بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب چهره درخشان حسین بن علی (ع), حجت الاسلام شیخ على ربانى خلخالى ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     FOOTNT02 -
     HOSEIN00 -
     HOSEIN01 -
     HOSEIN02 -
     HOSEIN03 -
     HOSEIN04 -
     HOSEIN05 -
     HOSEIN06 -
     HOSEIN07 -
     HOSEIN08 -
     HOSEIN09 -
     HOSEIN10 -
     HOSEIN11 -
     HOSEIN12 -
     HOSEIN13 -
     HOSEIN14 -
     HOSEIN15 -
     HOSEIN16 -
     HOSEIN17 -
     HOSEIN18 -
     HOSEIN19 -
     HOSEIN20 -
     HOSEIN21 -
     HOSEIN22 -
     HOSEIN23 -
 

 

 
 

next page

fehrest page

back page

خطبه حضرت زينب عليه السلام در كوفه  
هنگامى كه زنان كوفه با مشاهده اوضاع و احوال كاروانيان حسينى ، زارى مى كردند وگريبانهاى خود را چاك مى زدند و مردان كوفى نيز به همراه آنان مى گريستند وبيتابيها مى كردند، حضرت زينب عليهاالسلام بر سر مردم نهيب زد كه : خاموش باشيد
با اين نهيب ، نه تنها آن جماعت انبوه ساكت شدند، بلكه زنگ شتران نيز از صدا افتاد.
آنگاه حضرت زينب عليهاالسلام پس از حمد و ستايش پروردگار و درود بررسول خدا صلى الله عليه و آله خطاب به آنان فرمود:
اما بعد يا اهل الكوفه ، يا اهلالختل و الغدر و الخذل ، الا فلا رقات العبره و لا هدات الزفره ، انما مثلكمكمثل التى نقضت غزلها من بعد قوه انكاثا تتخذون ايمانكم دخلا بينكم ،هل فيكم الا الصلف و العجب و الشنف و الكذب و ملق الاماء و غمز الاعدا، او كمرعى على دمنهاو كفضه على ملحوده ، الا بئس ما قدمت لكم انفسكم ان سخط الله عليكم و فى العذاب انتمخالدون .
اتبكون اخى ؟ اجل و الله فابكوا فانكم احريا بالبكاء فابكوا كثيرا واضحكوا قليلا،فقد بليتم بعارها و منيتم بشنارها و لن ترحضوها ابدا و انى ترحضونقتل سليل خاتم النبوه و معدن الرساله و سيد شباباهل الجنه و ملاذ حربكم و معاذ حزبكم و مقر سلمكم و آسى كلمكم و مفزع نازلتكم و المرجعاليه عند مقاتلكم و مدره حججكم و منار محجتكم ، الا ساء ما قدمت لكم انفسكم و ساء ماتزرون ليوم بعثكم .
فتعسا تعسا، و نكسا نكسا، لقد خاب السعى و تبت الايدى و خسرت الصفقه و بوتمبغضب من الله و ضربت عليكم الذله و المسكنه .
اتدرون و يلكم اى كبد لمحمد صلى الله عليه و آله فرثتم ؟ واى عهد نكثتم ؟ و اىكريمه له ابررتم ؟ و اى حرمه له هتكتم ؟ و اى دم له سفكتم ؟ لقد جئتم شيئا ادا تكادالسماوات يتفطرن منه و تنشق الارض و تخرالجبال هدا. لقد جئتم بها شوها صلعاء عنقاسودا فقما خرقا طلاع الارض او مل السما افعجبتم ان تمطر السما دما، و لعذاب الاخرهاخزى و هم لا ينصرون ، فلا يستخفنكم المهل ، فانهعزوجل لا يحفزه البدار و لا يخشى عليه فوت النار، كلا ان ربك لنا و لهم بالمرصاد.

اى مردم كوفه ! اى جماعت نيرنگ و افسون و بى بهرگان از غيرت و حميت اشك چشمتانخشك مباد و ناله هايتان آرام نگيرد، مثل شما مثل آن زنى است كه تار و پود تافته خود را درهم ريزد و رشته هاى آن را از هم بگسلد، شما سوگندهايتان را دست آويز فساد و نابودىخود قرار داديد.
شما چه داريد جز لاف و غرور و دشمنى و دروغ ؟ و بسان كنيزان خدمتكار، چاپلوسى وسخن چينى كردن ؟ و يا همانند سبزه اى كه از فضولات حيوانى تغذيه مى كند و بر آنمى رويد، و يا چون نقره اى كه روى گورها را بدان زينت و آرايش كنند، داراى ظاهرىفريبنده و زيبا، ولى درونى زشت و ناپسند
براى (آخرت ) خود، چه بد توشه اى اندوخته و از پيش فرستاده ايد تا خداى را بهخشم آوريد و عذاب جاودانه او را به نام خود رقم زنيد آيا شما (شمايى كه سوگندهايتانرا نديده گرفتيد، و پيمانهايتان را گسستيد) براى برادرم - حسين - گريه مى كنيد؟بگرييد كه شايسته گريستنيد، بسيار بگرييد و اندك بخنديد كه ننگ (اين كشتاربيرحمانه ) گريبانگير شماست ، و لكه اين ننگ (ابدى ) بر دامان شما خواهد ماند، آنچنان لكه ننگى كه هرگز از (دامان ) خود نتوانيد شست .
و چگونه مى خواهيد اين لكه ننگ را بشوييد در حالى كه جگر گوشهرسول خدا صلى الله عليه و آله و سيد جوانان بهشت را (به افسون و نيرنگ ) كشتيد؟همان كسى كه در جنگ ، سنگر و پناهگاه شما بود و در صلح مايه آرامش و التيام شما، ونه به مثابه زخمى كه با دهان خون آلوده به روى شما بخندد.
در سختيها و دشواريها، اميدتان به او بود و در ناسازگاريها و ستيزه ها، به او روى مىآورديد.
آگاه باشيد كه توشه راهى كه از پيش براى سفر (آخرت ) خود فرستاديد، بد توشهاى بود، و بار سنگين گناهى كه تا روز قيامت بر دو شهايتان سنگينى خواهد كرد،گناهى بس بزرگ و ناپسند است .
نابودى شما را، آنهم چه نابودى !و سرنگونى باد (پرچم ) شما را، آنهم چهسرنگونى
تلاش (بى ثمرتان ) جز نااميدى ثمر نداد، دستان شما (براى هميشه ) بريده شد وكالايتان (حتى در اين بازار دنيا) زيان كرد، خشم الهى را به جان خود خريديد و مذلت وسرافكندگى شما حتمى شد.
