بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب تاریخ انبیاء, سید هاشم رسولى محلاتى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     18590001 -
     18590002 -
     18590003 -
     18590004 -
     18590005 -
     18590006 -
     18590007 -
     18590008 -
     18590009 -
     18590010 -
     18590011 -
     18590012 -
     18590013 -
     18590014 -
     18590015 -
     18590016 -
     18590017 -
     18590018 -
     18590019 -
     18590020 -
     18590021 -
     18590022 -
     18590023 -
     18590024 -
     FOOTNT01 -
     FOOTNT02 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

پـيـش از ايـن گفتيم كه سليمان زبان پرندگان را مى فهميد و هرگاه مى خواست آن ها رابه دنبال ماءموريّتى مى فرستاد و پرندگان نيز مانند جنّيان و شياطين و باد در اختياراو بودند.
بـيـن راه در جـسـت وجـوى آب مـقـدارى كـاوش كـردنـد، ولى آبـى نـيـافتند و سليمان براىبـرطـرف شـدن ايـن مـشـكـل ، متوجه پرندگان شد، اما هدهد را كه مى توانست در اين بارهكـمـكـى بـدو بـنـمايد و به جاى گاه آب راهنمايى اش كند، نديد(1062) و سوگند يادكرد كه اگر براى غيبت خود عذرى موجّه و حجتى روشن نياورد، او را به سختى تنبيه كردهيا ذبحش كند.
طـولى نكشيد كه هدهد آمد و گفت : به چيزى اطلاع يافتم كه تو از آن خبر ندارى و براىتـو از سـبـا خـبرى قطعى آورده ام . من در آن جا زنى را ديدم كه بر مردن آن سامان فرمانروايـى مـى كـرد و داراى هـمـه گونه قدرتى بود و نيز تخت بزرگى داشت .(1063)ولى او و قـومـش ‍ آفـتاب را به جاى خدا مى پرستند و شيطان اين كار را براى آن ها جلوهداده و از راه حق بازشان داشته است و راستى چرا نبايد آن ها خدايى را بپرستند كه آن چهدر آسمان ها و زمين است را آشكار مى سازد و آشكارا مى داند، خداى يكتايى كه جز او معبودىنيست و پروردگار عرش بزرگ است .
سـليـمـان پـس از شنيدن سخن هدهد فرمود: ما در اين باره تحقيق خواهيم كرد تا ببينيم توراسـت مـى گـويـى يااز دروغ گويانى ؟ آن گاه نامه اى نوشت و مهر كرده به هدهد داد وفـرمـود: ايـن نـامـه مـرابـبر و نزد ايشان بيفكن ، آن گاه از آن ها دور شو و در گوشه اىگوش فرا دار و ببين چه مى گويند.
هـدهـد نـامـه را گـرفـت و بياورد و نزد بلقيس افكند. ملكه سبا نامه را خواند و بزرگانمـمـلكـت و امـراى لشـكـر خـود را جـمع كرد و به ايشان گفت : نامه اى گرامى به سوى منافـكـنـده شـد و آن نـامـه از سـليمان است ك اين چند جمله در آن نوشته شده است : بسم اللّهالرحمن الرحيم ، بر من برترى مجوييد و مطيعانه پيش من آييد.
پس از خواندن نامه از آن ها نظر خواست تا راءى خود را درباره آن بگويند و گفت : اكنونبـگـويـيـد چـه بايد كرد كه من بدون نظر شما كارى نخواهم كرد؟ بزرگان مملكت سبا وامـراى لشـكـر بـلقـيـس ك بـه نـيرو و قدرت خود مغرور بودند و تحت تاءثير احساساتسـلحـشورانه خود قرار گرفته بودند، گفتند: ما از هر نظر نيرومند و آماده و مجهز براىجنگ و نبرد هستيم ، اما كار به دست توست و ما مطيع فرمان توييم تا چه باشد و چه حكمفرمايى .
مـلكـه سـبا به فكر عميقى فرو رفت و بدون آن كه تحت تاءثير احساسات حماسى آن هاقرار گيرد، زير و روى كار را سنجيد و صلح را بهتر از جنگ ديد و زيان هايى را كه جنگو ستيز به دنبال داشت ، پيش خود مجسم ساخت و به آن ها گفت : پادشاهان وقتى شهرىرا بـگيرند و با جنگ و نبرد آن را فتح كنند ويران و تباهش مى كنند و عزيزانش را خوار وزبون مى سازند و كارشان اين گونه است .(1064)
من مصلحت ديده ام كه هديه اى به سوى آن ها بفرستم تا ببينم فرستادگان ما چه خبر مىآورند و آيا هديه ما را مى پذيرند يا نه ؟
مولوى دراين باره مى گويد:

