بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب تاریخ انبیاء, سید هاشم رسولى محلاتى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     18590001 -
     18590002 -
     18590003 -
     18590004 -
     18590005 -
     18590006 -
     18590007 -
     18590008 -
     18590009 -
     18590010 -
     18590011 -
     18590012 -
     18590013 -
     18590014 -
     18590015 -
     18590016 -
     18590017 -
     18590018 -
     18590019 -
     18590020 -
     18590021 -
     18590022 -
     18590023 -
     18590024 -
     FOOTNT01 -
     FOOTNT02 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

ثانيا: مطلب ديگرى كه از آيه به دست مى آيد و بيش تر مفسران نيز آيه را بر اين معناحـمـل كـرده انـد، ايـن اسـت كـه آنان با اين كه تحت تاءثير احساسات تند و حسادت شديدقـرار گـرفـتـه بـودند و در صدد قتل يا تبعيد يوسف معصوم برآمده بودند، اما پاسخىبـه نـداى وجـدان خـود كـه معمولا در اين گونه موارد انسان را تحت بازجويى قرار داده وآثـار خـطرناك گناه و جنايت را به ياد گناه كار مى آورد، آماده نكرده بودند. از اين رو درصدد بودند تا به طريقى ناراحى خود را برطرف كرده و راهى براى فرار از واكنش وكيفرى كه آن گناه و جنايت در پى داشت ، به دست آورند.
سرانجام فكرشان به اين جا رسيد كه پس از انجام كار توبه خواهيم كرد و اين مطلب رااين گونه بيان داشتند: ...پس از او مردمى شايسته باشيد.(448)
ايـن گـونـه افكار معمولا به ذهن افرادى خطور مى كند كه ارتباطى - اگر چه اندك - باديـن و ديـانـت و عـقيده اى - ولو مختصر- به خدا و پيغمبر دارند(449) و خود را با نويدبه توبه دل گرم مى سازند، اما غافل از اين كه اولا: توبه از گناه توفيق مى خواهد ومعلوم نيست انسان تا زمان توبه زنده باشد يا به انجام آن موفق شود. ثانيا: به گفتهيكى از استادان محترم ، چنين توبه اى مقبول درگاه حق واقع نشده و سودى نمى دهد، زيراكـسـى كـه مـى دانـد عـمـلش گـنـاه و مـعـصـيـت اسـت و خـود را بـه تـوبـه پـس از گـنـاهدل خـوش مـى كند، منظورش از توبه كردن بازگشت به سوى خدا و خشوع در برابر حقتـعالى نيست ؛ بلكه در حقيقت به فكر نيرنگ و مكر با خداست و مى خواهد عذاب و عقاب حقرا بـا ايـن نـيـرنـگ از خـود دور سـازد و خـلاصـه مـيان گناهان ، گناهى را كه توبه بهدنبال داشته باشد انتخاب مى كند، وگرنه از معنا و حقيقت توبه - كه پشيمانى و ندامت ازگـناه است - اثرى در وجودش نيست و اين چنين توبه اى پذيرفته نخواهد شد و از آيه انّما التوبة على اللّه للّذين يعملون السوء بجهالة ثمّ يتوبون من قريب ... نيز همينمطلب استناط مى شود.(450)
بـه هـر حال برادران يوسف تصميم به تبعيد وى گرفتند و با پيش نهاد مزبور موافقتكردند، اما براى اجراى اين طرح مشكلى دانستند كه در صدد حلّ آن برآمدند.
حلّ مشكل
يـعـقـوب (ع ) يـوسف را بسيار دوست مى داشت و به برادرانش نيز بدگمان و ظنين بود واطـمـيـنـان نـمـى كـرد كه او را به دست آنان بسپارد. دزديدنن يوسف نيز مقدور نبود، زيرايـعـقـوب كـامـلا مـراقـب او بـود و شـايـد كـم تـر وقتى او را از خود جدا مى كرد. از اين روبـرادران بـه فكر افتادند تا راهى براى انجام اين كار پيدا كنند كه هم نقشه خود را باخيالى راحت عملى سازند و هم يوسف را با رضايت و آسودگى خاطر از پدر بازگيرند ودر ضمن كارى كنند تا نظر يعقوب از بدگمانى و بدبينى به خوش گمانى و بدبينىبه خوش گمانى و خوش بينى مبدّل شود.
آنـان چـاره اى جـز تـسـول بـه دروغ نـداشـتند و فكرشان به اين جا رسيد كه خود را بهصـورتـى خيرخواهانه درآورند و نفاق و دورويى پيشه سازند و نزد پدر آيند و سخن ازكـمـال دوسـتـى و خيرخواهى پيش كشند و از وى بخواهند تا او را همراه آنان براى بازى ومـسـابـقـه يـا تـفريح به صحرا بفرستد، تا در برنامه هاى تفريحى و سرگرمى هاىسالم و مشروعى كه در آن روزها بود، شركت كند.
و بـديـن مـنـظـور نـزد يـعـقـوب آمده و گفتند:پدرجان ، تو را چه شده است كه ما را بريوسف امين نمى دانى ، در حالى كه ما خيرخواه او هستيم ؟ فردا او را همراه ما بفرست تا (درچمن ) بگردد و بازى كند و ما به خوبى نگهبان او خواهيم بود.(451)
فـرزنـدان يـعـقوب به خيال خود با اين كار، مشكل خود را حلّ و راه انجام نقشه شوم خود راهـمـوار كـردند و يعقوب را به مشكل سختى دچار ساختند: زيرا يعقوب كينه باطنى آنان رادربـاره يـوسف مى دانست و از حسد درونى شان خبر داشت ، ولى تا حدى كه مقدور بود اينمطلب را به رخشان نمى كشيد و بدگمانيش را مخفى مى كرد و مى كوشيد از تماس مستقيمآنـان بـا يـوسـف مـمـانعت كند. اكنون با اين پيشنهاد فرزندان ، در محذور عجيبى دچار شد،چـون از يـك طرف نمى خواست با صراحت بدبينى و بدگمانى اش را به آن ها اظهار كندتـا مـبـادا مـوجـب تـحـريك دشمنى آنان شود و ازسوى ديگر از سپردن يوسف به آنان نيزنگران بود و ناچار بايد براى ممانعت اين گونه بيان داشت :بردن او سخت مرا غمگينمى كند و مى ترسم از وى غفلت كنيد و گرگ او را بدرد.(452)
فرزندان يعقوب كه خود را به هدف نزديك مى ديدند، گويا جواب اين سخن پدر را آمادهكـرده بـودنـد، لذا در پـاسخ او گفتند: اگر با وجود (برادرانى مانند) ما كه گروهىمـتـحـد و نـيـرومـنـديم ، باز هم گرگ او را بخورد، در چنين صورتى ما افرادى زيان كارخواهيم بود.(453)
يـعـقـوب (ع ) حـقـيـقـتـى را بـيـان كـرده بـود، زيـرا عـلاقـه اش بـه يـوسـف روشن بود وتحمل جدايى اش بر وى گران مى آمد و از طرفى صحرايى مانند صحراى سرسبز كنعانكـه مـرتـع گـوسـفـنـدان وچراگاه مواشى و اغنام بود، خالى از گرگ و حيوان هاى درندهنـبـود. از آن سـو خـردسـالى يـوسـف در مـقـابـل بـرادران مـيـانسـال و نـيـرومند هم اين امر را نشان مى داد كه وى توان بازى با آنان را ندارد و ممكن استكـه آن هـا سـرگـرم بـازى بـا يـكديگر شوند و او تنها مانده و درندگان آسيبى به وىبرسانند.
فرزندان يعقوب كه درصدد بودند تا از هرچه به فكرشان مى رسد، براى انجام نقشهشوم خود استفاده كنند و بر رفتار ناپسند خويش ‍ سرپوشى بگذارند واز ارتكاب دروغو نـفـاق و تـهمت باكى نداشتند، قيافه اى جدّى به خود گرفته و صراحت آن سخن خلافتـخـطـئه پدر برآمدند و خواستند بگويند اين چه فكرى است كه تو مى كنى ؟ و چگونهممكن است با وجود برادران نيرومندى چون ما گرگ بتواند يوسف را بخورد!
دسـتـه اى مـانـنـد ابن اثير گفته اند علّت اين كه يعقوب گفت : مى ترسم گرگ او رابـخـورد خـوابـى بود كه يعقوب درباره يوسف ديده بود كه در آن گرگ هايى بهيـوسف حمله كرده و مى خواستند او را بكشند در ميان آن گرگان ، گرگى از يوسف حمايتكـرده و مـانـع قـتـل او شـد و آن گـاه مـشـاهـده كـرد كه زمين شكافته شد و يوسف را در خودفروبرد. و از اين رو برخى گفته اند مقصود يعقوب از گرگ ، همان برادران يوسف بودكه از رشك آن ها بروى بيم داشت و به طور كنايه مى خواست بگويد ترس آن را دارم كهشما او را ازبين ببريد ولى منظورش را با كنايه و در لفّافه بيان فرمود.(454)
جلال الدين بلخى در اين باره چنين گويد:

يوسفان از رشك زشتان مخفيند
كز عدو خوبان در آتش مى زيند

يوسفان از مكر اخوان در چهند
كز حسد يوسف به گرگان مى دهند

از حسد بر يوسف مصرى چه رفت
اين حسد اندر كمين گرگى است زفت

لاجرم زين گرگ يعقوب حليم
داشت بر يوسف هميشه خوف و بيم

گـرگ ظـاهـر گـرد يـوسـف خـود نـگـشـت
ايـن حـسـد در فعل هميشه خوف و بيم

زخم كرد اين گرگ و زعذر سبق
آمده كانّا ذهبنا نستبق ؟

صد هزاران گرگ را اين مكر نيست
عاقبت رسوا شود اين گرگ بايست

زانكه حشر حاسدان روز گزند
بى گمان برصورت گرگان كنند

بـه هـرحـال از دنـباله داستان معلوم مى شود كه سخن يعقوب (ع ) اساس دروغ بعدى آنانگـرديـد و نيز بهانه اى براى ناپديد كردن يوسف بود تا راهى براى عذر خويش پيداكـنـنـد و گـرنـه شـايد آن ها به فكرشان نمى رسيد كه گرگ هم انسان را مى خورد، يانـمـى دانـسـتـنـد چـه بـهـانـه اى براى ناپديد كردن يوسف نزد پدر بياورند و همين كلاميعقوب سبب شد كه آنان يوسف را در چاه افكنده و بگويند گرگ او را دريد.
يوسف در چنگال برادران
پـسـران يـعـقـوب (ع ) بـا بـيـان ايـن سـخـنـان جـايـى براى عذر پدر نگذاشتند و خود رابرادرانى خيرخواه براى يوسف معرفى كردند و به پدر اطمينان دادند كه يوسف را تنهانگذارده و او را از گرگ نگهدارى كنند. گرچه براى عذر نخستين يعقوب كه طاقت نداشتنِدورىِ يوسف بود، نتوانستند پاسخى بياورند و يعقوب مى توانست به آنان بگويد شمااز نـظـر حـفـاظـت از گـرگ و درنـده بـه مـن اطـمـيـنـان مـى دهـيد، اما رنج فراقش را چگونهتـحـمـل كـنـم و آن را چـه طـور جـبـران مـى كـنـيـد؟ بـا ايـن عـكـسالعـمـل شايد نمى خواست بيش از اين علاقه شديد خود را به يوسف پيش آنان اظهار كند ورشـك آن هـا را تـحـريـك كـنـد، بـه هـرحـال بـرخـلافميل قلبى خود بدان ها اجازه داد كه يوسف را با خود به صحرا ببرند و بازگردانند.
يـوسـف مـعـصـوم كـه - بـه اخـتـلاف نـقـلهـا و روايـت هـا بين هفت تا هفده سال (455) از عمرش گذشته بود - نمى دانست برادرانچه نقشه خطرناكى برايش كشيده اند و پشت اين قيافه هاى حق به جانب و خيرخواهانه چهكـيـنـه هـا و عـقـده هـايـى در دل دارنـد. هـمـيـن قـدر مـى بـيـنـد كـه بـرادران بـاكـمـال مـهربانى و ملاطفت وبا اصرار از پدر مى خواهند تا اجازه دهد او را براى تفريح وگردش با خود به صحرا ببرند، و شايد در اين ميان يوسف هم با آنان هم صدا شده و ازپدر خواسته باشتد تا با رفتنش موافقت كند.(456)
بـديـن سـان مـوافـقـت يـعـقـوب جـلب شـد و بـرادران بـى درنـگوسـايـل حركت را فراهم كردند و به راه افتادند در حديثى است كه هنگام حركتشان يعقوبپيش آمد و يوسف را به آغوش كشيد و گريست و سپس بدان ها سپرد. برادران براى آن كهمـبـادا يعقوب پشيمان شود و يوسف را از آنان بگيرد، به سرعت از نزد او دور شدند و تاجـايى كه در معرض ديد پدر بودند، به يوسف محبت و نوازش ‍ مى كردند، اما بعد از دورشدن ، عقده هاى دلشان گشوده شد و شروع به كتك زدن و آزار او كردند.
يـوسـف بـرخـلاف انـتـظـار خـود ديـد كه يكى از برادران پيش آمد و او را برزمين انداخت وشـروع بـه زدن و آزارش كـرد. فرزند معصوم و بى گناه يعقوب براى دفع آزار او بهبرادر ديگرش پناهنده شد، ولى او نيز به جاى دفاع از وى ، به آزار و شكنجه اش دستگشود و خلاصه به هر كدام پناه مى برد، او را از خود رانده و كتكش مى زدند و حتى يكىاز آنـان كـه بـعـضى گفته اند روبيل بود پيش آمد و خواست او را بكشد، اما لاوى يا يهودامـخـالفـت كـرده و گـفـت : قـرار نـبـود او را بـه قـتـل بـرسـانـيـد و بـديـن تـرتـيـب مـانعقتل او گرديد و قرار شد يوسف را در چاهى بيندازند و ناپديدش كنند.
يوسف معصوم در چاه
چـنـانـچـه از آيـات قـرآنـى اسـتـفـاده مى شود هنگامى كه برادران وقتى به صحرا آمدند،تـصـمـيـم گـرفـتـنـد يـوسـف را به چاه بيندازند و تصميم قبلى آنان اين بود كه به هرتـرتـيـبـى شـده يـوسـف را از پـدر دور كـنند و به سرزمينى دور ببرند تا به او دستىنرسد، اما وقتى به صحرا آمدند و شايد در بين مسير، گذرشان به چاهى افتاد و به اينفكر افتادند تا او را چاه افكنند و بدين طريق هدفشان را عملى سازند.
در اين كه چاه مزبور آيا معروف بوده و سر راه كاروانيان قرار داشته كه هنگام رفت و آمداز آن چـاه آب مى كشيده اند، يا اين كه در بيابان دور افتاده اى قرار داشت كه در زمان هاىسـابـق ، از آن بـهـره بردارى مى شده و آن روز از استفاده افتاده بود يا فقط چوپان هاىبيابان كه از محلّ آن آگاه بودند از آن بهره مى بردند، اختلاف است .
شيخ طبرسى (ره ) نقل كرده كه برخى گفته اند: اين چاه در بيابان دور افتاده و بى آبو عـلفـى بود و سرراه كاروانيان نبود و كاروانيانى هم كه سرچاه آمده و يوسف را بيرونآوردنـد(457)، راه گـم كـرده و بـيـراهـه آمـده بـودنـد و به طور تصادفى از آن جا مىگذشتند. در تفسير روح البيان آمده است چاه مزبور در سه فرسخى كنعان قرار داشت كهآن را شدّاد هنگام آباد كردن سرزمين اردن ، حفر كرده بود و هفتاد ذرع يا بيش تر عمق داشتو مـخـروطى شكل هم بود يعنى دهانه آن تنگ و قعر آن فراخ بود(458) ومعلوم نبود كهچرا و به چه منظور آن را به اين صورت حفر كرده بودند.
بـعـضـى گـفـتـه انـد كـه آب آن شور و قابل استفاده نبود و چون يوسف در آن چاه افتاد ازبركت آن حضرت ، آب چاه شيرين شد و مورد استفاده قرار گرفت .(459)
بـه هـرحـال يـوسـف را كـنـار چاه آوردند و پيراهنش را بيرون كرده و ريسمانى به كمرشبـسـتـنـد و او را مـيـان چـاه سـرازيـر كـردنـد. يـوسـف از آنـان خـواسـتلااقـل پـيـراهـنش را بيرون نكنند و به آن ها گفت :اين پيراهن را بگذاريد تا تن خود رابـدان بـپـوشـانـم . بـا لحـن تـمسخرآميزى در جوابش گفتند:خورشيد و ماه ويازدهسـتـاره را بـخـوان تـا هـمـدم و يـار تـو بـاشـنـد. در تـفـسـيـرقـمى آمده است كه بدوگـفتند:پيراهنت را بيرون آور. يوسف گريست و گفت :اى برادران برهنه ام مىكـنـيـد؟ يـكى از آن ها كارد كشيد و گفت :اگر بيرون نياورى تو را مى كشم .حـضرت دست به لب چاه مى گرفت كه در چاه نيفتد، و از آنان مى خواست تا او را به چاهنـيـنـدازنـد، ولى آن هـا بـاكـمـال خـشـونـت دسـت هـاى او را از لبـه چـاه دور كرده و ميان چاهسـرازيـرش كـردنـد، وقـتـى بـه نـيـمـه هـاى آن رسـيـد، بـه مـنـظـورقـتـل او يـا روى كينه و رشكى كه بدو داشتند، ريسمان را رها كردند و يوسف به قعر چاهافتاد و چون قعر چاه آب بود يوسف در آب افتاد و آسيبى نديد. سپس به طرف سنگى كهدر چاه بود رفته و بالاى آن آمد و خود را از آب بيرون كشيد.
برخى معتقدند منظور از غيابت الجبّ كه در دو جاى اين داستان در قرآن آمده ، جاى گاهمخصوصى بوده كه در كناره چاه بالاى سطح آب مى كنده اند و جاى نشمين و استفاده از آبچاه بوده است و اين كه يوسف را در آن جايگاه زندانى كردند، براى آن بود كه نخواستندمستقيما وى را بكشند و از طرفى منظورشان را نيز عملى كرده باشند.
در نـقـلى آمـده كـه وقـتـى يوسف را به چاه انداختند، اندكى صبر كردند و سپس او را صدازدند تا ببينند زنده است يا نه ؟ و چون يوسف جوابشان را داد، خواستند سنگى به سرشبـيـنـدازنـد و او را بـكـشـند، ولى باز هم يهودا مانع اين كار شد و از كشتن يوسفجلوگيرى كرد.
حـال بـبـينيم برادران پس از آن چه كردند و چگونه به كنعان بازگشتند و جواب پدر راچه دادند؟
پسران يعقوب بازگشتند و...
كـيـفـيـّت روبه رو شدن پسران يعقوب پس از اين كار با پدر وپاسخى كه در مورد گمشـدن يـوسـف بـه وى دادنـد، جـالب و شـنـيـدنـى اسـت . قـرآن كـريـماجـمـال آن را ايـن گـونـه بـيـان فرموده است :شبانه با چشم گريان نزد پدر آمدند وگـفـتند پدرجان ما براى مسابقه رفتيم و يوسف را نزد اثاث خود گذارديم و گرگ او راخورد، ولى تو سخن ما را باور نخواهى كرد اگر چه راست گو باشيم .(460)
مفسّران گفته اند اين كه تا شب صبر كردند و شبانه نزد پدر آمدند براى آن بود كه ازتـاريـكى شب بهره گرفته و بهتر بتوانند امر را بر پدر مشتبه سازند و هم چنين جرئتبـيـش تـرى در عـذر تراشى داشته باشند و بهتر بتوانند دروغ خود را بيان دارند و اينكـه تظاهر به گريه كردند، براى آن بود كه خود را راست گو جلوه دهند(461) و ازايـن كـه گـفـتـنـد:تـو سخن ما را باور ندارى اگر چه راست گو باشيم (462)مـعـلوم مـى شـود، آنـان خود مى دانستند با اين دروغبافى ها و صحنه سازى ها نمى توانندبـدگـمـانـى يـعـقوب را از خود دور سازند و پدر را قانع كنند كه واقعا گرگ يوسف راخـورده اسـت امـّا هـمـيـن گـفـتارشان موجب باز شدن مشتشان گرديد و حس كنجكاوى يعقوب راتحريك كرد تا در اين باره تحقيق بيش ترى كند.
بـه هـر صـورت بـراى ايـن سـخن خود شاهدى دروغين هم آورده و پيراهن يوسف را به خونبـزغاله يا آهويى كه كشته بودند رنگين كرده و نزد پدر آوردند گفتند:اين هم نشانهگـفـتـار مـا. ولى فـرامـوش كـردند كه لااقل قسمتى از آن پيراهن را پاره كنند تا بهسـخـن نـادرسـت و خـلاف حـقـيـقت خود صورتى بدهند. برخى گفته اند كه يعقوب از آن هاخـواست تا پيراهنش را به او نشان دهند و چون چشم يعقوب به پيراهن يوسف افتاد و آن راصـحـيح و سالم ديد، بدان ها گفت : اين چه گرگى بوده كه يوسف را دريده و خوردهاست ، اما پيراهنش را پاره نكرده است ؟ به راستى كه چه خشمى به يوسف داشته ، اما چهاندازه نسبت به پيراهنش مهربان بوده است !(463)
گـروهـى گـفـتـه انـد وقـتـى كـه فـرزنـدان يـعـقـوب ايـن سـخـنـان را از پـدر شـنـيـدند،گفتند:دزدان او را كشتند.ولى يعقوب در جوابشان فرمود:چگونه دزدى بوده كهخـودش را كـشـتـه ، امـا پيراهنش را نبرده با اين كه احتياج وى به پيراهنش بيش از كشتن اوبوده است .
بـرادران بـا ايـن صـحـنـه سازى نيز نتوانستند جنايت خود را پرده پوشى كنند و يعقوبفـهـمـيـدنـى ها را فهميد و سپس فرمود:اينها نيست كه شما مى گوييد، نه گرگ او رادريده و نه دزدان او را كشته اند.(464) بلكه نفس هاى شما كارى (زشت ) را درنـظـرتـان جـلوه داد، پـس (مـرا بـايـد كـه ) صـبـرى نـيـكـو وجميل پيشه كنم ودر تحمل (دشوارى ) اين مصيبت كه شما اظهار داشته و توصيف مى كنيد، ازخدا مدد مى خواهم .(465)
آرى بـه گـفـتـه يـكـى از اسـتـادان بـزگوار، اين مطلب از حقايق مسلّم اين جهان است و بهتـجـربـه نـيـز رسـيـده كـه دروغ گـو هـر اندازه هم فريبكار و زرنگ باشد رسوا شده وبالاخره مشتش باز مى شود و دروغش آشكار مى گردد. اين حقيقت را خداى مجيد در قرآن كريمبارها گوش زد كرده و مى فرمايد:به راستى خدا مردمان دروغ پيشه و كفران كننده راهـدايت نمى كند و درجاى ديگر فرموده :به راستى خدا مردمان اسراف گر و دروغپـيـشه را هدايت نمى كند. و نيز مى فرمايد: به راستى آنان كه با دروغ به خداافترا زنند رستگار نمى شوند.
جـاى تـاءسـف اسـت كـه اجـتماع امروز گويا اين حقيقت را نشينده ويا باور نكرده اند و عموماپايه زندگى خود را بر اساس دروغ بنا نهاده و تدريجا آن را نوعى زيركى و زرنگىمـى دانـند و كسى را كه از صدق و راستى پا فراتر نمى نهد به كودنى و عقب ماندگىمنسوب مى دارند، تا جايى كه مى گويند: اساس سياست هاى دنيا را دروغ و خلاف گويىتشكيل داده است و هر كه در اين راه چيره دست تر باشد و بهتر بتواند مردم را با وعده هاىدروغـيـن و دفـع الوقـت كـردن در كـارهـا و تـبليغات پوچ فريب دهد، سياست مدارتر بودهبـراى اداره امـور لايـق تـر اسـت . امـا منطق آسمانى قرآ و سروش فطرت معتقدند كه دروغگو رستگار نمى شود.
حـال ببينيم كه حضرت يوسف (ع ) در آن چاه تاريك وحشت زا چه كرد و قضاوقدر الهى چهسرنوشتى براى او مقدّر فرمود. اين مطلب مسلم است كه بلاهاى پى درپى و دشوارى كهبـا سرعت و بى وقفه با فاصله بسيار كوتاه بر يوسف عزيز رسيد، تحمّلش بر وىبـسـيـار دشـوار و سـنـگين بود، زيرا يوسف از وقتى خود را شناخته بود، در دامان پرمهرپـدر ومـادر، و عـمـه خويش به سر برده و هر يك از آنان به قدرى او را دوست مى داشتندكه حاضر نبودند حتى يك لحظه از نزدشان دور شود و به قدرى به وى محبت داشتند كهتـمـام وسـايـل اسـتـراحـت و آرامـش اورا از هـر لحـاظ فـراهـم كـرده بـودنـد. پـرواضح استتحمل اين افراد در برابر مشكلات زندگى و ناملايمات ، معمولا كم تر از ديگران بوده ومانند جوجه بى پر و بالى هستند كه ناگهان ازبالاى درخت و آشيانه خود به زمين بيفتدو بـه خصوص اگر مانند يوسف صديق به طور ناگهانى و بدون آمادگى قبلى با چنينپيش آمدهاى ناگوارى مواجه گردد.
در ايـن گـونـه مـوارد تـنـهـا تـكـيـه گـاهـى كـه مـى تـوانـد اضـطـرابدل را برطرف سازد و قلب نگران و پريشان را آرام سازد و انسان را از سقوط نگه دارد،ايـمـان بـه خـدا وتـوكـل بـر اوسـت و تـنـهـا مـونـس و هـمـدمـى كـه مـى تـوان غـمدل را با او در ميان نهاد و از وى استمداد طلبيد، خداى رئوف و مهربان است . البته درموردافراد بزرگوار و والامقامى هم چون يوسف صديق كه خداى تعالى مى خواهد در آينده او رابه مقام شامخ نبوت و رهبرى خلق خود منصوب دارد و زمام امور دين و دنياى مردم را به دستوى بـسـپـارد، در چـنـيـن پـيـش آمـدهـا، خـداونـد لطـف بـيـش تـرى دربـاره شـانمـبـذول مـى دارد و از طـريـق وحـى ، امـيـدوارى و دل گـرمـى بـيـش تـرى به آن ها عنايت مىفرمايد. چنان كه قرآن كريم درباره آن ماجرا مى فرمايد:و آن گاه يوسف را بردند وتـصـمـيـم گـرفـتند در قعر چاهش اندازد (و نقشه خود را عملى كردند و يوسف در چاه قرارگرفت ) ما بدو وحى كرديم كه (تو را از اين چاه نجات خواهيم داد و) در آينده برادرانت رابه اين كار (زشت ) شان آگاه خواهيم ساخت در حالى كه آن ها بى خبرند.(466)
اگر از اين گفتار مفسّران كه گفته اند:منظور از اين وحى ، وحى نبوت بود و يوسف درهـمـان چـاه به مقام نبوت رسيد(467) صرف نظر كنيم و بگوييم وحى دراين جا به معناى الهام بوده ، باز هم مى توان فهميد كه اين سروش غيبى و وحى الهى تاچـه حـدّ در آرامـش روح يـوسـف مـؤ ثـر بـوده و چـگـونـه او را بـه آيـنـده بـاشـكـوهـىدل گـرم سـاخـتـه است و اگر به وحى نبوت تفسير شود، چنان چه بسيارى و ظاهر معناىوحـى نـيـز همين است كه بارسيدن به اين مقام شامخ ديگر جاى هيچ گونه خوف و ترسىبرايش باقى نمانده است .
نجات يوسف از چاه
مـطـابق روايت ها و تاريخ ، يوسف سه روز در چاه بود تا خداى تعالى وسيله نجات او رافـراهـم سـاخـت و در حـديـثى آمده است كه حضرت براى شتاب در نجات خويش از آن مهلكهسخت اين دعا را خواند:
يا اله ابراهيم و اسحاق و يعقوب ارحم ضعفى ، و قلّة حيلتى ، و صغرى ؛
اى خـداى ابـراهـيـم و اسـحـاق و يـعـقوب به ناتوانى و بيچارگى و خردسالى من ترحمفرما.
و پس از آن بود كه كاروانيان آمدند و او را از چاه بيرون آوردند.
پـيـش از ايـن گفته شد درباره چاه مزبور اختلاف است كه آيا بر سر راه كاروانيان بودهيادر جاى پرت و دور افتاده اى قرار داشته است كه كاروانيان بر اثر گم كردن راه برسـر آن چـاه آمـدند. قرآن كريم در اين باره مى فرمايد:وكاروانى بيامد و ماءمور آب را(براى آوردن آب بر سرچاه ) فرستادند، و او دلو خويش را (به چاه ) انداخت و (ناگهان )گـفـت : مـژده ! ايـن يـك پـسـر اسـت (كـه بـه جـاى آب از چاه بيرون آمده است ) و به منظورتجارت او را پنهان داشتند و خدا دانا بود كه چه مى كنند.(468)
بارى ماءمور كشيدن آب ، سرچاه آمد و دلو را به چاه انداخت ، يوسف (ع ) به دلو در آويختو آب آور احـسـاس كـرد كـه دلوش سـنـگين شده است ، آن را با تلاش بيشترى بالا كشيد ونـاگـهـان ديـد كـه بـه جاى آب ، پسر زيبارويى از چاه درآمد، بى اختيار فرياد زد: آى ،مژده كه اين پسرى است ...!
حـالا ديـگـر يـوسـف عـزيـز از تـنـگـناى چاه و آن محيط وحشت زا نجات يافته است و بعد ازگـذشـت چـندين روز كه جز ديوارها و آن نيلگون ته چاه ، چيز ديگرى را نمى ديد، چشمشبـه انـسـانـى افـتـاد و پـس از سـاعـت هـاى متمادى - كه از هواى سنگين و خفقان آور قعر چاهاسـتـنـشاق كرده بود - از هواى آزاد صحرا بهره مند شد و خداى مهربان نعمت تازه اى بدوبخشيد و نشاط و نيروى جديدى در جانش دميد، اما مقدّرات روزگار بلاى ديگرى سر راه اوقـرار داده و بـه غم و اندوه ديگرى مبتلايش ساخت و يوسف آزاده و پيغمبر زاده را مشتى مردمسـودجـو و بـى عـاطفه به صورت برده و بنده اى زرخريد در معرض خريد و فروش درآوردند.
قـرآن كـريـم دنـبـاله مـاجـرا را ايـن گـونه بيان فرموده است :واو را به بهايى اندك(وناچيز) به درهمى چند فروختند و در آن بى رغبت بودند.(469)
يوسف را در برابر چند درهم بى ارزش فروختند
قـرآن كـريـم عـدد درهـم هـا را تـعيين نكرده ، بلكه فروشندگان را سرزنش نموده كه اينشـخـصـيـت بـزرگ و آزاده را بـه صـورت بـرده اى در آورده و بـه چـنـد درهـمپـول سـيـاه و بـى ارزش فـروخـتـنـد، امـا در روايت ها و گفتار مفسّران عدد آن درهم هارا بهاخـتـلاف ذكر كرده اند: در چند حديث عدد آن ها بيست درهم و شماره فروشندگان ده نفر ذكرشـده كـه هـر كدام دو درهم نصيبشان شد و در نقل ديگرى 22 درهم و در روايتى ديگر هيجدهدرهم آمده است .
ابـن عباس گفته است :كسى كه يوسف را پيدا كرد و به مصر آورد و در مصر فروخت ،و نـامـش مـالك بـن زعـر بـود، وى يـوسـف را بـهچهل دينار پول و يك جفت كفش و دو جامه سفيد به عزيز مصر فروخت .(470)
البـتـه مـيـان مفسران اختلاف كه فروشندگان يوسف چه كسانى بودند، و خريدارانش كهبـوده انـد؟ جـمـعـى گـفـتـه انـد بـرادران يـوسـف درخلال چند روزى كه او در چاه بود، مترصد بودند تا ببينند سرنوشت يوسف چه مى شود وسـرانـجام چه كسى او را از چاه بيرون مى آورد و پيوسته ميان كنعان و چاهى كه يوسف رادر آن انـداخـته بودند، در رفت و آمد بودند و چون كاروانيان او را بيرون آورند، به آن هاگـفـتـند اين جوان غلام زر خريد ما بوده كه از دست ما گريخته و بدين جا آمده و خود را درايـن چـاه پـنـهـان كـرده اسـت . اكـنـون بـايد بهايش را به ما بپردازيد و يوسف را نيز كهدرصدد برآمده بود خود را معرفى كند تهديد كردند كه سخنى بر زبان نياورد و يوسفنـيـز بـه نـاچار گفتار آن ها را تصديق كرد و بدين ترتيب برادران او را به كاروانيانفروختند و معناى اين كه خداوند مى فرمايد:رغبتى در وى نداشتند به آن سبب بودكـه مـى خـواسـتـنـد هـر چـه زودتـر او را از آن مـحـيط دور كنند و سرپوشى روى كارشانبگذارند تا مبادا يوسف به كنعان بازگردد و پرده از روى كارشان برداشته شود، بههـمـيـن دليـل اعـتـنـايى به خود يوسف و بهايش نداشتند و هدفشان از اين كار فقط ناپديدكردن يوسف بود.(471)
طبق اين گفتار، يوسف دوبار فروخته شد: يكى در كنار چاه و به دست برادران ، وديگرىدر مصر و به دست كاروانيان . خريدار نخست ، كاروانيان بودند و خريدار دوم عزيز مصر.
ولى گـروه ديـگـرى مـعـتقدند فروختن يوسف يك بار بيشتر اتفاق نيفتاد و آن هم به دستكاروانيان در مصر بود، كاروانيان پس از اين كه وى را از چاه بيرون آوردند، به صورتكـالايـى كـه قـابـل فروش و استفاده است ، پنهانش كردند. چنان كه خداى تعالى فرمودهاسـت : واسرّوه بضاعة . سپس او را در مصر به بهايى اندك و درهمى چند فروختند وچـون در وى آثـار آزادگى و نشانه بزرگى ديدند و شايد براثر تحقيق و سؤ الى كهاز او كـرده بـودنـد، وى را شـنـاخـتـه و دانـسـتـنـد فـرزنـددل بـنـد يـعـقـوب و نـوه ابـراهـيـم خـليـل اسـت ، بـه هـمـيـندليل خواستند هر چه زودتر او را بفروشند و خوش نداشتند كه او را نزد خود نگاه دارند وبـا ورود به مصر بى درنگ او را در معرض ‍ فروش گذارده و درباره قيمتش سخت گيرىنـكـرده واو را فـروخـتـند و كلام خدا را كه فرموده : وكانوا فيه من الزّاهدين به همينمعنا حمل كرده اند.
صرف نظر از اقوال مفسّران و پاره اى از روايت ها معناى دوم با سياق آيه مناسب تر است ويـك نـواخـت بـودن ضـمـايـرِ جـمـع ، نـيـز گـواهـى ديـگـر بـر ايـناقوال است .
واز ايـن مـطـلب جـمعى چنين استنباط كرده اند: كه وقتى مردم مصر مطلع شدند يوسف را بهمـعـرض فـروش گذارده اند به سوى بازار برده فروشان هجوم آورده و ساعت به ساعتقـيـمـت يـوسـف بـالا مـى رفـت تـا ايـن كـه او را بـه هم وزنش از طلا و نقره و حرير و مشكفروختند و اين گفتار را به وهب بن منبه نسبت مى دهند ولى اين سخن افسانه اى بيش نيستو هـم چـنـيـن داستان پيرزن و كلافى كه در دست گرفت و به بازار آمد و با همان كلاف -كـه دارايـى او را تشكيل مى داد - خود را جزو خريداران يوسف قلمداد كرد و ساير مطالبىكـه بـراى شاعران خيال پردازِ فارسى نيز زمينه و سوژه اى فراهم كرده است تا در اينباره اشعارى سروده و خيال پردازى كنند، بى اساس و خالى از اعتبار است .
بـه هـرحـال يـوسـف بى گناه ونورديده يعقوب به صورت كالايى تجارتى و برده اىقـابـل خـريـد و فـروش در دسـت كاروانيان در آمد. و به سوى مصر و سرنوشتى نامعلومپـيـش مـى رفـت و در اى مـيـان خـود را بـه قـضاوقدر الهى سپرده بود تا ببيند لطف خداىمهربان با او چه مى كند و وعده الهى چه وقت درباره او محقق مى شود.
در خانه عزيز
كـاروان وارد مـصـر شـد و فـرزنـد دلبندِ اسرائيل را به بازار برده فروشان برد و درمـعـرض فـروش قـرار داد. سـرانـجـام اين گوهر گران بها نصيبِ عزيز مصر گرديد كهبـرخـى نـامش را قطفير ذكر كرده و گفته اند: وى نخست وزير كشور مصر بوده ومـنـصـب جـانـشـيـنـى وخـزانه دارى و فرماندهى لشكر پادشاه را به عهده داشته است ؛ وىيـوسـف را خـريد، به خانه آورد و چون آثار نجابت و بزرگ زادگى را در چهره اش ديد،بـه هـمـسـرش سـفـارش كـرد و گـفـت : جـاى گـاهـش را گـرامـى دار(واز وى به خوبىپـذيـرايـى كـن ) شـايـد بـراى مـا سـودمـنـد بـاشـد يـا او را بـه فـرزنـدى اخـتـيار كنيم.(472)
درسى آموزنده از قرآن كريم
قـرآن كـريـم در ايـن جـا به عنوان تذكر، درسى به پيروان خود مى دهد كه بدانند عزّتوذلّت بـنـدگـان خـدا بـه دست مردم نيست و آن ها نمى توانند كسى را خوار يا عزيز كنند.بـرادران يـوسـف بـراى اين كه يوسف را از چشم پدر بيندازد و او را از بين ببرند و خودپيش ‍ پدرمحبوب شوند، او را از دامن پرمهر پدر و محيط آرام خانه يعقوب جدا كردند و بهچـاه انـداخـتـنـد و تـا آن جا پيش رفتند كه - به گفته جمعى - برادر عزيز خود را به چنددرهـم پول سياه فروختند و فرزند آزاده اسرائيل را به صورت برده اى در معرض خريدو فـروش ‍ گـذارنـد،امـا خـدا مـى خـواسـت او را عـزيـز و مـحـتـرم گـردانـد و بـهدليـل نـيـكـى و صفاى باطنش به او پاداش خوبى دهد و او را در بهترين خانه ها و فراخ‌تـريـن نـعـمـت هـا جـاى دهـد و هـمـه گـونه شوكت و عظمتى را به وى ارزانى كند و از همهبـالاتـر مـقـام نـبـوت و پـيـامبرى را به او تفويض كند و دانش و حكمت به وى آموزد و علمتـعبير خواب را يادش دهدد و زمينه فرمانروايى و عظمت او را در كشور مصر فراهم سازد؛تـا بـرادران حـسـود او و سـايـر انـسـان هـا بـدانـند كه دستگاه منظم خلقت كه تحت فرمانآفـريـدگـار حكيم در جريان و گردش است ، تابع اراده حسودان و بدخواهان نيست و فقطاراده ذات اقـدس اواسـت كـه ، دركـارهـا مـؤ ثـر و نافذ است و خداى تعالى نيز بر اساس ‍لياقت و شايستگى و خوبى و بدى بندگانش به آنان پاداش و كيفر و عزت و خوارى مىدهد. پاداش نيكوكاران را ضايع نمى كند و كيفر بدكاران و بدخواهان را نيز در كنارشانمـى گـذارد! مـتـاءسـفـانـه بـيـش تـر مـردم از ايـن حـقـيـقـت بـى خـبـر وغافل هستند.
قرآن كريم اين حقيقت را چنين بيان مى كند:... و بدين گونه يوسف را در سرزمين (مصر)مـكـانـت و اقـتـدار داديم تا به وى تعبير خواب ها را بياموزيم و خدا بر كار خود غالب (ومـسـلّط) اسـت ، (وهـمـه مـوجودات و كارها تحت اراده و فرمان اوست ) ولى بيش تر مردم نمىدانـنـد. و آن گـاه كـه يـوسـف بـه سـنّ رشد(وكمال )رسيد، او را حكمت و دانش عطا كرديم ونيكوكاران را چنين پاداش ‍ مى دهيم .(473)
در فـرازهـاى ايـن داستان نيز در هر جا به مناسبتى ، درس هايى آموزنده به فرزندان آدمداده و حـقـايـق ديـگـرى را گـوشزد مى كند كه - ان شاءاللّه - در جاى خود تذكر مى دهيم .گـذشـتِ ايـام پـيـش بينى عزيز مصر را تاءييد كرد و هر روزى كه از توقف يوسف در آنخـانـه مـى گـذشـت ، بيش تر توجّه بزرگ خانه ، بانو و ساير افراد خانه را جلب مىكرد و رفتار، حركات ، منطق گرم و گيرا، ادب ، نجابت ، امانت ، وقار، متانت و ساير صفتهايى كه در يك حيوان اصيل و تربيت يافته دامان مردان الهى است ، شيفتگان تازه اى بهشـيـفتگانش ‍ مى افزود، به خصوص كه از نظر زيبايى صورت و سيما و آراستگى اندامنـيـز خـارق العاده و بى نظير بود، خلاصه آن چه خوبان همه داشتند يوسف به تنهايىداشت . و خداى بزرگ كمالات صورى و معنوى را در وجود او گرد آورده بود.
ظـاهـرا از تـوقـف يـوسـف در خـانـه عـزيـز بـيـش از دو سـه سـالى نـگذشته بود كه همهاهـل خـانـه مجذوب و فريفته اخلاف و رفتار او شدند. دراين ميان كسى كه بيش تر از همهشـيـفـتـه يـوسـف شـد و عـلاقـه اش كـم كـم بـه صـورت عـشـقـى آتـشـيـن در آمد و در اعماقدل و جـانـش اثـر كـرد، بـانـوى كـاخ وهـمـسـر عـزيـز مـصـر بـود كـه نـامـشراعـيـل و لقـبـش زليـخـا ذكـر شـده اسـت . علّت اين عشق سوزان را كه تدريجا به صورتدل باختگى و علاقه جنسى درآمد و با آن سماجت درخواست كام جويى از يوسف كرد، در چندجهت ذكر كرده اند: اول اين كه زليخا فرزندى نداشت واز لذّت داشتن فرزند محروم بود،بـه هـمـيـن سـبـب در جـسـت وجـو بـود تـا بـه جـاى فـرزنـد،دل خـود را بـه انـسـانـى ديـگـر در مـيـان افـراد خـانـه بـسپارد و اوقات فراغت خود را بامـهرورزى به وى سرگرم و سپرى سازد، و با آمدن يوسف در خانه او و به خصوص بااظـهـار تـمـايـل شوهر و پذيرفتن او را به عنوان فرزند، منظور زليخا عملى شد، اما اينعلاقه و دل دادگى كم كم از اين صورت خارج شد و به صورت ديگرى درآمد.
ديـگـر آن كـه ، زليـخـا يـك زنـدگـى اشرافى كاملى داشت كه با خيالى آسوده در آن مىزيـسـت ، غـلامـان و كـنـيـزان كـارهـاى خـانـه را انـجـام مـى دادنـد و بـهـتـريـن غـذا ووسـايـل اسـتـراحـت را بـرايش فراهم مى كردند، وسيله تفريح و خوش گذرانى از هر سوبـرايـش آماده و مهيابود و سرگرمى ديگرى جز آن كه درباره زيبايى اين و آن فكر كند،نـداشـت و پـيـوسته در فكر تهيه جامه اى بهتر ورسيدگى بيش تر به وضع خود و درفـكـر كام جويى و لذت بيش ترى در زندگى بود. بديهى است كه در چنين محيطى وجوديـوسـف زيـبـا بـراى زليـخـا چـه انـدازه وسـوسـه انـگـيـز ودل ربـا اسـت . بـه ويـژه آن كـه يـوسـف پـاى در سن جوانى گذارده و از هر نظر آراستهوكـامـل شده بود و عشق و علاقه به او قلب و دل زليخا را از هر سو احاطه و تسخير كردهبود.
در چـنـيـن مـحـيـط هـايـى و بـا فـراهـم بـودن ايـن گـونـهوسـايـل هـمـه جـانـبه براى كام جويى و خوش گذرانى تنها نيرويى كه مى تواند جلوىهـواهـاى نـفـسـانى و درخواست هاى نامشروع انسان را بگيرد و او را به عفّت و تقوا وادارد،ايمان پاك و محكم به خداى يكتا است كه در زليخانبود، زيرا وى زنى بود بت پرست كهتكيه گاه روحش همان بت بى جانى بود كه چنين نيرويى در خانه داشت و گاه گاهى بهعنوان پرستش در برابر او كرنش مى كرد.
عـلّت سـوم بـراى تـعـلق خـاطـر شديد زليخا به يوسف و تقاضاى كام جويى از وى اينبـوده كـه گـفـتـه انـد: عـزيـز مـصـر (شـوهـر زليـخـا) عـنـيـن و از انـجـامعـمـل جـنـسـى بـا هـمـسـر خـود مـحـروم بـود كـه اگـر ايـننـقـل صـحـيح باشد، مى توان گفت مهم ترين انگيزه براى درخواست نامشروع زليخا همينبـوده اسـت و بـا توجّه به دو علّت قبلى و به خصوص علّت دوم مى توان حدس زد كه تاچـه انـدازه آتـش شـهـوت در وجـود زليـخـا شـعـله ور شـده و چـگونه او را ديوانه وار بهتقاضاى كام جويى از يوسف وادار كرده است .
گـفتنى است حامل اين بار سنگين و اين عشق سوزان نيز، يك انسان ضعيف يعنى يك زن بودهاسـت و مـعـمـولا تـحـمـّل زنان در اين گونه موارد به مراتب كم تر از مردان است و نيروىخويشتن دارى و تملّك نفس در آنان ضعيف تر از جنس مخالف است .
بـه هـرحـال ايـن عـوامـل دسـت به دست هم داد و دام تازه اى سر راه يوسفِ پاك دامن و معصومگـسـترانيد و بلا و فتنه تازه اى را برايش ‍ پيش آورد و فرزند با تقواى يعقوب را دربرابر آزمايش و امتحان سخت ترى قرار داد.
امـّا از آن جـا كـه يوسف (ع ) در دوران توقف چند ساله خود در خانه عزيز مصر هيچ گاه ازدايـره عـفّت و تقوا خارج نشد و شرط امانت و پاك دامنى را در تمام شئون زندگى دربارهصـاحـب خـانـه و اربـابـش مـراعـات كـرد و در هـمـه فـراز و نـشـيب ها پيوسته پروردگارمـتـعـال را شاهد و ناظر اعمالش مى دانست و چنان كه آزار برادران و زندانى شدن در چاه وبردگى ، نتوانست از اعتماد و توكل او به خداى يكتا بكاهد وروح بلند و آرام او را نگرانو مضطرب سازد، زندگى اشرافى خانه نخست وزير مصر و ناز و نعمت هاى بى حدّ آن جانـيـز نـتـوانـسـت ذرّه اى در روح بـا صـفـاى يـوسـف و ايـمـان قـوى اش اثر بگذارد و ارادهنـيـرومـنـدش را در راه مـبـارزه بـا انـحـراف و آلودگـىمتزلزل سازد.
شـكـى نـيـسـت كـه خـداى مـتعال هم وقتى بنده خود را اين گونه در راه مجاهدت وتهذيب نفسخـويـش آمـاده و آيـينه دلش را به اين حدّ پاك و باصفا مى بيند، نيروى بيش ترى براىمـبـارزه بـا آلودگـى و انـحـراف بـه وى عـنـايـت كـرده ودل پـاك او را جلوه گاه عنايات خاصّه و علم و حكمت خود قرار مى دهد و چون بنده اى به اوپـنـاه بـرده و در پـيـش آمـدهـا هـمـه جا بدو توكل و اعتماد كند، كفايتش كرده و مشكلاتش ‍ رابرطرف مى سازد، و هرگاه ببيند كسى در راه فرمان بردارى و اطاعت خود ايمان و خلوصدارد، عالى ترين زندگى را نصيبش كرده و بهترين پاداش را به وى مى دهد. چنان كه درقرآن كريم اين عنايت ها را مورد تاءكيد قرار داده و چنين فرموده :
والذين جاهدوا فينا لنهدينّهم سبلنا و انّ اللّه لمع المحسنين ؛(474) آنان كه در راهمـا مـجاهده مى كنند به يقين راه هاى خود را برآنان مى نماييم و به حقيقت خدا با نيكوكاراناست .
و مـن يـتـوكـل عـلى اللّه فـهـو حـسـبـه ...؛(475) هـركـس بـه خـداتوكل كند او براى وى بس است .
من عمل صالحا من ذكر او انثى و هو مؤ من فلنحيينّه حياة طيّبة و لنجزينّهم اجرهم باحسن ماكانوا يعملون ؛(476)
هر كس از مرد و زن عمل شايسته انجام دهد و مؤ من باشد، قطعا او را با زندگى پاكيزه اىحيات (حقيقى ) بخشيم و مسلما به آنان نيكوتر از آن چه مى كرده اند، پاداش خواهيم داد.
بارى خداى سبحان يوسف عزيز را مورد عناسيت خود قرار داد و با محكم شدن قواى بدنىو ورود او در سـنـيـن جـوانـى بـر قـدرت روحـى اش نـيـز افـزود و علم ، حكمت و فرزانگىخـاصـّى بـدو عـنـايـت فـرمـوده و بدين ترتيب پاداش كردار و رفتار نيكش را داد و براىتـذكـر ديـگـران ايـن مـوضـوع را بـه پيغمبر گرامى خود نيز به صورت وحى آسمانىگزارش فرموده و گفت :
و لما بلغ اشدّه آتيناه حكما و علما و كذلك نجزى المحسنين ؛(477)
و چون به حد رشد رسيد، او را حكمت و دانش عطا كرديم و نيكوكاران را چنين پاداش مى دهيم.
قهرمان تقوا و عفّت
عـشـق زليخا به يوسف به جايى كشيد كه همه ملاحظات را كنار گذاشت و از همه عنوان هاچشم پوشيد و تصميم گرفت عشق سوزانش را به اين جوان ماه سيما و غلام كنعانى ابرازكند و به هر ترتيبى شده از وى كام دل بگيرد.
مـلاحـظـه ايـن كه با داشتن مقامى چون بانويى كاخ نخست وزير و همسرى شخص دوم مملكتمـصـر اظـهار چنين مطلبى به يك غلام زرخريد مناسب شاءنش نيست و او را تا سرحدّ سقوطتـنـزّل مـى دهـد و از سـوى ديـگـر يـوسـف مـعـصـوم و پـاك دامـنـى كـه تـاكـنـون درطول چند سال توقف در كاخ ، هيچ گاه از دايره عفّت و تقوان پا بيرون نگذارده و حتى يكنـگـاه خـائنـانه هم به او نكرده است ، اگر از قبول اين درخواست سرباز زند و زير بارايـن تـقـاضـا نرود، در اين صورت چه اتفاقى خواهد افتاد و با رسوايى هايى كه احيانابـه دنـبـال آن بـه بـار خـواهـد آمـد، چه كند؟ اين افكار يا به مغزش خطور نمى كرد و ياقدرت مقاومت در برابر خواسته دل او را نداشت .
هـمـه فكرش اين بود كه با هر وسيله كام دل ، از آن جوان ماه سيماى كنعانى گرفته و اورا - كه مى دانست جوانى با تقوا و عفيف است - به اين كار تسليم نمايد.
زليـخا تصميم خود را گرفت و يك روز يوسف وضع خانه و رفتار زليخا تغيير كرده واو بـهـتـريـن لبـاس هـايش را پوشيده و بهترين آرايش ‍ را كرده و طرز رفتارش به كلىتـغـيـيـر يافته است . و از آن جا كه وى قبلا نيز اطوار و حركت هايى نظير اين از وى ديدهبود، فهميد زليخا در صدد فريب و كام جويى از وى است . يوسف ناگهان متوجه شد كهدرهـاى تـو در تـوى كاخ ‌نيز به دستور وى بسته شده است . و به سوى اتاق مخصوصخواب زليخا راهنمايى شد و چون بدان جا در آمد، زليخا را ديد از خود بى خود شده و بابـى صـبـرى مـصمّم به كام جويى از يوسف است و همه اينها مقدماتى براى انجام اين كاربـوده ، از ايـن رو، وقـتـى يـوسـف را ديـد، در اتـاق را بست و با لحنى آمرانه و آميخته باتضرّع و بدون پروا گفت :هرچه زودتر پيش من آى و مرا كام روا ساز!(478)
يـوسـف كـه جـز بـه مـعـشـوق حـقـيـقـى و پـروردگـار مـهـربـاندل نـبـسته و تمام نعمت هاى خود را از او مى داند و نيز به اين حقيقت واقف است كه هرگونهانـحراف و گناهى از انسان سر مى زند و ستمى بر نفس و محروميّتى است از رستگارى وهدايت حق تعالى در اين جا بدون تاءمّل گفت : پناه بر خدايى كه او پروردگار من است(چـگـونـه نـافرمانيش كنم ) كه به من جاى نيكو داده است . به راستى ستم كاران رستگارنمى شوند.(479)
يـوسـف (ع ) ضـمـن ايـن سـه جـمـله كـوتـاه ، چـنـد حـقـيـقـت را بـيـان فـرمـوده و بـا ايـنعـمـل نـيـز درسـى بـه مـردمان پاك دل و پا سرشتى داد كه درصددترك گناه و مهار نفسسـركـش خـود در بـرابر نافرمانى ها وآلودگى هستند؛يعنى وقتى خود را در برابر چنينمـنـظـره تـحـريـك آمـيز وصحنه شهوت انگيزى ديد، صحنه اى كه پهلوانان تهمتن را بهزانـو درمـى آورد، قـهـرمـانـان مـيدان را مقهور خويش مى سازد، به محكم ترين دژها و مطمئنتـريـن پـنـاه گـاه هـا (يـعـنى پناه خدا) پناهنده شد و خود را به او سپرد... و با همين جملهمـعاذاللّه - كه با زيبايى خاصّى تواءم است - نفس خويش را مهار كرد و اين درسآموزنده را به جويندگان راه حق كه در طريق مجاهده نفس اند داد كه در چنين مواقع خطرناكو اتـّفـاقـات سـخت ، تنها سنگرى كه مى تواند انسان را حفظ كند، پناه بردن به خدا واعتماد بدوست . در مواجهه با چنين پرى رويان نغزكه پيلان را مى لغزاند، يگانه حافظو نگهبان ، خداى بزرگ است .
يـوسف صدّيق ، آن فرشته پاكى و فضيلت ، با اين جمله صريح و منطق نيرومند، پاسخبـانـوى عزيز مصر را داد و تمام نقشه هاى فريب كارانه او را نقش برآب كرد و برنامهزندگى خود را كه بر پايه عشق به خدا پى ريزى شده بود، به وى تذكر داد.
زليـخـايـى كـه بـا آن ثـروت ، مـقـام ، زيـبـاى شـكـوه وجـلال بـه خـاطـر عـشـق يـوسف و كام جويى از وى از شخصيّت و مقام خويش چشم پوشيده وبـراى رسـيـدن بـه هـدف نـامـشـروع خـويـش آمـاده بـراىتحمل هرگونه پيش آمد ناگوار و رسوايى گرديد... و به همين منظور شايد روزها و شبهـا فكر كرده تا آن روز را انتخاب كرد و درها را بسته وبا بهترين آرايش ها و زيباترينجـامـه هـا تـمام فنون و رسوم دل ربايى را در خلوت به كار برد، امّا در برابر اين همهرنـج و مـشـقـت كـم تـريـن مـوفـقـيـّتـى نـصـيـبـش نـشـد و ايـن جـوان مـاه روى كـنـعـانـى درمـقابل خواسته او رام نگرديد و با صراحت و قاطعيّت دست ردّ به سينه او زد و او را ناكامگذاشت .
طـبـيـعـى اسـت كه آن زن در مقابل چنين محروميّت وشكست سختى كه در عق خورد و در برابرچنين بى مهرى عجيبى كه از معشوق زيباى خود ديد، فكرى جز انتقام به مغزش خطور نمىكند و با توجه به ناتوانى و محدوديتّى كه اينان از نظر فكرى و جسمى دارند، در چنينموقعيّتى از چنين زنى جز حمله و ضربه زدن به معشوق انتظارى نيست و آماده مى شود تابراى جبران شكست خود از هرگونه اقدامى اگر چه حادّ و خطرناك باشد، دريغ نورزد واز تهمت و افترا و دروغ بستن نيز باكى ندارد.
و درك اين واقعيّت ، شايد به فهم معناى آيات قرآنى هم كه خداوند در اين باره فرموده ،كـمـكـى بـنـمايد و از ميان وجوه بسيارى كه مفسّران در تفسير اين آيات گفه اند، آن را كهبه صحت و صواب نزديك تر و بهتر است بتوانيم انتخاب كنيم .
خـداى كـريم دنباله ماجرا را اين گونه بيان فرموده است :و براستى (آن زن ) آهنگِ وىكرد (ويوسف نيز) اگر برهان پروردگارش را نديده بود، آهنگ وى مى كرد. چنين (كرديم) تا بدى و گناه را از وى بگردانيم چرا كه او از بندگان خالص و برگزيده ما بود وآن دو بـه سوى در، بر يك ديگر سبقت گرفتند(آن زن ) پيراهن يوسف را از پشت بدريد،ودر آسـتـانـه در آقـاى زن را يـافـتـنـد. زن (پيش دستى كرده ) گفت : سزاى كسى كه بهخـانـواده (ونـامـوس ) تـو قـصـد خـيـانت داشته چيست ؟ جز اين كه زندانى يا (دچار) عذابىدردناك شود.(480)
شـايـد در ايـن مـورد بـهـتـريـن مـعـنـا ايـن است كه وقتى يوسف درخواست او را ردّ كرد وبهشخصيت زليخا و زيبايى و عشق و علاقه وعجز و لابه وى توجهى نكرد و صريحا گفت :
معاذ اللّه انه ربّى احسن مثواى انّه لايفلح الظّالمون .(481)
زليـخـا از اين عمل سخت برآشفت و چون آتشى مشتعل گرديد و تصميم به انتقام از يوسف(آن هـم انـتـقـامـى سـخـت ) گـرفـت و قـصـد حـمـله بدو را كرد، يوسف نيز كه وى را به آنحـال ديـد از خـود دفـاع نـموده و خواست او را بزند، امّا برهان روشن پروردگار- كه بهصـورت وحـى و الهام بود - او را از اين كار بازداشت . زيرا متوجّه شد كه اگر اقدام بهزدن زليـخـا كند، در اين ميان ممكن است يكى از آن دو كشته شوند و اتفاقى بيفتد كه ديگرجـبـران آن بـه هـيـچ وجـه مـيـسـّر نباشد و بحث هاى گوناگونى به وجود آيد و تهمت هاىزيـادى بر وى زنند و زليخا نيز براى انتقام از يوسف موضوع را به گونه ديگرى درخارج منعكس كرده و بگويد كه يوسف قصد خيانت و تجاوز داشت و چون با ممانعت من روبهرو شد، مرا كتك زد و...
از ايـن رو يـوسـف تـصـمـيـم خـود را تـغـيـيـر داد وفـرار كـرد. خـداى سـبـحـان نـيـز مـىفـرمايد:يوسف خواست تا از خود دفاع كند و همان گونه كه زليخا به وى حمله كرد،او نـيـز اگـر برهان پروردگار خود را نديده بود، آهنگ حمله زليخا را كرده بود، ولى مابـراى ايـن كـه يـوسف از بندگان مخلص مابود بدى و فحشا را كه همان يا اتّهام بود ازوى دور نموده و موضوع را بدو وحى كرديم تا بدى و فحشا را از وى بگردانيم واو را ازبندگان با اخلاص ما بود.(482)
تهمت و دفاع
يـوسف با نيرويى شكست ناپذير، تصميم خود را به فرار از آن خلوت گاه شهوت زا وگـناه آلود گرفت و بى درنگ به طرف در دويد تا از مكر زليخا بگريزد. او نيز وقتىمتوجه شد كه يوسف به سوى درفرار مى كند، به آن جانب دويد تا نگذرد وى در را بازكـنـد، زيـرا پس از تحمّل اين همه رنج و تهيّه آن همه وسايلى بر وى گران بود كه بهايـن سـادگـى مـعـشـوق از دستش بگريزد يا مى خواست به طريقى انتقام خود را از محبوببـى اعـتـنـا و گريز پا بگيرد. از اين رو وقتى يوسف را چابك تر و مصمم تر ديده ، ازپـشـت سـردست انداخته و پيراهنش را گرفت و در اين گيرودار، پيراهن يوسف از پشت سردريد.
در اين ميان عزيز مصر (شوهر زليخا) از راه رسيد يا دم در نشسته بود كه ناگهان يوسفو زليخا را ميان در، زنان و نگران مشاهده كرد.
زليخا كه در عشقش ناكام مانده بود، مترصد فرصتى بود تا انتقامش را از يوسف بگيردو از طرفى با آن رنگ پريده ، نفس هاى بريده ، جامه و آرايش ، وضع مبهم و مشكوكى كهپـيـدا كـرده بـود مى دانست كه خواه ناخواه حس كنجكاوى شوهر را برانگيخته و او در صددتـحقيق برمى آيد و ممكن است حقيقت آشكار شود و كار به رسوايى بكشد. زليخا در اين جاپـيـش دسـتـى كرده و براى تبرئه خود، رو به شوهرش نمود و گفت :سزاى كسى كهقـصـد خيانت به خانواده توكرده چيست ، جز آن كه زندانى شود يا عذابى دردناك ببيند وبدين ترتى گوش مالى و تنبيه شود؟
امـا افـراد بـا ايـمـان ومـردمـان بـا تـقـوا چـون به خداوند اعتماد دارند وبه خاطر او از هرآلودگـى و گـنـاهـى پـرهـيز مى كنند، از غيرپروايى ندارند و هيچ گاه از دايره حقيقت پابـيرون نگذارده و از راستى و راست گويى منحرف نمى شود و براى پيشبرد هدفشان ازحـربـه خـيـانـت كـاران اسـتـفـاده نـمـى كـنـنـد. از ايـن رو يـوسـف صـديـق و مـعـصـوم بـاكـمـال شهامت و صداقت پرده از روى كار برداشت و حقيقت را چنين گفت :مطلب اين گونهنـيـسـت ، بـلكـه او بـود كـه از مـن كـام مـى خـواسـت (483) و من هيچ گاه قصد خيانتنداشته ام .
شـايـد اگـر پـيـش دسـتـى زيركى نكرده بود و اين تهمت را به او نمى زد، يوسف عزيزنـاچـار بـه اظـهار حقيقت و دفاع از خود نمى گشت و به سبب شرم و حيايى كه داشت و نيزبـه خـاطـر حـفظ آبروى بانوى حرم سرا خانواده اى كه حق نان و نمك به گردن او دارندچـنـين سخنى بر زبان نمى آورد. اما زليخا خود سبب اين پرده درى گشت و او را وادار كردتـا لب به سخن بگشايد و حقيقت را بيان كند و در ضمن از آبروى خويش كه بازيچه آنزن بوالهوس قرار گرفته بود، دفاع نمايد.(484)
عـزيـز مـصـر كـه شـايـد قـبـل از ايـن سـخنان كم و بيش چيزهايى دست گيرش شده بود وباديدن آن وضع مبهم و صحنه غيرعادى حدس ‍ مى زد توطئه اى در كار بوده است ، اكنونبـا اظـهارات آنان به فكر فرو رفت كه آيا يوسف را تصديق كند و در صدد تنبيه همسربرآيد، يا سخن همسرش را باور كند و يوسف را به كيفر برساند.
از طـرفـى سابقه درخشان يوسف و عفّت و پاك دامنى اورا در تمام مدت حضورش در قصربه نظر آورد و نتوانست باور كند كه او قصد خيانت به ناموسش را داشته است و از سوىديـگر دلش مراضى نمى شد همسر خود را به خيانت پيشگى بشناسد و با اين وضع مبهمعلاقه خود را از وى قطع كند و با سماجتى كه او در تبرئه خويش و اتّهام يوسف دارد، رودر رو سخنش را ردّ كند. از اين رو به فكر فرو رفته و دچار حيرت و ترديد شد.
خـداى سبحان در اين موقع حسّاس ، اولياى خود و افراد باتقوايى چون يوسف رايارى مىكند و پاكى آنان را آشكار ساخته و از آلودگى و اتهام حفظشان مى فرمايد و همان گونهكـه او را تـا بـه آن روز همه جا محافظت نموده بود، در اين جا نيز با لطف و عنايت ياريشكـرد وشـاهـد و گـواهـى از نـزديكان خود زليخا(كه بعضى گفته اند پسرعمويش بود وبرخى نيز وى را خواهر زاده او مى دانند. به هر صورت گروهى از مفسّران عقيده دارند وىمردى حكيم و فرزانه بوده است )(485) پيدا شد و چون از قضيه مطلع گرديد و تحيرعـزيـز مـصـر را ديـد - بـنـا بـه نقلى داخل خواب گاه شد و اوضاع را از نزديك ديده و ازموضوع پاره شدن پيراهن يوسف نيز مطلع گرديد- آن گاه رو به عزيز مصر كرد و گفت:اگـر پيراهن او از جلو پاره شده ، زليخا راست گفته و يوسف از دروغ گويان است واگـر پـيـراهـن او از عـقـب پـاره شـدن زن دروغ گـفـتـه ويـوسـف از راسـت گـويـان اسـت.(486)

next page

fehrest page

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation