بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب چهره درخشان قمر بنی هاشم جلد 1, حجت الاسلام شیخ على ربانى خلخالى ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     HAS00001 -
     HAS00002 -
     HAS00003 -
     HAS00004 -
     HAS00005 -
     HAS00006 -
     HAS00007 -
     HAS00008 -
     HAS00009 -
     HAS00010 -
     HAS00011 -
     HAS00012 -
     HAS00013 -
     HAS00014 -
     HAS00015 -
     HAS00016 -
     HAS00017 -
     HAS00018 -
     HAS00019 -
     HAS00020 -
     HAS00021 -
     HAS00022 -
     HAS00023 -
     HAS00024 -
     HAS00025 -
     HAS00026 -
     HAS00027 -
     HAS00028 -
     HAS00029 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

143. من از شما فرزند ناقص نخواسته ام !  
جناب مستطاب واعظ جليل القدر آقاى حاج سيدعلى مدرسى يزدى در يادداشتى كه بهدفتر مكتب الحسين عليه السلام ارسال داشته اند، چنين مرقوم نموده اند:
سال 1342 شمسى بود كه موفق به زيارت حضرت سيدالشهدا و برادر بزرگوارش ،حضرت قمربنى هاشم عليه السلام شدم .
روزى پس از زيارت حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام به يكى از خدام حرم آنحضرت گفتم : يك كرامت را كه به چشم ديده اى برايم تعريف كن . خادم گفت : روزى يكىاز شيوخ عرب را ديدم كه سواره وارد صحن شد. وى كه بچه اى را دربغل داشت ، وقتى به ايوان حضرت رسيد، آن بچه را به طرف قبر مطهر حضرتابوالفضل العباس عليه السلام پرتاب كرده و خطاب به آقا عرض كرد: من بچه ناقصاز شما نخواسته ام !
من نگاهم به بچه افتاد، ديدم از پا عليل است ولى پس از مدتى سالم به طرف پدربرگشت ! از آن پدر پرسيدم قضيه چه بوده است ؟!
گفت : من فرزند نداشتم . متوسل به حضرتابوالفضل العباس عليه السلام شدم تا از خدا بخواهد كه خدا فرزندى به ما عنايتفرمايد. در نتيجه ، خدا اين پسر را به ما مرحمت كرد. ولى پسرمعلول به دنيا آمده بود و همسرم آن را از من پنهان مى داشت تا من به نقص عضو وى پىنبرم . تا اينكه بالاخره روزى چشمم به پاى فرزندم افتاد و فهميدممعلول است . علت آن نقص عضو را پرسيدم . همسرم گفت : از روز تولد به همين نحو بودهاست ، ولى من وقتى كه او را قنداق مى كردم از شما پنهان مى داشتم ، تا امروز اين رازفاش شد.
من هم بچه را از همسرم گرفته و به حرم مطهر قمر بنى هاشم عليه السلام آوردم وعرض ‍ كردم :
آقا جان ، من از شما فرزند ناقص نخواستم و او را پرت كردم به طرف حرم ، و اكنونشما ديديد كه حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام پسرم را شفا داد.
144. شفاى سيدجواد يزدى به دست با كفايت قمر بنى هاشم عليه السلام 
جناب ثقة الاسلام آقاى شيخ ‌على معتمدى اصفهانى ساكن شهرقائم قم در تاريخ27/2/1373 ش طى يادداشتى براى مؤ لف جريان شفاى آقاى سيدجواد يزدى را بهشرح زير توضيح داده است :
اولا، بايد بگويم آقا سيدجواد دهقانى يزدى پيرمردى است معمر كه در حدود 90سال از عمرشان مى گذرد. ايشان 10 سال پيش از تاريخ تحرير اين نوشته ، سكتهقلبى مى كند و از آن زمان تا مدتها به طور متوسط در هفته چندبار دچار حمله قلبى مىشود و تنگى نفس ‍ هم ضمنا داشته اند. در اواخرسال 1371 علاوه بر بيماريهاى فوق ، به مرض حبس ‍البول (پروستات ) نيز مبتلا گشتند. پس از مراجعه به دكتر و عكسبردارى و غيره ،نظر دكترها اين مى شود كه وى حتما بايد تحت درمان وعمل جراحى قرار گيرد.
آنها هيچ گونه دارويى به ايشان ندادند و اين درد باعث شد كه به او سندوصل كنند و قريب يك ماه در بستر افتاده بود، از آن طرف دكتر قلب به او اجازهعمل جراحى نمى داد، چون نظرش اين بود كهعمل مزبور برايش خطر مرگ را در بر دارد.
خود سيدجواد مى گويد: از بس دردها مرا كلافه كرده بود، شبىتوسل به جدم پيدا كردم . ماه مبارك رمضان هم بود.
در خواب ، ديدم حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام تشريف آوردند و فرمودند: بروخودت را بشوى ! عرض كردم با اين وضع سند چطور مى توانم خودم را بشويم ؟!
فرمودند: كار نداشته باش ، برو خودت را بشوى ! در آن وقت از خواب بيدار شدم وصداى اذان صبح را شنيدم . فرزندم سيدمهدى آمد. قضيه را به ايشان گفتم . او سند راباز كرد و من به حمام رفتم و خود را شستشو دادم . در پى اين قضيه ، ناراحتى پرستاتكاملا برطرف شد و هيچ اثرى از آن باقى نماند. پس از آن به دكتر متخصص مراجعهكردم . بعد از معاينه ، گفت : شفايت داده اند!
اين بود داستان شفايافتن سيدجواد به عنايت و لطف حضرت قمربنى هاشم عليه السلام .عده زيادى از مؤ منين و همسايگان ايشان شاهدند كه سيد مزبور يك ماه در بستر افتاده بودو هيچ كس گمان نمى كرد كه وى سالم از بستر برخواهد خاست ، ولى او شفا يافت .
145. ناراحتيت را بگو، ما محرم تو هستيم !  
جناب آقاى معتمدى فوق الذكر، در برنامه ديگرش ، كرامتى ديگر از حضرتابوالفضل العباس عليه السلام و خواهر بزرگوارشان ، حضرت زينب عليها السلام ،اينچنين مرقوم داشته اند:
ماه رجب سال 1371 شمسى بود. يكى از دوستانم ، كه مدتها با هم آشنا هستيم و بندهبراى روضه به منزل ايشان مى رفتم ، روزى به من گفت : يكى از فاميلهاى دور ما چندينمرض و ناراحتى داشت ، اينك در اثر توسل به حضرتابوالفضل العباس عليه السلام و حضرت زينب عليهاالسلام رفع گرفتارى از او شدهاست . پارچه اى را هم به وى داده اند و او مقدار كمى از آن پارچه را براى خانواده ما آوردهاست ، و آن پارچه را به من نشان داد. من بوسيدم عطر از آن استشمام كردم . پس از آن آدرسفرد شفا يافته را از او گرفتم تا جريان شفا گرفتنش را از خود او بشنوم . چونمريض مزبور زن بود، لذا با همسرم به اتفاق يكى از دوستان ، به نام آقا عبداللهمعماريان كه او هم همراه خانمى بود، به منزل آن زن شفا يافته رفتيم .
خانه زن در شهر قم ، خيابان چهارمردان ، ميدان مير، جنب مدرسه ستيه قرار داشت . پس ‍ ازآنكه آن خانم را در منزلش ديديم ، من گفتم : ما چنين داستانى را درباره شما شنيده ايم ،چه خوب است خود شما آن را برايمان بيان كنيد.
خانم شرح داستان خود را چنين آغاز كرد: من به ناراحتى قلب مبتلا شده بودم و بهدكترهاى زيادى هم در قم و تهرامن مراجعه كردم ؛ علاج نشد. چند ماهقبل دستم هم درد گرفت به گونه اى كه مشتم گره شد و ديگر باز نمى شد. دكترمعالج گفت : چاره اى ندارى جز اينكه دست تو موردعمل جراحى قرار گيرد. ضمنا چند ناراحتى ديگر هم داشتم : مثلا بچه اى داشتم كه دربمبارانهاى زمان جنگ ، چشمش آسيب ديده بود و نزديك به كورى بود، به نحوى كهدكترها هم نتوانستند علاج كنند و خلاصه هر چه داشتيم خرج كرديم و هيچ نتيجه نگرفتيم .در اثر اين فشارها، دلم شكست و چاره اى جزتوسل نديدم . ذكر حضرت ابوالفضل عليه السلام و نيز ذكر حضرت زينب عليهاالسلامرا مى گفتم و مى گريستم (ذكر حضرت عباس عليه السلام را من در جلسات روضه يادگرفته بودم ولى ذكر حضرت زينب عليهاالسلام را نمى دانستم و متاءسفانه يادم رفتكه از او بپرسم چه بوده است ؟ - معتمدى ).
تا اينكه دو هفته گذشت . در اين مدت كارم - همه -توسل به اين دو بزرگوار شده بود و از صبح تا غروب آفتاب مى گريستم . فرزندمهم كه ناراحتى چشم داشت ، يك روز كه وضع گريه وتوسل مرا ديد به من گفت مادر شفاى شفاى مرا هم بگير. اين حرف را كه شنيدم ، دلم آتشگرفت كه بچه در اين سن چنين حرفى را مى زند، لذا به گريه افتادم .
چند ساعتى از شب گذشت ، خوابم برد. در عالم خواب ديدم درب خانه ما را مى زنند.
درب را باز كردم ، ديدم يك مرد عرب و يك زن عربند. فرمودند: ما مى خواهيم بهمنزل شما بياييم . با خود گفتم : ما كه با عربها آشنايى نداريم ، اينها چه كسى مىباشند كه مى خواهند به منزل ما بيايند؟ بالاخره گفتم : بفرماييد. تشريف آوردند و درهمين اطاق - كه مى بينيد- نشستند. سپس آن خانم رو به من كرده و فرمود:
چه ناراحتى دارى ؟ عرض كردم : اى خانم ، انسان نمى تواند درددلش را به همه كس ‍بگويد. فرمود: چرا بگو، ما محرم تو هستيم . پس من هم شروع به تشريح گرفتاريهاىخود نمودم و گفتم : بچه ام نابينا شده ؛ ناراحتى قلبى دارم ؛ دستمعليل شده ؛ و چه و چه ... وقتى كه خواستند بروند، متوجه شدم كه آن مرد عرب ، قامتىبلند دارند و دريافتم وى حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام هستند و آن زن هم بىبى حضرت زينب كبرى عليهاالسلام مى باشند.
وقتى كه آن دو بزرگوار تشريف بردند، همان آن چشم باز كرده و از خواب بيدار شدم وديدم اطاق روشن است . نخست خيال كردم كه مهتابى روشن شده است ولى يك لحظه بيشترطول نكشيد كه ديدم اطاق خاموش شد؛ لذا فهميدم روشنايى اطاق از مهتابى نبوده است .به هر حال وقتى به خودم آمدم ، ديدم يك قطعه پارچه روى دستم هست و آن دستى كهبسته شده بود باز شده و هيچ گونه ناراحتى ندارم . پس از آن مرض قلبى من كاملابرطرف شد و فرزندم نيز كه نزديك بود نابينا بشود بهبودىكامل يافت و حاجتهاى ديگرى هم كه داشتم همگى برآورده شد.
در اينجا، خانم مزبور، قسمتى از آن پارچه را كه در آب انداخته بود، آورد ومقابل ما گذاشت و ما مقدارى از آب آن پارچه را كه در شيشه اى قرار داشت نوشيديم .
آنچنان بوى عطر و گلاب مى داد كه به او گفتم : خانم ، عطر به اين آب زده اى ؟! قسمخورد كه نه ، اين بوى عطر گلاب از خود اين پارچه است ! نيز مقدارى از آن پارچه رابه اين جانب و رفيقم ، آقاى عبدالله معماريان ، داد و هم اكنون كه دوسال از آن قضيه مى گذرد، هنوز همان بوى خوشى كه از آن پارچه و از آن آب ، بندهاستشمام كرده ام در آن باقى است . در خاتمه اين جمله را هم ناگفته نگذارم كه شنيدم آهستهبه زنهاى همراه ما مى گفت : از دو هفته پيش تا حالا كه اين قضيه رخ داده ، سه مرتبهبدنم را شسته ام بوى عطرش نرفته است .
146. راننده كشته شد، اما من به لطف آقا زنده ماندم !  
جناب آقاى سيدرضا سيدرضائى نقل كردند:
در سال 1340 هجرى شمسى شاگرد راننده ماشين بارى بودم . از شهسوار براى تهرانبار پرتقال زديم و حركت كرديم . در جاده كندوان پس از خارج شدن ازتونل به طرف تهران بالاى گچسار ماشين از جاده منحرف شده و به طرف دره سقوطكرد. پس از دو سه بار غلتيدن ، عرض كردم : يااباالفضل العباس عليه السلام ، من از پانزده سالگى درب خانه برادر شما خدمت مىكنم ، به دادم برس ! و ديگر چيزى نفهميدم . اين اتفاق در ساعت 10 شب رخ داد. فرداصبح ساعت 8 به هوش آمدم . ديدم آفتاب زده و من هم روى برفها افتاده ام . مرا بهبيمارستان كرج رساندند.
دكتر گفت : اثر زخم و غيره ديده نمى شود! با اينكه ، راننده ماشين را بين رفته و بهرحمت الهى پيوسته بود، بنده به لطف و محبت آقا قمر بنى هاشم عليه السلام زنده وسالم مانده بودم .
147. چشمهاى آن جوان شفا يافت  
خطيب توانا، جناب حجة الاسلام والمسلمين آقاى سيدجاسم طويريجىنقل كردند:
عشيره اى در عراق وجود دارد كه به نام آل سيار معروف است . يك روز دخترى ازآنها در كنار رودخانه چند گاو را مى چرانده است . هواى گرم و در حدود ظهر بوده است .چون مسير خلوت بوده و كسى از آنجا رد نمى شده است ، دختر عبايه اش (چادر عربى ) راكنارى مى گذارد و با پيراهن و غيره داخل آب مى رود. ولى يكدفعه متوجه مى شود كهجوانى از آنجا عبور مى كند دختر خودش را پشت درختى پنهان مى كند تا جوان رد مى شد وسپس به آب تنى مى پردازد. زمانى كه از آب بيرون مى آيد، مى بيند عبايه اش نيست ،به منزل رفته و ماجرا را براى پدر و مادرش تعريف مى كند و مى گويد:احتمال دارد عبايه را آن جوان برداشته باشد، چون به غير از او كسى از آن حوالى عبورنكرد. ممكن است از روى دشمنى عبايه را برداشته باشد.
پدر و مادر دختر به سراغ جوان رفته ، قضيه را به او ابلاغ كردند و مادر دختر هم نذركرد كه اگر پاكى ساحت دخترش ثابت شد، گاوى را قربانى كند و در راه حضرتابوالفضل العباس عليه السلام احسان نمايد.
جوان در حرم حضرت عباس عليه السلام قسم خورد كه من خبر ندارم . به مجرد قسم از دوچشم نابينا شد و مردم هم ريختند و او را كتك زيادى زدند.
جوان گفته بود: من از عبايه خبرى ندارم و ظاهرا حق با او بود. بنابراين ،پيداست كه حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام در اين جريان كارى دارد. بارى ،مادر دختر اداى نذر كرد و گاو را سر بريد و عبايه از شكم گاو نر بيرون آمد. سپسبلافاصله و بدون معطلى چشمهاى آن جوان نيز بينايى خود را بازيافت و بدينگونه ،كرامتى بارز از قمر بنى هاشم عليه السلام ظاهر گرديد.(320)
148. يا اباالفضل العباس عليه السلام بچه ام را به شما سپردم !  
نگارنده گويد: آيت الله سيد محمدمهدى موسوى خلخالى صاحب كتاب فقه الشيعة وكتابهاى سودمند ديگر(كه از شاگردان برجسته حضرت آيت الله العظمى آقاى حاجسيدابوالقاسم خوئى قدس سره (321) مى باشد)، و امام جماعت مسجد صدريه ميدانخراسان ، خيابان رسام تهران كه به رهبرى ايشان هر ساله در نيمه شعبان سه شببراى تولد حضرت حجة بن الحسن العسكرىعجل الله تعالى فرجه الشريف جشن مفصلى مى گيرند. ايشان در شب شامغريبان آيت الله العظمى آقاى حاج سيد محمدرضا موسوى گلپايگانى قدس سره برابرشب يكشنبه 21 آذر 1372 جمادى الثانى 1414 ق در مسجد بالاى سر كريمهاهل بيت عليهم السلام حضرت فاطمه معصومه عليه السلام حكايتى چنيننقل فرمودند:
بنده مادربزرگى داشتم كه به هنگام رحلت قريب 100سال از عمرش مى گذشت . ايشان به همراه دو دخترش عازم رحلت عتبات عاليات شدند تادر آنجا مجاور باشند. وقتى حركت مى كنند، به اسدآباد كه مى رسند دزدها كاروانشان راغارت مى كنند. در همين اثنا قنداقه اى از دست مادرش مى افتد و به طرف دره سقوط مىكند.
يكدفعه مادر صدا مى زند: يا اباالفضل العباس عليه السلام بچه ام را به شما سپردم! بعد از مدتى كه جمعيت از دست دزدها نجات يافته و به قعر دره مى روند، مى بينندبچه صحيح و سالم بالاى سرسنگى قرار دارد و از عنايات حضرتابوالفضل العباس عليه السلام هيچ گونه آسيبى به او نرسيده است !
149. ناگهان دو دست در فضا ظاهر شد!  
1. در فروردين ماه سال 1373 ش براى صله ارحام عازم بندرعباس بودم . در مسيربندرعباس با مسجد بسيار شكوهى به نام مسجد حضرتابوالفضل عليه السلام مصادف شدم كه داراى مرافق بسيار فراوانى بود. مراكزدرمانى و ساختمانهاى عام المنفعه اى را در اطراف مسجد ساخته و وقف آن كرده بودند، ومسجد و ساختمانهاى تابعه با كاشيهاى بسيار زيبايى مزين شده بود، حتى دومحل پمپ بنزين نيز كه در دو طرف جاده و در مجاورت مسجد قرار داشت ، با همانكاشيكاريهاى مسجد تزيين شده بود. عظمت ، جذابيت مسجد، و عدم هماهنگى آن با بيابانبرهوتى كه مسجد با آن همه منضمات در وسط بيابان جويا شوم . گفتند كه اين مسجدداستان جالبى دارد و آن اينكه :
روزى يكى از رانندگان تريلى كه از اين نقطه عبور مى كرده خوابش مى برد.
ماشين از جاده خارج مى شود و در حاليكه يك طرف تريلى كاملا از زمين فاصله گرفتهبوده ، در سراشيبى قرار مى گيرد. راننده از خواب بيدار مى شود و خود را در كام مرگمى بيند، و يكمرتبه فرياد مى زند: يا اباالفضل !
در همان لحظه مشاهده مى كند كه دو دست در فضا ظاهر شد و تريلى را به طرف جادههل داد. سپس با كمال تعجب مى بيند كه چرخهاى تريلى بر روى زمين قرار گرفت و ماشينبه صورت اعجازآميزى به جاده بازگشت و تحتكنترل راننده در آمد.
راننده تريلى با ديدن اين كرامت باهره از ماشين پياده مى شود و آن نقطه را علامت مىگذارد. آنگاه به وطن خود مى رود، اموال منقول وغيرمنقول خود را مى فروشد و به تاءسيس اين مسجد و ساختمانهاى تابعه اقدام مى كند.
با پخش خبر اين كرامت ، ديگر رانندگان و افراد خير نيز به ساختمان آن كمك مى كنندتا، چنانكه مى بينيد، اين مجتمع بزرگ حضرتابوالفضل العباس عليه السلام به صورت بسيار آبرومندى در وسط خيابان ساخته مىشود.
150. چند لحظه صبر كنيد، همگى شفاى كامل خواهيد يافت !  
2. داستان زير را يكى از وعاظ تبريز، به نقل از افراد موثق ، بر سر منبرنقل كرد:
مرحوم دربندى ، در ايام اقامتش در عتبات ، به منظور زيارت حضرت ثامن الحجج عليهالسلام به ايران آمد و به هنگام مراجعت از طريق آذربايجان عازم عتبات گرديد.
پيش از مراجعت به عتبات ، بنا به تقاضاى مردم متدين تبريز به مدت ده روز در آن شهراقامت كرده و در مسجد جامع تبريز بساط تبليغ و ارشاد گسترد.
مى گويند: جاذبه منبر ايشان به قدرى قوى بوده كه فضاى مدرسه طالبيه و مساجدموجود در آن ، از مردم متدين و عاشق دلسوخته سالار شهيدان پر مى گشت ، و هر روز جمعىاز عاشقان حسينى در اثناى روضه ايشان غش مى كردند و روى دستها از مسجد بيرون بردهمى شدند.
در آذربايجان مرسوم بوده است كه روز آخر هر مجلسى به قمر منير بنى هاشم عليهالسلام توسل مى جويند. لذا مرحوم دربندى نيز روز نهم مجلس اعلام كرد: فردا، روضهحضرت ابوالفضل عليه السلام را مى خوانم ؛ هر كس مريضى صعب العلاج دارد بياورداينجا، كه ان شاء الله شفاى همه شان را از قمر منير بنى هاشم عليه السلام خواهيمگرفت .
روز بعد در شهر تبريز هر چه مريض و مريضه بود، به مجلس ايشان آوردند: تعدادبيمارانى كه با پاى خود به مجلس آمدند بى شمار بود و تعداد كسانى كه روى تخت ويا با وسايل ديگر به مجلس آورده بودند به بيست وهفت نفر مى رسيد.
هنگامى كه مرحوم دربندى وارد مسجد شد نزد بيماران رفت و از آنها تفقدى كرد و به آنانفرمود: چند لحظه ديگر صبر كنيد، همگى با شفاىكامل از اين مجلس بيرون خواهيد رفت .
زمانى نيز كه بر فراز منبر قرار گرفت ، خطاب به قمر منير بنى هاشم عليه السلامعرض كرد: اى مولاى من ، من به عنوان نوكر شما به اهالى اين شهر وعده داده ام كه امروزهمه بيمارانشان از اين مجلس با تن سالم بيرون مى روند؛ از كرم شما بسيار دور استكه نوكر خود را در ميان اين همه مردم ، بى اعتبار كنيد.
آنگاه روضه بسيار با حالى خواند كه در نتيجه آن همه مردم با بى تابى گريهكردند و جمعى غش كرده و روى دست مردم به بيرون برده شدند. هنگامى كه مجلس بهپايان رسيد، همه آن 27 نفر با پاى خود، با تن سالم و شفاىكامل به منزل خود رفتند! و اين يكى از بركات حضرتابوالفضل عليه السلام است كه در يك مجلس دهها نفر مريض صعب العلاج به آن بابالحوائج الى الله شفا پيدا كنند.(322)
151. اگر به نذرش عمل كند خوب مى شود!  
3. مرحوم آيت الله آقاى حاج سيدمحمود مجتهدى سيستانى قدس سره (متوفى 16رمضان سال 1414 هجرى قمرى ) مى فرمود:
يكى از دوستان ما بشدت مريض شد، به گونه اى كه چند ماه گويى درحال جان كندن بود و همه دوستان از اين امر ناراحت بودند. پيرمردى بود كه گاهى براىما خبرهايى مى آورد، از او علت اين وضع را استفسار نمودم ، گفت : اين شخص گوسفندىرا براى حضرت ابوالفضل عليه السلام نذر كرده و سپس فراموش كرده است آن را انجامدهد؛ اگر به نذرش ‍ عمل كند خوب مى شود.
به برادر آن شخص گفتم ، او گفت : شما مى دانيد كه برادرم همه زندگى اش را در راهخاندان عصمت و طهارت عليهم السلام خرج كرده است . گفتم : به هرحال اين كار بايد بشود، اگر براى سلامتى و بهبودى برادرتان ارج قائليد، بايد اينكار را انجام دهيد.
او قانع شد و از منزل ما رفت ، گوسفندى خريد و بهمنزل برادرش برد تا در آنجا ذبح كند، مشاهده كرد كه برادرش نشسته ،مشغول غذا خوردن است .
معلوم شد كه همان لحظه كه او گوسفندى را خريدارى كرده ، در همان لحظه او بلند شدهو پس از گذشت چندين ماه براى اولين بار سر سفره غذا نشسته ومشغول غذا خوردن شده است !
استمداد حضرت ابوالفضل عليه السلام از امام حسين عليه السلام

اى كه خاك قدمت سرمه چشم تر من
كن قدم رنجه بيا پاى بنه بر سر من
خانه زاد توام اى سرور اقليم وجود
افتخار است بگويى تو اگر نوكر من
مرتضى از نجف آمد، توهم از خيمه بيا
كن خلاص از غم حسرت دل غمپرور من
حسرتم بود نبود ام بنينم به كنار
مادرت فاطمه آمد عوض مادر من
دستم افتاد و نگون گشت علم غرقه به خون
واژگون گشت ز مركب چو علم پيكر من
اى پناه همه مظلوم ز پا افتاده
وقت آن است كه دستى بكشى بر سر من
دستگير همه وامانده ، بيا دستم گير
از ره لطف ، فشان آب بر اين آذر من
نگران توام اى شاه كه جان بسپارم
خنجر قاتل دون آمده بر حنجر من
شاهبازت به كف كركس دون افتاده
دست تقدير بر افكنده ز تن شهپر من
مى نمودم به سوى خرگه سلطان پرواز
كوفيان گر ز ره كينه بكند پر من
بجز از ديدن وجه الله باقى رويت
آرزوى دگرى نى به دل مضطر من
نام تو در لب و، بر خاك همى مالم رخ
مى نويسد به زمين نام تو چشم تر من
دادن دست به عشقت چه لياقت دارد
اى به قربان تو بشكسته سر اى سرور من
من (حسينى ) نسبم ، چشم به دست كرمت
خالى از قول اباطيل رود دفتر من
همه عمرم ، به تو من گفته ام آقا، مولا
از ره لطف بگو نوكر من ، چاكر من (323)
152. بچه مرده زنده شد! 
حجة الاسلام سيدمهدى امامى اصفهانى اظهار داشتند:
مرحوم حاج شيخ ‌مهدى سدهى اصفهانى ، كه يكى از خطباى معروف منطقه سده اصفهانبود، كرامتى از حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام را كه خود شاهد آن بوده استچنين نقل كرده است . مى گويد:
روزى در حرم مطهر حضرت ابوالفضل العباس عليه السلاممشغول خواندن زيارتنامه حضرت بودم كه يكوقت ديدم يك زن عرب با عجله تمام آمد و درحاليكه بچه مرده اى را به دوش گرفته بود وارد حرم مطهر شد. سپس بچه را بهضريح زد و با لحن تندى به حضرت خطاب كرد: يااباالفضل ، اين بچه مرده است . پدرش هم از صبح سر كار رفته من هم خمير آماده كردهبودم كه براى بچه هايم نان بپزم و كارهاى ديگرم نيز مانده است ؛ زود اين بچه را زندهكن كه الان شوهرم مى آيد و من نه نان پخته ام و نه كارى در خانه انجام داده ام . عجله دارمو مى خواهم بروم !
مرحوم سدهى مى گويد: يكوقت متوجه شديم كه آن بچه مرده شروع به سخن گفتن كرد وزنده شد و همراه مادر به منزل رفت .
153. پدر جان ، چرا جرئت نمى كنيد چيزى بگوييد؟!  
عالم گرانقدر، فقيه آية الله آقاى حاج سيد عبدالكريم موسوى اردبيلى كرامتى را ازمرحوم پدرشان ، حجة الاسلام و المسلمين آقاى سيد عبدالرحيم موسوى قدس سره براى مؤ لف كتاب حاضر نقل كردند كه ذيلا مى آوريم . ايشان گفتند:
مرحوم پدرم ، نسبت به خاندان عصمت و طهارت عليهم السلام ارادت خاصى داشت .
وى اكثرا به روضه خوانها بعد از خواندن روضه تذكراتى مى داد، كه اين خبر درستنيست يا چرا بدون مطالعه منبر مى رويد. به گونه اى كه روضه خوانها وقتى واردمجلسى مى شدند، اگر مى ديدند پدرم در آن مجلس تشريف دارد ناراحت مى شدند، چون اوگاه طاقت نمى آورد روضه هايى را كه سند ندارد بپذيرد، و لذا از همان پايين منبراعتراض ‍ مى نمود و تذكر مى داد. خلاصه ، روضه خوانها از دست ايشان ذله شده بودندو مى گفتند خدا كند سيد عبدالرحيم در مجلس نباشد! فىالمثل ، گاه روضه خوانى مى گفت : جا داشت حضرت زينب عليهاالسلام چنين مى گفت، او از پايين منبر مى گفت : نه جا نداشت !
ولى عجيب است كه در روضه حضرت قمر بنى هاشم ،ابوالفضل العباس عليه السلام چيزى نمى گفت و جرئت نداشت چيزى بگويد!
آية الله اردبيلى مى فرمايد، روزى به پدرم گفتم شما راجع به ديگران با جرئت مىگوييد كه اينجا درست نيست يا صلاح نيست اين طور روضه بخوانيد؛ ولى هر وقت اسممبارك حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام مى آيد جرئت نمى كنيد چيزى بگوييد. سر آنچيست ؟!
فرمودند: برادرى داشتم ، كه عموى شما باشد، به نام سيد على اكبر، كه يكسال با هم رفتيم براى زيارت عتبات . مردم نذورات زيادى به ما داده بودند كهداخل ضريح مطهر حضرت ابوالفضل عليه السلام بياندازيم . من ، در صحن مطهرحضرت ، گفتم : شما پولها را در ضريح مى اندازيد و معلوم نيست خدمه با آنها چه مىكنند. اينها را توى جيب بگذاريد و يك شوطى بكنيد و بعد به طلبه ها بدهيد.
من پيش خود فكر مى كردم اين راه ، شرعى است . اما پس از آنكه اين حرف را در صحن مطهرگفته و داخل حرم شديم كه اذن دخول بخوانيم ، ديدم زبانم بند آمده و نمى توانم اذندخول بخوانم ! اخوى هم خبر از وضع من نداشت . بالاخره قطع پيدا كردم كه زبانم بندآمده و نمى توانم صحبت بكنم . لذا آمدم و با اشاره به اخوى گفتم جواهرات راداخل ضريح بياندازد. وقتى همه را داخل ضريح ريخت ، زبانم باز شد.
من خود اين ماجرا را در حرم مطهر حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام مشاهده كردم ، لذاپسرم ، مواظب باش با حضرت كار نداشته باشى !
154. شفاى وسواس  
صاحب كتاب حياة العباس عليه السلام حاج شيخ محمدجعفر شاملى ، در ص 60 مى نويسد:حاج سيدموسى زيارت نيا، صاحبخانه ما، در مشهد حكايت كرد:
شيخ محمد نامى از اهل تبت چنين ، بسيار شايق بود كه موفق بهتحصيل علم شود. وى ضمنا دچار مرض وسوسه بود و در هنگام وضو بسيار به زحمت مىافتاد و از اين مشكل به تنگ آمده بود. شيخ ‌محمد به نجف اشرف مشرف گشت و براىرواشدن اين حاجت ، پاى ضريح حضرت امير عليه السلام به تضرع و زارى پرداخت واز حال طبيعى بيرون رفت . در آن وقت شنيد كه گوينده اى گفت : تو موفق بهتحصيل علم مى شوى ، براى رفع وسوسه نيز نزد حضرتابوالفضل العباس عليه السلام برو. گفت : چون بهحال آمدم ، برخاستم به كربلا آمدم و به زيارت قبر امام حسين عليه السلام و سپس بهزيارت حضرت ابوالفضل عليه السلام پرداختم . آنگاه به مدرسه آمدم و شب را در حجرهمدرسه به سر بردم .
چون خوابيدم ، در عالم خواب مشاهده كردم به حجره ، ديدم پيغمبر خدا صلى الله عليهوآله و حضرت امير عليه السلام نشسته اند. سلام كردم ، جواب من دادند و فرمودند:
بنشين . سپس حضرت امير نزد رسول خدا صلى الله عليه وآله به تعريف از حضرتعباس ‍ پرداختند. فرمودند: مى دانم . حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام عرض كردند: يكانعام و هديه اى به او بدهيد.
حضرت پيغمبر صلى الله عليه وآله فرمودند: بهترين هديه اى اين است كه برخيزدوضو بگيرد و به نماز بايستد و ما، به جماعت ، به او اقتدا كنيم . حضرت عباس عليهالسلام برخاست وضو گرفت ، آبى كم به صورت خود زد و آن را شست . سپس بهشستن دست راست و دست چپ پرداخت و در پى آن مسح كشيد و در آخر، رو به من كرد وفرمود: ما اين طور وضو مى گيريم ، كه از خواب بيدار شدم ، و پس از آن ديگروسوسه اى در هنگام وضو نداشتم .
155. تا پول خود را نگيرم ، از اينجا بر نمى خيزم !  
مؤ لف كتاب حياة القدس عليه السلام همچنين مى نويسد:
يك نفر از موثقين اهل شيراز موسوم به حاج آقا بزاز شيرازى ، كه در وقت نگارش اينمطلب حيات دارد، در محرم و صفر سال 1369 قمرى مشرف به كربلا شد.
بعد از بازگشت به شيراز، نگارنده براى زيارت زائر و تهينت ورود به ملاقات اورفتم .
وقتى برخاستم كه بروم ، گفت : خواهش مى كنم توقف كنيد تا براى شما حكايتى بگويم. ازينروى نشستم و او گفت : اوايل ماه صفر بود. زنى در حرمابوالفضل عليه السلام فرياد كرد: پول مرا كه 464 دينار بود برده اند، و همانجانشست . به هر نحوى خواستند او را قانع و راضى نمايند كه بيرون بيايد تاپول پيدا شود، نپذيرفت و گفت : محال است ، من اينجا نشسته ام و تاپول خود را از حضرت عباس عليه السلام نگيرم بر نمى خيزم .
مدتى گذشت ، ناگهان از كفشدارى صدا بلند شد كه علامت پولها را بده كه پولتپيدا شد. گفت بياوريد اينجا. من عهد كرده ام تاپول خود را در اينجا نگيرم برنخيزم . نشانى يى كه داد، با شماره نوت (اسكناس )بودن و سكه ، تماما مطابق با واقع بود. پول را به او دادند. سؤال كردم : پولها چگونه پيدا شد؟ گفتند: يك نفر اينجاست كه در سرقت ، تسلط غريبىدارد. از حرم بيرون آمد، يك نفر بر سبيل مزاح و شوخى به وى گفت : آيا امروز صيدىكردى يا نه ؟ بر زبانش جارى شد: آرى ! دست در جيب كرده بيرون آورد كه ناگهانصداى آن زن بلند شد و در نتيجه نگذاشتند بيرون برود. و خلاصه پولها بدون اينكهفلسى از آنها كم شود تمام و كمال به دست آن زن رسيد!
156. نجات از طوفان ، به بركت توسل به قمر بنى هاشم عليه السلام 
مؤ لف كتاب حياة العباس ايضا مى نويسد:
در سال 1337 هجرى قمرى مشرف به كربلا و كاظمين شدم . عيد غدير در كاظمين بودم وبه شرف زيارت آن دو امام همام موفق شدم . بعد از آن نزد مرحوم آقاسيداسماعيل صدر رفتم و سپس با كشتى كوچك به بصره آمدم . در آنجا به انتظار جهازدودى نشستم و انتظارم تا 28 ذيحجه به طول انجاميد. زمانى كه وارد شد، آن را توقيفكردند و چتى براى سوار شدن نداند. براى سفر به خرمشهر، من تنها نبودم وچهل نفر ديگر از اهل فسا و نوبندگان و فدشكو نيز با من بودند. وضع را كه چنينديديم ، ناچار به كشتى بادى نشستيم . چند نفر آنها زن و بچه بود. به سمت بوشهرحركت كرديم . روز دوم محرم ، همراهانم از من تقاضا كردند كه يك روضه بخوانم . دربلندى يى قرار گرفتم و روضه ورود امام حسين عليه السلام به كربلا را خواندم .دانستند كه من از ذاكرين مصيبت هستم .
شب چهاردهم محرم كشتى به گرداب افتاد و در اثر باد مخالف ، تقريبا دو فرسخ از راهآمده را برگشت . ماه آسمان را مى ديدم كه دور سر ما دور مى زد. باد سخت شده بادبانپاره شد و كشتى سوراخ گرديد. به گونه اى كه مى ديدم آب از زير آن به كشتى مىريزد. كشتى بر روى آب ، دو ساعت دور خود حيران مى گرديد و اختيار بكلى از دست ملاحگرفته شده بود. همه به جز جزع و فزع افتادند ودل بر مرگ نهادند. حتى شهادتين را نيز گفتيم ، كه ناگهان ملاح ، وحشتزده ، گفت : مگرنه اين است كه شما زواريد؟! مگر نه اينكه شما از خدمت امام عليه السلام آمده ايد وروضه خوان هستيد؟! يك چيزى بگوييد تا از اين طوفان راحت شويم ! حقير سراپاتقصير، مشغول خواندن روضه ابوالفضل العباس ‍ عليه السلام شده و خدا را به شهادتمى طلبم كه غرضى بجز نجات نبود. بعد از روضه من نيز، يك نفر فسايى نوحهخوانى كرد و سينه زنى مفصلى نموده خسته شديم .
دست به دعا برداشته و حضرت عباس عليه السلام را شفيع قرار داديم .
در اثناى توسل ، سوراخ كشتى را از زير آن گرفتند و پرده ديگر نصب نمودند. با ختمتوسل ، صداى ملاح بلند شد كه آسوده خاطر باشيد، باد مراد آمد! با اينكه مسافت راه ،زياد بود، فرداى آن شب وارد شهر شديم (پايان كلام مؤ لف حياة العباس عليه السلام ،با تصرفى در الفاظ ).
كشتى نشستگانيم ، اى باد شرطه برخيز
باشد كه باز بينيم ديدار آشنا را
157. شمشير پيدا مى شود!  
مؤ لف دارالسلام آورده است :
روزى ، جماعتى از اعراب براى زيارت به حرم مطهر حضرت عباس عليه السلام مى آيند،يكى از آنان در حرم متوجه مى شود كه شمشير خود را باز نكرده است . چون اين امر را بىادبى مى دانست ، زود شمشير را باز كرده و در زير فرش پنهان مى كند. چون اين امر رابى ادبى مى دانست ، زود شمشير را باز كرده و در زير فرش پنهان مى كند. در موقعبيرون رفتن ، موج جمعيت او را بيرون برده و يادش مى رود كه شمشير را بردارد. بهمنزل مى رسد، متوجه قضيه مى گردد و به حرم بر مى گردد. در حرم مى بيند شمشير درجاى خود نيست . متوحش شده توجهى به حضرتابوالفضل عليه السلام مى كند و مى گويد:
شما خود مى خوانيد كه من ادب ورزيدم و شمشير را در اينجا كه جاى امنى بود گذاشتم .
حالا هم آن را از خود شما مى خواهم . سپس ، از خستگى زياد به خواب مى رود.
در عالم خواب ، گوينده اى به او مى گويد: شمشير تو را فلان شخص برداشته و بهخانه برده است ، برو از خانه او بردارو لا تفش سره ولى سر او را فاش مكن !چون بيدار مى شود به در خانه آن عرب مى رود و مى بيند خود او در خانه نيست ، لذاشمشير خود را بر مى دارد و بيرون مى رود.
158. قدمگاه حضرت عباس عليه السلام در شيراز:  
در بعضى اخبار وارد شده كه خداوند را مكانهايى است كه عبادت كردن در آن مكانها رادوست مى دارد، و وجود امثال اين اماكن از الطاف غيبيه الهيه است كه درماندگان و اشخاصمريض و مظلوم و خائف و نظاير آنها بدانجا پناه مى برند و حاجت خويش را به وسيله يكىاز بزرگان از خداوند مسئلت مى كنند، و غالبا نيز با حاجت برآورده شده و عافيت وآسودگى خاطر مراجعت مى كنند. يكى از آنها همين مكانى است كه به قدمگاه حضرت عباسعليه السلام معروف است .
آنچه از قدما و بعض كتب كه درباره شيراز نوشته شده است به دست آمده اين است كه اينزمين ، منطقه اى پرگياه و خوش آب و هوا بوده و ملك مرحوم حاجمحمداسماعيل زارع ، فرزند مرحوم حاج عبدالنبى ، محسوب مى شده است وايل قشقايى هنگام ييلاق و قشلاق در آنجا توقف مى كرده اند. يكسال محمد قليخان ايلخانى ( متوفى سال 1283 ق )، كه ابنيه و آثار خيريه او از مسجدو حسينيه و حمام و باغ و غير آنها در شيراز معروف بوده و ياد وى در كتاب آثار عجم آمده است ، در اين سرزمين توقف مى كند. او جوانى داشته كه سخت مريض مى شود ومشرف به مرگ مى شود. مادرش چون از حيات او ماءيوس مى گردد به گوشه اى خلوتاز صحرا رفته و با گريه و زارى به حضرت عباس ‍ عليه السلامتوسل مى جويد. در بين توسل ، از كثرت گريه ازحال رفته ، و مى شنود كه گوينده اى مى گويد: فرزند تو خوب شد! بر مى خيزد بهچادر مى آيد و فرزندش را صحيح و سالم مى يابد. شفاى فرزند خويش را از بركتحضرت عباس عليه السلام دانسته و ماجرا را به عرض پدر وى مى رساند.
محمد قليخان ايلخانى ، در صدد خريد زمين از مرحوم حاجمحمداسماعيل برآمده ، مالك آن يك فيمان زمين ، كه عبارت از 2361 متر باشد، تقديمحضرت عباس ‍ عليه السلام مى كند و مى گويد: من هم در اين كار خير سهيم باشم . امر مىكند همانجا كه آن زن متوسل شده بوده ، بنايى برپا كنند تا هر كس بخواهد توجهى كندبه آنجا برود.
لذا بمرور آن محل به قدمگاه حضرت عباس عليه السلام معروف شده و حاليه ، غالبامردم با نذورات و ذبح گوسفند و اطعام طعام به آنجا مى آيند و روزهاى شنبه جمعيتكثيرى در آن مكان جمع مى شوند و غالبا نيز با حوائج برآورده شده مراجعت مى كنند.مسجدى هم در سال 1367 ق در نزديكى آن بنا تاءسيس شده است (324).
159. چهلروز زيارت عاشورا، هديه به محضر قمر بنى هاشم عليه السلام
حجة الاسلام و المسلمين آقاى شيخ على صافى اصفهانى ، فرزند مرحوم آية الله آقاىحاج شيخ حسن اصفهانى رئيس حوزه علميه اصفهان ، طى نوشته اى مرقوم داشته اند:
كرامتى را كه مى نويسم مربوط است به سيد محمدمهدى حيدرى ، فرزند حجة الاسلاموالمسلمين حاج سيد عليرضا حيدرى يزدى ، عالم وارسته و با نفوذ استاد يزد؛ و بنده ،كه داماد ايشان هستم آن را از زبان ايشان (حاج سيد عليرضا حيدرى ) و همچنين از زبانمادر عيال خود، كه علويه اى متقى و دل شكسته مى باشد، شنيده ام .
در نيمه شعبان ، فرزند هفت ماهه اى از ايشان متولد مى شود كه وزنش با لباسهايى كهبر تن داشت كمتر از يك كيلوگرم بود. نامش را به ميمنت اين روز خجسته ، با نام صاحبالزمان - عجل الله تعالى فرجه الشريف - عجين مى كنند.
متاسفانه زانوى چپ مهدى ، موقعى كه متولد شد، كشكك نداشت و درنتيجه برعكس ‍ پاهاىسالم به سمت جلو تا مى شد. وى را نزد دكترهاى زيادى بردند، چه در ايران و چه درعراق ولى همه گفتند اين كودك ، قابل علاج نيست مگر آنكه بزرد شود و بعد از سن بلوغكشكك مصنوعى به پايش پيوند زنيم تا شايد به حالت عادى برگردد (آن هم با قيداحتمال ) پدر دلسوخته ، در يكى از شبهاى جمعه به كربلا مشرف گشته و در حرمحضرت اباالفضل عليه السلام متوسل به باب الحوائج قمر بنى هاشم عليه السلاممى شود و نذر مى كند چهل روز به زيارت عاشورا بخواند و ثوابش را به محضرحضرت اباالفضل عليه السلام هديه نمايد. آنگاهچهل روز، زيارت عاشورا مى خواند ولى بعد ازچهل روز مى بيند كه پاى كودك هيچ فرقى نكرد. مجدداچهل زيارت عاشوراى ديگر را شروع مى كند. چند شب كه از چهله دوم مى گذرد، مادر كودكدر خواب مى بيند كه خانمى مجلله و نورانى او را بيدار مى كند مى فرمايد: بلند شو،بچه ات خوب شده است ! از خواب بيدار مى شود به سراغ بچه مى رود، مى بيند بچههمچون يك دسته گل خوابيده با پاى سالم دارد دست و پا مى زند!
160. چرا در باب زندگانى و شهادت قمر بنى هاشم عليه السلام كتابنوشتم؟
جناب مستطاب حجة الاسلام والمسلمين علامه محقق ، آقاى حاج شيخ ‌باقر شريف قرشى دركتاب ارزشمند العباس بن على عليه السلام ، حيات فرزندش را مرهون عناياتقمر بنى هاشم حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام مى داند. وى در مقدمه كتابش چنينمى نويسد:
هنگامى كه عباس عليه السلام به شهادت رسيد، امام حسين عليه السلام غربت ، تنهايى وفقدان برادر را احساس كرد و همه آرزوى خود را در زندگى از دست داد و به تلخى بر اوگريست و با قلبى حزين بر او ندبه كرد و سپس به ميدان جنگ شتافت تا خود نيز بهشهادت رسيد و برادر را در بهشت برين ديدار كرد.
سلام خدا بر تو باد اى ابوالفضل كه در زندگى و شهادتت ، آينه تمام نماى همهارزشهاى انسانى بودى ، و همين افتخار تو را بس ، كه به تنهايى نمونه والايى ازشهيدان طف بودى كه به قله مجد و كرامت دست يافتند.
چند سالقبل بر آن بودم تا شرف نوشتن سيره ابوالفضل العباس عليه السلام ، پيشاهنگشرافت و كرامت اين امت ، را نصيب خود سازم . يكى از فضلا و آقايان حوزه علميه نجف نيزاين درخواست را از من داشت ، ليكن اشتغال به نوشتن دائرة المعارفى درباره اماماناهل بيت عليهم السلام مرا از اجابت اين خواسته باز مى داشت ، تا آنكه يكى زا فرزندانمدچار حادثه اى ناگوار شد و من و او، خاضعانه ، از خداوند رفع اين گرفتارى را مسئلتنموديم . خداوند متعال دعاى من و او را اجابت كرد و او را نجات داد- الحمدلله .
پس از آن ، فرزندم از من خواست كتابى درباره زندگى و شهادتابوالفضل عليه السلام بنگارم و من هم خواسته اش را برآوردم . موضوعى را كه در دستنوشتن داشتم متوقف كردم و به اميد آنكه خداوند موفقم گرداند تا به گونه اى روشن وكامل و با در نظرگرفتن واقعيت و حفظ حقيقت ، آنچه را بايسته است بنگارم ، متوجهابوالفضل عليه السلام گشتم و گام در اين راه نهادم كه ، مرا لطف تو مى بايد،دگر هيچ (325).
چند كرامت جالب از آقا قمر بنى هاشم عليه السلام
جناب آقاى شيخ محمدرضا خورشيدى ، پيرو درخواست اين جانب ، چند كرامت از آقا قمر بنىهاشم عليه السلام ارسال كرده اند كه ذيلا مى خوانيد.
ايشان مقدمه مرقوم داشته اند: خدمت سرور عزيزم استاد گرانقدر حامى ولايت حضرت حجةالاسلام والمسلمين حاج آقا ربانى خلخالى حفظه الله با عرض پوزش بسيار ازتاءخير زياد در ارسال اين نوشته ، البته اعتراف به تقصير دارم ، ولى عفو ازبزرگان است ، اميدوارم بنده را عفو فرماييد. كرامات زير را، آقاى رضا منتظرى ( كهشخصى است كاملا مورد وثوق و در بابل مغازه دارد، و عشق او به قمر بنى هاشم عليهالسلام و عرض ارادت او به آن بزرگوار زبانزد مردم است ، به حدى كه در وقت بردننام مقدس آن بزرگوار، قطرات اشك از چشم او سرازير مى گردد) خودشان شفاهانقل كرده و پسرشان نوشته و سپس آن نوشته را به من داده واصل آن نزد من موجود است . در ضمن يادآورى مى شود كه چند قضيه و كرامت ديگر هم هستكه ان شاء الله تا دو سه روز ديگر خدمت شماارسال مى كنم .
خداوند عالم شما را با بازوى تواناى قمر بنى هاشم عليه السلام تاءييد و محفوظبدارد. محمدرضا خورشيدى ، 4 رجب المرجب 1416.
آقاى منتظرى اظهار داشتند:

next page

fehrest page

back page