هدهدى نامه بياورد و نشان
از سليمان چند حرفى با بيان

خـوانـد او آن نـكـتـه هـاى بـاشـمـول
و از حـقـارت نـنـگـريـد او در رسول

چـشـم هـدهـد ديـد و جـان عـنـقـاش ديـد
حـسّ چـو كـفـّى ديـد و دل درياش ديد

مـفـسـران گفته اند: بلقيس با اين كار خواست بداند كه سليمان پادشاه است يا پيغمبر وفـرسـتـاده الهـى ، چون مى دانست عادت و شيوه پادشاهان آن است كه از هديه خوششان مىآيد و معمولاً آن را مى پذيرند، ولى پيغمبران الهى آ را نپذيرفته و باز مى گردانند.
درباره اين كه هديه بلقيس كه به دربار سليمان فرستاد چه بوده ميان تاريخ ‌نگارانو مـفـسران اختلاف اس و از مجموع گفتارشان به دست مى آيد كه هديه مزبور مقدار زيادىجـواهـر قـيـمـتـى و غـلام و كـنـيـزانـى زيبا بود كه آن ها را به همراه چند تن از خردمندان وبزرگان دربار خود به نزد سليمان فرستاد.
هـدهد پيش از رسيدن فرستادگان بلقيس خود را به سليمان رسانيد و موضوع را به آنحضرت اطلاع داد و سليمان خود را آماده ورود حمل كنندگان هداياى بلقيس ، پيش روى آن هاصف كشيدند تا عظمتش در دل آن ها جاى گيرد.
فرستادگان بلقيس وارد بيت المقدس شدند و از مشاهده آن همه زيبايى و شكوه خيره و بهتزده گـرديـدنـد و بـا ديده حقارت به خود و هدايايى كه آورده بودند نگريسته و شرمندهشدند. سپس وارد قصر سليمان شده و هداياى بسيارى را كه همراه خود آورده بودند تقديمكردند.
سـليـمـان هـدايـاى ايـشـان را نـپـذيـرفـت و بـه آن هـا فـرمـود: آيـا مـرا بـهمـال و مـنـال كمك مى دهيد؟ آن چه را خداوند به من عطا فرموده ، بهتر است از آن چه كه شماآورده ايـد و ايـن شـمـايـيـد كـه بـه هـدايـاى خـود شـادمـان ودل خـوشـيـد. مـن هـرگـز با مال به طمع نمى افتم و از دعوت به حق و پرستش خداى يكتادست نخواهم كشيد.
مولوى در اين جا چه لطيف سروده است :
هديه بلقيس چل استر بد است
بار آن ها جمله خشت زر بد است

چون به صحراى سليمانى رسيد
فرش آن را جمله زر پخته ديد

بر سر زر تا چهل منزل براند
تا كه زر را در نظر آبى نماند

تا آنجا كه مى گويد:
پس روان گشتند هديه آوران
تا به تخت آن سليمان جهان

خنده ش آمد چون سليمان آن بديد
كز شما من كى طلب كردم مزيد

من نمى گويم مرا هديه دهيد
بلكه گفتم لايق هديه شويد

كه مرا از غيب نادر هديه هاست
كه بشر آن را نيارد نيز خواست

مى پرستيد اخترى كو زر كند
رو به او آريد كو اختر كند

مى پرستيد آفتاب چرخ را
خوار كرده جام عالى نرخ را

آفتاب از امر حق طباخ ماست
ابلهى باشد كه گوييم او خداست

سـپـس فـرسـتـادگـان را مـخـاطـب سـاخـتـه و فرمود: به سوى مردم سبا بازگرديد كه منلشـكـرى به جنگ آن ها خواهم فرستاد كه تاب مقاومت در برابر آن ها را نداشته باشند واگر سر به فرمان ننهند از آن سرزمين به خوارى بيرونشان خواهيم كرد.
فـرسـتـادگـان بـلقـيس هداياى خود را به نزد ملكه سبا بازگرداندند و آن چه را ديده وشـنـيـده بـودنـد بدو بازگفتند. بلقيس دانست كه تاب مقاومت و نبرد با سليمان را ندارد،ازايـن رو تـصميم گرفت به عنوان تسليم و اطاعت ، با سران قوم و بزرگان مملكت خودبـه دربـار سـليـمـان و شـهـر اورشـليـم بـرود و بـهدنبال آن به سوى بيت المقدس حركت كند.
جـبـرئيـل مـجـرا را بـه اطـلاع سـليمان رسانيد و او براى آن كه بزرگى خود و نعمت هاىبسيارى را كه خدا بدو عنايت كرده بود به بلقيس ‍ بنمايد يا چنان كه برخى گفته اند:بـراى ايـن كـه مـعـجـزه اى بـه عنوان اثبات نبوت خويش بدو نشان دهد، يا براى اين كهعـقـل و زيـركـى او بـيـازمـايـد، خواست تا به وسيله اى پيش از آمدن بلقيس ، تخت عظيم وقـيمتى او را به اورشليم و نزد خود بياورد، ازاين رو به ياران و لشكريان خود فرمود:كدام يك از شما مى تواند پيش از ورود آن ها تخت بلقيس را نزد من حاضر سازد؟
ديـوى نـيـرومند از جنّيان گفت : من مى توانم پيش از آن كه از جاى خود برخيزى آن را بهنزد تو آورم و من بر اين كار توانا و امين هستم كه در آوردن آن نيز شرط امانت را به جاىمى آورم .
سـليمان كه به گفته برخى مى خواست تا كسى را بيابد كه زودتر از آن تخت مزبوررا نـزدش بـيـاورد بـاز هـم نـگـريـست تا اين كه آصف بن خيا وزير و برادر زاده سليمان(1065) كـه از علم كتاب نيز بهره مند بود و چنان كه در روايات آمده و جمعى از مفسراننيز گفته اند، قسمتى از اسم اعظم الهى را مى دانست به سليمان عرض كرد: من پيش از آنكـه چشم برهم زدنى آن را نزد تو حاضر مى كنم و چنان كه در حديثى از امام صادق (ع )روايـت شـده ، آصـف بـن بـرخـيـا از طريق طىّ الارض تخت را نزد سليمان حاضركرد. هنگامى كه سليمان آن تخت را نزد خود ديد، سپاس خدا را به جاى آورد و گفت : اين ازكرم پروردگار من است تا بيازمايد كه آيا سپاس او را مى دارم يا كفران مى كنم .
ضـمناً سليمان دستور داد تا براى ورود و پذيرايى بلقيس قصرى از آبگينه بسازند ووضـع تـخـت بـلقـيـس را عـوض كـنـند و تغييراتى در آن پديد آرند تا در وقت ورود او رابيازمايند و ببينند آيا تخت را مى شناسد يا نه ؟
وقتى بلقيس وارد شد، بدو گفتند: آيا تخت تو چنين است ؟ بلقيس گفت : گويى همان است. و سـخـت در حـيـرت فرو رفت ، زيرا آن تخت بزرگ را در شهر سبا به جاى گذاشته ونـگـهـبـانانى بر آن گماشته بود و همين سبب بالا رفتن شناخت وى به مقام نبوت سليمانگرديد.
سـپـس دسـتـور ورود بـه قـصر آبگينه را به وى دادند و چون به قصر درآمد، شيشه هاىبـلوريـن را آب پـنـداشـت و سـاق هـا را بـرهـنـه كـرد تـا از آن بـگـذرد. سـليـمـان گـفت :پـروردگـارا! مـن بـه خويشتن ستم كردم كه سال ها را در كفر به سر بردم و اكنون بهسليمان ايمان آورده و مطيع پروردگار جهانيان هستم .
در آخـر كار بلقيس نيز اختلاف است جمعى گفته اند كه سليمان او را به ازدواج خويش درآورد و سـلطـنـتـش رابـه او بـازگـردانـد و بـعـضـى از پـادشـاهـان حـبـشـه خـود خود را ازنـسـل سليمان و بلقيس دانسته اند. برخى هم گفته اند كه او را به عقد پادشاهى به نامتبّع درآورد.
وفات سليمان
سـليـمـان پـيـغـمـبـر بـا هـمـه حـشـمـت و سـلطـنـتـى كـه داشـت ومـال و مـنـال بـسـيـارى كـه در اخـتـيـارش بـود، خـود دركمال زهد و بى اعتنايى به دنيا زندگى مى كرد و خوراكش نان جو سبوس دار بود.
ديلمى در ارشاد القلوب گويد: سليمان با همه سلطنتى كه داشت ، جامه مويى مى پوشيدو در تاريكى شب ، دست هاى هود را به گردن مى بست و تا به صبح گريان به عبادتحق مى ايستاد و خوراكش از زنبيل بافى اداره مى شد كه به دست خود مى بافت و اين كه ازخـدا آن سـلطـنـت عـظـيـم را درخـواسـت كرد، براى آن بود كه پادشاهان كفر را مقهور خويشسـازد.(1066)بـه نـظـر مى رسد آن چه ديلمى در اين باره ذكر كرده ، مضمون حديث يااحاديثى باشد كه بدان تصريح نكرده است .
شـيـخ طـبـرسـى در مـجـمـع البـيـان نـقـل كـرده كـه سـليـمـان گـاهـى يـكسال يا دو سال و يك ماه و دو ماه و بيشتر و كمتر در مسجد بيت المقدس اعتكاف مى كرد و آبو غـذاى خـود را هـمـراه خـود مـى بـرد و بـه عـبـادت پـروردگـارمشغول بود تا در آن وقتى كه مرگش فرا رسيد. روزى گياهى را ديد كه سبز شده از وىنـامش را پرسيد و او گفت : نام من خرنوب است . سليمان دانست كه به زودى خواهد مرد، ازايـن رو بـه خدا عرض كرد: پروردگارا! مرگ مرا از جنّيان پنهان دار تا انسان ها بدانندكـه جـنـّيـان عـالم بـه غـيـب نـيـسـتـنـد و از بـنـاى سـاخـتـمـان او يـكسال مانده بود و به خاندان خود نيز سپرد كه جنّيان را از مرگ من آگاه نكنيد تا از بناىسـاخـتـمـان فـراغـت يـابـنـد، سـپـس ‍ بـه مـحـراب عـبـادتداخـل شـد و تـكـيـه زده بـر عـصـاى خـود ايـسـتـاد و از دنـيـا رفـت و يـكسـال هـم چـنـان بـر سـر پـا بـود تـا بـنـاى يـزبـور بـه پـايـان رسـيـد، آن گاه خداىمتعال موريانه را ماءمود كرد تا عصا را بخورد و سليمان بر زمين افتاد و جنيان از مرگ آنحـضـرت مـطـلع شـدنـد در روايتى است كه خداى تعالى سليمان را از فرا رسيدن زمانمرگش مطلع ساخت . پس آن حضرت غسل و حنوط كرد و كفن پوشيد. از امام صادق (ع ) روايتشده كه در اين مدت كه سليمان بر سر پا ايستاده بود، آصف بن برخيا كارها را اداره مىكرد تا وقتى كه موريانه عصارا خورد.(1067)
در حـديـثـى كـه صدوق در عين الاخبار و علل الشرائع از امام صادق (ع ) روايت كرده ، همينداسـتـان بـا اخـتـلاف و شـرح بـيـشـتـرى نـقـل شـده اسـت . در آن حـديـث ، ذكـرى از مدت يكسال نشده و امام (ع ) آن مدت را به اجمال بيان فرموده است .
تـرجـمـه حـديـث اين است كه امام هشتم از پدرش از حضرت صادق (ع ) روايت كرده است كهروزى سـليـمـان بـن داود بـه اصحاب خود فرمود: خداى تعالى چنين سلطنتى كه شايستهديگرى نبود به من عنايت كرده ، باد و انس و جن و پرندگان و وحوش را در اختيار من قرارداده و زبـان پـرنـدگـان را بـه مـن آمـوخـتـه و از هـمـه چـبـز بـه مـن داده و بـا هـمـه ايـناحـوال ، خـوشـى يـك روز تـاشـب بـراى مـن كـامـل نـشـده و مـنمـيـل دارم فردا به قصر خود درآيم و به بالاى آن بروم و بر آن چه در فرمان روايى مناست بنگرم . كسى را اجازه ندهيد بر من وارد شود تا يك روز را به آسايش بگذرانم .
اصـحـاب پـذيـرفـتند و فرداى آن روز سليمان عصاى خود را به دست گرفت وارد قصرشـده بـه بـلنـدتـريـن نـقـطـه آن رفت و هم چنان تكيه بر عصا زده و با خوش حالى بهاطراف قصر مى نگريست و از آن چه خدا بدو عطا كرده بود مسرور بود كه ناگاه جوانىزيبا صورت و خوش لباس را ديد كه از گوشه قصر پديدار شد.
سـليمان كه او را ديد گفت : چه كسى تو را وارد اين قصر كرده است و به اجازه چه كسىداخل شدى ؟
جوان پاسخ داد: پروردگار قصر مرا داخل آن كرده و به اجازه او وارد شدم .(1068)
سليمان گفت : البته پروردگار آن سزاوارتر از من بوده ، اكنون بگو كه كيستى ؟
جوان گفت : من فرشته مرگ (و ملك الموت ) هستم .
سليمان پرسيد: براى چه آمده اى ؟
جوان گفت : آمده ام تا جانت را بگيرم و قبض روحت كنم .
سليمان گفت : ماءموريت خود را انجام ده كه اين روز خوشى و سرور من بود و خدا نخواستكه من جز به وسيله ديدار او سرورى داشته باشم .
فـرشـته مرگ جان سليمان را هم چنان كه به عصا تكيه داده بود بگرفت و تا وقتى كهخدا مى خواست با اين كه مرده بود هم چنان سر پا ايستاده و بر عصا تكيه رده بود و مردماو را مـى نـگـريـسـتند و خيال مى كردند زنده است . همان وضع سبب شد كه مردم درباره آنحـضـرت سـخـنـانـى بـگويند: جمعى مى گفتند: او كه در اين مدت بسيار سر پا ايستاده واحـسـاس خـستگى نمى كند و نمى خوابد و احتياج به آب و غذا ندارد، پروردگار ماست كهشايسته پرستش است .
دسته اى مى گفتند: او ساحر است و ما را جادو كرده است ، ولى مردمان مؤ من گفتند: سليمانبنده خداو پيغمبر اوست كه خدا هر چه مى خواهد درباره اش انجام مى دهد. چون گفت وگو واخـتـلاف در آن هـا پـديـد آمـد، خـداونـد موريانه را فرستاد تا درون عصاى او را بخورد وبدين ترتيب عصاى مزبور بشكست و سليمان از بالاى قصر بر زمين افتاد.(1069)
آرى اميرمؤ منان (ع ) در اين باره فرموده است :
وَ لَوْ اَنَ اَحَداً اِلَى البَقاءِ سُلَمَاً اَو الى دَفْع المُوتِ سَبيلاً لَكانَ ذ لِكَ سُليمانُ بنُ داودعليه السلام الذُّى سُخِّرَ لَهُ مُلْكُ الجِن و الانس ‍ مَعَ النَّبُوةِ و عظيم الزُّلفَةِ، فلَما اسْتوفى طـُعمَتَه و استكْمَلَ مُدَّتَهُ رَمَقَهُ قسىُّ الفنا بِنَبالِ الموتِ، وَ اءَصْبَحتِ الدِّار مَنْهُ خاليِةً والمساكين مُعَطَّلةً و وَرثها آخرونَ؛(1070)اگـر كـسـى بـراى مـانـدن در دنـيا وسيله اى به دست مى آورد يا براى جلوگيرى از مرگراهـى داشـت آن كـس سـليـمـان بـن داود بـود كـه جـن و انس مسخر او بودند، علاوه بر منصبپيغمبرى و منزلت والايى كه داشت ، ولى هنگامى كه از روزى مقدّر خود بهره مند گرديد ومـدّتـش بـه سـر آمـد، كـمـان نـيستى با تيرهاى مرگ او را ز پاى درآوردو ديار از وجود اوخالى و خانه ها تهى ماند و ديگران آن ها را به ارث بردند.
بـيـشتر مورخان مدت عمر سليمان را 55 سال نوشته اند. البته برخى هم مانند يعقوبى52 سال ذكر كرده اند. قبر آن حضرت در كنار قبر پدرش داود در بيت المقدس است .
قوم سبا
چـون در داسـتان سليمان و بلقيس نام قوم سبا برده شده و خداى تعالى نيز داستان آن هارا در قـرآن كـريـم نـقـل فـرمـوده و سـوره اى بـديـن نـامنازل كرده است ، در اين جا اجمال سرگذشت مردم سبا را از نظر شما مى گذرانيم .
اما آن چه قرآن كريم درباره آن ها فرموده است :
لَقـَدْ ك انَ لِسـَبـَإٍ فـِي مـَسْكَنِهِمْ آيَةٌ جَنَّت انِ عَنْ يَمِينٍ وَ شِم الٍ كُلُوا مِنْ رِزْقِ رَبِّكُمْ وَاشـْكـُرُوا لَهُ بَلْدَةٌ طَيِّبَةٌ وَ رَبٌّ غَفُورٌ فَأَعْرَضُوا فَأَرْسَلْن ا عَلَيْهِمْ سَيْلَ الْعَرِمِ وَ بَدَّلْناهُمْ بِجَنَّتَيْهِمْ جَنَّتَيْنِ ذَو اتَيْ أُكُلٍ خَمْطٍ وَ أَثْلٍ وَ شَيْءٍ مِنْ سِدْرٍ قَلِيلٍ ذ لِكَ جَزَيْن اهُمْ بِما كَفَرُوا وَ هَلْ نُج ازِي إِلا الْكَفُورَ مـردم سـبـاء را در جـايگاهشان برهانى بود: دو باغستان از راست و چپ (به آن ها گفت شد)بـخـوريد از روزى پروردگارتان و سپاس ‍ گزارى و شكر وى را بجا آريد، كه شهرىپـاكـيـزه و پـروردگـارى آمـرزنـده داريـد، ولى آن ها (از اطاعت حق و سپاسگزارى او) روىگـردانـدنـد و مـا نيز سيلى سخت بر آن ها فرستاديم ، و در باغستان (پر نعمت ) آن ها رابه دو باغستان تبديل كرديم كه بار درختانش ميوه تلخ و شوره گز و اندكى سدر بود،و اين كيفر ما بدان جهت بود كه كفران نعمت كردند، و آيا ما جز كفران پيشه را كيفر كنيم ؟
