بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب تاریخ انبیاء, سید هاشم رسولى محلاتى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     18590001 -
     18590002 -
     18590003 -
     18590004 -
     18590005 -
     18590006 -
     18590007 -
     18590008 -
     18590009 -
     18590010 -
     18590011 -
     18590012 -
     18590013 -
     18590014 -
     18590015 -
     18590016 -
     18590017 -
     18590018 -
     18590019 -
     18590020 -
     18590021 -
     18590022 -
     18590023 -
     18590024 -
     FOOTNT01 -
     FOOTNT02 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

ابـراهـيـم پـاسـخ داد: كـسـى كـه مـرا مـاءمـور كـرده شـمـا را در ايـن جـا بـگـذارم . شـما راسـرپـرسـتـى و كـفـايت مى كند. اين سخن را گفته و به راه افتاد. وقتى به كوه كدى كـه در ذى طـوى بـود رسيد، برگشت و نگاهى به آن ها كرده و به درگاهالهـى عـرض ‍ كـرد:پـروردگـارا! مـن فـرزنـد خـود را دربـيـابـانـىغـيـرقـابـل كـشـت و در كـنـار خـانـه تـو سـكـونـت دادم تـا نـمـاز بـه پـا دارنـد، پـسدل هـاى مـردم را چـنـان كـن كـه مـتـوجـه آن هـا شوند و از ميوه ها روزيشان كن ، شايد سپاسگزارند. پس از اين دعا، از آن جا سرازير شد و هاجر در آن جا ماند. همين كه خورشيدبـالا آمـد، اسـمـاعـيـل تـشـنـه شـد و آب خـواسـت . هـاجـر بـرخـاسـت و در جـايـى كـه اكـنونمـحـل سَعىِ حاجيان است ، به جست وجوى آب پرداخت و فرياد زد: آيا در اين بيابان هم دم وانـيـسـى هـسـت ؟ ولى پـاسـخـى نـشـيـنـد و هـم چـنـان بـهدنـبـال آب مـى رفـت تـا اسماعيل از ديده اش پنهان شد. بالاى بلندى صفا رفت وهـنـگـامـى كـه چـشـم گـردانـد، سـرابـى در آن بـيـابـان بـه نـظـرش ‍ آمـد وخـيال كرد آب است . به اين سبب به ميان درّه بازگشت و هم چنان پيش رفت تا به مروه رسـيـد و دوبـاره فـرزندش ‍ اسماعيل از نظر وى غايب شد، از اين رو چشم گرداند وبـاز سـرابـى در طـرف صـفـا نـظـرش را جـلب كـرد. بـهدنـبـال آب بـه سـوى صـف بـازگـشـت و مـتـوجـه شـد كـه آب نـبوده ، دوباره همان مسير رابـازگـشـت و هـفـت بـار ايـن كـار را تـكـرار كرد. وقتى بار هفتم شد و او بالاى مروه بود،نـگـاهى به اسماعيل كرد و ديد آب از زير پايش ظاهر شده و چشمه اى پديدار گشته است.(328)
هـاجـر پيش دويد و وقتى ديد كه آب پيدا شده و جريان دارد، مقدارى ريگ در اطراف آن جمعكرد و با آن ريگ ها از جريان آب جلوگير نمود و همان آب ، چشمه زمزم ناميده شد.
در آن نـزديـكـى يـعـنـى صـحـراى عـرفـات و ذى المـجـاز، قـبيله اى به نام جرهم زنـدگـى مـى كـردنـد. وقـتـى چـشـمـه زمـزم پديدار شد، پرنده ها كه تا آن روز در آن جاپـرنـمـى زدند، شروع به رفت و آمد در آن بيابان كردند. قبيله جرهم كه پرواز آن ها راديـد، در تـعـقـيب آن ها به آن درّه آمدند و مشاهده كردند كه زن و كودكى در آن جا هستند و درزير درختى سايبان ساخته و كنار آبى كه ظاهر گشته به سرمى بردند.
آن هـا رو به هاجر كرده گفتند: تو كيستى و سرگذشت تو و اين كودك چيست ؟ هاجر گفت :من كنيز ابراهيم خليل الرحمان و مادر اين فرزند هستم . خدا به ابراهيم دستور داده تا مارادر اين سرزمين فرود آورد.
بدو گفتند: آيا به ما اجازه مى دهى تا در نزديكى شما به سربريم ؟
هاجر گفت : باشد تا ابراهيم بيايد و از وى براى سكونت اجازه بگيرم .
وقـتـى ابـراهـيـم بـه ديـدن آن هـا آمـد، هـاجـر بـدو گـفـت : اىخـليـل خـدا! در ايـن جـا قـومـى از جـرهـم هـسـتند كه از تو خواسته اند بدان ها اجازه دهى درنزديكى ما منزل كرده و در اين جا سكونت كنند؟ ابراهيم گفت : اشكالى ندارد.
هـاجـر مـوضوع را به اطلاع قبيله جرهم رسانيد و آن ها دسته دسته بدان سرزمين آمده و دركـنـار هاجر واسماعيل سكونت كرده و بدين ترتيب هاجر از وحشت تنهايى رهايى يافت و باآن ها ماءنوس شد.
وقـتـى بـراى بـار سـوم ابراهيم به ديدن زن و فرزند آمد، ازديدن آن مردم بسيار كه دراطراف آن جمع شده بودند خوشحال و مسرور گرديد.(329)
ايـن بـود قـسـمـتى از حديث شريف كه مربوط به داستان همسرى هاجر با ابراهيم و ولادتاسماعيل بود و دنباله آن در جاى خود ذكر خواهد شد.
ذبح اسماعيل (330)
ابـراهـيـم خـليـل چـنـان كـه در حـديـث فـوق اشـاره شـد، گـاه گـاهـى بـه ديـدار هـاجـرواسـمـاعـيـل مـى آمـد. دريـكـى از ايـن سـفـرهـا بـود كـه مـاءمـور شـداسماعيل را به قربان گاه برده و او را به دست خويش سرببرد.
و طـبـق روايـتـى كـه صـدوق (ره ) در خـصـالنـقـل كـرده ، ايـن مـوضـوع امـتـحـان و آزمـايـشـى بـود بـراى ابـراهـيـمخـليـل تـا مـقـدار صـبـر و تـحـمـلش در بـرابـر فـرمـان الهـى معلوم گردد، و نيز بخششپروردگار به آن حضرت ، از روى شايستگى باشد و از اين گذشته ، ديگران هم از آنپيغمبر بزرگوار سرمشق بگيرند و در برابر دستورهاى الهى فرمان بردار باشند.
بـه راسـتـى امـتـحـانـى عـجـيـب و آزمـايـش بس دشوار بود، آن هم براى ابراهيم كه پس ازسـال هـا تـنـهـايـى ، خـدا فـرزنـدى بـدو داده و بـا گـذشـتـن چـنـدسال به تدريج برومند و چشم و چراغ زندگى او گرديده و او در چنين ماءمور مى شود اورا به دست خود ذبح كرده و پيش روى خود در خاك و خونش ببيند.
امـا ابراهيم كه دل و جانش لبريز از عشق خدا و گوشت و پوستش با علاقه به حق آميختهاسـت و هـرچـه مـى خـواهـد، بـراى خـدا مـى خـواهـد، كـوچـك تـريـنتـنـزلزل و تـرديدى به دل راه نداده و درصدد انجام فرمان الهى برآمد. ولى براى اينكـه قـبل از اجراى آن دستور موضوع را با فرزند نيز مطرح كند و او را آماده فرمان الهىبـرآمـد. ولى براى اين كه قبل از اجراى آن دستور موضوع را با فرزند نيز مطرح كند واو را آمـاده فـرمـان بـردارى حـق سـازد، مـاءمـوريـت خـود را بـا ايـن صـورت بـه اطلاع وىرسـانـد:پـسـرجان من در خواب ديدم كه تو را ذبح مى كنم ، بنگر تا راءى تو در اينبـاره چـيـسـت ؟(331) و از آن جـايى كه رؤ ياى پيغمبران حق است و از وسوسه هاىشيطانى پيراسته و دور است ، اين خواب ماءموريتى بود كه در اين باره به ابراهيم دادهشد و او نيز ماءموريت خويش را با فرزند در ميان گذارد.
در آن وقـت اسـمـاعـيـل سـنّ چـنـدانـى نـداشـت و بـه گـفـتـه بـسـيـارى از مـورخـان سـيـزدهسال بيشتر از عمرش نگذشته بود، اما از آن جا كه مقام تسليم ، ايمان ، عشق و علاقه بهحـق را از پـدر بـه ارث بـرده و در دامـان مـادرى تـربـيـت يافته بود كه به سبب فرمانبـردارى حـق حـاضـر شـد در آن بـيـابـانـى بـى آب و عـلف بـا آن هـمـه سـخـتـىسال ها به سر برد و سختى ها را تحمل كند،بى درنگ آمادگى خود را به پدر اطلاع دادهو بـا كـمـال ادب گـفـت :پـدر جـان بـه هـر چـه مـاءمـورىعمل كن كه ان شاءاللّه مرا از صابران خواهى يافت .(332)
يـا بـيـان ايـن جـمـله ضـمـن اعـلام آمـادگـى خـود، پـدر را نـيـزدل خـوش كـرد كـه در هـنـگـام انـجـام ايـن دسـتـور بـى تـابـى نـخـواهـد كـرد و بـاتـحـمـل سـوزش تـيـغ كـارد و بـردبارى خويش ، رنج اين كار را بر پدر افزون نخواهدساخت .
بـه ويـژه بـا ذكـر جـمـله ان شـاءاللّه كمال صفا و خلوص خود را به اطلاع پدررسـانـيـد؛ يـعنى اين كه مى گويم مرا از صابران خواهى يافت منوط به اراده حق تعالىاست و اگر بتوانيم صبر كنم ، خداى تعالى اين توان را به من عنايت فرموده و گرنه مناز خود چيزى ندارم و توان اين كار نيز در من نيست .
طـبـق نـقـلى كـه طـبرسى (ره ) و ديگران چون ابى اثير و طبرى كرده اند، صرف نظر ازاخـتـلاف كـمـى كـه در نـقـل آن هـاسـت ، اسـمـاعـيـل بـراى سـرعـتعمل و انجام زودتر اين كار رو به پدر كرد و گفت : اكنون كه تصميم به كشتن من دارى ،دسـت و پـايـم را محكم ببند تا در وقت سر بريدن آن موقع كه كارد بر گلويم مى رسد،دست و پا نزنم و بدين وسيله از پاداش من كاسته نشود، زيرا مرگ سخت است و ترس ‍ آندارم كـه هـنـگـام احـسـاس آن مـضـطـرب گردم . ديگر آن كه كاردت را تيز كن و به سرعتبـرگـلويم بكش تا زودتر آسوده شوم و هنگامى كه مرا بر زمين خوابانيدى صورتم رابـرزمـين بنه و به يك طرف صورت مرا بر زمين مخوابان ، زيرا مى ترسم وقتى نگاهتبـه صـورت مـن بيفتد، حال رقّت به تودست دهد و مانع انجام فرمان الهى گردد. هم چنينجـامـه ات را هـنـگـام سربريدن ، بيرون آر كه از خون من چيزى برآن نريزد و مادرم آن رانبيند.
اگـر مـانـعـى نـديدى پيراهنم را براى مادرم ببر، شايد براى تسليت خاطرش در مرگ منوسيله مؤ ثرى باشد و بدين وسيله بهتر دلدارى شود و آلام درونى اش تخفيف يابد.
پس از اين سخن ها بود كه ابراهيم بدو گفت : به راستى كه تو اى فرزند براى انجامفرمان خدا نيكو ياور و مددكارى هستى .(333)
بـه دنـبـال آن فـرزنـد را بـه مـِنـى آورد. كـارد را تـيـز كـرد و دسـت و پـاىاسـمـاعيل را بست و روى او را برخاك نهاد، ولى از نگاه كردن بدو خوددارى نموده و سررابه سوى آسمان بلند كرد. آن گاه كارد را برگلويش نهاد و به حركت درآورد، اما ديد كهلبـه كـارد بـرگـشـت . در اخـبـار ائمـه اهـل بـيـت (ع ) اسـت كـهجـبـرئيـل لبه كارد را به پشت برگرداند. براى بار دوم لبه كارد را صاف كرد ولىمـشـاهـده نـمـود كـه دوبـاره بـه عـقـب بـرگـشـت . چـنـدبـار ايـنعمل تكرار شد و در اين وقت از جانب مسجدخيف ندا آمد:اى ابراهيم حقا كه رؤ ياىخـويـش راسـت كـردى .(334) و مـاءمـوريـت حـق را بـه خـوبـى انـجـام دادى و بـهدنـبـال آن جـبرئيل گوسفندى براى قربانى آورد. ابراهيم آن گوسفند را قربانى كرد واين سنّت براى حاجيان به جاى ماند كه هر ساله در منى گوسفندى قربانى كنند.
در حديث على بن ابراهيم (ع ) است : هنگامى كه ابراهيم با فرزند خود به سوى منى رفت، پيرى سرراه آن حضرت آمد و گفت : اى ابراهيم از اين فرزند چه مى خواهى ؟ فرمود: مىخـواهـم او را ذبـح كنم . پير گفت : سبحان اللّه مى خواهى پسرى را بكشى كه چشم برهمزدنـى نـافرمانى خدا نكرده ؟ ابراهيم گفت : خداوند مرا به اين كار فرمان داد. پيرگفت :اين فرمان را شيطان به تو داده است .
ابراهيم گفت : واى برتو، آن كس كه مرا به اين مقام رسانده ، مرا به اين كار فرمان دادهاست .
پيرگفت : نه به خدا قسم جز شيطان كسى تو را به اين كار ماءمور نكرده است .
ابـراهـيـم گـفـت : بـه خـدا ديـگـر بـا تـو سـخـن نـخـواهـم گـفـت . و بـهدنـبـال مـاءموريت خويش روان شد. پيرادامه داد و گفت : اى ابراهيم ! تو پيشوا و رهبر مردمهـسـتـى و اگـر چـنـين كارى بكنى ، مردم ديگر نيز فرزندان خود را ذبح خواهند كرد. ولىابراهيم به سخن او وقعى ننهاده به دنبال كار خود به راه افتاد.(335)
در نـقـل طـبـرى ، چـنـيـن اسـت كـه ابـراهـيـم پـيـش از آن كـه مـوضـوع خـواب خـود را بـهاسماعيل بگويد بدو فرمود: پسرم طناب و كارد را بردار تا به اين درّه برويم و مقدارىهـيـزم تهيه كنيم . وقتى به راه افتادند، شيطان به صورت مردى سر راه ابراهيم آمد تااو را از انجام فرمان الهى باز دارد، از اين رو به ابراهيم رو كرد و گفت : اى پير بزرگدر اين جا چه مى خواهى ؟
ابراهيم گفت : در اين درّه كارى دارم و به دنبال آن مى روم .
شـيـطـان گفت : به خدا من چنين مى بينم كه شيطان به خواب تو آمده و به تو دستور دادهتا فرزندت را ذبح كنى و تو مى خواهى او را بكشى .
ابـراهـيـم كـه شيطان را شناخت ، او رااز خود دور كرده و فرمود: اى دشمن خدا از من دور شوكـه به خدا سوگند به دنبال انجام ماءموريت پروردگارم خواهم رفت و آن را انجام خواهمداد.
شيطان كه از ابراهيم ماءيوس شد، نزد اسماعيل كه پشت سر پدر راه مى رفت آمد و گفت :اى پسر هيچ مى دانى پدرت تو را به كجا مى برد؟
اسماعيل گفت : مرا مى برد تا در اين درّه هيزم تهيه كنيم .
شيطان گفت : به خدا مى خواهد تو را بكشد.
اسماعيل گفت : چرا؟
شيطان گفت : پنداشته كه پروردگارش او را به اين كار دستور داده است .
اسـماعيل باروى باز گفت : هرچه پروردگارش به وى دستو داده ، بايد انجام دهد و من همبه جان و دل مطيع او هستم .
شـيـطـان كـه از او نـيـز ماءيوس شد، نزد هاجر كه در خانه خود در شهر مكه بود بيامد وبدو گفت : هيچ مى دانى ابراهيم فرزندت اسماعيل را كجا برد؟
هاجر گفت : او را برده تا از ميان درّه هيزم تهيه كند.
شيطان گفت : نه ، او را برده تا ذبح كند.
هـاجـر گـفـت : هـرگز اين كار را نخواهد كرد، زيرا محبّتى كه ابراهيم بدو دارد، مانع اينكار خواهدشد.
شيطان گفت : آخر ابراهيم خيال كرده كه خداوند او را به اين كار دستور داده است ؟
هاجرگفت : اگر پروردگارش او را به اين كار دستور داده ما همگى تسليم امر او هستيم .
شـيـطـان بـا خـشـم و نـاراحـتـى از آن جـا دور شـد و نـتـوانـسـت از خـانـدان ابراهيم نصيبىبرگيرد.(336)
در حـديـثـى كـه صـدوق (ره ) از حـضـرت مـوسـى بـن جـعـفـر(ع )نقل كرده ، آن حضرت فرمود: علت اين كه حاجيان بايد در منى رمى جَمَرِه كنند، اين است كهشـيـطان در آن جا، چند بار به نظر ابراهيم آمد و آن حضرت او را سنگ زد، از اين رو سنّتبراين جارى شد.(337)
ازدواج اسماعيل در مكه و فوت مادرش هاجر
اين موضوع گذشت و اسماعيل بزرگ شد و از قبيله جرهم كه در مكه سكونت داشتند، همسرىاختيار كرد. به تدريج زندگى اسماعيل در مكه سروسامانى گرفت و اسباب خوشى وىفـراهـم شـد تـا ايـن كـه پـيـش آمـد نـاگـوارى ايـن خـوشـى را بـه هـم زد واسماعيل را در غم و اندوه فرو برد و آن ، مرگ مادرش هاجر بود.
اسـمـاعـيـل ، بـا انـدوه فـراوان جـسـد مادرش را پس از انجام مراسم در كنار خانه كعبه ، درجايى كه اكنون به حِجر اسماعيل معروف است ، به خاك سپرد.
ابـراهـيـم طـبـق مـعـمـول هـر چـنـد وقـت يـك بـار بـه ديـدن هـاجـر واسماعيل مى آمد و در يكى از اين سفرها چون به قصد ديدن آن ها عازم مكه شد.
سـاره از او پيمان گرفته بود كه هنگام ورود به مكه ، از مركب خود پياده نشود و همچنانسواره زن و فرزند خود را ديدار كند و بازگردد.
ابـراهـيـم وارد مـكـه شـد و بـه خـانـه اسـمـاعـيـل رفـت ، ولىاسماعيل در خانه نبود. از همسرش كه ابراهيم را نمى شناخت پرسيد: شوهرت كجاست ؟
گفت : براى شكار به صحرا رفته است .
ابراهيم پرسيد: حالتان چگونه است ؟
زن گـفـت : حـال مـا بـسـيـار سـخـت و زنـدگـى مـا مـشـكـلاسـت و بـديـن تـرتـيـب از وضـع زنـدگـى خـود بـه ابـراهـيـم شـكـايت كرد و هيچ گونهپذيرايى نيز از آن بزرگوار نكرد.
ابـراهـيم بدو فرمود: هنگامى كه شوهرت آمد، بدو بگو كه پيرمردى به اين جا آمد و بهتـو پـيـغام و دستور داد كه آستانه در خانه ات را عوض كن . اين سخن را گفت (و طبق وعدهاى كه به ساره داده بود) بازگشت .
هـمين كه اسماعيل از صحرا آمد، احساس كرد كه پدرش به مكه آمده ، از اين رو نزد همسرشآمد و بدو گفت : كسى نزد تو نيامد؟ گفت : چرا، پيرمردى اين جا آمد و سراغ تو را گرفت. از وى پرسيد: آيا دستورى به تو نداد؟ همسرش گفت : او به من گفت كه وقتى شوهرتآمد،به وى بگو پيرمردى آمد و به تو دستور داد آستانه درِ خانه ات را عوض كن .
اسـمـاعـيـل گـفـت : آن مـرد پـدر مـن بوده و به من دستور داده از تو جداشوم ، برخيز و نزدخاندان خود برو.
بدين ترتيب آن زن را طلاق داده و همسر ديگرى از همان خاندان گرفت .
ايـن مـوضـوع گـذشـت و ابـراهـيـم بـار ديـگـر عـازم مـكـه و ديـدناسـمـاعـيـل گـرديـد. سـاره دوبـاره هـمـان تـقـاضـا را كـرد و ابـراهـيـم نـيـزقول داد كه از مركب خود پياده نشود تا بازگردد.
ابـراهـيـم بـه مـكـه و بـه درخـانـه فـرزنـدش اسـمـاعـيـل رفـت و هـمـانـنـد دفـعه گذشتهاسـمـاعـيـل بـه صـحـرا رفته بود. ابراهيم با همسرش روبه رو گرديد و از او پرسيد:شوهرت كجاست ؟
زن گـفـت : خدايت سلامتى دهد! او به صحرا و به شكار رفته و ان شاءاللّه به زودى مىآيد. اكنون پياده شوى و فرود آى .
ابراهيم گفت : حالتان چطور است ؟
زن گـفـت : در خـيروخوبى و خوشى مى گذرد. خدايت رحمت كند! اكنون پياده شو تا وى ازصحرا بيايد.
ولى ابـراهـيـم پـياده نشد و آن زن نيز پيوسته اصرار مى كرد تا ميهمان را فرود آورد وابـراهـيـم نـپـذيـرفـت . زن كـه چـنـان ديـد گـفـت : سـرت را پيش بيا تا شستشو دهم زيراگردآلود است .
بـه دنـبـال اين سخن سنگى آورد تا ابراهيم پايش را برآن بنهد. هنگامى كه ابراهيم قدمروى سـنـگ گـذاشـت اثـر پـايـش روى آن مـانـد. بـهدنـبـال آن هـمسر اسماعيل آب آوردو يك طرف از سر او را شستشو داد و آن گاه پاى ديگر رابـر سـنگ گذاشت و طرف ديگر سرش ‍ را نيز شست . ابراهيم با آن زن خداحافظى كرد وبـدو گـفـت : چون شوهرت آمد بدو بگو كه پيرمردى به اين جا آمد و تو را سفارش ‍ كردكـه آسـتـانـه درِ خـانـه ات را مـحـفـوظ بـدار و از آن نـگـه دارى كـن .اسـمـاعيل از صحرا بازگشت و چون به خانه رسيد احساس كرد كه پدرش به در خانه اوآمده ، از اين رو از همسرش پرسيد: آيا كسى پيش تو آمد؟
وى گـفـت : آرى ، پـيـرمـردى خـوش رو و خـوش بـو بـدين جا آمد و اين هم جاى پاى اوست .اسماعيل صورت خود را پيش برد و جاى پاى پدر را بوسيد، سپس پرسيد: آيا آن مرد بهتـو وصيت و سفارشى نكرد؟ همسرش گفت : آرى ، به من گفت كه به تو بگويم آستانهدر خـانه ات را حفظ كن . اسماعيل گفت : او پدر من بود. به من سفارش كرده تا از تو نگهدارى كنم .(338)
اسماعيل و بناى كعبه
ابـراهـيـم چـنـان كـه گـفـتـيـم گـاه گـاهـى بـه ديـدن فـرزنـدشاسماعيل مى رفت و در هر سفر، ماءموريت و داستانى داشت . در يكى از سفرها ابراهيم ماءمورشد خانه كعبه را به كمك اسماعيل بنا كرد.
طـبـق روايـات ، نـخـسـتين كسى كه خانه كعبه را بنا كرد و حج به جا آورد، آدم ابوالبشربـود سـپـس در تـوفـان نـوح ، خـداى تـعـالى اساس و پايه هاى آن را به آسمان برد ودوبـاره بـه زمـيـن آورد. هـنـگـامـى كـه ابـراهـيـم خـواسـت از نـو آن را بـنـا كـنـد،جبرئيل بر وى فرود آمد و با خط كشيدن ، محل آن را به وى نشان داد.
بـه هـر صـورت ابـراهـيـم مـاءمـوريـت خـود را بـه فـرزنـد ابـلاغ كـرد. وقـتـىاسـمـاعـيـل از مـكـان آن پـرسيد، ابراهيم تپه اى را كه در آن صحرا بود نشان داد و به اوفرمود: بايد اين تپه را برداريم و به جاى آن خانه كعبه را بنا كنيم .
ابـراهـيـم دسـت بـه كـار سـاخـت خـانـه شـد. اسـمـاعـيـل سـنـگ وگـِل و سـايـر ابزار كار را آماده مى كرد و به دست پدر مى داد. هم چنين مطابق حديثى كهنـقـل شـده ، فرشتگان نيز در نقل و انتقال سنگ ها و كارگذاردن آن ها به آن دو كمك كردندتـا خـانه ساخته شد و حجرالاسود را كه سنگى سياه و در كوه ابوقبيس بود، به دستورخداى تعالى در جاى گاه مخصوص نصب كردند.(339)
خـداى تـعـالى در سـوره بـقـره حـكـايـت مـى كـنـد كـه ابـراهـيـم واسـمـاعـيـل ، در وقـت بـناى كعبه دعاهايى مى كردند و از همين حكايت دعاها معلوم مى شود كهخـداى تـعـالى دعـاى آنـان را مـسـتـجـاب فـرمـود، چـنـان كـه دعـاى ابـراهـيـم را هنگام آوردناسماعيل و هاجر به مكه و دعاى او در هنگام مهاجرت به سوريه ، و دعايى كه براى آمرزشخـود و پـدر و مـادرش كـرد و دعـايـى كـه براى مردم مكه كرد و دعاهاى ديگر او را مستجابفرمود.
از جمله دعاهايى كه در هنگام بناى كعبه كردند، اين بود:
پـروردگـارا ايـن عـمـل را از مـا بپذير كه توشنوا و دانايى ، پروردگارا ما را مسلمان (وتسليم فرمان ) خود گردان و فرزندان ما را نيز جماعتى مسلمان (و تسليم و فرمانبردار)خـويـش گـردان ، و مـنـاسـك مـا(و آداب عـبـادت و راه و روش آن ) را بـه مـا بـيـاموز و بر مابـبـخـشـا(وما را تحت عنايت خويش قرار ده ) كه تو بخشنده و مهربانى ؛ پروردگارا ميانفـرزنـدان مـا پـيغمبرى از خودشان برانگيز كه آيات تو را برايشان بخواند و كتاب وحكمت به آن ها بياموزد كه براستى تو عزيز و فرزانه اى .(340)
خداى بزرگ نيز عملشان را مقبول درگاه خويش قرار داد، فرزندانشان را مسلمان گرداند،مناسك و آداب حج و ساير آداب عبادت را به ايشان آموخت و پيغمبر بزرگوارى از جنس خودآنـان مـيـانـشان مبعوث فرمود تا آيات الهى را برايشان بخواند و علم و كتاب و حكمت بهايشان بياموزد.
در حديثى است كه رسول خدا فرمود:
انا دعوة ابى ابراهيم ؛ من همان دعوت و خواسته پدرم ابراهيم هستم .(341)
بـديـن تـرتيب بناى خداپرستى به دست قهرمان يكتاپرستى و فرزند بزرگوارش درسـرزمـيـن مـكه بنا شد و ابراهيم ماءمور شد تا مردم را به طواف و زيارت آن خانه دعوتكند و متن فرمان الهى در اين باره اين بود:
و مـردم را به اداى مناسك حج اعلام كن تا مردم پياده و سواره از هر راه دورى به سوى توآيند، تا در آن جا شاهد منافع خويش باشند و نام خدا را در روزهايى معين ياد كنند كه ما ازحيوانات زبان بسته روزيشان داديم پس از آن ها بخورند و به درمانده فقير بخورانند،سـپـس از احـرام خـويش بيرون آيند و به نذرها و پيمان هاى خويش وفا كنند و طواف خانهكعبه را به جا آرند.(342)
ابـراهـيـم فـرمـان الهـى را بـه مردم ابلاغ كرد و مناسك حج را به آن ها ياد داد و تا زمانظـهـور اسـلام مـردم حـج بـه جـا مـى آورنـد، ولى طـىّسال ها، پيرايه هايى بر آن بسته بودند.اسلام كه آمد آن پيرايه ها و خرافاتى را كهاعـراب بـر آن بـسـتـه بـودنـد، از بـيـن بـرد و همان دستورهاى اوّليه ابراهيم را كه بهفرمان الهى به مردم ابلاغ كرده بود، برجاى نهاد و به صورت فريضه بر مردم واجبنمود.
ادامه داستان و موضوع پوشش خانه كعبه
شـيـخ كـليـنـى و صـدوق (ره ) با كمى اختلاف ، دنباله داستان را از امام صادق (ع ) بدينمـضـمون نقل كرده اند: هنگامى كه بناى خانه كعبه به پايان رسيد، براى آن خانه دو درسـاخـتـنـد كـه يـكـى بـراى ورود و در ديگر براى خروج بود. در ضمن براى آن درها نيزآسـتـانـه اى ساختند و حلقه اى نيز برآن آويختند، ولى درها و خانه پرده نداشت . تا اينكـه اسـمـاعـيـل زنـى از قـبـيـله حـمـيـر گـرفـت . او زنِ عـاقـله اى بـود وقـتـىاسـمـاعـيل براى تهيه آذوقه به طايف رفت ، اودر مكه بود. روزى پيرمردى را ديد كه باسـروروى گـردآلود از راه رسـيد و از او سؤ الاتى كرد و در ضمن از حالشان پرسيد. اودر پـاسـخ ، خـوبـى حـالشـان را بـه اطـلاع وى رسـانـيـد و سـپـس ازحـال خـصـوصـى آن زن سـؤ ال كـرد و او هـمـان پـاسـخ را داد. بـهدنبال آن پرسيد: تو از چه طايفه اى هستى ؟
زن در پاسخ گفت : من زنى از قبيله حمير هستم .
پـيـرمـرد نـامـه اى بـه آن زن داد و گـفـت : وقـتـى شـوهرت آمد، اين نامه را به او بده ، وخداحافظى كرد و از مكه خارج شد.
اسـماعيل از طايف برگشت و آن زن نامه را به او داد. وقتى خواند گفت : دانستى آن پيرمردكـه بـود؟ پـاسـخ داد: نـه ، مـرد خـوش سـيـمـايـى بـود كـه بـه تـو شـبـاهـت داشـت .اسماعيل گفت : او پدر من بود.
زن كه اين حرفت را شنيد گفت : واى بر من .
اسماعيل گفت : چرا؟ مى ترسى جايى از بدن تو را ديده باشد؟
زن گفت : نه ! ولى مى ترسم در حق او كوتاهى كرده باشم .
ايـن واقـعـه گـذشـت تـا روزى آن زن بـه اسـمـاعـيـل گـفـت : آيـا بـر درهاى كعبه پرده اىنـيـاويـزيـم ؟ اسـمـاعـيـل گـفـت :آرى خـوب اسـت . بـهدنـبـال ايـن پـيـشـنـهـاد دو پـرده تـهـيـه كردند و بر درهاى كعبه آويختند. زن كه چنان ديدپـيـشـنـهـاد كرد كه خوب است پرده ديگرى نيز تهيه كنيم و همه ديوارهاى اطراف كعبه رابـپـوشـانيم كه اين سنگ بدنما شده است . اسماعيل با اين پيشنهاد نيزموافقت كرد و آن زنبـه دنـبـال ايـن تـصميم از قبيله خود استمداد نمود و پشم زيادى تهيه كرد و زن هاى قبيلهمشغول رشتن آن پشم ها و بافتن آن شدند و هر قطعه اى كه حاضر مى شد، به قسمتى ازخـانـه كـعـبـه مى آويختند. وقتى كه هنگام حج و آمدن مردم به مكه شد قسمت زيادى از آن راپـوشـانـدنـد، امـا هـنـوز بـخـشـى از آن بـدون پـوشـش مـانـده بـود. هـمـسـراسماعيل گفت : خوب است اين قسمت را با حصيرهاى علف بپوشانيم . و همين كار را كردند.
هـنـگـامـى كه اعراب براى زيارت آمدند و آن وضع را مشاهده كردند، گفتند: سزاوارتر آناسـت كـه بـراى تـعـمـيـر اين خانه ، هديه اى بياوريم . و پس از آن مرسوم شد كه براىخـانـه كـعـبـه هـديـه بـيـاورنـد. وقـتـى مـقـدار زيـادىپول و هدايا جمع شد، آن حصير را برچيده و به جاى آن پرده هايى كشيدند. بدين ترتيبتمام خانه كعبه پوشيده شد.
كعبه سقف نداشت و اسماعيل چوب هايى بدين منظور تهيه كرد و به وسيله آن ها، سقفى برآن زد و روى آن را با گِل پوشانيد.
اسـمـاعـل و مـردم از نـظـر آب در مـضـيـقه بودند. اين موضوع را به ابراهيم گفتند. او بهدستور خداوند مكانهايى را حفر كرد تا به آب رسيد و از اين نظر نيز آسوده خاطر شدند.
اسماعيل از آن همسرش صاحب فرزندى شد، ولى آن فرزند اولاددار نشد. پس از او چهار زنديـگـر اخـتـيـار كـرد كـه خداوند از هر يك چهار پسر بدو داد كه در مجموع صاحب دوازده ياشانزده پسر شد.(343) ولى در اين حديث نام فرزندانش ذكر نشده است .
امـا در كـتـاب هـاى تـاريـخـى آمـده كـه اسـامـى فـرزنـداناسـمـاعـيـل بـديـن شـرح بـوده اسـت : نـابـت ،(344) قـيـدار،اءدبيل ، مبسام ، مشماع ، دومه ، مسا، حدار، تيما، يطور، نافيش و قدمه .
در تـاريـخ طـبـرى بـا اخـتـلاف در نـقـل ، ايـن اسـامـى آمـده و گـفـتـه كـه مـادر ايـن دوازدهپـسـرسـيـده دخـتـر مـضـاض بـن عـمـرو جـرهـمـى بـوده ونسل عرب به نابت و قيدار مى رسد.(345)
مسعودى مى نويسد: اسماعيل سيزده پسر داشت كه بزرگ ترين آن ها قيدار بود.(346)
در بـحـارالانـوار از كـتـاب قـصـص الانـبـيـاء نـقـل شـده اسـت كـهاسـمـاعـيـل پـس از مـرگ مـادر، زنى از قبيله جرهم گرفت به نام زعله يا عماده و از وى صـاحـب فـرزنـد نـشـد. سـپـس او را طلاق داد و سيده دختر حارث بنمضاض را به همسرى اختيار كرد و از وى صاحب چندين فرزند شد.(347)
ثعلبى گفته كه سيده دختر مضاض بن عمرو جرهمى بود.
طـبـرى هـم هـمـيـن را نـقـل كرده است ، ولى يعقوبى نام اين زن را حيفاء نوشته است،(348) واللّه اءعلم .
اسماعيل صادق الوعد كيست ؟
در پـايـان داسـتـان اسـمـاعـيـل ، بـد نـيـسـت بـحـثـى نـيـز دربـارهاسـمـاعـيـل صادق الوعد كه در قرآن نامش آمده است بشود، زيرا گروه بسيارى از مفسران وبـه ويـژه مـفـسـران اهـل سـنـت و مـورخـان آن هـا مـعـتـقـدنـد كـه وى هـمـاناسـمـاعـيـل فـرزنـد ابـراهـيـم اسـت و مـسـعـودى نـيـز هـمـيـن رانقل كرده (349)اما در چند روايت از روايات شيعه ، او را پيغمبر ديگرى دانسته و فرمودهانـد كـه او اسـمـاعـيـل بـن حـزقـيـل بـوده بـه شـرحـى كـه درذيل خواهد آمد.
داستان اسماعيل صادق الوعد فقط در يك آيه از سوره مريم آمده كه ترجمه آن اين است :
و در ايـن كـتـاب اسماعيل را ياد كن كه او راست وعده و فرستاده و پيغمبر بود، و چنان بودكـه كـسـان خـود را بـه نـمـاز و زكـات دسـتـور مـى داد و نـزد پروردگار خويش پسنديدهبود.(350)
در دو آيـه قـبـل از ايـن آيـه ، خـداونـد داسـتان ابراهيم و اسحاق را ذكر فرموده و سپس ناممـوسـى و هـارون را بـرده و بـعـد ايـن آيـه اسـت . ايـن خـود شـاهـدى اسـت بـر ايـن كـهاسـمـاعـيـل صـادق الوعـد فـرزنـد ابـراهـيـم نـبـوده وگـرنـه مـناسب آن بود كه نام او نيزدنبال نام ابراهيم و قبل از نام موسى برده شود، نه بعد از آن .
به هر صورت در رواياتى كه صدوق (ره ) و ديگران از امام صادق (ع ) روايت كرده اند،آن حضرت فرموده اند كه اسماعيل صادق الوعد كه خداوند نامش را در اين سوره برده است، اسـمـاعـيـل بـن ابـراهـيـم نـبـوده ، بـلكـه اسـمـاعـيـل بـنحـزقـيـل اسـت و عـلت آن كـه او را صـادق الوعـد خـوانـده اند، اين بود كه با مردى وعده اىگذارد و يك سال تمام در وعده گاه به انتظار آن مرد نشست .(351)
در حـديـثـى است كه خداوند او را براى هدايت قوم خوش به نبوت مبعوث فرمود و قوم وىدر صـدد آزارش بـرآمـده و پـوسـت صورت و سرش را كندند. خداى تعالى فرشته اى رابه كمك وى فرستاد و آن فرشته نزد وى آمد و بدو گفت : خداى بزرگ مرا به يارى توفرستاده ، اكنون بگو كه تا با اين مردم چه كنم ؟
اسـمـاعـيـل فـرمـود: مرا به كمك تو نيازى نيست و من در اين مصيبت از ساير پيغمبران الهىپيروى كرده و صبر مى كنم .(352)
در حديث ديگرى است كه گفت : به فريند پيغمبر آخرالزمان تاءسّى مى كنم .(353)
وفات اسماعيل ذبيح و محل دفن آن حضرت
دربـاره مـدت عـمـر اسـمـاعيل در هنگام مرگ و مدفن آن حضرت در روايات اختلاف است . اكثراهـل سـنت عمر آن حضرت را 137 سال (354) ذكر كرده اند، چنان كه در تورات نيز اينگـونـه نـقـل شـده اسـت و نـيـز نـقـل شـده كه محل وفات آن حضرت در فلسطين است ، ولىمـورخـان عـرب ، مـحـل وفـات آن حـضـرت را مـكـه ذكـر كـرده ومحل دفن او را نيز در حِجر اسماعيل ذكر نموده اند.(355)
ابـن اثـيـر گـفـتـه كـه عـمـر اسـمـاعـيـل چـنـان كـه گـفـتـه انـد، 137سـال بـود و خـداونـد عـرب را از دو فـرزند اسماعيل قيدار و نابت پديدآورد. وقـتـى مـرگ اسـمـاعيل فرا رسيد، به برادرش اسحاق وصيت كرد كه دخترش را بهعيصو فرزند اسحاق بدهد. وصيت ديگرش آن بود كه گفت : مرا در كنار قبر مادرم هاجر درحِجر به خاك بسپار.(356)
عـمـر آن حـضـرت در بـرخـى از روايـات شـيـعـه 137سـال (357) و در روايـتـى كـه صـدوق از رسـول خـدا روايـت كـرده ، 120سـال ذكـر (358) شـده اسـت و مـسـعـودى نـيـز در اثـبـات الوصـيـه هـمـيـن رانـقـل كـرده اسـت . مـدفـن آن حـضـرت را عـمـومـا هـمـان حـجـراسماعيل ذكر فرموده اند.(359)
10: اسحاق (ع )
بشارت به ولادت اسحاق
فـرزنـد ديـگـر ابـراهـيـم كـه نـامـش در قرآن كريم ذكر شده ، اسحاق است . در روايات ،اسـحـاق پنج سال كوچك تر از اسماعيل و محل ولادتش شام است . مادرش ساره همسر رسمىابراهيم و دختر خاله آن حضرت است .
داستان بشارت ولادت اسحاق كه به وسيله فرشتگان الهى به ساره و ابراهيم داده شد،در چـنـد جاى قرآن ذكر شده است : سوره هاى هود، حجر و ذاريات ؛ البته در سوره عنكبوتنـيز اشاره اى بدان شده است . و در سوره حجر و ذاريات نيز اسحاق ذكر نشده و تنها نامبشارت به ابراهيم يا بشارت به آمدن فرزندى دانا براى آن حضرت ذكر شده .
و از ايـن رو درباره فرزندى كه خداوند به آمدنش بشارت داده ، اختلاف است و در بعضىروايـات ، بـشارت به آمدن اسماعيل ذكر شده ، از اين رو برخى گفته اند كه اين بشارتچـند بار اتفاق افتاده است : يك بار اسماعيل ذكر شده ، از اين رو برخى گفته اند كه اينبـشـارت چـنـدبـار اتـفـاق افـتـاده اسـت : يـك بـار بـهاسـمـاعيل و بار ديگر به اسحاق و شايد سبب آن (چنان كه در برخى از روايات هست ) اينبـوده كـه خـداى تعالى مى خواست اين بشارت را ضمن خبرنابودى قوم لوط به ابراهيمبدهد تا تسليتى براى او باشد، زيرا خبر نابودى ايشان براى ابراهيم خبر ناگوارىبود.
امـا داسـتـان بـشـارت بـه ولادت اسـحـاق در سـوره هـود بـاتفصيل بيشترى ذكر شده كه ترجمه آن چنين است :و همانا فرستادگان ما با نويد نزدابـراهيم آمدند و بدو سلام گفتند و او هم سلام گفت و طولى نكشيد كه گوساله بريانى(براى پذيرايى آنان ) آورد، و چون ديد كه دستشان به سوى آن دراز نمى شود آن ها رانـاآشـنـا شـمـرد و ترسى در دلش جاى گرفت ، فرستادگان بدو گفتند: نترس كه بهسـوى قـوم لوط فـرسـتـاده شـده ايـم ، زنـش (در آنحـال ) ايـسـتـاده بـود و بخنديد، ما(به وسيله همان فرستادگان )آن زن را به اسحاق وازپى او با يعقوب مژده داديم ، زن با تعجب گفت : واى بر من چگونه خواهم زاييد با آن كهپـيـرزنـى هستم و اين شوهرم نيز مردى پيروفرتوت است براستى كه اين داستان شگفتانـگـيـزى اسـت ، بـدو گـفـتـند: از كار خدا تعجب مى كنى كه رحمت و بركت هاى او بر شماخاندان (شامل ) بوده و براستى كه خدا ستوده و بزرگوار است .(360)
خداى تعالى چند تن از فرشتگان را - كه برخى از مفسران آن ها را نه تا يازده نفر ذكركرده اند و جبرئيل ، ميكائيل و اسرافيل نيز از آن ها بودند- ماءمور نابودى قوم لوط كرد وبه آن ها دستور داد كه ابتدا نزد ابراهيم بروند و ولادت اسحاق را به وى بشارت دهند وسپس به دنبال ماءموريت خويش رهسپار گردند.
علت اين دستور نيز - طبق برخى از تواريخ - آن بود كه ابراهيم بسيار مهمان دوست بودو پـيـش از ايـن در حديث كتاب كافى گذشت كه هرگاه ميهمان نداشت به سراغ او از خانهبـيـرون مـى رفـت تـا ميهمانى بيابد وارد نشده و او ناراحت بود. ناگهان ميهمانانى خوشسـيـمـا و زيـبـاروى را مـشـاهـده كـرد كـه بـروى وارد شـدنـد. ابـراهـيـمخـوشـحـال شـد و بـا خـود گـفـت : بـايـد خـدمـت كـارى ايـنـان را خـود انـجـام دهـم . بـهدنبال اين تصميم برخاست و گوساله اى را - كه مطابق برخى از روايات جز آن در خانهاش چـيـزى نـبـود- ذبـح كـرد و پـس از بريان كردن براى ميهمانان آورد. خود نيز در پيشروى آنان نشست و به خوردن غذا مشغول شد.
امـاضـمـن خـوردن ، مـتـوجـه شـد كه آن ها به غذا دست نمى زنند، از اين رو وحشتى در دلشافـتاد و چنان كه برخى گفته اند و در روايتى هم ذكر شده ، ترسيد كه مبادا آن جوانالننـيرومند در دلش افتاد و چنان كه برخى گفته اند و در روايتى هم ذكر شده ، ترسيد كهمبادا آن جوانان نيرومند كه شبانه به خانه او آمده اند، قصد آسيب رساندن به او يا دزدىداشـتـه بـاشـند، امّا وقتى مشاهده كرد كه غذا نمى خورد، دانست كه آن ها فرشته اند، ولىتـرسـيـد كـه مـبـادا بـراى عـذاب قـوم او آمـده بـاشـنـد. بـه هـرحال ترس خود را به آنان اظهار كرد.
فرشتگان كه دانستند ابراهيم از آن ها بيمناك شده ، خود را به او معرفى كردند و ترساو را بـرطـرف سـاخـتـه و مـاءمـوريـتـشـان را بـه اطـلاع وى رسـانـيـدند، سپس مژده ولادتفرزندى دانا را بدو دادند.
ابراهيم در كمال تعجب گفت :آيا پس از آن كه من پير شده ام (361) واميد فرزنددار شـدن در مـن نـيـسـت مـرا بـه فـرزنـدى بـشـارت مـى دهـيد؟(362) فرشتگانگـفـتـنـد:تـو را به حق بشارت مى دهيم .(363) و اين موضوع تحقق خواهد يافتو تو از نوميدان مباش .
ساره ايستاد بود. وقتى اين بشارت را شنيد، خنديد و چنان كه در حديثى از امام باقر(ع )نـقـل شده و برخى از مفسران هم گفته اند، خنده اش از تعجب بود كه چگونه در جوانى كهبه اميد بچه دار شدن آن ها اميد مى رفت ، داراى فرزند نشدند و اكنون كه به سن پيرىرسـيـده انـد، خـداونـد بـدان ها فرزندى مى دهد، زيرا از سن ساره در آن وقت - به اختلافروايات - 98 يا 99 سال گذشته و ابراهيم نيز 100 يا 120 ساله بود.
ولى فـرشـتـگـان گذشته از اسحاق به فرزند او هم - كه نامش يعقوب بود - مژده دادندكه باقى خواهد ماند و داراى فرزند و نسل خواهد شد.
سـاره مـانند ابراهيم از تعجب گفت :واى بر من چگونه من داراى فرزندى مى شوم با آنكه پيرزنى هستم و شوهرم نيز پيرى فرتوت است .(364)
سـاره پـس از ايـن بـشـارت ، بـه اسـحاق حامله شد. پس از گذشت دوران آبستنى ، اسحاقمـتـولد شد و باگذشتن روزها و شب ها اندك اندك بزرگ شد و رونق تازه اى به زندگىآن ها بخشيد.
از ايـن جـا بـه بـعـد در قـرآن كـريـم و روايـات اهـل بـيـت - كـه اسـاسنقل ما در اين كتاب است - درباره زندگى و ازدواج اسحاق چيزى ذكر نشده ، ولى در برخىاز تـوايـخ چـون تـاريـخ طـبرى و كامل و هم چنين در تورات كنونى مطالبى ذكر شده كهصرف نظر از اختلافاتى كه در آن ها به چشم مى خورد، موضوعاتى هم كه شايد مناسببا شاءن انبياى الهى نباشد ذكر شده و چون از نظر ما اعتبارى نداشت بهتر آن ديديم كهاز نـقـل آن هـا خـوددارى كنيم و به طور اختصار به برخى از آن چه در بحث هاى آينده موردنـيـاز و هـم چـنـيـن مورد اتفاق تاريخ نويسان است و با داستان هاى بعدى هم ارتباط دارد،اشاره كنيم .
نـوشـتـه انـد كـه چـون ابراهيم به سنّ پيرى رسيد به لعاذر - كه سرپرستىخـانـواده او را بـه عـهده داشت - سفارش كرد كه براى پسرش اسحاق از كنعانيان - كه درفـلسـطـيـن بـودنـد - هـمـسـرى بـرنـگـزيـنـد و هـمـسـر او را از مـيـانفـامـيـل خـود انـتـخـاب كـنـد. لعـاذر نـيـز طـبـق وصـيـت ابـراهـيـم رفـقـه دخـتـربتوئيل بن ناحور را براى همسرى اسحاق برگزيد و اسحاق از او صاحب دو پسر به نامهاى عيص و يعقوب - كه دوقلو بودند- شد.
اسحاق ، عيص را بيش از يعقوب دوست مى داشت و رفقه به يعقوب علاقه بيشترى داشت .عـيـص پـس از اين كه بزرگ شد، نزد عمويش اسماعيل رفت ودختر او را كه نامش بسمه بـود و بـه هـمـسـرى بـرگـزيـد و يـعـقـوب بـراى ازدواج نـزد دايـى خود ليان بنبتوئيل رفت و با دخترش ليا ازدواج كرد و از وى صاحب هفت فرزند شد. بعد ليااز دنيا رفت و يعقوب خواهر او راحيل را به همسرى اختيار كرد و يوسف و بنيامين رانيز راحيل براى او به دنيا آورد كه شرح آن پس از اين خواهد آمد.
مدت عمر و محل دفن اسحاق و مادرش ساره
بـيـشـتر مورخان عمر اسحاق را 180 سال (365) نوشته اند، ولى ابن اثير عمر ايشانرا 160 سال ذكر كرده است .(366)
مـدفـن آن حـضـرت نـيـز در حـبـرون - كـه اكـنـون بـه شـهـرخـليـل الرحمان موسوم است - مى باشد. چنان كه قبر مادرش ساره نيز همان جاست . مورخانعمر ساره را هنگام مرگ 127 سال نوشته اند.
فرزندان و زنان ديگر ابراهيم (ع )
در قـرآن كـريـم از سـايـر فـرزنـدان ابـراهـيـم نـامـى بـرده نـشـده و در روايـاتاهـل بـيـت نـيـز چـيـزى نـيـافـتـيـم ، ولى در تـاريـخ طـبـرى وكامل ابن اثير نام دو فرزندان ديگرى نيز براى ابراهيم ذكر شده است :
يـكـى زنى است به نام قطوار (يا قطوره ) دختز يقطان (يا يقطن ) كه گفته اند: ابراهيمپـس از مـرگ سـاره بـا وى ازدواج كـرد و آن زن ، شش ‍ فرزند براى ابراهيم به نام هاىزمران ، يقسان ،(367)، مديان (368)،مدان ، يسبق (369) و سرح (370) آورد. كهنـام ايـن زن و فـرزنـدان او در تـورات نـيـز (صـحـاح 25 از سـفـر تـكـويـن )نقل شده است . طبرى و ابن اثير گفته اند: مردم مدين و قوم شعيب پيغمبر از فرزندان همينمدين فرزند ابراهيم هستند.(371)
همسر ديگرى را كه طبرى و ابن اثير به نقلى براى ابراهيم ذكر كرده اند، زنى است بهنـام حـجـور (يـاحـجـون ) دخـتـر اءرهـيـر(يـا اهـيـر)(372) و طـبـرىنقل كرده كه از آن زن نيز خداوند پنج پسر به نام هاى : كيسان ، شورخ ، اءميم ، لوطان ونافس به ابراهيم عنايت كرد.
11: لوط(ع )
در داستان مهاجرت ابراهيم از زادگاه خود اءوركلده ، اشاره شد كه لوط از كسانى بود كهبه ابراهيم ايمان آورد و همراه وى به فلسطين مهاجرت كرد.
در نـسـب لوط و نـسـبـت وى بـا ابـراهـيم اختلاف است . جمعى او را برادر زاده ابراهيم يعنىفرزند هاران بن تارخ مى دانند. قول ديگر آن است كه گفته اند: لوط پسرخاله ابراهيمو بـرادر سـاره همسر آن حضرت بوده ودر چند حديث نيز - كه پيش از اين ذكر كرديم - اينقـول نـقـل شـده اسـت . بـرخـى هـم مـانـنـد مـسـعودى لوط را خواهر زاده ابراهيم دانسته و مىگويند: ابراهيم دايى لوط بوده است .
از وضـع زنـدگـى لوط قـبـل از مـقـام رسـالت و مـاءمـوريـت به تبليغ مردم شهر سدوم وشـهـرهـاى مـجـاور آن ، در قـران و رويـات بـه طور مشروح ، چيزى ذكر نشده جز آن كه درروايـت نـوادر راونـدى از امـام هـفـتـم از پـدرانـش ازرسول خدا روايت شده كه آن حضرت فرمود: نخستين كسى كه در راه خدا جهاد كرد، ابراهيمخـليـل بـود كه چون لوط به دست روميان اسير شد، آن حضرت از شام بيرون رفت و لوطرا از اسارت نجات بخشيد.
امـا در تـورات نـقل شده كه لوط پسر هارون و برادر زاده ابراهيم بود و با آن حضرت ازاءوركـلده بـيـرون آمد و با وى به كنعان و مصر سفر كرد. پس از بازگشت از مصر وقتىمـيـان شـبـانان وى و شبانان ابراهيم زد و خورد در گرفت ، لوط از ابراهيم جدا شدو كمىبعد به دست مهاجمان اسير گرديد و ابراهيم او را از اسارت نجات داد.
شهرهاى قوم لوط و اعمال آن ها
نـام لوط در 14 سوره از قرآن كريم ذكر شده كه در 11 سوره از آن ها نام قوم او و بحثو گـفـت وگـوى آن حـضـرت بـا آن هـا نـيـز بـه اجـمـال وتـفـصـيـل آمـده اسـت . آن 14 سـوره عـبـادت اسـت از: اعـراف ، هود، انعام ، حج ، شعرا، حجر،نمل ، عنكبوت ، ص ، ق ، قمر، تحريم ، انبياء و صافات و به جز صافات ، تحريم ، وانعام ، در سوره هاى ديگر نام قوم لوط نيز ذكر شده است .
بـراى فـهـم آيـات روايـاتـى كـه در ايـن زمـيـنـه رسـيـده و نـيـز طـريـقـهاسـتـدلال آن حـضـرت بـا قـوم خـود، احـتـيـاج بـه دانـسـتـن وضـع اجـمـالى آن مـردم واعـمـال و رفـتـارشان داريم ، از اين رو لازم است اشاره اى به زندگى قوم لوط و شهر وديار آن ها و موقعيت لوطِ پيغمبر ميان آن ها بشود.
دربـاره شـهـر و مـسكن قوم لوط در تواريخ و هم چنين در روايات اختلاف است . معروف استكه آن ها در شهرى به نام سدوم در سرزمين فلسطين و مابين مدينه و شام سكونت داشتند ولوط پـيـغـمبر نيز در همان شهر سكونت داشت ، اما در حديثى كه كلينى (373) و صدوق(ره )(374) روايت كرده اند، امام صادق (ع ) فرمود: شهرهاى آن ها چهار شهر به نام هاىسدوم ، صديم ، لدنا و عميرا بود.
طـبـرسـى (ره ) نـقـل كرده كه قوم لوط چهار شهر داشتند كه مؤ تفكات نيز ناميدهشـده اسـت . و آن هـا عـبـارت بـودنـد از شـهرهاى سدوم ، عامورا، دوما و صبواءيم كه سدومبزرگ تر از همه آن ها بود و لوط هم در آن شهر زندگى مى كرد.(375)
مـسـعـودى گـفـتـه اسـت كـه آن هـا پنج شهر به نام هاى : سدوم ، عمورا، اءدوما، صاعورا وسابورا بود.(376)
ابـن اثـيـر نـيـز هـمين را ذكر كرده ، لكن نام شهرها را سدوم ، صبعه ، عمره ، دوما، صعوهگفته است .(377)
طـبـرى از قـتـاده نـقـل كـرده كـه شهرهاى مزبور سه شهر بود كه به همه آن ها سدوم مىگفتند. در جاى ديگر آمده كه آن ها پنج شهر بود به نام هاى صبعه ، صعره ، عمره ، دوماو سدوم كه بزرگ ترين آن ها بود.(378)
امـا اعـمـال زشـت و كـارهـاى بـد آن ها بسيار بود كه قرآن به بعضى از آن ها تصريح وبـرخـى را هـم بـه طـور اشـاره بـيـان فـرمـوده اسـت . از جـمـله كـارهـاى ايـشـان ،عـمل زشت لواط بود كه طبق روايات ، پيش از آن چنين عملى در دنيا سابقه نداشت و نخستينكـسـى هـم كـه ايـن عـمـل را بـدان هـا يـاد داد شـيـطـان بـود، كـه بـهتفصيل خواهد آمد.
هـم چـنـيـن آن ها راه زنى مى كردند و مسافران آن چند شهر را به انواع مختلف لخت نموده وامـوالشـان را بـه يـغـمـا مـى بردند و انواع آزارها و رسوايى ها را نسبت به آن ها روا مىداشتند.
طـبـرسـى (ره ) در تفسير آيه و تقطعون السبيل در سوره عنكوبت ذكر كرده است كهقـوم لوط پـاى مـردم را بـا عـمل زشت لواط از شهرهاى خود بريدند، زيرا هركس را كه ازشـهـرشـان عـبـور مـى كـرد، او را هدف قرار داده و هر كدام سنگى به طرف او پرتاب مىكـرد. هـر يـك از سـنـگ هـا كـه بـه او اصـابـت مـى كـرد، آن مـسـافـرمـال كـسـى بـود كـه آن سـنـگ را پـرتـاب كـرده بـود. صـاحـب سـنـگمـال او را مـى گـرفت و با او لواط مى كرد و سه درهم نيز به عنوان غرامت از وى دريافتمى كردند و اين حكم قاضى آن ها بود كه چنين حكمى را صادر مى كرد!(379)
از جمله كارهاى بسيار زشتى كه قرآن در همان سوره با ذكر جمله وتاتون فى ناديكمالمنكر يعنى در مجلستان اعمال زشت انجام مى دهيد. كنايه وار بدان اشاره كردهاسـت ، امـا اهـل تـفـسـيـر و مـورخـان تـصـريـح كـرده انـد، كـه مـنـظـور هـمـانعـمـل لواط و سـايـر اعـمال زشت بود كه آشكارا در حضور يك ديگر انجام مى دادند و از همديگر شرم نمى كردند.
خلاصه انواع كارهاى ناشايست را در نهان و آشكار انجامى مى دادند و هيچ شرمى و حيايىاز هـم نـداشـتـنـد. طـبـرسـى (ره )(380) در ذيـل هـمـيـن آيـه قـولىنـقل كرده كه مجالس آن ها مشتمل بر انواع كارهاى زشت و قبيح بود؛ مانند: دشنام و سخنانركـيـك ، پـس گـردنـى زدن ، قـمـار، شلاق زدن ، سنگ پرانى ، نواختن تار و تنبور، كشفعورت و لواط.
هم چنين طبق نقل طبرى (381) و مورخان ديگر و برخى از روايات ، در حضور يك ديگر ودر مجالس علنى ضرطه مى دادند.
صـدوق (ره ) در كـتـاب خـصـال از امـيـرمـؤ مـنـان روايـت كـرده كـه شـشعمل ميان اين امت ، از اخلاق قوم لوط است : مهر بازى ، تلنگر(ياپرتاب سنگ هاى ريز باسرانگشت به سوى مردم )، جويدن سقز(يا آدامس )، بلند كردن جامه ها به خاطر بزرگىكردن و تكبر، بازگذاشتن تكمه قبا و پيراهن .(382)
هـم چـنين از امام باقر(ع ) از رسول خدا(ص ) روايت كرده كه آن حضرت در روايتى فرمود:قوم لوط مردمى بودند كه از غائط و مدفوع و نيزاز جانبت خود را پاك نمى كردند (يعنىغسل جنابت و تطهير نمى كردند). مردمانى بخيل و خسيس به طعام و خوراك بودند.(383)
عـبـدالوهـاب نـجـّار در كـتـاب قـصـص الانـبـيـاء خـود، داسـتـانـى از قـوم لوطنـقـل كـرده كـه ستم فراوان و بيدادگرى ميان طبقات مختلف آن ها از اين داستان به خوبىمـعـلوم مـى شـود. وى مـى گـويـد: در يكى از كتاب هاى عبرى در وصف قوم لوط خواندم كهنـوشـتـه بـود: زمـانـى سـاره - هـمسر ابراهيم خليل الرحمان - لعاذر را كه بزرگ غلامانابراهيم بود به شهر سدوم فرستاد تا از سلامتى لوط براى او خبر بياورد. لعاذر بهدنـبـال دسـتـور سـاره بـه سدوم رفت . وقتى وارد آن شهر شد، مردى جلوى او را گرفت وبدون مقدمه سنگى بر سرش زد و خون زيادى از جاى آن بريخت . سپس همان مرد گريبانلعـاذر را گـرفـتـه و مدّعى پاداش خود شد و گفت : اگر اين خون ها در بدن تو مى ماند،بـه تـو زيـان مـى زد و چـون مـن ايـن زيـان را از تـو دور كـرده ام ، مـسـتـحق پاداش هستم .سـرانـجام پس از گفت وگو قرار شد نزد قاضى شهر سدوم بروند. هنگامى كه نزد وىرفـتـنـد، او نـيـز بـه نفع آن مرد حكم داد و به لعاذر گفت : بايد مزد اين مرد را بدهى كهسبب شده تا زيانى از تو دور شود و خون تو برزمين بريزد!
لعـاذر كـه ايـن جريان را مشاهده كرد و حكم ظالمانه قاضى و ستم آن مرد را ديد، عصبانىشد و بى درنگ سنگى برداشت و بر سرقاضى زد و سراو را شكست و خون او را بريخت. سـپس به قاضى گفت : اكنون آن مزدى را كه من براى ريختن خونت از تو طلبكارم ، بهجاى مزدى كه اين مرد سدومى از من طلبكار است به او بده !
نـجّار پس از نقل اين داستان مى گويد:من پيش از اين كه داستان فوق را بخوانم اين شعرمعرّى را كه مى گويد:

واىّ امرى فى النّاس القى قاضيا
ولم يمض احكاما لحكم سدوم

خـوانـده بـودم ولى مـعـناى آن را نفهميده بودم و نمى دانستم منظورش از سدوم در اين شعرچيست و چون اين داستان را خواندم معناى آن را فهميدم .(384)
بـارى داوران سـدوم بـه بـى دادگـرى مـشـهـور بـوده انـد و درامـثـال عرب نيز آمده است كه گفته اند: فلان اجور من قاضى سدوم . يعنى فلان بىدادگرتر از قاضى سدوم است . در ادبيات فارسى نيز در يوسف و زليخاى طغان شاهىآمده است :
بود داوريمان چو حكم سدوم
همانا شنيدستى آن حكم شوم

كه در شهر خائن شد آهنگرى
بزد قهرمان گردن ديگرى

از جمله احكام ستم گرانه اى كه از آن ها نقل كرده اند، اين بود كه اگر به كسى ستم مىشـد قـاضـى دستور مى داد چهار درهم از آن شخص ستم ديده به عنوان جريمه بگيرند يااگـر كـسى مثلا شكايت مى كرد كه فلان كس گوش خر مرا كنده است ، قاضى مى گفت كهخـرت را بـه او بسپار تا آنقدر نگاه دارد كه گوشش برويد و نيز اگر مردى شكايت مىكرد كه فلانى زمن مرا آنقدر زده است كه بچه انداخته ، قاضى مى گفت كه زنت را به اوبـده تـا نـزد خـود نگه دارد و خرجش بدهد تا بچه ديگرى از آن مرد بياورد و آن بچه رابـه جـاى بـچـه خـودت نـزد تـو آورد. بـه هـرصـورت مـردم آن نـاحـيـه به انواع ظلم ها،انحرافات ، اعمال زشت و كارهاى بيهود و قضاوت هاى ظالمانه آلوده و مبتلا بودند تا اينكـه لوط پـيـغـمـبـر بـه مـيان آن ها آمده و به تبليغ و ارشاد ايشان همت گماشت و رسالتدشوار خود را ابلاغ فرمود.
لوط ميان مردم شهر سدوم
در ايـن كه چگونه و به چه علت لوط پيغمبر به ميان آن مردم رفت و آيا رفتن آن حضرتبـدان شـهـر بـه درخواست مردم آن جا يا ساير نواحى بوده يا اين كه لوط از طرف خداىتـعـالى و ابـراهـيـم خـليـل مـاءمور شد تا براى ارشاد و اصلاح آن مردم به سدوم برود،اختلاف است .
على بن ابراهيم در تفسير خود روايت كرده است كه ابراهيم در سرزمين شام فرود آمد و مردمآن جـا را بـه پـرسـتـش خـدا و ديـن حـق دعـوت كـرد. در هـفـت فـرسـنـگـى او شـهـرهاى آبادوپُرخيروبركتى بود كه سر راه كاروانيان قرار داشت و هر كس از آن جا عبور مى كرد، ازدرخت ها و كشاورزى آن ها استفاده مى كرد. اين مسئله بر اهالى آن جا گران آمد و درصدد چارهبـرآمـدند تا اين كه شيطان به صورت پيرمردى نزدشان آمد و گفت : عملى به شما يادمـى دهم كه اگر آن را انجام دهيد، ديگر كسى به شهرهاى شما نيايد! مردم پرسيدند: اينچه كارى است ؟ شيطان گفت : هر كس از اين جا عبور كرد با او لواط كنيد و جامه هايشان رابـيـرون آوريـد. پـس از ايـن دسـتـور، خـودش به صورت پسرى زيباروى نزد آن ها آمده وايشان با وى لواط كردند و از اين كار خوششان آمد. سپس بامردان و پسران ديگر نيز اينعـمل را انجام دادند تا به تدريج اين كار زشت در ميانشان رواج يافت و مردان به مردان وزنان به زنان اكتفا مى كردند.
مـردمِ ديگر (يعنى نيكان از همان مردم ) به ابراهيم شكايت بردند. ابراهيم نيز براى پندو انـدرز دادن ، لوط را نـزد ايـشـان فـرسـتـاد. وقـتى لوط را ديدند از وى پرسيدند: توكيستى ؟ گفت : من پسرخاله ابراهيم هستم كه پادشاه او را در آتش انداخت ، ولى آتش در وىكارگر نشد و خدا آن را بروى سرد نمود و او اكنون در نزديكى شما سكونت گزيده است، پس از خدا بترسيد و اين كارها را نكنيد كه خدا شما را هلاك و نابود مى كند.
وقـتـى كـه قـوم لوط سـخـنان آن حضرت را شنيدند، جرئت آزار او را پيدا نكردند و از وىترسيدند و از آزارش دست برداشتند. لوط ميانشان سكونت گزيد و هرگاه شخص غريبىمـى ديـد، لوط او را از دست آن مردم نجات مى داد تا اين كه با آن ها ازدواج كرد و دخترانىپيدا نمود.
از مـتـن حـديـث مـعلوم مى شود كه رفتن لوط به آن ديار به درخواست يا شكايت مردم بودهاست .(385)
از حديث كلينى كه در روضه كافى روايت كرده (و پيش از اين بخش عمده آن را در احوالاتحـضرت ابراهيم نقل كرديم )استفاده مى شود كه لوط هنگام ورود به شام در همان شهرهاىسـدوم و مـيـان قـوم لوط سـكـونـت اخـتـيـار كـرد و هـنـگـامـى كـه ديـد مـردم بـه آناعمال زشت مبتلا هستند، به پندواندرز آن ها اقدام كرد و هم چنان بود تا منجرّ به هلاكت قوملوط گرديد.
بـه هـر ترتيب مسلّم است كه حضرت لوط با آن مردم خويشاوندى نداشت و به جز همسرىكـه از آن هـا گـرفـت ، ارتـبـاط و نـسبتى ميان آن ها نبود و لوط به درخواست مردم يا روىانـجـام مـاءمـوريـت الهـى بـه آن جـا آمـده بـود. از ايـن رورسـول خـدا در حـديـثـى كه صدوق از آن حضرت روايت كرده فرمود: لوط از آن مردم نبود،بـلكـه مـيـان آن هـا آمـده بـود و عـشـيـره و فـامـيـلى در بين ايشان نداشت و (چون ديد به آناعـمـال دسـت زده اند) آن ها را به خداى عزوجل دعوت كرد و از كارهاى زشت بازشان داشت ،ولى مردم بدو ايمان نياورده و سخنش ‍ را نپذيرفتند.(386)
علت شيوع لواط در قوم لوط

next page

fehrest page

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation