بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب تاریخ انبیاء, سید هاشم رسولى محلاتى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     18590001 -
     18590002 -
     18590003 -
     18590004 -
     18590005 -
     18590006 -
     18590007 -
     18590008 -
     18590009 -
     18590010 -
     18590011 -
     18590012 -
     18590013 -
     18590014 -
     18590015 -
     18590016 -
     18590017 -
     18590018 -
     18590019 -
     18590020 -
     18590021 -
     18590022 -
     18590023 -
     18590024 -
     FOOTNT01 -
     FOOTNT02 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

قرآن كريم دنباله داستان را چنين نقل مى كند: به مادر موسى وحى كرديم كه و را شيربـده و چـون بـيـمـنـاك شدى به دريايش افكن و اندوهناك مباش كه ما او را به تو باز مىگردانيم و از پيغمبرانش خواهيم كرد.(696)
برخى از اهل تاريخ ، مثل عبدالوهاب نجّار در كتاب قصص الانبياء گفته اند: موسى سه ماهنـزد مـادر بود و آن گاه مادرش ترسيد كه مطلب فاش شود و به دستور خداى تعالى اورا به دريا افكند.
در سـوره مـبـاركـه طـه آمـده اسـت كـه خداى تعالى در زمره نعمت هايى كه به موسى عنايتفـرمـوده ، بـدو مى گويد: بار ديگر نيز به تو منّت نهاديم ، آن گاه كه به مادرتآن چـه لازم بـود، وحـى كـرديـم كه او را در تابوت (و صندوق ) بگذار و آن را به درياافـكـن تـا دريا او را به ساحل افكند و دشمن من و دشمن او وى را برگيرد (697)تا به آخر آيه .
مادر موسى طبق فرمان الهى ، در صدد تهيه صندوقى برآمد تا موسى را در آن بگذارد وبه رود نيل افكند. طبق برخى از روايات طرز ساختن آن صندوق را نيز خداوند به او الهامكـرد. بـه گـفـتـه بـرخـى از مـورخـان ، بـراى سـاخـت آن صـنـدوق ، ازحـزقـيـل يـا حـزبـيـل كـه از قـبـطـيـان بـود، ولى بـه خـداى جـهـان ايـمـان داشـت وشـغـل او نـجّارى بود، كمك خواست تا براى وى صندوقى بسازد و پس از اين كه صندوقسـاخـتـه شد، موسى را ميان پارچه و پنبه وپيچيد و در آن صندوق گذاشت و اطراف آن راقـير اندود كرد و سوراخ آن را با قير گرفت . آن گاه طبق گفته برخى شبانه به كناررود نيل آمد و صندوق را به آب انداخت .(698)
امـواجـى كـه بـر اثـر وزش بـاد بـر سطح آب برخاسته بود، صندوق موسى را در خودفـروبـرد و مـادر مـوسـى بـا دلى مضطرب و چشمانى بى فروغ آن منظره هولناك را مىنگريست و چنان كه در دروايت است ، بى تاب شد و خواست فرياد بزند، اما خداوند دلشرا آرام كرد و او از فرياد زدن خوددارى نمود.
در اين جا بد نيست شعر پروين اعتصامى را كه نمايشگر قلب سوخته آن مادر و مهر و لطفخـداى دادگـر اسـت و هـم چـنين از شاهكارهاى ادبيات فارسى به شمار مى رود، براى شمانقل كنيم . وى با عنوان لطق حق داستان را اين گونه سروده است :

مادر موسى چو موسى را به نيب
درفكند از گفته ربّ جليل

خود ز ساحل كرد با حسرت نگاه
گفت :كاى فرزند خرد بى گناه

گر فراموشت كند لطف خداى
چون رهى زين كشتى بى ناخداى

گر نيارد ايزد پاكت به ياد
آب خاكت را دهد ناگه به باد

وحـى آمـد كـايـن چـه فـكـر بـاطـل اسـت
رهـرو مـا ايـنـك انـدر منزل است

پرده شك را برانداز از ميان
تا ببينى سود كردى يا زيان

ما گرفتيم آن چه را انداختى
دست حق را ديدى و نشناختى

در تـو تـنـهـا عـشـق و مـهـر مـادرى اسـت
شـيـوه مـا عدل و بنده پرورى است

نيست بازى كار حق خور را مباز
آن چه برديم از تو باز آريم باز

مطح آب از گاهوارش خوش تد است
دايه اش سيلاب و موجش مادر است

رود از خود نه طغيان مى كند
آن چه مى گويى ما آن مى كند

مـا بـه دريـا حـكـم تـوفـان مـى دهـيـم
مـا بـه سيل و موج فرمان مى دهيم

نسبت نسيان به ذات حق مده
بار كفر است اين به دوش خود منه

به كه برگردى به ما بسپاريش
كى تو از ما دوست تد مى داريش

نقش هستى نقشى از ايوان ماست
خاك و باد و آب سرگردان ماست

قطره اى كز جويبارى مى رود
از پى انجام كارى مى رود

ما بسى گم گشته باز آورده ايم
ما بسى بى توشه را پرورده ايم

ميهمان ماست هر كس بى نواست
آشنا با ماست چون بى آشناست

ما بخوانيم ارچه ما را درّ كنند
عيب پوشى ها كنيم ار بد كنند

سوزن ما دوخت هر جا خر چه دوخت
ز آتش ما سوخت هر شمعى كه سوخت

موسى در خانه فرعون
امـواج خـروشـان رود نـيـل ، صـنـدوق حامل موسى را با خود برد. مادر موسى نيز به خاطروحـى الهـى و وعده اى كه خداى تعالى به وى داده بود كه فرزندش را به او باز خواهدگـردانـيـد،بـا دلى آرام بـه خـانـه بـرگـشـت و چـنـان كـه ابـن اثـيـر دركامل گويد: سه روز بيشتر طول نگشيد كه ديدگان مادر به ديدار فرزندش روشن شد.
قرآن كريم در سوره قصص فرموده : خاندان فرعون او را (از آب ) گرفتند تا دشمنو مـايـه انـدوهـشـان شـود. بـه راسـتـى كـه فـرعـون و هـامـان و سـپـاهـيـانـشـان خـطـاكـاربودند.(699)
در روايـتـى كـه صـدوق از امـام بـاقـر روايـت كـرده ، آن حـضـرتتـفـصـيـل داسـتان را اين گونه بيان فرمود كه همسر فرعون ـ كه زنى صالح و از قبيلهبـنـى اسـرائيـل بـود ـ(700) در آن روزهـا كـه مـصـادف بـافـصـل بـهـار بـود، از فـرعـون خـواسـتـه بـود تـا جـايـى بـراى وى در كـنـار رودنـيـل درسـت كـنـد تـا از هـواى بـهـارى دريـا بهره مند گردد. فرعون نيز طبق درخواست او،دسـتـور داد قـبـّه اى بـراى او و هـمـسـرش در كـنـار رودنـيـل بـزنند. روزى چنان كه رود نيل را نگاه مى كرد، ناگاه چشمش به صندوقى افتاد كهآب آن را به جلو مى برد و به كنيزكان و نزديكانش ‍ گفت : آن چه را بر دوى آب مى بينمشـمـا نـمى بينيد؟ گفتند: چرا اى بانوى محترم ! ما هم چيزى بر روى آب مى بينيم . و بهدنبال اين سخن پيش آمده و صندق را از آب گرفتند و وقتى در صندق را گشودند، نوزادىزيـبـاروى در آن ديـدنـد. بـه مـحـض ديـدن او، عـلاقـه آن نـوزاد دردل هـمـسـر فـرعـون جـاى گـيـر شـد و او را در دامـن خـود گرفته و گفت : اين پسر من است.(701)
طـبـرى و ابـن اثـيـر گـفـتـه انـد كـه رود نـيـل صـنـدوقحـامـل مـوسـى را هـم چـنـان آورد تـا نزديكى خانه هاى فرعون و ميان دخت هاى آن جا انداخت .كـنـيـزكـان آسـيـه ، هـمـسـر فـرعـون ، كـه براى شست وشو(702) و شنا رفته بودند،صـنـدوق مـزبـور را ديـده و آن را بـرداشـتـنـد و نـزد آسـيـه آوردنـد. ان هـاخيال مى كردند كه در آن مال يا اندوخته اى باشد. وقتى آن را باز كردند و چشم آسيه بهآن نوزاد افتاد، محبت او در دلش حاى گير شد و او را نزد فرعون آورده و از وى خواست تااو را نكشند و به فرزندى برگيرند.(703)
اين دو مورّخ در دنباله داستان گفته اند: به همين سبب اين نوزاد را موسى نام نهادند، زيرامـو در اغت عبرى به معناى آب و سا به معناى درخت است ، پس چون او را ازمـيـان آب درخـت گـرفـتـه بـودنـد، مـوسـى نـام نـهـادنـد. شـيـخ صـدوق نـيـز در كـتـابعلل الشرائع همين معنا را از مقاتل بن سليمان روايت كرده است .(704)
در اثـبـات الوصـيـه گويد: هنگامى كه مادر موسى براى دايگى و شير دادن او به قصرفرعون آمد و فرزند را در آغوش گرفت ، بى اختيار گفت : مادرت به قربانت اى موسى! فـرعـون كه اين سخن را شنيد، به سختى خشمگين شد و پى برد كه آن زن مادر اوست ،امـا خـداونـد زبان مادرش را گويا كرد و گفت : چون من شنيدم كه شما او را از آب گرفتهايـد، بـه ايـن نام خطابش كردم . فرعون كه اين سخن را شنيد خشمش آرام شد و گفت : آرىمـانـيـز او را مـوسـى مـى نـاميم . از اين روايت برمى آيد كه اين نام را قبلاً روى او گذاردهبودند و اين قول به درستى نزديك تر است ، واللّه اءعلم .(705)
خداوند موسى را به مادر باز مى گرداند
مـادر مـوسى پس از اين كه كودك خردسال خود را به دريا افكند، به خانه بازگشت ، امالحـظـه اى از يـاد فرزند دل بند خود بيرون نرفت . افكار گوناگونى مغز او را احاطهكـرد و شايد هر ساعت با خود فكر مى كرد كه بر سر فرزندم چه مى آيد؟ آيا اكنون دركـام نـهنگ به سر مى برد يا در امواج دريا هم چنان پيش مى رود و يا به صخره هاى قعررود نيل برخورد كرده و نابود گشته است ؟
امـا وقـتـى بـه يـاد وعـده جـان بخش خداى جهان مى افتاد و مژده بازگرداندن او را ـ كه ازپـروردگار مهربان ـ دريافت كرده بود، به ياد مى آورد، دلش آرام مى گشت و خاطر خودرا به انتظار ساعت ديدار فرزند آسوده مى ساخت .
تـنـهـا كارى كه كرد اين بود كه به دخترش مريم (706) گفت : به جست وجوى بادرتبرو و بنگر تا بر سر او چه آمده است .(707)
مريم به تحقيق و جست وجو پرداخت و اطلاع يافت كودك را خاندان فرعون از آب گرفته واكـنـون در خـانـه آن هـا اسـت . پـس از تـحـقـيـق بـيـشـتـر مـطلع شد كه خداوند محبت او را دردل هـمـسـر فـرعـون انـداخـتـه و اكـنـون به دنبال دايه اى هستند كه او را شير دهد و هر زنشيردهى را نزد او آورده اند، پستانش را قبول نكرده و همسر قرعون مشتاقانه در صدد پيداكـردن زن شـيـردهـى اسـت كـه كـودك پـسـتـان او راقبول كند و شير او را بخورد.
خـداى تـعـالى ايـن مـوضوع را نيز ضمن نعمت هايى كه به موسى عنايب فرمود، در قرآنكـريـم يـادآور شـده و مـى فـرمـايـد: زنـان شـيـرده را از پـيـش بـر او حـرام كـرديـم.(708) خواهرش گفت : آيا شما را به خانواده اى راهنمايى كنم كه او را براى شماسرپرستى كنند و خيرخواه او باشند.(709)
