بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب چهره درخشان قمر بنی هاشم جلد 1, حجت الاسلام شیخ على ربانى خلخالى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     HAS00001 -
     HAS00002 -
     HAS00003 -
     HAS00004 -
     HAS00005 -
     HAS00006 -
     HAS00007 -
     HAS00008 -
     HAS00009 -
     HAS00010 -
     HAS00011 -
     HAS00012 -
     HAS00013 -
     HAS00014 -
     HAS00015 -
     HAS00016 -
     HAS00017 -
     HAS00018 -
     HAS00019 -
     HAS00020 -
     HAS00021 -
     HAS00022 -
     HAS00023 -
     HAS00024 -
     HAS00025 -
     HAS00026 -
     HAS00027 -
     HAS00028 -
     HAS00029 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

19. ضمانت و شفاعت  
در كتاب دار السلام مذكور است :
يكى از تلاميذ صاحب رياض گفت : والده يكى ازاهل علم در تهران فوت كرده بود، جنازه اش را به كربلا آوردند تا دفن كنند. هنگامى كهوى جنازه مادر را ديد، متوجه شد كه دماغ او شكسته است . چون از سبب آن سؤال كرد؟ گفتند: تابوت از بالاى اسب بر زمين افتاد و دماغ او شكست . فورا جنازه را براىطواف به حرم حضرت ابوالفضل عليه السلام اورد و عرض كرد: آقا نماز مادرم صحيحنبود، شما شفاعت كنيد كه او را عذاب نكنند، من ضامن هستم كه پنجاهسال نماز او را بدهم بخوانند. اين را گفت و جنازه را دفن نمود.
مدتى گذشت ، شبى در خواب ديد مادرش را بر درختى آويخته و مى زنند.
گفت : چرا مادر مرا مى زنيد؟!
گفتند: ابوالفضل العباس عليه السلام حكم فرموده است . گفت آخر براى چه ؟!
گفتند: اگر مى خواهى وى نجات يابد فلان مبلغ را بده تا او را نزنيم . چون از خواببيدار شد و اجرت پنجاه سال نماز استيجارى را به قرار مرسوم آن زمان حساب كرد، ديدمطابق همان مبلغ است كه در خواب گفته اند! لذا آن وجه را به نزد صاحب رياض ، مرحومآقا سيد على طباطبائى ، برد كه ايشان بدهند براى مادرش نماز خوانند. (293)
در اين خواب ، عبرتى است براى توجه به حقوق الهى و ترك مسامحه در اداى آنها، براىهر كه به ديده اعتبار در آن نگرد. (294)
20. اميد است شفايش داده باشند!  
جناب حجة الاسلام والمسلمين عالم متقى آقاى سيد محمد على ميلانى ، فرزند آيت اللهالعظمى آقاى حاج سيد محمد هادى ميلانى قدس سره (متوفى آخرين روز ماه رجبسال 1395 ق ) طى نامه اى كه براى اينجانب على ربانى خلخالىارسال داشته اند، كراماتى جالب را نقل كرده اند كه از اين سيد بزرگوار تشكر وسپاسگزارى مى كنم خداوند او و ما را از ياران حضرت مهدى قائمآل محمد عجل الله تعالى فرجه الشريف قرار دهد. ايشان مى نويسد:
1. اين جانب در دوران شير خوارگى به دل درد شديدى مبتلا شدم كه از درد آن بسيارگريه مى كردم ، به نحوى كه همه از گريه ام عاجز شده و به تنگ آمدند و اطبا هم ازمعالجه آن نااميد شدند. مادرم ، كه من برايش يك دانه و شايد در دانه بودم ، مرا از نجفاشرف به كربلا برده و در حرم مطهر حضرتابوالفضل عليه السلام مى گذارد و كنار ضريح مطهر به حضرت عرض مى كند: آقا ياشفايش بدهيد يا ببريد!
پدرم مرحوم آيت الله العظمى ميلانى ، مرا بر مى دارند و به مادرم مى دهند و مى فرماينداميد است شفايش داده باشند. به مجرد اينكه در آغوش مادر قرار مى گيرم ساكت مى شوم ودل دردم خوب مى شود.
21. بايد از زانو قطع شود  
2. ايضا، در سن تقريبا ده سالگى بودم كه پايم مى سوزد، ايام جنگ جهانى دوم بود واطبا و دكترها را به جبهه برده بودند. يك حكيم باشى قديمى در معالجه پايم اشتباه مىكند و پايم چركين گرديده و در آن هواى كربلا گوشتهاى آن متعفن مى شود، به حدى كهكسى نمى توانست از بوى تعفن به منزل ما وارد و از من عيادت نمايد. مرا به بيمارستانمى برند. دكترهاى بخش جراحى مى گويند نه تنها گوشت و پوست فاسد شده بلكهبر استخوان پا هم اثر گذاشته و بايد از زانو قطع شود. خوب يادم است كه وقتعمل را هم براى دو روز ديگر معين نموده بودند. در خدمت پدرم ، مرحوم آيت الله العظمىميلانى ، و مادرم بودم ، مرا سوار درشكه كرده و به خيابانى بردند كه در قبله صحنمطهر حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام بود.
مادرم به حضرت عرض كرد: آيا راضى مى شويد من يك پسر داشته باشم و آن هم يك پانداشته باشد؟!
مرا به منزل بردند. دو روز گذشت ، مجددا مرا به بيمارستان بردند. دكتر متخصصگفته بود: عجيب است ! پاى او دارد گوشت تازه مى آورد و از خطر مسلم نجات پيدا كردهاست !
22. دخترى به لطف حضرت عباس عليه السلام شفا گرفت  
3. صاحب قنادى مجلسى اصفهان ، دخترى داشت كه مبتلا به صرع و لغوه شديد بود. تمامبدن دختر مى لرزيد، به طورى كه حتى ديدگان او نيز آرام نداشت . اطباى تهران واصفهان از معالجه او عاجز شدند. دختر را براى استشفا به كربلا بردند.
روز عرفه بود، بسيار شلوغ و ازدحام جمعيت . با زحمت زياد او را به صحن مطهر حضرتابوالفضل العباس عليه السلام برده پاى ايوان گذاردند. طولى نكشيد كه آن دخترپدر و مادرش را صدا زد، به سويش رفتند، ديدند تمام بدن و سر آرام گرفته و شفايافته است !
زوار متوجه اين كرامت شدند بنا كردند به هلهله زدن و اطرافش جمع شده و تبرك مى جستند.زوار اصفهانى كمك كردند او را از ميان غوغاى جمعيت نجات داده و به منزلگاه اصفهانيهابردند كه تحت سرپرستى پدرم ، مرحوم آيت الله العظمى ميلانى تاءسيس شده بود.سه روز متوالى جشن گرفتند، از اطراف و اكناف زنهاى زائر و زوار مجاور كربلا براىديدن او مى آمدند و اشك مى ريختند.
23. خنجر ملوكانه ، تبرك مى يابد  
4. روزى ، همزمان با تعويض صندوق خاتم حضرتابوالفضل العباس عليه السلام ، به حرم مطهر مشرف شده بودم ديدم افسرى وارد شد وخنجرى كه قاب آن از طلا نقره بود در دست داشت . اظهار مى كرد بنا است ملكفيصل دوم تاجگذارى نمايد و بايد به رسم عربها خنجر به كمر ببندد. به من گفته انداين خنجر را آورده و به صندوق حضرت ابوالفضل عليه السلام تبرك نمايم ، ملكفيصل از شر دشمنان و ديگر خطرات در امان باشد. تا آنجايى كه اين جانب خبر دارم ،موقعى كه ملك فيصل در خانه اش كشته شد آن خنجر مبارك به كمر او نبود!
24. با تعجب گفت : چشمت خيلى خوب است !  
5. آقاى حاج يوسف حارس ، كه مردى اديب است و كتابخانه مهم خود را به مكتبه اميرالمؤمنين عليه السلام در نجف اهدا نموده و فعلا مسئول آن كتابخانه مى باشد، اين قضيه رابرايم نقل كرد:
ايشان رفيقى دارد به نام عاد، فرزند عبد العباسال مزهر، كه وكيل پايه يك دادگسترى در بغداد است و پدرانش از شيوخ مهم فراتالاءوسط مى باشند و در استقلال عراق نقش ‍ مهمى داشته اند. اين آقاى عاد چشم راستشنابينا شد و به اطباى بغداد مراجعه كرد. چون خللى در شبكهداخل چشم بود او را ماءيوس نمودند. براى معالجه عازم لندن گرديد.
آنجا به او گفتند احتمال شفا و معالجه 5 درصد است و ما هيچ تعهدى براى معالجه بهشما نمى دهيم ، اگر حاضريد به مسئوليت خودتان اقدام بهعمل نموده و ورقه را امضاء كنيد، او امضا كرد. شبى كه صبح آن بنا بودعمل انجام شود، از روى تخت بيمارستان ، به حضرت ابىالفضل عليه السلام متوسل شده و بنا به رسم و عادت جارى ، 5 عدد گوسفند هم براىحضرت عباس عليه السلام نذر كرد و با حالت اضطراب به خواب رفت .
در عالم رؤ يا، به محضر اباالفضل عليه السلام شرفياب شد، به وى فرمودند:
- نگران نباش ، چشمت خوب مى شود و من گوسفند نمى خواهم ، فقط چيزى كه از تو مىخواهم اين است كه پس از بازگشت به بغداد، از خانه ات به كربلا مى روى ؛ به قصدزيارت حضرت سيدالشهدا عليه السلام به نيابت من ، و چون به حرم رسيدى مى گويى: آقا، ابا عبد الله ، مرا حضرت اباالفضل فرستاده كه شما را از طرف ايشان زيارتكنم .
عمل جراحى انجام شد. روز بعد، وقتى پروفسور جراح ، كه چشم او راعمل نموده بود، چشم او را باز نمود و فهميد كه چشمش خيلى خوبعمل شده ، خوشحال و با تعجب گفت : چشمت خيلى خوب است ! مريض قصه خواب خود رابراى او نقل كرد. دكتر متحير ماند و بر تعجبش افزوده گرديد.
اين مختصرى بود از كرامات حضرت اباالفضل ، باب الحوائج عليه السلام ، اميد استخدمات شما مورد قبول درگاهش گردد. سيد محمد على ميلانى غره رجب 1414 هجرى قمرى .(295)
25. بى گناهى زن و توسل او بهحضرت ابوالفضل العباس عليه السلام
حضرت آية الله سيد محمد مهدى مرتضوى لنگرودى (عبدالصاحب ) از مدافعين حريم ولايتدر حوزه علميه قم ، مرقوم داشته اند:
بعد الحمد و الصلاة ، بنا به تقاضاى دانشمند محترم ، علم الاعلام ، حجة الاسلام جنابمستطاب حاج آقا شيخ على ربانى خلخالى - دامت افضاته العاليه - بهنقل دو واقعه كه از كرامات باهره علمدار كربلا، قمر بنى هاشم ، حضرت ابىالفضل العباس عليه السلام است و اين جانب هر كدام را به يك واسطه از موثقين شنيده ام ،پرداخته و آن دو واقعه را كاملا به رشته تحرير در آورم :
1. واقعه اول را از شخصى موثق و مورد اعتماد، جناب مستطاب شيخ الاسلامفاضل بنانى ، در بيست سال پيش شنيده ام و نمى دانم اكنون آن مرد بزرگوار زنده استيا مرده ، اگر زنده است خداوند او را مؤ يد و منصور بدارد و اگر مرده است خدا او را غريقرحمت واسعه اش بفرمايد.
وى گفت : روزى در صحن مطهر حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام بودم ، مشاهده كردمدو مرد، يك زن را با ذلت و خوارى به سوى حرم مطهر حضرت عباس عليه السلام مىبرند. نزديك شدم و سؤ ال كردم كه شما چه نسبتى با اين زن داريد و قضيه از چه قراراست كه او را با اين ذلت و خوارى به سوى حرم مى بريد؟!
يكى از آن دو نفر گفت : من پدر اين زن هستم ، و اين شخص برادر اوست . در قبيله ما رسمچنين است ، اگر دخترى هنوز به خانه شوهر نرفته آبستن شود او را مى كشيم . (296)اين دختر من آبستن شده شكمش بالا آمده ، خواستيم كه او را بكشيم ، دختر گفت من بى گناهم، من زنا نداده ام ، مرا به حرم مطهر ابوفاضل ببريد، در انجا بر شما معلوم خواهد شدكه ادعاى من درست است يا نه ؟ اكنون او را به حرم مطهر ابوفاضل عليه السلام مى بريم تا بر ما معلوم شود قضيه از چه قرار است .
فاضل بنانى گفت : من با آنان وارد حرم مطهر حضرت ابىالفضل العباس عليه السلام شدم ، زن به ضريح مطهرمتوسل شده و آه جانسوزى از دل بركشيد. وى چون ابر بهارى اشك مى ريخت و صداىدلخراشش گاه در فضاى حرم طنين انداز مى شد، به طورى كه توجهاهل حرم را به سوى خود جلب مى نمود. ناگاه ضريح مطهر به حركت در آمد و همهاهل حرم دانستند كه كرامتى خواهد شد. سكوت مطلق در حرم حكمفرما شده بود. در آن وقتصدايى از شكم آن زن به گوش همه اهل حرم رسيد. آن صدا چه بود؟
صدا اين بود: امى ليست زانية . سه مرتبه اين صدا به گوشاهل حرم رسيد.
در اين موقع چراغهاى مخصوص كرامت علمدار كربلا روشن شده ، مرد وزن هلهله كردند.
از طرف كليد دار حرم يك چادر و يك پيراهن به آن زن داده شد و سپس چادر و پيراهن آن زنگرفته قطعه قطعه نموده و به عنوان تبرك به مردم دادند.
فاضل بنانى فرمود: يك قطعه از چادر به اينجانب رسيد. وى افزود: مشاهده نمودم كهپدر و برادر آن زن ، اين بار با احترامات فائقه ، آن زن را به سوى خانه اش هدايت مىكردند.
26. حق نداريد درختها را قطع كنيد  
2. واقعه دوم را چندين نفر از موثقين ، مخصوصا سيد والاتبار كه اكنون نامش را فراموش ‍كرده ام ، براى من نقل كردند. آنان گفتند:
در مازندران جنگلى است مشهور به جنگل نظر كرده حضرت عباس عليه السلام . همه آنان آنواقعه را براى بنده با مضنونى واحد اينچنيننقل فرمودند:
در مازندران جنگلى بود كه اهل مازندران از دور و نزديك درفصل پاييز مى آمدند و با اره و تبر و داس از هيزم آنجنگل براى زمستان خود استفاده مى كردند. عده اى دزد و غارتگر ديدند اگر كار به همينمنوال پيش برود، تمام درختان اين جنگل از بين مى رود و چيزى نصيب آنان نخواهد شد. لذابا هم توطئه كردند و توطئه اين بود كه در ميان مردم مازندران معروف نماينده اينجنگل نظر كرده حضرت ابى الفضل عليه العباس عليه السلام است و كسى حق ندارد ازاين درختان اين جنگل استفاده نمايد. از اين رو شبها چند چراغ بغدادى در گوشه و كنارجنگل روشن مى نمودند و آنها را به مردم نشان داده و مى گفتند: به آن نورها توجه كنيد وبدانيد كه حضرت عباس عليه السلام نظر به اينجنگل نموده است ! مردم ساده و با ايمان منطقه ، همينكه آن منظره را در شب مشاهده مى نمودند،مى گفتند قربان آقا ابوالفضل ، و دست از بريدن درختانجنگل برمى داشتند.
مدتى كه از اين واقعه گذشت و آن توطئه گران ديدند ديگر كسى به سوىجنگل نمى آيد و از درختان جنگل استفاده نمى كند، در يك شب ، با اره هاى برقى و كاميونهاىمتعدد، به سوى جنگل روانه مى شوند. ولى همينكه مى خواهند درختان را اره كنند، مشاهده مىنمايند شخصى سوار بر اسب ، كه نور از سر و صورت وى ساطع و لامع است ، جلوىآنان قرار گرفته و به انان مى فرمايد: بهيچوجه حق نداريد حتى يك درخت از اينجنگل را قطع نماييد، اگر تجاوز نماييد، مانند مجسمه سنگ شده و نقش بر زمين خواهيدگشت . يكى از آنان گفت : آقا شما كه هستيد؟
فرمود: من ابوالفضل العباس هستم . وى گفت : اين مطلب را كهجنگل نظر كرده حضرت عباس عليه السلام است خود ماجعل نموده ايم و واقعيت ندارد.
حضرت فرمود: آرى ، ولى چون اين جنگل را به ما نسبت داده ايد، اكنون اگر بخواهيدتجاوز كنيد اعتقاد مردم نسبت به ما سست خواهد شد و بنابراين حق قطع نمودن درختان رانداريد. يكى از آنان ، جسورانه و گستاخانه ، به يكى از درختان نزديك شد و همينكهخواست با اره درخت را قطع كند، به صورت سنگ در آمده ، نقش بر زمين شد! ديگرانحساب خود را كرده ، و پا به فرار گذاردند. و اكنون هم آنجنگل برقرار بوده و به جنگل نظر كرده حضرت عباس عليه السلام مشهور است .
العبد الفانى السيد مهدى المرتضى اللنگرودى عبد الصاحب
27. فردا عروسى اين دختر است !  
حجة الاسلام والمسلمين ، خطيب بزرگوار، آقاى سيدابوالفضل يثربى طى يادداشتى براى مؤ لف اين كتاب چند كرامت از حضرتابوالفضائل عباس بن على عليه السلام را چنيننقل كرده است :
1. در سال 1345 شمسى به حرم حضرت عباس عليه السلام در كربلاى معلى مشرفشدم . در حين تشرف ناگهان دختر خانمى را درحال رعشه و پريشان حال به حرم آوردند. خانم ديگرى كه بعدا معلوم شد مادر اوست ،خطاب به حضرت ابوالفضل عليه السلام كرده و عرضه داشت : فردا عروسى ايندختر است ، جواب خانواده شوهرش را چه بگويم . خواننده خواهد فهميد كه چه منظرهمنقلب كننده اى براى زائرين حاصل شده است . بارى ، منمشغول زيارت پيش روى مبارك شدم و بعد عازم زيارت كوتاه بالا سر شدم . ناگهانصداى هلهله و شادى همراه با به هوا ريختن نقل بلند شد. مشاهده كردم كه دختر خانمى بهحالت ارتعاش در حاليكه به اطراف خود توجهى نداشت زير چادر خويش مخفى شده است ،تا خدمه حضرت براى وى چادر آورند. آن را به سر انداخت او و همراهانش با وقار وحجاب تمام با روضه منور صاحب سخاوت و فتوت واسعه شفعاء عندالله ،ابوالفضل العباس عليه السلام وداع نمودند.
28. يكى از خدمه ، زنجير را به ضريحقفل زد
2. در همان تشرف ، ديدم چند نفر از افراد قوىهيكل ، جوان قوى و رشيدى را كه ديوانه شده بود، براى بستن به ضريح مطهر حضرتابوالفضل عليه السلام به حرم آوردند با زنجير به ضريح بستند و يكى از خدمهزنجير او را به ضريح قفل كرد. كسى جراءت نمى كرد به قسمت بالا سر حضرت رود،چون حتى با دندانهاى خود پنجره هاى ضريح را فشار مى داد. ناگهان مشاهده كرديم كهزنجير باز شده و آن فرد ديوانه متوسل ، سر به زير انداخته و با يك دنياتعادل و اطمينان عقب عقب گام بر مى دارد تا پشتش به ضريح نباشد!
به يكى از خدمه گفتم : او، زنجير را پاره كرد! خادم گفت : نه ، شفا گرفته است !شخص ‍ متوسل هم ، با حالتى پر شكوه و معنوى ، قطرات اشك بر گونه جارى مى ساخت. خداوند عالم ، توفيق متوسل مؤ ثر، به همه محبين عطا فرمايد.
29. يا ابوالفضل امروز ما هم فلج آورده ايم !  
3. هيئت محترم قمر بنى هاشم عليه السلام كه قريب 100سال از تاءسيس آن در شهر مقدس قم مى گذرد و در حرم مطهر حضرت معصومه سلام اللهعليه عرض ادب مى نمايند، همه ساله روز تاسوعا بهنخل امامزاده حمزه رفته و در آنجا عزادارى با شكوه و وصف ناپذيرى دارند، به طورىكه مورد توجه اقشار مختلف واقع شده و حتى از ساير محلات قم در آن شركت مى كنند. وبه همين مناسبت هم كسانى مورد عنايت خاص واقع شده و كراماتى ديده اند. اين جانب ، كهدر سالهاى اخير از طرف مرحوم والد، حجة الاسلام والمسلمين حاج سيد زين العابدينيشربى رحمة الله عليه ، و اهالى محل براى خوش آمد گويى به عزاداران به حالتايستاده در روى منبر نسبت به ساخت قدس ‍ ابوالفضل عليه السلام عرض ادب مى كردم ، مشاهداتى داشته ام كه به يكى دو مورد از آنهااشاره مى كنم :
قريب هجده سال قبل در تاريخ 1355 شمسى ، در حاليكه هيئت عزادار مذكور وارد صحنامامزاده حمزه مى شد و مرحوم سالة السادات حاج سيد تقى كمالى قمى با خلوصمخصوص به خود، فرياد مظلوم واى بر مى كشيد، پسر بچه فلجى را كهپدرش بالاى سر او ايستاده بود مشاهده كردم كه وسط درب صحن نشسته بود. پدرش ‍حاج غلامرضا يزدان دوست ، گوسفندى را قربانى كرده و از خون گوسفند قربانى بهپيشانى او پاشيده بود. منظره تاءثر انگيزى بود. حقير هم علىالمعمول در حال عزيمت به منبر بودم كه والد محترم او، كه در ارادت به خاندان عصمت وطهارت معروف است ، به بنده التماس دعا گفت . رفتم منبر و داستان مخيلف (يكى از شيوخ فلجى كه با توسل به حضرت عباس شفا گرفته است ) را به عنوانمقدمه توسل مطرح كردم سپس در حاليكه جمعيت در صحن و پشت بامها ناظر جريان بودند،طفل فلج را بر روى دست گرفته و عرض كردم :
يا اباالفضل ، امروز ما هم فلج آورده ايم !
صداى شيون و زارى از زن و مرد بلند شد. كودك دقايقى روى دست من بود، وقتى او رازمين گذاردم روى پاى خويش ايستاد اين نوع كرامات مشهود همگان بوده مورد توجه بيشترمردم به اين مجلس سالانه شده است ، به طورى كه همه ساله از ساير محلات براىعرض اخلاص و توسل در روز تاسوعا به محل امامزاده حمزه مى آيند. خداوند عالم بهبركت اولياى عظيم الشاءن اسلام و حضرتابوالفضل عليه السلام همه بلاد مسلمين ، به خصوص اين كشور امام زمانعجل الله تعالى فرجه شريف را، حفظ فرمايد.
30. شفاى حاج حسن ترابيان از قم  
4. قريب سه سال قبل ، در تاريخ 1370 شمسى ، قريب 2 ساعت بود كه هيئت مذكور درروز تاسوعا مشغول عزادارى بودند. من كه با پاى برهنه دوان دوان از مجلس بيت مرحومآيت الله العظمى گلپايگانى ره مى آمدم تا به مجلس مذكور رسيده و تشريفحضور يابم ، يكى از اهالى به نام آقاى حاج حسين ترابيان را، كه هم اكنون نانوايىمحل سفيداب را دارد، ديدم كه به سرعت خود را به من رسانده و گفت : يثربى ، من التماسدعا دارم ، پس فردا قرار است عمل جراحى روى من انجام شود. عرض كردم : چشم ، و با عجلهبه طرف منبر رفتم . ناگهان متوجه شدم ، با التهاب خاصى ، از عقب سر دويد و مرا دربغل گرفت و فرياد زد: بايد شفاى مرا بگيرى ، فرزندان من يتيم مى شوند!
حالت ايشان ، من و اطرافيان را منقلب كرد. من هم در منبر خواسته او را مطرح و دعا كردم .
روز دوازدهم محرم ، موعد عملجراحى بود. به مناسبت برگزارى مجلس ترحيم يكى از اقوام دم درب مسجد ايستاده بودم، كه مشاهده كردم حاج حسن ترابيان روبروى من كنار ديوار ايستاده است و آرام آرام اشك مىريزد! با صداى بلند گتفم : مگر مرد هم در برابر درد و عارضه اين قدر بى تابىمى كند؟! ناگهان عقده دلش باز شد و فرياد زد: نه ! نه ! از درد نيست ، گريه شوق وتوسل است ، من خوب شده و شفا گرفتم !
سپس مرا بغل كرد، و در حاليكه مى بوسيد، گفت : فلانى ، روز تاسوعا به خانه رفتمو بعد از ظهر خوابيدم . در عالم رؤ يا ديدم يك آقاى بزرگوار واردمنزل ما شدند - شما هم با حال احترام همراه بوديد - و نزديك اطاق من آمدند. به آن آقاگفتند: آن مريض ، ايشان است (و اشاره به من كردند) فرمودند: بسيار خوب ، برخيز! ازشدت خوشحالى برخاستم و مشاهده كردم اثرى از درد تورم و غيره نيست . به جراحمخصوص مراجعه كردم ، گفت : نه ، الحمدالله شفا گرفته اى !
31. شفاى كودك فلج در هيئت حضرت ابوالفضل عليه السلام  
متصدى هيئت حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام در مسجد بالاى سر حضرت معصومهسلام الله عليه ، جناب آقاى حاج فضل الله ناظرى ، در تاريخ 19 جمادىالاءول سال 1414 ه‍ ق براى مؤ لف اين كتاب چند جرياننقل كردند كه ذيلا مى خوانيد:
1. تقريبا 37 سال قبل بودكه همراه هيئت محترم حضرتابوالفضل عليه السلام طبق سنوات سابف روز نهم محرم الحرام از آستانه مقدسه حضرتمعصومه سلام الله عليه به سمت حرم مطهر شاهزاده حمزه عليه السلام ، برادربزرگوار حضرت معصومه سلام الله عليه حركت كرديم .
وقتى كه مى خواستيم وارد صحن حرم مطهر امامزاده حمزه بشويم ، ديديم در راهرو صحنمطهر بچه اى تقريبا 12 ساله فلج را خوابانده و پدر و مادر و برادران او اين طرف وآن طرف راهرو ايستاده و اشك مى ريزند. منظره را كه ديدم اشك از چشم من جارى شد واردصحن مطهر كه شديم و من بالاى منبر رفته و نوحه خوانى كردم و مردم بر سر و سينهمى زدند. سپس حضرت حجة الاسلام ، خطيب ارجمند، جناب آقاى حاج سيدابوالفضل يثربى براى گفتن فضايل و مناقب حضرت به منبر رفتند.
پس از صحبت و توسل ، گفتم : جناب آقاى يثربى ، ما امروز بايد شفاى اين كودك فلجرا بگيريم و نوكريمان را ثابت كنيم . پس از منبر ايشان ، هيئت عزادار به طرف حضرتمعصومه سلام الله عليه حركت كرد، به بى بى عرض تسليت گفته وتوسل جويد. در حرم مطهر مشغول دعا كردن بودم و حضرت آيت الله العظمى آقاى نجفىمرعشى قدس ‍ سره هم به درب ايوان طلايى تكيه كرده و اشك مى ريختند، كهيكدفعه يكى از افراد شاهزاده حمزه عليه السلام جلوى ايوان طلا آمد و بنده را صدا كردو گفت : آقا فضل الله ، شما كارتان را امروز كرديد!
يكدفعه آيت الله مرعشى قدس سره متوجه جريان شده و فرمودند: چه شده است؟! خدمتشان عرض كرديم كه بچه فلج در حرم حضرت حمزه عليه السلام شفا يافته وتمام لباسهايش را از باب تبرك بردند. آقا دوباره گريه طولانى نموده و سپس دستبه جيب كرده و مبلغ پانصد تومان به بنده داد و فرمودند: فلانى شما همه ساله همينروز بفرستيد اين مبلغ را به نام حضرت ابوالفضل عليه السلام از ما بگيريد.
22. براى سينه زنها پيراهن سياه تهيه كن !  
2. هيئت حضرت ابوالفضل عليه السلام در مسجد بالاى سر حضرت معصومه سلام اللهعليه در ايام محرم الحرام و شبهاى جمعه شهادت امام موسى كاظم عليه السلام عزادارىبه پا مى كند. تقريبا 32 سال قبل در يكى از شبهاى جمعهمشغول سينه زنى بوديم كه يكدفعه ديدم حاج آقا تقى كمالى ، كه در بقعه آقاى فخرنشسته بود، مرا صدا زد و گفت : فلانى ، اين آقا كه آمده و اينجا نشسته حاجتى دارد.يكى از خدام به ايشان گفته است برويد به هيئت حضرتابوالفضل العباس عليه السلام متوسل بشويد. شما هم برايش دعا كنيد تا حاجتشبرآورده شود. ضمنا ايشان به من گفت اگر حاجتم برآورده شد چه چيز براى حضرتابوالفضل العباس عليه السلام بدهم ، بنده گفتم هيچ لازم نيست . فقط مى توانيد يكتوپ پارچه سياه بگيريد تا از آن براى سينه زنهاى هيئت پيراهن تهيه شود.
يعد از يك هفته ، شب جمعه آن آقا با يك توپ پارچه سياه به هيئت آمد و مبلغ يكصد وپنجاه تومان هم براى دوخت پيراهنها پول داد. بنده گفتم : قضيه شما چه بوده است ؟ اوگفت :
من رئيس دفتر دارايى كل كشور در تهران بودم . مدتيكسال ما را از كار بركنار ساختند. به هر مقامىمتوسل شدم كارى صورت داده نشد. يكى از رفقا فرمودند برويد قم ، حرمآل محمد صلى الله عليه و آله توسل جوييد. براىتوسل به قم آمدم ، يكى از خدام حرم شما را معرفى كردند و من نزد شما آمدم و شما در حينتوسل برايم دعا كرديد.
شب به تهران رفتم . صبح شنبه نامه رسان نامه آورد كه رئيس اداره شما را مى خواهد.رفتم . او به من گفت : من ديشب براى يافتن شما در پرس و جو بودم و آدرس شما راگرفتم . اينك شما با تمام قدرت برويد سر كارتان ، حقوق دوسال شما را هم گفته ام به مرور بپردازند. من فرداى آن روز سر كارم رفتم و تمامآشناها و نيز دست اندركاران تعجب كردند. آبدارچى اداره ، چاى برايم آورد. يكدفعه منگريه ام گرفت . گفتند: گريه ديگر براى چيست ؟ گفتم : بلى ، من درحل مشكلم از همه جا قطع اميد كردم و به قم ، حرم مطهر حضرت معصومه سلام الله عليهرفتم و از طريق هيئت حضرت ابوالفضل العباس ‍ عليه السلام به آن حضرتتوسل جستم و عقده كارم حل شد.
لذا اين هفته رفتم بازار، پارچه مقرر را گرفتم و براى هيئت حضرتابوالفضل العباس ‍ عليه السلام آوردم .
چرا نوحه ابوالفضل العباس را نمى خوانى ؟  
امسال يك ماه قبل از محرم الحرام 1414، شب چهار شنبه خواب ديدم كه هيئت محترمابوالفضل عليه السلام در صحن كهنه حضرت معصومه سلام الله عليه معروف بهايوان طلا آماده عزادارى مى باشد. در حين عزادارى ديدم مرحوم حاج آقا تقى كمالى و مرحومعمويم ، ميرزا شكر الله ناظرى ، به طرف هيئت آمدند. بنده به آنها خوشآمد گفتم .
عمويم فرمود: فضلالله ، چرا اين نوحه را نمى خوانى ؟ من گفتم : عموجان همه نوحه ها را مى خوانم . گفت :نه اين نوحه حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام را. گفتم : آخر كدام نوحه را؟ گفت:

چرا اى غرقه در خون از خاك بر نمى خيزى
حسين آمد به بالينت تو از جا برنمى خيزى
اين را كه گفت ، من بدنم لرزيد و از خواب بيدار شدم . پس از بيدار شدن بيت را فورايادداشت كردم ، از يادم نرود. صبح كه شد كل آن را از صندوق اسناد مسوده پيدا كردم :
چرا غرقه در خون از خاك صحرا بر نمى خيزى
حسين آمد به بالينت تو از جا بر نمى خيزى
نماز ظهر را با هم ادا كرديم در مقتل
بود وقت نماز عصر آيا بر نمى خيزى
خيام كودكان خالى بود از آب و، پر غوغا
تو اى سقاى من از پيش دريا بر نمى خيزى
منم تنها و تن هاى عزيزانم به خون غلتان
چرا بر يارى فرزند زهرا بر نمى خيزى
به دستم تكيه كن بر خيز با من در بر زهرا
كه مى بينم ز بى دستى تو از جابر نمى خيزى
هيئت محترم حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام در مسجد بالا سر حضرتمعصومه سلام الله عليه
سابقه اين هيئت به يك قرن مى رسد. ابتدا مرحوم ملا ابراهيم شمايى اين هيئت را بنيانگذاشت ، سپس آقا ميرزا حسين مدير و ميرزا شكر الله فرش فروش ناظرى دراين مقام انجام وظيفه نموده اند، و حاليه سرپرستى هيئت مذكور به عهده آقاى حاجفضل الله ناظرى ، كه خود از مداحان و پيشكسوت قم مى باشد، گذاشته شده است .
در سالهاى گذشته ، به غير از روضه خوانى ، برنامه عزادارى و زنجيرزنى اين هيئتاز قرار ذيل بوده است :
1. شب اول محرم ، حركت عزاداران از منزل آقاى فتوره چى به طرف حرم مطهر صورت مىگرفت .
2. روز پنجم ، عزاداران اين هيئت از مسجد بالا سر به طرف بازار رفته ، و پس از نوحهخوانى و زنجير زنى باز مى گشتند.
3. روز ششم ، براى عزادارى و زنجير زنى عازم تكيه توليت مى شدند.
4. روز هفتم محرم ، براى عزادارى و زنجير زنى بهمنزل آقا سيد عبدالله قمى برقعى كه از علماى بزرگ قم بود و دستگاه روضه خوانىمفصلى داشت ، مى رفتند.
5. روز هشتم ، جمع عزاداران هيئت مذكور به منزل آيت الله العظمى بروجردى قدس ‍سره مرجع بزرگ شيعه ، رفته و پس از عزادارى و زنجير زنى مراجعت مى نمودند.
6. صبح روز نهم تاسوعا هيئت - زنجير زنان - براى عزادارى و اداى احترام بهطرف زيارتگاه حضرت موسى مبرقع عليه السلام و شاهزاده حمزه عليه السلام حركت مىكردند.
7. شب تاسوعا، جمع عزاداران اين هيئت ازمنزل پهلوان حاجى سيد تقى كمالى (واقع در كوچه اى كه منتهى به گذر خان منسوببه شخص پهلوان مى باشد) به طرف حرم مطهر حضرت معصومه سلام الله عليه حركتمى نمودند، و ذكر دم آنان چنين بود:
امشب حسين مظلوم ، مهمان خواهران است
فردا ميان ميدان ، جسمش به خون طپان است
آقاى حاج فضل الله ناظرى مسئول اين بحرطويل ارزشمندى را پنجاه و چهار سال قبل ، يعنى درسال 1316 شمسى ، از وصاف كاشى به عنوان يادگار گرفته اند كه درمواقع حساس با صداى مطبوع خويش براى مستمعين و سينه زنان ، مى خوانند. ايشان ، بنابه درخواست نگارنده ، تمامى بحر طويل را (براى ثبت در اين كتاب ) با شور و هيجانخاصى كه بويژه شخص خودشان مى باشد همراه با اشك ديده از بر قرائت فرمودند،كه ذيلا به خوانندگان عزيز تقديم مى شود: (297)
بحر طويل در رشادت و شهادت آقا قمر بنى هاشم عليه السلام  
اى طبيب دردمندان
اى پناه خاص و عام
كن نظر بر دوستان
حق ابت اول امام
يا ابوالفضل السلام
اى پناه خاص و عام
بند اول :  
مى كند از دل و جان و زبان ، غمزده وصاف حزين ، وصف ميهن ، يكه سوار فرسشير دلى ، فارس ميدان يلى ، زاده سلطان ولى ، حضرت عباس على ، ماه بنى هاشم وسقاى شهيدان ز وفا، شير صف معركه كرب و بلا، مير و علمدار برادر، كه شه تشنهلبان را همه جا يار و ظهير است ، به هر كه مشير است ، گه بزم و زير است ، گه رزمچو شير است ، به رخسار منير است ، زهى قوت بازو و زهى قدرت نيرو، كه به پيكانعدو چون فرس عزم برون تاخت ، ز سهم غضبش شير فلك زهره خود باخت ، زهول سخطش گاو زمين ناف بينداخت ؛ اميرى كه اگر روى زمين يكسره لشگر بود و پشتبه هم در دهد و بهر جدالش ‍ بستيزند، ز يك نعره او زهره بريزند، بدين قوت و شوكت ،بنگر بهر برادر، به صف كرب و بلا تا به چه حد برد به سر شرط وفا را.
بند دوم :  
ديد چون حال شه تشنه و بى يار و مدد كار، جگر گوشه و آرامدل احمد مختار، سرور جگر حيدر كرار، در آن وادى خونبار، نه يار و نه مدد كار، بجزعابد بيمار و بجز عترت اطهار، همه تشنه لب و زار،، كشند آه شرر بار، فرو ريختهلخت جگر از ديده خونبار، كه ناگاه سكينه گل گلزار برادر، ز سرا پرده چوبلبل به نوا آمده و چون در يتيم از صدف خيمه به بيرون شد و در دست يكى مشك كه اىعم وفادار، ابوالفضل ، تو سقاى سپاهى و، فلك رتبه و جاهى ، به حسب غيرت ماهى ،به نسب زاده شاهى ، چه شود گر به من امروز نگاهى كنى و بهر حرم جرعه اى آب آرى وسيراب كنى تشنه لبان را...؟
بند سوم :  
چو ابوالفضل ، نهنگ يم غيرت ، اسد بيشه همت ، در درج فتوت ، سمك بحر شهادت ،يل ميدان شجاعت بشنيد اين سخن از طفل عزيز پسر شافع امت ، چو نيك قلزم دخاز به جوشآمد و چون ضيغم غران به خروش آمد و بگرفت از او مشك ، فرو بست به فتراك ، چنانشير غضبناك ، عرين گشت و مكين ، بر زبر زين و بزد هى به سمندى كه گرش سستعنان خوانى و خواهد كه به يك لحظه اش از حيطه امكان بجهاند، به جهان دگرش بازرساند، كه جهان هيچ نماند، به دوصد عزت و فر، مير دلاور، چو غضنفر به عدو تاختنآورد. دليران ويلان سپه از صولت آن شير رميدند، ره چاره به جز مرگ نديدند.ابوالفضل سوى شط فرات آمد و پر كرد از آن مشك و به رخ كرد روان اشك ربود آبكه خود را از عطش سازد سيراب ، كه ناگاه به يادش آمد ازاهل حريم پسر ساقى كوثر! به جوانمردى آن شير دلاور بنگر؛ بهر برادر، چو يم بازبخوشيد، چو ضيغم بخروشيد، از آن دجله به بيرون شد و هى زد به تكاور، كه تو اىاسب نكوفر، چه تو برقى و تو صرصر، هله امروز بود نوبت امداد، ببايد كه به تكبگذرى از باد كنى خاطر نشاد مرا شاد، كه ناگه پسر سعد دغا، پيشرواهل زنا، بانگ برآورد: كه اى لشگر كم جرئت و ترسنده سراپا، ز چه از يك تن تنها،بهراسيد و فراريد؟! چرا تاب نياريد؟! آيا اسلحه داريد، و فرسها بدوانيد سر راه ،بر آن شاه زير دست ، كه گر از كفتان رست ، نياييد بر او دست ، برد آب و شود شاهگلو سوخته سيراب ، بتازد به صف معركه چون باب ، نياريد دگر تابجدال پسر شير خدا را...
بند چهارم :  
بدانيد ابوالفضل دلير است ، در اين معركه شير است ، بلامثل و نظير است ، ولى يك تن تنها به ميان صف هيجا، چه كند قطره به دريا؟! گرتانقدرت يارى برابر شدنش نيست ، مرا اين وحشت بيچارگى چيست ؟! بيكباره بر او تيغبباريد، ز پايش بدر آريد، به هر حيله كه باشد نگذاريد برد جان و خورد آب ...
القصه :  
چو آن لشگر غدار، به سردار خود اين حرف شنيدند، چو سيلاب سيه جانب آن شاه دويدند.زهر خيل و زهر فوج ، بباريد بر او بارش پيكان و نناليدابوالفضل ز انبوهى آن موج ، لعينى ز كمينگاه يكى تيغ بر آخت ، كه دستش ز سوى راستبينداخت ؛ ولى حضرت عباس وفادار، چو مرغى كه به يكبال برد دانه سوى لانه به منقار، به دست چپ او تيغ شرربار، همش مشك به دندان وبدريد ز عدوان زره و جوشن و خفتان ، كه ناگاه لعين دگر از آن زنا، دست چپش ساخت جدا،شد به ركاب هنر از كوشش و تا كرد دليران دغا از برخود دور، از زخم بدى خانهزنبور بد او خرم ومسرور، كه شايد ببرد آب بر كودك بى تاب ، سكينه كه بد آرامدل باب ، كه ناگاه لعينى ز كمينگاه دغا، تير رها كرد بر آن مشك و فرو ريخته شد آب ،نياورد دگر تاب ، سوارش نماند، از زبر زين به زمين گشت نگونسار، يكى ناله برآورد، كه اى جان برادر، چه شود دگر به دم بازپسين شاد كنى خاطر ناشادم و بستانىاز اين لشگر كين دادم و، سر وقت من آيى كه سرم شق شده از ضربت شمشير، دگر گربه تن اندر رمقى هست ، كه فرصت رود از دست . دگر اى غمزده وصاف مكن وصفشه تشنه لب كرب و بلا را...
در خاتمه يك رباعى نيز از آقاى حاج آقاى ناظرى به خوانندگان عزيز تقديم مىگردد:
تا نسوزد جگرت ، ديده نگريد اى دوست
اشك بر هر دل غمديده و هر درد نكوست
تا نسوزى ز غم خسرو لب تشنه حسين
دل ندارى به خدا، و دل هر دو از اوست
33. يا ابوالفضل ، دست اين جوان را قطع كن !  
حاج فضل الله ناظرى همچنين داستانى را نقل كردند كه در سالهاى 54 - 55 شمسى از يككاظمينى بزار شنيده اند:
3. جوانى از اهل كاظمين بود كه در بغداد شغل نجارى داتش . وى روزى براى ساختن دربو پنجره به منزل يك تاجر بغدادى رفته و در آنجا نگاهش به دختر تاجر مى افتد وعاشق او مى شود. چون به خانه مى آيد به پدر و عموهايش مى گويد برويد دختر تاجررا برايم خواستگارى نماييد.
آنها نزد تاجر مى روند، ولى او در جواب مى گويد: ما با شما معامله مان نمى شود.
در ايام اربعين حسين عليه السلام معمولا از شهرهاى عراق براى زيارت حضرت حسين بنعلى بن ابى طالب عليه السلام مى روند. اين جوان اطلاع پيدا مى كند كه تاجر با زن وبچه اش در ايام اربعين براى زيارت به كربلا رفته است .
جوان هم در پى آنان به كربلا رفته آن خانواده را پيدا مى كند و به تعقيب آنها مىپردازد تا وارد حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام مى شوند. در آنجا يكدفعهمتوجه مى شود كه دختر دست به ضريح مطهر گذاشته و با حضرتابوالفضل العباس راز و نياز مى كند.
پسر نيز فرصت يافته دستش را بر روى دست دختر مى گذارد و عرض مى كنداباالفضل ، من اين دختر را از شما مى خواهم . در همين اثنا دختر چون جسارت دست درازى درحرم مطهر حضرت را مى بيند، مى گويد: يااباالفضل دست اين جوان را قطع كن !
اين دختر مقدارى طلا همراه داشته است . يكدفعه متوجه مى شود كه طلاهايش نيست داد وفرياد راه مى اندازد. پدر و مادر دختر به دختر مى گويند كه چه شده است ؟
مى گويد: اين پسر طلاى مرا دزديده است . پدر دختر به خدام اطلاع مى دهد، جوان را مىگيرند، و به شرطه خانه مى برند و از وى بازجويى مى شود. در يكى از سؤال و جوابها اشتباهى رخ مى دهد و جوان محكوم به قطع دست مى شود.
قاضى حكم مى كند كه بايد دست جوان دزد قطع بشود. دست وى را قطع مى كنند. مدتى ازاين جريان مى گذرد. يك روز دختر در منزلشانمشغول جاروب كردن اطاقها بوده يكدفعه متوجه مى شود پايين پالتو سنگينى مى كند.دست مى زند مى بيند طلاهاى اوست .
دختر با پيدا كردن طلاها و تذكار خاطره حرم حضرتابوالفضل عليه السلام ، داد مى زند و غش مى كند و بى هوش مى افتد. وقتى پدر و مادراو را به هوش مى آورند، مى گويد طلاى من پيدا شد و من به خاطره آنها باعث قطع دستيك جوان شدم و نمى دانم كه جواب خدا را چه بايد بدهم ؟! پدرش مى گويد: من مى رومرضايت پسر را جلب مى كنم به قسمى كه كار تمام بشود. تاجر، همراه برادرش ، بهدكان نجارى آن جوان در كاظمين رفته و با پدر آن جوان قضيه را در ميان مى گذارد و درخواست مى كند قضيه را فيصله پيدا كند. دختر از نظر وجدان ناراحت است . پدر مى گويد:اشكالى ندراد، من بايد با پسرم در اين باره صحبت كنم و نظرش را به دست بياورم . اماوقتى جريان را با پسر در ميان مى گذارد پسر در جواب مى گويد:
- رضايت دادن به دختر امكان ندارد، مگر آنكه دختر را به عقد من درآورند!
وقتى قضيه به پدر دختر گفته مى شود، او هم مى گويد من بايد از دخترم نظر خواهىبنمايم تا مسئله حل شود.
پدر دختر وقتى جريان را به دخترش مى گويد، در جواب مى گويد: حاضرم زن او بشومتا پيش خدا و ائمه اطهار عليه السلام خجالت زده نباشم .
بارى ، بعد از چند روز وسايل عقد را مهيا كرده و دختر را به عقد آن جوان در مى آورند وبراى جلب رضايت بيشتر جوان مذكور، شخص تاجر يك خانه مسكونى هم براى داماد تازهمى خرد.
34. آن شب فراموش نشدنى كه من ديدم !  
حجة الاسلام شيخ حسنعلى نجفى رهنانى مرقوم داشته اند:
در اواخر ماه صفر الخير سال 1362 شمسى بود كه اين كرامت شگفت در شهر رهناناصفهان واقع شد. شخصى به نام عقد الحسين نجفى ، فرزند محمد، كه جوانى 35 سالهبود، دو مرتبه در جبهه زخمى شده بود. مرتبهاول زخمش سطحى بود، ولى مرتبه دوم دچار موج زدگى شده و به تشخيص اطبا، يك رگيا دو رگ وى در قسمت ستون فقرات قطع شده بود. وى مبتلا به خونريزى شديدگرديده بود و پس از معاينات كه در اصفهان و تهران صورت گرفت ، تشخيص داده شدكه بايد روى او عمل جراحى انجام شود. دكتر اصفهانى گفته بود اگرعمل شد ناچار كمرش خميدگى پيدا مى كند و تا آخر عمر بايد خميده راه برود ولى دكترتهرانى معتقد بود اينكه گفته اند خميدگى پيدا مى شود صحيح نيست . لذا ايشان دربيمارستان اصفهان بسترى شدند و مورد عمل جراحى قرار گرفتند.
بعد از چند روز از بيمارستان مرخص شده و پس از آن ، درمنزل مداوا مى كردند. مدت 50 روز گذشت ، ولى اثرى از بهبودى احساس نشد. جوانرزمنده ، از شدت درد آرام و قرار نداشت و هر چه به بيمارستان مراجعه مى كرد، مى گفتنددكتر خصوصى كه او را جراحى كرده بود به مسافرت خارج از كشور رفته است . بهرحال پس از آمدن دكتر از مسافرت و مراجعت ايشان ، وى براى مرحله دوم تشخيص داد كهيكى از رگها به كنار ستون فقرات چسبيده و بايد دو مرتبهعمل شود. لذا يك نسخه نوشت كه در مدت ده روز استفاده كند و پس از آن بيايد بسترىشود تا عمل شود.
حدودا چند روز بيشتر از صدور نسخه مزبور نگذشته بد كه بنده از گچساران بهاصفهان آمدم و براى ديدن ايشان به منزلشان رفتم .حال خوبى نداشت . هر كه براى عيادت مى آمد متاءثر مى شد. بهرحال دو سه روزى از ده روز باقى مانده بود كه در هيئت حضرتاباالفضل عليه السلام مورد لطف و عنايت قرار گرفت و حضرتش او را شفا مرحمتفرمود.
چگونگى ماجرا بدين قرار بود:
در هيئت مذكور، رفقا هر شب در منزلى جمع مى شدند و زنجير مى زدند. اين جانب هم در انهيئت حضور داشتم . براى شفاى او از هيئت تقاضا كردم يك شب هيئت را بهمنزل او بيندازند و در آنجا زنجير بزنند. شب دوشنبه اى بود، آمدند و زنجير زدند و بعدان هم از من خواستند دعاى توسل بخوانم . بنده هم اجابت كردم . مجلس با حالى بود. همهدعا مى كردند، ليكن ان شب خبرى نشد.
در همسايگى منزل ايشان ، شخصى به نام ابراهيم موجودى ، كه خانمش در همان ايام دردبيمارستان هزار تختخواب اصفهان بسترى بود. وى پس از خاتم جلسه آمد و گفت : يكشب هم در منزل ما بياييد. ما هم نذر كرده ايم و مريضه اى داريم . برادران هيئت ، نظر بهاينكه برنامه شب بعد را - كه شب سه شنبه باشد - قبلا اعلام كردند. اين شخص هم از مندعوت كرد كه حتما در جلسه اش شركت كنم . بنده همقبول كردم و گفتم ان شاء الله اگر عمرى باقى باشد حتما شركت مى كنم .
شب موعود، كه شب چهارشنبه باشد، فرا رسيد. از صبح سه شنبه بنده مبتلا به سر دردشدم و رفته رفته بر سر دردم افزوده شد. اخوى ، كه مريض بود و به حالت خميدگىراه مى رفت و همه مردم محله او را ديده و مى شناختند، بهمنزل ما آمد و ظهر را با همديگر ناهار صرف كرديم . وقتى ديدحال من بد است و مبتلا به سر درد شديد هستم ، گفت :: مى روممنزل ، اگر شب توانستى در آن مجلس شركت كنى به يك نفر از بچه ها خبر بده تا من همشركت كنم . بنده جواب دادم : اگر حالم به همين كيفيت باشد معلوم نيست بتوانم شركت كنم، ولى اگر ان شاء الله حالم خوب شد چشم ، مى فرستم تا بيايى و در مجلس ‍ شركتكنى . او رفت و درد سر من شدت گرفت ، به طورى كه قادر نبودم نماز ظهر و عصر رابخوانم . تا نزديك غروب آفتاب نماز نخواندم و پس از آن از روى ناچارى اداى وظيفهكردم .
يكى ديگر از رفقا به نام احمد سهرابى بهمنزل آمد و گفت : ابراهيم موجودى ، كه بانى مجلس امشب است ، به من گفت برو و فلانى(يعنى بنده را) ببين و به او بگو، هر طورى هست بايد امشب بهمنزل ما تشريف بياورى . به ايشان عرض كردم فعلا كه حالم مساعد نيست ، ان شاء اللهاگر تا بعد از مغرب حالم مساعد شد حتما شركت مى كنم .
نمى دانم چه شد كه وقتى نماز مغرب و عشا را خواندم ، به خودم آمده متوجه شدم من كهمبتلا به سر دردى شديد بودم ، الان هيچ اثرى از سر درد حس نمى كنم ! لذا يكى از بچهها را به دنبال اخوى فرستادم و پيغام دادم كه من حالم خوب شده و بهمنزل موجودى مى روم ، اگر حالش را دارى به هيئت بيا. بعد از نيم ساعت ديدم اخوى آمد.البته هر وقت حالش مساعد بود به هيئت مى آمد ولى كنارى مى نشست و بهقول معروف تماشاچى بود. بارى ، برادران هيئت آمدند ومشغول زنجير زدن شدند.
تقريبا ساعت از يازده شب گذشته بود كه شخصى از طرف بانى آمد و گفت آقاىموجودى دلش مى خواهد كه شما يك دعاى توسل بخوانيد. بنده وقتى ساعت را ملاحظه كردمديدم از ساعت يازده گذشته است و افراد جلسه هم همه كارگر و كاسب بودند، گفتم وقتگذشته ، به ايشان بگوييد اگر اجازه مى دهيد بنده يك مصيبت بخوانم و مجلس را ختمكنم . رفت و برگشت و گفت ايشان مى گويند هر جور صلاح مى دانيد انجام دهيد. چراغهارا خاموش كردند و ميكرفون را به دست اين جانب دادند.
گهگاهى كه بنده ذكر مصائب اهل بيت عصمت و طهارت عليه السلام را در هيئت مى نمودم بهحالت نشسته بود؛ ولى آن شب - چه بگويم ؟! شبى كه هرگز فراموش شدن نيست ! -وقتى خواستم شروع كنم ايستادم ، لكن متحير كه كدام از مصائب را متذكر شوم ؟ همين كهعرض كردم السلام عليك يا اءبا عبدالله و على الاءرواح التى حلت بفنائك ناگهان به فكرم آمد كه مصيبت حضرتاباالفضل عليه السلام را بخوانم . چراغها خاموش بود، عرض كردم : رفقا نمى دانستمچه مصيبتى را برايتان بخوانم ، ولى الان به نظرم آمد كه مصيبت حضرت قمر بنى هاشمعليه السلام را بخوانم . از هيمن جا دلها را روانه نهر علقمه مى كنيم عرضه مى داريمالسلام عليك ايها العبد الصالح المطيع لله و لرسوله و لاءمير المؤ منين
همين جا كه رسيدم صداى مهيبى را شنيدم كه كسى مى گفت :اباالفضل ! اباالفضل ! توجهى نكردم ، زيرا شبهاى ديگر هم بعضى از افراد در اينمجلس غش مى كردند. به خودم گفتم شايد يكى از برادران هيئتى است كه حالش منقلب شدهاست . در همين اثنا آقايى به نام احمد سهرابى ، كه خداوند او را هم شفا مرحمت فرمايدزيرا ساليان سال است كه مبتلا به مرض قلب است و يك مرتبه همعمل جراحى روى وى صورت گرفته و هنوز ناراحت است ، آمد و در گوشم آهسته گفت :ناراحت نباش ، برادرت عبدالحسين حالش منقلب شده و غش كرده است . وقتى اين جمله راشيندم ديگر نتوانستم روضه بخوانم . مجلس حالى داشت . بالاخره ناچار شدند چراغها راروشن كردند. ديدم برادرم غش كرده و عزيزان دورش را گرفته اند و او را به هوش مىآورند. هيچ كس خبر نداشت چه شده ، اما همه گريه مى كردند. باور كنيد بچه ها، جوانها،پيرمردها - همه و همه - مى گريستند؛ معلوم بود عنايتى به مجلس شده است . بعد از چنددقيقه برادرم چشمانش را باز كرد و با صداى خفيف گفت : رفت ، رفت ! از اين كلمه هيچ كسهيچ چيز نمى فهميد، ولى همه زدند زير گريه و بلند بلند گريه مى كردند.
خواهرم ، دامادى دارد به نام سهراب عليخانى كه هنگام مراجعه به اخوى به دكتر هميشهوى را همراهى مى كرد. وى از اينكه مى ديد اخوى به اين نحو روى زمين قرار گرفته ،ناراحت بود، زيرا مى گفت دكتر به او گفته ابدا نبايد روى زمين بنشينى ، پياپى مىگفت : عبد الحسين ، ان نحو نشستن برايت ضرر دارد! لكن او مدهوش بود و چيزى نمىفهميد.
پس از چند لحظه عبد الحسين به هوش آمد و گفت : برادران من خوب شدم ! سپس گفت : آقاابوالفضل عليه السلام آمدند، هر چه كردم جلويش بلند شوم نتوانستم ، خودش را به منرساند و دستش را به سر شانه من زد و گفت : تو خوب شدى ، برودنبال كسب و كارت ، ظاهرا شوكه شده بود. سپس بلا فاصله بلند شد و با قامت راست وگفت : دروغ نمى گويم ، من خوب شدم و شفا گرفتم . وقتى برادرم گفت به نظرم آمدهمصيبت آقا قمر بنى هاشم عليه السلام را بخوانم ، من در دلم گفتم آقا جان اگر امشب مراشفا دادى فبها والا به خودت قسم از اين پس ديگر در جايى كه مجلس شما و برادرتحسين عليه السلام باشد پا نمى گذارم !
اين جمله را با صداى خفيف و با فاصله مى گفت و هر كلمه كه مى گفت بلند بلند گريهمى كردند. آرى ، اين كرامت آن شب فراموش نشدنى بود كه اين جانب شيخ حسنعلى نجفىرهنانى ، ساكن قم به چشم خود ديدم . البته چنانچه بعضى از جملات از قلم افتادهباشد، به علت اين بود كه مى بايست همان روزهاىاول ماجرا را يادداشت مى كردم كه متاءسفانه موفق نشدم ، تا اينكه دوست بسيار عزيز وارجمند، جناب حجة الاسلام والمسلمين آقاى حاج شيخ على ربانى خلخالى از بنده خواستندكرامت حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام را كه به سبب آن برادرم شفا يافته استبنويسم و بنده پس از اينكه مشاراليه را اذيت و آزار نمودم نوشتم و تسليم ايشان نمودم .اميد وارم كه مشار اليه ما را از دعا فراموش نفرمايند و حلالمان كنند. البته تاءخير بهجهت اين بود كه اخوى كويت بودند و بايد از كويت مى آمدند و من مى خواستم يك بارديگر ايشان بيان كنند تا چيزى از قلم نيفتد، ولى متاءسفانه موفق نشدم . 21/7/73.

next page

fehrest page

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation