بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب دروغ, ( )
 
 

بخش های کتاب

     02 - دروغ
     03 - دروغ
     04 - دروغ
     05 - دروغ
     06 - دروغ
     07 - دروغ
     08 - دروغ
     09 - دروغ
     10 - دروغ
     11 - دروغ
     12 - دروغ
     13 - دروغ
     14 - دروغ
     15 - دروغ
     16 - دروغ
     17 - دروغ
     18 - دروغ
     19 - دروغ
     20 - دروغ
     21 - دروغ
     22 - دروغ
     23 - دروغ
     24 - دروغ
     25 - دروغ
     26 - دروغ
     fehrest -
 

 

 
 

علامت‏هاى منافق

آيه‏اى از قرآن

«ليجزى الله الصادقين بصدقهم و يعذب المنافقين ان شاء او يتوب عليهم ان الله‏كان غفورا رحيما.» (1) .

قرآن در اين آيه مباركه، منافق را در برابر صادق قرار داده است; از اين دانسته‏مى‏شود كه منافق صادق نمى‏باشدو دروغ گو خواهد بود و نفاق نمونه‏اى است ازدروغ گويى.

اكنون شايسته است كه منافق شناسانيده و علامت‏هايش نشان داده شود.

سخنى از رسول خداصلى الله عليه وآله

امام جعفر صادق‏عليه السلام فرمايش جدش رسول خدا را چنين بيان مى‏كند:

«سه چيز است كه در هر كس يافت‏شود، منافق خواهد بود، هر چند روزه بگيرد ونماز بخواند و خودش چنينپندارد كه مسلمان است: در امانت‏خيانت كند; در سخن‏دروغ بگويد; در وعده خلف كند.» (2) .

بنابر اين، خيانت در امانت، دروغ در سخن، خلف در وعده، اگر در كسى يافت‏شود، او منافق مى‏باشد و او را درصف مسلمانان با ايمان راه نيست. نظر دقيق،تشخيص مى‏دهد كه هر يك از اين صفات سه گانه، نوعى از بىحقيقتى مى‏باشد.

امانت چيست؟

مقصود از امانت، سپرده‏اى است كه در دست كسى مى‏باشد (خواه زر و سيم‏باشد، خواه جواهرات، خواه ناموسو خواه چيزهاى ديگر) و به طور كلى چيزى كه‏در نظر امانتگذار، ارجمند و گران بهاست و به همين علت، آن رابه امانتدار مى‏سپارد،چون خود را قادر بر حفظ آن نمى‏بيند.

خردمندان، گوهر گران بهاى خود را نزد كسى امانت مى‏گذارند كه آن را خطرى‏تهديد نكند و احتمال رسيدنگزندى بدان ندهند. چيزى كه چندان ارزشى ندارد يا نزدصاحبش عزيز نمى‏باشد، به امانت‏سپرده نمى‏شود،چون بود و نبودش تفاوتى ندارد.

امانتدار كيست؟

امانتدار كسى است كه مورد اعتماد باشد و امانت‏سپار بدو بد گمان نباشد و او رااز نظر دوستى و تقوا فردىكامل بداند.

كسى به زودى مورد اعتماد قرار نمى‏گيرد. روزها بايستى بگذرد، آزمايش‏هابشود تا اعتمادى در دل پيدا گردد.

كسانى كه زود به كسى اعتماد پيدا مى‏كنند، از خرد دورند و احساسات بر آن‏هاحكومت مى‏كند. عاقل به آسانىعزيز خود را به دست كسى نمى‏دهد، مگر پس از آن‏كه وى را مورد مطالعه قرار دهد; گفتارش را بشنود;رفتارش را بنگرد; از دگران‏در باره او تحقيق كند; پس از آن كه همه اين‏ها درست‏بود، اعتمادى در قلب‏پيداخواهد شد.

امانتدارى و نادرستى

امانتدار خائن از بدترين مردم است. او گرگى است پوست ميش بر خود كشيده.او ديوى است در زى فرشتگاندر آمده. بايستى سال‏ها تظاهر كند، ريا كارى كند تاساده لوحان به ديده خوش بينى بدو بنگرند و او را نمونه‏اىاز پاكى بشناسند. خود رادرست كار و امين نشان دادن، ولى در باطن، نادرست و خيانت كار بودن،زشت‏ترين‏زشتى‏ها و پليدترين پليدى‏هاست، آن هم زشتى و پليديى كه با نامردى همراه است.

قاضى خيانت‏كار

عبد الله مستوفى در كتابش آورده كه مردى نزد ميرزا تقى خان امير كبير شكوه بردكه پارچه بسته‏اى از شالكشميرى كه پول زر در آن بود، نزد قاضى امانت گذاردم و به‏سفرى رفتم. اكنون كه باز گشته‏ام و سپرده خود راپس گرفته و بسته را گشوده‏ام،مى‏بينم كه زر رفته و سيم به جاى آن نشسته، در صورتى كه گره آن گشوده نشدهاست‏و شال هم پارگى ندارد و چون بر سخن خود گواه ندارم، كسى از من نمى‏پذيرد، آن هم‏نسبت‏به قاضى!

امير دانست كه راست مى‏گويد. پارچه شال را بگرفت و دقيقا مورد مطالعه قرارداد، فكرى به خاطرش رسيد وگفت: برو چندى ديگر بيا، اين دستمال شال نزد من‏باشد، مشروط بر آن كه به كسى نگويى.

روز بگذشت و شب فرا رسيد و امير براى خواب به بستر رفت. نيمه شب از جاى‏برخاست و به طورى كه كسىآگاه نشود، گوشه‏اى از رويه لحاف ترمه را به قدريك مهر نماز بسوزانيد و سپس در بستر بيارميد.

شب ديگر كه براى خواب به بستر شد، ديد لحاف عوض شده ولى چيزى نگفت.پس از چند شب، امير ديد،لحاف ترمه باز گشته. گوشه رفو شده لحاف را با دستمال‏شال تطبيق كرد، ديد هر دو رفو، كار يك استاد است.

از بانو پرسيد كه اين لحاف سوخته بود، چه كرديد؟ بانو كه گمان نمى‏كرد امير ازسوختگى آگاه باشد،اراحت‏شد، ولى پس از آن كه امير گفت: من خودسوزانده بودم، آسوده خاطر شده و گفت: استاد رفوگرىآورديم و لحاف را رفو كرد.

امير امر به احضار استاد كرد. دستمال شال را بدو نشان داد و پرسيد: اين را تورفو كردى؟ استاد رفوگر نظرى بهپارچه انداخت و گفت: آرى.

دليل براى خيانت قاضى پيدا شد. به احضار قاضى امر كرد و زرها را بگرفت و به‏صاحبش پس داد و قاضىخيانت كار نتوانست منكر بشود.

تفو بر ملتى كه قضات آن، خيانت كار باشند. هستى چنين ملت و حياتش درخطر نابودى خواهد بود. افرادچنين ملت آسايش نخواهند ديد و پيوسته در عذاب‏به سر خواهند برد. شكايت‏ها بايستى نزد قاضى برده شود،پس، از قاضى بايد به كه‏شكايت كرد؟

هر چه بگندد نمكش مى‏زنندواى از آن دم كه بگندد نمك!

قاضى كه خيانت كار شد و امنيت قضايى از ميان رفت، كسى بر مال و جان وناموسش ايمن نخواهد بود. وقتىكه مال و جان و ناموس در خطر باشد، مرگ به اززندگى است.

دنياى امروز براى رسيدگى به گناهان قضات، محكمه انتظامى قضات تشكيل‏داده است.

من نمى‏دانم اگر فساد در دستگاه قضاوت راه يافت، محكمه انتظامى به چه دردمى‏خورد، چون قضات آنمحكمه هم مورد سوء ظن خواهند بود; آن‏ها هم از ميان‏همان قضات انتخاب شده‏اند و از آسمان نيامده‏اند.

اگر كسى از محكمه انتظامى قضات شكايتى داشته باشد، بايد به كه و كجا شكايت‏كند؟

در اسلام، قضاوت انتخابى است نه انتصابى. در زمان امير كبير هم قضاوت،انتخابى بوده و اين قاضى شوم،چقدر تظاهر كرده، چقدر حقه بازى و عوام فريبى‏كرده تا جلب اعتماد مردم را كرده كه او را پناهگاه دعاوىقضايى و امانت‏هاى خودقرار داده‏اند.

اين قاضى در زمان امير كبير از دنيا خبرى نداشت و به زندگى كوچكى قانع بود،فقط طبع پليدش وى را بهخيانت واداشت. اما قاضى امروز از همه چيز دنيا خبر دارد،كاخ‏هاى آسمان خراش را مى‏بيند، باغ شميران رامى‏بيند، اتوموبيل لينكلن وكاديلاك‏را مى‏بيند، دوشيزگان زيبا و مهوشان پرى پيكر را مى‏بيند، پست‏هاى عالىو مناصب‏ارجمند را مى‏نگرد و دلش همه را مى‏خواهد، صبرش هم كم است و براى رسيدن به‏اين‏ها عجله نيزدارد.

خلف وعده

دومين چيزى كه رسول خداصلى الله عليه وآله از نشانى‏هاى منافقان قرار داده، دروغ در سخن‏است كه اينكتاب در باره آن بحث مى‏كند.

سومين علامت، خلف در وعده مى‏باشد. منافق، اضافه بر آن دو دروغ، داراى اين‏دروغ نيز مى‏باشد; او هرگاهوعده‏اى بدهد و عهدى كند به وعده‏اش وفادار نيست و به‏عهدش پاى بند نمى‏باشد.

پاره‏اى از سياستمداران امروز، يكى از طرق سياستمدارى را اين مى‏دانند كه دربرابر تقاضاها وعده دروغ بدهند، پيمان ببندند و بدان پايدار نباشند و اين كار را نشانه‏زيركى و عقل مى‏دانند.

اسلام از اين كار ناجوان‏مردانه به دور است و پيغمبر اسلام از آن بيزار.

پيمان بستن و پيمان شكستن، گناهى است‏بس بزرگ، به ويژه اگر با خدا باشد.

عده‏اى با امير المؤمنين‏عليه السلام برادر پيغمبر اسلام بيعت كردند و سپس پيمان على راشكستند و باحضرتش به جنگ پرداختند و خسر الدنيا و الآخره شدند; پيغمبراسلام، آنان را ناكثين يعنى پيمان شكن‏هالقب داد.

اقسام منافق

دو رنگى اقسامى دارد و منافق چند گونه است:

منافقى است كه به دروغ اظهار اسلام مى‏كند، ولى در دل كافر است.

منافقى است كه اظهار قدس و تقوا مى‏كند و خود را عادل و درست كارمى‏نماياند، ولى در باطن، فاسقى است‏بىبند و بار كه به هيچ چيز پاى بند نمى‏باشد;منافق سوم، كسى است كه اظهار دوستى مى‏كند و از خود صميميتنشان مى‏دهد،ولى در باطن دشمن مى‏باشد; او اين كارها را نشانه عقل و خرد مى‏داند.

منافقان صدر اسلام، ظاهرى فريبا داشتند و به دروغ، اظهار مسلمانى مى‏كردند ودر نماز جماعت رسول خداحاضر مى‏شدند، ولى در باطن، معتقد نبودند و بر كفرخود باقى بودند. آن‏ها با رسول خدا بيعت كرده بودند كهبا جان و مال از اسلام دفاع‏كنند اما نه تنها به اين پيمان عمل نكردند، بلكه در نبردهاى اسلام فرار مى‏كردندوموجبات شكست اسلام را فراهم مى‏ساختند; پيوسته مترصد بودند كه فرصتى‏به‏دست آورند تا با ضربتىقطعى كمر اسلام را بشكنند.

نقشه خطرناك منافقان

در سال يازدهم هجرت، به رسول خداصلى الله عليه وآله خبر رسيد كه روم، آهنگ حمله به‏اسلام دارد.حضرتش پيش دستى كرده و با سپاهى گران از مدينه به سوى شام روان‏شد تا خانه دشمن را ميدان نبرد قراردهد; اين جهاد را مورخان غزوه تبوك ناميده وعده سپاهيان اسلام را از سى هزار تا هفتاد هزار نوشته‏اند.

منافقان از موقعيت استفاده كردند و خطرناك‏ترين نقشه را براى نابودى اسلام‏كشيدند. نخست‏به ضعيف كردنروحيه سربازان اسلام و ترسانيدن آن‏ها از روم‏بپرداختند; عظمت و نيرومندى و اسلحه آن دولت را به رخمسلمانان مى‏كشيدند ومى‏گفتند: رسول خدا در نبرد با روم شكست‏خواهد خورد.

خرماها رسيده بود و فصل چيدن خرما بود، به مسلمانان مى‏گفتند: اگر برويد وخرماهاى خود را نچينيدبايستى منتظر فاسد شدن خرماها بر سر درختان و خرابى‏باغ‏هايتان باشيد كه شايد بدين وسيله بتوانند آن‏هارا از رفتن در ركاب رسول خداصلى الله عليه وآله‏باز دارند و حضرتش را در اين نبرد سهمگين تنها بگذارند.

وقتى وجود مقدس پيغمبر اسلام از مدينه خارج شد، منافقان نيز در ركاب‏حضرتش خارج شدند، چون پيمانبسته بودند كه براى نشر دعوت اسلام از هيچ‏گونه‏كمك و يارى دريغ نكنند، ولى به اين پيمان وفا نكردند.ناگهان از نيمه راه به طوردسته جمعى از سپاه اسلام جدا شده و به مدينه باز گشتند. مورخان شماره منافقانراكه چنين شكافى در لشكر اسلام ايجاد كردند، با شماره سپاهيان رسول خداصلى الله عليه وآله برابرگفته‏اند.

خبرگان نظامى مى‏دانند كه در اين ساعت، وظيفه رسول خداصلى الله عليه وآله چقدر دشواربوده، كسى كهنيمى از سپاهيانش، يك باره، سر از فرمان بپيچند و فرار را بر قرارترجيح دهند.

پس از اين حادثه، روحيه سربازان در اين نبرد خطرناك چگونه بوده؟ وجودمقدس رسول خداصلى الله عليهوآله در اين وقت چه شاهكار نظامى به كار برده تا توانسته روحيه‏مسلمانان را نگاه دارد و با خود به استقبالمرگ برد؟ بدبختانه تاريخ در اين جا ساكت‏است و از ذكر اين نكته حساس غفلت ورزيده است.

اين‏ها قسمتى از نقشه خطرناك منافقان بود و يا مقدمه‏اى براى اجراى نقشه‏خطرناك‏ترى بود كه اگر خدانخواسته، آن نقشه اجرا مى‏شد، تاريخ اسلام به شكل‏ديگرى در مى‏آمد.

هنگام حركت رسول بزرگوار از مدينه براى جهاد با روم، وضع مدينه چنين شدكه جز زنان و كودكان كسى درمدينه باقى نماند، چون هر مسلمانى كه توانايى‏حمل اسلحه داشته، بايستى به قصد جهاد در ركاب رسول ازمدينه خارج شود.

پايتخت اسلام در خطر قرار گرفت و مدافعى در آن به نظر نمى‏رسيد و بهترين‏فرصت‏براى غارت مدينه واسارت زنان و فرزندان مسلمانان بود.

عرب‏هاى بيابانگرد و غارتگر از اين وضع آگاه شدند. بسيارى از آنان هنوز كافربودند و اسلام نياورده بودند،دسته‏اى هم كه به صورت ظاهر، اسلام آورده بودند،هنوز روح چپاولگرى در آن‏ها موجود بود، چون مسلمانحقيقى نشده بودند، بلكه‏پاره‏اى از آن‏ها در دل، تخم دشمنى با اسلام كاشته بودند.

بدون مدافع شدن مدينه را چه كسى به غارتگران عرب اطلاع داد؟ جز منافقان‏كسى ديگر نمى‏تواند باشد. كار ازاين هم بالاتر بود; ميان دشمنان داخلى اسلام، يعنى‏منافقان و دشمنان خارجى اسلام، يعنى يغما گران عرب،قراردادى بسته شده و نقشه‏شومى براى ريشه كن كردن اسلام و نابود كردن مسلمانان طرح شده بود.

نقشه چه بود؟ نقشه اين بود كه پس از بيرون رفتن رسول با سپاه و دور شدن ازمدينه و بلكه شروع نبرد با روم،به يك باره از داخل و خارج حمله كنند و شهر مدينه‏را به تصرف در آورند; اموال مسلمانان را غارت و زنان وفرزندانشان را اسير سازند.

مسلمانان هم كه گرفتار جنگ با روم هستند، نمى‏توانند به مدينه كمكى كنند و برفرض هم كمكى بشود، نوشدارويى خواهد بود پس از مرگ سهراب.

اين كار، خنجرى بود كه از پشت‏بر پيكر اسلام زده مى‏شد. نبرد در روم هم‏صد درصد به زيان اسلام تمام مى‏شد، زيرا سپاهى كه خانه‏اش تصرف شده باشد، زن‏و فرزندش اسير شده باشد، هستى اش به يغما رفته باشد،نخواهد توانست نبرد كند ياهمگى كشته خواهند شد و يا پا به گريز خواهند نهاد، در نتيجه پيغمبر اسلام نيزدرميدان جنگ، كشته خواهد شد و اثرى از اسلام و مسلمانى باقى نخواهد ماند.

وجود مقدس پيغمبر بزرگ اسلام، با بهترين طرز، اين نقشه را خنثى فرمود و به‏سوى روم حركت كرد.حضرتش مردى لايق، دلير، فداكار، جنگنده، دانا، مدبر،شب‏زنده دار و با ايمانى را براى جلوگيرى از اين خطردر نظر گرفت و او را محافظ ومدافع مدينه قرار داد. او مردى بود كه عرب از ضرب شمشيرش مى‏ترسيد. اومردى‏بود كه بهترين راه مبارزه با كفار و منافقان را از رسول حق آموخته بود. او مردى بود كه‏تا يك نفر مسلمانناراحت‏بود، او راحتى نداشت. او مردى بود كه از آغاز دعوت‏اسلام در پشت‏سر رسول خدا ايستاده بود و قدم بهقدم به دنبال حضرتش گام برداشته‏بود. او مردى بود كه هيچ وقت عقب نشينى نكرده بود. او مردى بود كهوقتى زن‏هاى‏مدينه دانستند كه تحت‏حمايتش قرار گرفته‏اند، همگى به خواب راحت رفتند. اومردى بود كه پساز تعيين او سربازان اسلام با اطمينان كامل به حفظ مال خود و زن وفرزند خود، به سوى ميدان جنگ قدمبرداشتند. او مردى بود كه كفار و منافقان،وجودش را براى خود بزرگ‏ترين خطر مى‏دانستند و دقيقه‏اى در عمربا وى دوستى‏نكردند. ديگر كسى جرات حمله به مدينه را نداشت.

اين مرد كه بود؟ اين مرد على‏عليه السلام بود كه پيغمبر اسلام او را خليفه خود قرارداده بود.

خبر كه پخش شد، آب‏ها از آسياها افتاد و نقشه‏ها نقش بر آب شد. منافقان‏ماست‏ها را كيسه كردند. عرب‏هاىبيابانى در جاى خود خشك شدند. شادى وسرور، سرتاسر مدينه را فرا گرفت. چقدر خوش‏بختند كسانى كه درزير سايه‏على‏عليه السلام زندگى مى‏كنند!

غم از چهره منافقان مى‏باريد. قهقهه شادى در خانه‏هاى مسلمانان طنين انداز بود.مدينه‏اى كه پشتيبانشعلى‏عليه السلام باشد از هيچ چيز بيم و هراسى ندارد.

نقشه ديگر

منافقان عكس العملى كه نشان دادند، اين بود كه شهرت دادند كه پيغمبر اسلام ازعلى رنجيده، از اين جهت اورا با خود نبرده و گرنه تاكنون سابقه ندارد كه محمد، على‏را همراه نبرده باشد.

منظور اين بود كه بدين وسيله، على را از مدينه بيرون كنند و به دنبال رسول‏بفرستند و در نبودن او نقشه خودرا اجرا كنند. هر منافقى در گوشه و كنار، اين خبر رابه ديگرى مى‏گفت. كم كم خبر پخش شد. سرانجام به گوشعلى رسيد. على بر اسب‏باد پيماى خود سوار شد و خود را به رسول كه هنوز از مدينه چندان دور نشدهبودرسانيد.

فرمان خلافت

سربازان اسلام آمدن على را خبر تازه‏اى گرفتند و حس كنجكاوى در آنان‏تحريك شد. همه مى‏خواستند بدانندكه على براى چه آمده و در هنگام شرفيابى،خدمت رسول خداصلى الله عليه وآله چه عرض خواهد كرد. علىشرفياب شد و عرض ادب كرد واشتياق خود را در ملازمت رسول اظهار داشت.

پيغمبر موافقت نكرد و فرمود: تو سمتى نسبت‏به من دارى كه هارون به موسى‏داشت; تفاوت آن است كه بعد ازمن پيغمبرى نيست و اگر پيغمبرى بود تو بودى;شايسته نيست كه به اين سفر بروم، مگر آن كه تو خليفه منباشى. (3) .

على به سرعت‏باز گشت و سرافراز و مفتخر بود و به حفظ و حراست كشوراسلام بپرداخت. او تنها امير مدينهنبود، بلكه سمت جانشينى رسول خدا را نيزعهده دار بود.

هارون موسى

آيا هارون موسى، چه سمتى نسبت‏به موسى داشته تا دقيقا سمت على به محمددانسته شود؟

قرآن پاسخ اين پرسش را مى‏دهد: «و قال موسى لاخيه هارون اخلفنى فى قومى‏و اصلح.» (4) .

قرآن در جاى ديگر از زبان موسى مى‏گويد كه از خدايش خواست: «واجعل لى‏وزيرا من اهلى، هارون اخى، اشددبه ازرى و اشركه فى امرى.» (5) .

قرآن پاسخ خدا را به موسى چنين نقل مى‏كند: «قد اوتيت‏سؤلك يا موسى.» (6) .

از اين آيه‏هاى مباركه دانسته مى‏شود كه هارون برادر موسى بود، خليفه موسى‏بود، وزير موسى بود، يار و ياورموسى بود، شريك موسى بود، فرمانش بر همه‏پيروان موسى واجب الاطاعه بود.

پس على برادر محمد است، خليفه محمد است، وزير محمد است، يار و ياورمحمد است، شريك محمد است،فرمانش بر همه پيروان محمد واجب الاطاعه‏مى‏باشد. تنها تفاوت، آن است كه هارون پيغمبر بود و على پيغمبرنيست.

نكته‏اى چند

در ختام فرمان رسول، جمله‏اى است كه شايسته دقت مى‏باشد. حضرتش به على‏فرمود: شايسته نيست كه منبه اين سفر بروم، مگر آن كه تو خليفه من باشى.

(نگارنده، تعبير «شايسته نيست‏» را ترجمه جمله «لا ينبغى‏» قرار داد.)

اكنون اين پرسش پيش مى‏آيد: چرا سفر رسول خدا شايسته نبوده، مگر آن كه‏على خليفه‏اش باشد؟ ممكناست‏شايسته نبودن، از اين جهت‏بوده كه اگر رسول خدامى‏رفت و على خليفه نبود، پايتخت اسلام و كشور اسلامدر خطر حمله كفار ومنافقان قرار مى‏گرفت. على بايد خليفه باشد كه در موقع احتمال خطر به زودى ازنقاطمختلف، نيرو فراهم كند و خطر را دفع كند.

ممكن است از اين جهت‏بوده كه رسول خداصلى الله عليه وآله در نبرد با روم، احتمال داشت‏شكست‏بخورد. علىبايستى پشت جبهه را محكم كند تا از ناحيه كافران عرب درهنگام عقب نشينى خطرى متوجه نيروى اسلامنگردد.

ممكن است از اين جهت‏بوده كه اگر رسول خداصلى الله عليه وآله در جبهه، احتياج به نيروى‏كمكى پيدا كند،خليفه‏اش در اين مدت نيرويى آماده كرده و به امداد رسول بفرستد.

ممكن است از اين جهت‏بوده كه اين نبرد براى جان رسول خداصلى الله عليه وآله خطر داشت.از طرفى ممكنبود كه حضرتش در ميدان جنگ شهيد شود، چنان كه سردارانش درنبرد قبلى با روم همگى شهيد شدند وخطر شهادت براى رسول خدا بيش از آن‏هابود، زيرا آن حضرت در ميدان‏هاى جنگ، هميشه نزديك‏ترين كسبه دشمن بود.احتمال شهادت رسول، تعيين خليفه را لازم مى‏كرد تا مبادا مسلمانان بدون پيشوابمانند. اسلامبايستى هميشه پايدار باشد.

خطر ديگرى كه جان رسول را تهديد مى‏كرد، از ناحيه منافقان سرى بود; آن‏هايى‏كه به مدينه باز نگشته بودند،بلكه همراه رسول رفته بودند. آن‏ها در اين سفر، قصدقتل حضرتش را داشتند، چنان كه هنگام بازگشتن بهسوى مدينه، بدين كاراقدام كردند، ولى خداى بزرگ، پيغمبر خود را حفظ و خطر مرگ را از او دفع كرد.

علل ديگرى هم اضافه بر اين علل نيز در كار بوده است.

پى‏نوشتها:

1) احزاب (33) آيه 24.

2) وافى، ج 4، ص 239.

3) در مورد اين حديث كه به «حديث منزلت‏» مشهور است‏به بحار الانوار، ج 37، ص 254، باب 53 مراجعه شود.

4) اعراف (7) آيه 142 .

5) طه (20) آيه 29 - 32.

6) طه (20) آيه 36.