بارى آسيه براى تربيت اين نوزاد ـ كه بسيار مورد علاقه اش قرار گرفته بود ـ بهدنـبـال زنـان شـيـرده فـرستاد، ولى هر دايه اى كه مى آورند، موسى پستانش را به دهاننمى گرفت و شيرش را نمى خورد. آسيه سخت ناراحت شد و در اندوه شديدى فرو رفت .فـرعـون نـيـز از انـدوه همسرش رنج مى برد و افراد زيادى را براى يافتن دايه به اينطـرف و آن طـرف فـرسـتـاده بـود و بـا ايـن كـه زنـان شـيـرده كه فرزندانشان به دستماءموران فرعون به قتل رسيده بود بسيار بودند، اما هر دايه اى را به دربار مى آوردندو كودك را به او مى سپردند، پستانش را به دهان نمى گرفت .
در ايـن جـا مـطـابق روايتى كه صدوق از امام باقر(ع ) روايت كرده خواهر موسى به خانهفـرعـون رفـت و گـفـت : شـنـيده ام كه شما براى تربيت كودك خود در جست وجوى دايه اىهستيد. من زن پاكى را سراغ دارم كه مى تواند از فرزند شما سرپرستى كند.
مـاءمـوران ، هـمـسـر فـرعـون را از سـخـن آن دخـتـر مطلع كردند. او دستور داد دخترك را بهداخل كاخ ببرند. از وى پرسيدند: اى دختر! از چه خاندانى هستى ؟
پاسخ داد: از بنى اسرائيل .
همسر فرعون گفت : دخترك برو كه ما را به تو نيازى نيست .
زنـانى كه حضور داشتند بدو گفتند: اجازه بده تا او را بياورند و ببين آيا كودك پستاناو را قبول مى كند يا نه ؟
زن فـرعـون گـفـت : شـمـا خـيـال مـى كـنـيـد اگـر ايـن كـودك پـسـتـان ايـن زن راقـبـول كـنـد، فـرعـون نـيـز بـه ايـن امـر تـن مـى دهـد كـه زنـى از بـنـىاسـرائيـل كـودكى از همان ها را در خانه او شير دهد و بزرگ كند؟ هرگز فرعون به چنينامرى راضى نخواهد شد.
زنـان اصرار كردند تا همسر فرعون به دختر گفت : برو و آن زن را نزد ما بياور. دخترنـزد مـادر آمـد و او را به دبار فرعون برد. هنگامى كه موسى را به او سپردند و پستاندر دهـان وى گـذارد، كـودك با اشتياق تمام شروع به شير خوردن كرد.همسر فرعون كهجـريـان را مـشـاهده كرد، برخاسته و نزد فرعون رفت بدو گفت : دايه اى براى فرزندمپيدا كردم كه پستانش را به دهان گرفته و شير مى خورد.
فرعون پرسيد: اين دايه از چه خانواده اى است ؟
گفت : از بنى اسرائيل .
فـرعـون گـفـت : ايـن هـرگـز نـمـى شـود كـه كـودك از بـنـىاسرائيل و دايه نيز از همان ها باشد.
همسرش با اصرار او را راضى كرد كه با اين امر موافقت كند. از آن جمله بدو گفت : از اينكودك چه بيم دارى ؟ او فرزند توست كه در كنار تو تربيت شده و در فرمان توست .
فـرعـون قـبـولكـرد و بـديـن تـرتـيـب خـداى مـهـربـان كـودك را بـه مـادر خـود بـازگـردانـد و مـادر بـاكمال آسودگى خاطر به شير دادن و بربيت فرزند خود همّت گماشت .(710)
خـداى تـعـالى در پـايـان ايـن قـسـمت از دوران كودكى موسى مى فرمايد:و ما او را بهمـادرش بـازگـردانديم تا ديده اش روشن شود و غم نخورد و بداند كه وعده خدا حق است ،ولى بيشتر مردم (اين حقيقت را) نمى دانند.(711)
مادر موسى فرزند را به خانه خود مى برد
تـاريـخ نـگـاران گـفـتـه انـد: هـمـگـامـى كـه هـمـسـر فـرعـون ديـد كـودك پستان آن زن راقـبـول كـرد و فـرعون را نيز براى نگهدارى و دايگى آن زن اسرائيلى ـ كه در حقيقت مادرمـوسـى بـود ـ راضـى كـرد وبراى او حقوق ماهيانه مقرر داشت ، از وى خواست تا در قصرفرعون و نزد آن ها بماند و آن كودك را شير داده و سرپرستى كند، ولى مادر موسى كهبا ديدن فرزند به وعده خدا دل گرم شده بود، از ماندن در قصر فرعون امتناع ورزيد وبه ايشان گفت : من داراى خانه و فرزند هستم و نمى توانم به خاطر تربيت اين كودك ،از خـانـه و فـرزنـدان خـود دسـت بـردارم و از آن هـا صـرف نـظـر كـنـم . اگـرمـايـل بـاشـيـد مـن مـى توانم اين كودك را به خانه خود ببرم و در آن جا به او شير داده وتـربـيـتـش را بـه عـهـده بـگـيرم .همسر فرعون با اين امر موافقت كرد. بدين ترتيب مادرموسى فرزند دل بند خود را به خانه آورده و با خاطرى اسوده و خيالى راحت به تربيتاو هـمـت گـمـاشـت .(712) و چـنـان كـه پـيش از اين اشاره شد، از روزى كه فرزند را درصـنـدوق گـذاشـتـه و بـه دريـاى نـيل افكند تا آن ساعتى كه ديده اش به ديدار فرزندروشـن شـد و او را در خـانـه فـرعـون بـه آغـوش كـشـيـد، سـه روز بـيـشـتـرطول نكشيد.
روزهـا و مـاه هـا مـى گذشت و موسى در دامان پر مهر مادر پرورش مى يافت و به زندگىخـانـواده خود روشنى مى بخشيد تا هنگامى كه دوران شير خوارگى او به پايان رسيد واو را بـه خـانـه فـرعـون بـاز گـردانـيـد. البـتـه طـبـيـعـى اسـت كـه درطول اين مدت نيز ـ كه در تاريخ ذكرى از مقدار آن نشده ـ به تقاضاى همسر فرعون گاهگاهى موسى را به خانه فرعون مى بردند و ديدارى از وى تازه مى كردند.
بازگشت به خانه فرعون
مـوسى دوباره به قصر فرعون قدم گذاشت و تحت سرپرستى سخت ترين دشمنان خوددر بهترين آسايش ها و نعمت ها، نخستين روزهاى دوران كودكى را پشت سر نهاد. از اتفاقاتدوران كـودكـى مـوسـى در خانه فرعون كه بيش تر مورخان نوشته اند و در روايات غيرمـعـتبر نيز ذكرى از آن شده ، آن است كه روزى هم چنان كه موسى در دامان فرعون يا پيشروى او بـازى مـى كـرد، دسـت انـداخـتـه و تـارهـايـى از ريش بلند و انبوه فرعون را بركند(713) يا به گفته بعضى چوبى در دست داشت و با آن بازى مى كرد كه ناگاه آنچوب را بلند كرد و بر سر فرعون زد. فرعون خشمناك شد و گفت كه اين كودك دشمن مناسـت و مـى خـواهـد مـرا بـكـشـد. بـه هـمـيـن مـنـظـور بـهدنـبال ماءمورانى كه سر فرزندان را مى بريدند فرستاد تا كودك را به آن ها بسپارد.زن فرعون پيش آمده گفت : از كودكى است كه نمى فهمد و براى اين كه صدق گفتار مرابدانى ، طبقى خرما و يا ـ به گفته بعضى ياقوت ـ و ظرف ديگرى از آتش گداخته پيشروى از مـى گـذاريـم . اگـر خـرمـا را بـرداشـت ، مـى فـهـمـد و او را بـهقتل برسان و اگر آتش گداخته را برداشت بدان كه وى كودكى است كه نمى فهمد.
فـرعـون قـبـول كـرد و دسـتـور داد ظـرفى خرما و طبقى از آتش گداخته آورده و پيش روىمـوسـى گـذاشـتـنـد. مـوسـى خـواسـت خـرمـا ـ يـا يـاقـوت ـ را بـردارد، ولىجـبـرئيـل بـيـامـد و دسـت او دا به طرف آتش برد و موسى قطعه اى آتش را برداشت و برزبـان نـهـاد و چـون زبـانـش ‍ بـسـوخـت ، آن را بـيـنـداخـت . فـرعـون كـه چـنـان ديـد ازقـتـل از صـرف نـظـر كـرد. ايـنان گفته اند كه همين موضوع سبب شد كه در زبان موسىلكنتى پديد آيد و به همين علت نيز هنگامى كه ماءمور ارشاد و هدايت فرعون شد، به خداعـرض مـى كـنـد وَ احـْلُلْ عـُقـْدَةً مِنْ لِس انِي (714) پروردگارا!گره از زبانمبگشا.
ولى ايـن داسـتـان بـه افـسـانـه نزديك تر است تا به حقيقت و روايات معتبرى درباره آننرسيده كه ما ناچار به قبول آن باشيم و برخى آن را از ساخته هاى يهود دانسته اند. همچـنـيـن مـعـناى آيه نيز معلوم نيست كه اين باشد كه آن ها گفته اند، زيرا تفسير آن در آيهبـعـدى اسـت كه خود موسى به دنبال آن مى گويد: يَفقَهُوا قَولى يعنى زبانم رابگشا كه سخنم را فهم كنند، نه اين كه لكنت زبانم را بر طرف كن ، واللّه اءعلم .
به هر صورت موسى دوران كودكى را در خانه فرعون پشت سر گذاشت و اندك اندك پادر سنين جوانى گذاشت و به حدّ رشد و كمال رسيد و خداى تعالى به او علم و حكمت آموختو پـاداش نـيـكـوكـارى خـود را از خداى تعالى اين چنين دريافت كرد. خداوند اين موهبت را درسـوره قـصـص يـادآور شـده و مـى فـرمـايـد: و چـون موسى به قوت (و رشد) رسيد وكامل شد، حكمت و دانش به او داديم و نيكوكاران را اين چنين پاداش مى دهيم .(715)
بنى اسرائيل چشم به راه آمدن نجات دهنده خود بودند
در صـفـحـات قـبـل گـفـتـه شـد كـه فـرعـون و قـبـطـيـان كـار را بـر بـنـىاسـرائيـل بـسـيـار سـخـت كـرده بـودنـد و انواع ظلم ها و ستم ها را بر آنان روا مى داشتند.پـسـرانـشـان را سـر مـى بـريـدنـد و دخـتـران را زنـده مـى گـذاشتند و كارهاى پر مشقت وشـغـل هـاى پـسـت را به آنان ميد دادند و براى انجام آن نيز ماءموران تندخو و دژخيمانى رابـر سـرشـان مـسلط كرده بودند تا اگر خواستند شانه از زير بار خالى كنند، در زيرضـربـات شـلاق ، آنـان را از پـاى در آورنـد. اسـاسـاً فـرزنـداناسـرائيـل در نـظـر آن هـا ارزش و احترامى نداشتند و هيچ حقى ، حقوق ابتدايى يك انسان درمصر براى آنان منظور نشده بود.
بـنـى اسـرائيل همه اين زجرها و سختى ها را تحمل مى كردند و از همه سخت تر آن كه هيچدادرس و پـنـاهـگـاهـى هـم نـداشـتـنـد كـه بـدو شـكـايـت كـنـنـد. تـنـهـادل خوشى و روزنه اميد آن ها، وعده اى بود كه پيغمبران گذشته و بزرگانشان به آن هاداده بـودنـد كـه چـون كـار بـر شـمـا سـخـت شود و مرد ظلم و اهانت فرعونيان واقع شده ودادرسـى نـداشـتـه بـاشند، در آن زمان خداوند شما را به دست مردى از فرزندان لاوى كهنامش موسى بن عمران است نجات خواهد داد.
صـدوق از امـام صـادق (ع ) روايـت كـرده كـه فـرمـود: هـنـگامى كه مرگ يوسف فرا رسيد،فـرزنـدان يـعـقـوب را كـه 80 نـفر مرد بودند جمع كرد و به ايشان گفت : به زودى اينقـبـطـيـان بـر شـمـا پيروز شده و حكومت خواهند كرد و شما را به شكنجه و عذاب دچار مىكـنـنـد. در آن وقـت خـداونـد شـمـا را بـه وسيله مردى از فرزندان لاوى بن يعقوب كه نامشموسى بن عمران است ، نجات خواهد داد. او پسرى بلند بالا و گندم گون و پيچيده موست. بـه خـاطر همين آرزو، مرد بنى اسرائيلى نام پسرش را عمران مى گذارد و او هم پسرشرا موسى نام گذارى مى كرد.(716)
امام پنجم (ع ) فرمود: موسى هنگامى ظاهر شد كه پنجاه دروغ گو پيش از او آمده و هر كداممدعى بودند كه همان موسى بن عمران موعود هستند.(717)
در حـديـث ديـگرى است كه امام چهارم از رسول خدا(ص ) روايت كرده كه آن حضرت فرمود:چون مرگ يوسف در رسيد، پيروان و خاندان خود را جمع كرد و پس از حمد و سپاس الهى ،آن هـا را از سـخـتى هايى كه در پيش داشتند، خبر داد و گفت : چنان كار بر شما سخت شودكـه مـردان را بـكـشـنـد و زنان آبستن را شكم پاره كنند و كودكان را سر ببرند تا آن كهخداوند حق را به وسيله قيام كننده اى از فرزندان لاوى بن يعقوب ظاهر سازد. او مردى استگندم گون و بلند قامت و اوصاف او را بر شمرد و بدان ها سفارش كرد كه اين وصيت رابه ياد بسپارند.
دوران سـخـتـى بـنـى اسـرائيـل فـرا رسـيـد و چـهـار صـدسال تمام آن ها در انتظار قيام قائم (و آمدن موسى ) بودند تا هنگامى كه مژده ولادت او رادريافتند و نشانه هاى ظهورش را به چشم ديدند.(718)
در حـديثى امام باقر(ع ) فرموده اند: بنى اسرائيل در شبى مهتابى از خانه بيرون آمده ونزد پيرمردى كه از علوم
گذشته اطلاع داشت رفتند و بدو گفتند: ما از شنيدن اخبار (آينده ) آرامش خاطر مى يابيم .چـقـدر بـايد چشم به راه باشيم و چه اداره بايد در اين گرفتارى به سر بريم ؟ پيرگفت : به خدا سوگند در اين سختى و رنج خواهيد بود تا زمانى كه خداى تعالى پسرىاز فـرزنـدان لاوى بـن يـعـقوب را بياورد كه نامش موسى بن عمران و پسرى بلند قامت وپيچيده موى است .
در هـمـيـن گـفت وگو بودند كه موسى سوار بر استرى پيش آمد و به آن ها رسيد.آن پيرسر بلند كرده و از روى نشانه هايى كه از موسى مى دانست او را شناخت و بدو گفت : نامتچيست ؟ گفت : موسى نيز آن ها را شناخته و پيروانى پيدا كرد.
مدتى از اين موضوع گذشت و موسى هم چنان بود تا داستان درگيرى آن مرد اسرائيلى ـكـه از پـيـروان بـود ـ با آن مرد قطبى پيش آمد كه خداوند قصه آن دو را در سوره قصصنقل كرده است .(719) و ذيلاً آن را مى خوانيد:
داستانى كه منجر به خروج موسى از مصر شد
قرآن كريم به طور اختصار داستان دعواى مرد اسرائيلى و قطبى را كه منجر به مهاجرتمـوسـى شـد، ايـن گـونه بيان فرموده است : موسى در هنگام بى خبرى مردم به شهردرآمد. در آن جا دو مرد را ديد كه با هم مى جنگند. يكى از پيروان او و آن ديگرى از دشمناناو بـود. آن كـه از پـيـروانش بود بر ضدّ آن كه از دشمنانش بود از موسى كمك خواست ومـوسـى مـشبى بدان مرد زد و رد دم بى جانش كرد. (موسى ) گفت : اين كار شيطان است كهبـه راسـتـى او دشـمـنـى گـمـراه كـنـنـده و آشكار است . سپس گفت كه پروردگارا! من بهخويشتن ستم كردم . مرا بيامرز و خدا او را آمرزيد كه او آمرزنده و رحيم است . موسى گفت :پـروردگـار! بـه پـاس ايـن نـعمت كه مرا دادى ، من پشتيبان بدكاران نخواهم بود و در آنشـهـر با حال ترس و نگرانى شب را به روز آورد كه ناگاه آن كه روز پيش از او يارىخـواسـتـه بـود، بـاز از وى فـريـادرسـى خواستاء موسى بدو گفت : به راستى كه توگـمـراهـى آشـكـار هـسـتـى و هـمـيـن كـه خـواسـت به سوى آن كه دشمن هر دوشان بود دستبـگـشايد، آن مرد گفت : آيا مى خواهى مرا بكشى ؟ چنان كه دشمن را كشتى . تو مى خواهىدر ايـن سـرزمـيـن ، سـتـم كـارى بـيـش نـبـاشـى و نـمـى خـواهـى كـه اصـلاحـگـر بـاشـى.(720)
اين بود اجمال داستان كه قرآن كريم آن را نقل كرده است . البته چون برخى از قسمت هاىآن به نظر در ظاهر با مقام عصمت و نبوت سازگار نيست و موجب ايراد انتقاد كنندگان شدهاسـت ، مـفـسـّران تـوضـيـحـاتـى بـراى آن داده و در روايـات و تواريخ به نحوى كه بهاشـكـالات مـزبـور نـيـز پـاسـخ داده شـود، بـراى شـمـانقل مى كنيم و اگر لازم بود، در پايان نيز توضيحاتى خواهيم داد.
چـنـان كـه از گـفـتـار تـاريـخ نـويـسـان بـرمـى آيـد، بـنـىاسرائيل طبق بشارت هايى كه گذشتگان براى ظهور موسى به آن ها داده بودن و نشانههايى كه در او ديدند، كم كم متوجه شدند كه دوران بدبختى و ذلّت آن ها به سر رسيدهو خداى تعالى اراده فرموده تا به دست موسى ـ همان جوان نيرومند و رشيدى كه در خانهفـرعـون تربيت شده است ـ آنان را از زير بار ستم و شكنجه قبطيان و فرعونيان نجاتبـخـشـد. از ايـن رو هـرگـاه او را مـى ديـدنـد، مـقـدمـش را گـرامـى داشـتـه و بـه او ازحـال خـود شـكـايت مى كردند. آن حضرت نيز در فرصت هاى مختلف به ديدارشان رفته وآنان را به آينده اميدبخشى اميدوار مى كرد و گاهى هم اگر شرايط اجازه مى داد، به نفعآن ها وارد عمل مى شد و به هر اندازه كه مقدور بود، ظلم و ستم را از آن ها دفع مى نمود.
در ايـن احـوال ، روزى بـى خـبر از مردم و دور از چشم ماءموران فرعون به شهر مصر ـ يابـه گـفـتـع ء بـرخـى بـه شهر منف كه مركز حكومت فرعون بود ـ وارد شد. وقتى كه درشـهـر مى گشت تا به وضع بنى اسرائيل ستمديده و پيروان خود سركشى كند، يكى ازافـراد بـنـى اسـرائيـل را ديـد كـه بـا مـردى از قـبـطـيـان بـه جـنـگ و نـزاعمـشـغـول اسـت . آن مـرد قـبـطـى ، كـارى را بـر آن مـرد اسـرائيـلىتـحـمـيل كرده و به زور مى خواه او را بر آن كار وادارد، و آن مرد اسرائيلى هم حاضر بهانـجـام آن نـيـست و در نتيجه كار آن دو به كتك كارى و نزاع كشيده است . مرد اسرائيلى كهچشمش به موسى افتاد او را به كمك طلبيده و از او يارى خواست . موسى كه براى ايجادزمـيـنـه قـيـام خود با فرعون ، درگير شدن يك مرد اسرائيلى را با يك مرد قبطى به اينگـونـه صـلاح نـمى دانست و از جنگ و نزاع بى ثمر ناراحت شده بود، فرمود: ه ذ ا مِنْعَمَلِ الشَّيْط انِ إِنَّهُ عَدُوٌّ مُضِلٌّ مُبِينٌ ؛(721)
اين كار شما عملى شيطانى است و او دشمن گمراه كننده و آشكارى (براى پيش رفت آيين حقدر جهان ) مى باشد.
يـا مـنظورش اين بود كه عمل اين مرد قطبى كه مى خواهد به ناحق و زور، كارى را بر مرداسـرائيـلى تـتـحـمـيـل نـمـوده و زورگـويـى بـكـنـد، كـارى شـيـطـانـى اسـت . بـهدنبال اين سخن ، به يارى مرد اسرائليى آمد و مشتى بر سر مرد قبطى زد.
بـه دنـبـال آن وقـتـى مـتوجه شد كه مرد قبطى بر اصر مشت او از پا درآمد و نقش بر زمينشد، رو به درگاه خداى خود كرد و گفت :
رَبِّ إِنِّي ظَلَمْتُ نَفْسِي فَاغْفِرْ لِي فَغَفَرَ لَهُ ؛(722)
پروردگارا! من به خود ستم كردم . تو مرا بيامرز خدا نيز او را آمرزيد .
و مـنـظـورش ايـن سـتـم به نفس خود اين بود كه من در دفاع از ستم ديدگان بنىاسرائيل و اظهار حق شتاب كردم و موجبات گرفتارى خود را به دست قبطيان به اين زودىفراهم كردم و بدين وسيله ، مشكلاتى در راه پيش برد هدف خويش ايجاد نمودم . اكنون تودر اين راه كمكم كن و داستان مرا از فرعون و قبطيان پوشيده دار.
يـا چـنـان كـه د رروايـتـى از امـام هـشـتـم نـقـل شـده اسـت ،(723) مـنـظـورش ايـن بـود كهپـروردگـار! مـن با ورود به اين شهر و اين پيش آمد، خود را در معرض تعيب قبطيان قراردادم و به جان خود ستم كردم . اكنون تو مرا از دشمنان خود پوشيده و پنهان دار كه به مندسـت رسـى پـيـدا نكنند و مرا به جرم قتل آن مرد قبطى نكشند. خلاصه منظور آن حضرت ،طلب كمك از خداى تعالى بود و منظور اين نبود كه خدايا! گناهى از من سرزده و تو آن رابـيـامـرز. شـاهـد بـر ايـن مـطـلب مـطـلب ، جـمـله اى اسـت كـه خـداى تـعـالى بـهدنبال آن از زبان موسى نقل فرموده است :
ق الَ رَبِّ بِم ا أَنْعَمْتَ عَلَيَّ فَلَنْ أَكُونَ ظَهِيراً لِلْمُجْرِمِينَ ؛(724)
كه موسى عرض كرد:پروردگارا! به پاس آن نعمتى كه به من دادى ، من پشتنبان مجرماننخواهم بود.
و اگر اين عمل موسى گناه بود، اين جمله را نمى گفت .
بـه هـر صـورت موسى آن شب را ترسان و نگران و شايد دور از انظار د رخفاگاهى بهسر برد. وقتى داستان كشته شدن مرد قبطى ـ كه برخى گفته اند وى نانواى مخصوصفـرعـون بـود ـ در شـهـر شايع شد، مردم مى دانستند كه وى به دست يكى از افراد بنىاسـرائيـل كـشـتـه شـده است . كسى هم جز همان مرد اسرائيلى كه موسى به كمكش شتافتهبـود، نـمـى دانـسـت كـه قـاتـل آن مـرد مـوسـى اسـت . وقـتـى خـبـرقـتـل مرد قبطى به گوش فرعون رسيد، ماءمورانى براى شناختن و دستگيرى او در شهرگماشت و جاسوسانى را براى پيدا كردن وى به گوشه و كنار شهر فرستاد.
موسى كه نگران اتفاق روز گذشته بود كه مبادا او را بشناسند و دستگيرش سازند، درشهر گردش مى كرد كه ناگهان همان مرد اسرائيلى را كه با قبطى ديگرى درگير شدهو به زد و خورد مشغول است . وقتى آن شخص چشمش به موسى افتاد دوباره از موسى كمكطـلبـيـد و او را بـه يـارى خـواسـت . مـوسـى كـه از اتـفـاق و پـيـش آمـد روز گـذشـتـهدل خـوشـى نـداشـت و هم چنان نگران بود، رو بدان مرد كرد و فرمود: به راستى كه تومرد گمراه آشكارى هستى . منظورش اين بود كه تو هر روز با يكى از قبطيان درگير مىشوى و به كارى كه تاب و توان آن را ندارى دست مى زنى ، به اين ترتيب تو شخصگمراهى هستى .
ايـن سخن را فرمود و به دنبال آن براى يارى او پيش آمد و مى خواست به مرد قبطى حملهكـند. مرد اسرائيلى كه آن سخن را از موسى شنيد و ديد كه آن حضرت به قصد حمله پيشمى آيد، خيال كرد موسى مى خواهد خود او را مورد حمله قرار دهد، ازاين رو با فرياد گفت :مـى خـواهـى هـمـان طـور كـه ديـروز شـخـصـى را بـهقتل رساندى ، مرا هم به قتل رسانى ؟
بـا اظـهار اين جمله مرد قبطى دانست كه قاتل مرد قبطى در دز گذشته موسى بوده و كسىكـه جـاسـوسـان فـرعون و ماءموران در جست وجوى وى هستند، ازاين رو خود را به ماءمورانرساند و ماجرا را به آن ها اطلاع داد. آن ها نيز براى دستگيرى و كشتن موسى بسيج شده وبـه تـعـقـيـب آن حـضـرت پـرداخـتـنـد. در ايـن جـا بـود كـه هـمـانحـزبـيـل (يـا حـزقـيـل )(725) كـه بـه مـؤ مـن آل فـرعون مشهور بود، خود را به موسىرسانيد و از روى خيرخواهى ، پيشنهاد فرار از شهر را به آن حضرت داد.
خـداى تـعـالى در سـوره قـصـص داستان آمدن او به نزد موسى و پيشنهادش را اين گونهبـيـان مـى فـرمـايـد: و مـردى از انـتـهـاى شـهـر شـتـابـان بـيـامد و گفت كه اى موسىسـركـردگـان قـوم دربـاره تـو راءى مـى زنـنـد (و نـقـشـه كـشـيـده انـد) كـه تـو را بـهقـتـل بـرسـانـنـد، پـس از شهر خارج شو كه من خيرخواه تو هستم .(726) و او همانكسى است كه رسول خدا طبق روايتى كه در ايمان به خدا از همگان سبقت جستند و چشم برهمزدنى به خدا كافر نشدند:
1ـ حـزقـيـل ، مـؤ من آل فرعون ؛ 2ـ حبيب نجّار، صاحب ياسين ؛ 3ـ على بن ابى طالب ، و اوبرتر از ديگران است .(727)
خروج موسى از مصر
در اين هنگام بود كه موسى با از شهر خارج شد و از خداى تعالى درخواست كرد تا او رااز شرّمردمان ستمگر نجات بخشد. ناگفته پيداست كه شخصى مانند موسى كه تا به آنروز از مـصر خارج نشده و مسافرتى نكرده بود7 تا چه حدّ اين سفر براى او دشوار بهنظر مى رسيد. نه زاد و توشه اى داشت كه بتواند با آ از گرسنگى برهد و نه مركبىكـه بـر آن سـوار شـود و طـى راه كـند و اساساً نميدانست به كدام جهت برود از اين رو دربـرخـى از روايـات و تواريخ آمده كه چون از شهر خارح شد، سرگردان ماند كه به چهسـمـتـى برود؟ ناگهان فرشته اى بيامد و او را به سوى مدين راهنمايى كرد. برخى همگـفـتـه اند كه هم چنان با تحير و بى اطلاعى پيش رفت تا به طور تصادفى به مدينرسـيـد. بـه هـر صـورت بـراى ايـن كـه در بـيـابـان ها سرگردان نشو، باز هم از خداىتعالى كمك طلبيده و راهنمايى خواست و خدا هم او را به مدين هدايت فرمود.
بـيـشـتر تاريخ ‌نويسان گفته اند كه مسير آن حضرت از مصر تا مدين هشت روز راه و بهمقدار فاصلهئ كوفه تا بصره بوده است . البته در حديثى هم آمده كه فاصله ، سه روزراه بـوده و در اين مدت خوراك آن بزرگوار علف سبز صحرا و برگ درختان بود و پيادهطى طريق مى كرد.(728)
آن قـدر عـلف و بـرگ سبز خورده بود كه سبزى آن از پوست شكم لاغرش نمودار بود. وآن قدر با پاى برهنه راه رفته بود كه پاهايش ‍ زخم شده و خون از كف پايش مى ريخت ،امـا در هـر حـال بـه يـاد خـدا بـود و در هر پيش آمد سخت و ناگوارى از او كمك مى طلبيد ورفع مشكل خود را از خداى خود درخواست مى كرد.(729)
پس از گذشت ، شب ها و روزها و تحمل همه مشكلات و سختى ها، به دروازه شهر مدين رسيدو براى رفع خستگى در زير درختى آرميد كه چاهى در نزديكى آن قرار داشت . موسى ديدكـه جـمـعـى از مـردم شـهـر بـراى آب دادن گـوسفندانشان در سر آن چاه جمع شده اند و درگوشه اى نيز دو زن را ديد كه گوسفندانى در پيش دارند، ولى براى آب دادن آن ها بهجـلو نـمـى آيـنـد و تنها از كوسفندان خود نگهدارى مى كنند تا با گوسفندان ديگر مخلوطنشوند.
حـسّ انـسـان دوستى و غيرت موسى اجازه نداد كه هم چنان تنشيند و آن منظره را تماشا كند.با كمال خستگى كه داشت برخاست و پيش آن دو زن رفت و به آن ها گفت : كار شما چيست وبـاى چـه ايـسـتـاده ايـد؟ و بـا ايـن جـمـلات در صـدد تـحـقـيـقحـال آن دو بـرآمـد. آنـان در پـاسـخ مـوسـى گـفـتـنـد: پـدر مـا پـيـرمـردىكـهـنـسـال اسـت كـه نـمى توند براى آب دادن گوسفندان به سر چاه بيايد و ما نيز نمىتـوانـيـم بـراى آب دادن آن هـا بـا مـردان بـيگانه همراه شويم و از اختلاط با آنان پرهيزداريـم . اكنون ايستاده ايم تا آن ها گوسفندانشان را آب دهند و سپس ما بر سر چاه رويم واز باقى مانده آب ها گوسفندانمان را سيراب كنيم .
وقـتـى حـضـرت مـوسـى ايـن سـخـن را شـنـيـد، دلش بـهحال آن ها سوخت . پيش رفت و مقدارى آب كشيده و گوسفندان آن ها را آب داد و سپس به جاىخود بازگشت و آن دو نيز گوسفندان را به خانه بردند.
برخى گفته اند: چاهى كه موسى از آن آب كشيد، غير از چاهى بود كه شبانا از آن آب مىكشيدند، زيرا وقتى موسى آن وضع را ديد، بر سر چاه ديگرى كه در آن نزديكى بود وسنگ بزرگى بر روى آن قرار داشت رفت و آن سنگ را كه ده نفر نمى توانستند از سر آنبردارند، به تنهايى برداشت و دلوى آب كشيد و گوسفندان آن دو زن را آب داد.(730)
در روايـت ديـگـرى آمـده اسـت كه به نزد شبانان آمد و گفت : بگذاريد تا من يك دلو براىشـمـا و يـك دلو نـيـز بـراى خـود بردارم . آن ها كه براى كشيدن يك دلو آب مى بايست دهنـفـرى با هم كمك كنند تا آن را از چاه بكشند، آن را به دست موسى دادند و خود به كنارىرفـتـنـد. آن حـضرت براى آن ها يك دلو آب كشيد و دلو ديگرى هم براى گوسفندان آن دوزن كشيد و گوسفندان را آب داد.
بـه هر صورت زنان را خيلى زود به خانه فرستاد و دوباره به جاى خود بازگشت و ازشـدت گـرسـنـگـى به خداى تعالى شكايت حال خود كرد و گفت : پروردگارا! من بهچيزى كه برايم بفرستى نيازمندم .(731)
از امـيـرمـؤ مـنـان روايـت شده كه فرمود: موسى در آن وقت از خداوند جز نانى كه بخورد ورفـع گـرسـنـگـى كـنـد درخـواسـتـى نـداشـت .(732) در خـديـث ديـگـرىنـقـل شـده كه امام باقر فرمود: موسى در آن وقت به يك تكه خدما نيازمند بود (كه با آنخود را از گرسنگى برهاند).(733)
بـارى آن دو زن برخلاف عادت هر روز، خيلى زود به خانه برگشتند و گوسفندان را باخـود آوردنـد. پـدرشـان كـه از آمدنشان به آن زودى تعجب كرده بود، پرسيد: چه شد كهامروز به اين زودى بازگشتند؟ دختران گفتن : مرد صالحى بر سر چاه بود كه با ديدنوضـع مـا بـر مـا رحم آورد و گوسفندانمان را آب داد و ما زودتر به خانه آمديم . پيرمردروشـن ضمير به يگى از آن دو گفت : نزد آن مرد برو و او را پيش من آر تا پاداش كارشرا بـه وى بـپـردازم .آن دخـتـر بـراى آوردن مـوسـى حـركـت كـرد و بـاكـمال حيا و آزرم به راه افتاد و خود را به وى رسانيد و اظهار كرد: همانا پدرم تو رافرا خوانده است تا پاداش آب دادن گوسفندانمان را به تو بدهد.(734)
مـوسـى كـه در آن وقـت خـور را در سرزمين غربت و تنهايى مى ديد كه نه مسكنى داشت تاخـود را از سـرمـا و گـرمـا و جـانـوران حـفـظ كند و نه لقمه نانى كه بدان از گرسنگىبـرهـد، چـاره اى نـديـد جـز آن كـه پـيـشـنـهـاد آن دخـتـر را بـپـذيـرد. پـس بـى درنـگ بـهدنبال او به راه افتاد و به خانه پير كهنسال رسيد.
آيا پير كهنسال شهر مدين همان شعيب بود؟
تا اين جا ما نامى از اين پيرمرد روشن ضمير مدين كه بر اثر پيرى نمى توانست خورشگـوسـفـنـدان را بـه چـرا گـاه و سـر چـاه آب بـبـرد و دخترانش اين كار را انجام مى دادند،نبرديم . به سبب آن كه ميان تاريخ ‌نگاران و مفسران در نام وى اختلاف است : بيشتر آن هاعـقـيـده دارنـد كـه وى هـمـان شـعيب پيغمبر بود كه پيش از اين شرح حالش مذكور شد و ازبـرخـى هم مثل سعيدبن جبير نقل شده است كه نام او يثرون يا يترون يا يثرى برادر شعيببـوده و شـعـيب پيش از وى از دنيا رفته و مابين زمزم و مقام ـ در كنار خانه كعبه ـ دفن شدهبود.(735)
از ابـن عـباس نيز نقل شده است كه وى برادر شعيب و نامش يثرون بود.(736) برخى همدر مـقـابـل ايـنـان عـقـيـده دادنـد كـه شـعـيـب سـال هـا يا قرن ها پس از موسى به دنيا آمده ومـعـاصـر(737) او نـبـوده اسـت .(738) بـا تـوجـّه بـه روايـاتـى كـه ازاهل بيت نقل شده ، قول اوّل صحيح تد به نظر مى رسد، از اين رو ما همان را اختيار كرده واز اين پس نام آن را ذكر مى كنيم .
طـبـرسـى و ديـگـران از سـلمـة بـن ديـنـار نـقـل كـرده انـد: وقـتـى مـوسـى بـهدنـبـال دخـتـد شـعـيـب بـه راه افـتـاد و نـگران بود تا و از چه راهى مى رود كه او نيز بهدنـبالش حركت كند، متوجه شد كه گاهى بر اثر وزش باد، پست و بلندى هاى بدن دختراز پـشـت نـمـودار مى گردد و ديدن آن منظره براى موسى كه از دودمان نبوت و مردى غيوربـود نـاگـوار آمـد. ازاين رو ناچار شد ديدگان خود را به زير اندازد و به بدن آن دخترنگاه نكند. ولى طاقت نياورد و به آن دختر فرمود، من از جلو مى روم و تو پشت سر من بيا.هر جا كه ديدى من به خطا مى دوم ، سنگ ريزه اى جلوى پاى من بينداز تا من راه را تشخيصدهم ، زيرا ما فرزندان يعقوب به پشت زنان نگاه نمى كنيم .
وقـتـى كه به خانه شعيب درآمد، آن حضرت دستور داد براى وى شام آورند و بدو فرمود:بنشين و بخور.
مومسى گفت : به خدا پناه مى برم .
شعيب پرسيد: مگر گرسنه نيستى ؟
مـوسـى گـفـت : آرى ، ولى مـى تـرسـم ايـن غذا مزد كار من باشد و ما خانواده اى هستيم كهكـارهاى اخروى (و اعمالى ) را كه براى خدا انجام مى دهيم ، به چيزى نمى فروشيم اگرچه زمين را پر از طلا كنند (و بخواهند مزد آن را بدهند.
شـعـيـب گفت : اى جوان ! به خدا اين غذا مزد عمل تو نيست ، بلكه عادت و شيوه من و پدرانماين است كه از ميهمان پذيرايى كنيم و به مردمان غذا بدهيم . در اين وقت موسى نشست و غذاخورد.(739)
عبدالوهاب نجّار پس از نقل اين داستان مى گويد: داستان خوبى است ، اما بايدتوجه داشتكـه مـوسـى در آن وقـت يـقـيـن داشـت شـعـيـب جـز بـراى آن او را نـخـواسـته كه مزد آب دادنگـوسـفـنـدان را به او بپردازد. پس با اين ترتيب نمى شود گفت كه چون به نزد شعيبرسـيـد، خـود را بـه نـادانى و بى اطلاعى زد و اين سخن را گفت .(740) ازاين رو معلومنيست قسمت آخر اين داستان صحيح باشد.
بـه هـر خـورت ، بـعـد از چند ساعت دعاى موسى برآورده شد و چنان كه مفسران گفته اند،نياز او به غذا مرتفع گرديد.
پـس از صـرف غـذا، شـعـيـب حـال او را پـرسـيـد و مـوسـى سـرگـذشـت خـودرانـقـل كـرد. در ايـن هـمـگام شعيب او را دل دارى داد و فرمود: اكنون ديگر ترسى نداشتهباش كه از گروه ستم كاران نجات يافته اى .(741)
ازدواج موسى با دختر شعيب
گـويـا شـعـيـب بـا شـنـيـدن سـرگـذشـت مـوسـى و مـشـاهـده اخـلاق و كـمـالات آن حـضرت ،مـايـل شـد تـا او را به طريقى نزد خود نگاه دارد و براى نگهدارى و چرانيدن گوسفندانخـود، چـنـد سالى از وجود او استفاده كند و شايد در فكر اين بود كه با چه شرايطى اينمطلب را به موسى پيشنهاد دهد.
در اين جا يكى از دختران ـ كه به گفته جمعى دختر بزرگ شعيب بود ـ به سخن آمد و گفت: پـدر جـان ! او را اجـيـر كـن كـه بـهـتـرين اجيرى كه مى شود گرفت آن كسى است كهنـيـرومـند و امين باشد (و اين مرد چنين است ).(742) شعيب رو به دختد كرد و فرمود:نـيـرويش را از آب دادن گوسفندان و كشيدن آب به تنهايى از چاه دانستى ، ولى امانتش رااز كجا فهميدى ؟
دخـتـر در پاسخ ، جريانى را كه در راه آمدن به خانه اتفاق افتاد و اين كه موسى براىنـديـدن پـسـت و بـلنـدى هـاى بـدن او، تـكـليـف كـرد تـا پشت سرش بيايد را براى پدربـازگفت . سخن دختد زمينه را از هر جهت براى پيشنهاد شعيب فراهم كرد و او فرمود: منمـى خـواهـم يـكى از دو دختر خود را به ازدواج (و همسرى ) تو درآورم به شرط آن كه هشتسـال اجـيـر مـن شـوى و اگـر ده سـال را تـمـام كـنـى (و دوسـال ديگر بر آن بيفزايى ) به اختيار خود كرده اى (و تفضّلى است كه درباره من نمودهاى ، ولى من تو را ملزم به ده سال نمى كنم ) و نمى خواهم با تو سختى (يا سخت گيرى) كـنم و مرا ان شاءاللّه از مردمان صالح خواهى يافت .(743) و خواهى ديد كه بهعهد خود وفادارم و در برخورد با مردم سخت گير نيستم .
موسى پيشنهاد شعيب را پذيرفت و در پاسخ وى گفت : همين قرار ميان من و تو باشد وهر يك از دو مدت را به پايان بردم ، به من ظلمى نشود و خدا بر آن چه مى گوييم شاهدو گواه است .(744)
بـديـن تـرتـيـب مـوسـى بـه دامـادى شعيب درآمد و با دخترش ـ كه بيشتر نام او را صفورانـوشـتـه انـد ـ ازدواج كـرد و در كـنـار شـعـيـب زنـدگـى جـديـدى را آغـاز نـمـود و بـاكمال صداقت و درست كارى به خدمت مشغول شد.
عصاى موسى
مى گويند هنگامى كه موسى خواست گوسفندان شعيب را به چراگاه ببرد، از وى عصايىدرخـواسـت كـرد كـه درنـدگـان را به وسيله آن از از گوسفندان دور كند و آن ها را در وقتچرانيدن ، رام خويش گرداند. شعيب نيز همان عصاى تاريخى و معجزه آسا را به موسى دادكـه پـيوسته همراه موسى بود تا وقتى كهبه مصر آمد و آن را در دربار فرعون بيفكند وبه صورت اژدهايى عظيم درآمد.
در نقل ديگرى است كه آن عصا را فرشتهاى به شعيب داده بود. وقبن موسى عصايى از وىخـواسـت ، شـعـيـب بـه دخـترش دستور داد كه به هانه رفت و همان عصا را آورد. وقتى چشمشـعـيـب به آن عصا افتاد گفت : اين را ببر و عصاى ديگرى بياور. دختر برفت و آن را درحاى خود گذاشت و خواست عصاى ديگر بياورد؛ ولى ديد همان عصا در دست او قرار گرفت. اين جريان چند بار تكرار شد تا سرانجام شعيب همان عصا را به موسى داد.(745)
طبرسى از عبداللّه بن سنان روايت كرده كه گفت : از امام صادق (ع ) شنيدم كه مى فرمود:عـصـاى مـوسـى از چـوب آس بـخـشـت بـود كـهجبرئيل آن را براى موسى آورد.
كـليـنـى در كـتاب شريف كافى از امام باقر(ع ) روايت كرده كه آن حضرت فرمود: عصاىمـوسـى از آدم بـه شـعـيـب و از شعيب به موسى بن عمران رسيد و همان عصا اكنون در نزدماست و به دست قائم ما (عجل اللّه فرجه ) خواهد رسيد.(746)
در حـديـثى در كتاب عرائس الفنون داستان هاى عجيت و كارهاى خارق العاده بسيارى براىعـصـاى مـزبور نقل كرده است ؛ مانند اين كه موسى در بيابان به جاى چراع از آن استفادهمى كرد و عصا براى او نور مى داد يا هرگاه سر چاهى مى رسيد و به آب نياز داشت ، آنرا داخـل چـاه مـى كرد و آن عصا به شكل طناب و دلوى مى شد و به وسيله آن آب مى كشيد ويا هرگاه محتاج به غذا مى شد، آن را به زمين مى زد و هر چه مى خواست از زمين بيرون آمدهو مـى خـورد و چيزهاى ديگرى كه قسمت هايى از آن به افسانه شبيه تر است تات بهحقيقت . و العلم عنداللّه .
بازگشت به وطن
بـارى مـوسـى چـنـان كـه وعـده كـرده بـود، ده سـال نـزد شـعـيـب مـانـد و دركـمـال درسـت كـارى بـه او خـدمـت كـرد. هـنـگـامـى كـه دهسـال سـپـرى شـد، نـزد شعيب آمد و گفت : من بايد به وطن خود بازگردم و مادر، برادر وخـانـدانـم را ديـدار كـنـم . شـعـيـب با مراجعت او به وطن موافقت كرده و طبق قرارداد قبلى يابدون آن ، گوسفندانى به موسى داد و موساى كليم به همراه همسر خود ـ كه حامله بود وروزهـاى آخـر بـاردارى را مى گذرانيد ـ بار سفر بست و با گوسفندانى كه شعيب به اوداده بود، راه مصر را در پيش گرفت .(747)
مـوسـى از تـرس آن كه گرفتار فرمان روايان شام شود، از بى راهه مى رفت و همه جاسعى مى كرد كه به شهر و آبادى هاى سر راه برخورد نكند، به همين سبب در يكى از شبهـاى بـسـيار سرد و تاريك ، راه را گم كرد و باران شديد نيز سبب شد تا گوسفندانش ‍پـراكـنـده شـونـد و در كـار خـود سـرگـردان شـود. در ايـن مـيـانمشكل ديگرى هم براى وى پيش آمد كه بر حيرت و نگرانى او در آن بيابان تاريك افزودو آن اين بود كه همسرش را درد زايمان گرفت .
در وارى طور
مـكانى كه موسى در آن قرار داشت ، بيابان طور و قسمت جنوبى بيت المقدس بود. موسىبـه ايـن سو و آن سو مى نگريست و در فك رچاره اى بود كه ناگهان از جانب طور آتشىديد. در اين وقت به همراهان و خانواده اش گفت : در اين جا توقف كنيد كه من آتشى ديدم. اكنون مى ردم شايد خبرى يا پاره اى از آن را براى شما آورم كه شما گرم شويد و بهوسيله اتش راه را بيابيم .(748)
خـانـدان موسى همان جا ايستادند و او به طرف آتش روان شد. هنگامى كه نزديك آن رسيد،درخـت سـبـزى را ديـد كـه از آن آتـش ‍ شـعـله ور اسـت . وقـتـى نـزديـك رفـت تـا از آن آتشبرگيرد، ناگهان ديد آن آتش به سوى او حمله ور شد و يا به گفته برخى آتش را ديدكـه به عقب دفت . همين سبب وحشت و ترس موسى گرديد و خواست برگردد، ولى به يادآورد كـه آتـش مورد حاجت و نياز اوست . به ناچار براى بار دوم به سمت آتش رفت ، ولىاين بار نداى جان تخشى از سمت راست آن درخت به گوشش خورد كه مى گفت : همانا منخـداى يـكـتـا، پـروردگار جهانيانم . اى موسى ! من پروردگار تو هستم . نعلين خويش رابـه در كـن (749) كـه در وادى مـقـدس ‍ (طور) هستى و بدان كه من تو را (به پيامبرى )برگزيده ام ، پس به اين وحى كه مى رسد گوش فرادار. من خداى يكتا هستم كه معبودىجـز مـن نيست . مرا پرستش كن و به ياد من نماز برپادار. قيامت آمدنى است . مى خواهم آن رانـهـان كـنـم تـا هر كس برابر كوششى كه مى كند، سزا بيند. آن كه به رستاخيز ايماننـدارد و از هـواى نـفـس هـمـد پـيـروى كـنـد، تـو را از آن بـاز نـدارد كـه هـلاك مـى شـوى.(750)
ايـن ندا را در حالت بهت فرو برد و انديشناك گرديد، ولى نوازش حق او را فرا گرفتو بـا قـدمـى اسـتـوار بـه سـوى صـدا پـيـش رفـت و بـهدنـبـال جـمـلات بـالا، نـدايـى را شـنـيـد كـه فـرمـود: اين چيست كه به دست راست دارى؟(751)
مـوسـى كه تازه متوجه بود به مقام پيامبرى رسيده و خداى جهان او را تا اين اندازه مقربدرگـاه خـويـش قـرار داده كه بدون واسطه با او سخن مى گويد، فرصتى به دست آوردتـا هـر چـه بـيـشـتر با محبوب حقيقى و هستى بخش جهان هستى به گفت وگو و راز و نيازپـردازد و لذت بيشترى از راز دل با خالق هستى برگيرد. ازاين رو با آرامش به پاسخحق تعالى لب گشود و گفت : اين عصاى من است كه بر آن تكيه مى زنم و با آن براىگـوسـفـنـدانـم بـرگ مـى تـكـانـم و مـرا در آن (بـهـره هـا و) حـاجـت هـاى ديـگـر (نـيز) هست.(752)
ايـن سـؤ ال و پـاسـخ بـديـن جـا پـايـان نـيـافـت ، زيـرا سـؤال حـق تـعـالى مقدمه وحى رسالت بود و شايد مى خواست تا موسى را براى ديدن معجزهشـگـفـت انـگـيز خويش آماده سازد، ازاين رو در ادامه گفت وگو، او را ماءمور كرد تا عصا رابيفكند و در ضمن قدرت حق تعالى را در زنده كردن مردگان از نزديك ببيند.
مـوسـى بـه دنـبـال دسـتور حق تعالى عصا را بيفكند و ناگهان ديد كه عصا به صورتمـارى درآمـد كـه از نـظـر بـزرگـى و هـيـبـت چـون اژدهـا و از نـظـر سـرعـتعـمـل و چـابـكـى چـون افعى تيزرو بود و با قرار گرفتن در روى زمين شروع به حركتكرد.
كليم اللّه از ديدن آن منظره وحشت كرد و بگريخت ، ولى دنباله وحى الهى كه بدو فرمود:بـگـيـرش و تنرس كه ما آن را به حالت اولش بازمى گردانيم .(753) وى رااز رفتن بازداشت و براى گرفتن آن عصا شگفت انگيز بازگشت .
بـرخـى از مـفسران گفته اند: موسى جبّه اى پشمين در برداشت و براى گرفتن عصا، دستخـود در آستين جبّه برد و جلو رفت . اما در اين جا نداى ديگرى آمد كه اى موسى دست خود رااز آستين بيرون آر و بدون واهمه و ترس عصا را برگير.
بـدين ترتيب موسى دانست كه به رسالت حق تعالى مبعوث گشته و اين عصا نيز معجزهاوست كه بايد در جاى خود از آن استفاده كند و گواه رسالت خويش سازد.
مـعـجـزه ديـگـرى كه خداند به موسى داد، اين بود كه بدو وحى شد: دست در گريبانفـرو بـر تـا دسـتـى بـى عـيب و درخشان بيرون آيد و اين هم معجزه ديگر، تا نشانه هاىبزرگ خويش را به تو بنمايانيم .(754) موسى دست در گريبان خود فرو بردو چـون بيرون آورد، نورى خيره كننده ـ كه فضا را روشن كرد ـ از آن برتافت و با وحىالهى دانست كه اين هم معجزه ديگرى است كه براى تبليغ رسالت بدو عطا گرديد. كليمخـدا هـم چنان گوش فرا داد و با جمله زير دنباله ماءموريت بزرگ خويش را از طرف خداىتـعـالى دريـافـت كـه بـدو فـرمـود: بـه سـوى فـرعون (و فرعونيان ) برو كه بهراستى او طغيان كرده است .(755)
در اين جا موسى به يادآورى ماجراى قتل آن مرد قبطى و نيز شوكت و نيروى عظنم فرعونو قـبـطـيـان و انحطاط فكرى و نادانى پيروان او و مشكلات ديگرى كه انجام اين ماءموريتبه دنبال داشت ، خود را به يارى برادرش هارون نيازمند ديد. پس از روى تضرع عرض ‍كـرد: پـروردگـارا! مـن شـخـصـى از آن ها را كشته ام و مى ترسم مرا بكشند و برادرمهـارون زبـانش از من فصيح تر است . او را به كمك من بفرست كه تصديقم كند زيرا بيمآن دارم تكذيبم كنند.(756)
در سـوره طـه آمـده اسـت كـه درخـواسـت هـاى خـود را بـه ايـن صـورت عـرضـه داشـت :پـروردگـارا! سـيـنه ام بگشاى و كار را برايم آسان كن و گره از زبانم باز كن تاگـفـتـارم را بـفهمند(757) و براى من از خاندانم پستيبانى قرار ده ، هارون برادرم را وپـشـتـم را بـدو مـحـكـم كـن ، و در رسالتم او را شريك من گردان تا تو را تسبيح بسيارگوييم و بسيار يادت كنيم كه تو از حال ما آگاهى .(758)
مـاءمـوريـت سـنـگـيـنـى بـود و موسى مى خواست تا از خداى تعالى نيروى بيشترى براىپـيـشـرفـت كـار و انـجـام آن ماءموريت دشوار دريافت دارد. خداى تعالى نيز وعده پيروزىكامل به او داد و دل او را نيرومند ساخته ، در پاسخ او فرمود: خواسته ات به تو دادهشـد(759) بـازوى تـو را به وسيله برادرت محكم مى كنيم و شما را با آيه هاى خويشتـسـلى مـى دهـيـم تـا بـه شـمـا دسـت نـيـابـنـد، شـمـا و هـر كـه پـيـرويـتـان كـنـد،پيروزيد.(760)
در راه انجام فرمان الهى

next page

fehrest page

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation