نمونهای از تاريخ اسلام كه مولوی آن را به شعر درآورده است - واقعا عجيب است . اين حديث را شيعه و سنی ( 2 ) هر دو روايت كردهاند : روزی پيغمبر اكرم ( ص ) در وقت بينالطلوعين سراغ " اصحاب صفه " رفت ( پيامبر ، زياد سراغ اصحاب صفه میرفت ) . در اين ميان ، چشمش به جوانی افتاد . ديد اين جوان يك حالت غيرعادی دارد : دارد تلوتلو میخورد ، چشمهايش به كاسه سر فرو رفته است و رنگش ، رنگ عادی نيست . جلو رفت و فرمود : « كيف اصبحت ؟ » [ چگونه صبح كردهای ] ؟ عرض كرد اصبحت موقنا يا رسول الله در حالی صبح كردهام كه اهل يقينم ، يعنی آنچه تو با زبان خودت از راه گوش به ما گفتهای ، من اكنون از راه بصيرت میبينم . پيغمبر میخواست يك مقدار حرف از او بكشد ، فرمود : هر چيزی علامتی دارد ، تو كه ادعا میكنی اهل يقين هستی ، علامت يقين تو چيست ؟ « ما علامة يقينك ؟ » عرض كرد : ان يقينی يا رسول الله هو الذی احزننی و اسهر ليلی و اظما هواجری علامت يقين من اين است كه روزها مرا تشنه میدارد و شبها مرا بیخواب ، يعنی اين روزههای روز و شب زندهداريها ، علامت يقين است . يقين من نمیگذارد كه شب سر به بستر بگذارم ، يقين من پاورقی : |