آيا شما مى دانيد كه چه جگرى از رسول خدا شكافتيد، و چه پيمانى گسستيد، و چه سانپردگيان حرم را از پرده بيرون كشيديد و چه حرمتى از آنان دريديد و چه خونهايى راريختيد؟
كارى بس شگفت كرديد آنچنان شگفت كه نزديك است از هراس (اين حادثه ) آسمانها را ازهم بپاشد و زمينها از هم بشكافد و كوهها از هم فرو ريزد (چه مصيبتى )، مصيبتى بسدشوار و جانفرسا و طاقت سوز و شوم و در هم پيچيده پريشانى كه از آن راه گريزىنيست ، و در بزرگى و عظمت همانند درهم فشردگى زمين و آسمان .
آيا در شگفت مى شويد اگر (در اين مصيبت جانخراش ) چشم آسمان ، خون ببارد؟
هيچ كيفرى از كيفر آخرت براى شما خوار كننده تر نيست ، و آنان (سردمداران حكومت اموى )ديگر از هيچ سويى يارى نخواهند شد، اين مهلت شما را مغرور نسازد كه خداوند بزرگاز شتابزدگى در كارها، پاك و منزه است و ازپايمال شدن خون (بيگناهى ، چرا) بهراسد (كه او انتقام گيرنده است ) و در كمين ما وشماست .
آنگاه زينب كبرى عليه السلام ، اين ابيات را خواند:

ماذا تقولون اذ قال النبى لكم
ماذا صنعتم و انتم آخر الامم
باهل بيتى و اولادى و تكرمتى
منهم اسارى و منهم ضرجوا بدم
ما كان ذاك جزائى اذ نصحت لكم
ان تخلفونى بسوء فى ذوى رحمى
انى لاخشى عليكم ان يحل بكم
مثل العذاب الذى اودى على ارم
آيا چه خواهيد گفت هنگامى كه رسول خدا از شما بپرسد: اين چه كارى بود كه كرديد در حالى كه شما امتآخرين بوديد (و بر امتهاى پيشين شرف داشتيد) به پردگيان حريم من و فرزندان من وعزيزان من (نگاه كنيد) كه گروهى (در جنگ شما) اسيرند، و گروهى ديگر آغشته به خونخودند، پاداش من نيكخواه شما بودم ، اين نبود كه در حق افراد خانواده من جفا كنيد، بيم آندارم كه عذابى بر شما فرود آيد همانند عذابى كه قوم ارم را به هلاكت و نابودىكشيد
راوى مى گويد كه : پس از اين خطبه زينب كبرى عليه السلام ، مردم كوفهع را ديدم كهحيرت زده دستان خود را به دندان مى گزند، پيرمرد، سالخورده اى را در كنار خود مشاهدهكردم كه چنان مى گريست كه محاسن سپيدش از اشك ، تر شده بود، و دست به جانبآسمان برداشته و مى گفت : پدر و مادر به فداى شما باد پيران شما بهترينسالخوردگان ، و زنان شما بهترين زنان ، و كودكان شما بهترين كودكان ، و دودمانشما دودمانى كريم ، و فضل و رحمت شما رحمتى بزرگ است آنگاه اين بيت را زمزمه كرد:
كهولكم خير الكهول و نسلكم اذا عد نسللايبور و لا يخزى
پيران شما بهترين پيران ، و چون تبار و نسل شما شمرده شود هرگز ذلت و خسرانندارد.
امام زين العابدين عليه السلام رو به زينب كبرى عليه السلام كرد و فرمود: عمه جان !آرام بگيريد، آنان كه مانده اند بايد از رفتگان خود عبرت بگيرند، و تو خداى را سپاسكه عالمه غير معلمه اى ، و نياموخته خرمندى ، و گريه و زارى ما رفتگان را به ما بازنمى گرداند.
آنگاه ، امام زين العابدين عليه السلام از مركب خود به زير آمد و خيمه اى برپا كرد وبه تنهايى اهل بيت را از مركبها فرود آورد و در خيمه جاى داد.
زينب اى شيرازه ام الكتاب
اى به كام تو، زبان بوتراب
اى بيانت سر به سر توفان خشم
نوح مى دوزد به توفان تو، چشم
در كلامت ، هيبت شير خدا
در زبانت ، ذوالفقار مرتضى
خطبه هايت كرد اى اخت الولى
راستى را، كار شمشير على
جان ز تنها برده اى از اسكتوا
اى تو روح آيه لاتقنطوا
چون شنيد، آواى خشمت را جرس
شد تهى از خويش و، افتاد از نفس
باز گو اى جان شيرين على
داستان درد ديرين على
از همان نخلى كه از پاى او فتاد
خون پاكش نخل دين را آب داد
راز دل را با زبان آه گفت
دردهايش را به گوش چاه گفت
باز گو كن قصه مسمار را
ماجراى آن در و ديوار را
از بهار و از خزان او بگو
از مزار بى نشان او بگو
بازگو از مجتبى ، ابن على
دردهاى آن ولى بن ولى
از همان طشتى كه پرخون شد ازو
دامن افلاك ، گلگون شد ازو
زينب ! اى شمع تمام افروخته
يادگار خيمه هاى سوخته
بازگو از كربلاى دردها
قصه نامردها و، مردها
بازگو، از نخلهاى سوخته
نخليهاى سر به سر افروخته
بازگو از كام خشك مشكها
گريه ها و، ناله ها و، اشكها
از فرات و، بيقراريهاى آب
رود رود و، اشكباريهاى آب
بازگو از مجلس شوم يزيد
وان تلاوتهاى قرآن مجيد
بازگو از آن سر پر خاك و خون
لاله رنگ و، لاله فام و، لاله گون
ماجراى آن گل خونين دهان
وان لب پر خون ز چوب خيزران
با دل تنگ تو، اين غمها چه كرد
دردها و، داغ ماتمها چه كرد
فاطمه گر تو على را همسرى
و زشرافت ، مصطفى را مادرى
چون تو، در دامن كه دختر پرورد؟
كى صدف اين گونه گوهر پرورد؟ (727)
خطبه ام كلثوم عليه السلام در كوفه  
ام كلثوم - دختر امير مومنان على عليه السلام - در همان روز، در حالى كه صداى او بهگريه بلند بود، از پشت پرده اين خطبه رسا را يراد كرد:
يا اهل الكوفه ! سوءا! لكم ، مالكم خذلتم حسينا و قتلتموه و انتهبتم اموالهوورثتموه ، و سبيتم نساءه ، و نكبتوه ؟ فتبا لكم و سحقا
ويلكم اتدرون اى دواه دهتكم ؟ و اى وزر على ظهوركم حملتم ؟ واى دما سفكتموها؟ و اىكريمه اهتضمتموها؟ و اى صبيه سلبتموها؟ و اىاموال نهبتموها؟ قتلتم خير رجالات بعد النبى و نزعت الرحمه من قلوبكم ، الا ان حزب اللههم الغالبون و حزب الشيطان هم الخاسرون .

اى كوفيان ! سيمايتان زشت و ناپسند باد! كه حسين عليه السلام را (در ميدان جنگ و دردست دشمن ) تنها گذاشتيد و او را كشتيد، (و به اين هم بسنده نكرديد) واموال او را به يغما برديد! گويى كه آن اموال از طريق ارث به شما رسيده است !پردگيان حرم او را اسير كرديد و آنان را مورد شكنجه و آزار قرار داديد، نابود گرديد،آيا مى دانيد چه وزر و وبالى را به گردن گرفتيد؟ و چه گناه گرانبارى را بر دوشخود نهاديد؟ و چه خونهاى (پاك و مقدسى را بر روى زمين ) ريختيد؟ و چه بانوانگرانقدرى را (در سوگ جگر گوشگان خود) داغدار كرديد؟ و چه اموالى را (از ما خاندانرسالت و امامت ) به تاراج برديد؟
مردانى را - كه بعد از رسول خدا صلى الله عليه و آله - از بهترينها بودند، از دم تيغگذرانيديد! گويى عاطفه و احساس مهربانى از دلهاى شما ريشه كن شد! آگاه باشيدكه حزب خدا پيروز، و حزب شيطان ( شكست خورده و) زيانكارند.
آنگاه اين ابيات را بر زبان جارى كرد:
قتلتم اخى صبرا فويل لامكم
ستجزون نارا حرها يتوقد
سفكتم دما حرم الله سفكها
و حرمها القرآن ثم محمد
الا فابشروا بالنار انكم غدا
لفى سقر حقا يقينا تخلدوا
و انى لابكى فى حياتى على اخى
على خير من بعد النبى سيولد
بدمع غزير مستهل مكفكف
على الخد منى دائما ليس يجمد
برادر مرا به زارى كشتيد، مادرتان به عزايتان بنشيند، كيفر شما آتش شعله ور و برافروخته دوزخ است ، خونهاى پاكى را به زمين ريختيد كه خداوند براى آنها حرمتقائل بو، و نيز قرآن كريم و رسول خدا محمد مصطفى ، هان كه شما را به آتش دوزخبشارت مى دهم كه شما فردا بدون ترديد در ژرفاى جهنم به عذاب ابدى گرفتارخواهيد بود، من ، پيش از مرگ و در زمان حيات خود بر (مظلوميت ) برادرم مى گريم ، بركسى كه بعد از رسول خدا از بهترينها بود، (آنهم گريستنى ) با قطرات اشك فراوانكه (مدام ) بر صفحه صورتم مى غلطد و هرگز خشك نگردد. راوى گويد: پس از آن روز،ديگر هيچكس زن و مرد بسيارى را چون آن روز، گريان نديده است . (728)
خطبه تاريخى امام سجاد عليه السلام در كوفه  
در اين اثناء امام زين العابدين عليه السلام از سراپرده خود بيرون آمد و با اشاره مردمرا به سكوت دعوت كرد، نفسها در سينه ها ماند و سكوت مطلق همه جا را فرا گرفت ،آنگاه امام سجاد عليه السلام اين گونه خطبه تاريخى خود را ايراد فرمود: پس از حمد وثناى الهى ، از رسول خدا صلى الله عليه و آله ياد كرد و بر او درود فرستاد و خطاببه مردم گفت :
ايها الناس من عرفنى فقد عرفنى ، و من لم يعرفنى فانا على بن الحسين المذبوحبشط الفرات من غير ذحل و لاترات ، انا ابن من انتهك حريمه و سلب نعيمه و انتهب مالهوسبى عياله ، انا ابن من قتل صبرا، فكفى بذلك فخرا.
ايها الناس ! ناشدتكم بالله هل تعلمون انكم كتبتم الى ابى وخد عتموه ، و اعطيتموه منانفسكم العهد و الميثاق و البيعه ثم قاتلتموه و خذلتموه ؟ فتبالكم ما قدمتم لانفسكم وسوء لرايكم ، بايه عين تنظرون الى رسول الله صلى الله عليه و آلهيقول لكم : قتلتم عترتى و اننهكتم حرمتى فلستم من امتى .

اى مردم ! هر كس مرا مى شناسد، مى داند كه من كيستم ، و آن كه مرا نمى شناسد (بداند كه) من على فرزند حسين هستم كه او را در كنار فرات (با كامى خشكيده و عطشنان ) بدون هيچگناهى ، از دم شمشير گذراندند، من فرزند آن كسى هستم كه پرده حريم حرمت او رادريدند، و اموال او را به غارت بردند، و افراد خانواده او را به زنجير اسارت كشيدند،من فرزند آن كسى هستم كه او را به زارى كشتند، و همين افتخار ما را بس است .
اى مردم ! شما را به خدا سوگند آيا به خاطر داريد كه به پدرم نامه ها نوشتيد (و او رادعوت كرديد) ولى با او نيرنگ باختيد؟ (به خاطر داريد كه ) با او پيمان وفادارىبستيد و با او (نماينده او) بيعت كرديد، ولى (به هنگام حادثه ) او را تنها گذارديد؟ (وبه اين هم بسنده نكرديد) و با او به پيكار برخاستيد؟ شما را هلاكت و نابودى باد! چهبد توشه اى از پيش براى خود فرستاديد! و راى شما چه زشت و ناپسند بود.
به من بگوئيد كه با كدام چشم مى خواهيد به روىرسول خدا صلى الله عليه و آله بنگريد
هنگامى كه به شما بگويد: عترت مرا كشتيد، حريم مرا شكستيد، پس شما ديگر از امت منبه حساب نمى آييد؟
وقتى سخن امام بدين جا رسيد، از هر طرف صداى آن جماعت بيشمار به گريه بلند شد وبه همديگر مى گفتند: (ديديد) كه نابود شديد و در نيافتيد؟
امام سجاد عليه السلام در دنباله سخنان خود فرمود: رحمت خدا بر آن كس ‍ باد كه پند مرابپذييرد و سفارش مرا در رابطه با خدا و رسول صلى الله عليه و آله و دودمان او بهخاطر بسپاريد، چرا كه من به نيكى از رسول خدا صلى الله عليه و آله پيروى مى كنم ورفتار او را در پيش مى گيرم .
مردم يكصدا بانگ برداشتند كه : اى پسر پيامبر خدا! ما فرمانبردار فرامين توايم ! وپيمان تو را محترم و دلهاى خود را به جانب تو معطوف مى داريم ! و هواى تو را در سرمى پروريم ! رحمت خدا بر تو باد! تو فرمان بده تا با هر آنكه با تو در آميزد،بستيزيم ! و با هركس تسليم فرامين تو باشد، از در آشتى در آييم ! و يزيد را (ازاريكه قدرت به زير كشيم و او را) اسير كنيم ! و از كسانى كه بر شما خاندان ستم رواداشتيد، بيزارى جسته و انتقام خون پاكان شما را از آنان بگيريم ! امام سجاد عليهالسلام فرمود:
هيهات ! ايها الغدره المكره ! حيل بينكم و بين شهوات انفسكم ، اتريدون ان تاتوا الىكما اتينم الى آبائى من قبل ، كلا ورب الرقصات الى منى ، فان الجرح لمايندمل ، قتل ابى بالامس ، و اهل بيته معه ، فلم ينسنىثكل رسول الله صلى الله عليه و آله و ثكل ابى و بنى و جدى شق لها زمى و مرارتهبين حناجرى و حلقى ، و غصصه تجرى فى فراش صدرى ، و مسالتى ان لا تكونوا لناو لا علينا.
هيهات ! اى بيوفايان نيرنگباز! در ميان شما و خواسته هاى شما پرده اى كشيده شده است ،آيا برآنيد كه با من نيز به همان گونه كه با پدران من رفتار كرديد،عمل كنيد؟ (مطمئن باشيد كه به ياوه هاى شما ترتيب اثر نمى دهم و) هرگز چنين نخواهدشد (كه شما مرا به راهى كه مى خواهيد سوق دهيد) به خداى را قصات (729) بهسوى منى سوگند، كه هنوز آن زخم عميقى كه ديروز ازقتل عام و كشتار پدرم و فرزندان و (اصحاپيامبر او در قلب من پديده آمده است ، التيامنيافته و هنوز داغ رحلت رسول خدا صلى الله عليه و آله را فراموش نكرده بودم كه آلامو مصيبتهاى پدرم و فرزندان پدر و جد بزرگوارى ، موى سر و صورت مرا سپيد كرد وهنوز مزه تلخ آن را در گلوگاه خود احساس مى كنم ، و اندوه اين آلام جانفرسا هنوز در قفسهسينه من مانده است ! خواسته من از شما اين است كه(حداقل بى تفاوت باشيد!) نه از ما طرفدارى كنيد و نه با ما از در جنگ و دشمنى در آييد!پس امام سجاد عليه السلام خطبه خود را با اين ابيات پايان داد:
لا غرو ان قتل الحسين شيخه
قد كان خيرا من حسين و اكرما
فلا تفرحوا يا اهل كوفه بالذى
اصيب حسين كان ذلك اعظما
قتيل بشط النهر نفسى فداوه
جزاء الذى ارداه نار جهنما
شگفت آور نيست اگر حسين كشته شد و پدر بزگواريش على ، كه به از حسين بود، او نيزكشته شد، اى اهل كوفه ! شادمان نباشيد به اين مصيبت كه بر حسين وارد شد كه اينمصيبتى است بزرگ ، جانم فداى آن كه در كنار نهر فرات شهيد شد، و كيفر آن كس كه اورا كشت آتش جهنم است . (730)
شهادت عبدالله بن عفيف ازدى رحمه الله تعالى  
شخ مفيد رحمه الله فرموده : پس ابن زياد (لعين ) از مجلس خود برخاست و به مسجد رفتو بر منبر بر آمد و گفت حمد و سپاس خداوندى را كه ظاهر ساخت حق واهل حق را و نصرت داد اميرالمومنين يزيد بن معاويه عليهمااللعنه و گروه او را و كشتدروغگوى نعوذبالله پسر دروغگو را و اتباع او را، اين وقت عبدالله بن عفيف ازدى كه ازبزرگان شيعيان اميرالمومين عليه السلام و از زهاد و عباد بود و چشم چپش در جنگجمل و چشم ديگرش در صفين نابينا شده بود و پيوسته ملازمت مسجد اعظم مى نمود و اوقاترا به صوم و صلاه بسر مى برد، چون اين كلمات كفرآميز ابن زياد (لعين ) را شنيد بانگبر او زد كه اى دشمن خدا دروغگو تويى و پدر تو زياد بن ابيه است و ديگر يزيد(پليد) است كه تو را امارت داده و پدر اوست اى پسر مرجانه ! اولاد پيغمبر را مى كشى وبر فراز منبر مقام صد يقين مى نشينى و از اين سخنان مى گويى ؟
ابن زياد در غضب شد بانگ زد كه : اين مرد را بگيريد و نزد من آريد، ملازمان ابن زيادبرجستند و او را گرفتند، عبدالله طايفه ازد را ندا در داد كه مرا دريابيد، هفتصد نفر ازطايفه ازد جمع شدند و ابن عفيف را از دست ملازمان ابن زياد بگرفتند. ابن زياد را چوننيروى مبارزت ايشان نبود صبر كرد تا شب در آمد آنگاه فرمان داد تا عبداله را از خانهبيرون كشيدند و گردن زدند، امر كرد جسدش را در سبخه بدار زدند، و چون عبيدالله اينشب را به پايان برد روز ديگر شد امر كرد كه سر مبارك امام عليه السلام را در تمامىكوچه هاى كوفه بگردانند و در ميان قبايل طواف دهند.
از زيد بن ارقم روايت شده كه گاهى كه آن سر مقدس را عبود مى دادند من در غرفه خويشجاى داشتم و آن سر را بر نيزه كرده بودند چون برابر من رسيد شنيدم كه اين آيه راتلاوت مى فرمود: ام حسبت ان اصحاب الكهف و الرقيم كانوا من آياتنا عجبا (731)
سوگند با خداى كه موى بر اندام من برخاست و ندا در دادم كه يابنرسول الله امر سر مقدس تو والله از قصه كهف و رقيم اعجب و عجيبتر است . روايت شدهكه به شكرانه قتل امام حسين عليه السلام چهار مسجد در كوفه بنيان كردند. نخستين رامسجد اشعث خوانند، دوم مسجد جرير، سيم مسجد سماك ، چهارم مسجد شبث بن ربعى لعنهمالله ، و بدين بنيانها شادمان بودند. (732)
فصل دوم : همراه با كاروان اسرا، از كوفه تا شام  
پس از قضاياى دلخراش كربلا، بنى اميه جنايتكار اسراىاهل بيت عليهم السلام را به عجله تمام به طرف كوفه حركت دادند.
پس از توقف اسرا در كوفه و گزارش ابن زياد به يزيد و صدور فرمان وى مبنى برحركت دادن اسرا به سوى شام ، اسباب سفر شام را تهيه ديدند واهل بيت سيدالشهدا عليه السلام را راه موصل به طرف شام حركت دادند.
ابن زياد زجر بن قيس ، محض بن ابى ثعلبه و شمر بن ذى الجوشن را مامور نمود كههمراه پنج هزار سوار، اسرا و سرها را به شام برند. روزاول ماه صفر و زنجير به شتر بستند و كودكان را با خفت و خوارى روى كجاوه هاى بىروپوش زنان نشانده و سرهاى بريده را بر نيزه ها كرده حركت نمودند. چون مقدارى راهرفتند كنار شط فرات منزل كردند و سرها را پاى ديوار خرابه اى گذاشتند و به قمارو لهو و لعب و شرب خمر نشستند. در اين بين ديدند دستى از بالاى سر مبارك سيد الشهداظاهر شد و با قلم خونين بر ديوار نوشت :
اترجو امه قتلت حسينا
شفاعه جده يوم الحساب ؟
آيا مردمى كه دست به خون حسين آلوده اند، توقع دارند جد وى در روز قيامت از آنان شفاعتكند؟
آنها برخاستند كه آن دست را بگيرند كسى را نيافتند. باز نشستند ومشغول قمار شدند. ديگر باره آن دست ظاهر شد و اين شعر را به رنگ خون نوشت :
فلا و الله ليس لهم شفيع
و هم يوم القيامه فى العذاب
نه به خدا قسم ، آنان شفيعى در درگاه الهى نداشته و در روز قيامت گرفتار عذابخواهند شد.
دويدند دست را بگيرند كه ناپديد شد. باز به عيش خودمشغول شدند كه باز اين ابيات را از هاتفى شنيدند:
ماذا تقولون اذقال النبى لكم
ماذا فعلتم و انتم آخر الامم
بعترتى و باهلى عند مفتقدى
منهم اسارى و منهم ضرجوا بدمى
چه خواهيد گفت زمانى كه پيامبر را شما بپرسد كه اى آخرين امتها، اين چه كارى بود كهپس از رحلت من با اهل بيتم انجام داديد، برخى را اسير كرديد و برخى را به شهادترسانديد؟
2. تكريت : منزل دوم تكريت بود. در نزديكى انىمنزل چند نفر را به شهر فرستادند تا به مردم خبر دهند كه از آنهااستقبال كنند. اهل شهر تكريت به استقبال اسراى كربلا آمدند. جمعى از نصارى در آنشهر بودند، گفتند چه خبر است و اينها چه كسانى هستند؟ گفتند سر حسين عليه السلام رابا اسرا مى آورند. پرسيدند كدام حسين ؟ گفتند پسر فاطمه ، دختر زاده پيغمبر آخرالزمان صلى الله عليه و آله . نصارى گفتند اف بر شما مردم باد كه پسر پيغمبر راكشتيد! و سپس به كنايس خود برگشتند و ناقوس زدند و به گريه پرداختند و عرضكردند ما از اين عمل بيزاريم ، و آنها را سرزنش كردند.
3. وادى نخله : از تكريت كوچ كرده به وادى نخله رسيدند. در آنجا صداى ضجه و نوحهبسيارى را شنيدند كه اصحابش را نمى ديدند و يكى مى گفت :
مسح النبى جبينه و لو يريق فى الخدود
ابواه من عليا قريش وجده خير الجدود
و ديگرى مى گفت :
الا يا عين جودى فوق جدى
فمن يبكى على الشهدا بعدى
على رهط تقودهم المنايا
الى متجبر بالملك عبدى
4. مرشاد: از وادى نخله به مرشاد رسيدند. زنان و مردان آن شهر بهاستقبال آمدند و با ديدن قافله اسيران صداى ضجه و ناله آنها بلند شد و بيم آن رفتكه بر قاتلان سيد الشهدا عليه السلام حمله كنند.
5. حران : قاقله اسرا به نزديكى حران رسيد. در بالاى بلندىمنزل يك يهودى به نام يحيى حزائى قرار داشت . وى بهاستقبال ايشان آمد و به تماشاى سرها پرداخت كه چشمش به سر مبارك سيدالشهدا عليهالسلام افتاد. ديد لبهاى مباركش مى جنبد. پيش رفته گوش فرا داد، اين كلام را شنيد:و سيعلم الذين ظلموا اى منقلب ينقلبون (733)
يحيى از مشاهده اين حال به شگفتى فرو رفته پرسيد اين سر از آن كيست ؟ گفتند سرحسين بن على عليه السلام است . پرسيد مادرش كيست ؟ گفتند فاطمه دختررسول خدا صلى الله عليه و آله . يهودى گفت اگر دين او بر حق نبود اين كرامت از اوظاهر نمى شد. يحيى اسلام آورد و عمامه دق مصرى كه در سر داشت از سر خود برداشت وآن را قطعه قطعه كرد و به خواتين حرم محترم داد و جامه خزى كه پوشيده بود به خدمتامام زين العابدين عليه السلام فرستاد، همراه هزار درهم كه صرف ما يحتاج نمايند.
كسانى كه موكلبر سرها بودند بر او بانگ زدند كه مغضوبين خليفه را اعانت و حمايت مى كنى ؟ دور شوو گرنه تو را خواهيم كشت ! يحيى با شمشير از خود دفاع كرد. جنگ در گرفت و پنج تناز آنها را كشت و كشته شد. مقبره يحيى در دروازه حران به مقبره يحيى شهيد معروف بوده ،و محل استجابت دعاست .
6. نصيبين : چون قافله به نصيبين رسيد، شمر يك نفر را فرستاد تا بگويد امير شهررا خبر كنند و شهر را زينت كرده مهياى پذيرايى اسراىآل عصمت نمايند. امير شهر، منصور بن الياس بود. زمانى كه بهاستقبال قافله رفتند و لشكر كوفه و شام وارد شهر شدند، ناگهان برقى بجست ونيمى از شهر را سوزاند و كليه مردمى كه در آن قسمت برق زده بودند سوختند. اميرقافله شرمگين و بيمناك از غضب خدا شد و قافله داران بيدرنگ حركت كردند.
7. حوزه فرماندارى سليمان يا موصل : قافله اسرا را به شهر ديگرى كه نامش ‍ بر مامعلوم نيست بردند. رئيس اين شهر سليمان بن يوسف بود كه دو برادر داشت : يكى در جنگصفين به دست اميرالمومنين عليه السلام كشته شده بود و ديگرى متعلق به برادرشبود. سليمان دستور داد سرهاى بريده را از دروازه فرمانفرمايى او وارد كنند. همين امرسبب نزاع دو برادر شده جنگ در گرفت و سليمان در آن جنگ گشته شد. در نتيجه فتنه وغوغاى عجيبى رخ داد كه موجب توحش شمر و رفقايش گرديد و در اينجا نيز شتابان ازشهر بيرون رفتند.
8. حلب : در نزديكى حلب كوهى است كه در دامنه آن قريه اى بود كه ساكنان آن يهودىبودند و در قلعه و حصارى محكم زندگى مى كردند.شغل آنها حرير بافى بود و مصنوع آنها و لباس آنها در حجاز و عراق و شام به لطافتشهرت داشت . در دامن كوه كوتوالى بود كه عزيز بن هارون نام داشت و رئيس يهود بود.قافله را در دامن كوه كه آب و علف فراوان داشت فرود آوردند.
شيرين ، آزاد كرده امام حسين عليه السلام  
چون شب در آمد، كنيزكى كه نامش شيرين بود نزديك اسرا آمد و يكى از خانمهاى اسير راكه در سابق خدمتگزار او بود شناخت . برخى نوشته اند وى شهربانو بود ولى ظاهرااشتباه است و شايد رباب بوده باشد.
كنيز كه چشمش بر خانم افتاد و لباسهاى مندرس و كهنه او را ديد شروع به گريستنكرد. سبب گريه او را كه پرسيدند گفت : فراموش نمى كنم كه روزى حضرت امام حسينعليه السلام در صورت شيرين نگريست و به طور مطايبه به شهر بانو فرمود:شيرين عجب روى افروخته اى دارد. شهربانو به گمان آن كه امام در شيرين ميلى كردهعرض كرد: يابن رسول الله من او را به تو بخشيدم . امام فرمود: من او را در راه خدا آزادكردم . شهر بانو خلعت بسيار نفيس به كنيزك پوشانيد و او را مرخص كرد. امام حسينعليه السلام فرمودند: تو كنيزان بسيار آزاد كرده اى و هيچيك را خلعت نداده اى . عرض ‍كرد آنها آزاد كرده من بودند و اين آزاد كرده شماست ، بايد فرقى بين آزاد كرده من و آزادكرده شما باشد. امام عليه السلام شهر بانو را دعا فرمود و شيرين هم در خدمتشهربانو بود تا هنگام رحلت . آن شب كه وى لباسهاى كهنه خانمهاى اسير را ديد،پريشان خاطر شد، اجازه گرفته داخل ده شد تا از آنچه اندوخته بود لباس خوب تهيهكرده و براى خانمها بياورد. چون به حصار رسيد در بسته بود. دق الباب كرد. عزيز،رئيس قبيله ، پرسيد آيا شيرين هستى ؟ گفت : آرى . پرسيد نام مرا از كجا دانستى ؟
عزيز گفت : من در خواب موسى و هارون را ديدم كه سر و پاى برهنه با ديده هاىگريان مصيبت زده بودند. سلام كردم و پرسيدم شما را چه شده كه چنين پريشان هستيد؟گفتند امام حسين عليه السلام پسر دختر پيغمبر را كشته اند و سر او را بااهل بيتش به شام مى برند و امشب در دامن كوهمنزل كرده اند.
عزيز گفت : از موسى پرسيدم مگر شما به حضرت محمد صلى الله عليه و آله وپيغمبريش عقيده داريد؟ گفت : آرى او پيغمبر بحق است و خداوند از همه ما درباره او ميثاقگرفته و ما همه به او ايمان داريم و هركس از او اعراض كند ما از او بيزاريم . من گفتمنشانى به من بنما كه يقين كنم . فرمود اكنون برو پشت در قلعه ، كنيزكى به نامشيرين وارد مى شود، او آزاد كرده حسين عليه السلام است ، از او پذيرايى كن و به اتفاقاو نزد سر مقدس ‍ حسين عليه السلام برو و سلام ما را به او برسان و اسلام اختيار كن .اين بگفت و از نظر ما غايب شد. آمدم پشت در، كه تو در زدى !
شيرين لباس و خوارك و عطريات برداشت و عزيز هم هزار درهم به موكلان اسرا داد كهمانع پذيرايى شيرين نشوند تا خدمتى به اهل بيت نمايند. عزيز خود نيز دو هزار دينارخدمت سيد الساجدين عليه السلام برد و به دست آن حضرت به شرف اسلام مشرفگرديد و از آنجا به نزد سر مقدس حضرت سيدالشهدا عليه السلام آمد و گفت : السلامعليك يا بن رسول الله ، گواهى مى دهم كه جد تورسول خدا و خاتم پيغمبران بود و حضرت موسى به شما سلام رسانيده اند. سر مقدسحضرت حسين عليه السلام با كمال صراحت لهجه آواز داد كه سلام خدا بر ايشان باد!عزيز عرض كرد: اى آقاى بزرگ شهيد، مى خواهم مرا شفاعت كنى و نزد جدترسول خدا صلى الله عليه و آله از من راضى باشى . پاسخ شنيد: كه چون مسلمان شدىخدا و رسول از تو خوشنود شدند و چون در حقاهل بيت من نيكى كردى جد و پدرم و مادرم از تو راضى گرديدند و چون سلام آن دو پيغمبررا به ما رسانيدى من نيز از تو خوشنود شدم . آنگاه حضرت سيد الساجدين عليه السلامعقد شيرين را به عزيز بست و تمام اهل قلعه مسلمان شدند.
9. دير نصرانى : قافله از آنجا حركت كرد و به طرف دير پيش رفت . ابو سعيد شامىبا فرماندهان قافله رفيق بود. او روايت مى كند كه روزى در سفر شام به شمر خبردادند كه مصر حزامى لشكرى فراهم كرده مى خواهد نصف شب بر آنها شبيخون زند وسرهاى بريده را بگيرد. در ميان روساى لشكر اضطرابى عظيم رخ داد. پس ازتبادل افكار قرار شد شب را به دير پناه ببرند. شمر و يارانش نزديك دير آمدند، كشيشبزرگ بر فراز ديوار آمد و گفت چه مى خواهيد؟ شمر گفت ما از لشگر ابن زياديم و ازعراق به شام مى رويم . كشيش پرسيد براى چه كار مى رويد؟ شمر گفت : شخصى بريزيد خروج كرده بود، يزيد لشگرى جرار فرستاد كه او را كشتند و اينك سرهاى او واصحاب او را با اسراى حرمش نزد يزيد مى بريم . كشيش گفت سرها را ببينم . نيزه دارهاسرها را از نزديك ديوار بلند كردند. چشم كشيش بر سر مبارك سيدالشهدا افتاد، ديدنورى از آن ساطع بوده و روشنى مخصوصى از آن لامع است . از پرتو انوار آن ، هيبتىبر دل كشيش افتاد، گفت اين دير گنجايش شما را ندارد، سرها و اسيران راداخل دير نماييد و خودتان پشت ديوار بمانيد و كشيك بكشيد كه مبادا دشمن بر شما حملهكند و اگر حمله كردند بتوانيد با فراغت دفاع كنيد و نگران اسرا و سرها نباشيد. شمراين نظريه را پسنديد. سرها را در صندوق نهادهقفل كردند و سر حسين را در صندوق مخصوصى همراه اسرا و امام بيمارداخل دير كردند و خود بيرون ماندند.
كشيش بزرگ اسرا را در محل مناسبى جا داد و سرها را در اطاق مخصوصى نهاد. هنگام شبكه به آن سركشى مى كرد ديد نورى از سر مبارك سيد الشهدا عليه السلام پرتو افكناست و به آسمان بالا مى رود. سپس ناگهان ديد سقف اطاق شكافته شد و تختى از نورفرود آمد كه يك خانم محترم در وسط آن تخت نشسته و شخصى فرياد مى كشد طرقواطرقوا رووسكم و لا تنظروا: راه دهيد و سر خود را پايين افكنيد.
گويد: چون خوب نگريستم ديدم حوا مادر آدميان ، هاجر زن ابراهيم و مادراسماعيل ، راحيل مادر يوسف و نيز مادر موسى ، و آسيه زن فرعون ، و مريم دختر عمران ومادر عيسى ، و زنان پيغمبر آخرالزمان از آن فرود آمدند و سرها را از صندوق بيرون آوردهدر برگرفته به سينه چسبانيدند و دائم مى بوسيدند و مى گريستند و زيارت مىكردند و به جاى خود مى گذاشتند.
ناگاه ديدم غلغله و شورشى بر پا شد و تختى نوارنى آمد. گفتند همه چشم بر نهيد كهشفيعه محشر مى آيد. من بر خود لرزيدم و بيهوش شدم . كسى را نمى ديدم ، اما مى شنيدمكه در ميان غوغا و خروش يكى مى گويد: سلام بر تو اى مظلوم مادر، اى شهيد مادر، اىغريب مارد، اى نور ديده من ، اى سرور سينه من ، مادر به فدايت ، غم مخور كه داد تو را ازكشندگانت خواهم گرفت . پس از آنكه به هوش آمدم كسى را نديدم .
پير راهب خود را تطهير كرده و معطر نمود، سپسداخل اطاق شده قفل صندوق را شكست و سر حسين عليه السلام را بيرون آورده و با كافورو مشك و زعفران شست و در كمال احترام او را به طرف قبله اى كه عبادت مى كرد گذارد وبا كمال ادب در مقابل او ايستاد و عرض كرد:
اى سر سروران عالم واى مهتر بهترين اولاد آدم ، همين قدر مى دانم تو از آن جماعتى هستىكه خداوند در تورات و انجيل آنان را وصف كرده است ولى به حق خداوندى كه ترا چنانقدر و منزلتى داده كه محرمان انجمن قدس ربوبى به زيارت تو مى آيند، با من تكلم كنو به زبان خود بگو كيستى ؟
سر مقدس سيد الشهدا عليه السلام به سخن آمد و فرمود: انا المظلوم و انا المغموم وانا المهموم ، انا المقتول بسيف الجفا، انا المذبوح من القفا پير راهب گفت اى سر جانمبه فدايت ، از اين روشنتر بيان كن ، حسب و نسب خود را بگو. سر بريده باكمال فصاحت به صداى بلند فرمود:
انا ابن محمد المصطفى انا ابن على المرتضى انا ابن فاطمه الزهرا انا الحسينالشهيد المظلوم بكربلا . پدر روحانى سالخورده كليسا فرياد و فغان سرداده سر را برداشت و بوسيد و بر صورت خود گذاشت و عرض ‍ كرد صورت از صورتتو برندارم تا بفرمايى كه فرداى قيامت شفيع تو خواهم بود.
از سر صدايى شنيد كه فرمود: بدين اسلام در آى تا تو را شفاعت كنم راهب گفت : اشهدان لا اله الا الله واشهد ان محمدا رسول الله . آنگاه پير روحعانى ، شاگردان مكتب كليسارا جمع كرد و داستان و ماجراى خود از سر شب تا صبح را با آنان در ميان نهاد و گفتسعادت در اين خانواده است . آن هفتاد نفر همه به اسلام گرويده و در مصيبت حسين عليهالسلام گريستند و با لباس عزا خدمت امام زين العابدين عليه السلام رفتند. ناقوسهارا شكستند و زنارها را كنار گذاشتند و همه به دست آن حضرت مسلمان شدند و اجازهخواستند كه آن قوم قتال را بكشند و با آنها جنگ كنند. حضرت سجاد عليه السلام اجازهنداد و فرمود خداوند جبار منتقم است و خود از آنها انتقام خواهد كشيد.
10. عسقلان : شمر و رفقايش شب در پاى ديوار خفتند و صبح سرها و اسرا را گرفتهبه طرف عسقلان كوچ كردند. امير آن شهر يعقوب عسقلانى بود كه در جنگ كربلا حاضرشده و به پاداش اين جنايت ، امارت اين شهر را به دست آورده بود. وى دستور داد شهر راآذين بستند و اسباب لهو و طرب به بيرون شهر فرستاد تا بزنند و برقصند. اعيانهمكار او در غرفه هاى مخصوص نشسته سر مست باده و جام و ساغر و ساقى بودند، كهسرهاى بريده را وارد كردند و آنان به هم مبارك باد گفتند.
تصادفا تاجرى به نام زرير خزاعى در بازار ايستاده بود. ديد مردم به هم مبارك بادمى گويند و مسرور و شادمانند. گفت چه خبر است كه بازار را آذين بسته ايد؟ گفتندشخصى در عراق بر يزيد خروج كرده بود ابن زياد لشگرى جرار فرستاد او را كشتندو سرهاى او را با اسرايش امروز وارد اين شهر مى كنند كه به شام برند. زرير خزاعىپرسيد وى مسلمان بود يا كافر؟ گفتند از بزرگاناهل اسلام است . پرسيد سبب خروجش چه بود؟ گفتند مدعى بود كه من فرزندرسول خدا هستم و از يزيد به خلافت سزاوارتر مى باشم . پرسيد پدر و مادرش كهبود؟ گفتند نامش حسين عليه السلام ، برادرش حسن عليه السلام ، مادرش فاطمه عليهالسلام پدرش على عليه السلام و جدش محمدرسول خدا صلى الله عليه و آله است . زرير چون اين سخن بشنيد بر خود بلرزيد، ودنيا در چشمش به على بن الحسين عليه السلام افتاد سخت با صداى بلند به گريهافتاد. امام سجاد عليه السلام فرمود اى مرد چچرا گريه مى كنى ، مگر نمى بينىاهل اين شهر همه در شادى هستند؟ زرير گفت اى مولاى من ، من تاجرى غريب هستم ، امروز بهاين شهر رسيدم . كاش قدمهاى من خشك شده و ديدگان من كور گشته بود و شما را بدينحال نمى ديدم . آنگاه امام فرمود مثل اينكه بوى محبت ما از تو مى آيد. عرض كرد مرا خدمتىفرما كه انجام دهم و به قدر قوه خود جانفشانى كنم .
امام چهارم فرمود اگر مى توانى نزد آن شخصى كه سر پدرم را بر نيزه در دست داردبرو و او را تطميع كن كه سرها را از ميان اسرا بيرون ببرد تا مردم متوجه سرها شدهبه زنان آل محمد صلى الله عليه و آله كمتر نظر افكنند. زرير نزديك آن نيزه دار رفت وپنجاه اشرفى بدو داد كه سر را پيش قافله ببرد. آن بد كيشپول را گرفته و سر را بيرون برد زرير باز حضور سجاد عليه السلام آمد و عرضكرد خدمتى ديگر فرما. امام سجاد عليه السلام فرمود: اگر لباس و پارچه اى دارىبياور كه بر اين زنان و ودكان برهنه بپوشانم . زرير شتابان رفت لباس فراوانىآورد و براى هر يك از اسرا لباسى مخصوص تقديم كرد و براى امام عليه السلام نيزعمامه اى آورد ناگهان صداى غوغايى برخاست ، معلوم شد شمر صدا به هلهله و شادىبلند كرده و مردم آن شهر هم با او همكارى مى كنند. زرير نزديك شمر رفت و آب دهان بهصورتش انداخت و گفت از خدا شرم نمى كنى كه سر پسر پيغمبر صلى الله عليه و آلهرا به نيزه زده اى و حرم او را اسير كرده اى و چنين شادى مى كنى ؟ سخت او را دشنام داد.شمر گفت او را بگيريد و بكشيد. زرير را دستگير كرده آن قدر زدند كه بيهوش افتاد.به گمان آنكه مرده است از بالين او رفتند. نيمه شب زرير به هوش آمد و برخاست خودرا به مسجدى كه مشهد سليمان پيغمبر است رسانيد و آنجا جماعتى از دوستانآل محمد صلى الله عليه و آله را ديد كه سرها را برهنه كرده عزادارى مى كنند.
11. بعلبك : قافله اسرا از عسقلان به طرف بعلبك پيش رفتند. چون شمر، بنا بهرسم معهود، قبل از ورود قافله مردم را آگاه ساخته بود، پير و جوان با ساز و نقاره -طبل زنان و شادى كنان - به استقبال بيرون آمدند. آنان پرچمها را بلند كرده در سايعهآن مى رقصيدند و اسيران خاندان رسالت عليهم السلام را تماشا مى كردند، بدينگونهشش فرسخ از قافله استقبال كردند. حضرت ام كلثوم عليهاالسلام چون جمعيت و شادىايشان را بدين ميزان ديد دلش به درد آمد و فرمود: خداوند جمعيت شما را به تفرقهاندازد و كسى را بر شما مسلط كند كه همه شما را بهقتل برساند. (734)
عمادالدين طبرى در كامل بهائى (ج 2، ص 292) مى نويسد:
ملا عينى كه سر امام حسين عليه السلام را از كوفه بيرون آوردند ازقبايل عرب خائف بودند كه مبادا غوغا كنند و از ايشان باز ستانند. پس راهى كه به عراقاست ترك كردند و بيراهه رفتند. چون به نزديك قبيله اى رسيدند، علوفه طلب كردند وگفتند سرهاى خارجى همراه داريم . بدين منوال مى رفتند تا به بعلبك رسيدند. قاسمبن ربيع كه والى آنجا بود گفت : شهر را آذين بستند و با چند هزار دف و ناى و چنگ وطبل سر امام حسين عليه السلام را به شهر بردند. چون مردم را معلوم شد كه سر امام حسينعليه السلام است ، يك نيمه شهر خروج كردند و اكثر آذينها بسوختند و چند روز فتنه هاپديد آمد.
آن ملاعين كه با سر امام حسين عليه السلام بودند پنهان از آنجا بيرون رفتند و بهمرزين رسيدند و آن اول شهرى است از شهرهاى شام . نصربن عتبه لعين از طرف يزيدحاكم آنجا بود، شاديها كرد و شهر را آذين بست و همه شب به رقصمشغول بودند، ابرى و برقى پيدا شدو آذينها جمله بسوخت .

next page

fehrest page

back page