بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب سیاحت شرق, سید محمدحسن قوچانى ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     39000001 -
     39000002 -
     39000003 -
     39000004 -
     39000005 -
     39000006 -
     39000007 -
     39000008 -
     39000009 -
     39000010 -
     39000011 -
     39000012 -
     39000013 -
     39000014 -
     39000015 -
     39000016 -
     39000017 -
     39000018 -
     39000019 -
     39000020 -
     39000021 -
     39000022 -
     39000023 -
     FOOTNT01 -
     IStart -
     MainFehrest -
 

 

 
 

 

next pageسياحت شرق در احوالات آقا نجفي قوچاني


مقدمه ناشر
آيـه الله سـيـد مـحـمـد حـسـن در يكى از اقراء قوچان به نام خسرويه كه در 40 كيلومترىقـوچان واقع است متولد شد. او اولين فرزند مرحوم سيد محمد نجفى بود كه مردى متدين ،خـوش نـام و طـرفدار علم محسوب مى شد. با وجودى كه او مردى كشاورز و روستايى بودامـا پـافـشـارى و عـلاقـمـندى اش به علماى اسلام باعث شد تا فرزندش را به كسب علومديـنيه ترغيب كند. دوران كودكى سيد محمد حسن معروف به آقا نجفى به سختى و بيمارىآغاز شد او با بدنى نحيف و لاغر چندين بار تا سرحد مرگ پيش رفت ، اما به لطف خداوندتوان خود را بدست آورد و از چنگال مرگ گريخت او در همين مدت توانست قرآن را نزد پدرخـتـم كـنـد. در سـن هـفـت سـالگـى بـه مـكـتـب رفـت و كـتـب فـارسـى ومـسـايـل عـلميه و قواعد تجويد و حساب و نصاب الصيبان را آموخت . هوش و ذكاوت او باعثشد در مدت كوتاهى درسهاى عربى و فارسى مكتبخانه را به اتمام برساند. سپس بهكـمك پدر شتافت و از رفتن به درس سر باز زد ولى از آنجا كه پدرش آرزوهاى بلندىبراى او در خاطر داشت به نصيحت و موعظه اش پرداخت و بالاخره با جبر و تهديد مجبوربـه ادامـه تـحـصيل شد. در سن 13 سالگى به شهر قوچان رفت و تا 16 سالگى بهخـوانـدن مـقـدمات و سيوطى و شرح نظام مشغول گشت . سپس به همراه چند تن از دوستانشپـيـاده از طـريق سبزوار و نيشابور به مشهد رفت . در راه به سختى هاى زيادى برخوردكـرد، كـه بـعـدها در زندگى خود از آن همه پيشامد به خوبى ياد مى كند و آنها را انسانساز به حساب مى آورد و از الطاف خفيه حضرت حق مى داند.
آقـا نـجـفـى پـس از مـشـرف شـدن بـه مـشـهـد بـه ادامـهتـحـصـيـل مـى پـردازد و در عرض مدت كوتاهى مطول و شمسيه و لمعه و قوانين و معالم ومـغـنـى و شـرح و مـطـالع و تـجـريـد را فـرا مـى گـيـرد. درطول اقامت در حوزه مشهد با مشكلاتى مواجه مى شود و بالاخره تصميم مى گيرد به همراهيـكـى از دوسـتـانـش بـه اصفهان برود. آنها پاى پياده از راه طبس و بيابان هاى وسيع ومـرگ آورش بـه يـزد و از آنـجـا بـا زحـمـت فـراوان به اصفهان رفتند، در راه با خطراتزيادى روبرو شدند اما در نهايت خود را به مقصد رسانيدند. پس از ساكن شدن در مدرسهو مـسجد (عربان ) مشغول تحصيل شدند. او ابتدا به محضر درس آخوند كاشى رفتو مـنـظـومـه حـاج مـلا هـادى سـبـزوارى را از ايـشـان آمـوخـت سـپـسرسـائل را نـزد شـيـخ عبدالكريم گزى و حكمت را از ميرزا جهانگير قشقايى فرا گرفت .زنـدگـى و تـحـصـيـلات آقا نجفى قوچانى در اصفهان با سختى و ناراحتى زياد روبروشـد. كـمـبـود غـذا، قوت نامناسب او را بارها به بيمارى كشانيد، به همين خاطر مجبور شدبـرخـى از كـتـابـهـاى خـود را جهت امرار معاش بفروشد و يا مجبور مى شد به كار سخت ودشـوار دسـت بـزند تا كمى از ناملايمات زندگى اش را كم كند. اين كشمكشها به مدت 4سـال طـول كـشـيـد. او دربـاره تـجـربه اى كه در اين زمان به دست آورده بود مى گويد:(طلبه بايد هميشه به ياد خدا باشد و توفيق فهم از او بخواهد، غذاهاى غليظ نخوردو زياد نخورد چنانكه گرسنه بماند صبر نمايد و بى خوراكى را نعمتى و توفيق جبرىبـدانـد كـه ايـن دهـان بدن كه بسته شد، دهان روح باز گردد و شكر خدا گويد كه چنينتـوفـيـقـى بـه او داده . اگر بى خوراكى نصيب ما مى شد او را عزيز داشتيم و بر رفقاپـوشـيـده مـى داشـتـيـم و اسـتقراض نمى كرديم مگر كارد به استخوان مى رسيد يعنى ازحـال و قـوه مـى افـتـاديـم كـه ظـن بـه ضـرر و نـاخـوشـى و مـردنحـاصل مى شد در آن صورت هم بر حسب تكليف الهى استقراض نموديم كه اگر عذرى مىآورد و نـمـى داد ما خوشحال تر بوديم كه تكليف ساقط گرديد و گرسنگى باقى است).
هـمـچنين مى فرمايد: (طلبه بايد دامن همت به كمر زند، صبر پيشه گيرد، شيطان و يارياست دنيا و يا چرب و شيرينى دنيا او را نفريبد كه هلاكت ابدى آورد).
او در سن 13 سالگى تصميم گرفت براى بار سوم به مسافرتى طولانى برود. اينبار نيز با پاى پياده از اصفهان عازم عتبات عاليات گرديد و پس از پشت سر گذاشتنمشكلات فراوان ، پس از ورود به نجف اشرف و زيارت قبر ائمه اطهار عليهم السلام بهمـحـضـر درس آخـونـد مـلا مـحـمـد كـاظـم خـراسـانـى رفـت ، در هـمـان جـلسـهاول آثار شيفتگى و محبت در او نمايان شد و با شوق زياد تصميم مى گيرد در نجف بماندو تـقـريرات درس مرحوم آخوند را دنبال كند. اين دلبستگى و ارادت نسبت به مقام رفيع وبـلنـد آخوند خراسانى تا پايان عمر در او باقى مى ماند و پيوسته از آن سخن به ميانمى آورد.
آقـا نجفى هنگامى كه از مرز 30 سالگى عبور مى كند به توصيه برخى از دوستان بادخـتـرى بـه نـام سـكـيـنـه بـيـگـم ازدواج مـى كـنـد. هـمـسـر او زنـى صـبـور و بـاكـمـال بـود كـه پـيوسته او را در سختى هاى زندگى يارى مى داد. ثمره اين ازدواج چهاردخـتـر و يـك پـسر بود كه در اثر ناملايمات و شيوع بيمارى و قحطى دو دختر و پسر اوجان سپردند و در وادى السلام عراق دفن گرديدند. با وجود تمام اين مصائب و گرفتارىهـا، آقـا نـجـفـى بـه تـحـصـيـلات خـود ادامـه داد. عـمـده دروس و بـحوث او درسهاى فقه واصـول مـرحوم آخوند به شمار مى آمد و نتيجتا باعث گرديد پس از سالها زحمت و تلاش ،مـردى عـارف و عـالم بـه جـامـعـه شـيعه تقديم شود در حاليكه به درجه والاى اجتهاد نيزرسيده بود.
هنگامى كه نهضت مشروطيت در ايران ريشه مى گيرد و آخوند در حمايت از آن به طور مكررسـخـنـرانـى كـرده و عـليـه اسـتبداد قيام مى كند؛ آقا نجفى قوچانى به يارى استادش مىشـتـابد و از زمره مشروطه خواهان مى شود. او يكى از كسانى است كه بيش از علماى ديگرنجف در به ثمر رسيدن مشروطه تلاش مى كند.
بعد از درگذشت مرحوم آخوند خراسانى زندگى بر آقا نجفى سخت تر مى شود و براىگـذران زنـدگـى مـجـبـور مـى گـردد، سـاعـتـهـاى طـولانـى بـه صـلاه اسـتـيـجـارىمشغول شود و يا به طور پنهانى كار كند.
آقا نجفى قوچانى بارها پياده به همراه برخى از دوستانش به زيارت كربلا و سامرا وساير مشاهد مشرفه عراق رفت و خاطرات شيرينى از خود به جاى گذاشت . او پس از 20سـال زنـدگى در عراق تصميم مى گيرد به ايران برگردد و با خانواده اش ديدار كند.امـا مـتـاءسفانه قبل از حركت خبر فوت پدرش به او مى رسد. اندوهگين و ناراحت بار سفرمـى بـنـدد و رهـسـپـار وطن مى گردد. آقا نجفى ، پس از ورود به ايران به پابوسى امامرضـا عـليـه السـلام مـى شـتـابـد و سـپـس بـه شـهـرسـتـان قـوچـان مـى رود. مـردم از اواسـتـقبال شايانى مى كنند و ضمنا مى خواهند محل درس و تبليغ خود را قوچان قرار دهد. اوبه ناچار مى پذيرد و تا پايان عمر نزد آنان مى ماند. حوزه درس او بسيار گرم بود وطـلاب زيـادى بـه شـوق اسـتـفـاده علمى و عرفانى از آن بزرگوار به محضر درسش مىآمدند او در مدت بيست و پنج سال شاگردان زيادى تربيت كرد. زندگى ساده و بسيط اوو اخـلاق مـتـواضـعـانـه اش چـشـمـگـيـر بود و همواره مردم را به ساده زيستى و به دور ازتـجـمـلات دعـوت مـى كـرد. او پيوسته با عقايد انحرافى و خرافات و صوفى گرى ومقدس مآبى در مبارزه بود و در رسيدن مردم به حق خود به شدت اصرار مى ورزيد.
سـرانـجام آية الله سيد محمد حسن قوچانى در روز نهم ارديبهشت 1322 شمسى در سن 68سالگى دار فانى را بدرود حيات گفت و پس از تشييع جنازه با شكوهى به خاك سپردهشد.
مؤ سسه انتشارات فيض كاشانى به جهت اثرات مهم كتاب در تنبه خوانندگان ، نسبت بهانـسان سازى و عرفان آن مرحوم و نيز آشنايى با زندگى پر مشقت طلاب و علماى اعلام ،اقـدام بـه نـشـر و پـخـش كـتـاب سـيـاحـت شرق كرده است و رجاء واثق دارد كه مورد انتفاعطالبين آن قرار خواهد گرفت .
انشاء الله
فصل اول : دوران كودكى
تاريخ يكى از اهل علم و سوانح عمر و سرگذشت او كه آنچه ديده و شنيده و فهميده و براو وارد شـده نوشته بدون خلاف و شبهه و بدون دروغ و بهتان و بى فايده نخواهد بودو ضامن تنبيه غافل و بيدارى نائم است اگر به نظر عبرت نمايند.
در يـكـى از قـراء(1) قـوچـان مـتـولد شـدم كـه در هـواى لطـيـف و مـنـاظـر بـهـيـه وجـبـال شـامـخه و آبهاى گوارا و چشمه سارها و چمنزارهاى طبيعى و رياحين خودرو و اشجارمـثـمـره در آن صـفـحـات مـمـتـاز، و در سـن سـه سـالگـى مـريـض وعـليـل شدم فقط از لاغرى ، پوستى به روى استخوانهاى نازك كشيده شده بود كه وقتىسـر پـا مى ايستادم پوست رانها چين مى خورد و چون در زير آن گوشتى نبود سواى هماناسـتـخـوان بـاريـك و از شـكـم مـدتـى خـون كـار مـى كـرد چـنـد مـرتـبـه بـهحال جان كندن رسيدم كه جد پدرى به بيابان رفته بود كه پدرم را خبر كند بيايد مرادفـن كـنـد بـاز دلش يـارا نداده بود خود مراجعت نموده و چون يكتا پسر بودم جد و جده مرابـسـيار دوست و عزيز داشتند، غالب شبها در دعا و مناجات با قاضى الحاجات و گريه وزارى بـودنـد و اطـبـاى دهات در آن دوره منحصر بود به همان پيره زنها و دواهاى آنها نيزمنحصر بود به يك دو تا از گياهها نظير اصل السوس و آنخ (2) و درمنه تركى (3)كـه آنـهـا را در مـيـان چـاى جـوشـهاى سنگى مى جوشانيدند و به خورد مريض ‍ مى دادند وصـبـحها نيز عوض چاى مى خوردند و جهت درد سر مقدارى آرد گندم با نمك زيادى خمير مىكـردند و به سر مريض مى انداختند و جهت درد چشم زرده تخم مرغ روى چشم مى انداختند وكـلافـه نـخ كـبـودى بـه چـشـم مـى بـسـتـنـد. گـاهـى قـنـد سـفـيـد يـعـنـى روسـى يك ـ دومـثـقـال از شـهـر مـى خـواسـتـنـد كـه در آن وقـت دواى درد چـشـم بـود و دواىمـسـهـل يـا خـاكشير بود و يا آب كله پاچه و اماله فقط شاف بود و جوهر شياف فقط هماندل نـمـك سـنـگـى بـود كـه مثل بلور براق است و مثل تب و نوبه را به ترسانيدن مريضرفـع مـى كـردنـد و گاهى از روى سه شعله آتش در سه چهارشنبه مى جستند و به ادعيهجـات و حـرزهـا نـيـز عقيده مند بودند و عمل مى كردند و چون دوره اين طور بود مرض من تاسه سال ، بلكه بيشتر طول كشيد.
بعد از رفع نمودم مرض ولو مزاج عليل بود، يك ـ دو زمستان نزد پدرم قرآن را ختم نمودمو در هـفـت سـالگـى بـه مـكـتـب رفـتـم . كـتـب فـارسـيـه ومسايل علميه و قواعد تجويد و حساب جمل و نصاف الصبيان و معميات عديده ، بعضى را ازپـدرم و بـعـضـى را از آخوند كاملا فرا گرفتم و بديهى است كه در دهات به مكتب رفتنبـچـه هـا فـقـط از اول زمـسـتـان تـا فـصـل بـهـار اسـت و آن سـهفـصـل ديگر را به كارهاى باغ و راغ و صحرا و بيان وا مى دارند و بچه ها هم نظر بهايـن كـه مـكـتـب را بـدتر از هر مجلسى مى داند روحا و بدنا در عذاب و حريت ندارد كارهاىخـارجى را شقايق تر و عامل تر و نيكوتر انجام مى دهد، خصوصا فى الجمله اگر در خودبـچه ذاتا مايه غيرتى و سبك روحى باشد لذا از يك ماه بعد از عيد من به كارهاى باغ وزراعـت بـه انـدازه وسـع مـشـغـول مـى شـدم . اوايـلمـعـمـول شـدن تـريـاك كـارى بـود كـه مـردم مـحـوطه جات خود را ترياك مى كاشتند حتىتـوتـسـتـانهاى زيادى داشتند كه هر سال مبالغى ابريشم بر مى داشتند لكن چون غالبازنـهـا مـتـصدى كار ابريشم بودند و مردها در هيچ كار او ملاحظه نمى كردند و زنها هم ياخـود ابـريـشـم را پـارچـه اى كـه مى خواستند مى بافتند و يا آنكه مى فروختند پنبه درعـوض مـى خـريـدنـد و مـى ريـسيدند و مى بافتند و رنگرز كرباس ها را به رنگ سبز وسـيـاه و كـبـود مـى نـمود تمام البسه زنانه و مردانه و كوچك و بزرگ و لحاف و پرده ودوشـك و مـتـكـا و طـاق پـوش و ريحه و ساير پارچه و البسه هاى جهازيه تازه عروسهاتـمـام بافته و ساخته زنها بود چه ابريشمى و چه پنبه اى و مردها محتاج به خريد ايناثاثيه از خارج خانه خود نبودند، فقط نظر به همان نزديك بينى و سادگى كه داشتندديـدنـد از ايـن توتستانها پولى عايد آنها نمى شود و ترياك را من ده ـ دوازده تومان نقدمـى خـرند به خيال آن كه ثروت و دارايى فقط به پولدارى است توتها را قطع بلكهكـليـه اشـجـار اطـراف مـحـوطـه جـات را ولو گـردوهـاى كـهـن كـه سـالى سـى ـچـهـل هـزار گـردو مـى داد، چـون سـايـه افـكـن در آن اراضـى بـود نـيـز قـطـع نـمـودنـد وحـال آن كـه ثـروت و دارايـى يـك خـانـواده و يـك مـمـلكـت نـه بـه زيـادىپول است بلكه به زيادى اجناس است .
از قـبيل مزروعات كه محتاج اليه انسان است از اشجار مثمره و غير مثمره و زراعات حبوباتو غـيـره حـبـوبات و مزروعات الهى در اين جبال و صحارى از معادن و جنگلها و مرجها(4) وآجـامـها(5) و رياحين و گياههاى مفيده اى به حال انسان و حيوانات چون خداوند عالم در هرسـرزمـيـنـى حوايج مخلوقات آن سرزمين را كاملا تكوينا و تعليما خلق فرموده به طورىكـه حـاجـتـمـنـدى بـه خـارجـه غـالبـا نـدارنـد بـلكـه از مـحـرمـات اعـاشـه ازقـبـيـل اسـراف و تـبـذيـر اگر پرهيز نمايند و به جانب قناعت كه مستحب شرايع است فىالجمله توجه نمايند حوايج دفاعيه از دشمن را كاملا نيز دارا خواهند بود. به عبارت اخرىاگر افراد يك زمين فى الجمله رگ غيرت كارگرى را داشته باشد و الكاسب حبيب الله رابـه كـار بـبـنـدد و عـقب زيادى پول نرود بلكه كسب خود را در جمع آورى همان مزروعات ومـحـصـولاتـى كـه ذكر شد منحصر كند و گرد اسراف و تبذير نگردد و قناعت نمايد سازاسـتـقـلال زنـد و كـارهـا به كام گردد بلكه پولدار هم مى شود چون جنس كه زياد گرددمحتاجين پول را به در خانه او خواهند كشيد.
و ايـن كـه گـفـتـم پـول ثـروت نـيـست زيرا كه غالب مردم بوالهوس هستند و به واسطهپـول سـلطـنـت پيدا مى كنند بر حصول آرزوهاى خود و زود در طريق آرزوهاى باطله از دستبـيـرون مـى شـود و مـثـل اول فقير و محتاج گردد و يا آنكه به خيالات باطله چون قاضىالحـاجات است او را حبس و دفن مى نمايد جهت روز مبادا و آن روز مبادا را هم تا آخر عمر نمىبـيـنـد و در تـمـام عـمـر در فـقـر و بـى ثـروتـى بـه سـر مـى بـرد و آنـهـا هـم كـهپـول را بـه مـصـارف عـاقـلانـه مـصـرف مـى كـنـنـد يـعـنـى بـه او اجـنـاس خـارجـه كـهمـحل احتياج است وارد مى كند، اين هم ولو صورت معامله است لكن يك نوع اظهار احتياج است وذلت آور اسـت . انـسـان فكر كند كه خارجه اين جنس را به چه وسيله ساخته است اگر ممكناسـت وسـايـل را خـودش فـراهـم نـمـايـد و اگـر مـمـكـن نـيـسـت و ازاصـول زنـدگـانـى نـيـسـت و تـركش ممكن است ترك كند نمى شود به بوالهوسى خود راگـداى دشـمـن كـنـد و اگـر از اصـول زنـدگـانـى اسـتمثل آهن آلات در ايران كه موقتا احتياج است پس فقط به خريد همان اكتفا كند.
عـلى الجـمـله مـردهـاى آن دوره تـوتـسـتـانـهـا و اشـجـار كـه از جـهـات عديده مايه پروت وزنـدگـانـى بـود بـه واسـطـه زود پـول شـدن تـريـاك آنـهـا را قـطـع نـمـودنـد وتـبـديـل بـه زراعت ترياك نمودند و من هم در آن وقت در جزء بزرگان و همدوش پدرم بهپـى كـردن تـريـاك و سـاير لوازم اشتغال داشتم و در وقت تيغ زدن كوكنار و جمع كردنشيره آن چون مردم بى علم بودند، از يزد و كرمان مخصوصا ترياكزن مى آمد و مجمع آنهادر منزل ما بود و در سال دوم من هم مهارت در اين امور پيدا كردم و همدوش آنها كار مى كردمبـلكه گاهى در تيغ دوم و سيم خود تنها و تنها مستقلا متصدى مى شدم . فقط زمستانها رابه مكتب مى رفتم و در وقت درو زراعت دسته كشى زراعت را از كوههاى بلند به خرمگاه كهنـزديـك قـلعـه بـود مـن مـتـصـدى بـودم و سـايـر لوازم دروگـرهـا را نـيـز ازقـبـيـل آوردن آب از چـشـمـه سـارهـاى گـوارا و آتش قليان را موجود نگاه داشتن و مواشى راتـوجـه نـمـودن كه به زراعت خرابى نكنند و آب دادن آنها را من مى كردم كه دروگرها خوداعـتـراف داشـتـنـد كـه زحـمات من با آن صغر سن بيش از آنها بود و غالبا سه ـ چهار نفربـودنـد بـا پـدرم و گـاهـى پـدرم نـمى آمد به واسطه كارهاى باغات و كارهاى نوعى ومـخـصوصا زحمات دسته كشى من تا به خرمنگاه در آن راههاى باريك و سراشيب و سنگلاخكه گاهى قريب يك فرسخ امتداد داشت بسيار فوق العاده بلكه فوق الطاقة بود.
در عـصـر روزى كـه پـدرم نـيامده بود دوبار سوفال گندم بار بستند و يك بار هم جو وچـون سـوفـال جـو كوتاه بود به ميان تور مثل كاه بار نمودند با دو سه گاو و مواشىديـگـر از سـر كـوه جـمـعـا پايين آمديم ، ربع فرسخى به خرمگاه مانده راه باغات از راهخرمگاه جدا مى شد.
دهـقـان و دروگـرهـا به لحاظ راحتى خيال بلكه ميوه اى هم بخورند گفتند به من بارها رابـه خـرمـنـگـاه بـيـنـداز و مالها را ببر منزل ما از طرف باغات مى رويم و من تنها بارها وگـاوهـا و كـره خـرهـا را از طرف خرمنگاه بردم در دويست قدمى خرمنگاه كه راه باريكى دردامـنـه كـوهـى و در پـايـين كوه دره عميقى بود رسيدم و يك گاو عقب بارها بود اين گاو راخواستم جلو بيفتد كه بار بهتر توجه و مراقبت شود آن گاو از طرف بالاى راه رفت جلوو چـون از راه زيـاد مـنفصل نشد پهلو زد به آن بار جو كه در ميان تور بود و خر با بارجو افتاد و البته آن بار با الاغ ، اگر كره حقيقى نباشد كرويت حسيه را حائز است و همينمـقـدار كـافـى اسـت در سرعت غلطيدن الاغ و بار در اين سراشيبى تند و افتادن به آن درهعميق و ريز ريز شدن الاغ و بار.
تا الاغ افتاد و بناى غلطيدن گذاشت از دهشت و وحشت عاقبت و عجله جلوگيرى با آنكه چهارمـن وزن در آن وقـت نـداشـتـم و اقـلا الاغ و بـارشچـهـل ـ پـنـجاه من بود از طرف بالا دست انداختم به چشمهاى تور در حالى كه اين كره بهپـرش رو بـه پـايـيـن مى رود. به مجرد آنكه پنجه ها به تور بند شد مرا بلند نمود وپـرانـيـد بـه طرف پايين و به قدر يك ذرع دورتر از اين كوه غلطان خوردم به زمين پرخـار و سـنـگـلاخ و بـه مـجـرد خـوردن به زمين از ترس آن كه اين كره اگر به من برسداسـتـخـوانـهـاى مـرا در هـم خـواهـد شـكـسـت و بـه راه عـدم خـواهـم رفـت فـورا مـنمـثـل دانـه اسـپـند از روى آتش جسته بدون اين كه ملتفت شوم كه كجا شكسته و كجا مجروحشـده قامت كوچك خود را ستون نموده شانه را به زير بار و دستها را به چشمه هاى توربـنـد نـموده پاها را به زمين سيخ و ميخ نموده اين كره غلطان را كه مركب از بار جو و الاغبـود در آن سـراشـيبى تند نگاه داشتم . در نزديكى غروب آفتاب آنچه به چشم اندازهاىرو به رو نگاه مى كنم كه كسى را ببينم استنصار كنم كسى پيدا نيست .
ثـقـل هـر چـيـزى عـبـارت از مـيـل بـه مـركـز اسـت و بـديـهـى اسـت كـه هـر چـهثـقـل بـيـشـتـر، مـيـل و عـشـق وصـول ثـقـل بـه مـركـز بـيـشـتـر اسـت . وثـقـل الاغ و بار كه اقل چهل من بود و راه به مركز نيز چون سراشيبى تند داشت مانعى ازجريان افتادن عشق اين عاشق بزرگ نبود، الا فقط اراده روحى و عشق نفسانى من به محفوظمـانـدن الاغ و بـار و اگـر چـه جـثه كوچك بود روح بر حسب همت و قوت اراده بزرگ بود،مـعـلوم مـى شـود شـجـاعـت و قـدرت فـقـط هـمان قوت قلب و انبساط روح است كه ابدا بدنمدخليت ندارد و بدن به آن ضعيفى و خستگى خصوصا بعد از ربع ساعتى كه در زير اينبـار سـنـگـيـن و عـشـق مـفـرط آن به طرف پايين مزاحمت نموده و در نزاع بوده كه از شدتخستگى و ضعف ساقها مى لرزيد و خونهاى جراحتهاى پا و سر و دست از لباس ‍ گذشتهبـه زمـيـن مـتـقـاطـر بـود ولو در آن حـين چون همت شجاعت و شهامت متوجه حفظ الاغ بود چنداناحـسـاس درد و الم نـمـى شـد ولى جـراحـت ران بـزرگ و عـميق بود كه جورى در گودى آنجـاگـيـر مـى شـد، مـحـافـظـت بـدن بـه عـهـده روح بـود و آن دو الاغ ديگر به معيب گاوهامـشـغول به خوردن بار آن دو الاغ است كه در منفعت تصور نموده بودند يكى سبكى بار ويكى سير شدن شكمتا بالاخره كسى از دور ديده و خوانده شد و آمد، به كمك يكديگر از آنورطه خلاص شديم و ساعت دو از شب وارد منزل شديم پدرم ولو با دروگرها قدرى عقابو عتاب نموده لكن بى فايده بود.
و نـيـز روزى دو الاغ را دسـتـه بار نمودند جهت خرمنگاه حركت نمودم و پدرم آن روز را بهدرو آمـده بـود چـون راه سـراشـيـبى بود زير دمى يك الاغ پاره شد پالان با بار آمد روىگـردن الاغ و نزديك شد كه بار بيفتد و افتادن بار هميشه موجب حزن و اندوه و گريه منمـى شـد كـه چـرا اين كار من ناقص ماند و كمال نيافت و به انجام نرسيد به فوريت سرالاغ را به طرف كوه و سربالايى برگردانيدم و چند قدمى هم رو به بالا راندم و بار وپـالان را نـيـز بـه هـزار زور و زحـمـت بـه عـقـب كـشـيـدم تـا آنـكـه كـه بـه جـاىاول در پـشـت الاغ قـرار گـرفت و مصيبت وقتى كه زير دمى الاغ بسته نمى شد و ريسمانزيـادى هـم نـبـود بـسـيـار بزرگ و فوق الطاقة شد و اگر سر الاغ به طرف پايين برگـردد بـاز مـثـل اول در شـرف افـتـادن مـى شـود آن هـملايـحـتـمـل است كمربند خود را كه قطعه كرباسى كهنه بود و جهت علامت سيادت رنگ او راسـبـز نـمـوده بودند، از روى ضرورت از كمر باز نمودم كه در زير دم الاغ ببندم و نظربـه ايـن كه بستن اين كمربند به زير دم الاغ توهين بزرگى بود به مقام سيادت و بهعـقـيـده صـاف و بـى غـش مـن نـظـيـر تـوهـيـنـات ابـىجـهـل بـه مـقـام اقـدس نـبـوى صـورت گـرفـت ولكـن نـظـر به اين كه الضرورات تبيحالمـحـذورات (6) خواهى نخواهى آن را بستم و به حدى بر من اثر كرد و صداى بلند درهواى گرم گريه مى كردم و خيلى خائف بودم كه اگر الاغ بشاشد و يا سرگين بياندازدو آن كـمـربـنـد آلوده شـود چـه خـواهـد شـد يـا عـالممـتـزلزل شـود و يـا بـلايـى بـر مـن نـازل شـود و يـا كـافـر گـردم كـهقابل توبه نباشم .
و بـالجـمـله بـا كـريـه و لنـد لنـد بـا پـدرم وارد خـرمـنـگـاه شـدماول به فوريت كمربند خود را از در كون الاغ باز كردم و او را بوسيدم و به كمر بستمبارها را انداختم به همان الاغ كه سبب اين توهين بزرگ شده بود سوار شدم و چند چوبىهـم بـه سـر آن حـيـوان زدم ولكـن عـمـده غـيـظ مـن از پـدرم بـود كـه چـرا شـخـص ‍عاقل و مختار اين قدر بى مبالات باشد كه ريسمان سستى زير دم الاغ خود قرار داده است .
القصه رسيدم به دروگاه و البته كسى كه يك ساعت به شدت گريه كرده باشد ولوخـامـوش بـاشـد تا مدتى پيداست از سرخى چشم و ترى ياخان (7) و گرفتگى حزن وچـيـن افتادن ابرو. من كه چشمم به پدرم افتاد آثار غليظ و حزن بر من مستولى شد كانهپدرم را كشته او هم كه مرا ديد فهميد كه حادثه اى رخ داده گفت پسر چرا گريه كرده اى، حزن هجوم آور شده راه گلو را گرفته نفس بيرون نيامده الا با گريه بدون اين كه بهمـخـارج حـروف بـخـورد و حـروف جـواب حـاصـل شـود بـه قـدر ده دقـيـقـهمجال جواب نيافته گريه كردم . پدرم همان طور كه به يك دست داس و به دست ديگر يكقبضه سفال گرفته متحيرانه ايستاده به من نظر مى كند و من هم جد مى كنم كه جواب او رابـدهم ، گريه بيشتر شدت مى كند و ممكن نمى شود او هم مصر شده كه پسر چه شده باايـن كـه نـسـبت به پدر بسيار مؤ دب و رد بر حرف و كار او ولو خطا بود هيچ وقت نكردهبودم بعد از مدتى مخلوط با گريه اين كلمات را جواب دادم :
گـفـتـم : نـه خـودت به آدم مى مانى و نه زراعت و اسباب زراعتت به ديگران مى ماند و نهخرت به خر آدم مى ماند و نه زير دمى خرت به زير دمى خر آدميزاد مى ماند بى خود خودرا زراعتكار اسم گذاشته ، من تعجب دارم كه چرا آسمان خراب نمى شود و چرا زلزله نمىآيد كاش در آن وقت دستم شل مى شد، چرا نگذاشتم كه بار بيفتد بلكه الاغ هم بميرد، اىخـدا چـه اتـفـاق زشـتـى افـتـاد و چـه گـنـاهـى بـزرگـى سـر زد،طـفـل مـعـصـوم هـشـت نـه سـاله مـسـلمـان نـشـده كـافـر شـدم آيـا خـدا تـوبـه ام راقبول مى كند و...و... و...
گفت : پسر چه شده ، در ميان گريه گفتم مى خواهى چه بشود از اين بالاتر هم مى شودكـه مـن از روى اضـطـرار بـار آتـش خـورده تـو را نـگـذارم بـيـفـتـد وشـال سـيـديـم را بـه در كـون الاغ تـو بـبندم كه پنج من گندم تو مى خواهم به خرمنگاهبرسانم همچو كارى تا به حال از كسى صادر شده ؟ خنده اى كرد، گفت عجب ديوانه بودهو مـشغول درو شد من هم از عقب مالها كه از دروزار دور شده بودند رفتم و با خود به فكررفـتـم كـه بـا ايـن سـخـتـى و بـزرگـى حـادثـه و سـسـت تـلقـى كـردن پدر من كه از منعـاقـل تـر و فـهميده تر بود موجب چيست ، من خطا كرده ام در اهميت دادن به اين مطلب كه مراديـوانـه خـوانـد، كـربـاس را كـه مـادرم بافته ، رنگ سبز را هم از خم رنگرزى يافته ،كرباس در عالم زياد رنگ سبز هم زياد.
كـربـاس بـا رنـگ سـبـز هـم زيـاد مـثـل قـبـا و جـبـه خـودم ومـال پـدرم مال ساير مردم و هيچ از اينها را محترم نمى دانم بلكه خودم هم هيچ باكى ندارمولو يـكـى از ايـن البسه ميان مبال هم بيفتد و نجس شود نهايت تطهير مى كنم لكن اين همهسوز و گداز و گريه دراز و يا آن كه فرق دارد ميان ماه من تا ماه گردون تفاوت از زمينتا آسمان است فقط اتفاق در اسم كافى نيست بلكه اتفاق در اثر هم كافى نيست .

خال مه رويان سياه و دانه فلفل سياه
هر دو جان سوز است اما اين كجا و آن كجا
چون كمربند سبز علامت سيادت و اهل بيت و ولادت از آن اركان ايمان و انتساب به آن دودماناست و موضوع و مستعمل در اين معنى شريف است و معنى روح لفظ است حتى حسن و قبح معنىبه لفظ نيز سرايت كند.
مـگـر نـمـى بـينى كه اسامى عورات را چون خود عورات مستور مى سازى و در مقام تاءديهبـه كـنـايـه ادامـه نـمـايى و از معانى حسنه كه دوست دارى و هميشه مى خواهى در حضور ومـلاقـات او بـاشـى لفـظ و اسم او را نيز دوست دارى و در مقام تاءديه مكرر ذكر مى كنىپـس شـال سـبـز يا عمامه سبز غير از قبا و جبه سبز است ولو از سيد باشد چون آنها اينمعنى شريف و روح طيب را ندارد نظير ضرايح مشاهده مشرفه كسى خاك و سنگ و نقره و آهنرا نمى بوسد و محترم نمى دارد پس چرا در اين مشاهده مشرفه در و ديوار طلا و نقره را مىبـوسى و محترم مى دارى ، عبا و عمامه عالم محبوب و محترم است چون علامت علم و ديانت استپس چرا در بخارا محترم نيست چون علامتيت ندارد. لوطى تنبك زن هم عمامه دارد، بلكه شنيدهشـده كـه تـمـام عـشـاق مـنسوبات معشوق خود را ولو فى نفسه كثيف و بد باشد لكن از آنجـهتى كه منسوب به معشوق است دوست دارند، به اندازه درجه نسبت مثلا اقرباى معشوق رابـيـشـتـر دوسـت دارند تا نوكر در خانه او را و آدم در خانه او را بيشتر دوست دارد از شترچران او و گوسفند او بيشتر دوست دارد از سگ او و سگ او را دوست تر دارد از اسب ديگرانبـلكـه از خود ديگران هم كه اگر امر دائر شود بين خلاصى سگ غريق او و غريق يكى ازبـنـى آدم خـلاصى سگ او را اختيار كند و اين مسئله اشكالى ندارد وجدانى است و هر كس بهانـدازه خـود دريـافـتـه بـلكـه هـيچ موجودى بدون عشق و محبت نيست بلكه عين حيات است كهسـارى در تـمـام مـوجـودات شـده و از ذره تـا ذره و از صـدر تـا سـاقـه هـمـه در طـريـقوصـال بـه مـعشوق كوشش كنند و اگر مانعى جلوگيرى شود و راه كج كنند و اگر موانعبه او محيط شود بجنگد تا مانع را بردارد و يا هستى خود را فنا كند.
نـگـاه كن به شاخ درختان و ريشه هاى آنها و نگاه كن به عشاق دنيا و خدا و ائمه و درهم ودنـيـا و البـتـه عـشـق مـمـدوح و مـحدود عشق به مبداء و دود است و چون همه موجودات مخلوق وظـل حـق و مـنـسـوب بـه اويـند از آن جهتى كه منسوب به اويند همه را بايد دوست داشت ولوشـيـطـان بـاشـد لكـن بـه اندازه انتساب كه فقط در شيطان حيثيت وجودى است كه در غايتضـعـيـف اسـت و پـر بـديهى است كه كسى اگر غفلت و يا به جهات اخرى به محبوب خودصدمه و توهين وارد كند البته در مذهب عشق خود را مذموم و ملوم داند.
و پـر واضـح است كه من پيغمبر و ائمه هدى را دوست دارم و به انتساب خودم به آن انواركـه در يـك وقـتـى دراصـلاب طـاهـره آنـهـا بـوده ام افـتـخـار دارم و ايـنشال سبز كه در كمر مى بندم از آن جهتى كه علامت سيادت و انتساب به پيغمبر است بايددوسـت داشـت و دوسـت دارم و اگـر كسى ديگر توهين به منسوبات محبوب وارد نمايد بايدعـاشق با او بجنگد و مانع گردد. حال اگر خود عاشق به يكى از منسوبات معشوق خود راطـورى شـود كـه تـوهـيـن وارد نـمـايـد بايد به اندازه محبت و درجه نسبت در سوز و گدازباشد و ملامت نمايد خود را تا به حدى كه از غصه بميرد و يا در طريق پوزش و خدمت اوخود را كشتن دهد كه الذ لذائذ عاشق همين است بالضرورة و الوجدان .
پـس پـدر بـه مـن خنديد و ديوانه خواند. سبب چيست او كه از من در اسلاميت و محبت به مبادىعـاليـه عـالى تـر اسـت بلكه من را هنوز مسلمان نمى شود گفت مگر به حكم تبعيت ، گفتملابـد مـصـلحـت وقـت را كـه بـر مـن مـجـهـول اسـت مـنـظـور داشـتـه بـازخـيـال كـردم كـه چـون لوح سـيـنـه ام صـاف و سـاده اسـت و فـطرت اولى كه فطرالناسعـليـهـا(8) رنـگ مـعـصـيت نگرفته و قساوت اخلاق ذميمه نفوذ نكرده از اين جهت اين حادثهتاءثير نمود ولكن پدرم سالهاست چرب و شيرين و لذائذ دنيا را چشيده و صغيره هايى ازاو سـر زده كـه مـوجـب شـده كـه امـثـال اين قضيه بر او تاءثير نداشته و مرا در نظر خودديوانه دانست .
و على ايحال خوب بود كه با من على الظاهر موافقت كند و به انحاء ديگرى مرا تسليت دهدچون طفل مقلد است و تابع خصوص از پدر و مادر چنانچه سخن را از آنها تعليم مى گيرد،اعمال و اخلاق و عقايد را نيز از آنها فرا مى گيرد و اگر باطلات را از آنها ياد گرفت وبـه مـنـشـاى باطل رفتار نمود در وقت تكليف سخت مى شود برگشتن او و ترك عادت سختاست .
شنيدم پيغمبر فرمود با زنهاتان وعده را خلف نماييد و دروغ هم عيب ندارد، اما وعده بچه هارا لازم الوفا بدانيد و وفا كنيد و دروغ هم نگويى و همچنين ساير قبايح ديگر ديگر را.
باز شنيدم گفته اند هر بچه به فطرت توحيد و اسلام و زايد الا آن كه پدر و مادر او رابـه ديـانـت باطله و اخلاق باطله و اعمال باطله مى رانند پس در تربيت اولاد باريك بايدشد.
در همين فكرها بودم با توجه از مواشى تا نزديك غروب كه اعلان حركت دادند، جمعا حركتنـمـوديـم بـه خـرمـنگاه و از آنها به خانه و غذاى شب ، هفته اى يك مرتبه آبگوشت يا دوممرتبه و در ميان آبگوشت از حبوبات غير از نخود و يا عدس چيز ديگر نبود و غالبا عدسبـود و گـاهى بى همه چيز بود و در بيابان گاهى نان خالى بود و غالبا دروغ بود ودر فـصـل مـيـوه گـاهـى نـان بـا زردآلو و گـاهـى بـا خـيـار و درفصل زمستان و اوايل درو نان جو بود.
و اين نوع غذاها غالبا و موجب درد دل است ولكن چون در هواى آزاد و آبهاى گوارا و حركاتكـار تـعـيـش مـى كـرديـم صـدمـه اى از آن جـهـت نـبـود و آب و هـوا بـسـيـاردخيل است در هضم غذا و صحت بدن و از اين جهت دهاتيها صحيح المزاج تر هستند از شهريهاو چادرنشينها از دهاتيها چون محوطه هاى منازل به درجه اى هوا را كثيف مى سازد.
وقـتـى از مـكتب جهت ناهار به منزل آمدم و غالبا اگر نان جو داشتند از همسايه ها جهت من يكنـان گـنـدم قـرض مى كردند در آن روز نان گندم نجستند والده نان جوى آورد و كنار آتشگذاشت كه گرم شود و در بين فصل مشبع در مدح نان جو گرم و خوشمزه بودن او شرحداد مـن فـهـمـيـدم كـه اين طول تفصيل ها جهت نان جو خوردن من است در امروز و معلوم است كهبـچـه كـه از حـبـس مـكتب يا ساعتى خلاص شده دل نازك و كانه سر قيصر آورده است من ازروى غـليـظ آن نـان را گرفتم به خاكسترهاى تا اجاق ماليدم گفتم حالا خوشمزه تر شدهرگز نان جو آن هم نمى خورم . مادرم از خنده به يك پهلو افتاد بر خاست همان نان جو رابا مقدارى روغن چنگالى ساخت گفتم حالا خوشمزه است به آن طور خالى ، كرد احمق .
و غـذاى زمـسـتـان كـه چـهـار ـ پـنـج مـاه گـوشـت پـيـدا نـمـى شـد يكى ـ دو تا گوسفند درفـصـل پـايـيـز ميان باغات يك ـ دو ماهى توجه و چاق مى نمودند و مى كشتند گوشت او راقورمه شور مى ساختند و در ميان شكنجه آن حيوان از سقف آويزان مى نمودند و استخوانهاىنـازك را تـفـت مـى دادنـد و بـسـيـار شور مى كردند در ميان كوزه نگهدارى مى كردند و كلهپـاچـه و اسـتخوانهاى قلم را فقط نمك مى زدند خام از سقف آويزان مى كردند در اين چهار ـپنج ماه گوشت منحصر به همان بود.
و در مـيان آبگوشت غير از عدس چيز ديگر نمى كردند يعنى در ميان ده پانزده دانه قورمهشـايـد پـنـج سـير عدس مى پختند و از اين قدر آبگوشت و يا اشكنه پنج ـ شش نفر آدم راسـيـر مـى ساختند و هر غذاى ديگرى كه ترتيب مى دادند يك جزء آن گندم و يا آرد گندم ويـا مـاسـت و روغـن بـود بـرنـج نـمـى خـريـدنـد و در عـرضسال مگر دو ـ سه من جهت خصوص شبهاى عيد نوروز كه واجب بود پلو بخورند آن هم بىگوشت و بى خورش .
وقـتـى كـه انـسـان فـكـر مـى كـنند مى بيند در امور معاششان در هيچ چيز احتياج به خارجهنداشتند مگر فقط در آهن آلات چه عجب عيش طيب و طاهرى است اين طور معاش .
و بعد از نوروز هم در مجامع و مركز وسيعه مشغول عيش و نشاط و بازى و ورزشهاى بدنىو روحـى از قـبـيـل كـشـتـى گـيـرى و غيره بودند حتى پيرمردها تا چهارده عيد و جوانها تابيستم و بچه ها بودند تا يك ماه بعد از عيد.
و شـبـهـاى زمـستان شب نشينى را موسوم داشتند به اين معنى كه يكديگر را اطلاع مى دادندكـه بـعـد از غـذا مـجـمـع در فـلان مـنـزل اسـت تـا سـاعـت پـنـج الى شـش از شـبمسايل دينيه را گفتگو مى كردند، به مقدارى و يك ساعتى معراج السعادة .(9)
يكى مى خواند و بعضى معنا مى كردند و همچنين كتاب مثنوى و مقدارى در امورات دنيوى خودصـحـبـت مـى كـردنـد بـودن غـل و غـشـى و كـيـنـه و عـداوتـى از يكديگر و غالب اوقات درمنزل ما تمركز مى نمودند.
چون پدر من ملا و خيرخواه بود و مخارج اين مجلس را كه غالبا مركب از بيست الى سى نفربـود فـقـط مـنـحـصـر بـه قـليـان كـشـيـدن و آتـش نـمـودن بـود كـه يـكسـال قـريـب چـهـل مـن تنباكو از زراعت آن محصول برداشتيم و در سه ماه زمستان به كشيدنتمام كردند و مردمان غالبا قوى البنيه و صحيح المزاج و كمتر مريض مى شدند.
مـحـرمى ارتكاب نمى شد مگر دو نفر بودند كه ربا مى خوردند، يكى از آنها به كربلانرفت لكن به نجف و سامره نرفت چرا كه حسين قوم و خويش خيلى دارد بر ما لازم نيست كهخـويشان او را تمام زيرت كنيم و اين پولها را خرج نماييم و به زيارت مشهد كه مرسومبـود كـه در اواخـر پـايـيـز همه ساله كه از كارهاى خود فارغ مى شدند با زن و بچه وخـوراكـى از نـان خـشـك و روغـن و قـدلمه (10) برمى داشتند و به زيارت مى رفتند اينشـخـص نـرفـت و از اين رو نزد مردم مطرود بود حتى به كسى يك قرآن داده بود براى اومـهـر ثـبـت بـگـيـرد بـيـاورد آن هـم مـهـرى آورد كـه كـنـده بـود دشـمـنآل عـلى سـگ سـيـاه سـبـزه عـلى . وقـتـى كـه مـردم ده بـهاستقبال مشهديها بيرون شده بودند در ميان كوچه مهر و را گرفته بود و به شوق تمامبه كاغذ زده بود با آن زوار بيچاره به هم پريدند و بناى زد و خورد نموده بودند.
مـردم در آن دروه خـيـلى بـا نشاط بودند و به علوم دينيه شائق بودند. مباحثه و مبالغه درمـسـايـل عـلمـيـه و تـجويد و قرائت و معنى اشعار مثنوى و غيره بين آنها متعارف بود و اگرپدرم كسى در نزدش بود و مى خواست در پنهانى او به من بفهماند (برو از دكان گوشتبـگـيـر) مـى گـفـت بـه طـريق جمل (دو سر و دويست دست و شش شكم و يك چشم و هفت دنده وچـهارصد دهن و دو لب و بيست دندان و ده زبان و دويست ريش ) و من حروفات را جمع نمودهتـركـيـب مـى نـمـودم تـا دويست ريش را او مى گفت فورا مى رفتم عقب گوشت و گاهى بهحـرف كـم صلا چنان تكلم مى كرد مثلا همان حرف را اين طور مى گفت : (بداوزررمون ماشتبـمـيـد) و من بى معطلى مى رفتم در پى مقصود و آن شخص حاضر نمى فهميد، مى خواستبفهماند كه پسر من خيلى زرنگ است چون غالبا آخوند و طلبه اى كه حاضر بود اين طورمـى كـرد و الا مـطلب سرى هم نبود و پول در آن دوره خيلى كم بود و غالبا قرآنهاى كهنهبـود مـن بـه دسـت پـدرم ده قـرآن هـيـچـوقـت نـديـده بـودم وپـول سـيـاه جـنـدك بـود كـه هـشـتـاد تـا يـك قـرآن بـود وپـول چرخى سياه و سفيد خيلى كم بود و شايد همين يك سبب بود از براى ندرت وقوع درمـعـاصـى چـون ايـن پول سريع الاجابه است در قضاء حوايج و بر آوردن آرزوهاى نفس وبوالهوس هاى محذوره .
و ديگر آن كه مردم به همان محصولات دست خود كه طرف معامله شان حضرت حق است قانعبـودنـد در زنـدگـانـى خـود و رفت و آمد با خارجه چندان نداشتند و هزار كه علماء اعلام ومـسـلمـانـان گـرام بـر سـر اجـنـاس ‍ خـارجـه بـخـوانـنـد:كـل شـيـئى طـاهـر حـتـى تـعـلم انـه قـذر و كـل شـيـئىحـلال حـتـى تـعـرف انـه حـرام (11) غـايـت امـر عـقـاب اخـروى را بـر مـى دارنـد لكـنتاءثيرات نفسانى دنيوى را از قساوت قلب و ضعف ايمان و بى مبالاتى از معاصى خواهدداشت و امراض قلبيه و بنيه اگر واقعا در اجناس آنها باشد عاقبت خواصيتش ظاهر شود.
مـثـلا اگـر مـن نـدانسته شراب را به خيال آب خوردم معاقب نيستم لكن مرا مست خواهد نمود وبـسـا مـى شـود كه همان مستى باعث اتلاف نفسى و مالى و يا ساير معاصى ديگر گردد.حال اجناس خارجه هم همين حكم شراب حلال را دارد و همچنين رفت و آمد با آنها.
ز دسـت ديـده و دل هـر دو فـريـاد
كـه هـر چـه ديـده بـيـنـددل كند ياد

next page سياحت شرق در احوالات آقا نجفي قوچاني