3. مرحوم آيت الله آقاى حاج سيدمحمود مجتهدى سيستانى قدس سره (متوفى 16رمضان سال 1414 هجرى قمرى ) مى فرمود:
يكى از دوستان ما بشدت مريض شد، به گونه اى كه چند ماه گويى درحال جان كندن بود و همه دوستان از اين امر ناراحت بودند. پيرمردى بود كه گاهى براىما خبرهايى مى آورد، از او علت اين وضع را استفسار نمودم ، گفت : اين شخص گوسفندىرا براى حضرت ابوالفضل عليه السلام نذر كرده و سپس فراموش كرده است آن را انجامدهد؛ اگر به نذرش عمل كند خوب مى شود.
به برادر آن شخص گفتم ، او گفت : شما مى دانيد كه برادرم همه زندگى اش را در راهخاندان عصمت و طهارت عليهم السلام خرج كرده است . گفتم : به هرحال اين كار بايد بشود، اگر براى سلامتى و بهبودى برادرتان ارج قائليد، بايد اينكار را انجام دهيد.
او قانع شد و از منزل ما رفت ، گوسفندى خريد و بهمنزل برادرش برد تا در آنجا ذبح كند، مشاهده كرد كه برادرش نشسته ،مشغول غذا خوردن است .
معلوم شد كه همان لحظه كه او گوسفندى را خريدارى كرده ، در همان لحظه او بلند شدهو پس از گذشت چندين ماه براى اولين بار سر سفره غذا نشسته ومشغول غذا خوردن شده است !
استمداد حضرت ابوالفضل عليه السلام از امام حسين عليه السلام
اى كه خاك قدمت سرمه چشم تر من
|
كن قدم رنجه بيا پاى بنه بر سر من
|
خانه زاد توام اى سرور اقليم وجود
|
افتخار است بگويى تو اگر نوكر من
|
مرتضى از نجف آمد، توهم از خيمه بيا
|
كن خلاص از غم حسرت دل غمپرور من
|
حسرتم بود نبود ام بنينم به كنار
|
مادرت فاطمه آمد عوض مادر من
|
دستم افتاد و نگون گشت علم غرقه به خون
|
واژگون گشت ز مركب چو علم پيكر من
|
اى پناه همه مظلوم ز پا افتاده
|
وقت آن است كه دستى بكشى بر سر من
|
دستگير همه وامانده ، بيا دستم گير
|
از ره لطف ، فشان آب بر اين آذر من
|
نگران توام اى شاه كه جان بسپارم
|
خنجر قاتل دون آمده بر حنجر من
|
شاهبازت به كف كركس دون افتاده
|
دست تقدير بر افكنده ز تن شهپر من
|
مى نمودم به سوى خرگه سلطان پرواز
|
كوفيان گر ز ره كينه بكند پر من
|
بجز از ديدن وجه الله باقى رويت
|
آرزوى دگرى نى به دل مضطر من
|
نام تو در لب و، بر خاك همى مالم رخ
|
مى نويسد به زمين نام تو چشم تر من
|
دادن دست به عشقت چه لياقت دارد
|
اى به قربان تو بشكسته سر اى سرور من
|
من (حسينى ) نسبم ، چشم به دست كرمت
|
خالى از قول اباطيل رود دفتر من
|
همه عمرم ، به تو من گفته ام آقا، مولا
|
از ره لطف بگو نوكر من ، چاكر من (323)
|
152. بچه مرده زنده شد!
حجة الاسلام سيدمهدى امامى اصفهانى اظهار داشتند:
مرحوم حاج شيخ مهدى سدهى اصفهانى ، كه يكى از خطباى معروف منطقه سده اصفهانبود، كرامتى از حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام را كه خود شاهد آن بوده استچنين نقل كرده است . مى گويد:
روزى در حرم مطهر حضرت ابوالفضل العباس عليه السلاممشغول خواندن زيارتنامه حضرت بودم كه يكوقت ديدم يك زن عرب با عجله تمام آمد و درحاليكه بچه مرده اى را به دوش گرفته بود وارد حرم مطهر شد. سپس بچه را بهضريح زد و با لحن تندى به حضرت خطاب كرد: يااباالفضل ، اين بچه مرده است . پدرش هم از صبح سر كار رفته من هم خمير آماده كردهبودم كه براى بچه هايم نان بپزم و كارهاى ديگرم نيز مانده است ؛ زود اين بچه را زندهكن كه الان شوهرم مى آيد و من نه نان پخته ام و نه كارى در خانه انجام داده ام . عجله دارمو مى خواهم بروم !
مرحوم سدهى مى گويد: يكوقت متوجه شديم كه آن بچه مرده شروع به سخن گفتن كرد وزنده شد و همراه مادر به منزل رفت .
153. پدر جان ، چرا جرئت نمى كنيد چيزى بگوييد؟!
عالم گرانقدر، فقيه آية الله آقاى حاج سيد عبدالكريم موسوى اردبيلى كرامتى را ازمرحوم پدرشان ، حجة الاسلام و المسلمين آقاى سيد عبدالرحيم موسوى قدس سره براى مؤ لف كتاب حاضر نقل كردند كه ذيلا مى آوريم . ايشان گفتند:
مرحوم پدرم ، نسبت به خاندان عصمت و طهارت عليهم السلام ارادت خاصى داشت .
وى اكثرا به روضه خوانها بعد از خواندن روضه تذكراتى مى داد، كه اين خبر درستنيست يا چرا بدون مطالعه منبر مى رويد. به گونه اى كه روضه خوانها وقتى واردمجلسى مى شدند، اگر مى ديدند پدرم در آن مجلس تشريف دارد ناراحت مى شدند، چون اوگاه طاقت نمى آورد روضه هايى را كه سند ندارد بپذيرد، و لذا از همان پايين منبراعتراض مى نمود و تذكر مى داد. خلاصه ، روضه خوانها از دست ايشان ذله شده بودندو مى گفتند خدا كند سيد عبدالرحيم در مجلس نباشد! فىالمثل ، گاه روضه خوانى مى گفت : جا داشت حضرت زينب عليهاالسلام چنين مى گفت، او از پايين منبر مى گفت : نه جا نداشت !
ولى عجيب است كه در روضه حضرت قمر بنى هاشم ،ابوالفضل العباس عليه السلام چيزى نمى گفت و جرئت نداشت چيزى بگويد!
آية الله اردبيلى مى فرمايد، روزى به پدرم گفتم شما راجع به ديگران با جرئت مىگوييد كه اينجا درست نيست يا صلاح نيست اين طور روضه بخوانيد؛ ولى هر وقت اسممبارك حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام مى آيد جرئت نمى كنيد چيزى بگوييد. سر آنچيست ؟!
فرمودند: برادرى داشتم ، كه عموى شما باشد، به نام سيد على اكبر، كه يكسال با هم رفتيم براى زيارت عتبات . مردم نذورات زيادى به ما داده بودند كهداخل ضريح مطهر حضرت ابوالفضل عليه السلام بياندازيم . من ، در صحن مطهرحضرت ، گفتم : شما پولها را در ضريح مى اندازيد و معلوم نيست خدمه با آنها چه مىكنند. اينها را توى جيب بگذاريد و يك شوطى بكنيد و بعد به طلبه ها بدهيد.
من پيش خود فكر مى كردم اين راه ، شرعى است . اما پس از آنكه اين حرف را در صحن مطهرگفته و داخل حرم شديم كه اذن دخول بخوانيم ، ديدم زبانم بند آمده و نمى توانم اذندخول بخوانم ! اخوى هم خبر از وضع من نداشت . بالاخره قطع پيدا كردم كه زبانم بندآمده و نمى توانم صحبت بكنم . لذا آمدم و با اشاره به اخوى گفتم جواهرات راداخل ضريح بياندازد. وقتى همه را داخل ضريح ريخت ، زبانم باز شد.
من خود اين ماجرا را در حرم مطهر حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام مشاهده كردم ، لذاپسرم ، مواظب باش با حضرت كار نداشته باشى !
154. شفاى وسواس
صاحب كتاب حياة العباس عليه السلام حاج شيخ محمدجعفر شاملى ، در ص 60 مى نويسد:حاج سيدموسى زيارت نيا، صاحبخانه ما، در مشهد حكايت كرد:
شيخ محمد نامى از اهل تبت چنين ، بسيار شايق بود كه موفق بهتحصيل علم شود. وى ضمنا دچار مرض وسوسه بود و در هنگام وضو بسيار به زحمت مىافتاد و از اين مشكل به تنگ آمده بود. شيخ محمد به نجف اشرف مشرف گشت و براىرواشدن اين حاجت ، پاى ضريح حضرت امير عليه السلام به تضرع و زارى پرداخت واز حال طبيعى بيرون رفت . در آن وقت شنيد كه گوينده اى گفت : تو موفق بهتحصيل علم مى شوى ، براى رفع وسوسه نيز نزد حضرتابوالفضل العباس عليه السلام برو. گفت : چون بهحال آمدم ، برخاستم به كربلا آمدم و به زيارت قبر امام حسين عليه السلام و سپس بهزيارت حضرت ابوالفضل عليه السلام پرداختم . آنگاه به مدرسه آمدم و شب را در حجرهمدرسه به سر بردم .
چون خوابيدم ، در عالم خواب مشاهده كردم به حجره ، ديدم پيغمبر خدا صلى الله عليهوآله و حضرت امير عليه السلام نشسته اند. سلام كردم ، جواب من دادند و فرمودند:
بنشين . سپس حضرت امير نزد رسول خدا صلى الله عليه وآله به تعريف از حضرتعباس پرداختند. فرمودند: مى دانم . حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام عرض كردند: يكانعام و هديه اى به او بدهيد.
حضرت پيغمبر صلى الله عليه وآله فرمودند: بهترين هديه اى اين است كه برخيزدوضو بگيرد و به نماز بايستد و ما، به جماعت ، به او اقتدا كنيم . حضرت عباس عليهالسلام برخاست وضو گرفت ، آبى كم به صورت خود زد و آن را شست . سپس بهشستن دست راست و دست چپ پرداخت و در پى آن مسح كشيد و در آخر، رو به من كرد وفرمود: ما اين طور وضو مى گيريم ، كه از خواب بيدار شدم ، و پس از آن ديگروسوسه اى در هنگام وضو نداشتم .
155. تا پول خود را نگيرم ، از اينجا بر نمى خيزم !
مؤ لف كتاب حياة القدس عليه السلام همچنين مى نويسد:
يك نفر از موثقين اهل شيراز موسوم به حاج آقا بزاز شيرازى ، كه در وقت نگارش اينمطلب حيات دارد، در محرم و صفر سال 1369 قمرى مشرف به كربلا شد.
بعد از بازگشت به شيراز، نگارنده براى زيارت زائر و تهينت ورود به ملاقات اورفتم .
وقتى برخاستم كه بروم ، گفت : خواهش مى كنم توقف كنيد تا براى شما حكايتى بگويم. ازينروى نشستم و او گفت : اوايل ماه صفر بود. زنى در حرمابوالفضل عليه السلام فرياد كرد: پول مرا كه 464 دينار بود برده اند، و همانجانشست . به هر نحوى خواستند او را قانع و راضى نمايند كه بيرون بيايد تاپول پيدا شود، نپذيرفت و گفت : محال است ، من اينجا نشسته ام و تاپول خود را از حضرت عباس عليه السلام نگيرم بر نمى خيزم .
مدتى گذشت ، ناگهان از كفشدارى صدا بلند شد كه علامت پولها را بده كه پولتپيدا شد. گفت بياوريد اينجا. من عهد كرده ام تاپول خود را در اينجا نگيرم برنخيزم . نشانى يى كه داد، با شماره نوت (اسكناس )بودن و سكه ، تماما مطابق با واقع بود. پول را به او دادند. سؤال كردم : پولها چگونه پيدا شد؟ گفتند: يك نفر اينجاست كه در سرقت ، تسلط غريبىدارد. از حرم بيرون آمد، يك نفر بر سبيل مزاح و شوخى به وى گفت : آيا امروز صيدىكردى يا نه ؟ بر زبانش جارى شد: آرى ! دست در جيب كرده بيرون آورد كه ناگهانصداى آن زن بلند شد و در نتيجه نگذاشتند بيرون برود. و خلاصه پولها بدون اينكهفلسى از آنها كم شود تمام و كمال به دست آن زن رسيد!
156. نجات از طوفان ، به بركت توسل به قمر بنى هاشم عليه السلام
مؤ لف كتاب حياة العباس ايضا مى نويسد:
در سال 1337 هجرى قمرى مشرف به كربلا و كاظمين شدم . عيد غدير در كاظمين بودم وبه شرف زيارت آن دو امام همام موفق شدم . بعد از آن نزد مرحوم آقاسيداسماعيل صدر رفتم و سپس با كشتى كوچك به بصره آمدم . در آنجا به انتظار جهازدودى نشستم و انتظارم تا 28 ذيحجه به طول انجاميد. زمانى كه وارد شد، آن را توقيفكردند و چتى براى سوار شدن نداند. براى سفر به خرمشهر، من تنها نبودم وچهل نفر ديگر از اهل فسا و نوبندگان و فدشكو نيز با من بودند. وضع را كه چنينديديم ، ناچار به كشتى بادى نشستيم . چند نفر آنها زن و بچه بود. به سمت بوشهرحركت كرديم . روز دوم محرم ، همراهانم از من تقاضا كردند كه يك روضه بخوانم . دربلندى يى قرار گرفتم و روضه ورود امام حسين عليه السلام به كربلا را خواندم .دانستند كه من از ذاكرين مصيبت هستم .
شب چهاردهم محرم كشتى به گرداب افتاد و در اثر باد مخالف ، تقريبا دو فرسخ از راهآمده را برگشت . ماه آسمان را مى ديدم كه دور سر ما دور مى زد. باد سخت شده بادبانپاره شد و كشتى سوراخ گرديد. به گونه اى كه مى ديدم آب از زير آن به كشتى مىريزد. كشتى بر روى آب ، دو ساعت دور خود حيران مى گرديد و اختيار بكلى از دست ملاحگرفته شده بود. همه به جز جزع و فزع افتادند ودل بر مرگ نهادند. حتى شهادتين را نيز گفتيم ، كه ناگهان ملاح ، وحشتزده ، گفت : مگرنه اين است كه شما زواريد؟! مگر نه اينكه شما از خدمت امام عليه السلام آمده ايد وروضه خوان هستيد؟! يك چيزى بگوييد تا از اين طوفان راحت شويم ! حقير سراپاتقصير، مشغول خواندن روضه ابوالفضل العباس عليه السلام شده و خدا را به شهادتمى طلبم كه غرضى بجز نجات نبود. بعد از روضه من نيز، يك نفر فسايى نوحهخوانى كرد و سينه زنى مفصلى نموده خسته شديم .
دست به دعا برداشته و حضرت عباس عليه السلام را شفيع قرار داديم .
در اثناى توسل ، سوراخ كشتى را از زير آن گرفتند و پرده ديگر نصب نمودند. با ختمتوسل ، صداى ملاح بلند شد كه آسوده خاطر باشيد، باد مراد آمد! با اينكه مسافت راه ،زياد بود، فرداى آن شب وارد شهر شديم (پايان كلام مؤ لف حياة العباس عليه السلام ،با تصرفى در الفاظ ).
كشتى نشستگانيم ، اى باد شرطه برخيز
|
باشد كه باز بينيم ديدار آشنا را
|
157. شمشير پيدا مى شود!
مؤ لف دارالسلام آورده است :
روزى ، جماعتى از اعراب براى زيارت به حرم مطهر حضرت عباس عليه السلام مى آيند،يكى از آنان در حرم متوجه مى شود كه شمشير خود را باز نكرده است . چون اين امر را بىادبى مى دانست ، زود شمشير را باز كرده و در زير فرش پنهان مى كند. چون اين امر رابى ادبى مى دانست ، زود شمشير را باز كرده و در زير فرش پنهان مى كند. در موقعبيرون رفتن ، موج جمعيت او را بيرون برده و يادش مى رود كه شمشير را بردارد. بهمنزل مى رسد، متوجه قضيه مى گردد و به حرم بر مى گردد. در حرم مى بيند شمشير درجاى خود نيست . متوحش شده توجهى به حضرتابوالفضل عليه السلام مى كند و مى گويد:
شما خود مى خوانيد كه من ادب ورزيدم و شمشير را در اينجا كه جاى امنى بود گذاشتم .
حالا هم آن را از خود شما مى خواهم . سپس ، از خستگى زياد به خواب مى رود.
در عالم خواب ، گوينده اى به او مى گويد: شمشير تو را فلان شخص برداشته و بهخانه برده است ، برو از خانه او بردارو لا تفش سره ولى سر او را فاش مكن !چون بيدار مى شود به در خانه آن عرب مى رود و مى بيند خود او در خانه نيست ، لذاشمشير خود را بر مى دارد و بيرون مى رود.
158. قدمگاه حضرت عباس عليه السلام در شيراز:
در بعضى اخبار وارد شده كه خداوند را مكانهايى است كه عبادت كردن در آن مكانها رادوست مى دارد، و وجود امثال اين اماكن از الطاف غيبيه الهيه است كه درماندگان و اشخاصمريض و مظلوم و خائف و نظاير آنها بدانجا پناه مى برند و حاجت خويش را به وسيله يكىاز بزرگان از خداوند مسئلت مى كنند، و غالبا نيز با حاجت برآورده شده و عافيت وآسودگى خاطر مراجعت مى كنند. يكى از آنها همين مكانى است كه به قدمگاه حضرت عباسعليه السلام معروف است .
آنچه از قدما و بعض كتب كه درباره شيراز نوشته شده است به دست آمده اين است كه اينزمين ، منطقه اى پرگياه و خوش آب و هوا بوده و ملك مرحوم حاجمحمداسماعيل زارع ، فرزند مرحوم حاج عبدالنبى ، محسوب مى شده است وايل قشقايى هنگام ييلاق و قشلاق در آنجا توقف مى كرده اند. يكسال محمد قليخان ايلخانى ( متوفى سال 1283 ق )، كه ابنيه و آثار خيريه او از مسجدو حسينيه و حمام و باغ و غير آنها در شيراز معروف بوده و ياد وى در كتاب آثار عجم آمده است ، در اين سرزمين توقف مى كند. او جوانى داشته كه سخت مريض مى شود ومشرف به مرگ مى شود. مادرش چون از حيات او ماءيوس مى گردد به گوشه اى خلوتاز صحرا رفته و با گريه و زارى به حضرت عباس عليه السلامتوسل مى جويد. در بين توسل ، از كثرت گريه ازحال رفته ، و مى شنود كه گوينده اى مى گويد: فرزند تو خوب شد! بر مى خيزد بهچادر مى آيد و فرزندش را صحيح و سالم مى يابد. شفاى فرزند خويش را از بركتحضرت عباس عليه السلام دانسته و ماجرا را به عرض پدر وى مى رساند.
محمد قليخان ايلخانى ، در صدد خريد زمين از مرحوم حاجمحمداسماعيل برآمده ، مالك آن يك فيمان زمين ، كه عبارت از 2361 متر باشد، تقديمحضرت عباس عليه السلام مى كند و مى گويد: من هم در اين كار خير سهيم باشم . امر مىكند همانجا كه آن زن متوسل شده بوده ، بنايى برپا كنند تا هر كس بخواهد توجهى كندبه آنجا برود.
لذا بمرور آن محل به قدمگاه حضرت عباس عليه السلام معروف شده و حاليه ، غالبامردم با نذورات و ذبح گوسفند و اطعام طعام به آنجا مى آيند و روزهاى شنبه جمعيتكثيرى در آن مكان جمع مى شوند و غالبا نيز با حوائج برآورده شده مراجعت مى كنند.مسجدى هم در سال 1367 ق در نزديكى آن بنا تاءسيس شده است (324).
159. چهلروز زيارت عاشورا، هديه به محضر قمر بنى هاشم عليه السلام
حجة الاسلام و المسلمين آقاى شيخ على صافى اصفهانى ، فرزند مرحوم آية الله آقاىحاج شيخ حسن اصفهانى رئيس حوزه علميه اصفهان ، طى نوشته اى مرقوم داشته اند:
كرامتى را كه مى نويسم مربوط است به سيد محمدمهدى حيدرى ، فرزند حجة الاسلاموالمسلمين حاج سيد عليرضا حيدرى يزدى ، عالم وارسته و با نفوذ استاد يزد؛ و بنده ،كه داماد ايشان هستم آن را از زبان ايشان (حاج سيد عليرضا حيدرى ) و همچنين از زبانمادر عيال خود، كه علويه اى متقى و دل شكسته مى باشد، شنيده ام .
در نيمه شعبان ، فرزند هفت ماهه اى از ايشان متولد مى شود كه وزنش با لباسهايى كهبر تن داشت كمتر از يك كيلوگرم بود. نامش را به ميمنت اين روز خجسته ، با نام صاحبالزمان - عجل الله تعالى فرجه الشريف - عجين مى كنند.
متاسفانه زانوى چپ مهدى ، موقعى كه متولد شد، كشكك نداشت و درنتيجه برعكس پاهاىسالم به سمت جلو تا مى شد. وى را نزد دكترهاى زيادى بردند، چه در ايران و چه درعراق ولى همه گفتند اين كودك ، قابل علاج نيست مگر آنكه بزرد شود و بعد از سن بلوغكشكك مصنوعى به پايش پيوند زنيم تا شايد به حالت عادى برگردد (آن هم با قيداحتمال ) پدر دلسوخته ، در يكى از شبهاى جمعه به كربلا مشرف گشته و در حرمحضرت اباالفضل عليه السلام متوسل به باب الحوائج قمر بنى هاشم عليه السلاممى شود و نذر مى كند چهل روز به زيارت عاشورا بخواند و ثوابش را به محضرحضرت اباالفضل عليه السلام هديه نمايد. آنگاهچهل روز، زيارت عاشورا مى خواند ولى بعد ازچهل روز مى بيند كه پاى كودك هيچ فرقى نكرد. مجدداچهل زيارت عاشوراى ديگر را شروع مى كند. چند شب كه از چهله دوم مى گذرد، مادر كودكدر خواب مى بيند كه خانمى مجلله و نورانى او را بيدار مى كند مى فرمايد: بلند شو،بچه ات خوب شده است ! از خواب بيدار مى شود به سراغ بچه مى رود، مى بيند بچههمچون يك دسته گل خوابيده با پاى سالم دارد دست و پا مى زند!
160. چرا در باب زندگانى و شهادت قمر بنى هاشم عليه السلام كتابنوشتم؟
جناب مستطاب حجة الاسلام والمسلمين علامه محقق ، آقاى حاج شيخ باقر شريف قرشى دركتاب ارزشمند العباس بن على عليه السلام ، حيات فرزندش را مرهون عناياتقمر بنى هاشم حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام مى داند. وى در مقدمه كتابش چنينمى نويسد:
هنگامى كه عباس عليه السلام به شهادت رسيد، امام حسين عليه السلام غربت ، تنهايى وفقدان برادر را احساس كرد و همه آرزوى خود را در زندگى از دست داد و به تلخى بر اوگريست و با قلبى حزين بر او ندبه كرد و سپس به ميدان جنگ شتافت تا خود نيز بهشهادت رسيد و برادر را در بهشت برين ديدار كرد.
سلام خدا بر تو باد اى ابوالفضل كه در زندگى و شهادتت ، آينه تمام نماى همهارزشهاى انسانى بودى ، و همين افتخار تو را بس ، كه به تنهايى نمونه والايى ازشهيدان طف بودى كه به قله مجد و كرامت دست يافتند.
چند سالقبل بر آن بودم تا شرف نوشتن سيره ابوالفضل العباس عليه السلام ، پيشاهنگشرافت و كرامت اين امت ، را نصيب خود سازم . يكى از فضلا و آقايان حوزه علميه نجف نيزاين درخواست را از من داشت ، ليكن اشتغال به نوشتن دائرة المعارفى درباره اماماناهل بيت عليهم السلام مرا از اجابت اين خواسته باز مى داشت ، تا آنكه يكى زا فرزندانمدچار حادثه اى ناگوار شد و من و او، خاضعانه ، از خداوند رفع اين گرفتارى را مسئلتنموديم . خداوند متعال دعاى من و او را اجابت كرد و او را نجات داد- الحمدلله .
پس از آن ، فرزندم از من خواست كتابى درباره زندگى و شهادتابوالفضل عليه السلام بنگارم و من هم خواسته اش را برآوردم . موضوعى را كه در دستنوشتن داشتم متوقف كردم و به اميد آنكه خداوند موفقم گرداند تا به گونه اى روشن وكامل و با در نظرگرفتن واقعيت و حفظ حقيقت ، آنچه را بايسته است بنگارم ، متوجهابوالفضل عليه السلام گشتم و گام در اين راه نهادم كه ، مرا لطف تو مى بايد،دگر هيچ (325).
چند كرامت جالب از آقا قمر بنى هاشم عليه السلام
جناب آقاى شيخ محمدرضا خورشيدى ، پيرو درخواست اين جانب ، چند كرامت از آقا قمر بنىهاشم عليه السلام ارسال كرده اند كه ذيلا مى خوانيد.
ايشان مقدمه مرقوم داشته اند: خدمت سرور عزيزم استاد گرانقدر حامى ولايت حضرت حجةالاسلام والمسلمين حاج آقا ربانى خلخالى حفظه الله با عرض پوزش بسيار ازتاءخير زياد در ارسال اين نوشته ، البته اعتراف به تقصير دارم ، ولى عفو ازبزرگان است ، اميدوارم بنده را عفو فرماييد. كرامات زير را، آقاى رضا منتظرى ( كهشخصى است كاملا مورد وثوق و در بابل مغازه دارد، و عشق او به قمر بنى هاشم عليهالسلام و عرض ارادت او به آن بزرگوار زبانزد مردم است ، به حدى كه در وقت بردننام مقدس آن بزرگوار، قطرات اشك از چشم او سرازير مى گردد) خودشان شفاهانقل كرده و پسرشان نوشته و سپس آن نوشته را به من داده واصل آن نزد من موجود است . در ضمن يادآورى مى شود كه چند قضيه و كرامت ديگر هم هستكه ان شاء الله تا دو سه روز ديگر خدمت شماارسال مى كنم .
خداوند عالم شما را با بازوى تواناى قمر بنى هاشم عليه السلام تاءييد و محفوظبدارد. محمدرضا خورشيدى ، 4 رجب المرجب 1416.
آقاى منتظرى اظهار داشتند: