بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب سلمان فارسی,   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     01 -
     02 -
     03 -
     04 -
     05 -
     06 -
     07 -
     08 -
     09 -
     10 -
     11 -
     12 -
     13 -
     14 -
     15 -
     16 -
     17 -
     fehrest -
 

 

 
 

back indexnext

فصل 1: از كليسا تا آغوش اسلام

مهد پرورش سلمان

ساليان دراز سپرى مى‏گشت، خورشيد فروزان به عادت هميشگى به سطح زمين‏نور مى‏پاشيد و گاهى چهرهمى‏پوشيد و جهان را تاريكى و دهشت فرا مى‏گرفت!بازرگانان به تجارت و سوداگرى خويش مشغول بودند،برزيگران صبح به سوى‏دشت و صحرا قدم مى‏گذاشتند و بالاخره همه كس به دنبال كار و حرفه خويش درتلاشو كوشش بود.

در ميان اين غوغاى زندگى و فراز و نشيب اجتماع، در «اصفهان‏» خانواده‏آبرومندى از فرزندان منوچهر پادشاهايران از سلسله «پيشداديان‏» (1) زندگى مى‏كرد نام‏بزرگ و رئيس اين خانواده «فروخ‏بن مهيار» بود (2) ، همان مردىكه بزرگ قبيله و محل‏محسوب مى‏شد! خانواده «فروخ‏» مردمى ثروتمند و شريف بودند و شخصيت‏اجتماعى راازنياكان خود به ارث مى‏بردند.

اين خانواده، نوجوان آراسته‏اى را در آغوش خود مى‏پرورانيد كه تازه دوران‏بلوغ را پشت‏سر نهاده بود، نام ايننوجوان طبق روايت مشهور «روزبه‏» (3) بود و ازهمان روزها آثار مجد و بزرگوارى در چهره‏اش به خوبى مشاهدهمى‏شد، و اگرقيافه‏شناسى مى‏شد خطوط طلايى نبوغ و سعادت در سيماى ملكوتيش به خوبى‏آشكار مى‏گرديد.

وى نمونه كاملى از معنويت و اخلاق و متانت و پاكى بود و خلاصه جوانى بود كه‏كشورى انتظار داشت روزى بهوجودش افتخار كند و احيانا هر كسى آرزو داشت اورا به خود منسوب گرداند.

پاكى و نجابت «روزبه‏» زبانزد همه بود و او را به اخلاق و فضيلت و كمالات‏نفسانى و معنوى مى‏ستودند.

فروخ، مزرعه‏اى داشت كه در آنجا كشاورزان زيادى را به زراعتكارى گماشته بودو روزى يك بار هم خود بدانجاسركشى مى‏كرد.

روزبه، به شدت مورد علاقه پدر و مادر و ساير بستگان قرار داشت، اين خانواده‏براى اين كه فرزند عزيزشان باآسايش و راحتى زندگى كند او را هميشه در خانه‏نگهدارى مى‏كردند، تا از هرگونه ناراحتى وزحمت و مشقت درامان بوده باشد.

فروخ‏بن‏مهيار تصميم داشت، از همان اوايل جوانى عقيده آتش‏پرستى ومجوسيت را به فرزند خود بياموزد، تابدين وسيله سنت و شيوه دودمان خويش راحفظ كرده باشد!

بدين منظور، هرگاه وقت مناسبى مى‏يافت راه و رسم آيين خويش را به روزبه‏تعليم مى‏داد! اما روزبه وقتى بطوردقيق پيرامون اين كيش مى‏انديشيد، نمى‏توانست‏به خود اجازه دهد و بپذيرد كه اين مرام، موافق با منطق وعقل و فطرت انسانى است.

وه، انسان نقطه توجه خود را آتش قرار دهد و صبح و شام در برابر آن‏كرنش كند؟! چه انديشه سست و چه فكرمسخره‏آميز و چه حرف‏بچگانه‏اى است! نه، چنين خطايى سزاوار نيست، انسان عقل دارد; انسان ازهمهموجودات برتر است و گل سرسبد مخلوقات مى‏باشد; آنوقت در برابرآتش يعنى يك موجود بى‏ثبات سجده كند؟!

نه، اين ذلت از ساحت مقدس انسان به دور است.

پروازى در عالم

«روزبه‏» هرگاه جاى خلوتى مى‏يافت‏به فكر و انديشه مى‏پرداخت‏به خصوص‏وقتى شب، پرده سياه خود را روىزمين پهن مى‏كرد، وى به فضاى پهناور بالاى سرمى‏نگريست و در چهره ستارگانى كه به صفحه آسمان ميخكوبشده بودند و به هم‏چشمك مى‏زدند دقيق مى‏شد.

اين اختران فروزان، رفت و آمد شب و روز، گردش فصلهاى چهارگانه،كوههاى بلند و سلسله‏وار، اقيانوسهاىپرتلاطم و مواج، گياهان سودمند وفراوان، مرغان قشنگ و نغمه‏سرا، پروانه‏هاى زيبا و نرم‏اندام، كه بابالهاى‏لطيف خود صورت گلها را نوازش كرده و گردگيرى مى‏كنند! و بالاخره اين‏جهان وسيع و اسرارآميز، كهفكر بشر را واله و حيران خويش ساخته است،همه زبان گويايى دارند كه اين عالم را آفريدگارى حكيم و دانا بهوجودآورده است.

نه، سزاوار نيست اين همه دليل‏ها و نشانه‏ها را ناديده گرفته و چشم وگوش بسته به دامن آتشى ناپايدار كه تازهخود به نگهبان احتياج دارد وسرانجام هم به خاموشى مى‏گرايد، چنگ زده و در مقابل آن به عبادت ونيايش‏برخيزم!

اينها انديشه‏هايى بود كه در ذهن روزبه، اثر فوق العاده عميقى گذاشت و او را وادار كردتا به جستجوى عقيدهصحيحى بپردازد! تا جايى كه قلبا از عقايد و كردار پدر و مادر واجداد خويش متنفر شد و رفتار آنها را به بادانتقاد و احيانا مسخره مى‏گرفت!

اين اراده مقدس كه در قلب «روزبه‏» جوانه زده بود، كم‏كم رشد كرد و محصول آن‏اين شد كه وى، يك وقتاحساس كرد نيروى مرموزى در درونش به وجود آمده وهرچه يك روز مى‏گذرد، جوشش و غوغاى بيشترىمى‏كند و هر لحظه او رامضطرب و نگران مى‏سازد!

سينه‏اش تنگ شده و قدرت ناديده‏اى مثل جادو سراسر وجودش را تسخير كرده!و از فراق معشوق گمشده وناشناخته‏اى ملول بود و رنج مى‏برد!

در اندرون من خسته دل، ندانم چيست؟!كه من خموشم و او، در فغان و درغوغاست!! (4)

ناقوس كليسا

همانطور كه خوانديم، فروخ‏بن مهيار خيلى به فرزند خود محبت مى‏ورزيد، ازاين رو پيوسته او را در خانه نگهمى‏داشت، تا مبادا بدو گزندى رسد!

در صورتى كه اين كار فروخ اساسى نبود و اگر «روزبه‏» در خانه مى‏ماند و بااجتماع و مردم سر و كار پيدا نمى‏كرد، آداب و معاشرت اجتماعى را نمى‏آموخت ويك عضو ناقص و بى‏ارتباط با ديگران، بار مى‏آمد!

بدين جهت، فروخ، اين كار را براى خود اشتباهى تلقى كرد و يكى از روزهايى كه‏خود در منزل سرگرم رسيدگىبه وضع كارگرانى بود كه ساختمان مى‏ساختند، روزبه‏را به منظور سركشى دهقانان به مزرعه خويش كه نزديكده قرار داشت فرستاد.

روزبه نيز خود از اين ماموريت‏خيلى شادمان شد، بدين لحاظ خانه را ترك گفت‏و راه مزرعه را پيش گرفت، اوفاصله چند كيلومترى و باريك بيابانى را طى مى‏كرد;اما همچون مادرى كه فرزند دلبندش را از دست دادهباشد واله و حيران و افسرده وپريشان به راه خود ادامه مى‏داد، قدمهايش بى‏اختيار در حركت‏بود، اما انديشه‏اشدردنياى وسيع و دور دستى سير مى‏كرد. همانطور كه غرق در امواج متراكم افكار بود،ناگهان صدايى به گوششرسيد و رشته افكارش را گسيخت، اين صداى ناقوس‏كليسايى بود كه در آن نزديكى، محل عبادت و اجتماعمسيحيان بود. «روزبه‏» راه‏خويش را رها كرد و به نزديك كليسا رفت.

در كليسا نماز مى‏خواندند و جملاتى را دسته جمعى با صداى بلند تكرارمى‏كردند و اين صدا در پهنه بيابانانعكاس مى‏يافت: اشهد ان لا اله الا الله، و اشهدان عيسى روح الله، و اشهد ان محمدا (ص) حبيب الله.

اين كلام حق بود و گويندگان آن، راهبان و زاهدان مسيحى بودند كه در معبدخويش گرد آمده و مراسممذهبى را برگزار مى‏كردند!

روزبه با شنيدن اين كلمات منقلب شد و احساس مى‏كرد روزنه كوچكى از اميد درقلبس تابيده است. به دنبالاين اميد وارد كليسا شد و از راهبى درخواست كرد تا او رابه دستورات كيش خود آشنا كند، راهب هم چندمسئله مربوط به خداشناسى براى‏«روزبه‏» بيان داشت.

روزبه به يگانگى خدا شهادت داد و به رسالت‏حضرت عيسى‏بن‏مريم (ع) اعتراف‏نمود، آن وقت‏با اين اعتقادمذهبى، انقلاب درونيش اندكى آرام گرفت، بعد تصميم‏گرفت پيرامون دين جديد تجسس بيشترى كند تاحقيقت آن بخصوص جمله:«اشهد ان محمدا حبيب الله‏» برايش بهتر روشن گردد. به دنبال اين تصميماينطورسؤال خويش را آغاز نمود:

مقصود شما از آن جمله آخر، كه همه با هم مى‏گفتيد چيست؟

گفتند: گواهى مى‏دهيم كه محمد (ص) حبيب خدا و پيامبرى است كه انبياء وسفراى الهى به وى ختممى‏شوند، او پيغمبر آخرالزمان است.

روزبه با شنيدن اين سخن تكان خفيفى خورد و احساس نمود بيش از پيش قلبش باآرامش خاصى انس گرفت،و روشنى اميدواركننده‏اى دلش را نورانى ساخت.

روزبه، آن روز به خانه برنگشت و شب را هم در كليسا ماند و به عبادت و انجام‏فرامين دينى پرداخت.

در آتش فراق!

فروخ‏بن‏مهيار و خانواده‏اش براى غيبت فرزند خويش، سخت پريشان خاطرشدند و افرادى را به اين طرف و آنطرف براى پيدا كردن «روزبه‏» گسيل داشتند،آتش فراق در قلب بستگان و بخصوص پدر «روزبه‏» شديدا زبانهمى‏كشيد و سراسروجودش را اضطرابى كه نشانه غم و اندوه شديد بود فرا گرفته بود.

فروخ، خود نيز بيش از ديگران اشك مى‏ريخت و به دنبال گمشده محبوبش درتلاش و تكاپو بود.

بعدازظهر روز دوم، همانطور كه «فروخ‏» فاصله بين ده و مزرعه را مى‏پيمود، نواى‏ملايمى از پشت ديوار توجهشرا جلب كرد، صاحب صداى عقب ديوار، روزبه بود.

آرى، فرزند عزيز «فروخ‏» پشت ديوار زمزمه مى‏كرد و مى‏آمد و چهره‏اش گرفته وغم آلود به نظر مى‏رسيد!

- واى، روزبه جان تويى؟ عزيزم كجا بودى؟ آيا ترا به خواب مى‏بينم؟

عزيزا ، از فراقت‏خسته و نالان و گريانمز سوز هجرت اى جانا، گرفته قلب و چشمانم

نور چشمم! پرده نازكى جلو چشمهايم را گرفته و درست تو را نمى‏بينم!

فروخ، روزبه را در آغوش كشيد، صورتش را بوسه باران كرد و با چند قطره اشك‏شوق چهره غبار آلود «روزبه‏» راشستشو داد و اضافه كرد: روزبه جان! پسرم! كجابودى؟ چرا ديشب به خانه نيامدى؟!

ولى فروخ آنچه را اصلا انتظار نداشت‏شنيد!

- پدر، من حوصله حرف زدن ندارم! دست از من بردار! من مضطربم! در سينه‏ام‏جوشش و غوغايى به پاست! درالتهاب و انقلابم! يك نيروى باطنى مرا مجنون كرده‏است...

- روزبه جان! چه مى‏گويى؟ از اين حرفهاى ناموزون و پراكنده منظورت چيست؟

- پدر جان! من به نماز و دعا مشغول بودم و به جهان تازه و روشنى قدم گذاشته‏ام،از پرستش آتش و موجوداتبى‏ثبات بى‏زارم و با قلبى لبريز از شور و علاقه، به‏آفريدگار لايزال جهان دل بسته‏ام.

من بخدايى معتقد شده‏ام كه، پديد آورنده سراسر موجودات است، حتى آتشى كه‏شما معبود خويش مى‏دانيد!

فروخ كه انتظار چنين حرفهايى را نداشت، با شنيدن سخنانى كه پيكره كيش‏مجوسيت را متلاشى مى‏ساخت،مو بر بدنش راست‏شد!

اما براى اين كه اين نغمه را در گلوى «روزبه‏» خفه كند و فرزند را مرعوب سازد، تامبادا از آن پس لب به اين گونهسخنهاى ناستوده گشايد، نخست او را نصيحت كرد وگفت: دين اجداد تو از دين اينان بهتر است. اما وقتىنصيحت‏سودى نبخشيد، به‏كارگران خود دستور داد «روزبه‏» را تنبيه كنند، تا شايد بدين وسيله از عقيدهتازه‏اش‏دست‏بردارد! اما، روزبه، زير بار نرفت و گفت: اينان مردمانى هستند، كه خداى يگانه‏را عبادت مى‏كنند ونماز دعا انجام مى‏دهند، ولى شما آتش را مى‏پرستيد!

به جرم عشق!

به جرم عشق توام، مى‏كشند و غوغايى استتو نيز بر لب بام آ، كه خوش تماشايى است (5)

آرى، روزبه را زدند، بدنش را درهم كوفته و مجروح ساختند و بيهوش روى زمين افتاد!

وى را به جرم اين كه موحد و خداپرست‏شده بود شكنجه دادند، پايش را به‏زنجير بسته و به تنگناى چاهى بهزندان كشاندند، چون به هوش آمد خويش را درگودال تاريك و نمور چاهى مشاهده كرد (6) .

اى دل اندر بند زلفش، از پريشانى منالمرغ زيرك چون به دام افتد، تحمل بايدش

درب زندان با قفلى محكم به روى روزبه بسته شد و او را با دست و پاى بسته براى‏مدت نامعلومى به حبسكشيدند، اما روزبه زندان را جاى خلوت و امن و امان ديد،ديگر آنجا سخنان پوچ و بى‏اساس نمى‏شنيد و ملال وآزار از دست مجوسيان‏نمى‏ديد، در چنين حالى در آن نهانگاه، روى به درگاه خداى آورد، و زبان به راز و نيازومناجات و ستايش حق گشود.

خاك درت بهشت من، مهر رخت، سرشت منعشق تو، سرنوشت من، راحت من، رضاى تو

آرى، نور يكتاپرستى و خداشناسى همراه با نيروى جاذبه و عشق‏گرم خداوندى‏به كانون قلب روزبه ريخت وسراسر وجودش را گرمى عميقى فرا گرفت، او عاشق‏حق گشته بود.

عشق همان واژه ميمون و مقدس، چراغ فروزان زندگى جاودانى و ريسمان‏مهاركننده دلهاى پاك و باصفا.

بارى، محبت چون نسيم ملايمى روح را مى‏نوازد، اين نسيم ملايم همواره شدت يافته‏تا جايى كه به صورتطوفان سهمگين در كانون جان آدمى غوغايى به پا مى‏كند! گاهى‏رسوايى‏ها به بار مى‏آورد، و زمانى هم انسانهامى‏سازد و قهرمانها مى‏آفريند!

تنگناى زندان

روزبه، را در زندان واگذاشتيم و اندكى پيرامون عشق و محبت‏سخن گفتيم، ازاينجا باز وارد زندان مى‏شويم تاببينيم به قهرمان ما چه گذشته است؟

روزها يكى پس از ديگرى سپرى مى‏گشت و روزبه همچنان در فضاى گرفته وتنگناى دردناك زندان به سرمى‏برد، اما به محبت و ايمان قلبيش پيوسته افزون‏مى‏گشت، و خلاصه عشقى سوزان و ملكوتى بر جانشحكومت مى‏كرد، عشقى‏جاويدان و عشقى مبارك و مسعود. آرى، عشق به حقيقت و پناه گاه همه جانها.

روزبه، همانطور كه در زندان بود به وسيله خدمتگزار خانه جستجوى خود راپيرامون آيين جديدى كه اختيارنموده بود ادامه مى‏داد، خدمتگزار را محرمانه به‏كليسا مى‏فرستاد تا از اوضاع همكيشان خود با خبر شود و نيزكشف كند كليساى‏مركزى و پايگاه اصلى آن دين در كجاست؟

تا اين كه كشيش به وسيله خدمتگزار به روزبه خبر داد كه كليساى بزرگ در «شام‏»است! بار ديگر روزبهخدمتگزار را فرستاد تا اگر كاروانى به سوى شام مى‏رود به وى‏خبر دهند، تا او هر طور شده خود را به شامبرساند. پيشواى كليسا كه از جديت‏يك‏جوان تازه مسيحى به شگفتى افتاده بود، او را به وسيله همان خدمتگزارمورد محبت‏و تشويق قرار مى‏داد، و پيشنهاد او را هم پذيرفت و يك روز كه كاروانى از شام به‏ايران آمده بود و پساز فروش كالاى تجارتى، تصميم بازگشت را داشت، اين خبر رابه وسيله قاصدى مخفيانه با «روزبه‏» در ميانگذاشت.

با شنيدن اين مژده مسرت بخش، قلب روزبه، لبريز از نور اميد، چشمانش روشن‏و پرفروغ، و اعصابش نيرومند واستوار گشت، و درست‏يك حالت‏شادى همراه بامتانت و خضوع به وى دست داد. ضميرش جوشى زد و فكرعميقى به سرعت‏برق به‏مغزش خطور كرد، بالاخره دين جديدى را كه پذيرفته‏ام مرا به خدا معتقد ساختهواصلا وجدانم به من فرمان مى‏دهد، يك قدرتى مافوق تمام قدرتها بروجود من‏حكومت مى‏كند، پس چرا چنگبه دامن آن قدرت بزرگ نزنم و رهايى و آزادى‏خويش را از او درخواست ننمايم؟

اين كار كه ديگر احتياج به حربه و سلاح گرم ندارد، در همين زندان مى‏توانم اين‏كار را آغاز كنم، خوشبختانهوسايل آزادى در همين تنگناى زندان وجود دارد،وسايلى كه هميشه همراه بشر است و در تنهايى و تاريكى‏هابيشتر مؤثر است.

اين وسيله‏ها، دل شكسته و مجروح وقلب لطيف و حساس است، اين وسيله‏هااشك گرم چشم مى‏باشد كهنمايانگر عالى‏ترين احساسات بشرى است.

چند قطره اشك گرم از چشمهاى روزبه بيرون دويد و صورتش را شست‏وشويى داد و روى خاكها فرو لغزيد. آهگرمى از دل برآورد، آه فضاى تاريك‏زندان را شكافت و... چون تير به هدف اصابت نمود.

راز و نياز

بار خدايا! در خلوتگاه انس، در اين دخمه خاموش، در اين عالم تنهايى و بى‏كسى‏و در اين دل شب، دستگنهكارم را به آستان پاك و با عظمت تو دراز مى‏كنم و از ذات‏هستى بخش تو مدد مى‏جويم، چنان اميدوارم كهاز گناهم چشم در پوشى و مرا از اين‏قيد و بند باز رهانى.

اى آفريدگار محبوب! اينك ذره‏اى هستم كه در سايه معرفت‏به تو شرف بندگى‏يافته‏ام.

اى واقف اسرار ضمير همه كسدر حالت عجز، دستگير همه كس

كار من بيچاره، قوى بسته شدهبگشاى خدايا، كه‏گشاينده تويى (7)

اين ناله‏ها كه از دل شوريده و دردمندى بر مى‏خاست امواج فضا را شكافت و درعالم قدس طنين انداخت، آنگاه«روزبه‏» احساس نمود از جايى بدو چنين گفتند:

هان اى «روزبه‏» به نيروى غيبى ما خوشدل و به سعادت هميشگى خود دلبندباش، عقيده استوار خويش راحفظ كن و از اين كه چند روز محبوس گشته‏اى قدم ازتعقيب هدف باز مدار.

تو به خاطر ما از خوشى‏ها و لذت‏ها چشم فرو پوشيدى و دلباخته به سوى دوستى‏ما دريچه جان گشودى، بهجهان زودگذر و سرگرمى‏هاى دنيا پشت پا زدى، از آنهاوارستى و به ريسمان مودت و محبت ما دل بستى، اىجوان جوانمرد! هم اكنون از بندو زنجير زندان نجات يافتى، به هر سو مى‏خواهى گام بردار، و به آنجا كهدلت‏مى‏خواهد روان شو، همه جا در پناه ما هستى.

روزبه، كه تا آن هنگام در بهت عميق و موحشى فرو رفته بود، و با سكوت وسكون اين آوا را گوش مى‏داد ناگاهقلبش تپيد، لرزشى بر اندامش دويد، جرقه نورى‏به كالبدش جهيد و چشمهاى كم ديد و مخمورش را فروغىبخشيد.

دست و پاى بسته خويش را آزاد ديد، از جا حركت كرد و به‏وسيله روشنايى اى كه‏از روزنه‏اى تابيده بود، دربزندان را شناخت، قفل را گشود و سپس از خانه خارج‏شد و راه كليسا را پيش گرفت، پيرمرد ريش سفيدىبيرون درب كليسا به انتظار او بود.

روزبه، با ديدن او خوشحال شد و احساس نمود جان تازه‏اى يافته است، به سوى‏او حركت كرد، پيرمرد نزديكشد، هنوز چند قدم فاصله داشتند كه پيرمرد آغوش‏گشود و روزبه را در بغل گرفت.

همچو يعقوب نشستم سرراهت، من محزونتا كه از يوسف گم گشته، به كنعان خبر آيد

كشيش «روزبه‏» را به كليسا برد، تا آن گاه كه كاروان شام كوچ كند، وى را به افراد آن بسپارد، تا به شام برسانند.

«شام سرزمين وسيعى بود، كه طول آن از «فرات‏» تا «عريش‏» مدت بيست روز راه‏پيمودن بود، و عرض آن از كوه«طى‏» تا «درياى روم‏» را، در برمى‏گرفت‏» (8) .

ترك وطن

من آن مرغم كه از شوق قفس، ترك وطن كردمنكرده هيچ مرغى در چمن، كارى كه من كردم

اگر در سينه مى‏سوزانمت، بر من ببخش اى دلتو را شمع مزار آرزوى خويشتن كردم

روزبه زادگاه خود را ترك گفت. اما در چنين وقتى آيا به پدر و مادر و بستگان‏روزبه چها گذشته است، كه جوانمحبوب خود را از دست داده‏اند؟ شايد از آن روزبه بعد خانه مجلل «فروخ‏بن مهيار» كه آراسته به هر گونه وسايلآسايش زندگى بود،ديگر صفايى نداشت و چهره مخوفى به خود گرفته و به ويرانه و غمسرايى مبدل شده‏بود!

خانه‏اى كه ساليان درازى «روزبه‏» را در دل خود پرورانده و آرزو مى‏كرد روزى‏وجود او درخت تنومندى گردد و ازميوه‏هاى شيرين آن بهره‏مند گردد، تازه نهالش‏پژمرده و برگهايش خزان شده! و بالاخره سيماى جگر گوشه«فروخ‏» از نظر پدر ومادر، ناپديد گشته است.

بارى، از دورى او همه اشك ريختند، افسرده گشتند و با رنج و غم جانكاهى دست‏به گريبان شدند، تا جايى كهكانون گرم و با صفاى خانواده «فروخ‏» به صحنه دردناك وملال‏آورى مبدل گشت!

اما روزبه، همچنان به همراه كاروانى كه مسير شام را مى‏پيمود با دلى گرم و لب ريزاز عشق و علاقه حركت مىكرد و همواره با ياد محبوب گمشده‏اش شاد و خرم بود وقدمهايش محكم و سريعتر به جلو مى‏رفت.

كوى جانان را، كه صد كوه و بيابان درره است.

رفتم از راه دل و ديدم كه ره، يك گام بود!

كاروان شام

كاروان شام فاصله دور و دراز بين ايران و شام را مى‏پيمود، روزها كه اشعه طلايى‏آفتاب شلاق‏وار به سينه تپه‏هامى‏خورد و حرارت آفتاب شدت مى‏يافت، در نتيجه‏دامنه صاف و هموار بيابان به جهنم سوزانى مبدل مى‏گشت،آن وقتى كه پيكركاروانيان زير قطرات گرم و تعب بار عرق رنج مى‏برد، و خلاصه هنگامى كه تراكم‏فشار هواىسوزان قافله را از رفتن باز مى‏داشت، جلودار قافله همراهان را كنارگودال آبى كه درخت‏سبزى بر سر آن روئيدهبود و به قسمتى از آن سايه مى‏افكند، ومعمولا هر كاروانى در آنجا براى صرف غذا و رفع خستگى توقف مى‏كرد،راهنمايى‏نمود.

شترها را خواباندند، بارهاى تجارتى را از پشت‏شترها مى‏گشودند، به شترهاعلف و خوراك مى‏دادند، همگى كنارگودال كوچك و كم عمق آب حلقه‏وار گردمى‏آمدند و هر كس سفره غذايى را كه همراه آورده بود باز مى‏كرد وبراى خوردن وتجديد قوا در ميان مى‏گذاشت، اما روزبه....

آيا اين جوان چگونه فكر مى‏كرده است؟ آخر او در خانواده اصيل وآبرومند «فروخ‏» در كمال ناز و نعمت زندگىمى‏كرده، مسافرت بيابانى نكرده‏و خستگى و رنج را نديده است، بى‏خوابى نكشيده و شترسوارى نكرده است‏والان شايد غذايى هم در سفره ندارد، كه لااقل رفع گرسنگى كند! اما استقامت‏روحى وى بيش از اينها بود كه، دراثر اندك گرفتارى سست گشته و از مقصدخود منصرف شود، زيرا با اطمينان، عقيده داشت كه، براى رسيدن بهآرمان‏و الا و بلند، قطعا مشكلات طاقت‏فرسايى سد راه مى‏شود، مى‏دانست كه گل وريحان چيدن، خار بهست‏خليدن دارد و ناگزير بايد صبر و بردبارى را پيشه‏ساخت و با موانع و مشكلات جنگيد تا سرانجام به آستانمقصود رسيد.

نابرده رنج، گنج ميسر نمى‏شودمزد آن گرفت جان برادر، كه كار كرد

آن كو عمل نكرد و عنايت اميد داشتدانه نكشت ابله و دخل انتظار داشت (9)

وقتى حرارت دردناك آفتاب تخفيف مى‏يافت و شنهاى سوزان جاده كم كم سردمى‏شد، كاروانيان بارها را برشترها مى‏بستند و راه را پيش مى‏گرفتند، طولى نمى‏كشيدكه خورشيد نورافروز از پيشانى آسمان عقب قلهكوه مى‏خراميد و جانب افق را به‏وادى خون آلود و دردناكى مبدل مى‏ساخت! چند دقيقه بيش نمى‏گذشت كهشب به‏سيماى جهان پرده ظلمت و سياهى مى‏كشيد و جهان را در بهت و سكوت دهشتناكى‏فرو مى‏برد. كاروانبه آرامى جلو مى‏رفت و سينه پهن بيابان را مى‏شكافت و آخرهاى‏شب كه كاروانيان خسته مى‏شدند بارها راپايين مى‏آوردند و براى چند ساعت‏استراحت مى‏كردند.

حوالى صبح كه سياهى شب زايل مى‏گشت و چهره افق به خنده باز مى‏شد، بارديگر بارها را بر شترها مى‏بستندو همچنان مسير خويش را دنبال مى‏كردند، تا شب وروزهايى سپرى شد، دشتها و بيابانها را پشت‏سر گذاشتند وبه شام رسيدند.

در مكتب راهب

افرادى كه كالاى تجارتى داشتند، هر كدام براى فروش متاع خويش، به سوى‏كاروانسرايى روان شدند، اما«روزبه‏» شايد اندكى استراحت نمود تا از خستگى وكوفتگى راه بيرون آيد.

سپس به جستجوى كليسا و اسقفى كه ايران را براى زيارتش ترك گفته بودپرداخت. به گفته بعضى، شايد هملوحى را كه اسم راهب ايرانى بر آن نگاشته بودهمراه داشت. بهر حال با راهنمايى رهگذران، كليسا را شناخت وبدانجا قدم نهاد،لوح را نشان داد و اظهار كرد: تازه اين دين را پذيرفته و براى تكميل اطلاعات بيشترپيرامونآن، ديار خويش را ترك گفته و قصد اقامت و خدمت در كليسا را دارد.

اسقف، يعنى واعظ مسيحى كه مقام بالاترى از كشيش داشت، به روزبه خوش آمدگفت، از او استقبال كرد و او رادر آغوش گرفت و صورتش را بوسيد.

رواق منظر چشم من، آشيانه تواستكرم‏نماى و فرود آ، كه خانه خانه تو است (10)

روزبه كه همچون تشنه‏اى كه در بيابان بى‏آبى تشنه گرفتار شده باشد، و به هر سوبراى يافتن آب تلاش كند، بهدنبال پيشواى دينى مى‏گشت تا در سايه رهبرى آن‏سعادتمندانه زندگى كند، وقتى اسقف را ديد، پنداشت‏بهمقصود خود رسيده است!

وى با راهنمايى اسقف وارد كليسا شد، در مقابل دستورات دينى كليسا سر تسليم‏فرود آورد، دعا و نماز مى‏خواندو به برنامه‏هاى دينى عمل مى‏نمود و به اسقف نيزخدمت و احترام مى‏كرد.

در چنگال مرگ

روزبه، روزهايى را بدين منوال در مكتب آن پيشوا گذرانيد، رفته رفته رنگ چهره‏پيرمرد راهب، به زردىغم‏آلودى گراييد، و ديرى نپاييد كه مرگ به سراغش آمد.

راهب، جان به جان آفرين تسليم كرد و «روزبه‏» را بدين مصيبت افسرده وبى‏سرپرست گذاشت. شايد هم روزبه،از اين مرگ خيلى نگران نبود، زيرا از اخلاق ورفتار پيرمرد راهب چندان روى خوشى نديده بود، زيرا وى اهلگفتار بود نه عمل، وهدفى جز شكم‏پرستى و خوشگذرانى نداشت!

اين راهب، كه منظورش غير از مال اندوزى و انباشتن ثروتهاى افسانه‏اى چيزديگرى نبود، مسيحيان را بهپرداختن صدقه و انفاق به كليسا وادار مى‏نمود.

وى مدعى بود، با اندوختن اين مبالغ به مصالح و مسائل مذهبى رسيدگى خواهدكرد، در حالى كه با كمالتاسف حتى دينارى از آن را هم به مصرف كليسا و مؤسسات‏مذهبى و احيانا رسيدگى به وضع دردناك بى‏نوايانو طبقات ضعيف و افتاده اجتماع‏نمى‏رسانيد!

تظاهر دردناك

راهب مى‏گفت: قوت و غذاى فردا را ذخيره نمى‏كنم، طلا و نقره انباشته نمى‏سازم.بعضى هم مسئله ترك دنيا رابه قدرى جدى گرفته‏اند، كه شخصى مى‏گويد: به راهبى‏گفتم: ببين اين سكه‏ها از كداميك از پادشاهان است؟

او قبول نكرد و گفت: «نگاه كردن به مال دنيا منهى عنه است!» اما آن پيرمردراهب طلاها را مى‏گرفت و درخمره‏هاى سفالين ذخيره مى‏كرد تا به هفتاد هزار ديناررسيد و آنگاه خمره‏هاى طلا را در جايى مخفىمى‏ساخت!

مسيحيان كه رهبر مذهبى خويش را از دست داده بودند بر سر جنازه‏اش اجتماع‏كردند، تا بدن او را به خاكسپارند، اما «روزبه‏» كه اعمال ناپسند راهب را از دور ونزديك مشاهده كرده بود، برخود لازم دانست ناروايى‏هاىاخلاقى او را روى دايره‏بريزد و به مردم بفهماند، اين رهبر مذهبى فقط رنگ ديندارى به اعمال خود زده بود،امادر واقع لياقت اين مقام حساس را نداشته است! اين تصميم روزبه، لباس عمل به‏خود پوشيد و مردم را با خبرساخت كه راهب زرهاى زيادى را در محلى پنهان كرده‏است!

راز نهفته هويدا شد، زرهاى اندوخته را كشف نمودند و بدن راهب سالوس ورياكار را در مجمع عمومى بهچوبه‏دار كشيدند و بعد سنگسارش كردند، تا شايد اين‏عمل سرمشق ديگران گردد!

بدين نحو ستاره زندگى سرپرست مذهبى «روزبه‏» غروب كرد و صحنه كليسا ازلوث وجودش پاك شد! تودهترسايان انجمنى تشكيل دادند و پيرمرد زاهد و عابد،دانشمند و فاضل و راستگو و درست كردارى را، آن طور كهخواسته آنان بود، به‏سرپرستى و رهبرى كليسا برگزيدند.

پيرمرد به دنيا اعتنايى نداشت و دلباخته و دوستدار آخرت بود و در حسن اخلاق‏و تصفيه نفس و رياضتها همسر آمد اهل زمان خويش بود، و روزبه همچنان درمكتب پيشواى خود به عبادت و آموختن معارف مذهبىمشغول بود.

پيشواى جديد

پيرمرد كشيش عمرى را درسايه تقوى و پرهيزكارى سپرى نموده و براى «روزبه‏»رهبرى شايسته بود، تا آنجا كهروزبه او را بسيار دوست مى‏داشت (و بعدها هم‏داستان فضل و مقام او را براى «ابن عباس‏» تعريف مى‏كرد) و باجديت تمام درمكتبش آراء و رسوم مسيحيت را بطور كاملتر فرا مى‏گرفت. روزبه در درون خوداحساس اعتماد وآرامش مى‏كرد و بدين جهت فصل جديدى از زندگى خويش راباصفا و كاميابى آغاز نمود. و روزگار طولانى را درمكتب او به آموزش و عبادت‏مى‏گذرانيد، كه آثار مرگ در سيماى راهب هويدا شد، روزبه چون مرگپيشواى‏خويش را قطعى دانست، براى كسب تكليف، در حالى كه قدمهايش مى‏لرزيد و قلب‏نازكش در قفسهسينه به سختى مى‏تپيد و از چشمان پرفروغش قطرات‏سيمگون‏اشك فرو مى‏چكيد، به حضور راهب شتافت و بااظهار ناراحتى چنين گفت:

هان، پدرجان! اكنون كه جهان را وداع مى‏گويى و مرا بى‏سرپرست مى‏گذارى، كجابروم و به چه كسى روى آورمكه بتوانم راز درون خويش بدو بگويم؟ و در زندگى‏رهبر و رهنمايم باشد؟

ديده‏ها از توپرآب است و مرا پرخون استانس چندان كه فزونست، فراق افزون است

راهب گفت: روزبه جان! فرزندم! افسرده مشو، غم به دل راه مده، و اندوهناك‏مباش، به خدا توكل كن و دلخوشدار كه خدا در هر حال نگهبان توست و قطعاياريت‏خواهد كرد. مواظب باش اندرزهايم را از خاطر نبرى وسفارشهايم را به بوته‏فراموشى نسپارى، خداى را همواره بر اعمال و كردار خويش ناظر بين و از ياد حق‏هيچگاهغافل مشو!

پس از من به سوى «موصل‏» رحل اقامت افكن، چون من در شام و حوالى آن‏كشيش صالحى را سراغ ندارم، امادر موصل راهب شايسته و زاهدى هست كه‏بى‏شك براى تو پيشواى خوبى است.

پيرمرد راهب زندگى را شرافتمندانه سپرى كرد و از جهان چشم فروبست.

انطاكيه و اسكندريه

برخى از مؤرخان نوشته‏اند: روزبه، پس از «شام‏» به توصيه راهب آنجا به «انطاكيه‏»رفته و روزگارى را هم دركليساى آنجا سپرى كرده است.

انطاكيه، نيز از شهرهاى حصاردار، در مرز «روم‏» بوده، كه تا «حلب‏» سه روز فاصله‏داشته، و نزديك درياى «شام‏» و«نهر جيحان‏» واقع بوده است.

هم چنين، روزبه، به سفارش راهب قبلى، به كليساى «اسكندريه‏» سفر كرده ومدتى در آنجا مانده است.

اسكندريه نيز، از شهرهاى معروف «مصر» است، كه در شمال غربى «قاهره‏» و دركنار دريا قرار دارد، و آن را«اسكندربن فيلقوس يونانى‏» تاسيس كرده است (11) .

به هر حال، روزبه، پس از مسافرت و ماندگارى در اين دو شهر، روانه «موصل‏» مى‏گردد.

به سوى موصل

«موصل‏» از شهرهاى عراق است و بين دو نهر دجله و فرات، نزديك «اربيل‏» درشمال غربى «بغداد» قرار دارد (12) ومدفن جرجيس از پيغمبران بنى اسرائيل و حضرت‏شيث‏بن‏آدم (ع) و يونس‏بن متى(ع)، در آن‏جا قرار دارد (13) .

روزبه در «موصل‏» هم به كليساى مورد نظر رفت و خود را به وسيله امضاء وگواهينامه راهب شامى معرفى نمود.رهبر آن كليسا نيز روزبه، را مورد استقبال گرم‏قرار داد.

روز به چون به كليسا رسيد نفس عميقى كشيد، از اعماق قلبش آه گرمى كه همراه‏با شادى و سرور وصفناپذيرى بود بر كشيد، روحش آرام گرفت، روانش راحت وسبك شد، سينه‏اش گشاده و وسيع گشت و ديگر ازگرفتگى و فشردگى آن ناراحتى‏نداشت.

سپس براى خدمت‏به كليسا و راهب كه يك نوع عبادت محسوب مى‏شد، كمرهمت‏بست و مشغول انجام وظايفدينى شد، اما اين شادمانى و خوشحالى هم براى‏«روزبه‏» عمر درازى نكرد و بعد از دو سال درخت زندگى رييسكليسا خشكيد. پيرمرد راهب از جهان رخت‏بر بست و قلب آكنده از مهر و علاقه «روزبه‏» را مصيبت‏زده وداغديده ساخت! «روزبه‏» جنازه اين راهب را نيز با مساعى ترسايان دفن نمود،و طبق سفارش و راهنمايى راهب«موصل‏» قبل از مرگ، به سوى «نصيبين‏» روان شدو به آن شهر وارد گرديد.

شهر نصيبين

روزبه در شهر «نصيبين‏» يك سره در جستجوى كليسا برآمد و پس از زحمات‏فراوان، سرانجام به صحنه كليساقدم گذاشت و نامه‏اى را كه راهب موصل به عنوان‏توصيه و معرفيش نوشته بود به كشيش تقديم كرد و موردستايش و تمجيد قرارگرفت.

نصيبين، شهرى بوده در بين النهرين، واقع بين جزيره «ابوعمرو» و «سنجار» بر سرجاده قافله رو «موصل‏» به«شام‏» كه تا موصل نه فرسنگ يا شش روز راه پيمودن فاصله‏داشته است. اين شهر در زمان خلافت عمربنخطاب، سال 18 هجرى به فرماندهى‏«عياض بن غنم‏» فتح شد، و نزديك كوه جودى (همان جايى كه كشتىنوح(ع) قرارگرفت) واقع است.

نوشته‏اند: در نصيبين و قريه‏هاى آن، چهل هزار باغ موجود بوده، كه به زيبايى ومنظره خوش آن مى‏افزودهاست. براى اين شهر روميان حصار محكمى ساخته بودندو آن گاه كه انوشيروان آن را فتح كرد، حصار آن را كاملنمود (14) .

روزبه، در مكتب اين پيشوا نيز، به عبادت و آموختن مسايل دينى پرداخت، و ازفضائل پيشواى زاهد و پرهيز كارخويش، سخت‏خرسند بود.

اما از اين خرسندى هم چيزى نگذشت، و كم كم رنگ سيماى پير مرد نورانى، به‏زردى خاصى گراييد، و آثارمرگ در چهره او نمايان شد.

روزبه با مشاهده اين منظره نگران كننده، از پيشواى خود خواستار شد تا بداندتكليف او بعد از مرگ راهبچيست؟

از وداعت‏به دل آمد، غم يك عمر فراقچون وداع تو چنين است، فراقت چونست؟

راهب با لحنى گرم و صميمانه چنين آغاز سخن كرد:

هان اى فرزند! غمگينم كه ميان ما را مرگ جدايى مى‏افكند و ناچار به حكم قضابايد تن در داد و از چنگال آنگريزى نيست، اما خوشوقتم كه بعد از خود كسى راسراغ دارم كه زاهد و پارسا و پرهيزگار مى‏باشد و خلاصه دراخلاق كم نظير است، تورا راهنمايى مى‏كنم او را دريابى و طوق خدمتگزاريش را به گردن گذارى و سخنانش‏راگوش كنى زيرا خير و صلاح تو در آن است.

در راه عموريه

عمورية، از شهرهاى بزرگ «روم‏» بود، كه اكنون «بروساء» ناميده مى‏شود، اين شهراز شهرهاى با صفاى «روم‏»است، كه در دامنه «كوه مرمره‏» قرار دارد، و در غرب آن‏درياى «قسطنطنية‏» واقع است و تا آنجا سى فرسنگفاصله دارد. عموريه قبل از فتح‏قسطنطنيه، مركز سلطنت «آل عثمان‏» بود (15) اين شهر در زمان خلافت «معتصمعباسى‏»به سال 223 هجرى، با شهر «انقره‏» فتح شد و بزرگترين فتوحات اسلامى به شمارمى‏رفت، اما اكنون ازآن اثرى نيست (16) .

خلاصه، روز به پس از درگذشت راهب شهر «نصيبين‏» آن شهر را ترك گفت و راه‏عموريه را پيش گرفت.

مشعل صبح برافروخته شد، و حجاب از چهره زمين برگرفت، قرص لعل فام‏خورشيد از پس كوه گردن كشيد وآفتاب همچون آب طلا موج زنان به سر وروى گلها و سبزه‏ها، دشتها و چمنها، دره‏ها و جويبارها و بالاخره بهسيماى‏جهانيان روان شد.

سياهى موحش شب گريخت، چلچله‏ها بر فراز باغ و دشت‏به پرواز آمدند وعندليبان به آغوش گلهاى محبوبشانفرو رفتند و نغمه سرايى آغاز كردند.نسيم روحبخش و طرب‏انگيز صبحگاهان از لابلاى برگهاى درختان سبزوخرم نجوى كنان به آرامى مى‏گذشت.

روزبه، پس از چند روز راه پيمايى به عموريه رسيد و مشتاقانه راه كليساى‏معروف را پيش گرفت، به كليسا رسيدو خويشتن را به وسيله نوشته راهب گذشته‏معرفى نمود و كشيش از او تحسين به عمل آورد.

روزبه، نيز با قلبى سرشار از عشق و محبت در كليسا ساكن شد و به عبادت‏پرداخت، امادو سال بيش نگذشت كهآثار مرگ در چهره آن پيرمرد راهب هم نمايان شد.

اشك حسرت!

پدر روحانى در آستانه مرگ قرار گرفت، روزبه كه آن همه رنج و مشقت مسافرت‏را تحمل كرده بود، وقتى وضعرا چنين ديد با دلى افسرده و غمگين و با چهره‏اى‏گرفته و اندوهناك نزد راهب رفت، البته مرگ دردناك هرراهبى براى «روزبه‏» سررشته تازه‏اى را باز مى‏كرد و خاطره‏هاى غم‏انگيزى را كه در ضمير ناخودآگاهش‏محبوسبود ظاهر مى‏ساخت، و خلاصه آن رويدادهاى تلخ به صورت موجودات‏مرموزى درآمده بود و او را گاهى آزارمى‏داد!

روزبه در كنار پدر روحانى اندكى اشك ريخت و اظهار داشت از مرگ او بسيارغمناك و غصه‏دار است و خواستارشد، كه از آن پس به كجا برود؟

راهب در بستر بيمارى نگاه غمبار و مايوسانه‏اى به اطراف افكند و دستش راآهسته به علامت عطوفت روىشانه روزبه گذاشت و لبهاى كبودش حركت‏خفيفى‏كرد واين طورلب به وصيت گشود:

روزبه جان! گرامى فرزندم! لابد مرگ من تو را غمناك ساخته است؟ آيا چاره‏چيست جز تسليم و تمكين دربرابر فرمان الهى؟

زادن و كشتن و پنهان كردندهررا، رسم‏وره ديرين است (17)

آرى، فرزندم در اين حوادث دردناك كه با تو دست‏به گريبان مى‏شود افسرده‏مشو، صبر و شكيبايى را پيشه‏ساز،كه پيروزى در گرو تحمل سختى‏ها و استوارى‏است.

روز به مايوسانه كنار راهب نشسته بود و بغض جانكاهى گلويش را سخت‏مى‏فشرد و پيوسته قطرات سيمگوناشك از روى گونه‏هايش فرو مى‏غلتيد، سكوت‏خفقان بارى بر مجلس حكومت مى‏كرد، ناگاه راهب تكانى خورد،ابروهاى بلند وپرپشتش بالا رفت و چشمهاى درشت و روشنش را كه از آنها آثار مهر و عطوفت‏مى‏باريد به روزبهدوخت و اين گونه بشارت داد:

ظهور پيامبر خاتم!

فرزندم! مژده!... مژده... بعد از من خيلى جست و جو مكن و به هر سو بى‏جهت‏مشتاب! آرى، به زودى از مكهميان دوسنگستان و شوره‏زار، آنجا كه درخت‏خرمابسيار مى‏رويد، پيامبرى عاليمقام، امين و درستكار، وخداشناس و خوش اخلاق،از طايفه عرب به رهبرى توده انسانها برگزيده خواهد شد، كه بر اساس آيين‏توحيدىابراهيم(ع) سخن مى‏گويد و براى همه جهانيان قائد و پيشواى شايسته‏اى‏خواهد بود.

بنابراين، هرچه زودتر او را پيدا كن و لحظه‏اى از خدمتش غافل مشو. پسر جان‏براى اين كه چشم و گوش بستهنباشى و فريب هر كسى را نخورى و نپندارى كه اورسول موعود است، با اين نشانه‏ها كه اينك مى‏گويم او راشناسايى كن:

ميان دو كتف آن پيامبر مهرى از علامتهاى پيغمبرى است، صدقه نمى‏خورد، ولى‏بخششها و هديه‏ها رامى‏پذيرد.

اكنون تو را به او سپردم، در اين راه هيچگونه درنگ مكن و به جست و جوى اواقدام كن.

قافله عرب

اى طبيب دردمندان، وى دواى عاشقانپرسشى كن، كزوجودم نيم‏جانى‏بيش نيست (18)

چراغ زندگى راهب خاموش شد، بدنش را به خاك سپردند و روزبه طبق سفارش‏كشيش براى مسافرت بهسرزمين حجاز به جست و جو بر آمد، تا رفيق راه پيدا كند،خبردار شد يك كاروان تجارتى عازم سرزمين حجازاست، پيش بزرگ قافله رفت وقصد خود را با وى در ميان گذاشت و قرارداد كرد، در صورتى كه به همراهىكاروان‏او را به حجاز ببرند، تعدادى از گاو و گوسفندانى را كه در عموريه خريدارى كرده‏بود، در مقابل زحماتآنها، بدانها واگذار نمايد، و رئيس قافله هم اين قرار داد راپذيرفت.

سفيده صبح طالع گشت و روشنايى افق شفاف، پيكر موهوم ظلمت را متلاشى‏ساخت و سيماى جهان روشنشد.

شيپور حركت‏به صدا درآمد، كاروانيان بارها را بر پشت‏شترها بستند و كاروان راه‏حجاز را پيش گرفت.

دهشت‏شب!

شب فرا رسيد، شبى غمرنگ و تاريك، شترها در جاده باريك بيابان، دامنه صحرارا مى‏پيمودند و صداى زنگشترهاى كاروان و آواى مخصوص حداى ساربانان كه‏براى سرعت‏حركت‏شترها سر داده مى‏شد، سكوت شب رامى‏شكست.

سياهى شب سنگين بود، سكوتى رعب آور برهمه جا دامن گسترده بود،صحرا و دره‏ها در كام ابهام و خاموشىفرو رفته بودند و از موجودات، جزحيرت و بهت چيزى ديده نمى‏شد. كم كم از جانب افق نور خفيفىهويدامى‏شد، ماه اين مشعل آسمانى، آهسته و آرام از پشت كوه بيرون مى‏خراميد وگاهى هم چون دخترانمعصوم كه آستين جلو صورت مى‏گيرند، پشت لكه‏ابرهاى سفيد و پراكنده ناپديد مى‏گشت، وقتى هم عقب لكهابر سياهى پنهان‏مى‏شد، شايد مى‏خواست جنايات بشر و حق كشيهاى اين موجودات دو پا رانبيند، شايد شرمداشت از اين كه ناظر بى رحمى‏ها، چپاول‏گرى‏ها، هتاكى‏ها،دورويى‏ها و خلاصه فضاحت و فجايع بشريت‏باشد!

آرى، ماه خجالت مى‏كشيد اين خيره‏سرى‏ها را ببيند! شعاع گرفته و تيره‏رنگ ماه روى درختها، بوته‏هاى خار،تلها و تپه‏ها، تخته‏سنگها و خاكهامى‏تابيد و اندكى از نور آن كاسته مى‏شد.

به هر حال، كاروان همچنان به راه خود ادامه مى‏داد، تا اين كه به «وادى القرى‏»،يعنى ناحيه‏اى كه بين شام ومدينه قرار داشت، داراى دهكده‏هاى زيادى بود و پيامبراسلام به سال هفتم هجرت آن جا را فتح كرد، و ازست‏يهوديان خارج نمود (19) ، واردشد.

دوران بردگى!

اما متاسفانه، انديشه مرموزى كه در ذهن ساربانان بيابانى درباره روزبه نقش بسته‏بود، به مرحله عمل درآمد،همان افراد بيابانى با قيافه‏هاى چركين و سوخته، همان‏انسان‏نماهاى ديوسيرت، آرى همان گرگهاى آدم‏نما، بهتوطئه سياه و شوم خود لباس‏عمل پوشاندند و روزبه پارسى را در (وادى القرى) چون بردگان حلقه به گوشبه‏يك مرد يهودى فروختند!

آه... اى انسانها! اى گل سر سبد مخلوقات! اى مشعلداران هدايت! اى‏پرچمداران شرف و آزادى! ما چه مى‏دانيمكه در زير نقابهاى متظاهرانه افراد،چه انديشه‏هاى شوم و افكار مسموم انسانيت‏سوزى كمين كرده است وگاهى‏موجوديت نسلها را تهديد به نيستى مى‏كند؟! و چه كار داريم افراد را معاينه‏كنيم تا براى معالجه،مسؤوليتمان بيشتر و خطرناكتر گردد؟!

بالاخره، ساربانان پشمينه‏پوش عرب، يك انسان را همچون كالا به بردگى‏فروختند، و يك مرد يهودى معروف به«شجاع‏» از طايفه «بنى قريظه‏» او را از يهودى‏اول خريدارى كرد.

روزبه، وقتى به محله «بنى قريظه‏» رسيد و درختان خرما را ديد، سخن راهب‏يادش آمد كه گفته بود: آنجايى كهپيامبر خاتم مبعوث مى‏گردد، درختان خرماوجود دارد و...

برق اميدى در چشمهاى روزبه موج زد، التهابش تسكين يافت و نجوايى‏اطمينان‏بخش در گوش جانش طنينافكند و دوباره هيجان و تپش شديدى‏در دلش ريخت!

وعده وصل چون شود نزديكشعله عشق، تيزتر گردد!

اما روزبه، بيش از چند روزى در ميان آن طايفه زندگى نكرد و يهودى ديگرى ازقبيله «بنى كلب‏» او را خريدارىنمود و به مدينه برد، روزبه وقتى از ميان كوچه‏هاى‏تنگ و گردآلود نخلستانهاى مدينه مى‏گذشت و آثارى را كهراهب خبر داده بودمى‏ديد، هر لحظه به جرات و اطمينانش افزوده مى‏گشت، و پس از آن همهناراحتى‏هاى‏جانكاه و طاقت فرسا، آينده بهتر و روشن‏ترى را براى خود پيش‏بينى مى‏كرد.

پيوسته، با خيال رخ تو، در آتشموين‏طرفه، آتشى‏است‏كه، مى‏سوزم‏و خوشم

روزبه پارسى در شهر تاريخى مدينه كه دوران بردگى را طى مى‏كرد، كارهاى‏صاحبش را انجام مى‏داد و هرلحظه براى نجات خويش دقيقه‏شمارى مى‏نمود!

مژده وصال

مژده اى دل، كه مسيحا نفسى مى‏آيدكه زانفاس خوشش، بوى كسى مى‏آيد (20)

يكى از روزهايى كه روزبه در نخلستان اربابش در بالاى درخت مشغول رسيدگى‏و مرتب كردن درختان و ياچيدن خرما بود، در حالى كه رسول خدا(ص) به «قبا» (21) وارد شده بود، ناگهان پسر عموى اربابش با اضطراب ونگرانى خاصى كه از تاسف وناراحتى شديد او حكايت مى‏كرد، وارد شد و عموى خود را اين طور مخاطب قرارداد:

خدا بكشد طايفه «بنى قيله‏» (22) را، اين مردمان خودسر و خودراى دور شخصى‏جمع شده‏اند، كه از مكه آمدهاست و آنان او را پيامبر و راهنماى بشريت مى‏دانند!

روز به با شنيدن اين سخن شتابان از درخت‏خرما پايين آمد و در حالى كه دركانون قلبش يك نوع اضطرابآميخته با نويد احساس مى‏كرد، جلو رفت و پرسيد:هان! جريان چيست؟ چه واقعه‏اى روى داده است؟! شخصىكه مى‏گوييد از مكه به‏«قبا» آمده، كيست و منظورش چيست؟

مرد يهودى در برابر اين سؤالات عجولانه، سخت غضبناك شد، چشمانش قرمزگشت، چهره در هم كشيد ومشت محكمى به سينه «روزبه‏» فرو كوفت! آن گاه با لحن‏ملامت‏آميزى گفت:

تو برده‏اى! با اين حرفها چكار دارى؟ زود به دنبال كار خود برو!

روز به، آه سردى از دل دردناك بر كشيد و در حالى كه اشك در چشمش حلقه زده‏بود، دوباره به نخلستانبرگشت و مشغول كار خود شد.

خورشيد پر فروغ از فراز نخلستانهاى مدينه دامن برچيده و شتابان عقب كوه‏پنهان شد و بر سر خانه‏هاى شهرنقاب ظلمت كشيد.

روز بعد «روزبه‏» ظرف خرمايى را برداشت (23) و با يك دنيا عشق و اميد راه محله‏«قبا» را پيش گرفت، تا شايد باآن همه رنج و تعب توفيق رفيقش گردد و با دست‏وصال به دامن محبوب درآويزد.

روزبه، با خود مى‏انديشيد، هرچه زودتر آن پيامبر موعود را ملاقات نموده و بقيه‏عمر را با اطمينان خاطر درسايه رهبريش سعادتمندانه زندگى كند.

اين‏ها افكارى بود كه به سرعت‏برق از ذهن روزبه مى‏گذشت و او را به يك دنياايده‏ها و آمال درخشان اميدوارمى‏ساخت و در نتيجه به او نيرويى مى‏بخشيد تاقدمهايش سريعتر حركت كند.

ديدار يار

ديدار يار غايب، دانى چه ذوق دارد؟ابرى كه در بيابان، بر تشنه‏اى ببارد

اى بوى آشنايى؟ دانستم از كجايىپيغام وصل جانان، پيوند روح دارد (24)

روزبه، همانطور كه با اضطراب و در عين حال اميدوارى دست‏به گريبان بود، به‏محله «قبا» كه حدود چهاركيلومتر با مدينه فاصله داشت، رسيد، و جمعيتى را كه‏پروانه‏وار دور شمع وجود شخص رسول اكرم(ص) حلقهزده بودند، توجهش راجلب كرد، به منظور اين‏كه پيشگويى‏هاى راهبان مسيحى را درباره پيامبر موعودباپيغمبر(ص) تطبيق دهد، ظرف خرمايى را كه همراه داشت، محترمانه به پيشگاه‏نبى‏اكرم تقديم نمود و اظهارداشت: شنيده‏ام تو مرد صالحى هستى و ياران صالحى‏دارى، اين ظرف خرما صدقه است، از من بپذير و بهخوردن آن اقدام كن.

رسول خدا(ص) ظرف خرما را گرفت‏به يارانش داد، اما خود از خوردن آن‏خودارى نمود!

روزبه شادمان شد و با خود گفت: اينك نشانه اولى را كه پدر روحانى به من خبرداده است مشاهده كردم، آنشب به خانه برگشت و روز بعد كه رسول خدا(ص) به‏مدينه آمده بود ظرف خرمايى را آورد و گفت: اين هديه وتحفه مى‏باشد، از من قبول‏كن.

ظرف خرما از طرف رسول خدا(ص) با خرسندى پذيرفته شد و با ظهور نشانه‏دوم آرامش قلبى «روزبه‏» دوچندان افزوده گشت. آن‏گاه وى ساعتى كنارپيغمبر(ص) نشست، تا وقت ديگرى كه رسول خدا(ص) در تشييعجنازه يكى ازياران خود به سوى «قبرستان بقيع‏» حركت مى‏كرد، «روزبه‏» تلاش فراوان داشت تاشايد بتواند مهرنبوت را كه علامت‏سوم (25) بود ببيند، تا رسالت و حقانيت محمد(ص)برايش ثابت گردد، كه ناگاه در اثر كناررفتن رداى رسول خدا(ص) چشمش به مهرافتاد، نبى اكرم كه از قصد «روزبه‏» با خبر شده بود، رداى خود راكنار زد و مهر نبوت راكه ميان دو كتف آن حضرت بود، آن‏را به وى نشان داد، روزبه با مشاهده «مهر نبوت‏»آن رابوسيد و چند قطره اشك شوق هم نثار نمود.

رسول خدا(ص) در حالى كه براى اولين بار «روزبه‏» را به «سلمان‏» موسوم‏مى‏گردانيد، خطاب به او فرمود:

سلمان! اكنون بنشين و داستان شگفت‏انگيز خود را براى ياران من بيان كن، سلمان‏روبروى رسول خدا(ص)نشست و ماجراى خويش را از اول تا آن روز، براى رسول‏خدا(ص) و يارانش شرح داد، آن‏گاه اضافه كرد: اىمحمد(ص) من گمراه بودم، امااكنون خداوند به بركت وجود مقدس تو، دل و جانم را از انحراف نجات داد.

در آستان اسلام

سلمان، پس از بيان سرگذشت‏خود، مؤدبانه از جا حركت كرد و دست پيامبر رافشرد و بوسيد و به آستان والاىاسلام چهره ساييد.

آن‏گاه پيغمبر(ص) فرمود: سلمان خود را به وسيله مكاتبه (26) آزاد گردان، تا بتوانى‏همواره از مزاياى اسلامبرخوردار شوى. سلمان، در حالى كه سر از پا نمى‏شناخت‏به‏نزد ارباب خود شتافت و موضوع آزادى خود را با وىدر ميان گذاشت، كه مرديهودى اينطور پاسخ داد:

چنانچه بخواهى آزاد شوى، از طرف من مانعى نيست، به شرط اين‏كه نخلستانى‏براى من تاسيس كنى كهمركب از سيصد درخت‏خرما باشد. اضافه بر اين، مى‏بايست‏چهل «اوقيه‏» (27) طلا هم بپردازى; در اين صورت منحاضرم تو را آزاد كنم.

روزبه، با شنيدن اين جواب، به خدمت رسول خدا شرفياب شد و آنچه را شنيده‏بود بازگو كرد، رسول خدا(ص)او را راهنمايى كرد، جاى مناسبى را در نظر بگيرد تادرختهاى خرما را بكارند، آن گاه پس از انتخاب زمين،رسول خدا(ص) خطاب به‏اصحاب فرمود: ياران! برادر خود را يارى كنيد، سپس رسول خدا(ص) با چند تنازياران به محلى كه براى تاسيس نخلستان در نظر گرفته شده بود حاضر شدند وگودالهايى حفر كردند، سپسرسول خدا(ص) نهالهاى خرما را كه اصحاب هركدام‏پنج نهال و ده نهال و پانزده نهال و هر كس هر چهمى‏توانست آورده بود، آنها را درگودالهايى كه اصحاب حفر كرده بودند قرار مى‏داد و على(ع) و اصحاب پاىآنهاخاك مى‏ريختند.

بدين ترتيب روز بعد كه براى سركشى درختان خرما در معيت رسول خدا(ص)در آنجا حضور يافتند همهدرختان را، كه نخلستانى را به وجود آورده بودند، سر سبزو خرم مشاهده كردند (28) .

طبق روايتى، كه از امام صادق(ع) وارد شده، اين نخلستان به «ميثب‏» موسوم‏گرديده و همان باغ بزرگى است،كه از سوى يهوديان به عنوان «فيى‏ء» به رسول‏خدا(ص) واگذار شد و بعد در اختيار حضرت فاطمه(س) قرارگرفت و از صدقات وموقوفات آن بانوى بزرگ اسلام، محسوب گرديد. (29) بدين ترتيب سلمان، براى‏پرداخت‏بهاىآزادى خويش، داراى نخلستانى شد و آن را به ارباب خود تحويل داد،اما براى تهيه «چهل اوقيه‏»، خود سلمان ويارانى كه مى‏خواستند او را مساعدت‏نمايند، ناتوان ماندند، كه در اين گير و دار شخصى به حضور پيامبر(ص)رسيد وقطعه طلايى را كه از يك معدن به دست آورده بود، به آن حضرت تحويل داد.

رسول خدا(ص) هم، قطعه طلا را كه به اندازه يك تخم مرغ بود تحويل گرفت وفرمود: سلمان فارسى بدهكاركجاست؟ وقتى سلمان حضور يافت، آن حضرت‏فرمود: اين طلا را بگير و با پرداخت آن خود را آزاد گردان.

سلمان با مشاهده طلا گفت: اى رسول خدا! بدهى من سنگين است و اين مقدارطلا براى تامين آن كافى نيست!

اما رسول خدا(ص) ادامه داد: اين قطعه طلا ارزش زيادى دارد، زيرا اگر آن را با«كوه احد» بسنجى، سنگين‏ترخواهد بود.

بدين ترتيب، سلمان طلا را تحويل گرفت و به وسيله آن بدهى خود را به اربابش‏پرداخت نمود و به بركت اسلام وپيامبر(ص) و مساعدت مسلمانان، از قيد بردگى‏آزاد گرديد.

داستان طولانى

طبق روايتى كه از امام موسى بن جعفر(ع) وارد شده، سلمان داستان طولانى‏زندگى و شيوه پيگيرى خود رابراى يافتن آيين حق و اسلام، در مسجد رسول‏خدا(ص) در مدينه، در حضور ابوذر غفارى و گروهى از بنى‏هاشم، به درخواست‏امام على(ع) براى آن حضرت بازگو كرده است (30) .

از سوى ديگر، طبق روايت «عبدالله بن عباس‏» داستان بسيار مهم و آموزنده اسلام‏آوردن «سلمان فارسى‏» را«عبدالملك بن هشام‏» متوفاى قرن سوم هجرى (31) و نيز«على بن محمد بن عبدالكريم جزرى‏» متوفاى قرنهفتم هجرى، در كتابهاى خودآورده‏اند (32) و آنچه را كه در اين فصل مطالعه كرديم، توسعه و توضيح آنسرگذشتهاى‏فشرده است.

تاريخ مسلمانى

اگر چه برخى خواسته‏اند بگويند: سلمان در «مكه‏» به حضور رسول خدا(ص)رسيده و در آنجا اسلام آورده است (33) .اما انصاف اين است كه سلمان در همان جمادى‏الاول سال اول هجرت رسول خدا(ص) به مدينه اسلام آورده،همانطور كه «سيدعلى خان‏» (34) «حمدالله مستوفى‏» (35) و «محدث نورى‏» به آن اعتراف كرده‏اند (36) .

اما اين‏كه در همه آثار تاريخى آمده، سلمان در «جنگ بدر»، (كه هفدهم يا نوزدهم‏ماه رمضان سال دوم هجرىواقع شده، و نيز در «جنگ احد» كه در ماه شوال سال سوم‏هجرت واقع گرديده) نتوانسته شركت كند (37) شايد بهخاطر گذراندن دوران بردگى ياعلت ديگرى بوده است.

به هر حال، همانطور كه مطالعه كرديم، سلمان فارسى در همان روزهاى آغازين،كه رسول خدا(ص) به «قبا»وارد شده، و چند روز بعد كه به «مدينه‏» رسيده است، وى‏به حضور آن حضرت رسيده، بيعت نموده و اسلامآورده است، و همانطور كه خودهم مى‏گويد و مورخان نيز نوشته‏اند: در عين مسلمانى، شايد برده بودن او مانعازشركت در جنگ «بدر» و «احد» گرديده است (38) .

بنابراين، اسلام آوردن سلمان، در همان روزهاى ورود پيغمبر(ص) به مدينه‏صورت گرفته، رسول خدا(ص) او را و سند آزادى وى را هم براى‏آن مرد يهودى خود امضا نموده (40) و سلمان از اصحاب و انصارخاص رسول‏خدا(ص) گرديده است. اما نكته مهم درباره وضع اعتقادى سلمان، كه آن روزهاحدود 200 سال ازعمرش مى‏گذشته اين است، كه وى چون بسيارى از اولياى الهى ومؤمنان و موحدان، در عين حالى كه درروزگار مجوسيت و مسيحيت مى‏زيسته و به‏حسب ظاهر به كليساها هم مى‏رفته، آيين حنيف ابراهيمى(ع) وتوحيدى داشته، وهرگز وجود خويش را به شرك و انحراف نيالوده است.

در حديثى هم مى‏خوانيم، كه امام صادق(ع) فرموده: سلمان پيوسته بنده صالح وخالص و تسليم در برابرخداوند بود، و هيچگاه به وادى شرك و انحراف عقيدتى‏وارد نشده است (41) .

اكنون دنباله فضايل اخلاقى و شخصيتى ممتاز اين يار برگزيده اسلام وپيامبر(ص) ومسير زندگى و خدمات اوبه اسلام را، در فصلهاى آتى پى مى‏گيريم.

پى‏نوشتها:

1. لغت‏نامه دهخدا، ص 43، ص 1333.

2. بحارالانوار، ج 22، ص 368، نفس الرحمن، ص 179، مكاتيب الرسول، ص 375.

3. طبق روايت مشهور نام اول سلمان «روزبه‏» بوده است، بدين جهت تا آنجا كه وى به وسيله نبى‏اكرم(ص)بهسلمان موسوم مى‏گردد، با همين نام از او سخن مى‏گوييم.

4. حافظ شيرازى.

5. عبدالرحيم خان.

6. اين خبربطور خلاصه در ص‏57 طبقات‏ابن سعد، ج 4، نفس‏الرحمن وبحارالانوار، ج‏22، ص‏362،است.

7. خواجه عبدالله انصارى.

8. نفس الرحمن، ص 81.

9. سعدى شيرازى.

10. حافظ شيرازى.

11. نفس الرحمن، ص 42 و 54.

12. لغت‏نامه دهخدا، ج 46، ص 93.

13. نفس الرحمن، ص 86.

14. رجوع شود به فرهنگ فارسى، دكتر محمد معين، اعلام، ج 2، ص 2126; لغت‏نامه دهخدا، ج 48،ص‏563;ناسخ التواريخ خلفا، ج 2، ص 280; سيره ابن هشام، ج 1، ص 213; و نفس الرحمن، ص 87.

15. نفس الرحمن، ص 87.

16. لغت نامه دهخدا، ج 35، ص 358.

17. پروين اعتصامى.

18. رهى معيرى.

19. لغت نامه دهخدا، ج 49، ص 48.

20. حافظ شيرازى.

21. قبا، از نام چاهى كه بدين نام موسوم بود، برگزيده شده، و آن سرزمين محل سكونت «بنى عمروبنعوف‏»بود، كه از مسير مكه تا مدينه دو ميل، يعنى چهار هزار متر، فاصله بود. سيره ابن هشام، ج 1، ص 232.

22. به يارانى كه در مدينه گرد رسول خدا جمع شده بودند، مردم مسلمان آنان را «انصار» و يهوديان آنها را«بنىقيله‏» مى‏گفتند، زيرا انصار از دو گروه «اوس‏» و «خزرج‏» تشكيل مى‏شدند، كه مادر آنان «قيله‏» نام‏داشت، و قيله،دختر «كاهل بن عذره بن سعد بن زيد ليث‏بن سودبن اسلم بن الحاف بن قضاعه‏» بود.سيره ابن هشام، ج 1، ص232.

23. بعضى نوشته‏اند: در آن زمان صاحب روزبه زنى بوده و هنگامى كه روزبه از او يك ظرف خرمادرخواستنمود، زن شش طبق در اختيارش گذاشت. چنانكه احتمال داده مى‏شود، آن زن، زن صاحب‏او بوده است.بحارالانوار، ج 22، ص 358 و كمال‏الدين صدوق، ص 222.

24. سعدى شيرازى.

25. در صفحه‏هاى قبل خوانديم كه راهب براى شناختن پيغمبر خاتم(ص) سه نشانه براى روزبه خاطرنشان‏ساخته بود.

26. مكاتبه در فقه اسلامى يك نوع معامله‏اى بوده، كه اسلام براى راحتى آزاد شدن بردگان مقرر مى‏داشت،بدين نحو كه بنده خود را به قيمت معينى از مولايش مى‏خريد، سپس كار مى‏كرد و آنگاه كه بهاى خودرامى‏پرداخت از قيد بندگى آزاد مى‏شد. اين نوع مكاتبه، مكاتبه مطلق مى‏باشد. نوع ديگر، مكاتبهشروط‏است‏به اين معنا كه بنده هر چه قسمتى از قيمت‏خود به مولا مى‏داد به همان نسبت از قيد رقيت وبردگى‏آزاد مى‏شد.

27. اوقيه، حدود هفت مثقال و نيم طلا مى‏باشدلغت نامه دهخدا، ج 8، ص 500.

28. سفينة البحار، ج 1، ص 647; قاموس الرجال، ج 4، ص 429.

29. بحارالانوار، ج 22، ص 385; رجال كشى، ص 12.

30. بحارالانوار، ج 22، ص 355.

31. السيرة النبوية، ج 1، ص 225 - 228.

32. اسدالغابة فى معرفة الصحابه، ج 2، ص 330-328 و نيز رجوع شود به قاموس‏الرجال، ج‏4، ص‏429;نفس‏الرحمن فى فضائل سلمان، ص 6; بحارالانوار، ج 22، ص 65-362.

33. اسدالغابة، ج 2، ص 330; السيرة النبوية، ج 1، ص 234.

34. الدرجات الرفيعة، ص 119.

35. تاريخ گزيده، ص 230.

36. نفس الرحمن، ص 119 و 97.

37. بحارالانوار، ج 22، ص 365.

38. بحارالانوار، ج 22، ص 365.

39. بحارالانوار، ج 22، ص 359.

40. مكاتيب الرسول، ص 409.

41. بحارالانوار، ج 22، ص 327; امالى شيخ طوسى، ص 83.

back indexnext
 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation