بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب تاریخ انبیاء, سید هاشم رسولى محلاتى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     18590001 -
     18590002 -
     18590003 -
     18590004 -
     18590005 -
     18590006 -
     18590007 -
     18590008 -
     18590009 -
     18590010 -
     18590011 -
     18590012 -
     18590013 -
     18590014 -
     18590015 -
     18590016 -
     18590017 -
     18590018 -
     18590019 -
     18590020 -
     18590021 -
     18590022 -
     18590023 -
     18590024 -
     FOOTNT01 -
     FOOTNT02 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

هـمـگـى فـرود آيـيـد كـه بعضى از شما دشمن بعضى ديگر هستيد و اگر هدايتى از من بهسـوى شـما آمد، هر كه پيروى هدايت من كند نه گمراه شود و نه تيره بخت ، هر كه از يادمن روى بگرداند وى را روزگارى سخت خواهد بود و روز قيامت او را كور محشور مى كنيم .
و در ايـن كـه آن بـهشت در كجا بود، در زمين بود يا در آسمان ؟ و اساسا همان بهشت موعودبـوده يـا غير آن ؟ و آن درختى كه از خوردن آن نهى شده بودند درخت مادّى بود يا معنوى ؟درست معلوم نيست ؟
بـرخـى گـفـتـه انـد:آن بـهـشـت در هـر كـجـا كـه بـود بـهـشـت مـوعـود نـبـود، بـهدليـل آن كـه اگر بهشت موعود و جنّة الخلد بود، شيطان در آن راه نداشت ، و هم چنين تكليفبـه خوردن و نخوردن آن جا نيست و هر كه در آن جاى گرفت ، ديگر بيرون نخواهد رفت .در مقابل اينان ، دسته اى هم معتقدند كه همان بهشت موعود بود، زيرا هر كجا نامى از بهشتآمده ، منظور همان بهشت است و اين كه گفته اند هر كه در آن جا درآيد بيرون نخواهد رفت ،مـربـوط بـه زمـان پـس از حـسـاب و قـيـامـت اسـت كـهاهل ثواب داخل آن مى شوند نه پيش از آن .
دربـاره آن درخـت نـيـز اختلاف نظر فراوان است . برخى آن را خوشه گندم و برخى درختانگور يا انجير ذكر كرده اند. شيخ طوسى (ره ) در كتاب تبيان آن را درخت كافور نوشتهوجـمـعـى هـم درخـت عـنـاب گـفـتـه اند. در بعضى روايات نيز آن را درخت حسد يا شجره علمدانسته اند، واللّه اعلم .(34)
بـه هـرحـال هرچه بود، سبب زوال نعمت هاى بهشتى از آن دو گرديد و آنان را از جاى امن وآسـودگـى ، بـه ايـن جـهـان پـر از بـلا و گـرفـتـارى در آورد. شـيطان نيز بدين وسيلهتـوانـسـت بـزرگ تـريـن ضـربه انتقامى خود را به آدم زده و عداوت خود را با آن دو بهظـهـور بـرسـانـد. خـداى تـعـالى نـيـز در يـكـى از جـاهـايـى كـه داسـتـان آدم رانقل كرده و پس از بيان آن داستان اين هشدار و تذكر را به فرزندان آدم نيز مى دهد:
يا بنى آدم لا يفتننّكم الشّيطان كما اخرج ابويكم من الجنّة (35)؛
اى فـرزنـدان آدم !شـيـطـان شما رانفريبد،آن گونه كه پدرو مادر شما رااز بهشت بيرونكرد.
بارى آدم و حوّا به زمين هبوط كردند و چنان كه طبرى و ديگران گفته اند، آدم (ع ) در كوهسـرانـديـب قـرار گـرفـت و حـوّا در جـدّه . و سـپـس حـضـرت آمـدم بـهدنبال حوّا آمد تا او را در سرزمين مكه ديدار كرد، و زندگى خود را شروع كردند.
توبه آدم و حوّا
چـيـزى كـه نـگـذشـت كـه آدم و حـوّا از كرده خود به سختى پشيمان شدند و براى مخالفتدستور پروردگار متعال و محروميت از نعمت هاى بهشتى حسرت ها خوردند، به ويژه هنگامىكـه در زمـيـن مـسـكـن گـزيـده و بـا مـشـكـلات ايـن جـهـان مـواجـه شـدنـد. خـدا مـى دانـد چـنـدسال به منظور توبه و هم چنين در فراق بهشت گريستند و چه تاسف ها خورد تا آن گاهكـه خـداونـد آن دو را مـخاطب ساخت و فرمود:مگر من شما را از اين درخت نهى نكرده و بهشما نگفتم كه شيطان دشمن آشكارى براى شماست ؟.
آن دو در جـواب بـه تـقـصـيـر خـود اعـتـراف كـردنـد و در مـقـام تـوبـه بـرآمـدنـد وگـفـتـند:پروردگارا! ما به خويشتن ستم كرديم و اگر تو ما را نيامرزى و به ما رحمنكنى ، حتما از زيان كاران خواهيم بود(36).
امـا كار از كار گذشته و دستور هبوط به زمين صادر شده بود. آدم و حوّا نيز در زمين مسكنگـزيـده بـودنـد و تـاءسـف و حـسـرتـاهـا نـتـوانـسـت آن هـا را بـه جـاىاوّل بـازگـردانـد. ولى خـداى تـعـالى از روى رحـمـت ، در ديـگـرى بـراىوصـول به سعادت به روى آن دو گشود و وسيله ديگرى براى جلب توجّه خود به آن هايـاد داد و آن تـوبـه و اسـتـغـفـار به درگاه حق تعالى بود و شايد به گفته بعضى ازدانـشمندان ، جبران گناه از راه توبه ، جزء همان علومى بود كه خداوند در داستان تعليماسماء به او ياد داده بود.
از آن جـا كه داستان هاى قرآن جنبه آموزندگى دارد، ظاهرا خداى سبحان مى خواهد ضمن اينقـسـمـت از داسـتـان آدم ابـوالبـشـر ايـن نـكـتـه را هـم بـه فـرزنـدان او يـاد دهـد كه در هرحال انسان نبايد ماءيوس باشد و هر زمان دچار گناه و نافرمانى حق گرديد، بايد از راهتـوبـه و اسـتـغـفـار بـه درگـاه حق تعالى درصدد جبران آن برآيد و مانند ساير واجباتتوبه را برخود واجب بداند، چنان كه علما به وجوب آن فتوا داده اند.
قـرآن كـريـم در ايـن جـا- بـا مـخـتـصـر تـوضـيـحـى كـه مـا مى دهيم - اين گونه بيان مىفرمايد:حضرت آدم از پروردگار خود كلماتى را فراگرفت و با ذكر و يادآورى آن هابه درگاه خدا توبه كرد و خدا توبه اش را پذيرفت ...(37) و درباره آن كلماتنيز روايات مختلف است . در بسيارى از روايات شيعه و سنى است كه آن كلمات اين بود:
لااله الا انـت ، سـبـحـانـك الهـم و بـحمدك ، عملت سوءا و ظلمت نفسى فاغفرلى و انت خيرالغـافـرين ، لا ابه الا انت سبحانك اللهم و بحمدك عملت سوءا و ظلمت نفسى فارحمنى ، وانـت خـيـر الغـافـريـن ، لااله الا انـت سـبـحـانـك اللّهـم و بـحـمـدك عملت سوءا و ظلمت نفسىفـارحـمـنـى و انـت خـيـر الراحـمين ، لااله الا انت سبحانك الّلهم و بحمدك عملت سوءا و ظلمتنفسى فاغفرلى ، وتب علىّ انّك انت التوّاب الرّحيم (38)
در روايـات ديـگـرى كـه بـاز شـيـعـه و سـنـى روايـت كـرده انـد، آن حضرت خدا را به حقمحمد(ص )(39) يا خمسه طيّبة سوگند داد كه توبه اش را بپذيرد و خداوند هم توبهاو را قبول كرد(40) و عنايات خاصه خود را به او ابلاغ فرمود.
حـالا ديـگر آدم و حوّا در زمين قرار گرفته ، و به رنج و مشقت افتاده بودند. ايشان تا دربهشت بودند، نه رنج گرسنگى مى بردند و نه احتياجى به تهيّه غذاو فراهم ساختن آبو نان داشتند، و نه براى تهيّه پوشاك و مسكن در زحمت بودند، اما اكنون كه به زمين آمدندبـايـد هـمه را تهيّه كرده و براى ادامه زندگى دست به تلاش وكوشش مى زدند. اين كاراوّلا بـه وسـايـل و ابزار آن احتياج داشت ، و ثانيا دانشى مى خواست تا راه به دست آوردنخـوراك و پـوشـاك و هـم چـنـيـن به كارگيزر اين ابزار را بياموزد. خداى سبحان تمام اينوسـايـل ار بـراى حـضـرت آدم آمـاده كـرد و طـرز اسـتـفـاده آن هـا و راه تـهيّه موادّ خوراكى وپوشاكى و مسكن ، و خلاصه همه راهنمايى هاى لازم در مورد زندگى مادى و رفع نيازمندىهـاى جـسـمى را به وى آموخت و شايد در همان داستان ، اسماء را هم به او تعليم داده بود،امـا چـون آدم و فرزنداناو نيازمندى هاى ديگرى هم از نظر روحى - و به تعبير بعضى زامـحـقّقان - از نظر زندگى آسمانى داشتند، لازم بود براى هدايت به راه سعادت و پرهيزاز طـريق شقاوت معنوى هم راهنمايى شده و راه ورسم آن را نيز بياموزند. خداى رحمان پساز فرمان هبوط آن ها، ضمن يك جمله آن راه را نيز به ايشان ياد داده و چنين مى فرمايد:
فاما ياتينكم منى هدى فمن تبع هداى فلا خوف عليهم و لا هم يحزنون (41)؛
هرگاه هدايتى از طرف من براى شما آمد، كسانى كه از آن پيروى كنند، نه ترسى بر آنهاست و نه غم گين شوند.
با اين جمله كوتاه ، گويا خداوند سبحان مى خواهد اين نكته را نيز به آدم متذكر شود كهفـقـط يـاد گـرفتن راه و رسم زندگى ظاهرى و رفع احتياجات جسمى ، آرامش و آسودگىخـيـال بدو نمى دهد، بلكه بايد براى رفع اندوه درونى ، از هدايت خداى تعالى پيروىكـنـد وگـرنه با تاءمين همه اين احتياجات و آشنا شدن با تمام قوانين زندگى مادّى اگردرصـدد تـاءمـيـن نيازهاى روحى و درونى خود برنيايد، باز هم زندگى بر او دشوار مىشود. چنان كه در جاى ديگرى به دنبال هبوط آدم وحوّا، بدان اشاره كرده و مى فرمايد:
قـال اهـبـطـا مـنـهـا جميعا بعضكم لبعض عدو فامّا ياتينّكم منّى هدى فمن اتبع هداى فلايضلّ و لايشقى و من اعرض عن ذكرى فانّ له معيشة ضنكا...(42)؛
(خـداونـد) فرمود: هر دو از آن (بهشت ) فرود آييد در حالى كه دشمن يك ديگر خواهيد بود،ولى هرگاه هدايت من به سراغ شما آيد، هركس از هدايت من پيروى كند، نه گمراه مى شودو نه در رنج خواهد بود. و هركس از ياد من روى گردان شود، زندگى (سخت و) پرفشارىخواهد داشت .
2 : فرزندان آدم (ع )
چـنـان كه گفته شد، خداى تعالى پس از خلقت آدم ، حوّا را نيز آفريد تا ضمن اين كه آدمرا از تنهايى مى رهاند، وسيله اى
طـبـيـعـى بـراى ازديـاد نـسـل او در زمـين فراهم سازد. آن دو به فرمان خداى سبحان با همازدواج كـرده و داراى فـرزند شدند. در تواريخ واحاديث ، تعداد فرزندانى كه آدم از حوّاپـيـدا كـرد مـخـتـلف نـقـل شـده اسـت . بـرخـى آن هـا راچـهـل فـرزند در پاره اى از روايات صدنفر و برخى بيش از صدها فرزند ذكر كرده اندكـه از آن جـمـله در پـسران نام هاى : هابيل ، قابيل (43) و شيث (ياهبة اللّه ) و در دختراننام هاى : عناق ، اقليما، لوزا و... ذكر شده است .(44)
اخـتـلاف ديـگـرى كـه در ايـن جـا بـه چـشـم مـى خـورد، درباره كيفيت ازدواج فرزندان آدم وچگونگى ازدياد نسل او در زمين است .
بـيـشـتـر تاريخ نويسان و راويان اهل سنت گفته اند: حوّا در دو نوبت چهار فرزند زاييد.نخست قابيل و خواهرش اقليما و سپس هابيل و خواهرش لوزا به دنيا آمدند - يا بالعكس - وپـس از آن كـه بـه حـد رشد و بلوغ رسيدند، خداوند سبحان امر فرمود (ياخود آدم به اينفـكر افتاد) كه هر يك از دختران را به عقد برادر ديگرى درآورد؛ يعنى اقليما را به عقدهـابـل درآورد و لوزا را بـه ازدواج قـابـيـل . بـهدنـبـال ايـن مـطـلب گـفـتـه انـد: چـون دخـتـرى كـه سـهـمهـابـيـل شـده بـود زيـبـاتـر از هـمـسـر قـابـيـل بـود،قابيل به اين تقسيم و ازدواج راضى نشد و زبان به اعتراض گشود. سرانجام قرار شدهـر كـدام جـداگـانـه قـربـانـى اى بـه درگـاه خـدا بـبـرنـد و قـربـانـى هـر كـدام كـهقبول شد، آن دختر زيبا سهم او شود.(45)
ولى روايـات شـيـعـه عـمـومااين مطلب را نادرست خوانده و گفته اند: خداوند براى همسرىهـابـيـل حـوريـه اى فـرسـتـاد و بـراى قـابـيـل هـمـسـرى از جـنـيـان انـتـخـاب كـرد ونسل آدم از ان دو پديد آمد، علاوه بر اين در چند حديث همسر شيث را نيز حوريه اى از حوريههـاى بـهـشـت ذكـر كـرده انـد.(46) در بـرخـى از روايـات نـيـز آمـده كـه هـمـسـرهـابـيـل يـا شـيـث از هـمـان زيـادى گـل آدم و حـوّا خـلق شـد، و مـوضـوع اخـتـلافقابيل و هابيل را - كه منجر به قتل هابيل گرديد- موضوع وصيت و جانشينى آدم دانسته اندكه بعدا خواهد آمد.
و اجـمال آن چه از ائمه بزرگوارِ ما در اين باره رسيده اين است كه ازدواج برادر و خواهردر هـمـه اديـان حرام بوده و آدم ابوالبشر نيز چنين كارى نكرد و همان خدايى كه خود آدم وحوّا را از گِل آفريد، اين قدرت را داشت كه افراد ديگرى را نيز براى همسرى پسران آدمخلق كند يا از عالم ديگرى بفرستد.
از جـمـله حـديـث هاى كاملى كه در اين باره داريم ، حديثى است كه عياشى در تفسير خود ازسـليـمـان بـن خـالد روايـت كـرده كـه گويد:به امام صادق (ع ) عرض كردم : قربانتگـردم مـردم مـى گـويـنـد كـه حـضـرت آدم دخـتر خود را به پسرش تزويج كرد؟ حضرتصـادق (ع ) فـرمـود: مـردم چـنـيـن مـى گـويند، امّا اى سليمان ! آيا ندانسته اى كه پيغمبرفـرمـود: اگـر من مى دانستم آدم دختر خود را به پسرش ‍ تزويج كرده بود، من هم (دخترم )زينب را به پسرم (قاسم ) مى دادم و از آيين آدم پيروى مى كرد..
سـليـمـان گـويـد: گـفـتـم قـربـانـت گـردم ! مـردم مـى گـويـنـد سـبـب ايـن كـهقابيل هابيل را كشت ، آن بود كه به خواهرش رشك برد. امام فرمود:اى سليمان چگونهاين حرف را مى زنى . آيا شرم ندارى كه چنين سخنى را درباره پيغمبر خدا آدم مى گويى؟
عـرض كـردم : پـس عـلت قـتـل هـابـيـل بـه دسـت قابيل چه بود؟ حضرت فرمود:دربارهوصـيـّت بود. آن گاه ادامه داده فرمود:اى سليمان ! خداى تبارك و تعالى به آدموحـى فـرمـود كـه وصـيـّت و اسـم اعـظـم را بـه هـابـيـل بـسـپـارد بـا ايـن كـهقـابـيـل از او بـزرگ تـر بـود. قابيل كه از موضوع مطّلع شد، غضبناك گشت و گفت : منسـزاوارتـر بـه وصـيت بودم و از اين رو آدم بر طبق فرمان الهى به آن دو دستور داد تاقـربـانـى كـنـنـد، و چـون بـه درگـاه خـداونـد قـربـانـى بـردنـد، قـربـانـىهـابـيـل قـبـول شـد، ولى از قـابـيـل پـذيـرفـتـه نـگـشـت . هـمـيـن مـاجـرا سـبـب شـد كـهقابيل بر وى رشك برد و او را به قتل برساند.
عـرض كـردم : قـربانت گردم ! نسل فرزندان آدم از كجا پيدا شد؟ آيا به جز حوّا زنى وبـه جـز آدم مـردى بـود؟ حـضـرت فـرمـود:اى سـليـمـان ! خداى تبارك و تعالى از حوّاقـابـيـل را بـه آدم داد و پـس از وى هـابـيـل بـه دنـيـا آمـد. هـنـگـامـى كـهقـابيل به حدّ بلوغ و رشد رسيد، زنى از جنّيان براى او فرستاد و به حضرت آدم وحىكـرد تـا او را بـه ازدواج قـابـيـل در آورد. آدم نـيـز ايـن كـار را كـرد وقـابـيـل هـم راضـى و قـانـع بـود تـا ايـن كـه نـوبـت ازدواجهـابـيـل شـد و خـدا بـراى او حوريه اى فرستاد و به آدم وحى فرمود كه او را به ازدواجهـابـيـل در آورد. حـضـرت آدم ايـن كـار را كـرد و هـنـگـامـى كـهقـابـيـل بـرادرش هـابـيـل را كـشـت ، آن حـوريـه حـامـله بـود و پـس از گـذشـتـن دورانحمل ، پسرى زاييد و آدن نامش را هبة اللّه و به حضرت آدم وحى شد كه وصيت و اسم اعظمرا به او بسپارد.
حـوّا نـيـز فـرزنـد ديگرى زاييد و حضرت آدم نامش را شيث گذارد. وقتى او به حدّ رشد وبـلوغ رسـيد، خداوند حوريّه ديگرى فرستاد و به آدم وحى كرد او را همسرى شيث درآورد.آدم نـيـز ايـن كـار را كـرد و شيث درآورد. آدم نيز اين كار را كرد و شيث از آن حوريه دخترىپـيـدا كـرد و نـامش را حورة گذارد. وقتى آن دختر بزرگ شد، او را به ازدواج هبة اللّه درآورد و نـسل آدم از آن دو به وجود آمد. در اين وقت هبة اللّه از دنيا رفت و خداوند به آدم وحىكـرد كـه وصـيـت و اسـم اعـظـم را بـه شـيـث بـسـپـارد و حـضـرت آدم نـيـز ايـن كـار راكرد
.(47)
ولى مـطـابـق روايـات ديـگـرى كـه شايد پس از اين ذكر شود، هبة اللّه لقب شيث يا معناىعربى شيث است ، واللّه اعلم .
سبب قتل هابيل
از حـديـث بـالا ايـن مـطـلب هـم مـعـلوم شـد كـه مـطـابـق روايـاتاهـل بـيـت ، عـلّت قـتـل هـابـيـل هـمـان مـسـئله جـانـشـيـنـى حـضـرت آدم بـود، زيـرا وقـتـىقـابـيل ديد كه حضرت آدم برادرش هابيل را به اين مقام برگزيده ، به وى حسادت بردتـا آن جـا كـه درصـدد قـتـل او بـرآمـد؛ كـه (طـبـق نـظـراهـل سـنـت ) بـه خـاطـر هـمـسـر هـابـيـل ، بـه وى رشـك بـرد و او را بـهقتل رسانيد.
در حـديـثـى كه مجلسى (ره ) در بحار از معاوية بن عمّار از امام صادق (ع ) روايت كرده ،آنحـضـرت داسـتـان را ايـن گـونـه بـيان فرمود:خداوند به آدم وحى كرد: اسم اعظم من ومـيـراث نـبـوت و اسمايى را كه به تو تعليم كرده ام و هر آن چه مردم بدان احتياج دارندهـمـه را بـه هـابـيـل بـسـپـار. آدم نـيـز چـنـيـن كـرد. و چـونقـابـيـل مـطلّع شد خشمناك گشته ، نزد آدم آمد و گفت : پدر جان مگر من از وى بزرگ تر وبـديـن مـنـصب شايسته تر نيستم ؟ آدم فرمود: اى فرزند! اين كار به دست خداست و او هركه را بخواهد به اين منصب مى رساند و خداوند او را مخصوص اين منصب قرار داد اگر چهتو از وى بزرگ تر هستى . اگر مى خواهيد صدق گفتار مرا بدانيد هر كدام يك قربانىبه درگاه خداوند ببريد و قربانى هر يك قبول شد، او شايسته تر از آن ديگرى است .
نشانه پذيرفته شدن (قبولقربانى ) در آن وقت ،آن بود كه آتشى مى آمد و قربانى را مى خورد.
قابيل و هابيل - چنان كه خداوند در قرآن بيان فرموده - به درگاه خداى قربانى آوردند،بـه ايـن تـرتـيـب كـه - بـرطـبـق بـرخـى از روايـات - چـونقابيل داراى زراعت بود، براى قربانى خويش مقدارى از گندم هاى بى ارزش و نامرغوبخـود را جـدا و بـه درگـاه خـداونـد برد، ولى هابيل كه گوسفنددار بود، يكى از بهترينقـوچ هـا و گـوسـفـندان چاق و فربه خود را جدا كرد و براى قربانى برد. در اين هنگامآتـش ‍ بـيـامـد و قـربـانـى هـابـيـل را خـورد و قـربـانـىقابيل را فرانگرفت .
شـيـطـان نـزد قـابـيـل آمـد و بـه وى گـفـت : ايـن پـيـش آمـد درحـال حـاضـر بـراى تـو اهـمـيـّت نـدارد، چـون تـو وهابيل برادر هستيد، امّا بعدها كه از شما دو نفر فرزندان و نسلى به وجود آيد، فرزندانهـابـيل به فرزندان تو فخرفروشى كرده و به آن ها خواهند گفت كه ما فرزندان كسىهـسـتـيـم كـه قـربـانـيـش قـبـول شـد، ولى قـربـانـى پـدر شـمـاقـبـول نـشـد. اگـر تـو هـابـيـل را بـكـشى ، پدرت ناچار خواهد شد تا منصب او را به توواگـذار كـنـد. بـديـن تـرتـيـب قـابـيـل را وادار كـرد تـا بـرادرشهابيل را به قتل برساند (48).
خـداى سـبـحـان در قـرآن كـريم ماجرا را چنين بيان فرموده است :و خبر دو فرزند آدم رابـرايـشـان بـخـوان ، آن دم كـه قـربـانـى بـردنـد و از يكى از آن دو پذيرفته شد و ازديـگـرى پـذيـرفـتـه نـشـد. او (بـه آن ديـگـرى كـه قـربـانـيـشقـبـول شـده بـود) گـفت كه تو را خواهم كشت ! و آن ديگرى در جواب گفت : اين مربوطبـه مـن نـبـود، بـلكـه قـبـولى قـربـانـى بـه دسـت خـداسـت و او هـم از پـرهـيزگاران مىپذيرد.
و بـه دنـبـال آن ادامـه داد:اگـر تـو هـم دسـت بـه سـوى مـن دراز كـنـى كـه مـرا بـهقـتـل بـرسـانـى ، مـن بـراى كـشـتـن دسـت بـه سوى تو دراز نمى كنم كه من از پرودگارجهانيان مى ترسم .
مـن مـى خـواهـم تـا خـود دچار گناه نگردم و گناه كشتن من و مخالفت تو هر دو به خودتبازگردد و از دوزخيان گردى و البته كيفر ستم كاران همين است .(49)
قـابـيـل تـصـمـيـم بـر كـشـتـن بـرادر گـرفـت و نـيـروىعـقـل و خرد، عواطف برادرى ، ترس از خدا و رعايت حقوق پدرومادر، هيچ كدام نتوانست جلوىتـوفـان خـشـمـى را كـه كـانـونـش هـمـان صفت نكوهيده و زشت حسد بود، بگيرد. سرانجامدرصـدد بـرآمـد تـا هـرچـه زودتـر تـصـمـيـم خـود را عـمـلى سازد. به همين منظور در پىفـرصـتـى مـى گـشـت تـا ايـن كه وقتى هابيل سرگرم كار - يا به گفته طبرى - براىچـراى گـوسـفـندان خود در كوهى به خواب رفته بود، سنگى را بر سراو كوفت وبدينترتيب او را كشت .
آرى ايـن صـفـت نـفـرت انـگـيـز چه جنايت ها كه در دنيا نكرده و چه خون هاى به ناحقى كهنـريـخـته و چه خانمان ها را كه بر باد نداده است . حسد نه فقط موجب به هم ريختن نظاماجتماع و به خاك و خون كشيدن محسودان مى گردد، بلكه خود شخص حسود را نيز دقيقه اىراحـت و آسـوده نـمـى گـذارد و لذت زنـدگى را از كام او مى برد و پيوسته او را در آتشحـسـادت مـى سـوزانـد و گـوشـت و اسـتـخـوانـش را آب مـى كـنـد و اگـر او را بـهحـال خـود واگـذارد هم چنان زبانه مى كشد تا بالاخره حسود را وادار كند عملى را در خارجانجام داده و دچار كيفر آن گردد يا در همان آتش خانمان برانداز حسد بسوزد و تاروپودشبر باد رود.
خداى بزرگ به دنبال اين موضوع مى گويد:
نـفـس (سـركـش ) قابيل درباره كشتن برادرش مطيع و رام او گرديد و (سرانجام ) او راكشت و از زيان كاران گرديد(50).
بدين ترتيب قابيل اوّلين خون به ناحق را در روى زمين ريخت و چندان طولى هم نكشيد كهپشيمان گرديد. و با اين كار خشمش فرو نشست و انتقام خود را از برادر گرفت ، اما نمىدانـسـت چـگـونـه جـسد بى جان برادر را بپوشاند و از انظار ناپديد كند. چندى آن را بهدوش كـشـيـد و بـه ايـن طـرف و آن طرف برد، ولى فكرى به خاطرش نرسيد وسرانجامخـسته و كوفته شد. به تدريج كه نداى وجدان او را به جُرم جنايتى كه كرده بود، بهباد ملامت گرفت و شروع به سرزنش او كرد.
خـسـتـگـى جسمى از يك طرف و شكنجه هاى وجدانى - كه معمولا گريبان گير افراد جنايتكـار را مـى گـيـرد - از سـوى ديگر او را تحت فشار قرار داد و به سختى از كرده خويشپشيمان شد، چنانچه خداى تعاى در دنبال اين ماجرا فرمود: فاصبح من النّادمين .
امـا خـداى تـعـالى بـه خـاطـر رعـايـت احـتـرام آن بـدن پـاك ، و تـعـليـمنـسـل آدمـيـان ، كـلاغـى را مـعلّمش ساخت ، زيرا به گفته بعضى : بر اثر آن سبك سرى ،قـابـليـّت وحـى و الهـام را هم نداشت و به همين دليل بايست براى دفن جسد برادر از زاغتـعـليـم مـى گـرفـت . بـه هـرصـورت خـداى تـعـالى دو زاغ را فـرستاد و آن ها در پيشقـابـيـل بـه نـزاع بـرخـاسـتـه ويـكـى ، ديـگـرى را كـشـت و سـپـس بـاچـنـگـال و پـاهـاى خـود گـودالى حـفـر كـرد و لاشـه آن را در آنگـودال انـداخـتـه و روى آن خـاك ريـخـت و پـنـهـانـش كـرد. در ايـن جـا بـود كـهقـابـيـل فـريـاد زد:واى بـرمـن كـه از ايـن زاغ نـاتـوان تـر هـسـتم !(51) و بهدنـبـال آن كـشـتـه بـرادر را دفـن كـرد و بـه سـوى پـدر بـازگـشـت . حـضرت آدم كه ديدهابيل با وى نيست ، پرسيد: هابيل چه شد؟ وى در پاسخ پدر گفت : مگر مرا به نگهبانىاو گماشته بودى كه اكنون سراغش را از من مى گيرى ؟ آدم (ع ) روى سابقه عداوتى كهقابيل به هابيل داشت ، احساس كرد كه اتفاقى افتاده و پس از جست و جو واطلاع از قبولىقربانى هابيل ، به يقين دانست كه قابيل او را كشته است .
طـبـق بـرخـى از نـقـل هـا، آدم ابـوالبـشـر از قـتـلهابيل به شدت متاءثر شد و چهل شبانه روز در مرگ او گريست تا خداوند براو او وحىكرد من به جاى هابيل ، پسر ديگرى به تو خواهم داد. پس از آن حوّا حامله شد و پسر پاكو زيـبـايى زاييد كه نامش راشيث يا هبة اللّه يعنى بخشش خدا، ناميد چوناو را بـدو بـخـشـيـده بود و چنان كه برخى گفته اند: شيث لفظى عبرى و هبة اللّه معناىعربى آن است .(52)
شـيـث بـزرگ شد و طبق دستور خداوند، آدم او را وصى خود گردانيد واسرار نبوت را بهوى سـپـرده ، مختصات انبيا را نزد او گذارد و درباره دفن و كفن خود به او سفارش كرد وگـفـت : چـون مـن از دنـيـا رفـتـم مـرا غـسـل بـده و كفن كن و بر من نماز بگذار و بدنم را درتـابـوتـى بنه و تو نيز هنگام مرگ آن چه به تو آموختم و نزدت گذاشتم به بهترينِفرزندانت بسپار.
عـمـر حـضـرت آدم را بـه اخـتـلاف روايـات 930 ،936،1000،1020 و 1040سال گفته اند.(53) وهنگامى كه از دنيا رفت ، بدن او را در تابوتى گذارده و در غاركـوه ابـوقبيس دفن كردند تا وقتى كه نوح پس از توفان بيامد و آن تابوت را با خودبـرداشـت و در كـشـتى نهاده به كوفه برد و در غرى (شهر نجف كنونى ) به خاك سپرد.چنان كه در زيارت نامه اميرمؤ منان (ع ) مى خوانيم :
السلام عليل و على ضجيعيك آدم و نوح ؛سلام برتو و برآدم و نوح كه در كنار تو خفته و قبرشان در كنار قبر تواست .
مرگ حوّا
گـفـتـه انـد كـه پـس از وفـات آدم ، حـوّا يـك سـال بيشتر زنده نبود و پس از پانزده روزبيمارى از دنيا رفت و او را در كنار جاى گاه آدم به خاك سپردند. ظاهرا آن چه در بين مردممـعـروف شده كه حوّا در جدّه مدفون است و به همين سبب نيز به جدّه موسوم گرديده ، بىاساس است ، زيرا جدهّ در لغت به معناى كنار دريا و نهر است و ناميدن شهر جدّه به اين نام، بـه هـمـيـن مـنـاسـبـت بـوده كـه در كـنـار دريـا قـرار دارد؛ نـه بـهدليـل آن كـه مـدفـن حوّاست ، و شايد اين سخن از آن جا پيدا شد كه در برخى از روايات -كـه طـبـرى و ديگران نقل كرده اند - اين مطلب آمده كه حوّا هنگام هبوط از بهشت ، در سرزمينجـدّه فـرود آمـد، چـنـان كـه آدم ابـوالبـشـر در سـرزمـيـن هـنـد و كـوه سـرانـديـبنازل شد، چنان چه پيش از اين نيز ذكر شد(54) واللّه اءعلم .
آن چه بر آدم (ع ) نازل شد
بـراسـاس تـعـدادى از روايـات كـه شـيـعـه و سـنـى ازرسـول خـدا نـقـل كـرده انـد، خـداونـد در مـجـمـوع 104 كـتـاب بـر پـيـمـبـران خـويـشنـازل فـرمـوده كـه ده كـتـاب از آن هـا، تـنـهـا بـر آدم (ع )نـازل شـده اسـت .در روايـتـى كـه از سـيـدبـن طـاووس در سـعـد السـعـودنـقـل شـده ، خـداى تـعـالى كـتـابـى بـه لغـت سـريـانـى بـر حـضـرت آدمنـازل كـرد كـه در 21 ورق بـود و آن نـخـسـتـيـن كـتـابنازل شده از سوى خداوند بر كرده زمين بود.(55)
طـبرى ، ابن اثير و مسعودى در كتاب هاى خود ذكر كرده اند كه خداوند 21 صحيفه بر آدمنـازل فـرمـوده و از ابوذر روايت كرده اند كه رسول خدا فرمود:آدم از كسانى بود كهخـداونـد حـكـم حـرمـت مـردار، خـون و گـوشـت خـوك را بـا حـروف مـعجم در 21 ورق بر وىنازل فرموده (56).
درحـديـثـى كـه كـلينى ، صدوق ، برقى و ديگران از امام باقر و صادق (ع ) روايت كردهاند، آن دو بزرگوار فرمودند كه خداى تعالى به حضرت آدم وحى كرد كه من همه خير را- و در حديثى همه سخن را- در چهار جمله براى تو گرد آورده ام . يكى از آن ها مخصوص مناسـت و ديـگرى خاصّ توست و سومى ما بين من و توست و چهارمى ميان تو و مردم است . آدماز خـدا خواست تا آن ها را براى او شرح دهد و خداوند فرمود:اما آن چه مخصوص من است، آن كه مرا بپرستى و چيزى را شريك من نسازى ؛ آ نچه خاصّ توست ، آن است كه پاداشتـو را در بـرابـر عمل و كردارت به بهترين صورتى كه بدان نيازمند هستى بدهم ؛ آنچـه ميان من و توست ، آن است كه تو دعا كنى و من اجابت كنم ، و امّا آن چه مان من و توست ،آن اسـت كه تو دعا كنى و من اجابت كنم ، وامّا آن چه ميان تو و مردم است ، آن است كه هر چهبراى خود مى پسندى براى مردم نيز بپسندى .(57)
در حـديـث ديـگـرى كـليـنـى (ره ) ازامـام بـاقـر يـا حـضـرت صـادق (ع ) روايـت كـرده كـهفـرمـود:آدم بـه درگـاه خـدا شـكـوه كـرد و گفت :پروردگارا شيطان را بر من مسلّطكـردى هـم چون خونى كه در بدنم جريان دارد! خداوند فرمود:اى آدم در عوض ‍ آنمـقـرر نـشـود و چـون انجام داد، آن را بنويسند واگر كسى قصد كار نيكى كرد، ولى آن راانـجـام نـداد، يـك حـسـنه برايش بنويسند واگر انجام داد، ده حسنه براى او ثبت كنند.حضرت آدم عرض كرد:پروردگارا بيفزا! خطاب شد:هر يك از آن ها كه گناهىانجام داد و استغفار كرد او را مى آمرزم حضرت آدم عرض كرد:پروردگارا باز همبيفزا! خطاب شد:توبه را بر ايشان مقدر داشتم كه وقتى كه نفَس به گلويشانبـرسد. يعنى تا آن هنگام هم توبه شان را مى پذيرم . در اين جا بود كه آدم خشنودشد و عرض كرد:مرا بس است .(58)
3 : شيث (ع )
چـنـان كـه در فـصـل پـيـش گـفـتـه شـد، آدم (ع ) پـس از حـدود هـزارسـال از جـهـان بـرفـت و شـيـث را وصـىّ خـود گـردانـيـد.قابيل كه از اين موضوع مطلع شد، نزد شيث آمده . او را تهديد كرد و گفت : سبب اين كه منبرادرت هابيل را كشتم ، همين بود كه او مقام وصايت پدر را داشت و براى آن كه فرزنداناو به بچه هاى من در آينده فخرفروشى نكنند، من او را كشتم . اكنون تو نيز اگر جايىاظهار كنى كه مقام وصايت پدر به تو رسيده ، تو را نيز خواهم كشت .
و همان گونه كه ابن اثير و طبرى نقل كرده اند و در احاديث نيز آمده ، خود آدم نيز به شيثسـفـارش كـرد كـه عـِلم خـود و مـقـام وصـايـت را كـه پـدر بـدو داده بـود ازقـابـيل پنهان دارد مبادا همان گونه كه او به هابيل حسد برد، به وى نيز حسد برده و درصدد قتل او برآيد.
بـه هـمين دليل شيث پيوسته در حال ترس و تقيّه به سر مى برد.(59) چنان كه گفتهانـد: شـيـث پـس از كه با آن ها مردم زمان خود را كه همگى از نوه ها و نواده هاى آدم بودند،بـه 912 سـال از دنـيا رفت و خداى تعالى پنجاه صحيفه بدو داده بود كه با آن ها مردمزمان خود را كه همگى از نوه ها و نواده هاى آدم بودند، به خداى يگانه دعوت كند. مسعودىگـفـتـه اسـت كـه بـيـسـت و نـه صـحـيـفـه بـر شـيـث نـازل شـد كـه در آن هـاتهليل و تسبيح بود.
اوصياى پس از وى تا ادريس
پس از شيث ، فرزندش اَنوش - كه او را ريسان نيز ناميده اند - وصى او گرديد. بعد ازوى پسرش قينان و پس از او مهلائيل يا حليث و بعد فرزندش يارد - كه بعضى يرد نيزذكر كرده اند - يا غنميشا به اين مقام رسيدند و يارد پدر ادريس پيغمبر است .
عـمـر هـر يـك از ايـشـان را بـه اخـتـلاف بـيـن هـشـتـصـد تـا هـزارسـال نـوشـتـه انـد. چـنـان چـه عـمـر انـوش را 905 يـا 965سـال ذكـر كـرده انـد.(60) در نـام هاى آن ها نيز اختلاف است كه ما معروف ترين آن ها راانتخاب كرديم .
4 : ادريس (ع )
چـنـان كـه گـفـتـه انـد، نـسـب ادريـس بـه چـهـار واسـطـه به شيث مى رسد. از ابن اسحاقنقل شده كه ادريس 308 سال از عمر آدم ابوالبشر را درك كرد و ابن اثير گفته كه 386سال از عمر ادريس گذشته بود كه حضرت آدم از دنيا رفت .
نـام عـبـرى آن حـضـر خـنـوخ و تـرجـمـه عـربـى اش اخـنـوخ اسـت . در بـعـضـىنقل هاست كه حكماى يونان نام آن حضرت را هرمس ‍ الهرامسه يا هرمس حكيم گذاردهانـد، هـرمـس لفـظ عـربـى اسـت و ترجمه يونانى آن ارميس به معناى عطارد است . برخىگفته اند كه نام يونانى او طرميس بوده است .
مـحـل ولادت او را برخى سرزمين بابل و برخى شهر منف كه پايتخت مصر قديم بوده ذكركرده اند.
مـنـصـب نبوت پس از آدم ابوالبشر و فرزندش شيث به آن حضرت رسيده و ويژگى هاىنبوت ، اسم اعظم و مقام وصايت نصيب وى گرديد.
جـهـت نـام گـذارى آن حـضـرت بـه ادريـس نـيـز در روايـات ، كـثـرتاشـتـغال وى به درس و كتاب ذكر شده است . طبق روايات و تواريخ ، ادريس نخستين كسىاسـت كـه خـط نـوشـت ، جـامـه بـدوخـت و عـلم خـيـاطـى را تـعـليـم داد، زيـراقبل از وى مردم با پوست حيوانات خود را مى پوشاندند. هم چنين آن حضرت را آموزگار ومـعـلّم بـسيارى از علوم مانند نجوم ، حساب ، هندسه ، هيئت و... دانسته اند.(61) عبدالوهابنجّار در قصص الانبياء خود مى گويد: ادريس به مصر آمد و در آن جا سكونت گزيد و بهدعـوت مـردم بـه اطـاعـت از حـق و امـر بـه مـعـروف و نـهـى از مـنـكـرمـشـغـول گـرديـد. مـردم آن زمـان بـه هفتاد و دو زبان سخن مى گفتند وخداى تعالى همه آنزبـان هـا را بـه وى تـعـليـم فـرود.ادريس سياست ، آداب تمدن و قوانين مملكتى و هم چنينطرز اداره شهرها و بناى آن ها را به مردم آموخت و براثر تعليمات آن حضرت 188 شهردر روى كره زمين بنا گرديد كه كوچك ترين آن ها رها(62) بوده است .(63)
شريعت و آيين ادريس (ع )
ادريـس مـردم را بـه ديـن خـدا، تـوحـيـد و عـبـادت پـروردگـارمـتـعـال دعـوت مـى كـرد و به آن ها مى گفت :عمل صالح در اين دنيا، موجب آزادى از عذابآخـرت مـى گـردد. ادريس مردم را به زهد در دنيا و عدالت ترغيب مى فرمود و آن ها راطـبـق بـرنـامـه خاصى ماءمور به خواندن نماز كرد. هم چنين روزهاى معيّنى در ماه را براىروزه گـرفـتـن مـقـرّر كـرد و دسـتـور جـهـاد بـه دشـمـنـان ديـن را بـه آن هـا داد. زكـاتمـال را بـراى كمك به ضعيفان و دستور تطهير از جنابت و پرهيز از سگ و خوك را بر آنها واجب و مشروبات مست كننده را نيز بر آن ها حرام فرمود. هم چنين عيدهايى براى مردم مقرّركـرد كـه در آن روزها قربانى كنند. ادريس مردم را به آمدن پيغمبران بعد از خود بشارتداد و اوصاف پيغمبراسلام را نيز براى آن ها بيان فرمود و مردم را بر سه طبقه كاهنان ،سلاطين و رعايا تقسيم كرد.
ساير احوال ادريس
چـنـان كـه از تـاريـخ بـرمـى آيد، ادريس از پيمبران بزرگوارى است كه خداوند مقام هاىظاهرى و معنوى را براى او گِرد آورده بود و گذشته از مقام نبوت و رسالتى كه از جانبپروردگار متعال داشت ، در صورت ظاهر نيز به قدرت و عظمت رسيد و مردم آن زمان مطيعو فرمان بردار وى بوده و با ديده احترام به وى مى نگريستند.
در روايات شيعه نام پادشاهى جبّار و ستم گر نيز ياد شده كه در زمان ادريس مى زيستهو بـه ظلم و ستم زمين زراعتى و دارايى مردم را مى گرفته است . هم چنين زنى زيبا داشتهكه در كارها با او مشورت نموده و به دستور او رفتار مى كرده است . آن ها براثر طغيانو سـتم ، به نفرين ادريس گرفتار شده و به همراه پيروانشان نابود شدند. و مردم نيزسـال هـا بـه قـحـطـى و خـشـك سـالى دچـار شـدنـد كـه بـراى اطـلاع بـيـشـتـر بـه كتاباكمال الدين صدوق (ره )- كه خوشبختانه ترجمه شده است - مراجعه كنيد.(64)
در حـديـثـى كـه راونـدى (ره ) بـه سـنـدش از وهـب بـن مـنـبـهنـقل كرده آمده است : ادريس مردى بلند بالا و فراخ سينه با صدايى آهسته و گفتارى آرامبود و هنگام راه رفتن ، گام ها را كوتاه برمى داشت ... تا آن جا كه مى گويد: وى نخستينكـسـى بـود كه جامع دوخت و هرگاه سوزن مى زد خداى را تسبيح مى گفت و به يگانگى وبـزرگـى او را يـاد مـى كـرد، و در هـر روز بـرابـر بـااعمال تمامى مردم آن زمان تنها از وى عمل نيك به آسمان بالا مى رفت . در زمان آن حضرت، فـرشـتـگـان بـه مـيـان مردم مى آمدند. با مردم دست مى دادند و بر آن ها سلام مى كردند.سـخن مى گفتند و نشست و برخاست و مجالست داشتند و اين بدان سبب بود كه مردم آن زمانمـردمـانى صالح و شايسته بودند. اين جريان تا زمان حضرت نوح نيز ادامه داشت و پساز آن منقطع گرديد.(65)
هم چنين راوندى در حديثى از امام صادق (ع ) نقل كرده كه آن حضرت در باب فضيلت مسجدسـهـله فـرمـود:هرگاه به كوفه رفتى به مسجد سهله برو و در آن جا نماز بگزار وحاجت هاى خود را از خدا بخواه ، زيرا مسجد سهله خانه ادريس پيغمبر بوده كه در آن خياطىمى كرد و نماز مى گزارد.
نام ادريس در قرآن و صعود وى به آسمان
در دو جـاى قـرآن كـريم نام ادريس ذكر شده است . يكى در سوره مريم و ديگرى در سورهانـبـيـاء. در سوره انبياء فقط نام آن حضرت برده شده ، ولى در سوره مريم خداى تعالىاوصافى نيز براى آن حضرت بيان فرموده است :
واذكر فى الكتاب ادريس انّه كان صدّيقا نبيا و رفعناه مكانا عليّا(66)؛
در ايـن كـتـاب ادريـس را يـاد كـن كـه او پـيغمبرى راستى پيشه بود، و ما را به جايگاهىبلند، بالا برديم .
در مـعـنـاى ايـن كـه فـرمـودو رفـعناه مكانا عليّا ميان مفسران اختلاف است : دسته اىمـعـتـقـدنـد يـعنى قدر او را بالا برديم و در عالم بالا جاى داديم . هم چنين در علّت و كيفيّتصـعود آن حضرت به آسمان نيز اختلاف نظر است : در پاره اى از روايات آمده كه خداوندبـه يـكـى از فرشتگان خود خشم گرفت و بال و پرش را قطع كرد.بعد او را در جزيرهاى انـداخـت و سـال هـا آن جـا بـود تـا هـنـگامى كه خداوند ادريس را مبعوث فرمود. فرشتهمـزبـور نـزد آن حـضـرت آمـد و از وى خـواسـت بـه درگاه خداوند دعا كند تا خداوند از وىبـگـذرد و بـال و پـرش را بـه او بازگرداند. ادريس هم دعا كرد و خدا از وى درگذشت وبـال و پـرش را بـه وى بـاز داد. فرشته مزبور به آن حضرت عرض ‍ كرد: آيا حاجتىدارى ؟ ادريس گفت : آرى مى خواهم مرا به آسمان ببرى تا ملك الموت را ديدار كنم ، زيرابا ياد وى زندگى بر من گوارا نيست . فرشته مزبور، ادريس را به آسمان چهارم آورد ودر آن جا ملك الموت را ديد كه نشسته است و سر خود را از روى تعجب حركت مى دهد. ادريسپـيـش آمـد. بـه مـلك الموت سلام كرد و پرسيد: چرا سرت را تكان مى دهى ؟ جواب داد كهپـروردگـار بـه مـن فـرمان داد تا جان تو را ميان آسمان چهارم و پنجم گرفته و تو راقـبـض روح كـنـم . من در فكر بودم كه چگونه با اين همه فاصله بسيارى كه ميان آسمانچـهـارم بـا سـوم و سـوم بـا دوم و دوم بـا اوّل و هـم چـنـيـن مـيـان آسـمـاناوّل با زمين است ، من ماءمور شده ام كه در آسمان چهارم جان تو را بگيرم تا اكنون كه تورا ديدار كردم . سپس جانش را در همان جا بگرفت .(67)
در روايت طبرى و فريد وجدى و ديگران ، موضوع غضب و خشم پروردگار- كه مورد ايرادبـعـضـى واقـع گـرديـده - ذكر نشده و مابقى آن با مختصر اختلافى به همين نحو از كعبالاخبار نقل شده است .
در حـديـثـى كـه راونـدى در قـصـص الانـبـيـاء از ابـن عـبـاسنقل كرده ، ملك الموت از خداى تعالى اجازه گرفت كه براى زيارت ادريس به زمين بيايدو او را ديدار كند. خداوند به وى اجازه داد و نزد ادريس آمد و مدتى با وى ماءنوس شد تاايـن كـه ادريـس او را شناخت و از وى خواست كه او را به آسمان برد. ملك الموت از خداونداجازه گرفت و ادريس را به آسمان برد و پس از اين كه جهنم و بهشت را به وى نشان داد،ادريس وارد بهشت شد و ديگر از آن جا بيرون نيامد.(68)
عمر ادريس
دربـاره عـمـر ادريـس نـيـز اخـتـلاف اسـت . بـرخى مانند يعقوبى عمر آن حضرت را سيصدسـال نـوشـتـه انـد. ابـن اثـيـر در كامل گفته است كه خداوند ادريس را پس از آن كه 365سـال از عـمرش گذشت ، به آسمان برد. مسعودى در اثبات الوصيه گويد: روزى كه آنحـضـرت را بـه آسـمـان بـردنـد از عـمـر وى 360 و يـا 350سال گذشته بود.(69)
صحف ادريس
مـسـعـودى و ديـگـران گـفـتـه انـد كـه خـداونـد سـى صـحـيـفـه بـر ادريـسنـازل كـرد و در خـبـرى هم كه ابوذر از رسول خدا(ص ) روايت كرده ، صحف ادريس را سىصحيفه بيان فرموده است .(70)
مـرحـوم مـجـلسـى در آخـر كـتـاب دعاى بحارالانوار، بيست و نه صحيفه آن را از ابن متويهنقل كرده است . ابن متّويه در آغاز آن مى گويد كه من اين صحف را پس از زحمات بسيار بهعـربـى تـرجـمـه كـردم . هـر يـك از آن هـا داراى نـام جداگانه اى است ؛ مانند صحيفه حمد،صـحـيـفـه خـلق ، صـحـيـفـه رزق ، صـحـيـفـه مـعـرفـت و... كه چون بسيار طولانى بود ازنـقـل و ترجمه آن خوددارى شد، اگر چه مشتمل بر مواعظ و نصايح بسيارى است و مطالعهكـتـاب مـزبور(71) بر اهل علم و دانش لازم است . سيدبن طاووس و ديگران نيز قسمت هاىپـراكـنـده اى از آن هـا را نـقـل كرده اند كه براى اطلاع بيشتر نيز مى توانيد به جلد 11بحارالانوار چاپ جديد مراجعه فرماييد.(72)
هـم چـنـيـن عـبـدالوهـاب نـجـّار در قـصـص الانـبـيـاء كـلمات حكمت آميز و مواعظى از آن حضرتنقل كرده كه از آن جمله است :
1. احـدى نـمى تواند شكر نعمت هاى خدا را مانند اكرام و نعمت بخشى به خلق وى به جاىآرد؛
2. خوبى دنيا موجب حسرت و بدى آن موجب پشيمانى است ؛
3. از كسب هاى پست بپرهيزيد؛
4. زندگى و حيات جان به حكمت و فرزانگى است ؛
5. كـسـى كـه قـنـاعـت نداشته و از حدّ كفاف بگذرد، هيچ چيز او را بى نياز و سير نخواهدكرد.(73)
5 : نوح (ع )
از جمله پيغمبران بزرگوارى كه در راه ترويج توحيد و خداپرستى رنج فراوانى كشيدو آزار بسيار ديد، نوح پيغمبر بود كه با وجود عمر طولانى و ساليان بسيارى كه ميانمـردم مـشـرك و كـافـر زيـسـت و مـجـاهـدت هـاى فـراوانـى كـه در راه تـبـليـغ ديـن الهـىمتحمل شد، به جز چند تن انگشت شمار كسى بدو ايمان نياورد و دعوتش را نپذيرفت .
شـايـد يـكى از علل آن اين بود كه بت پرستى ، به تازگى ميان مردم رسوخ كرده و دامتـازه اى بـود كـه شيطان سرِ راه بندگان خدا گسترده بود و مانند بسيارى از شيوه هاىبـاطـل و رسـوم غلطى كه ابتدا مشترى هاى زيادى پيدا مى كند و آن ها، پافشارى بسيارىروى سـخـن نـابـه جـا خـود دارنـد، طـرفـداران بـت پـرسـتـى نـيـز بـا تـلاش فـراوانمـشـغـول تـرويـج ايـن مرام باطل بودند و از بت هاى ودّ، سواع ، يغوق و نسر كه خداى تعالى نامشان را در قرآن نيز ذكر كرده ، به سختى دفاعمى كردند. به ويژه كه اشرف و اعيان نيز روى اغراض شخصى و استفاده هايى كه از اينراه عايدشان مى شد، آن ها را حمايت مى نمودند.
طبيعى است كه با چنين وضعى ، نوح پيغمبر كه ياورى نداشت ، براى مبارزه با آن با چهمشكلاتى مواجه شد و تا چه حدّ تحمل و بردبارى به خرج داد.
در قـرآن كـريـم هـم در بـيـشـتـر جـاهـايـى كـه داسـتـان نـوحنـقـل شـده اسـت ،(74)به آزارهايى كه آن حضرت در راه ترويج دين خداوند كشيد، در آنزمـان مـردم به حدّى به بت ها و پرستش آن ها علاقه پيدا كرده بودند كه برطبق بعضىتـواريـخ ، نـوح سـال هاى زيادى از آن ها كناره گرفت و در كوه ها و غارها به تنهايى ودور از آن مردم جاهل به عبادت و پرستش حق مشغول بود.
سـيـد بـن طـاووس از كـتـاب قـصـص مـحـمـد بـن جـريـر طـبـرىنقل كرده است كه نوح تا هنگامى كه 460 سال از عمرش گذشته بود، پيوسته در كوه هازنـدگـى مى كرد و به عبادت حق تعالى مشغول بود و زن و فرزندى نداشت . آن حضرتجـامـه پـشـمـيـن مـى پوشيد و غذاى خود را از گياهان زمين تاءمين مى كرد تا اين كه پس ازگذشت آن مدت ، جبرئيل نزد وى آمد و گفت : چرا از مردم كناره گيرى كرده اى ؟ نوح گفت :قـوم مـن خـدا را نـمـى شـنـاسـنـد، از ايـن رو مـن از ايـشـان كـنـاره گـيـرى اخـتـيـار كـرده ام .جـبـرئيـل گـفـت : بـا آن هـا جـهـاد كن ! نوح گفت : نيروى اين كار را ندارم و اگر عقيده ام رابدانند، مرا خواهند كشت . جبرئيل گفت : اگر نيروى اين كار به تو داده شود با آن ها جهادمـى كـنـى ؟ نـوح گـفـت : ايـن آرزوى مـن اسـت . در ايـن وقـت نـوح پـرسـيـد: تـو كـيـسـتى ؟جـبـرئيـل فـرشـتـگان را صدا زد و هنگامى كه فرشتگان نزد وى جمع شدند، نوح بيمناكگرديد. سپس جبرئيل خود را معرفى نموده و سلام خداى رحمان را به وى ابلاغ كرد و مقامنـبـوت را بـه او بـشـارت داد و دسـتـور داد كـه پـس از ابـلاغ نبوت خود با عمورة ، دخترضمران بن اخنوخ ، نخستين كسى كه بعدا به وى ايمان آورد، ازدواج كند.
نـوح بـه دنـبـال مـاءمـوريـت الهـى بـه ميان مردم رفت و عصايى در دست داشت كه با آن ازضمير مردم خبر مى داد. آن روز، روز عيد آن مردم بود.
سـركرده هاى قوم نوح هفتاد نفر بودند كه آن روز نزد بت هاى خويش اجتماع كرده بودند.وقـتـى نـوح بـه مـيان آن ها آمد، صداى خود را به لااله الا اللّه بلندكرد و نبوتخـويـش و دعـوت پـيـامـبـران قبل و بعد خود را به مردم ابلاغ فرمود. در اين وقت كه بت هالرزيـد و آتـش هـايـى كـه روشـن كـرده بـودند، خاموش شد و مردم را وحشتى فراگرفت .بزرگان و سركرده ها پرسيدند كه اين مرد كيست ؟
نوح فرمود: من بنده خدا هستم كه او مرا به عنوان رسالت نزد شما فرستاده تا شما را ازعذاب او بيم دهم .
وقـتـى عـمـورة سـخن نوح را شنيد، بدو ايمان آورد و چون پدرش دانست او را مورد سرزنشقـرار داد و گـفـت : بـه ايـن زودى سـخن نوح در دل تو كارگر افتاد. من ترس آن دارم كهپـادشـاه از مـوضـوع مـطـّلع گـردد و تـو را بـهقتل برساند. ولى عمورة به سخن پدر وقعى ننهاد و دست از ايمان خود برنداشت . پس ازآن نـيـز هـرچـه او را تـهـديـد كرده و به حبس كشيدند، از ايمان به خداى نوح دست نكشيد،سرانجام با حضرت نوح ازدواج كرد وسام بن نوح از وى به دنيا آمد.(75)
ايـن خـلاصـه مـطـلبـى بـود كـه ابـن طـاووس از كـتـاب مـزبـورنـقـل كـرده اسـت . ولى در ازدواج نـوح و نـام هـمـسـر آن حـضـرت اختلاف است : برخى ماننديـعـقـوبـى گـفـتـه انـد كـه خـداى سـبـحـان بـه آن حـضـرت وحـى فـرمـود كـههـيـكـل دخـتـر نـامـوس ابـن اخـنـوخ را بـه ازدواج خـويـش در آورد. سـيـد بـن طـاووساحـتـمـال داده كـه هـيـكـل لقـب و وصـف هـمـان عـمـورة باشد و البته اين زن ، غير از آن همسرنافرمان نوح است كه قرآن كريم او را خيانت كار و كافر معرفى فرموده است .
نام نوح و اوصاف ، شمايل و ويژگى هاى آن حضرت
در روايـات نـام اصلى نوح ، مختلف ذكر شده است : مانند عبدالغفار، عبدالملك و در بعضىهـن عـبـدالاعـلى ، و عـلّت اين كه او را نوح خواندند، كثرت نوحه و گريه آن حضرت بودهاست . در اوصاف آن حضرت نوشته اند كه مردى گندم گون ،
بـاريـك چهره با قامتى كشيده و چشمانى درشت و ساق هايى باريك بود. بيانش فصيح وگـفـتـارش روان و منطقش نيرومند بود كه وحى نيز به منطق نيرومند و بيان فصيح او كمكمى كرد.
نـوح نـخـسـتـين پيغمبر اولوالعزم بود كه خداوند او را با كتاب شريعتى جداگانه و بهسـوى هـمـه مـردم آن زمـان مـبـعـوث فـرمـود. كـتـاب او نـخـسـتـيـن كـتـابـى اسـت كـهمشتمل بر شرايع الهى بوده و شريعتش نيز نخستين شريعت ها بوده است .
نـوح پـيغمبر دومين پدر نسل كنونى انسان است كه نسب آن ها بدو باز مى گردد، چنان كهخداى تعالى در سوره صافّات فرموده :
وجعلنا ذريّته هم الباقين ؛
نژاد او را باقيماندگان (روى زمين ) قرار داديم .
و پيمبرانى كه پس از او آمدند همگى نسبشان به آن حضرت مى رسد.
خداوند در قرآن از شكرگزارى و سپاس گزارى نوح ياد كرده و در سوره اسراء فرمودهانّه كان عبدا شكورا. در تفسير اين آيه آمده كه هرگاه جامه اى مى پوشيد يا خوراكىمـى خـورد و يـا آبـى مـى آشـامـيـد، خدا را شكر مى كرد و الحمداللّه مى گفت و درتفسير ديگرى آمده كه در آغاز بسم اللّه و در پايان الحمداللّه مى گفت.
در احاديث از امام باقر و امام صادق (ع ) روايت شده كه نوح در هر صبح و شام اين جمله رامى گفت :
اللّهـم ، انـّى اشـهـدك ان مـا اصبح بى من نعمة فى دين او دنيا فمنك ، وحدك لاشريك لك ،لك الحمد و لك الشكر بها حتّى ترضى و بعد الرضى ؛(76)ژ
پروردگارا من تو را گواه مى گيرم كه هر نعمتى از نعمت هاى دين يا دنيا كه در صبح وشام به من مى رسد، همه از توست كه يگانه اى و شريك ندارى . ستايش مخصوص تو وسپاس تو راست تا هنگامى كه خشنود گردى و نيز پس از خشنودى .
عمر نوح (ع )
عـمـر طـولانـى نـوح در ادبـيـات عـربـى و فـارسـى ضـربالمـثـل واقـع شـده اسـت . تـواريـخ و روايـات عـمـر آن حـضـرت را مابين 1000 تا 2800سـال نـقـل كـرده انـد و البته برخى هم مانند يعقوبى عمر ايشان را همان 950 سالى كهمـدّت تـوقـف او مـيـان خـود بـود و قـرآن كـريـم نـيـز در سـوره عـنـكـوبـتنـقـل فـرمـوده ، دانسته اند. مجلسى (ره ) در بحارالانوار گويد كه سيره نويسان دربارهعـمـر نـوح اخـتـلاف كـرده و 1000، 1450، 1470 و نـيـز 2300سـال گـفـتـه انـد و البـتـه در اخـبـار مـعـتـبـر، عـمـر نـوح 2500سال ذكر شده است .(77)
مـسـعـودى در اثـبـات الوصيه گفته كه سنّ حضرت نوح در هنگام مرگ طبق روايتى 1450سال بوده و نيز در روايت ديگرى است : هنگامى كه نوح به رسالت مبعوث گرديد، 850سال داشت و 950 سال نيز ميان قوم خود بود(و مردم را به پرستش خداى يگانه دعوت مىنـمـود) و پـس از فـرود آمـدن از كـشـتـى نـيـز 500سـال ديـگر زندگى كرد كه جمعا 2300 سال عمر كرد. هم چنين در روايت ديگرى است كهنوح 2800 سال در دنيا زندگى كرد.(78)
چـنـان كـه مـرحـوم مـجـلسـى فـرمـوده ، و در روايـاتاهل بيت - كه صدوق و على بن ابراهيم و راوندى از آن بزرگواران روايت كرده اند- عمر آنحـضـرت 2500 سـال ذكـر شـده اسـت . بـه ايـن تـرتـيـب كـه 850سـال پـيـش از مـبـعـوث شـدن بـه پـيـامـبـرى و 950سـال نـيـز مـيـان قـوم خـود مـردم را بـه خـداى يـگـانـه دعـوت مـى كـرد، سـپـس دويـسـتسـال دسـت بـه كـار سـاخـتـن كـشـتـى شـد و پـانـصـدسال نيز پس از بيرون آمدن از كشتى در جهان زيست و به آباد كردن شهرها و سكنى دادنفرزندان خويش در آن ها پرداخت .
بـه هـر صورت ميان پيمبران الهى كه نامشان در قرآن مذكور است ، كسى به اندازه نوحعـمر نكرد و حتى برخى مثل ثعلبى ، همين عمر طولانى آن حضرت را معجزه وى دانسته اندو گـفـتـه انـد: مـعـجـزه نـوح در وجـود خـود او بـود، زيـرا هـزارسـال عـمـر كـرد و در ايـن مـدت طولانى ، نه نيرويش كم شد و نه دندانى از دندان هاى اوافتاد.
بـرخـى هـم كـه ايـن عـمـر طـولانـى بـه نـظـرشـان بـعـيـد آمـده اسـت درصـددتـاءويـل و مـحـمـل تـراشـى بـرآمـده انـد كـه بـهـتـر اسـت ازنـقـل كـلام و پـاسـخ آن هـا خـوددارى شـود، زيـرا اولا مـسـئلهطـول عـمـر افرادى مانند حضرت نوح ، به قدرت بى مانند حق تعالى مربوط مى شود وهـمـانـند هزاران امر خارق العاده ديگرى است كه گاهى به صورت معجزه و كرامت به دستپـيـمـبـران و اوليـاى خـدا انـجام شده و همگى تحت فرمان خداوند و به مشيّت و اراده نافذاوسـت واذ اراداللّه لشـى ء ان يـقـول له كن فيكون . ثانيا با توجه به زندگىسـاده و آسـايـش خـيال و خوراك هاى طبيعى انسان هاى اوّليه و نبودن بيمارى هايى كه بهتدريج از پدران گذشته به مردم امروز به ارث رسيده و گرفتارى هايى كه بر اثرتـوسـعـه زنـدگـى بـراى افـراد بـشر پيش آمده و مرگ هاى زودرسى كه براثر خوردنغـذاهـاى رنـگـيـن و متنّوع يا تنوع در كام جويى هاى جنسى و لذت هاى بيشتر زندگى پيشآمـده ، بـه خـوبـى راز طـول عـمـر مـردم آن زمـان را بـه دسـت مـى آوريـم و چـنان كه اطبا واهـل فـن گفته اند: به هر اندازه كه خيال بشر آسوده تر و زندگى اش بى آلايش و سادهتـر و خـوراك روزانه اش سالم تر و مراعات بهداشت در او بيشتر باشد، به همان اندازهميزان عمرش طولانى تر خواهد شد.
هـم چـنـيـن در ايـن كه عمر طبيعى بشر چه مقدار است ؟ اطباى معروف جهان هنوز نتوانسته اندنـظـرى قـاطـع ارائه كـنند و پس از آزمايش هاى بسيار و مطالعات فراوان ، به اين نتيجهرسـيـده انـد كـه سـبـب مـرگ انـسـان ايـن نـيـسـت كـه هـشـتـاد يـا نـودسـال زنـدگى مى كند، بلكه سبب آن عوارضى است كه مانع ادامه حيات مى شود. به هميندليـل بـعـضـى از دانـشمندان موفق شده اند كه يا رژيم هاى غذايى و رساندن ويتامين هاىلازم و سـايـر راه هـاى عـلمـى ، عـمـر برخى حيوانات را به 900 برابر عمر طبيعى شانبـرسـانـنـد و اين جمله يكى از اطباى معروف است كه گفته است : منشاء مرگ ، بيمارى استنـه پـيـرى ! هـم چـنـيـن كـه نـقـل كـرده انـد دكـتـر الكـسـيـسكـارل ، جـراح و زيـسـت شـنـاس مـعـروف مـوفق شد قسمتى از بدن حيوانى را كه توضيحبـيـشـتـر مـا را از مـسـيـر خـود مـنـحـرف مـى سـازد، و اگـر خـوانـنـدگـان مـحـتـرممـايـل بـه تـوضـيـح بـيشترى در اين باره باشند، مى توانند به كتاب هايى كه دربارهطول عمر حضرت بقية اللّه - عجّل اللّه فرجه الشريف - نگاشته شده مراجعه نمايند و ازگفتار دانشمندان فيزيولوژى و ديگران در اين باره مطلع گردند.(79)
دعوت نوح (ع ) و استدلال هاى او
چـنـان كـه قـبلا متذكر شديم ، مسئله بت پرستى در ميان قوم نوح به صورت گسترده اىنفوذ كرده بود و بت ها طرف دارانى جدّى داشتند، و همان گونه كه گفتيم : شايد يكى ازدلايل آن اين بود كه مرام بت پرستى ، مرام و مسلك تازه اى بود كه مردم با آن روبه روشـده بـودنـد و دام جـديـدى بـود كـه شـيـطـان سـر راه سـعـادت وكـمـال مردم گسترده بود. از سوى ديگر، رشد كافى هم ميان مردم آن زمان وجود نداشت تابـه سـود و زيـان خـود پـى بـبـرنـد وبـه زشـتـىعمل خود واقف گردند. به هرحال آن اوضاع مشكلات بسيارى را براى نوح ايجاد كرده و آنبزرگوار را در پيش برد هدف مقدس توحيد و خداپرستى دچار زحمت بسيارى نمود و بهسختى سخنان جان بخش ‍ وى در دل مردم اثر مى كرد.

next page

fehrest page

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation