الشرف بالفضل و الادب، لا بالاصل و النسب.
(سرورى به فضل و ادب است ونه به اصل و نسب.)
معنى اين كلمه به تازى:
شرف المرء بفضله لا باصله، و جلالته بادبه لا بنسبه، فافخر بالعلوم العالية و لا تفخر بالعظام البالية.
معنى اين كلمه به پارسى:
مردم را فخر به هنر بايد كرد نه به پدر، و شرف از ادب بايد جست نه از نسب، و عز خويش در فضل بايد دانست نه در اصل.
شعر:
فصل جوى و ادب، كه نيست بحق - شرف مرد جز به فضل و ادب
مرد بى فضل و بى ادب خردست - ور چه دارد بزرگ اصل و نسب
- الاعجاز / 30 (الشرف بالعقل...) المناقب / 376.
اكرم الادب حسن الخلق.
(كريمتر ادب نيكو خويى است.)
معنى اين كلمه به تازى:
حسن الخلق اكرم الاداب و اعظم الاحساب.
معنى اين كلمه به پارسى:
خوى نيكو از همه آداب بهترست و هر چه لوازم الطاف و مكارم اوصاف است در او مضمرست.
شعر:
مرد بدخوى بر همه عالم - بى سبب سال و ماه در غضب است
نيكخويى گزين كه نزد خرد - نيكخويى شريفتر ادب است
- نهج البلاغه حكمت 38، دستور معالم / 27، و المناقب / 376 (اكرم الحسب...)
اكرم النسب حسن الادب.
(كريمترين نسب خوبى ادب است.)
معنى اين كلمه به تازى:
اكرم نسب الرجل حسن الادب لاجلالة الاب.
معنى اين كلمه به پارسى:
نيكويى ادب بهتر از بزرگوارى نسب است.
شعر:
اى كه مغرور ماندهاى شب و روز - به بزرگى اصل و عز نسب
رو به حسن ادب گراى، كه هست - نسب بهتر تو حسن ادب
- الاعجاز / 30، المناقب / 376، شرح غرر و درر: ش 3319.
افقر الفقر الحمق.
(درويشترين درويشيها حماقت است.)
معنى اين كلمه به تازى:
افقر الفقراء من كثر خرقه و كبر حمقه.
معنى اين كلمه به پارسى:
بدترين درويشيها حماقت است، از بهر آن كه از حماقت مال به دست نيايد و مال به دست آمده ضايع شود، و از عقل مال به دست آيد و مال به دست آمده محفوظ ماند.
شعر:
گر فقيرى و نيستى احمق - تا از آن فقر هيچ ننديشى
شكر كن اندر آن مقام، كه نيست - بتر از حمق هيچ درويشى
ح الاعجاز / 30، نهج البلاغه حكمت 38 (ان...اكبر الفقر الحمق)، شرح غرر و درر: ش 2849.
اوحش الوحشة العجب.
(بزرگترين وحشتها خويشتن بينى است.)
معنى اين كلمه به تازى:
اذا كان المرء ذا عجب، فالناس يستوحشون من صحبته و يستنفرون من محبته، فيبقى فى وحشة الوحدة بلا صديق يجالسه و رفيق يوانسه.
معنى اين كلمه به پارسى:
هر كه خويشتن بين باشد مردمان از مجالست او بگريزند و از موانست او بپرهيزند، و او هميشه در وحشت وحدت مانده بود.
شعر:
گر ترا پيشه خويشتن بينى است - مردمان از تو مهر بردارند
مر ترا در مضايق وحشت - بى جليس و انيس بگذارند
- نهج البلاغه حكمت 38، الاعجاز / 30، المناقب / 376.
اغنى الغنى العقل.
(بزرگترين توانگريها خرد است.)
معنى اين كلمه به تازى:
العقل اعظم الغنى، و به يوصل الى المنى.
معنى اين كلمه به پارسى:
هر كه را خرد باشد او توانگرتر از همه مالداران بود، از بهر آن كه اگر از مال هزينه كنى كم گردد و نيست شود، و اگر از خرد هزينه كنى خرد بيفزايد و هر روز به سبب تجربت زيادت گردد.
شعر:
اى كه خواهى توانگرى پيوست - تا از آن ره رسى به مهتريى
از خرد جوى مهترى، زيراك - نيست همچون خرد توانگريى
- نهج البلاغه حكمت 38، الاعجاز / 30، دستور معالم / 28، المناقب / 376.
الطامع فى وثاق الذل.
(طمع كننده در بند خوارى است.)
معنى اين كلمه به تازى:
الطامع ابدا فى صغار و ذلة، و خسار و قلة.
معنى اين كلمه به پارسى:
هر كه طمع افزونى كند هميشه در مقام ذلت و موقف قلت باشد.
شعر:
تا توانى مگرد گرد طمع - اگر از عقل بهرهاى دارى
زان كه پيوسته مردم طماع - بسته باشد به رشته خوارى
- نهج البلاغه حكمت / 226، الاعجاز / 30، المناقب / 376.
احذروا نفار النعم، فما كل شارد بمردود.
(بپرهيزيد از رميدن نعمتها كه نه هر رميدهاى باز آورده شود.)
معنى اين كلمه به تازى:
لا تفعلوا شيئا يشرد نعمتكم و ينفر دولتكم، فما كل شارد يرد الى عطنه، و لا كل نافر يعاد الى وطنه.
معنى اين كلمه به پارسى:
نعمت نگاه داريد و چيزى مكنيد كه نعمت را از شما برماند، چه اگر نعمت از شما برمد و زايل شود باز آوردن او ديگر باره مشكل بود.
شعر:
اى كه با نعمتى، به سيرت بد - نعمت خويش را ز خود مرمان
كه نه هرچ ان رميده شد ز كسى - باز آوردنش بود آسان
- نهج البلاغه حكمت 246، الاعجاز / 30، المناقب / 376.