|
|
|
|
|
|
35. آمده ام تو را شفا بدهم و بروم ! جناب حجة الاسلام والمسلمين آقاى سيد حسن على نجفى رهنانى پس از كرامت اخوى محترمشانكرامتى ديگر رسول اكرم كه از سوى قمر بنى هاشم عليه السلام به خانم آقاىموجودى شده است مرقوم داشته اند كه با هم مى خوانيم : آن شب را در منزل اخوى خوابيدم . بعد از ظهر ان روز، كه عصر چهارشنبه باشد، آقاىابراهيم موجودى كه مريضه اى در بيمارستان داشتوسايل چاى و قليان را به منزل اخوى آورد. من ديدم ايشان مى لرزد. گفتم : آقاى موجودى چرا مى لرزيد؟ گفت : همين الان از ملاقات خانم در بيمارستان مى آيم. دكترها از بهبودى وى قطع اميد كرده و مى گفتند چند روزى ديگر بيشتر زنده نيست ، و مابا داشتن بچه هاى خردسال ، ناراحت اين قصه بوديم و همه اقوام نيز ناراحت بودند، بههمين علت ما هيئت را دعوت به منزلمان كرديم تا عنايتى شود. قبلا هر وقت به بيمارستان مى رفتم مى ديدم ايشان روى تخت خوابيده و هيچ حركتىندارد. اما امروز ساعت 2 بعد از ظهر كه به ملاقات وى رفتم ديدم ايشان دم درب ايستادهاست . تا چشمش به من افتاد زد زير گريه . هر چه گفتم چرا گريه مى كنى ؟! گفت :ابراهيم ، برايم بگو بچه هايم چطور شده اند؟ هر چه گفتم بچه ها خوب هستند،ناراحتى ندارند، قبول نمى كرد. گفتم : چرا اين سؤ ال را مى كنى ؟ گفت : بگو بدانم ديشب در منزلمان چه خبر بوده است ؟گفتم براى چه اين سؤ ال را مى كنى ؟! گفت : ديشب پس از اينكه خوابم برد در عالم رؤيا ديدم در فضايى باز قرار دارم كه همه اش سرسبز و خرم است و يك جوى آب از وسطسبزه ها مى گذرد. من بر لب آن جوى نشسته بودم ، ديدم آقايى سوار بر اسب از روبرومى آمد. آمد و آمد تا به من رسيد. پس از آن به من گفت : بلند شو! گفتم : آقا مريض هستم ،توانايى ندارم ، دكترها از من قطع اميد كرده اند. گفت : من مى گويم بلند شو! باز همان سخن را تكرار كردم . مرتبه سوم گفت : من بهتو مى گويم بلند شو! من هم اكنون از منزل شما مى آيم ، جوانى را آنجا شفا داده و آمده امتو را هم شفا دهم و بروم . از شنيدن اين سخن ، با خوشحالى ، از خواب پريده ، ديدم بر روى تخت بيمارستانخوابيده ام . حركت كردم ، ديدم مى توانم حركت كنم ، اما ناراحت منزلمان بودم كه چه شدهاست ؟ صبح شد، دكتر معالج آمد بهبودى حالم را ديد، ولى به او چيزى نگفتم . گفتم :آقاى دكتر، اجازه دهيد من از بيمارستان مرخص شوم . گفت : البته ، حالتان خوب به نظرمى آيد، مثل اينكه خوب شده ايد و ليكن براى اطمينان بايد يك مرتبه خونتان را آزمايشكنند. اگر حالتان بهبود يافته مرخص مى شويد. آقاى موجودى افزود: و من الان از بيمارستان مى آيم . بارى ، فردا كه روز پنجشنبه بود آن خانم هم از بيمارستان مرخص شد. وى الان موجوداست و مى توان او را هم ديد، ولى خداوند به اين خانم و شوهر وى ، صبرجميل و اجر جزيل عنايت فرمايد؛ زيرا از وقتى كه من اين كرامت را به تحرير در آورده امحدودا 20 روز است كه جوان 20 ساله اش در اثر تصادف كشته شده و به خاك رفته است. خداوند او را با جوانان بهشتى مقرون و محشور فرمايد و ذخيره آخرت اين پدر و مادرقرار دهد. و السلام و على عبادالله الصالحين . 36. آقا قمر بنى هاشم عليه السلام را به كمك طلبيديم آقاى حاج حمزه برازنده ، از مؤ سسان بيت العباس گچساران ، برخى از كرامات باهرهپرچمدار كربلا عليه السلام در ان بيت شريف را ثبت كرده اند كه به وسيله حجة الاسلامحاج شيخ عبد الاءمير صادقى به دفتر مكتب الحسين عليه السلام رسيده است . ايشاننوشته اند: بيان كرامات را از روز پايه گذارى ستونهاى فلزى ساختمان بيت العباس عليه السلامآغاز مى كنم : 1. اولين كرامت روز پايه گذارى ستونهاى فلزى و بتون ريزى بروز يافت ، به اينصورت كه چون استفاده از دستگاه مكانيزه بالا برنده ستونها، به علت كمى عرضكوچه مواجه شدن با خطر برق شبكه در اين مكان ، امكان پذير نبود، لذا نصب ستونهابه وسيله طناب و نيروى انسانى انجام مى گرفت كه پس از بالا بردن و تماس باورقه هاى فلزى كف ، جوشكارى و پس از اطمينانكامل طنابها باز و به ستون ديگرى انتقال داده مى شد يكى از ستونهاى فلزى در حيناستقرار با كمى سست و محكم شدن طنابها از جا كنده شد و بر روى نگهبان مصالحساختمانى بيت العباس عليه السلام به نام حمدالله كاويانى كه فعلا در قيد حيات نيست، فرود آمد. ستون مزبور 6 متر طول داشت و همگى ما كشته شدن او را حتمى مى دانستيم ولذا با حالتى مشوش و نگران ، از صميم قلب ، صاحب خانه (آقا قمر بنى هاشم عليهالسلام ) را به كمك طلبيديم . پس از فرود آمدن ستون و پرت شدن آقا كاويانى به سوى ديگر مشاهده كرديم كهحمدالله بجز كمى خراش در لاله گوش او هيچ گونه آسيبى به او وارد نشده است ! ما اينحيات مجدد او را، مديون عنايت و كرامت حضرت عباس عليه السلام مى دانيم كه دعاى اينحقيران مورد اجابت واقع شد و به شكرانه رفع فورا گوسفندى درمحل ذبح ، و بين فقرا توزيع نموديم . 37.يك قطعه چك ولى بدون امضا 2. در سال 1355، هنگامى كه صندوق نذورات نصب شده در جلوى بيت العباس عليهالسلام را تخليه مى كرديم ، در بين وجوهاتداخل صندوق ، يك قطعه چك به مبلغ 600 تومان در عهده بانك صادرات ولى بدون امضاىصاحب حساب ، توجه ما را به خود جلب كرد. چون چك بدون امضا فاقد ارزش حقوقى مىباشد و از طرفى صادر كننده آن را نيز نمى شناختيم ، با توجه به حساب جارى ايشانبه بانك مربوط مراجعه كرديم و از طريق بانك ، شخص مورد نظر با نشانىكامل محل سكونت براى ما مشخص گرديد. پس از چند روز كه ايشان را ملاقات كرديم و جريان امتناع از امضاى چك را جويا شديم ،ضمن اظهار تشكر از ما گفتند: باءبى اءنت و امى يا اباالفضل العباس عليه السلام كه ما هر چهداريم از اين خانواده با عظمت و كرامت است . مسئله چك بدون امضاى بنده ، داستانى بسطويل دارد كه همه نشاءت گرفته از عنايات و توجهات آن حضرت مى باشد. شرحكامل ماجرا چنين است : مدت چند ماه بود كه همسرم از ناحيه سينه اظهار ناراحتى مى نمود و بعضى از اوقات بهخود مى پيچيد. به هر كدام از پزشكان و اطباى شهر مراجعه كرديم و عكس بردارى ونمونه بردارى و آزمايشات متعددى انجام شد، اما هيچ كدام مثمر ثمر واقع نگرديد. هر روزاز روز پيش شدت درد بيشتر مى شد و قواى جسمانى او بهتحليل مى رفت . لاجرم او را به شيراز اعزام نمودم . در آنجا هم پس از چند روز معطلى و آزمايشات مجدد او رابسترى كردند و تحت درمان و نظارت مستقيم بيمارستان قرار گرفت . اندكى بعدمتخصص مربوط، بنده را احضار و به طور خصوصى اظهار داشت كه خانم شما مبتلا بهسرطان پستان مى باشد و بهبودى او با خداست ، ولى از نظر ما 20 درصداحتمال بهبودى وجود دارد، لذا براى اطمينان بيشتر و نيز انجام آزمايشات مجدد و استفاده ازداروهاى مفيد تا نتيجه كلى حداقل بايد دو ماه در اين بيمارستان بسترى شود. من حالتى مضطرب داشتم ، روحم در آسمانهامشغول پرواز و جسمم در اطاق نزد دكتر بود. هر كلمه صحبت او مانند پتكى بر مغزاستخوانم فرو مى امد و نفهميدم چه موقع و چه ساعتى اطاق را ترك كرده و ماءيوسانهبه نيت وداع آخر مجددا نزد عيال باز گشتم ، ولى البته بر حسب ظاهر او را دلدارى داده وباعث تقويت روحى او شدم . پس از ساعتى به او گفتم : من براى تهيهپول و سركشى به بچه ها به گچساران مى روم ولى زود برمى گردم . همسرم باكمال ياءس و نااميدى گفت : از نزد من دور نشو، چون من مرگ را نزديك مى بينم ، اگر مىروى چون اين ملاقات ممكن است آخرين ديدار ما باشد مراحلال كن و پس از من ، از بچه ها هم مانند مادر و پدر، مواظبت كن و نيز اگر سرپرستىبراى خانه انتخاب نمودى سعى كن زين عفيفه و محجبه و متدينه باشد تا با ديندارى وداشتن ايمان كمتر موجبات آزار و اذيت بچه ها را فراهم كند. من بر خلاف غوغاى درونى خود، كه تمام وجودم در غم و اندوه بود، با خنده هايى مصنوعىو حالتى اميدوار كننده به تمام تقاضاى او مهر تاءييد مى زدم تا بتوانم اين حالتياءس را از خاطر او محو كنم . سرانجام او را ترك كرده و با اتوبوس به مقصد گچساران به راه افتادم . در اينفاصله زمانى ، 5 ساعت تمام افكار خود را به چه كنم ، چه نكنم به چه كسىپناه بياورم ؟ و آخر چه خواهد شد؟! مشغول داشته و نهايتا به اين نتيجه رسيدم كهبايد از معصومين عليه السلام يارى بطلبم تا با معجزه اى عيسى گونه حيات از دسترفته مجددا به اين كالبد اعطا شود. در يك لحظه به نظرم مى رسيد كه پس ازبازگشت به شيراز، او را از بيمارستان مرخص كرده به پابوسى و زيارت يكايكامامزاده ها ببرم و لحظه اى بعد با خود مى گفتم چگونه ممكن است با زنىعليل كه حمل و نقل او مشكل است بتوانم اين اعمال را انجام دهم ؟ و تصميمم عوض مى شد. اضطراب خاطر و نداشتن تصميمى راسخ ، مرا عذاب مى داد تا بالاءخره به گچساررانرسيدم و در انجا، در حاليكه از خود بيخود بودم ، ناگهان متوجه شدم كه در كوچه بيتالعباس به سوى منزلم در حركتم ! با خود گفتم من هم چند روز دراوايل بناى اين ساختمان ، كارهاى جوشكارى آن را انجام داده ام ، پس چه بهتر كه از صاحببيت ، باب الحوائج آقا قمر بنى هاشم عليه السلام ، مدد جسته و به وى التجا نمايم ،تا مرحمت آن حضرت عايدم شود. اين را گفتم و دست در جيب بردم ، وپول قابل توجهى نديدم ولى دسته چك را يافتم و با اينكه وجهى در حسابم نبود مع هذايك فقره چك به مبلغ 600 تومان به عنوان گروگانوصول نتيجه ، بدون امضاء، به صندوق تقديم كردم و پس از راز و نياز و گريه زيادبه منزل خود رسيدم . بچه ها، به محض مشاهده من ، مانند حلقه انگشتر دور من جمع شده واحوال مادر را جويا شدند. آنها را نوازش كرده و تسكين خاطر دادم و خوار بار و مواد غذايىلازم را براى چند روز انها تهيه نمودم . در خلوت از غم بى سرپرستى و بى مادرىبچه ها به گريه و راز و نياز و التماس با خدا مى پرداختم و چون بهيچوجه نمىتوانستم در مورد تقاضاى بچه ها مبنى بر ملاقات مادرشان جواب رد دهم ، هفته بعد يكروز كه به مناسبتى تعطيل رسمى بود بچه ها را به شيراز بردم و آنها از نزديكمادرشان را لمس و ديدارى تازه كردند. من هم سراغ متخصص مربوط مربوطه كشيك شببيمارستان بود رفتم و جوياى احوال بيمار شدم . اظهار داشت : فقط يك نوع آزمايش ماندهبود كه امروز انجام شد، و نتيجه فردا مشخص خواهد شد. اگر نتيجه مثبت بود روز شنبهبه منزل برده و هزينه و خسارت ديگرى را متحمل نشويد، و افزود: خواه ناخواه ، انسانروزى به دنيا مى آيد و روزى هم از دنيا خواهد رفت . ان شب و آن روز آرام و قرار نداشتم و خواب به چشمانم راه نيافت . غم و اندوه تمام وجودمرا فرا گرفته بود؛ مخصوصا مشاهده صحنه اى كه مادر فرزندانش را نوازش و محبت مىكرد و با يكايك آنها وداع مى گفت دلم را آتش مى زد. دقايق و لحظات به كندى سپرى مى شد و من منتظر يك معجزه بودم ، تا اينكه پرستارىمرا صدا زد و گفت : دكتر تو را احضار كرده است . در ميان راهرو ساعت ديوارى را ديدم كهعقربه هاى آن ساعت 4 را اعلام مى كرد. با قدمهاى لرزان ، كه توانتحمل جسمم را نداشتند، و در حالتى بين خوف و رجا به طرف اطاق دكتر حركت كردم .پس از عرض سلام ، كه با صداى مرتعش صورت گرفت ، ملاحظه كردم كه دكتر باصورتى بشاش و لبانى خندان رو به من كرد و اظهار داشت : آقاى محترم ، در نهايتخوشحالى و مسرت به شما مژده مى دهم كه نتيجه نهايى آزمايش بيمار شما، پس ازتاءييد 3 مركز مهم آزمايشگاهى دانشگاه پزشكى ، مطلوب بوده و ما اينك 50 درصد بهبهبودى كامل ايشان اميدوار شده ايم . مگر شما در اين مدت چه كار نيك و خيرى انجام داده ايدكه تمام معادلات پزشكى ما را در اين مدت به هم ريخته است ؟! در حاليكه از خوشحالى بغض گلويم را فشار مى داد و اشك شوق در چشمانم حلقه زدهبود، گفتم : آقاى دكتر، من كار نيكى كه مهم باشد انجام نداده ام ولى از متخصصترينمتخصص عالم ، حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام ، تقاضا كردم كه به پاسآبرو و مقام رفيعى كه نزد خدا دارد، شفاى عاجل اين مريضه را از درگاه الهى در خواستكند. اكنوهن هم خداوند قادر منان از سر ترحم بهحال اين اطفال بى سرپرست ، خواسته مرا اجابت فرموده اند. بنا به دستور دكتر مبنى بر خلوت بودن مكان استراحت بيماران ، فرداى آن روز بچه هارا توسط يكى از بستگان به گچساران فرستادم و يك هفته ديگر در شيراز ماندم .الحمد الله رب العالمين ، تا كنون كه 6 ماه از آن ماجرا مى گذرد هر ماه كه از بيمارتستهاى آزمايشگاهى به عمل مى آيد وضع او رضايتبخش بوده و هيچ گونه آثارسرطانى در وى وجود ندارد و وضع مزاجيش از روزقبل از بيمارى هم بهتر و شادابتر مى باشد. در خاتمه با حلتى محزون گفت : ما هر چه داريم از ولايت آقا اميرالمؤ منين على بنابيطالب عليه السلام و فرزندان بلافصل اوست . اگر همين قدر كه به دكتر و دارو وقرص و شربت اعتقاد داريم ، با نيتى پاك و قلبى شكسته اين بزرگواران را به كمكطلبيم و آنان را در درگاه خداوند سبب ساز و سبب سوز شفيع سازيم ، هرگز نياز بهدارو و درمان نخواهيم داشت ،يا من اسمه داواء و ذكر شفاء 38. چهل چراغى در خور بيت العباس عليه السلام 3. در سال 1368 شخصى به مار مراجعه كرد و اظهار داشت كه من نيتى دردل دارم و با آقا قمر بنى هاشم عليه السلام عهد كرده ام كه اجابت حاجت شرعيه ام را ازخداوند بخواهد تا من هم هديه اى ناقابل به بيت العباس عليه السلام تقديم كنم . اكنونشما بگوييد كه ساختمان به چه وسايلى نياز دارد؟ ما هم چند مورد را به ايشان پيشنهادكرديم و گفتيم هر گونه كه خود صلاح مى دانىعمل كن ، چون ممكن است امكان پرداخت كل وجه در تو نباشد و الزام به آن جنبهتحميل پيدا كند و ما راضى نيستيم . كمى فكر كرد و گفت : به نظر مى آيد يك عددلوستر (چهلچراغ ) آبرومند كه در خور اين بيت باشد خريده و نصب نمايم . 11 ماه پس از آن تاريخ ، او كارتن بزرگى را همراه خود به بيت العباس آورد كه محتوىهمان لوستر بود. فورا با كمك برادران هيئت و استاد برقكار به سقف آويخته شد و موردبهره بردارى قرار گرفت . از او خواستيم كه حاجت خود را بيان نمايد تا ما هم براىاهل ايمان ، اجابت اين گونه حاجت را با واسطه قرار دادن ائمه معصومين - صلوات اللهعليه - بازگو نماييم . نامبرده گفت : پس از ازدواج ، خداوند پسرى به ما عطا فرمود كه پس از تولد وى ، عيالمكسالتى جزئى پيدا كرد. بعد از دارو و درمان زياد، كسالتش رفع گشت ولى ديگر بارداد نشد. مدت 17 سال به هركدام از پزشكان متخصص زن و زايمان در سراسر كشور واستفاده از داروهاى گياهى و قابله هاى محلى مراجعه كردم و هيچ گونه نتيجه اىحاصل نگرديد. اخر الاءمر كه از همه جا رانده و ماءيوس شده بودم ، فهميدم كه بايد از كمكهاى غيبىاستمداد كنم و به ائمه اطهار عليه السلام توسل جويم . نزد خودم با باب الحوائج ، آقاقمر بنى هاشم عليه السلام در خانه اش اين گرفتارى ومشكل را بيان نموده و از او خواستم كه عنايتش را از من گداى مسكين و محتاج حمايت و دريغنورزد، در نتيجه پس از 17 سال و اندى ، چند روز پيش خداوند رحمان پسرى ديگر به منعنايت فرمود و اينك اين هديه را به شكرانه و سپاس از مرحمت صاحب بيت ، به عنوانبرگ سبزى است تحفه درويش تقديم مى دارم . 39. خير، من هذيان نمى گويم 4. در سال 1355 شمسى در بين عمله و كارگرانى كه در ساختمان بيت العباسمشغول كار بودند، شخصى روستايى از سادات موسوى به علت صداقت و احتياط و امينبودن و رفتار خوبش توجه ما را به خود جلب كرد. به همين جهت او رامسئول تهيه مواد غذايى و حراست از اثاثيه و ابزار ساختمانى و نظارت در كار بناها وعمله ها كرديم و توصيه نموديم يك روز مانده به اتمام مواد غذايى و لوازم ساختمانى ،ما را مطلع سازد تا براى تهيه انها اقدام شود و در گردش كار ساختمان توقف و ركودىپيش نيايد. بعد از ظهر يك روز تابستانى ، كه براى سركشى و پرداخت حقوق كارگر و بنا بهبيت العباس عليه السلام رفتم ، كارگران مشغول نوشيدن چاى و عصرانه ديدم . ضمنسلام و خسته نباشيد، جوياى سيد شدم ، گفتند احتمالا در آشپزخانه باشد امروز براىنوشيدن چاى نزد ما نيامده و آثار ناراحتى و خستگى از همان صبحاول صبح در چهره او نمايان بود. گفتم مگر سيد خودش براى شما صبحانه و عصرانه تهيه نكرد؟ گفتند: بلى ، ولى سيد امروز، با سيد روزهاىقبل بسيار تفاوت كرده و به نظر مى رسد كه مريض است ولى به دكتر هم نرفته است .من براى احوالپرسى و نيز جويا شدن وضعيت پيشرفت كار روز، نزد او به آشپزخانهرفتم . سيد را ديدم كه زانوى غم بغل گرفته و در كنجى به ديوار تكيه داده است .سلام كردم . سر برداشت و جواب سلام داد. صورتش بر افروخته ، و چشمانش حالتعجيبى پيدا كرده بود. به او گفتم : برادر من ، مرد خدا، شما اگر مريض هستى و ناراحتى دارى ، چرا انكار مىكنى و خود را به اين قيافه در آورده اى ؟! فورا همين الان به دكتر مراجعه كن و برو درمنزل به استراحت بپرداز. در اين چند روز كه شما استراحتكامل نموده و بهبودى اوليه را به دست مى آورى ، فرد ديگرى را جايگزين شما مىنماييم كه كمبودى احساس نشود. با شنيدن صحبتهاى من از جا برخاست و دست مرا گرفته و به بيرون بيت العباس ، چندقدمى درب ورودى در داخل كوچه ، برد و گفت : صاحب بيت العباس همين جا بود، و من كوربودم ، ديوانه بودم ، نمى فهميدم ! گفتم : آقا سيد، اين چه ربطى به مريضى شمادارد؟ چرا هذيان مى گويى ؟! شايد هم تب شما بالا رفته ! از شما خواهش مى كنم براىاستراحت به منزل بور و فردا هم نيا. سيد گفت : من سالمم ، منتهى آن موقع من كور بودم ،لال بودم ، كر بودم . من تب ندارم و هذيان نمى گويم ، من فردا كه مى آيم هيچ ، بلكهتا آخر عمر هم هر روز بايد بيايم . گفتم : سيد، ماجرا چيست ؟! گفت : طبق برنامه اى كه شما تنظيم كرده ايد و من تا امروزبر اساس آن عمل كرده ام ، ديروز بايد از شما مى خواستم كه قندوشكر امروز را تهيهكنيد ولى بكلى آن را فراموش كردم . صبح ، ساعت 9، كه بايد به كارگران صبحانهبدهم ، متوجه شدم كه چاى تمام شده و مثقالى از آن باقى نمانده است . تصميم گرفتممقدارى چاى از منزل خودم ، كه زياد هم با ساختمان فاصله ندارد، بياورم و آنگاه بعد ازصرف صبحانه به بازار نزد شما بيايم و چاى تهيه كنم . فورا كترى را روى اجاق گاز گذاشتم و به قصد خانه از درب بيت العباس خارج شدم .اما در همين نقطه ، به شخصى برخوردم كه از روبرو مى آمد. وقتى به من رسيد، ايستاد وپرسيد، بيت العباس همين است ؟ گفتم : بله . آن آقاى بزرگوار گفت : شما خادم او هستى ؟گفتم : آرى ، فرمايشى داريد؟ فرمودند: مقدارى قند و شكر و چاى براى بيت العباس آورده ام . اين را گفت و آنها را روى همين زمين گذاشت . من خم شدم و كيسه هاى محتوى قند وشكر و چاى را از جلوى پايشان برداشتم . موقعى كه بلند شدم ، نگاه كردم كه از ايشانتشكر و برايش دعا خير نمايم ، اما كسى را نزد خود نديدم ! به اين سو و آن سو نظرانداختم و تا آخر كوچه دويدم اما اثرى از آن بزرگوار نديدم و تمام اين قضيه ، ازاول تا آخر، حتى يك دقيقه هم طول نكشيد. اينك من به حال خود تاءسف مى خورم كه چرا به پاى او نيفتاده و بر آن بوسه نزدم ؟!چرا زير قدمش را نشانه نكردم كه خاك كف پايش را سرمه چشم خود و عموم رهروان مكتبش نمايم ؟! آرى ، اى خواننده گرامى ، من نمى دانم اين آقا چه كسى بود؟ چون هم ممكن است آقاابوالفضل العباس عليه السلام باشد و هم آقا مهدى موعودعجل الله تعالى فرجه . ولى همين قدر بايد بگويم كه ما زا آنسال تا كنون يك كيلو قند و شكر و 100 گرم چاى نخريده ايم و هميشه مقاديرقابل توجهى در انبار ذخيره داريم . 40. دستمزد خود را به ابوالفضل العباس عليه السلام هديه مى كنم ! 5. در سال 61 قسمتى از قير گونى سقف دوم بيت العباس پوسيده بود و احتياج به مرمتو باز سازى داشت . اين كار را به فردى كه شغلش نصب قيرگونى بود واگذار كرديم. استاد كار گفتند: آيا شما قير و گونى تهيه كرده ايد؟ گفتم : چند بشكه قير موجود استو مقدارى هم گونى داريم . گفتند: گونيها را بايد اندازه بگيرم كه اگر كمبودى وجودداشت شما تهيه نماييد تا در وسط كار لنگ نشويم . گونيهاى موجود در انبار را به وسيله يك كارگر به پشت بام طبقه دوم آورديم . استادكار تمام آنها را براى اندازه گيرى روى سطح مورد نظر فرش نمود و قسمت خالى را متركرد، سپس رو به من كرد و گفت 15 متر گونى كسر داريم اما براى اطمينان بيشتر و نيزلايه اى كه بايد به لبه ديوار كشيده شود فورا 20 متر گونى خريدارى كرده و بااين كارگر آن را بفرستيد. من به 3 مغازه فروش گونى مراجعه كردم ولى چيزى عايدم نشد. زمانى كه افسرده وماءيوس ، از مغازه دوم خارج مى شدم ، صاحب مغازه روبرويى - كه گفت و شنود ما را شنيدهو نياز ما را درك كرد و گفت : فلانى چون گونيها را براى بيت العباس لازم دارى ، من يكطاقه گونى براى كارهاى منزل خود موجود دارم و فعلا نيازى به آن ندارم ، آن را بهرسم امانت به شما مى دهم كه بعدا همين طاقه گونى را به من برگردانى . با توافق بنده آن طاقه گونى ، كه 33 يارد بود، به وسيله عملهتحويل گرفته شد و به بيت العباس حمل گرديد. به عمله هم تاءكيد نمودم كه بقيه رانظيف نگهدارى كنيد تا براى كارهاى بعدى به انبار ببريم . ساعت 5 بعد از ظهر كه ،براى پرداخت دستمزد به استاد و سركشى به بيت العباس ، آمدم ، در كوچه بشكه هاىخالى قير توجه مرا جلب كرد و خوشحال شدم كه كار آنها تمام شده است . چون بهبالاى سقف نگاه كردم ، استاد و عمله ها را در طبقه دوم لبه ديوار ديدم . از پله ها خود رابه سقف رسانيدم . پس از سلام و عليك و خسته نباشى ، ديدم استاد با حالتى بهت زدهبه سويى خيره شده و حرف نمى زند. من به مسيرى كه او خيره شده بود نگاه كردم ،ديدم طاقه گونى روى لبه ديوار گذاشته شده است . گفتم استاد چرا اين اضافه گونى را به انبار نبرديد؟ ايشان سرى تكان داده و آهىكشيد و گفت : اصلا ما از گونى طاقه استفاده نكرديم و حتى 2 متر هم از گونيهاى قبلىاضافه داريم . گفتم مگر شما آنها را پهن نكرديد؟! گفت : بله ، و خودت هم ناظر بودى ،ولى به بركت آقا ابوالفضل العباس عليه السلام ما هر قدر كار كرديم باز هم گونىباقى بود، و به بر ما ثابت شد كه هيچ چيز جز معجزه امكان ندارد واقع شده باشد، ومن به همين مناسبت دستمزد خود را هديه به آقاابوالفضل العباس عليه السلام مى كنم ، ولى اگر عمله ها دستمزد مى خواهند پرداختنماييد. من زندگى و رفع خطرات خود و خانواده ام را از آن آقا مى طلبم و از همين ساعتعهد مى كنم كه هر موقع اين ساختمان كار داشت به صورت رايگان انجام وظيفه نمايم . استاد كار پس از عذر خواهى خدا حافظى كرده و پس از بوسه زدن بر در و ديوار از آنجاخارج شدند. ما هم طاقه گونى را كه امانت گرفته بوديم به صاحبش عودت داديم . 41.لياقت اين مكان را دارى ، بسم الله 6. در سال 1364 بنايى كه قبلا براى بيت العباس كار مى كرد اظهار داشت : اگر به مننيز به اندازه فلان پيمانكار حقوق بپردازيد كار مى كنم وگرنه از فردا كار نخواهمكرد. چون از نظر بودجه ، ما نمى توانستيم خواسته او را اجابت كنيم ، لذا عذر او را خواستيم وبناى ديگرى را آورديم تا كارهاى باقيمانده راتكميل كند. مدتى گذشت ، بنا را ديدم . پس از احوالپرسى به من گفت : چنانچه كارساختمانى داشتيد، من تصميم گرفته ام چند روزى مجانى كار كنم ! به او گفتم از چهموقع اين همه با گذشت شده اى ؟! شما به آن حقوق منصفانه اعتراض كردى وما را ترككردى ولى حالا مى خواهى مجانى كار كنى ؟! گفت : هر موقع آمدم در بيت العباس كار كنم ،ماجرا را بيان مى كنم . يك هفته پس از اين ملاقات ، براى انجام برخى تعميرات ، از ايشان خواستيم به عهد خودوفا كند. صبح روز بعد با وسايل بنايى آمد ومشغول كار شد. آرام آرام او را به اعتراف وادار كرديم . بنا گفت : پس از چند روز كه به علت اضافهحقوق از نزد شما رفتم ، شب در عالم خواب ديدم دسته ها و هيئتهاى مختلف عزادارى و سينهزنى وارد بيت العباس مى شوند و پس از انجام مراسم خارج مى شوند. من هم ، با ذوق و اشتياق زايد الوصفى ، وارد بيت العباس گرديده و در دسته سينه زنىمشغول عزادارى شدم ، كه ناگهان متوجه شدم يك نفر در بين جمعيت به طرف من مى آيد. وىكه از حيث قدرت و شجاعت و صلابت ممتازتر از ديگران بود، با گامهاى پرشتاب خود رابه من رسانيد و فرمود: استاد (با ذكر اسم ) اينجا جاى تو نيست ، تو بايد بروى درمنزل ... پيمانكار! (اسم پيمانكار را نيز به زبان آورد). سپس دست مرا گرفت و از بيتالعباس خارج كرد. پس از خروج نيز فرمود: اينجا براى ما سينه مى زنند و عزادارى مىكنند، ولى انجا براى پول برو. هر موقع خودت احساس كردى كه تيبيه شده اى و سعادتو لياقت ورود به اين مكان را دارى بسم الله ! از خواب بيدار شدم ، نيمه هاى شب بود. تا صبح به خواب نرفتم و پس از گريه و لابه و اظهار ندامت نيت كردم كه آقا قمر بنى هاشم عليه السلام از تقصير من در گذشته ومرا مورد عنايت قرار دهد و من ينز هر موقع كه مناسبتى بود مجانا در خدمت بيت آن حضرتباشم . 42.قدر زندان كشيدن بدون گناه را بدان ! آقاى فرج الله كرمى مرقوم داشته اند: در سال 1345 هجرى شمسى رد روستاى قمشه ، جزء دهستان ماهيدشت از توابع كرمانشاه ،يكى از خوانين شير خان به حقوق مردم تجاوز مى كرد. پدرم كه شخصى مذهبى و متدين بود و ريش سفيدمحل محسوب مى شد، بارها او را نصيحت نمود و از او تقاضا كرد كه دست از ظلم و تجاوزبه مردم بردارد و نيز كمتر در ملاءعام مرتكب فسق و فجور و عياشى و باده گسارىبشود، ولى اصلا گوشش بدهكار نبود و به حرفامثال مرحوم پدر بنده وقعى نمى گذاشت . حتى گاهى خشمگين هم مى شد و جسارتهايى مىكرد. خلاصه كلام انكه ، سرانجام بعضى از اشخاص غيور و شرافتمند كه از ظلم خانبه تنگ آمده بودند با زمينه چينيهاى زياد موفق شدند شير خان ستمگر را بهقتل و روح خبيثش را به درك واصل كنند. وراث اطرافيان خان ، چون بارها شاهد اعتراضپدر به تجاوزات خان بودند و از طرفى پدرم را نيز خيلى مسن و سالخورده مى ديدند،به خيال خودشان براى انتقام از پدرم بنده را كه نوجوانى هفده ساله بودم بهقتل شيرخان متهم كردند و چون در دوائر دولتى خيلى نفوذ داشتند چند نفر آدم بى سر وپا را هم به عنوان شاهد عينى علم كردند. ملخص كلام : از آنجا كه نظام ستمشاهى بااشخاص مذهبى ميانه خوبى نداشت و بستگان خان هماعمال نفوذ كرده بودند، دادگاه (يا بهتر بگويم ، بيدادگاه طاغوت ) طى يك محاكمهتشريفاتى حكم اعدام بنده را صادر كرد. بنده هم نوجوانى روستايى بودم ؛ نه سن وسال و پختگى يى داشتم كه بتوانم از حق خودم دفاع كنم و بى گناهيم را به اثباتبرسانم و نه پول و پارتى يى داشتم كه اين و آن را ببينم ، پدرم هم پير مرد مذهبىكم بضاعتى بود كه هيچ كس حرفش را نمى خريد. مدتها از ماجرا گذشت و من همچنانادر زندان به سر مى بردم و پرونده ام هم به اصطلاحدر ديوان عالى كشور جريان تشريفات قانونى خود را مى گذراند و هر شب كه در زندانبه سر مى بردم احتمال مى دادم كه سحر گاه همان شب حكم را به اجرا بگذارند و بهاصطلاح ، سر بى گناه را بر فراز دار مى ديدم كه نظاره گر اين دنياى پر از ستم وتباهى حق كشى است . از آنجا كه در دوران بچگى همراه پدرم چند بار به كربلا رفته بودم ، در يكى ازشبهاى طولانى زمستان كه احتمال قوى مى دادم در سحرگاه آن اعدام خواهم شد و از تصوردلم سخت گرفته بود، سخت به ياد آن روزها افتادم كه بچه بودم و همراه پدرم ، وقتاذان صبح ، اول به حرم مطهر حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام مشرف مى شديم وبعد از عرض ادب و زيارت مرقد آن بزرگوار به حرم حضرت سيدالشهدا عليه السلاممى رفتيم . شب و بود و ساكت مرگبار زندان ، و همه زندانيها هم اطاقيم در خواب ، و فقط من بيداربودم . خيلى دلم شكسته بود. با تمام وجودممتوسل به حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام شدم ، همين طور ناخود آگاه يك برگكاغذ از ميان دفترى كندم و شكايتى خطاب به ان بزرگوار نوشتم . بعد از سلام وعرض ادب به محضر ايشان اظهار داشتم كه : اىابوفاضل ، خودت مى دانى من بى گناهم ولى به طورى براى من صحنه سازى شده استكه راه نجاتى وجود ندارد و اميدم از همه جا قطع شده است ، به هر كس و هر مقامى شكايتمى كنم كسى گوش به حرفم نمى دهد، و اكنون تنها روزنه اميدم تويى و نجاتم را ازتو مى خواهم .غربت و مظلوميت و تنهايى برادر بزرگوارش در ظهر عاشورا را ياد اورد ودر خواست كردم كه عنايتى به من بكند. فرداى آن شب نامه شكوائيه را در پاكتى گذاشتم و مخفيانه به آقاى فلاحتى ، پاسباننگهبان داخله ، كه در ميان تمام پرسنل شهربانى تنها او را مى ديدم كه نماز مى خواند وشخصى سليم النفس بود، دادم و اين آدرس را روى پاكت نوشتم : عراق كربلا، حرم مطهرابوالفضل العباس عليه السلام ، و به او گفتم اين نامه را تمبر بزن و پست كن ! آقاىفلاحى ، در حاليكه اشك توى چشمانش حلقه زده بود، نامه را از من گرفت وقول داد كه برايم پست كند. درست يك هفته از اين تاريخ گذشته بود. شب جمعه ، كه اميد داشتم فرداى آن كسى ازبستگان به ملاقات بياييد، خيلى نااميد و اندوهناك بودم . قلبم سخت گرفته بود. بهقدرى تنگدل بودم كه محال است بتوانم ميزان اندوه خودم را توصيف بكنم . تا نزديكيهاىصبح خوابم نبرد و بى اختيار گيج و منگ شده بودم كه ، بين خواب و بيدارى براى يكلحظه احساس كردم تمام فضاى زندان خوشبو و عطر آگين شده است آن بوى خوش بهقدرى دل انگيز كه وصفش را نمى توانم بكنم . براى يك لحظه دست بلند و نورانى راديدم كه از كتف بريده و جدا بود و همان نامه اى را كه نوشته بودم به دستم داد. نگاهكردم روى پاكت نامه ، تصوير گنبد حضرتابوالفضل عليه السلام را ديدم . پاكت را باز كردم ديدم به خط عربى نوشته شده است . من آن وقتها با زبان عربىآشنا نبودم ، ولى در خواب ، ان عبارات زيبا را از فارسى هم راحت تر مى خواندم و بهترمتوجه مى شدم . نوشته شده بود: قدر زندان كشيدن بدون گناه را بدان ! شكايتت رسيددستور آزاديت را داده ام . قبل از اينكه ماه به آخر برسد آزاد خواهى شد؛ و اين هم پدرت ،ببين چه مى گويد؟به آن طرف كه اشاره كرده بود نگاه كردم ، پدرم را ديدم كه سجادهاى پهن كرده و دو شيشه عطر پاش در دو طرف سجاده گذاشته است و يك مهر كربلا نيزدر وسط انهاست . به من گفت : پاشو اذان بگو! به پدرم گفتم : من هيچ وقت مؤ ذن نبودهه ام و صداى خوبى هم ندارم . پدرم گفت دستورحضرت است ؛ آن كسى كه به او شكايت كرده اى . من بلند شدم و در حاليكه مى ترسيدمصدايم خوب نباشد شروع به اذان گفتن كردم . صدايم به قدرى بلند و زيبا شده بودكه خودم عاشق صداى خودم شده بودم . تا رسيدم به جمله حى على الفلاح كه ازطنين صداى خوب خودم از خواب پريدم . ديدم تازه سپيده صبح دميده و صداى اذان صبح ازگلدسته مسجد عماد الدوله ، كه نزديك زندان بود، بلند است . مخلص كلام : همان روز، ساعت 9 صبح ، صدايم زدند. پدرم به ملاقاتم آمد و خيلىخوشحال بود و گفت : پرونده ات نقض شده وقاتل اصلى هم شناخته شده و دستگير گرديده است و درست بيست و نهم همان ماه بود كهمرا به دادگاه بردند و چند سؤ ال از من كردند كه مضمون آنها درست يادم نيست و ساعتىبعد هم حكم برائت مرا صادر كرده و با ماءمورين به زندان برگشتم . حكم داستانى رابه افسر زندان دادند و من از دوستان زندانيم خداحافظى كردم و بيرون آمدم ، و همه ازتعجب هاج و واج شده بودند، چون مى دانستند كه محكوم به اعدام بودم و حالا آزاد شده ام !! 43- طلا كارى درب سقا خانه رد آبادان بهنام ابوالفضل عليه السلام حجة الاسلام والمسلمين آقاى شيخ موسى فخر روحانى در يادداشتهاى خويش آورده اند: در سالهاى آخر عمر رژيم سابق ، مخلص از سوى حسينيه اصفهانيهاى مقيم آبادان ، براىسخنرانى دعوت مى شدم و گهگاه نامه هايى از اعضاى فريبخورده گروهكهاى وابستهبه قدرتهاى خارجى مى رسيد كه به لحاظ ايرادهاى مندرج به اسلام غالب آنها، خود راموظف به پاسخگويى و رفع اشكال مى دانستم . در يكى از آنها، نويسنده پرسيده بود: چرا آن همهپول ، صرف طلا كارى درب سقا خانه حسينيه شد است ؟... با توجه به وضع رقت آور فقرا و تهيدستان جامعه ، گفتم : بهتر است با هيئت امناىحسينيه در اين خصوص صحبت شود. يكى دوتاى از آنها در همان مجلس حضور داشتند. آنانپاسخ دادند: بهتر است با كسى كه اين درب را خريده و آورده است ، صحبت كنيد! اتفاقابانى آن اقدام هم در مجلس بود. وقتى مشاراليه مورد سؤال قرار گرفت ، پاسخ داد: من در يكى از سفرها به هنگام بازگشت به آبادان ، يكباره متوجه شدم كه بر اثر سرعتزياد اتومبيل ، لاستيك جلو تركيده است ، و اين در حالى بودم كه همه افراد خانواده ام با مندر همان سوارى نشسته بودند. ماشين از كنترل من خارج شد و مى دانستم اكثرا خواهيم مرد.در همان حاليكه سوارى شروع به غلتيدن كرده بود، اين جمله در قلبم گذشت : ياابوالفضل ، از قادر مطلق بخواه ما را از خطر حفظ كند، من هم درب سقا خانه حسينيهاصفهانيها را طلا كارى مى كنم . ماشين چند بار غلطيد و به صورتى در آمد كه حاضر نشدم ان را باوسايل ممكن به آبادان ببرم و لذا همانجا رهايش كردم ؛ اما حتى يك نفر از سر نشينان آن همخراشى برنداشت . همه مى گفتند: چه شد كه بعد از آن همه غلطيدن و از بين رفتناتومبيل ، هيچ كس طورى نشد؟! لذا من هم به محض رسيدن به آبادان ، به حسينيه آمدم و با گرفتن اندازه ابعاد دربسقاخانه ، طرح عمل به نذر خود را شروع كردم و اين چيزناقابل را تقديم اين سقا خانه كردم .
|
|
|
|
|
|
|
|