممرا هم ابوالفضل گذاشتند و مرا به بيمارستان نكويى فرستاده و در آنجا سنت كردند.پس از آن پيش پدر و مادرم رفته و گفتم كه من مسلمان شده ام . آنها مرا طرد كردند. حالاآمده ام به قم و براى امرار معاش تاكسيرانى مى كنم . آقاى اسكندرى ميانجى افزودند:ناگفته نماند كه دستهايش هم سوخته بود.
182. وفا و ادب يك مسيحى !
جناب حجة الاسلام آقاى حاج شيخ مظفر معارف واعظ، در كتاب شريف زندگانىپرچمدار كربلا (ص 220) آورده است كه :
10. به ياد دارم كه در مرز خاورى كشور ما، يك تن مسيحى باغى داشت و در طريقتوسل به حضرت سيدالشهدا و اباالفضل عليهم السلام نذرى كرده بود و حاجتشبرآورده شده بود. به باغبان مسلمانش امر كرده بود به قدر صد كيلو انگور بچيند تابين بينوايان پخش ، و وفا به نذر شود. باغبان انگور را حاضر كرد. عيسوى بر آشفتكه چرا انگورهاى پست را جمع كردى ؟!
باغبان بى معرفت گفت : به مسكينان مى دهيد،قابل بهتر از اين نيستيد!
مسيحى گفت : براى آقايانى كه من تقديم مى كنم ، قابلند. بايد از بهترين انگور كهشايسته مقام آنها باشد انتخاب شود. لذا دو مرتبه جمع آورى و به مستمندان داده شد.
183. راننده مسيحى شيعه مى شود!
آقاى محمدكريم محسنى ، آموزگار دبستانهاى شهرستان خرم آباد، ازقول يكى از دوستانش به نام آقاى احمد كاووسى كه ايشان نيز آموزگار است ، چنينتعريف مى كند:
11. چند سال پيش براى استفاده از مرخصى عازم اهواز بودم . در بين راه ، در محلى كه بهنام تنگ فنى معروف است و گردنه خطرناكى دارد، كاميونى را ديدم كه قسمتجلوى آن در دره فرو رفته و در حالت ترس آورى قرار گرفته بود، به وجهى كهاگر چند نفر اندك فشارى به آن وارد مى كردند به عمق دره سرنگون مى شد. مااتومبيل خودمان را متوقف كرديم كه به آن كاميون نگاه كنيم . در اين هنگام ديديم عده اى دركنار همان كاميون نشسته و مشغول خوردن كباب هستند! آنها همين كه ما را ديدند به خوردندعوتمان كردند. دعوت آنها را پذيرفتيم و ازاتومبيل پياده شده جوياى قضيه شديم .
معلوم شد كه ترمز كاميون مزبور از ابتداى سرازيرى گردنه (تنگ فنى ) بريده مىشود. راننده كه مردى مسيحى است و به اتفاق خانواده اش سفر كرده ، دست و پاى خود راگم مى كند و در عين حال نيز هر لحظه بر سرعت كاميون افزوده مى شود.
راننده مى بيند چاره اى ندارد، به عيسى و موسى عليهم السلام و ديگر پيامبرانمتوسل مى شود اما از اين كارها و دعاها نتيجه نمى گيرد. كاميون به لب پرتگاه مى رسدكه در اين اثنا طفل خردسالش بى اختيار فرياد مى زند:
- يا حضرت عباس !
و كاميون غفلتا متوقف مى شود! گويى دستى قوى و مافوق تصور جلوى آن را مى گيرد!مرد مسيحى ، كه از اين كرامت مبهوت شده است ، پس از پياده كردن افراد خانواده اش بهسراغ روحانيون شيعه مى رود و به دين اسلام در مى آيد و اينك ، گوسفندى را كه وىنذر كرده بود ذبح كرده و آنان مشغول خوردن كباب آن بودند و اغلب رهگذران را نيزاطعام مى نمودند.
184. اى ابوالفضل مسلمانها، به فريادم برس
جناب آقاى حاج جواد افشار، كارمند بيمارستان آية الله العظمى گلپايگانى قدس سره ، طى يادداشتى براى مؤ لف اين كتاب چنين نوشته اند:
12. در سال 1356، كه مردم مغازه ها را مى بستند و عليه شاه تظاهرات مى كردند، يكروز مردى ارمنى به سن 32 سال را، از طرف بيت آية الله العظمى گلپايگانى ره به بيمارستان نكويى آوردند كه ايشان به دين مبين اسلام تشرف پيدا كرده واكنون وى را براى سنت به اينجا آورده ايم كه ختنه شود. او را بسترى و ختنه كردند. مناز او پرسيدم چه چيزى باعث شد كه شما مسلمان شدى ؟ گفت : من شاگرد ماشينهاىتريلى 18 چرخ بودم . راننده هم چون من ارمنى بود. از خرم آباد به طرف تهران حركتكرديم . به گردنه رازان كه رسيديم ، يكوقت راننده به من گفت : فلانى ، ترمزبريده است ، چه بكنم ؟ ماشين را به كوه بزنم يا به دره بياندازم ؟ در آن موقع بهيادم آمد كه مسلمانها، در مواقع سخت ، متوسل بهابوالفضل عليه السلام مى شوند.
لذا من نيز يكمرتبه گفتم : يا ابوالفضل مسلمانها بفريادم برس ! و ديگر نفهميدم .
موقعى كه چشم باز كردم ، ديدم راننده ته دره سقوط كرده و يك طرف ماشين چند تكه شدهاست . به خود گفتم : من هم بايد دست و پايم قطع شده باشد. دستم را حركت دادم ، ديدمسالم است ! پاهايم را تكان دادم ، ديدم سالم است ! حركت كردم ؛ ديدم من روى تخته سنگبوده و فقط انگشت كوچك دست راستم خراشى برداشته است . سوار ماشين شدم و بهتهران آمدم و به خانه رفتم . در يك اطاق نشستم و فكر كردم اينابوالفضل كيست كه مرا نجات داد، والا من هم مثل راننده بايستى چند تكه شده باشم ؟! مدتچند روز غذا درست نمى خوردم و فقط در اين فكر بودم كه من بايستى به دينابوالفضل عليه السلام درآيم . پدر و مادر و زنم مى آمدند و به من مى گفتند: برخيزبرو سر كار، زن و فرزند تو نان مى خواهند چرا خودت رامثل ديوانه ها در اطاق حبس كرده اى ؟! به آنها گفتم : تا من اينابوالفضل عليه السلام را نشناسم و به دين او درنيايم ، سر كار نمى روم !
از خانه بيرون آمدم . به درب يك يك مساجد مى رفتم و با پيشنماز آن صحبت مى كردم وشرح حالم را مى گفتم ، مرا حواله به مسجد و پيشنماز ديگرى مى داد. هر جا رفتم كسىحرفم را نپذيرفت . تا آنكه روزى مثل ديوانه ها در خيابان سپه قدم مى زدم ، نزديكيهاىتوپخانه به فردى معمم برخوردم كه عمامه اى مشكى داشت . جلوى او را گرفتم و شرححالم را براى او گفتم و افزودم نم پيش هر پيشنمازى رفتم مرا به ديگرى حواله داده وجواب مثبتى به من نداد، نمى دانم چه كنم ؟ آن آقا گفت : بيا با هم به قم برويم . رفتيمناصرخسرو، سوار اتوبوس شديم و به قم آمديم . مرا به درب مدرسه فيضيه آورده وگفت : اينجا بمان . اولين طلبه اى كه بيرون آمد جلوى او را بگير و شرح حالت رابگو. او ترا مى برد. من مى روم عمه ام را زيارت كنم ، بر مى گردم ، اگر كسى ترانبرده بود خودم ترا مى برم . ايستادم تا طلبه اى جوان بيرون آمد. ماجرا را براى اوشرح دادم . او مرا به منزل مرجع مسلمين برد و به دست آيت الله العظمى گلپايگانى بهدين اسلام مشرف شدم و اكنون نيز ايشان را به اينجا فرستاده است تا ختنه بشوم و ازاينجا كه مرخص شدم مجددا به خدمتشان برسم .
185. من ابوالفضل العباس عليه السلام هستم ، آمدم حقى كه بر ما پيدا كرده اىاداكنم !
حجة الاسلام والمسلمين ، جناب آقاى حاج شيخ محمد شريف رازى ، كه از شاگردان درساخلاق مرحوم آية الله حاج شيخ محمدتقى بافقى مى باشند و كتب ارزشمندى چون آثارالحجة و گنجينه دانشمندان تاءليف كرده اند،نقل مى فرمودند كه :
13. استادمان مرحوم آقاى بافقى ، به خادمش آقاى حاج عباس يزدى دستور داده بود كهشبها در خانه را باز بگذارد و مواظب باشد كه اگر ارباب حوائج مراجعه كردند به آنهاجواب مثبت بدهد. حتى اگر لازم شد در هر موقع شب كه باشد او را بيدار كند تا كسىبدون دريافت جواب از در خانه او برنگردد.
آقاى حاج عباس يزدى نقل مى كند كه ، نيمه شبى در اطاق خودم كه در كنار در حياطمنزل آقاى حاج شيخ محمدتقى بافقى بود خوابيده بودم . ناگهان صداى پايى درداخل حياط مرا از خواب بيدار كرد. من فورا از جا برخاستم . ديدم جوانى واردمنزل شده و در وسط حياط ايستاده است . نزد او رفتم و گفتم : شما كه هستيد و چه مىخواهيد؟ مثل آنكه نتوانست فورا جواب مرا بدهد. حالا يا زبانش از ترس گرفته بود و يامتوجه نشد كه من زبان فارسى به او چه مى گويم (زيرا بعدها معلوم شد كه اواهل بغداد است و عرب است ) ولى مرحوم آقاى بافقىقبل از آنكه او چيزى بگويد از داخل اطاق صدا زد كه : حاج عباس ، او يونس ارمنى است وبا من كار دارد. او را راهنمايى كن كه نزد من بيايد.
من او را راهنمايى كردم . او به اطاق آقاى بافقى رفت . مرحوم آقاى بافقى وقتى چشمشبه او افتاد بدون هيچ سؤ الى به او فرمود: احسنت ، مى خواهى مسلمان شوى ؟! او همبدون هيچ گفتگويى به ايشان گفت : بلى ، براى تشرف به اسلام آمده ام .
مرحوم آقاى بافقى ، بدون معطلى ، بلافاصله آداب و شرايط تشرف به اسلام را بهايشان عرضه نمود و او هم مشرف به دين مقدس اسلام شد. من كه همه جريانات برايمغيرعادى بود، از يونس تازه مسلمان سؤ ال كردم كه جريان تو چه بوده و چرا بدونمقدمه به دين اسلام مشرف گرديدى و چرا اين موقع شب را براى اينعمل انتخاب نمودى ؟! گفت :
من اهل بغدادم و ماشين بارى دارم و غالبا از شهرى به شهرى بار مى برم . يك روز ازبغداد به سوى كربلا مى رفتم ، ديدم در كنار جاده پيرمردى افتاده و از تشنگى نزديكبه هلاكت است . فورا ماشين را نگه داشتم و مقدارى آب كه در قمقمه داشتم به او دادم .سپس او را سوار ماشين كردم و به طرف كربلا بردم . او نمى دانست كه من مسيحى و ارمنىهستم ، وقتى پياده شد گفت : برو جوان ، حضرتابوالفضل العباس عليه السلام اجر تو را بدهد!
من از او خداحافظى كردم و جدا شدم . پس از چند روز بارى به من دادند كه به تهرانبياورم . امشب سر شب به تهران رسيدم و چون خسته بودم خوابيدم . در عالم رؤ يا ديدمدر منزلى هستم و شخصى در آن منزل را مى زند. پشت در رفتم و در را باز كردم . ديدمشخصى سوار اسب است و مى گويد من ابوالفضل العباس عليه السلام هستم ، آمده ام حقىكه بر ما پيدا كرده اى ادا كنم . گفتم : چه حقى ؟! فرمود: حق زحمتى كه براى آن پيرمردكشيدى . سپس اضافه كرد و گفت : وقتى از خواب بيدار شدى ، به شهر رى مى روى وشخصى ترا بدون آنكه تو سؤ الى كنى بهمنزل آقاى شيخ محمدتقى بافقى مى برد. وقتى نزد ايشان رفتى به دين مقدس اسلاممشرف مى گردى . من گفتم : چشم قربان ، و آن حضرت از من خداحافظى كرد و رفت .
من از خواب بيدار شدم و شبانه به طرف حضرت عبدالعظيم حسنى عليه السلام حركتكردم . در بين راه آقايى كه با من تشريف مى آورند. ايشان بدون اينكه چيزى از وى سؤال كنم مرا راهنمايى كردند و به اينجا آوردند و چنانكه ديدى من مسلمان شدم .
وقتى ما از مرحوم آقاى حاج شيخ محمدتقى بافقى سؤال كرديم كه شما چگونه او را مى شناختيد و مى دانستيد كه او آمده است كه مسلمان بشود؟فرمود: آن كسى كه او را به اينجا راهنمايى كرد، يعنى حجة بن الحسن عليه السلام ، بهمن هم فرمودند كه او مى آيد و چه نام دارد و چه مى خواهد.(330)