|
|
|
|
|
|
5. حضرت ابوالفضل العباس و على اكبر عليه السلام به فرمان امام حسينعليه السلام به استقبال قزوينى مى روند. مرحوم عراقى در دارالسلام ، مكاشفه آخوند ملا عبدالحميد قزوينى را چنيننقل كرده است : مى فرمايد: از اول اوقات مجاورت تا حال زيارات مخصوصه حسينيه را مداومت نموده وترك نكرده ام ، مگر آن شب را كه مصمم به بيتوته اربعين مسجد سهله گرديدم و جميعآنها را پياده رفته و غالب آنها را هم با زوار نبوده ام بلكه بى راه رفته ام و در شبآخر، وقت عصر بيرون رفته و فردا را در كربلا بده ام و در ورود آنجا هم غالبامنزل درست معينى نداشته ام ، بلكه در ايوان حجرات صحن مطهر يا در خود صحن يا درتوابع آن ، منزل نمودم ، چون بضاعتى نداشتم و متمكن از مخارج و كرايهمنزل نبوده ام . اتفاقا روزى به اراده كربلا بيرون رفتم ، چون به بلندى وادى السلام رسيدم جمعى ازاعزه واعيان را ديدم كه از براى مشايعت آقا زاده اى بيرون آمده اند، پس او را باكمال احترام سوار كجاوه كردند و دعاى سفر در گوش او خواندند و قدرى با او همراهشدند، پس وداع كردند و اذان در عقب و ساير آداب و آقايى را با او به جا آوردند و او همبا نوكر و بنه و ساير لوازم سفر روانه گرديد. چون اين عزت را ديدم و ذلت خود را هم مشاهده كردم ،ملول و خجل شدم و با خود گفتم كه اين دفعه هم كه بيرون آمده ام مى روم ، لكن بعد از ايناگر اسباب مساعدت كرد كه بر وجه ذلت نباشد مى روم والا نمى روم و آنكه تا بهحال رفته ام كفايت مى كند! پس اين دفعه را رفتم و برگرديدم و بعد از آن عازم شدم كهديگر به طريق مذلت نروم ، و بر همان اراده بودم تا آنكه وقت زيارت مخصوصه ديگررسيد و چند نفر از طلاب آمده پرسيدند كه چه روز اراده زيارت دارى كه ما هم با توبياييم ؟ گفتم من اراده ندارم ، زيرا كه خرج منزل و كرايه ندارم پياده هم نمى روم .گفتند كه تو هميشه پياده مى رفتى . گفتم : ديگر نمى روم . گفتند: اين دفعه را كه مااراده پياده رفتن داريم برو، كه ما هم از راه باز نمانيم ، بعد را خود مى دانى . بالاخره ، پس از اصرار و انكار، رفتند و از براى توشه راه خريدارى كردند و مرا بااصرار برداشتند و بيرون آمده با ايشان روانه شديم و چون وقت رفتن تنگ شده و فرداىآن روز، روز زيارت بود صبح را بيرون رفتيم كه ظهر را در كاروانسراى شوربخوابيم و شب را به كربلا برسيم . پس با همراهان ، كه دو نفر بودند، چون شبزيارتى بود و از زوار كسى نبود و چونكه اوقات كاروانسرا مخروبه بود و هوا هم گرمبود و خانوارى هم در كاروانسرا نبود كسى نمى ماند. به علاوه آنكه ، كاروانسرا مردم رابرهنه مى كردند و احيانا اگر از طلاب و مجاورين وارد مى شدند و استعدادى نداشتند، ازخوف عرب اسباب و لباس خود را در زير زباله مستور مى كردند. ما بعد از ورود چوناسباب قابلى نداشتيم در داخله طويله صفه بزرگ مسقفى بود و در آنمنزل كرديم و پس از صرف غذا بخوابيم . اتفاقا من از همراهان زودتر بيدار شدم و ابريق را برداشته از براى وضو بيرون آمدم وبعد از مقدمات وضو، بر صفه اى كه در وسط كاروانسرا بود بالا رفتم و بر لب آنصفه رو به كاروانسرا نشسته مشغول وضو شدم . در اثناى وضو كهمشغول مسح پا بودم شخصى را ديدم كه در زى لباس اعراب ، پياده از درب كاروانسراداخل گرديد، وى با سرعت تمام نزد من آمد كه گمان كردم كه او از اعراب بيابان است واراده آن كرده كه مرا برهنه كند، لكن چون قابلى با خود نداشتم چندان خوفى نكردم ومسح پا را تمام نمودم . چون نزديك آمد، متوجه من گرديد گفت : - ملا عبدالحميد قزوينى تو هستى ؟ چون بدون سابقه آشنايى نام مرا ذكر نمود، تعجب كردم و گفتم : آرى منم آن كه گويى .گفت : تويى كه مى گفتى كه من به اين ذلت و خوارى ديگر به كربلا نمى روم ، مگرآنكه به طريق عزت متمكن و قادر شوم ؟ قدرىتاءمل كردم كه اين شخص اين واقعه را از كجا مى دانست ، باز در جواب گفتم : آرى . گفت : اينك آماده شو كه مولاى تو ابوالفضلالعباس عليه السلام و آقاى تو على بن الحسين بهاستقبال تو آمده اند كه قدر خود را بدانى و به اعتبارات بى اعتبار دنيا افسرده و مهمومنگردى . چون اين سخن شنيدم ، متحير ماندم و مبهوت گرديدم كه اين شخص چه مىگويد؟! ناگاه ديدم كه دو نفر سواره با شمايل آن دو بزرگوار، كه شنيده و در كتباخبار و مصيبت ديده بوديم ، با آلات و اسلحه حرب - حضرتابوالفضل عليه السلام در جلو و على اكبر عليه السلام ازدنبال - از باب كاروانسرا داخل صحن آن گرديدند. چون اين واقعه را ديدم ، بى اختيارخود را از بالاى آن صفه پايين انداخته دويدم و خود را به پاى اسبهاى ايشان انداختهبوسيدم و به دور اسبهاى ايشان گرديدم و زانو و ركاب پايشان را بوسيدم . بعد از آن با خود خيال كردم كه خوب است كه رفقا راهم اعلام كنم و از خواب بيدار نمايمكه به خدمت دو فرزند حيدر كرار برسند. پس با سرعت به نزد ايشان رفتم و بربالين يكى از آنها كه ملا محمد جعفر نام داشت نشستم و با دست او را حركت دادم و گفتم : ملا محمد جعفر، برخيز كه حضرت عباس عليه السلام و على اكبر عليه السلام بااستقبال آمده اند، بيا به خدمت ايشان شرفياب شو. ملا محمد جعفر چون اين سخن بشنيد گفت : آخوند چه مى گويى ، مزاح و شوخى مى كنى ؟! گفتم : نه والله ، راست مى گويم ، بيا ببين هر دو تشريف دارند. چون اين حالت واصرار را از من ديد دانست كه چيزى هست . برخاست و به زودى دويد. چون رفتيم كسى رانديديم ، واز كاروانسرا هم بيرون رفته و اطراف صحرا را، كه هموار و راه آن تا مسافتبسيار ديده مى شود، مشاهده كرديم و اثرى يا غبارى از ان پياده و دو سوار نديديم . پستاءسف و متحير برگرديديم ، از عزم و اراده سابق برگرديده تائب و نادم شده و عازمبر آن گرديدم كه زيارت آن مظلوم را ترك نكنم ، اگر چه بر وجه ذلت و زحمت باشد واگر عذر شرعى عارض شود تدارك و قضا كنم ، والى الآن ترك نشده و مادام الحياة همترك نخواهد شد، ان شاء الله تعالى . (281) 6. ناگاه دستى پيدا شد و او را از غرق شدن نجات داد! يكى از علماى موثق اصفهان نقل نمود: شخصى از خانواده سيادت و علم بود و در اصفهان در رودخانه غرق شده واز همه جاماءيوس ، توسل به حضرت ابوالفضل عليه السلام پيدا كرد. ناگاه دستى پيدا شد واو را از آب عبور داد تا به خشكى رسيد. (282) 7. شفاى فلج عالم جليل القدر شيخ حسن ، فرزند علامه شيخ محسن ، از نوادگان صاحب جواهر قدسسره از حاج منشيد بن سلمان ، از اهل فلاحه كه شخصى عارف و بصير و مورد اعتمادبوده و خود اين كرامت را مشاهده كرده بود، نقل مى كند كه گفت : مردى از طايفه براجعه در خرمشهر، به نام مخيلف ، مرضى در پا دچارشد كه همه پاهايش را فرا گرفت و آنها را از حركت انداخت . سهسال بدين ترتيب گذشت و اكثر مردم خرمشهر او را مشاهده مى كردند كه در بازار ومجالس سوگوارى سيدالشهدا عليه السلام در حاليكه خود را بر روى دست و پاهايش مىكشيد و از مردم در راه رفتن كمك مى گرفت در رفت و آمد بود. شيخ خرعل كعبى در خرمشهر حسينيه اى داشت كه دههاول محرم در آن مجلس عزادارى برپا مى ساخت بسيارى از جمله زنان ، كه در طبقه بالاىحسينيه مى نشستند، در آنجا حضور يافتند. در منطقه رسم چنين بود كه چون شخصىمديحه خوان در نوحه خود به ذكر شهادت مى رسيد،اهل مجلس به پا مى خواستند و با لهجه هاى مختلف به سر و سينه مى زدند. مخليف در اينمجلس شركت مى جست و چون نمى توانست پاهاى خود را جمع كند در پاى منبر مى نشست . در روز هفتم محرم ، كه رسم بود مصيبت حضرتابوالفضل عليه السلام خوانده شود، زمانى كه خطيب به ذكر سوگوارى قمر بنىهاشم عليه السلام پرداخت حضار، از مرد و زن ، برخاستند و به شيوهمعمول بگرمى به عزادارى پرداختند. در آن حال ، ناگهان مخيلف را هم مشاهده كردند كهبر روى پا ايستاده و بر سر و رو مى زند و چنين نوحه مى خواند: منم مخيلف كه عباسمرا بر سر پا داشت . مردم كه اين معجزه حضرت ابوالفضل عليه السلام مشاهده نمودند، بر او هجوم آورده او رادر آغوش گرفتند و بوسيدند و لباسهايش را هم براى تبرك پاره كردند. شيخخزعل كه چنين ديد به خدمتكارش دستور داد او را از ميان مردم خارج كرده به يكى ازاطاقهاى مجاور برند. آن روز در خرمشهر از روز عاشورا پر غوغاتر گشت و گريه و فرياد و فغان از زن ومرد شهر را به لرزه در آورد. ملا عبد الكريم خطيب ازاهل منبر خرمشهر، برايم تعريف كرد كه شيخخزعل هر روزه براى خصار مجلس طعامى فراهم مى ساخت و آن روز، به سبب گريه وسوگوارى مردم تا ساعت 9 افتادن سفره غذا به تاءخير افتاد. از مخليف سؤ ال شد كه قضيه چگونه اتفاق افتاد؟ گفت : آن هنگام كه مردم براى عزاىعباس عليه السلام بر سر و صورت مى زدند، من در حاليكه پاى منبر بودم به خوابىكوتاه رفتم . در خواب ، مردمى نيكو و بلند قامت ، و سوار بر اسبى سپيد و درشتهيكل را در مجلس ديدم كه به من فرمود: مخيلف ، چرا در عزاى حضرت عباس عليه السلام بر سر و صورت نمى زنى ؟ گفتم : اىآقاى من ، در اين حال توانايى ندارم . فرمود: برخيز بر سر صورت بزن ! گفتم : مولايم نمى توانم برخيزم . فرمود: برخيز بر سر صورت بزن ! گفتم : سرورم دستت را به من بده تا برخيزم . فرمود: من دست ندارم . گفتم : چگونه برخيزم ؟ فرمود: ركاب اسب را بگير و برخيز. من ركاب را گرفتم و اسب وى جهشى كرد و مرا ازپاى منبر خارج نمود و سپس از من غايب شد و من ديدم كه سلامت خود را باز يافته ام .(283) 8.شفاى درد بى درمان من در اوايل ذى القعده سال 1351 هجرى قمرى ازدواج كردم و بعد از گذشت يك هفته ، بهزكام و تب گرفتار شدم . براى معالجه نزد اطباى نجف رفتم ، اما اقدامات آنان سودمندواقع نشد و بيمارى شدت گرفت . در اول جمادى الاولىسال 1353 هجرى قمرى به كوفه رفتم تا ماه رجب آنجا ماندم ، در حاليكه هنوز تبقطع نشده و ضعف بر بدنم مستولى گشته و قادر به ايستادن نبودم . سپس به نجفبازگشتم و تا ذى القعده آن سال بدون مراجعه به طبيب در آنجا به سر بردم ، زيرا مىدانستم كه مداواى ايشان مؤ ثر واقع نمى شود. در ذى الحجه همان سال ، دكتر مشهور نجف ، محمد زكى اباظه ، كه قبلا نيز نزد او معالجهكرده بودم ، با دكتر محمد تقى جهان و دو طبيب ديگر از بغداد به نجف آمدند تا مرا مداواكنند، اما بيمارى به حدى رسيده بود كه متفقا اعلام داشتند مرض غيرقابل بهبود است و سرانجام تا يك ماه ديگر مرا به كام مرگ خواهد انداخت . محرم سال 1354 هجرى قمرى فرا رسيد و پدرم براى اقامه عزاى سيدالشهداء عليهالسلام عازم قريه اى كه شاهزاده قاسم ، فرزند حضرت امام موسى كاظم عليه السلام ،در انجا مدفن بود گشت و فقط مادرم ، كه دائما درحال گريه بود، نزدم ماند و به پرستارى از من پرداخت . شب هفتم ماه ، مردى با هيبت رادر خواب ديدم كه داراى سيماى نورانى و دلفريب بود و شباهت بسيارى به سيد مهدىرشتى داشت . وى از حال پدرم پرسيد، گفتم كه به قاسم آباد رفته است . فرمود: پس چه كسى در مجلس ما در روز پنجشنبه اقامه عزادراى خواهد نمود؟ و آن شب پنجشنبه بود، سپس فرمود: پس تو بيا نوحه بخوان و عزادارى را برپا دار. سپس از مقابلم در گذشت و بعد از اندكى مجددا نزدم آمد و گفت : فرزندم سيد سعيد بهكربلا رفته است تا براى اداى نذرى كه كرده است مجلس مصيبتى براى مصائبابوالفضل عليه السلام بپا دارد، تو هم به كربلا برو و مصيبت عباس را بخوان ، وسپس از من پنهان شد. صبح كه فرا رسيد مادرم بر آن شد كه مرا به حرم حضرت عباس عليه السلام دركربلا ببرد. اما هر كس از اين تصميم او آگاه شد، به خاطر ضعف بسيارى كه در من بودبه حدى قادر به نشستن در وسيله نقليه نبودم ، او را از اين كار باز مى داشت . لذا باوجود اصرار مادرم سفر به كربلا تا روز دوازدهم محرم صورت نگرفت ، يكى ازخويشان كه چنين ديد گفت : مرا بر تخت روانى بگذارند و بدينگونه ، حركت دهند. اين امرانجام شد و مرا در ان حالت به حرم مطهر حضرت عباس عليه السلام بردند و در كنارضريح به خواب رفتم . شب سيزدهم محرم در حالت اغما بودم كه سيد مذكور آمد و فرمود: چرا روز هفتم كه سعيدچشم انتظار تو بود در آن مجلس حاضر نشدى ؟حال كه روز هفتم حضور نيافتى به جاى آن امروز كه روز سيزدهم ، و روز دفن عباس است، برخيز و مصيبت حضرت عباس عليه السلام را بخوان . سپس از مقابلم ناپديد شد، وچندى بعد، مجددا نزد من آمد و مرا به مصيبت خوانى فرا خواند. براى بار سوم دست روى كتف راستم ، كه بر آن مى خوابيدم ، گذشت و فرمود: تا كىدر خواب ؟! برخيز و مصيبتم را ذكر كن ! من درحاليكه هيبت او سراپاى وجودم را به لرزهافكنده بود بپا خواستم و سپس مدهوش انوار او گشته و به زمين افتادم ، و اين امر را هركس كه در حرم مطهر بود مشاهده نمود. پس از مدتى ، در حاليكه عرق بر بدنم نشسته بود، به هوش آمدم ولى ديگر هيچآثارى از ضعف و بيمارى در بدنم به چشم نمى خورد، و اين امر در شب سيزدهم محرمالحرام سال 1354 هجرى قمرى 5 ساعت از مغرب گذشته اتفاق افتاد. مردم كه چنين ديدنداز حرم و صحن و بازار گردم جمع شدند و شروع به تكبير وتهليل نموده و لباسم را پاره كردند. ماءموران حرم آمدند و مرا به يكى از حجره هاىصحن ، كه مقابل حرم بود، بردند و من تا صبح در آنجا به سر مى بردم . چون فجر طالع شد وضو ساختم و با صحت و سلامتكامل ، در حرم نماز خواندم و سپس شروع به ذكر مصائبابوالفضل عليه السلام نمودم . به سبب اين كرامت ، سيد سعيد كتابى بالغ بر 400 صفحه دراحوال حضرت ابوالفضل عليه السلام نگاشت كه براى نگارش آن تلاش بسيار كرد ودر جمع و تبويب آن شبهاى فراوانى را به صبح رساند. خداوند به او پاداشىجزيل دهد. (284) 9. سلام بر تو اى خادم عباس عليه السلام ! مؤ لف كتاب الوقايع (صفحه 36) از آية الله العظمى حاج ميرزا حسن شيرازى (متوفىسنه 1312ق ) نقل كرده كه فرمود: من از سامراء براى زيارت حسين بن على عليه السلام رهسپار شدم در بين راه بهمنزل يك نفر رئيس قبيله وارد شدم . ضمن پذيرايى زنى پيش من آمد و گفت : السلام عليك يا خادم العباس ، درود بر تو اى خادم عباس . من از اين طرزسلام تعجب نمودم . از رئيس قبيله پرسيدم اين زن كيست و چرا اينجور سلام مى دهى . جواب داد: اين زن ، خواهر من است . زمانى من سخت مريض شدم ، به گونه اى كه حالم وخيم گشت و به حالت احتضار رسيدم. در آن حال ديدم كه خواهرم بالاى تپه اى كه جلوى منطقه سكونتايل ما قرار دارد، رو به سوى قبر مولاى ما عباس عليه السلام كرده و با گيسوىپريشان و چشم گريان مى گويد: اباالفضل ، از خدا بخواه برادرم را شفا دهد. سپس دو آقاى بزرگوار را مشاهده كردم ، يكى از آنان به ديگرى گفت : برادرم ، حسين ،ببين اين زن مرا وسيله شفاى برادر خود قرار داده است ، از خدا بخواه تا او را شفا دهد. امامحسين عليه السلام فرمود، اين شخصى است كه نزديك است دنيا را بدرود گويد، و كار ازكار گذشته است . خواهرم براى بار دوم و سوم با لحن تند از مولاى ما عباس عليهالسلام خواست تا از خدا بارى من درخواست شفاعت نمايد. مجددا ديدم كه عباس با ديده شكيبا به امام حسين عليه السلام عرضه دارد: برادرم از خدابخواه كه اين مريض را شفا دهد وگرنه لقب باب الحوائجى را از من سلب نمايد. امام حسين عليه السلام با توجهى كامل فرمود: برادرم ، خدايت سلام مى رساند و مىفرمايد اين موقعيت تا روز قيامت براى تو باقى است . ما به احترام تو اين مريض را شفاداديم . (285)
درگاه او چو قبله ارباب حاجت است
|
باب الحوائجش همه جا گفتگو كنند
| 10. شفاى طفل بيمار سيد جليل ، آقاى حاج سيد محمد على ضوابطىنقل كرد كه : به اتفاق خانواده و فرزند زاده ام به زيارت عتبات عاليات مشرف شدم . نوه چهار سالهام ، كه با ما همراه بود، بيمار شد و بتدريجحال او وخيم شده و به حال بيهوشى افتاد. دكتر حافظ الصحه را به بالين وى آورديم . پس از معاينه نسخه اى نوشت و به دستما داد و حركت كرد. بيرون اطاق ، در حال بدرقه ، به من اظهار كردحال اين بچه بسيار بد است و اميد بهبودى در باب او نمى رود، من نخواستم نزد خانمشما حرفى زده باشم . همسرم از اطاق ديگر حرف دكتر را شنيد، بى درنگ چادر بر سركرده و گفت : اكنون مى روم و كار را درست مى كنم ! او رفت و پس از لحظاتى ديدم طفل بيمار سر از بستر برداشته ، مى گويد: آقاجان مرادر آغوش گير! تعجب كردم ، كودك بى هوش چگونه يكباره به هوش آمد؟! او را دربرگرفتم . آب خواست ، به او آب دادم . گفت : بى بى خانم (همسرم ) كجاست ؟ گفتم : الآن مى آيد. هنوز در عالم تعجب بودم كه خانم وارد شد و با ديدن كودك در آغوش من گفت : ديدى كاررا به سامان آورده و براى مريض در خطر مرگ شفا گرفتم ؟! گفتم چه كردى و كجارفتى ؟ گفت : به حرم مطهر مولانا العباس عليه السلام رفتم و گفتم : يا اباالفضل ، من زوار تو هستم ، اگر باب الحوائج نبودى من بدين آستان روى نمىآوردم . اينك بچه ام در خطر مرگ است ، شفاى او را از تو مى خواهم و گرنه من جواب پدراورا چه دهم ؟! اين سخن را گفتم و از حرم بيرون آمدم اينك فهميدم كه در اثر توجه خاصمولانا العباس عليه السلام بيمار، شفا يافته است . (286) 11.نابينايى كه همه او را مى شناختند شفا يافت شيخ و عالم جليل القدر، آقا شيخ مهدى كرمانشاهى حكايت مى كند: يك مرد كاسب كورى بود كه در بازار بين الحرمين دكان داشت و همه او را مى شناختند. تاياد داشتيم ، او را نابينا ديده بوديم . يك روز در مقبره وابسته به خودمان ، كه در رواقپائين پاى بارگاه حسينى عليه السلام مى باشد، خوابيده بودم و چون هوا كمى گرمبود لاى درب مقبره را باز گذاشته بودم تا باد بيايد. در اين حين ، ناگهان صداى هياهو شنيدم . نگاه كردم ، ديدم از سمت صحن كوچك مردم زيادىداخل حرم شدند. چون درب مقبره ما باز بود، جمعيت به سوى مقبره ما هجوم آوردند. در آنميان ، عده اى دور مردى را گرفته داخل مقبره نمودند و در را بستند. خوب كه نگاه كردمديدم آن مرد نابينايى معروف و مشهور است كه هر دو چشم او به درشتى باز شدهمثل كاسه خون سرخ مى درخشد! مردم لباس هاى او را پاره پاره كرده و فوج فوج براىديدن او هجوم مى آورند. آنان انگشت جلو چشم او مى گرفتند و مى پرسيدند: اين چند تااست ؟ و او درست جواب مى گفت به همين حال مدتى در مقبره ماند، فشار و ازدحام مردم آرامگرفت . از او سؤ ال كردم ، معلوم شد حضرتاباالفضل عليه السلام چشم او را بينا و روشن ، و قلب مؤ منين را از سرور چون گلشننموده اند. (287) 12. عبور از قرنطينه علامه شيخ محمد باقر، نويسنده كبريت احمر مى نويسد: زمانى كه در نجف بودم ، و با طاعون شيوع يافته بود و مردم مى مردند. ناچار شدم ازنجف خارج شوم . شوق زيارت حضر سيدالشهداء ابوعبدالله الحسين عليه السلام وبرادرش حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام مرا بى تاب نموده بود ولىقرنطينه مانع از تشرف به آستان آن حضرت بود و عبور امكان نداشت . مع ذلك پيادهبيرون رفتم . شب را در خانه اى نزديك به كاروانسرا خوابيدم و چون صبح شد، عازمكربلا شدم . در راه مردى نورانى ، كه عمامه كوچكى به سر داشت ، با من ملاقات كرد وفرمود: به كربلا مى روى ؟ عرض كردم : بلى . فرمود: چون تنها هستى ، من رفيق تو هستم . بسيارخوشحال شدم . با يكديگر روانه شديم . در بين راه مرا به صحبتهاى شيرينشمشغول داشت . از او پرسيدم از كجا آمدى ؟ فرمود: من با تو هستم ، خاطر جمع باش كسى به تو كارى ندارد! چيزى از طلا با خودداشتم ، در دل خود گفتم طلاها را مخفى كنم . او خنديد و فرمود: چون من با تو هستماحتياجى به اين كارها نيست ! ولى من غافل بودم و توجه نداشتم كه چه شد به اين زودىبه كربلا رسيديم و ترس من باقى بود. گفتم : بياييد از سمت حرم حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام برويم و توجه كردمبه قبه مطهره آن حضرت كه نزديك به آن بوديم ؛ و چون خيمه هاى قرنطينه را در وسطراه زده بودند، از همان درب خيمه ها عبور كرديم ، گويا كور و گنگ شدند و اصلا با ماحرف نزدند. در كربلا آن مرد از من جدا شد و نفهميدم به كدام سمت رفت و هر چه هم بهدنبال او گشتم ديگر او را نديدم . (288) 13. روضه بخوانم شايد فرجى حاصل شود! سيد اجل ، آقا سيد ولى الله طبسى حكايت كرد كه : ده سالقبل تقريبا در بلا غرق و مبتلا بود، و اواخر دولت عثمانى بود. اهالى در مجادله با حكومتدر واقعه حمزه بيك كه معروف مى باشد، گرفتار بودند. من در نهايت فقر وسختى با چند سر عائله به سر مى بردم ، ولى هر هفته عصر جمعه روضه مى خواندم وهر چه ميسر مى شد - ولو خرما- در مجلس مى اوردم . يك هفته قدرى خرماى زاهدى براىمجلس ذخيره كرده بودم كه ، از قضا، چند نفر از اعراب قصبه شفاقه از توابعكربلا (شفائه ) به مهمانى وارد منزل ما شدند. آنان از ترس جنگ به حضرت عباسعليه السلام پناه آورده بودند و چون منزل ما در جوار آن حضرت بود به خانه ما آمدند.چيزى در بساط نبود، و مجبور شدم با خرماهاى مذكور از ايشان پذيرايى كنم . چند روزى گذشت . صبح جمعه شد و در فكر روضه و تهيه وسائل آن افتادم . به در خاكى يكى از رفقا رفتم و گفتم دو قران قرض بگيرم ، نداشت .در راه بازگشت ، وارد صحن حضرت سيدالشهدا عليه السلام شدم . گفتم غنيمت است ،زيارتى بكنم . بعد از بيرون امدن ، با هجوم مردم از سمت خيمه گاه به طرف صحنمواجه شدم ، منزل سيد على مسئله گو كه از صدمه توپمتزلزل گرديده بود، خراب شد و از صداى تخريب آن ، مردمخيال كردند توپ ديگرى زده اند و لذا به در ديوار دالان صحن فشار آوردند و در نتيجهپوست ساق پايم خراش برداشت . ناچار از طرف كوچه و بازار بهمنزل برگشتم ، در انجا با حال زار و نهايت انكسار گفتم : بهتر آن است كه به حرمحضرت ابوالفضل عليه السلام مشرف شوم و عرضحال نمايم . محل جراحت را شستم و به حرم محترم پناه جستم ، هيچ ذى حياتى ، جز دوكبوتر، در حرم نديدم . عرض كردم : مولاى من ، پايم مجروح شده ؛ تا مخارج خود را از آن عاليجناب نگيرم دستبردار نيستم و بيرون نخواهم رفت . مجلس روضه دارم ووسائل آن مهيا نيست . سپس با خود گفتم : دو كلمه روضه بخوانم ، شايد فرجى شود. ايستادم و شروع بهخواندن روضه كردم . درهمان حال ملتفت شدم كه اگر كسى بيايد و بگويد براى كهروضه مى خوانى ؟ چه بگويم ؟! روضه را ترك كردم ومشغول نماز هديه شدم . از نماز كه فارغ گرديدم . ديدممتصل به من ديوار مانند صراف كه روى صندوق خود،پول را مرتب مى چيند، يك دسته تو قرانى گذارده اند! گفتم : به به ! مولا ابوالفضل عليه السلام مرحمت فرمود؛ زيرا اگر از جيب كسىريخته شده بود به اين وضع دسته كرده روى زمين قرار نمى گرفت . به هرحال آنها را برداشتم و به خانه آمدم و در ميان صندوق گذاردم و به كسى هم ماجرا رانگفتم . تا يك سال هر وقت پول لازم مى شد برمى داشتم و خرج مى كردم ، و مخصوصاروزهاى جمعه ، مجلس روضه ام خيلى معمولى و ساده بود كه از صبح تا ظهرطول مى كشيد و غير از چاى و نان و سيگار و قليان ، يك حقه شير مصرف مى شد. رسيده شد روزى چقدر صرف مى كردى ؟ گفت نمى دانم ، ليكن بعضى اوقات مى شد كهچهار عدد دو قرانى بر مى داشتم ، و معاش من نيز منحصر به همان وجه بود و خيلى كم ازجايى به من پولى مى رسيد. مدت يك سال هيچ التفاتى نداشتم ، بعد يك روز گفتمخوب است اين پولها را بشمارم ، ببينم چقدر است ؟! شمردم هفتاد دو قرانى بود، پس از آنصرف كردم و تمام شد. (289) 14. اخلاص به حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام نقل كرده اند دو نفر فاضل در كربلاى معلى با هم رفيق بودند. يكى از آنان وفات كردو رفيق شبى او را در خواب ديد. خواست با وى مصاحبه كند، شست او را گرفت و گفت :بگو ببينم بر تو چگونه گذشت ؟ گفت : ماءمور نيستم بگويم . شخص متوفى به حضرت عباس عليه السلام خيلى اخلاص داشت . خواب بيننده ، كه از اين ويژگى وى خبر داشت ، وقتى ديد نمى گويد، بهمتوفى گفت : به نيابت از تو يك دفعه حضرت عباس عليه السلام را زيارت مى كنم ،بگو. وى گفت : از سه چيز، در آن دنيا اميد نجات هست :اول - زيارت حضرت سيدالشهداء امام حسين عليه السلام ؛ دوم - گريه كردن بر آن جناب؛ سوم - مماشات كردن با مردم . (290) 15. پدرم ، شوهر مادر من است ! مرحوم آيت الله فاطمى قمى ، از پدرش سيد اسحق ،نقل مى كرد كه كرارا مى فرمود: كرامت زير از حضرت ابوالفضل عليه السلام را اگر به چشمم نديده باشم كور شوم واگر به دو گوشم نشنيده باشم كر شوم . روزى در حرم حضرتابوالفضل مشرف بودم ناگهان ديدم جميعت زيادى از اعراب در عقب سر دخترى سراسيمهوارد حرم مطهر شدند و حرم مملو از جمعيت شد. آن دختر به ضريح منور چسبيده و با صداىبلند كلماتى جسورانه مى گفت و توجه زائرين را به خود جلب كرده بود. ناگاه ديدماهل حرم ساكت شدند به طورى كه گويى نفسهاى همگى قطع شد! يكمرتبه صدايى كههمه آن را شنيدند برخاست كه گفت : پدرم ، شوهر مادر من است ! صدا از همان طفلى بود كه در جنين دختر بود. با شنيدن صدا،ناگهان صداى هوسه و هلهلهدر حرم بلند شد و مردم به اين دختر هجوم آور شدند. خدام دختر را به زحمت از چنگ مردمبيرون آورده ، نجات دادند و به بقعه اى كه مركز كليددار آستانه مقدسه حضرتابوالفضل بود بردند. كليد دار آنجا مرحوم سيد حسن ، پدر مرحوم آقا سيد عباس ، بود ومن با ايشان سابقه دوستى داشتم . پس از آنكه آن دختر را بردند و بقعه خلوت شد، خدمتايشان رفتم و قضيه آن دختر را از ايشان سؤال كردم . فرمودند: اين جماعت ، طائفه اى از اعراب باديه نشين اطراف كربلايند، و اين دختر معقودهپسر عمويش بود. در بين اعراب قضيه نامزد بازى خيلى زشت و ننگين است ، و اگر كشفشود چه بسا منجر به خونريزى مى شود. به علت محروم بودن جوان از ملاقات باعيال خود، يا به علت اينكه با پدر زنش كدورتى پيدا كرده بود، مى خواست او را ننگينكند. جوان مراقب دختر بوده و يك موقع در مكان خلوتى وى را ملاقات كرده و با او همبسترشده است و از ترس اذيت پدر زن ، فرار كرده ، مدتى مخفى گشته تاحمل دختر ظاهر شده است . بستگان دختر وقتى ازحمل دختر مطلع مى شوند در مقام استفسار بر مى آيند و او مى گويد: از شوهرمحمل برداشته ام ، موضوع را با جوان در ميان مى نهند و او از ترس بر خود يا ايذاىعمويش بكلى منكر قضيه مى شود. بستگان دختر اراده كشتن دختر را مى نمايند و او هر قدر التماس مى كند نتيجه نمى بخشد.آخرالاءمر مى گويد حكم را حضرت ابى الفضل عليه السلام قرار مى دهيم ، هر چه آنجناب حكم كند، آماده ام . لذا به خدمت ان حضرت آمد تا بين او و ديگران حكميت كند و باعنايت حضرت ، بچه اى كه در رحم وى بود اقرار به پاكى مادرش نمود. (291) 16. شيعه شدن فرمانده روسى به عنايت حضرت عباس عليه السلام صاحب گنجينه دانشمندان در جلد سوم ، صفحه 82، چنين مرقوم فرموده اند: حكايت كرد براى ما عالم ربانى ، محدث جليل ، مرحوم حاج ملا محمود زنجانى ، مشهور ومعروف به حاج ملا آقا جان ، كه پس از جنگ بين المللىاول پياده به عراق براى زيارت عتبات عاليات مسافرت نمودم و در خانقين براى خواندنو اداى نماز به مسجد رفتم . در آنجا مرد بسيار سفيد پوست و فربهى را ديدم كه بهطريق شيعه نماز مى خواند، تعجب كردم ، زيرا دانستم او از اهالىشمال روسيه است . لذا صبر كردم تا از نمازش فارغ شود. آنگاه نزدش رفتم و سلامكردم و از لهجه اش دانستم كه روسى است ، سپس ازمحل و از اسلام و تشيعش پرسيدم . من از اهالى لنينگراد هستم كه در جنگ بين المللى افسر و فرمانده دو هزار سرباز روسىبودم و ماءموريت گرفتم كربلا را داشتم . در خارج شهر كربلا اردو زده و انتظار دستورحمله به شهر را داشتم ، كه ناگهان شبى در عالم خواب شخصى روحانى و بزرگوار راديدم كه به زبان روسى با من تكلم نمود و گفت : دولت روس در اين جبهه شكست خورده وفردا همين خبر منتشر مى شود و جميع سربازان روسى كه در عراق مى باشند به دستاعراب كشته مى شوند. حيف است تو كشته شوى ، بيا مسلمان شو تا ترا نجات دهم . گفتم : شما كيستيد كه مانند شما را در اخلاق زيبايى و شجاعت نديده ام ؟ فرمود: من ابوالفضل العباس هستم كه مسلمين به من قسم مى خورند. سپس مجذوب و مرعوببياناتش گرديدم و به تلقين ان بزرگوار اسلام آوردم . آنگاه فرمود: برخيز از مياناردو بيرون برو. گفتم : به كجا بروم ؟ جايى را نمى دانم . فرمود: نزديكى خيمه تو اسبى است ، سوارش شو؛ تو را به شهر پدرم - نجف - مىبرد، نزد وكيل ما سيد ابوالحسن اصفهانى . گفتم من ده نفر سرباز مراقب دارم . فرمود: آنها فعلا مست و مخمور افتاده و رفتن تو را احساس نمى كنند. سپس برخاستم و خيمه خود را منور و معطر يافتم . بعجله لباس پوشيدم و بيرون آمدم ،ديدم مراقبينم همگى مست افتاده اند. از ميان آنها بيرون رفته ديدم اسبى آماده مى باشد.سوار شدم و آن اسب به شتاب حركت كرد و پس از چند ساعت به شهرى وارد شد و ازكوچه ها گذشت و درب خانه اى ايستاد. متحير بودم ، كه ناگهان ديدم دربمنزل باز شد و سيد پيرى نورانى بيرون آمد با شيخى ، كه با زبان روسى به منتعارف كردند و مرا به منزل بردند. گفتم : آقا كيست ؟ جواب داد همان كسى است كه حضرت عباس عليه السلام فرمود وسفارش تو را به آقا نمود. پس مجددا به دست آقا سلام آوردم و آقا به آن شخص فرمود كه احكام اسلام را به منتعليم دهد و روز بعد نيز خبر شكست دولت روس به گوش عربها رسيد. تمام سربازانروسى به دست عربها نابود شدند و جز من كسى جان سلامت نبرد. گفتم : اينجا چه مى كنى ؟ جواب داد هواى نجف گرم است ، آيت الله اصفهانى تابستان مرا به اينجا مى فرستد كههوايش نسبتا خنك است و در ساير اوقات به خرج آيت الله ، در نجف زندگى مى كنم .(292) 17. عدل شيعيان شيعيان از دست مهاجمين افغان (كه با اشغال ايران و نابودى رژيم صفويه ، دست بهقتل و غارت ايرانيان گشوده بودند) به علماى نجف شكايت كردند. سيدى از علماى نجف درخواب به حضور پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و امير المؤ منين عليه السلام رسيد.در محضر آن دو بزرگوار بود كه عباس بن على عليه السلام ، در حالى كه قلادهحيوانى را در دست داشت ، وارد شد. على عليه السلام فرمود: به زودى شيعيان نجاتخواهند يافت . روزى كه نادر شاه به زيارت امير المؤ منين عليه السلام مشرف شد، سيد نامبرده بهوسيله چارپا به ملاقات نادر آمد و الله اكبر گفت . نادر شاه علت تكبير را پرسيد؟ سيدخوابش را بيان كرد. نادر امر كرد قلاده اى به گردنش (يعنى گردن نادر) انداخته و كشان كشان وى را بهحرم برند. وى اين عمل را تكرار كرد و از اين جهت ايمان مخصوصى به حضرت امير المؤمنين على عليه السلام پيدا كرد و گنبد و ايوان مطهر را تعمير و طلاكارى نمود و مهر خودرا: كلب آستان على نادر قلى (نادر شاه ) انتخاب كرد. 18. نادر شاه و كرامت قمر بنى هاشم عليه السلام خطيب بزرگوار و مدافع مكتب اهل بيت عليه السلام آقاى سيد حسين فالى اظهار داشتند: جد مادرى اين جانب ، مرحوم حاج شيخ حسن حائرى ، كه در كربلا معروف به شيخ حسنكوچك بود، از منبريها و خدمتگزاران با اخلاص ابا عبدالله الحسين عليه السلام بود كهمردم او را به تقوى و ايمان مى شناختند. ايشان مى فرمود در كتاب اسرار السلاطين ، كهنسخه خطى آن در خزانه ابوالفضل العباس عليه السلام موجود است ، خواندم : نادر شاهوزيرى شيعه به نام ميرزا مهدى داشت . زمانى كه نادر هند را فتح كرد، ميرزا مهدى از اواجازه خواست كه از هند براى زيارت عتبات مقدسه به عراق مشرف گردد. نادر شاه او رابه مسخره گرفت كه شما شيعيان مرده پرستيد، شخصى را كه صدهاسال است از دنيا رفته بر سر قبرش مى رويد و بر وى سلام مى كنيد... الخ . ميرزا مهدى وزير گفت : اينها اگر چه به ظاهر مرده اند، ولى كارهايى مى كنند كه از عهدهزنده ها بر نمى آيد و مردم را كرامت و معجزه مى نامند. از جمله كرامات مولا امير المؤ منينعلى عليه السلام ، شاه نجف ، اين است كه سگ چون حيوان نجس است به قبر ايشان نزديكنمى شود و از آن عجيبتر خمر (شراب ) است كه چون به آنجا مى برند فاسد مى گردد ودو اثر خمريت و مستى از آن زايل مى شود. نادر شاه پس از شنيدن اين مطلب گفت : اگر چنين است كه تو مى گويى ، من هم با تو مىآيم تا از نزديك اين كرامات و معجزه را مشاهده نمايم . چندى بعد نادر به طرف عراقحركت كرد. چون به محدوده حرم مطهر امير المؤ منين على عليه السلام رسيد، شرابى راكه از قبل در ظرفى مخصوص گذارده و در آن را مهر كرده بود تا كسى نتواند در آنتصرف كند، طلب كرد. زمانى كه آن را آوردند ديد بوى تندى همچون بوى سركه از آنمتصاعد مى شود و چون آن را چشيد ديد سركه است ! سپس يك سگ را طلب كرد. سگ را آوردند، ولى هر چه سعى و تلاش كردند تا آن حيوان راوارد محوطه و محدوده حرم كنند نتوانستند. حيوان دستهاى خود را به زمين فشار مى داد و هرچه ماءمورين ريسمان او را مى كشيدند فايده اى نداشت ، تا اينكه ريسمان پاره شد وحيوان آزاد شده و به عقب برگشت . نادر شاه ، كه اين صحنه را ديد، درمقابل عظمت اميرالمؤ منين حضرت على بن ابى طالب عليه السلام سر تعظيم فرود آورد وگفت : حال كه چنين شده مى خواهم به جاى اين حيوان ، زنجيرى به گردن خود من بيفكنيد وبه كنار قبر مطهر اميرالمؤ منين حضرت على عليه السلام ببريد. زنجيرى از طلا تهيهشد. ولى كسى جراءت نمى كرد آن زنجير را به گردن نادر شاه بيندازد و او را بهسوى حرم ببرد، زيرا فكر مى كردند او اكنون احساساتى شده و چنين مى گويد: ولىبعد كه به خود مى آيد و حالش آرام و طبيعى گردد آن شخص را مجازات مى كند. در اينجا بود كه ناگهان شخصى ناشناس ، ولى بسيار با هيبت ، نزديك شد و زنجيرطلا را به گردن نادر انداخت و او را به طرف قبر امير المؤ منين على عليه السلامكشانيد. وقتى نادر شاه به كنار قبر مطهر رسيد، تاجى را كه از پادشاه هند گرفته بود وبسيار قيمتى بود، روى قبر مطهر نهاد و عرض كرد: شاه تويى و من يكى از بندگان توهستم ، بلكه من سگ درب خانه تو مى باشم . سپس در نجف اشرف ماند و دستور داد گنبدحضرت را كه كاشى بود طلا كردند و بعد هم به كربلا و زيارت حضرت سيدالشهداعليه السلام مشرف شد و چون حوادث عاشورا و صحنه هاى دلخراش كربلا و مصائبجانسوز حضرت اباعبدالله حسين را برايش گفتند متاءثر شده و بشدت گريست . در اين ميان ، از علمدار كربلا، حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام : نيز سخن به آمدو گفته شد كه آن بزرگوار در روز عاشورا با چه رنجها و مشقتهايى روبرو شد؟ نادر شاه گفت قبر او در كجاى حرم امام حسين عليه السلام است ؟ گفتند: وى قبرى جداگانه دارد، و نادر را به حرم حضرت قمر بنى هاشم عليه السلامهدايت كردند. وقتى كه چشم نادر شاه به دستگاه با شكوه و حرم با صفاى قمر بنىهاشم عليه السلام افتاد و ديد دست كمى از حرم مولايش امام حسين عليه السلام ندارد، ازحاضرين پرسيد علت و حكمت اين تشكيلات جداگانه چيست و چرا حضرتش را در حرم امامعظيم حسين بن على عليه السلام دفن نكرده اند؟! گفتند: اين امر به علت وصيت خود سرداركربلا، قمر بنى هاشم عليه السلام ، بوده است كه به حضرت سيدالشهدا گفت : مولاجان ، مرا به خيمه مبر، چون به بچه هاى حرم وعده آب داده ام و آنها انتظار آب مى كشند؛ واينك اگر با اين وضع به خيمه برگردم ، شرمنده آنان خواهم بود. اما هر چه علما وروحانيون برايش توضيح دادند، او قانع نشد كه بايد براى حضرت عباس عليهالسلام گنبد و بارگاه جدايى باشد. در اين اثنا، ناگهان صداى فريادى همه را متوجه خود كرد. ديدند جوانى ، با حالتآشفته و پريشان ، كنار ضريح مطهر فرزند رشيد مظلوم تاريخ اميرالمؤ منين على بنابى طالب عليه السلام فرياد مى زند و با لهجه محلى مى گويد: اى برادر زينب ، بهفريادم برس . نادر شاه گفت : ببينيد مطلب از چه قرار است و آن جوان چه مى خواهد؟ جوان گفت : من ازقبيله مسعود هستم و محل سكونت ما، در همين دو سه فرسخى شهر كربلا مى باشد. در ميانما رسم است كه يك روز قبل از عروسى ، داماد همراه عروس به حرمابوالفضل العباس عليه السلام مى آيند و سوگند مى خورند كه به يكديگر خيانت نكنندو حضرت را حكم قرار مى دهند كه هر كس به ديگرى خيانت كرد حضرتش او را مجازات كند. امشب هم ، شب عروسى و زفاف من است . لذا با همسرم ازمنزل بيرون آمديم تا به حرم حضرت بياييم ؛ ولى در بين راه هفت نفر سوار كار مسلحبه ما حمله كردند و زنم را از من گرفتند و بردند. اكنون آمده ام از حضرت قمر بنىهاشم عليه السلام كمك بگيرم . نادر شاه بسيار متاءثر شد و گفت : من تا شب همسرت را به تو باز مى گردانم ، ولىجوان عرب ، كه گويا با نادر و شكوه و هيبت وى آشنايى نداشت ، گفت من از تو كمكنخواستم ، من از برادر زينب كبرى سلام الله عليه كمك مى خواهم ، و بايد هر چه زودترهمسرم را به من برگرداند و آن دزدها را به كيفر برساند. نادر شاه از سخنانگستاخانه آن جوان و اينكه كمك او را رد كرده برآشفت و گفت : بسيار خوب اگر قمر بنىهاشم حضرت ابوالفضل العباس عليه السلامقبل از امشب همسرت را به تو نرساند من ترا كيفر خواهم كرد و به حسابت خواهم رسيد. جوان با مشكلدوم كه همان تهديد نادر شاه بود روبرو شد و خود را به روى قبر مطهر حضرتابوالفضل العباس عليه السلام انداخت و در حاليكه فرياد مى زد گفت : اى پناه بىپناهان ، اى پسر اميرالمؤ منين على عليه السلام به دادم برس . ناگهان صداى هلهله و فرياد زنى توجه همه را جلب كرد كه صدا مى زد: راءيتكعالية يبو فاضل ، مشكور، يخو زينب ! آن زن با لهجه محلى مى گفت : پرچمت بلند است اىابوالفضل عليه السلام ، سپاسگزارم اى برادر زينب ! نادر شاه دستور داد آن جوان وهمسرش را به نزد او آورند و ماجرا را از زن پرسيد. او هم مانند شوهرش ، رسم جارىقبيله و حمله دزدان را بيان كدر و اضافه نمود كه ، چون دزدان مرا با خود بردند وشوهرم از من جدا و دور شد، فرياد برآوردم و حضرتابوالفضل العباس عليه السلام را به حق خواهرش زينب كبرى سلام الله عليه قسم دادمتا مرا نجات دهد. ناگهان سوارى از سوى كربلا نمايان شده با عجله و شتاب بسيارنزديك ما آمد و به دزدان دستور داد مرا رها كنند، ولى آنها نپذيرفتند و حتى به آن سوارحمله بردند كه يكمرتبه ديدم برقى همانند برق شمشير به طرف دزدان حركت كرد وسرهايشان را از بدنها جدا كرد و اكنون جسدها و سرهاى آنها در بيابان افتاده است ، اينكنيز خودم را در اينجا مى بينم ! نادر شاه از ديدن اين كرامت قانع شد كه مقام والاى حضرتابوالفضل العباس عليه السلام اين مقدار هست كه به پاداش وفا و ايثارى كه درزندگى نشان داده ، دستگاهى در كنار برادر عزيزش امام حسين عليه السلام داشته باشد.لذا دستور داد به توسعه حرم مطهر حضرتابوالفضل العباس عليه السلام داد و مسجد بالا سر حضرت و مسجد رواق پشت سر رااحداث نمود و صحن و ايوان را تزيين و تعمير اساسى كرد.
|
|
|
|
|
|
|
|