|
|
|
|
|
|
161. فراهم شدن خانه در اثر توسل به قمر بنى هاشم عليه السلام 1. حدود چهلسال قبل ، بنده از تهران راننده اتوبوس شركت واحد بودم و در خانه اى كه ده مستاءجردر آن زندگى مى كردند، من هم با خانواده خود در يك اتاق اجاره اى زندگى مى كردم . درايام دهه عاشورا، يكى از روزها كه مشغول رانندگى اتوبوس بودم و مسافر زيادى هم درماشين بود، ناگهان دسته عزادارى بازاريها، كه بر سر خودگل ماليده بودند و مشاهده وضع و حال آنها تاءثر عجيبى در مردم ايجاد مى كرد، از جلوىاتوبوس من گذشت . با ديدن اين صحنه بى اختيار شده ، ماشين و مسافرها را در وسطخيابان رها كردم و به ميان عزادارها رفتم و در حاليكه به سر مى زدم و يااباالفضل ! يا اباالفضل ! مى گفتم ، براى خريدن خانه و نجات از مستاءجرى كه آزارممى داد به آقا متوسل شدم و در خلال توسل ، عرض كردم : هر شب جمعه مى آيم شاهعبدالعظيم عليه السلام و بين مردم گوشت (به مقدار بودجه خودم )پخش مى كنم و بعدانيز اين كار را كردم ، تا اينكه بعد از مدتى ، به طور غير مترقبه ، زمينه آماده شد وخانه اى در قرچك ورامين خريدم . 162. نتيجه جسارت به قمر بنى هاشم عليه السلام ! 2. در همان مدتى كه شبهاى جمعه براى وفاى به عهد با قمر بنى هاشم عليه السلامبه زيارت حضرت عبدالعظيم عليه السلام مى رفتم ، ماشين سوارى قراضه اى توجهمرا جلب كرد و آن مبلغ 900 تومان (نهصد تومان ) خريدم . وضع ماشين آن قدر خراب بودكه وقتى آن را به گاراژ بردم ، تعمير كارها گفتند اين كه صنار نمى ارزد! و با منشوخى كردند كه : آيا قدرى بنزين دارى تا ماشين را آتش بزنيم ؟! ولى من در جوابگفتم : من شراكت با ابوالفضل دارم . بالاخره بعد از مدتى ماشين را سر و صورتى دادهو سپس توسط همان ماشين ، كه هر كس مى ديد مرا از مسافرت با آن منع مى كرد، با زن وبچه براى زيارت مولا على بن موسى الرضا عليه السلام حركت كرديم . از تهران بهبابل رفتيم ، و عموى خودم را هم كه پيرمردىاهل عبادت بود با خود برديم . ما عزم رفتن به مشهد را داشتيم ، ولى هر كس كه ماشين رامى ديد مى گفت : اين ماشين به مشهد نمى رسد! اما من باتوسل به قمر بنى هاشم عليه السلام اطمينان داشتم كه سالم به مشهد خواهم رسيد. دربين راه به مكانى جالب رسيديم . توقف كرديم و سماور را روشن كرديم و بساط غذا راپهن كرديم . يكدفعه ديديم يك ماشين بنز مدل بالا از راه رسيد و چهار نفر از آن پيادهشدند و نزد ما آمدند و گفتند: ما فقط مى خواهيم بپرسيم اين ماشين از كجا آمده است ؟!گفتيم : از تهران . گفتند: چطور از گردنه و كتل امامزاده هاشم (كه گردنه وكتل بسيار بلند و خطرناكى است )بالا آمد؟! در جواب گفتم : چون خاطر جمعى از آقاابوالفضل عليه السلام داشتم (ماشين به راحتى بالا آمد). اين جواب را كه دادم يك نفر ازاين چهار نفر سخنان موهن و كفرآميزى بر زبان راند و سپس حركت كردند و رفتند. ماساعتى در آنجا استراحت كرده و سپس به راه افتاديم . اما پس از طى مسافتى باكمال تعجب ديديم ماشين بنز مذكور چپ كرده است ! توقف كرديم و من پياده شدم ، ديدم كهسه تن از آن چهار نفر سالم مى باشند ولى از آن يكى ، كه چندى پيش به حضرت عباسعليه السلام (نعوذ بالله ) تمسخر و جسارت كرده بود، خبرى نيست ! سه نفر مذكور آمدند و صورت مرا بوسيدند و گفتند: - بر منكر ابوالفضل لعنت ! و افزودند: آن يكى كه كفريات مى گفت ، راننده ماشين بوده واتومبيل از آن وى بود. پس از اينكه از شما جدا شديم ، در بين راه ، ناگهان بدون هيچعلتى ، ماشين چپ شد و ما سه تن سالم ماندم ، اما آن خبيث مجروح و زخمى شد كه او را بهبيمارستان بردند. حقير (محمدرضا خورشيدى )مى گويد مناسب است كه اين بيت مشهور رادر اينجا متذكر شويم :
بس تجربه كرديم در اين دير مكافات
|
با آل على هر كه در افتاد، بر افتاد
| 163. نتيجه جسارت به جشن ميلاد قمر بنى هاشم عليه السلام 3. آقاى خورشيدى نوشته اند: ناگفته نماند توفيق بزرگى كه خداوند عالم به اين مرد، يعنى آقاى رضا منتظرى، داده است اين است كه از حدود چهل سال قبل تا كنون ، هر ساله به مناسبت تولد آقاابوالفضل العباس عليه السلام مجلس جشن و سرور مفصلى برپا مى كند، به طورى كهگاهى داخل حياط منزل و گاهى در خيابان ميز و صندلى مى چيند(مانند مجالس عروسى )واز مردم كوچه و بازار و رهگذران با شيرينى و ميوه جات پذيرايى مى كند. خلاصه اينكه، اين مرد با وضع مالى متوسطى كه دارد تمام آرزويش در مدتسال بلكه در طول عمر همين برپايى جشن ميلاد قمر بنى هاشم عليه السلام است ، بهحدى كه خودش مى گويد: لذت برپايى مجالس عروسى براى پسرانم ، درمقابل خوشحالى و سرورى كه از برپايى اين جشن به من دست مى دهد، بسيار ناچيز است. با ذكر اين مقدمه نظر خوانندگان گرامى را به مطالعه دو كرامت از اين مجالس جلب مىكنم . آقاى منتظرى مى گويد: در همان سالها كه در قرچك ورامين زندگى مى كرديم ايام تولد آقا قمر بنى هاشم عليهالسلام با گرماى تابستان مصادف شده بود، و من مجلس جشن مزبور را شب چهارم شعباندر خيابان ترتيب داده و بلندگو مى گذاشتم . جمعيت عجيبى جمع مى شد و چراغانىمفصل و پرچمهاى رنگارنگ به مجلس جشن ما زيبايى ديگرى مى بخشيد. نيز خود بنده ،فقط براى خوشحالى مردم در شب ميلاد علمدار كربلا و شادى قلب قمر بنى هاشم عليهالسلام ، يكى از برنامه هاى مجلس را از اين قرار داده بودم كه صورتم را سياه مى كردمو بازى در مى آورم تا سبب خوشحالى و خنده مردم و شيعيان گردد. در يكى از اين سالها، روز سوم شعبان بود و من براى آماده كردن جشن شب چهارم شعبانمشغول پرچم زدن و چراغانى و نصب بلندگو بودم كه ديدم يك ژاندارم گردن كلفت يقهباز كه آدم شرورى بود، با وضعى ناهنجار كه حتى بند پوتين او هم باز بود(البتهقضيه مربوط به دوران طاغوت بوده و تقريبا در 40سال قبل رخ داده است ) جلو آمد و با شرارتى عجيب گفت : اين كارها چيست ؟! من نمى گذارمشما اين كار را انجام دهيد. اصلا آقا، از رئيس پاسگاه اجازه گرفته ايد؟! در جواب گفتم: من از رئيس دنيا اجازه گرفته ام ، كه آقا حضرتابوالفضل عليه السلام است ! و بلافاصله آهن بزرگى برداشته و به سمت او حملهبردم . او فرار كرد و من به دنبالش روانه شدم . او به سمت پاسگاه دويد و من با همانآهن تعقيب كردم . وقتى ديدم واقعا از من ترسيد و فرار كرد، برگشتم . ژاندارم مزبور به پاسگاه مى رود و براى احترام رئيس پاسگاه دست بالا مى زند و مىخواهد بگويد كه ، فلانى بدون اجازه جشن مى گيرد و در خيابان بلندگو نصب مى كندو...؛ ولى هنوز حرف او تمام نشده ، كه ناگهان ، همان دم يك تيمسار براى بررسىاوضاع و سركشى از راه مى رسد و داخل پاسگاه مى شود. وى به محض وارد شدن ، و درهمان حال كه ژاندارم فوق الذكر براى رئيس پاسگاه (كه سرهنگ بود)مى كند كه اين چهوضع ژاندارم داشتن است (ماءمورى كه در زمان ماءموريت ادارى ، بندهاى پوتين او باز، ويقه اش نيز مثل آدمهاى لات و چاقوكش گشوده است )، چرا اين ژاندارم را ادب نمى كنى ؟!بنابراين من هر دوى شما را پس فردا منتقل مى كنم به آبادان تا گرماى شديد آنجا رابخوريد و بميريد و...! جالب اين است كه من ، از اين قضايا كه در پاسگاه اتفاق افتاد، هيچ خبرى ندارم . بارى ،طبق مراسم هر سال ، جشن را در شب ميلاد ابوالفضل العباس عليه السلام شروع كرديم ودر ضمن جشن هم ، چنانچه گفتم ، خودم را سياه كردم و به مجلسم آمدم تا برنامه ام (يعنىسياه بازى ) را شروع كنم . وقتى رسيدم به من خبر دادند كه رئيس پاسگاه و رئيس شهردارى با تو كار دارند! با عصبانيت ، رفتم ؛ اما باكمال تعجب ، ديدم دو دسته گل بزرگ آورده اند و هر كدام يك جعبه شيرينى در دست دارندو مى گويند راننده هستى و يك خانه خراب دارى و راننده شركت واحد هستى )تبريك عرضمى كنيم ! بعد از من سؤ ال كردند كه آن يكى كه در بين جمعيت چاى مى دهد كيست ؟ گفتم : نمى دانم . رئيس پاسگاه گفت : او همان ژاندارمى است كه مى خواست مانعبرگزارى جشن شود! و بعد از جريان آمدن تيمسار به پاسگاه و توبيخ او را شرح دادو اضافه كرد كه بعد از توبيخ و خوردن سيلى ، اين ژاندارم گفته است كه از امروز مىخواهم نماز بخوانم ، چون پدر و مادر من مسلمانند و من از اين ساعت ، نوكرابوالفضل عليه السلام مى شوم ! گفتم : عجب ، براى همين است كه از ساعت سهبعدازظهر آمده است و مشغول پرچم زدن و آب و جارو كردن است و با من رفيق شده وروبوسى كرده است ولى چون لباس ژاندارمى را در آورده بود او را نشناختم ؟! واضافه كردم كه خاطر جمع باشيد، حالا كه او توبه كرده است از قدرت قمر بنى هاشمعليه السلام نه او را و نه تو را - هيچ كدامتان را- به آبادان تبعيد نمى كنند و همين طورهم شد و چون ژاندارم واقعا از توهين به مجلس جشن آقا توبه كرده بود و رئيس پاسگاههم با آوردن شيرينى و دسته گل به مجلس احترام كرد، در پست خود باقى ماندند. 164. شفاى پسر در اثر برپايى جشن ميلاد قمر بنى هاشم عليه السلام . 4. آقاى منتظرى مى گويد: سال ديگر، بعد از اين قضيه ، در شب ميلاد قمر بنى هاشمعليه السلام در حين مجلس مرا صدا زدند. رفتم جلو، ديدم حدود شش نفر از يك ماشين پيادهشدند كه در ضمن يك زن بى حجاب رقاصه هم در ميان آنهاست و به من مى گويند كهبياييد انگور و خيار، شيرينى آورده ايم ، داخل ماشين است ، كمك كنيد آنها را پايينبگذاريم . جواب دادم كه قبول نمى كنم ، چون هر چه خودم براىابوالفضل عليه السلام روى ميز گذاشته ام مردمقبول دارند و از شما قبول نمى كنيم . يكى از آنها جواب داد: بايد اينها را كه ما آورده ايمقبول كنى ، چون قضيه اى داريم و ان اين است كه : من ، پارسال در چنين شبى از اينجا مى گذشتم تا به ورامين بروم . در اينجا (قرچك )ديدم خيابان را چراغانى كرده اند، پرسيدم : چه خبر است ؟ مردم گفتند: اينها كار يك نفرراننده واحد است كه هر سال جشن تولد براى آقاابوالفضل عليه السلام مى گيرد. تا اين كلمه را از مردم شنيدم ، بى اختيار گريه را سر دادم ، چون خودم كه مدير تئاترتهران هستم پسرى بيست و دو ساله دارم كه مريض بود و هر دكترى مراجعه كرده ، و حتىبه خارج هم برده بوديم ، بهبود نيافته بود. لذا درحال گريه گفتم : يا حضرت ابوالفضل عليه السلام ، دكترها همه جا پسرم را جوابكرده اند، پس تو دكتر پسرم باش ! و بعد از اينتوسل به اين مجلس آمدم و مجلس بازى و نمايش شما را ترك كردم و سپس به تهرانرفتم . از معجزه ابوالفضل عليه السلام همان شب ، پسرم خوب خوب شد، الان مشكلىندارد. اين قضيه ماست ، بنابراين تو نمى توانى اين ميوه ها و شيرينيها راقبول نكنى ، چون آنها را براى عرض تشكر از قمر بنى هاشم عليه السلام آورده ام . ما هم ميوه ها و شيرينيها را پايين گذاشتيم و بعدا آن مدير تئاتر و همراهانش در مجلس ماشركت كردند و به آن زن بى حجاب هم چادرى داديم و او هم در مجلس شركت كرد و تا چندسال اين نفر شب ميلاد ابوالفضل عليه السلام مى آمدند و در برنامه شركت مى كردند وآن پسر هم بعد از شفا گرفتن ، عروسى كرد و با سلامتىكامل به زندگى ادامه داد(پايان كلام آقاى منتظرى ). خداوند عالم روز به روز معرفت و ارادت ما را به ساحت قدس قمر بنى هاشم علمداركربلا عليه السلام افزون سازد و همه مروجين و مبلغين دين مخصوصا حضرت حجة الاسلاموالمسلمين حاج آقا ربانى خلخالى را، در پناه بازوى تواناى آن بزرگوار حفظ و حراستو تاءييد فرمايد. آمين رب العالمين . محمدرضا خورشيدى ، 4 رجب المرجب 1416. 165. به حضرت عباس عليه السلام نترس ! جناب حجة الاسلام والمسلمين آقاى حاج سيدحسن سبطاحمدى كه يكى از مدرسين عاليمقام حوزهعلميه قم مى باشند، كرامتى از حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام بهنقل از مرحوم جدشان مرقوم داشته اند كه مى خوانيد: حقير سيدحسن سبط احمدى ، محصل علوم دينى در حوزه مقدسه علميه قم - صانها الله تعالىعن التصادم - اين قضيه و داستان را كه از كرامات و عنايات آقا و مولا حضرت ابىالفضل العباس - صلوات الله و سلامه عليه - است و بلا واسطه از جد بزرگوارم مرحوممغفور سلالة السادات الفخام و قدوة الانام مير سيد عمادالدين ساوجى متوفى در سنه1335 شمسى شنيده ام براى شما نقل مى كنم . حدود صدسال از وقوع اين قضيه مى گذرد. ايشان مى فرمودند كه : در عنفوان شباب و غرور جوانى ، شيفته زيارت كربلاى معلى و عتبات عاليات بودم - زادالله فى عزها و شرفها- مجردا و متوكلا على الله از بلده ساوه با قاطر به طرفكرمانشاه كه مسير راه در آن زمان بود حركت كردم تا به قصرشيرين رسيدم . شنيده بودم كه در آن منطقه ، كردها راهزن و طاغى زيادند و مزاحم زوار و مسافرين مىشوند و با حربه و گرزهايى كه به آن واحد يموت مى گفتند آنها را مى زنند و مىكشند و اثاثيه ايشان را به غارت مى برند؛ لذا چون تنها بودم ، وحشت داشتم . ازطرفى هم هوا سرد بود.د ناچار عبا را سواره بر سر كشيدم ، با اينكه شب تاريك و سردبود و مركب و استر بسرعت راه مى رفت ، اما قلب من از ترس مى طپيد. ناگهان از عقب سردر سمت راست صداى شخصى را شنيدم كه مى فرمود: آقا سيد، به حضرت عباس نترس !به حضرت عباس نترس ! به حضرت عباس نترس ! سه مرتبه اين جمله را تكرار فرمود،راه امن است و امان ، نگاه كن چادرهاى شيوخ عرب را ببين ! آن مرحوم با يك حال خوشى مى فرمودند: وقتى من اين صداى فرح بخش را شنيدم ، متوجهسمت راست شدم تا ببينم كيست ، ولى متاءسفانه كسى را نديدم ؛ اما همين كه سرم را بهجلو و مقابل صورت برگرداندم چشمم به چراغها و چادرهاى زيادى افتاد، ترسم بكلىاز دلم رفت و خود را در سرزمين امن و امان و خير و بركت ديدم - زاد الله فى عزها وشوكتها و رزقنا الله زيارتها و حشرنا الله مع صاحبها، بحرمته و جلاله عند الله تباركو تعالى ، آمين رب العالمين . به قلم حفيد آن مرحوم ادنى من تراب اءقدام المحصلين و مروجى شريعة سيد المرسلين وخدمة ولاية اءميرالمؤ منين و يعسوب الدين صلوات الله عليهم اجمعين سيد حسن سبط احمدى . 166. من هرگز بر مولاى خود سبقت نمى گيرم ! دانشمند محترم ، شاعر اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام ، جناب آقاى محمدعلى مجاهدىپروانه مرقوم داشته اند: حدود بيست سال پيش در يك حادثه بسيار غيرعادى و استثنايى ، قسمتى از لاله گوش چپخود را از دست دادم ، و در اثر شوكى كه به من وارد شده بود، ساعتها بى هوش بودم .وقتى به خود آمدم خود را در يكى از اتاقهاى بيمارستان مهر تهران يافتم . پس از پرسش از چگونگى امر، مشخص شد كه در قم ، قسمت جداشده را دوخته و جهتتكميل عمليات جراحى به صورت اورژانس ، مرا به بيمارستان يادشدهمنتقل كرده اند . فرداى روزى كه در بيمارستان مهر بسترى شده بودم ، حضرت آيت اللهآقاى سيدمحمد حسينى خويى به اتفاق فرزند بزرگ خود آقا سيدعلى به عيادتم آمدند.اين بزرگوار علاوه بر آنكه عالمى عامل و پرهيزگار هستند و با خاندان مجاهدى رابطهسببى دارند ( شوهر خواهر مرحوم علامه كبير، آيت الله ميرزا محمد مجاهدى تبريزى متوفىسال 1380 هجرى قمرى )، داراى فرزندانى متعهد و پاك و متدين هستند و آقاى سيدعلى درميان ايشان بهترينند. آن روز در سيماى اين جوان معصوم ، آشكارا مى خواندم كه حرفهابراى گفتن دارد ولى شرم حضور، مهر سكوت بر لبان او زده است . از پدر ايشانپرسيدم كه چرا امروز آقا سيدعلى دچار هيجان زدگى شده و در حيرت فرو رفته است ؟آقاى خوئى در حاليكه بغض گلويش را گرفته بود، فرمود: امروز صبح زود، وقتى آقا سيدعلى از خواب بيدار شد، هيجان بسيارى در چهره اش مشهوربود، و وقتى علت هيجان او را پرسيدم بشدت گريست و گفت : ديشب در خواب ديدم كه آقاشمس الدين ( نامى كه در خانواده مرا با آن صدا مى كنند ) را در اطاق شماره فلان ، طبقهدوم بيمارستان مهر بسترى كرده اند و من در جلوى در اطاق ايستاده بودم تا اجازه ورود دادهشود، در اين اثنا ديدم دو سيد بزرگوار كه آثار جلالت و بزرگى از سيماى آنانساطع و بسيار نورانى بودند، براى عيادت آمدند. هنگامى كه به نزديك اطاق رسيدند،ديدم يكى از آن دو بزرگوار به ديگرى فرمود: شما جلوتر برويد، من هم بهدنبال شما مى آيم ، ولى آن مرد بزرگوار نپذيرفت و فرمود كه من هرگز بر مولاى خودسبقت نمى گيرم ! در اين هنگام آن مرد روحانى بزرگوار به ديگرى فرمود: در اينعمل ، رازى است و آن اين است كه كار ترميم اعضاى قطع شده با شماست و خداوند اينشرافت را مختص شما قرار داده است ! در اين اثنا گويى پرده از جلوى چشمانم برداشتهشد و يقين كردم كه در محضر حضرت اباعبدالله الحسين و حضرتابوالفضل قمر بنى هاشم عليه السلام قرار دارم و عطر عجيبى شبيه شبيه به عطرياس ولى بسيار خوشبوتر از آن به مشامم رسيد. حضرت قمر بنى هاشم عليه السلامدر اطاق را باز كردند و آقا امام حسين عليه السلام هم بهدنبال ايشان وارد اتاق شدند و من از شدت تاءثر و اشتياق از خواب پريدم . آيت الله خوئى فرمودند: خواب آقا سيدعلى مرا به فكر انداخت و دانستم كه خطرى متوجهشما گرديده است ، زيرا آقا سيدعلى خيلى كم خواب مى بيند ولى خوابهاى او حالت رؤياهاى صادقانه را دارد، لذا بلافاصله با قم تماس تلفنى گرفتم و متاءسفانه خبراين حادثه و بسترى شدن شما در بيمارستان مهر را به من دادند، ولى شماره اتاق را بهمن نگفتند. فورا با آقا سيدعلى راهى بيمارستان مهر شدم و بى آنكه سراغ اتاق شما رااز كسى بگيرم به راهنمايى آقا سيدعلى اتاق شما را شناسايى كردم و به عيادت شماآمدم و آقا سيدعلى در بيرون در اتاق به خاطر تاءثرى شديدى كه دارد، نشسته و محلىرا كه آن دو بزرگوار را در خواب مشاهده كرده است ، مى بوسد و مى گويد: آقا شمسالدين شاعر اهل بيت عليهم السلام است و مورد عنايت اين خاندان مى باشد. جناب مجاهدى ، در پايان دو رباعى زيرا را نيز، كه از سروده هاى خود ايشان است ،تقديم محضر فرزند رشيد ام البنين عليهاالسلام كرده اند:
آن روز كه در تب و تاب آمده بود
|
وز سوز عطش در التهاب آمده بود
|
ديدند كه آن بحر كرم ، مشك بدوش
|
تا بر لب شط رساند آب ، آمده بود!
|
اى كعبه به داغ ماتمت نيلى پوش
|
وز تشنگيت فرات در جوش و خروش
|
جز تو، كه فرات رشحه اى از يم تست
|
دريا نشنيدم كه كشد مشك به دوش !
| 167. اى باد خجالت نمى كشى ؟! آقاى عطارى نژاد در كتاب ايجاد عالم به خاطر پنج تنآل عبا عليهم السلام مى نويسد: از قدما و معمرين شنيدم كه اصناف محترم بازار شهر رى ( حضرت عبدالعظيم عليهالسلام ) در مدرسه عتيق آن شهر، كه فعلا به مدرسه برهانيه مشهور است ، مجلس عزا وسوگوارى برپا كرده و از مرحوم حاج ميرزا رضاى همدانى ، پدر بزرگوار مرحوم حاجميرزا محمد كه صاحب كتاب صلاة مى باشد، دعوت نموده بودند كه وعظ و خطابه آنمجلس را بر عهده گيرد. فصل ، فصل بهار، و مقتضى باد و باران بود و هوا گاه ابرى و گاه آفتابى مى شد وتغير داشت . مشهور است كه يك روز، هنگامى كه ايشان بر سر منبرمشغول سخنرانى بوده اند، ناگهان هوا طوفانى شده و باد شديدى مى وزد كه بر اثرآن چادر پوشش با ديركهاى آن به حركت در مى آيند و طناب ديركها به طرف يسار ويمين حركت مى كنند و دقيقه به دقيقه باد بر شدت خودش مى افزايد. اين عالم ربانىبا مشاهده آن صحنه دستهاى مبارك را از آستين عبا در مى آورد، دو زانو و مؤ دب بر روىمنبر قرار مى گيرد و با انگشت سبابه اشاره به باد مى كند و مى فرمايد كه : اى باد،حيا ندارى و خجالت نمى كشى ؟! آن قدر ياغى و سركش هستى ؟! مگر نمى بينى و نمىشنوى كه من مشغول ذكر مصيبت حضرت عباس قمر بنى هاشم عليه السلام مى باشم ؟! مى گويند: آن باد شديدى كه برخاسته و مى خواست چادر با آن عظمت را از بيخ و بنبركند، آرام آرام ، مختصر مختصر، ساكت شد تا ايشان باكمال آرامش روضه خود را خواندند و به پايان رساندند. پس از پايين آمدن ايشان ازمنبر، مجددا طوفان شديدى برخاست و هنوز نصف جمعيت خارج نشده بودند كه چادر در اثرشدت باد، پاره پاره گشت و همه پارچه هاى سياهى را كه بر در و ديوار نصب كردهبودند (جز كتيبه هايى كه در آن ذكرى از اهل بيت عليهم السلام و امام حسين عليه السلامرفته بود ) از جا كند و پاره پاره نمود! فصل دوم عنايات قمر بنى هاشم عليه السلام بهاهل سنت(شامل 5 كرامت ) 168. مرد سنى ، از مشاهده كرامت شيعه شد! حجة الاسلام والمسلمين آقاى سيد محمدعلى جزايرىآل غفور، از مدرسين حوزه علميه قم نوشته اند: اين كرامت به خط جد اعلاى ما مرحوم سيدعبدالغفور نوشته شده و به دست ما رسيده است ، كه اينك با اندكى اصلاح در الفاظ وعبارات (بدون تغيير در معانى ) تقديم مى گردد: 1. طويريج دهى است در سه فرسخى كربلا كهخ همه ساله روز عاشورا دستجات عزا وسينه زنى از آنجا پياده به كربلا مى روند و دسته طويريج مشهور است . بارى ، زنى از اهل طويريج ، حاجتى داشته است ، گوساله اى نذر حضرت عباس عليهالسلام مى كند و حاجتش برآورده مى شود. براى زيارتاول ماه رجب كه به كربلا مشرف مى شود گوساله را همراه خود مى برد. در بين راه يكىاز ماءمورين ژاندارمرى ، كه سنى بوده ، او ار مى بيند و مى پرسد گوساله را كجا مىبرى ؟ مى گويد: نذر حضرت عباس است و به كربلا مى برم . آن را از او مى گيرد ومى گويد نمى خواهد به كربلا ببرى ! هر چه زن اصرار و خواهش مى كند، پس نمى دهد.زن مشرف به كربلا مى شود و در حرم حضرتابوالفضل عليه السلام ، جريان را به آقا عرض مى كند، كه من به نذر خود وفا كردمولى آن مرد سنى از من گرفت ، و از آقا خواهش مى كند كه گوساله را از آن ماءمور سنىبگيرد. شب كه مى خوابد در خواب در خواب خدمت حضرت عباس عليه السلام رسيده و مجددا خواهشمى كند كه به هر وسيله شده حضرت ، گوساله را از او بگيرد. حضرت مى فرمايد: نذرتو رسيد قبول است ! عرض مى كند كه من دلم مى خواهد از او بگيريد. مى فرمايد: منگوساله را به او بخشيدم و ما خانواده وقتى چيزى به كسى بخشيديم آن را پس نمىگيريم . باز زن اصرار مى كند. حضرت مى فرمايد: آن مرد حقى به گردن من دارد و منبه تلافى آن حق ، گوساله را به او بخشيدم . مى پرسد: آن مرد سنى چه حقى بر شمادارد؟! مى فرمايد: مدتى پيش ، همين مرد روزى به جايى مى رفت . هوا بسيار گرم بود، وتشنگى بر او غالب شد به حدى كه نزديك بود به هلاكت برسد. پس به كنار نهرآبى رسيد و از آب آن آشاميد. چون سيراب شد، به ياد تشنگى برادرم ، امام حسين عليهالسلام ، افتاد و اشك از چشمش جارى شد و بر قاتلان آن حضرت لعنت فرستاد. به اينسبب من گوساله را به او بخشيدم . وقتى زن به طويريج برگشت ، باز آن مرد سنى را ديد و جريان خوابش را براى اونقل كرد. مرد گفت : بيا گوساله را بگير! گفت : نمى گيرم ، حضرت عباس عليه السلامبه تو بخشيده . مرد گفت : به خدا قسم ، از اين موضوع بجز خدا كسى خبر نداشت . لذاتوبه كرد و گفت : اين خانواده برحقند. اشهد ان عليا ولى الله . وى شيعه شد و همانروز كربلا به زيارت حضرت ابوالفضل عليه السلام رفت و طوايف اعراب هم كه اينخبر را شنيدند همه به زيارت حضرت مشرف شدند و بعضى از بستگان آن مرد نيز بهآئين تشيع درآمدند. 169. ما نيازى به بزغاله و خروس تو نداريم ! جناب آقاى صالح جوهر، امام جماعت محترم مسجد امام حسين عليه السلام از كشور همسايهكويت ، دو كرامت را به واسطه حجة الاسلام والمسلمين آقاى شيخ عبدالامير صادقىارسال كرده اند كه مى خوانيد: 2. دكتر مهدى ، كه اهل بصره (عراق ) و دندانپزشك است و در يكى از مدارس كويت همكار منمى باشد، برايم نقل كرد: زمانى ، گرفتار يكمشكل بسيار پيچيده و سخت شدم . قضيه از اين قرار بود كه سازمان امنيت عراق ، او را متهم ساخته بود كه به رهبر و رئيسجمهور آن كشور توهين كرده است . از اينرو به صورت يك شخص فرارى درآمده بود كههيچ گاه آرام و قرار نداشت و پيوسته از اين شهر به آن شهر مى گريخت تا شناسايىنشود و به چنگال آن دژخيمان جنايتكار گرفتار نگردد. مدتى بعد به اين فكر افتاد كهعراق را براى هميشه ترك كند، اما از طريق دوستانش اطلاع يافت كه نامش در ليست افرادتحت تعقيب وارد شده و در همه مرزها پخش گرديده است ، بنابراين اقدام وى به خروج ،بدون هيچ ترديدى ، مساوى با دستگيرى بود. دوست ما از هر جهت در تنگنا واقع شدهبود، به طورى كه از شدت اندوه و ناراحتى به فكر افتاد كه دست به خودكشى بزندو از آن وضع مشقتبار رهايى يابد... در اين بين ، يكى از آشنايان به او توصيه كرد حاجت خود را ازابوالفضل العباس عليه السلام بخواهد و او، كه بى درنگ احساس كرد راه نجاتى پيشپايش گشوده شده است ، بلافاصله گفت : - اى سرور من ، اى اباالفضل العباس ، به تو روى مى آورم و حاجتم را از تو مى خواهمكه جز تو پناهى ندارم ، تو را به حق برادر مظلوم و شهيدت حسين عليه السلام مرادرياب ! سپس به خواب فرو رفت و در عالم رؤ يا مشاهده كرد كه در يك دشت گسترده و خرم ، زيردرخت سرسبزى ايستاده است ، در اين هنگام شخصى نورانى كه بر اسب سفيدى سوار ونيزه بلندى زير بغل گرفته بود به او نزديك شد و خطاب به او گفت : مهدى ، حاجت تو برآورده شد و از اين پس ديگر هيچ مشكلى نخواهى داشت . مهدى گفت : تو كه هستى كه مشكل مرا مى دانى ؟! سوار گفت : تو چه كسى را خواستى و به چه كسىمتوسل شدى ؟ مهدى گفت : تو ابوالفضلى ! تو ابوالفضلى ! سوار گفت : بله ، ولى بدان كه ما هيچ نيازى به بزغاله و خروس تو نداريم ، و لازمنيست آنها را براى ما ذبح كنى ! مهدى از خواب برخاست و بى درنگ براى قربانى كردن بزغاله و خروس به راه افتاد!چرا كه آنها را براى امام حسين و ابوالفضل عليه السلام نذر كرده بود. بزغاله و خروس در باغ پدر مهدى ، توسط باغبانى كه در آنجا كار مى كرد، نگهدارىمى شد. مهدى به باغ رفت و باغبان را صدا زد و به او دستور داد كه بزغاله و خروسرا حضرت ابوالفضل عليه السلام قربانى نمايد. باغبان كه مى دانست مهدى ازاهل سنت است ، گفت : مگر شما به حسين و عباس عليه السلام عقيده داريد، كه براى ايشاننذر مى كنيد؟! و بعد به شوخى اضافه كرد: حسين و عباس ، نياز به قربانى شماها ندارند! مهدى به ياد آورد هنگامى كه از ابوالفضل خواست دستهاى آن حضرت را ببوسد، اودستهاى بريده اش را نشان داد و گفت : مى دانى با من و برادرم و خاندانم چه كرديد؟! مىدانى شما دست راست و چپ مرا قطع كرديد، در حاليكه من از خانواده پيامبر خدا دفاع مىكردم ؟! در اينجا مهدى از شدت تاءثر به گريه افتاد. سپس از باغبان خواست كه بزغاله وخروس را بياورد و آنها را قربانى نمايد... اندكى بعد، شگفتى و وحشت عجيبى آنان رافرا گرفت . زيرا آن دو حيوان را، در حاليكه مرده بودند و بوى تعفن از آنها بر مىخواست ، در گوشه اى يافتند، با آنكه باغبان تاءكيد داشت ساعتى پيش هر دو را زنده ودر حال غذا خوردن ديده است ! پس از اين جريان ، دوست ما از طريق هوايى از عراق خارج شد، بى آنكه كسى مزاحم اوبشود يا فردى به او چيزى بگويد، و بعدها نيز به طور مكرر به عراق مى رفت و بازمى گشت و پرونده اتهام او، همچون دفتر زندگىبزغال و خروس ، براى هميشه بسته شد! 170. روز تولدش او را كنار ضريح ابوالفضل عليه السلام برديم 3. ده سال پيش ، هنگامى كه خانه كنونى خود را مى ساختم ، يك بار فردى نزد من آمد تاصورت حساب درهاى آلومينيمى را كه براى خانه سفارش داده بوديم به من ارائه كند. اوكارت ويزيت خود را نيز به همراه صورت حساب مذكور روى ميز من گذاشت تا در صورتلزوم با او تماس بگيرم . كارت را برداشتم تا ببينم روى آن چه نوشته شده است ؟ تاچشمم به كارت افتاد به طور معنى دارى به خنده افتادم ، و او بى درنگ گفت : تو ازپيروان اهل بيت هستى ؟ و پيش از اينكه من چيزى بگويم ، خودش پاسخ داد و گفت :تو جعفر هستى و در اين موضوع هيچ ترديدى ندارم ، چون در غير اين صورت ، بهاسم من نمى خنديدى !. گفت : اين اسم داستانى دارد كه تو را به حقابوالفضل العباس سوگند مى دهم آن را بشنوى ! آن مرد خوش را روى صندلى انداخت وپس از آنكه نفس عميقى كشيد چنين تعريف كرد: هفده سال بود كه ازدواج كرده بودم و هنوز خداوند فرزندى به من نبخشيده بود. به همهكشورهايى كه گمان داشتم در آنجا ممكن است راه حلى براىمشكل من وجود داشته باشد و سفر كردم و در تمام اين مدت در چهره همسرم ، كه توانايىحامله شدن نداشت ، جز اندوه و شك مشاهده نمى شد. همه پزشكان و متخصصان در اروپا وآمريكا و ديگر كشورهايى كه به آنها روى آورده بوديم تاءكيد داشتند كه همسرم نازاستو هيچ گاه امكان باردارى نخواهد يافت و من بايد به اين وضع رضايت بدهم . اما من آرامننشستم و بارها بارها به اميد يافتن راه حلى براى اينمشكل ، به اتفاق همسرم به جاهاى مختلف سفر كردم . گاهى به پزشكان مراجعه مىكرديم و زمانى به عطاران و مدعيان طب سنتى روى مى آورديم . سالها گذشت ، ولى از آن همه تلاش و كوشش طاقتفرسا هيچ نتيجه اى نگرفتيم ... يك روز مادر همسرم از شخصى سخن به ميان آورد كه مى گفت از خانمى شنيده است براىحامله شدن دست به دامن او شده و خيلى زود به نتيجه رسيده است . نام آن شخص عباس عليه السلام و مرقد شريفش در كربلا در كشور عراق شدهاست . از آنجا كه اين دوست ما اهل سوريه بود و روابط سوريه و عراق نيز بحرانى و غيرعادىمى نمود، جز گريه چاره اى به ذهنش نمى رسيد... زيرا حالا هم كه پس از سالها جستجو،راه حلى براى مشكل او پيدا شده بود اين راه حل در كربلا قرار داشت و مسلما عراقيها ازورود او به كشورشان جلوگيرى مى كردند... دوست ما شروع مى كند بهتوسل جستن و گريه بر بخت واژگون خويش كردن ... و در همانحال به خواب مى رود. در خواب ، شخص باهيبت و بلندقامتى را مى بيند كه به او مى گويد: اى معاويه ! بهسوى ما بيا كه با هيچ مشكلى مواجه نخواهى شد! دوست ما شتابان از خواب برمى خيزد وبى درنگ به فراهم آوردن مقدمات سفر مى پردازد. مدتى بعد او و زن مادرزنش عراق مىشوند، بى آنكه با مانعى برخورد كنند يا مورد سؤال و جواب واقع شوند و فورا خود را به كربلا مى رسانند. در آنجا به حرم مشرف شدهو با گريه خودشان را روى ضريح مقدس مى اندازند و بهتوسل و الحاح مى پردازند. دوست ما مى گويد: وقتى به شخصيت بزرگ آن حضرت پى بردم و نقش شجاعانه وقهرمانانه او را در صحراى كربلا دانستم ، از او خواستم كه فرزندى چون خودش نصيبمن گردد و نذر كردم كه نامش را عباس بگذارم و همچنين نذر كردم هر ساله به زيارتمرقد شريفش بروم و هيچ گاه آن را ترك ننمايم . يك ماه گذشت . اندك اندك حالات و حركات همسرم دگرگون شد، چنانكه گويى چيز تازهاى برايش رخ داده باشد. او را نزد پزشك برديم و آنجا بود كه دانستم معجزه الهى بهوقوع پيوسته است ، زيرا دكتر گفت : مبارك باشد، خانم حامله است ! تنها خدا مى داند كه در آن لحظات چقدر احساس خوشبختى و شادمانى و سرور كرديم ، وبا شنيدن اين مژده ، بى درنگ براى سپاسگذارى از خداوند بزرگ به سوى كربلا بهراه افتاديم . مهم اين است كه نه ماه در كربلا توقف كرديم ، بى آنكه كسى مزاحم ماشود. در اين مدت هر روز به زيارت حضرت عباس و امام حسين عليهم السلام مشرف مىشديم ، تا اينكه خداوند فرزندى به ما داد كه او را عباس ناميديم و براى تشكر وتبرك در همان روز تولدش او را به كنار ضريحابوالفضل عليه السلام بريديم . اينك فرزند ما هفت ساله است و از ترس چشم مردم نمى توانيم او را از خانه بيرونبياوريم ، چرا كه چهره چون ماه او آنچنان مى درخشد و مو و قد و قامتش به اندازه اى زيبا وموزون است كه اگر ببينى نمى توانى باور كنى كه او فرزند من است ! 171. هدايت مرد گمراه 4. علامه متبحر، شيخ حسن دخيل ، براى مرحوم سيد عبدالرزاق مقرم ماجراى شگفتى رانقل مى كند كه خود شاهد آن بوده است . مى گويد: در اواخر دولت عثمانى ، حرم سيدالشهداء عليه السلام را در غير ايام زيارت ، درفصل تابستان زيارت مى نمودم . سپس نزديك ظهر متوجه شدم حرم حضرتابوالفضل عليه السلام شدم . در حاليكه به سبب گرمى هوا كسى در صحن و حرم مطهرنبود و تنها مردى از خدام كه عمرى نزديك شصتسال داشت گويى از حرم محافظت مى كرد كنار درباول ايستاده بود. من بعد از زيارت نماز ظهر و عصر را خواندم و سپس در بالاى سر مقدسنشسته ، درباره عظمت و ابهت قمر بنى هاشم عليه السلام ، كه به سبب آن جانبازى وايثارگرى عظيم به دست آورده بود، به تفكر پرداختم . در اين اثنا، زنى را ديدم كه وارد حرم شد، و در حاليكه سراپا محجوب و آثار بزرگىاز او آشكار بود و پسرى حدودا شانزده ساله با صورتى زيبا و لباس اشراف كرد بهدنبالش حركت مى كرد، شروع به طواف اطراف قبر نمود. سپس مردى بلند قد باصورتى سرخ و سفيد، محاسن حنائى و هيئتى كردى وارد شد، اما رسومات شيعه يااهل سنت را كه فاتحه مى خوانند در مورد زيارت به جا نياورد. وى پشت به قبر مطهركرده و شروع به تماشاى شمشيرها و خنجرها و زره هايى كه بالاى ضريح آويزان بودكرد، بدون اينكه هيچ گونه توجهى به عظمت وجلال صاحب حرم مقدس نمايد. من از اين رفتار او بسيار تعجب كردم و متوجه هم نشدم كه از چه قوم و طائفه اى مى باشد،جز اينكه حدس زدم از خانواده آن زن و پسر است ، و تعجب من آنگاه زيادتر شد كه ديدم زنآنگونه در بالاى سر مطهر ادب مى اورزد و او اينگونه بى احترامى مى نمايد! در انديشهگمراهى او و صبر ابوالفضل عليه السلام بودم كه ناگهان مشاهده كردم آن مردبلندقامت ، از زمين بلند شد و نديدم كه چه كسى وى را بلند نمود. وى در حاليكه بهضريح مطهر مى خورد و فرياد مى كشيد، دور قبر با شدت تمام شروع به دويدن كرد. چرخ مى زد و خيز بر مى داشت ، در حاليكه نه به قبر چسبيده بود و نه از آن دور بود! گويى برق وى را گرفته و انگشتان دستش تشنج گرفته بود. در اين حالت ،صورتش ابتدا رو به سرخى رفت و سپس رنگ نيلى به خود گرفت . ساعتى داشت كهزنجير نقره اى آن را به گردن آويخته بود و هر گاه كه خيز مى گرفت ساعت به قبرشريف مى خورد تا شكست . نيز از آن سو كه دستش را از عبا بيرون مى آورد تاحمايل كند و زمين نخورد، زمين نمى افتاد بلكه طرف ديگرش ره زمين فرود مى آمد و عبايشبا اين خيز گرفتن ها پاره شد. آن خانم چون اين كرامت را از حضرت ابوالفضل عليه السلام مشاهده نمود، خود را بهديوار چسبانيد و پسر را در آغوش گرفت و شروع به تضرع و انابه كرد و پياپى مىگفت : - ابوالفضل ، من و پسرم دخيل شماييم . من نيز كه چنين ديدم ، از اين حال بيمناك شده و ايستادم ؛ در حاليكه نمى دانستم چه كنم .آن مرد بدنى تنومند داشت و كسى هم در حرم نبود كه مقابلش را بگيرد. دوبار دور حرم ،چون عقربه ساعت كه از خود اختيار ندارد، با شتاب چرخيد. در آن هنگام خادم حرم وارد شد وبا مشاهده آن وضعيت ، بيرون رفت و يكى ديگر از خدام ، به نام جعفر، را صدا زد و بهكمك هم آن مرد را گرفتند و ريسمانى را كه طولش سه ذراع بود به گردنش بستند. اومطيع ايستاد اما هنوز فرياد مى كشيد و از حال عادى خارج بود. او را از حرم حضرت عباسعليه السلام بيرون بردند و به زن گفتند كه همراه آنها به حرم حضرت سيدالشهداءبيايد. در ميان راه كه از بازار مى گذشتيم ، صداى فرياد و اضطراب وى توجه مردم را بهخود جمع كرده و آنها را به دنبال خود مى كشيد. چون او را وارد آن بارگاه قدسى مكان نمودند و به ضريح مطهر حضرت على اكبر عليهالسلام بستند، حالش آرام شد و خوابيد، بعد از ربع ساعت ، در حاليكه عرق بسيارى برچهره اش نشسته بود، بيدار شد و با حالتى مرعوب و ترسان شروع به شهادت بهيگانگى خداوند و نبوت حضرت رسول صلى الله عليه وآله و امامت على بن ابى طالبعليه السلام تا حضرت حجت - عجل الله تعالى فرجه الشريف - نمود. موضوع را كه از او پرسيدند، گفت : هم اكنونرسول خدا صلى الله عليه وآله را در خواب ديدم كه به من فرمود به اين حقايق اعترافكن و آنها را برآيم بر شمرد و افزود كه ، اگر چنين نكنى عباس ترا هلاك مى نمايد!اينك من شهادت به ولايت آنان مى دهم و از غير آنان تبرى مى جويم . سپس از آن افت و خيز عجيبش در حرم حضرت عباس عليه السلام پرسيدند، گفت : در حرمحضرت عباس عليه السلام بودم كه مرد بلندقامتى مرا گرفت و گفت : اى سگ ، هنوز دستاز گمراهيت بر نمى دارى ؟! آنگاه مرا به قبر كوبيد و با عصا از پشت سر مرا بزد وآنچه مى ديدند صحنه فرار من از دست او بود! از خانم ماجرا را جويا شدند، گفت : من شيعه و ازاهل بغدادم ، و اين مرد شوهرم مى باشد كه ازاهل سليمانيه و ساكن بغداد است . وى سنى مى باشد، اما در مذهب خود متدين بوده ، گناه ومعصيت انجام نمى دهد، صفات نيك را دوست دارد و ازخصال زشت دورى مى جويد. پيش از آنكه من زوجه او شوم به تجارت توتونمشغول بود و من نيز دو برادر داشتم كه شغلشان خريد توتون از او و فروش آن بهديگران بود. زمانى دويست ليره عثمانى به او بدهى پيدا كردند و چون از عهده آن برنمى آمدند تصميم گرفتند كه خانه خود را درمقابل به او بدهند و خود از بغداد مهاجرت كنند. از اينرو او را هنگام ظهر به خانه فراخواندند و نظرشان را به او گفتند و اظهار داشتند كه بدهكارى ديگرى نيز ندارند. در آنهنگام ناگاه او شهامتى عجيب از خودشان نشان داد: اوراق بدهى آنان را بيرون آورد و ابتداآنها را پاره نمود و سپس سوزاند و بدانان اطمينان داد كه هر مقدار همپول نياز داشته باشند مى توانند از او بگيرند. آنان چون چنين ديدند، بسيارخوشحال شدند و تصميم گرفتند كه در همانجا او را پاداش دهند. زن ادامه داد كه : برادرانش از نظر من نظرخواهى كردند و چون راءى مرا، با توجه بهاين جوانمردى كه در حق برادرانش روا داشته بود و نيز تدين و دور ريش از گناه ، باخود موافق ديدند، من را به عقد وى درآوردند. پس از مدتى از او خواستم كه مرا زيارت كاظمين ، مرقد مطهر حضرت امام موسى كاظمعليه السلام و حضرت امام جواد عليه السلام ببرد، اما او نپذيرفت و مدعى خرافه بودنآن شد. چون آثار حمل در من پديدار گشت از شويم درخواست كردم و نذر كند اگرفرزندى نصيبش شد به زيارت رويم و او هم موافقت نمود. هنگامى كه فرزند به دنياآمد، وفاى به نذر را از او طلب كردم اما وى ازقبول آن سرباز زد و آن را موكول به زمان بلوغ فرزندش نمود. برخورد او مرا نااميدساخت ، تا اينكه پسر به سن تكليف رسيد و از من خواست كه براى فرزندمان همسرىبيابم ، اما من به وى گفتم تا هنگامى كه به نذرش وفا نكند چنين نخواهم كرد. از اينرو كه وى با اكراه قبول نمود و ما را به زيارت آورد. در هنگام زيارت آن دو امام همامعليهم السلام ، از آن بزرگواران درخواست نمودم كه وى را به تشيع هدايت نمايند، اماآثارى كه مايه سرور او شود مشاهده ننمودم ، بلكه از اسائه ادب و استهزاى همسرمبسيار مغموم و محزون شدم . سپس وى ما را به زيارت حضرت امام هادى و حضرت امامعسكرى عليه السلام در سامرا برد، و در آنجا هم دعا كردم ولى مستجاب نشد و استهزا واسائه ادب شويم افزون گشت . چون به كربلا رسيديم گفتم : به زيارت حضرتابوالفضل عليه السلام مى روم ، اگر او، كه باب الحوائج است ، حاجتم را نداد، ديگربرادرش سيدالشهدا و پدرش اميرالمؤ منين عليه السلام را زيارت نمى كنم و به بغدادبرمى گردم . چون به حرم حضرت ابوالفضل عليه السلام رسيديم ، جريان را به عرض قمر بنىهاشم عليه السلام رساندم و قصه خود را اعلام داشتم ، كه ناگهان درياى خروشان كرمو جود حضرت عباس عليه السلام به جوش آمد و دعايم استجابت يافت و شوهرم بهسعادت ابدى نايل گشت .(326) 172. با يك شمشير، دو نيمت خواهم كرد! آقاى محمدكريم محسنى ، آموزگار دبستانهاى شهرستان خرم آباد، كه از معلمين كوشا وعلاقمند به فرهنگ مى باشد، تعريف مى كند: 5. در ايام محرم سال 1346 شمسى ، مردم قريه اى در نزديكى شهر درود، آماده عزادارىبراى امام حسين عليه السلام و شهداى كربلا بوده اند و مخارج ووسايل لازم نيز تهيه شده بود، ليكن يكى از ماءمورين دولتى ، كه نفوذى درمحل داشت و گويا سنى مذهب بود، به هيئت عزاداران پيغام مى دهد كه بايد از اين كارمنصرف شوند و عزادارى نكنند. سكنه قريه ، كه از طرفى نمى توانستند مراسم همهساله خود را برگزار نكنند و از طرفى ديگر از نفوذ و خشم آن ماءمور دولتى بيمناكبودند، سرگردان و بلاتكليف مى مانند، ولى برخلاف انتظار، فردا صبح مشاهده مىكنند كه آن ماءمور، خودش لباس سياه عزا پوشيده و مشكى پر آب بر دوش انداخته و باسر و پاى برهنه و ايمانى غيرقابل تصور زودتر از ديگران به عزادارىمشغول شده است ! پس از تحقيق ، معلوم مى شود كه وى شب گذشته باب الحوائج حضرتابوالفضل العباس عليه السلام را در خواب زيارت كرده است و حضرت در حاليكهبشدت غضبناك بوده است ، به آن ماءمور مى فرمايد: اگر جلوى عزادارى دوستان ما رابگيرى با يك ضربت شمشير دو نيمه ات خواهم كرد! و بر اثر اين خواب آن ماءمور بهمذهب شيعه روى مى آورد و برخلاف تصميم قبلى ، خود نيز در مراسم عزادارى شركت مىكند. در نتيجه اين حادثه ، مراسم عزادارى در آن سال با شكوه و حشمتى بيشتر از هرسال در آن قريه ، برگزار مى شود.(327)
|
|
|
|
|
|
|
|