و امـا وضـع جـغـرافـيـايـى سـبـا و اجـمـالداستان مردم آن :
كـشـور يـمـن در جـنـوب غـربـى شـبـه جزيره عربستان قرار دارد و از زمان هاى قديم بينكـشـورهاى بزرگ آن زمان بر سر تصرف آن ناحيه جنگ و اختلاف بوده است و يك بار همدر زمـان سـاسـانـيـان بـه دسـت ايـرانـيان افتاد. گاهى هم دولت هاى خود مختارى در آن جاتـشـكـيـل مـى شـد، از آن جـمـله بـه گـفـتـه يـكـى از دانـشـمـنـدان ، در حـدودسـال 850 قـبـل از مـيـلاد، مـلوك سـبـا در يـمـن دولتـىتـشـكـيـل دادنـد كـه بـيـش از شـشـصـد سـال حـكـومـتـشـانطـول كـشـيد و از آثار و اكتشافاتى كه اين اواخر به دست آمده و اكنون در موزه هاى اروپانمونه ها آن موجود است ، معلوم شده كه مردم سبا از عالى ترين تمدن ها بر خوردار بودهانـد و در سـاخـتـن ظـروف طـلا و نـقـره و بـناهاى باشكوه و آبادى و نزيين شهرها مهارتىكامل داشته اند.
از كارهاى مهم پادشاهان سبا كه با نبودن وسايل امروزى انجام داده اند، ساختن سدّ ماءرباست و ماءرب پايتخت سلاطين سبا بود.
اين شهر در دامنه درّه اى قرار داشت كه بالاى آن كوه هاى بزرگى وجود داشت . در آن درّه ،تنگه اى كوهستانى و در دو طرف آن تنگه ، دو كوه معرو به كوه بلق است كه فاصله آنها ششصد قدم است .
خاك يمن پهناور و حاصل خيز بود، ولى در آن جا هم مانند ساير نقاط عربستان ، آب كمياببـود و رودخانه هاى مهمى نداشت و گاه گاهى بر اثر باران هاى فصلى ، سيلى بر مىخـاسـت و در دشت پهناور به هدر مى رفت ، از اين رو مردم يمن به فكر ساختن سدّ افتادندتـا زيـادى آب بـاران رادرپـشـت آن سـدهـا ذخـيـره كـنـنـد و درفصل تابستان از آن ها استفاده نمايند.
طـبـق ايـن فكر و چنان چه برخى گفته اند: سدهاى بسيارى ساختند و مهم ترين آن ها، سدّمـاءرب در فـاصـله دو كـوه بـلق بود كه طبق اصول هندسى ، در دو طرف آن دريچه هايىبـراى اسـتـفاده از آب سد قرار دادند و در اوقات لازم مى توانستند به وسيله آن دريچه هاآب را كم و زياد كنند.
طول اين سد به گفته مورخان ، در حدود هشت صد قدم و عرض آن حدود پنجاه قدم بود .
بـعـد از سـاخـتـن ايـن سـد، دو طـرف آن بـيـابـان بـه شـهـرهـاى سـر سـبـزىتبديل شر كه به گفته بعضى مجموعاً سيزده شهر بود و آن ريگ هاى سوزان ، به باغجـنـان مـبـدّل گـشـت و دربـاره تـوصيف آن شهرها و فراوانى نعمت در آن جا سخن هاى اغراقآميزى گفته اند:
به گفته برخى ، كسى كه در آن باع ها قدم مى گذشت ، درختان ميوه آن طورى بود كه دهبـوز راه ، رنـگ آفتاب را نمى درد و اين راه بسيار رادر زير سايه درختان خرم و پر ميوهطى مى كرد.
برخى گفته اند: زن ها زنبيل ها را روى سر مى گذاشتند و چون چند قدم از زير درختان مىگذشتند، زنبيل هاشان پر از ميوه مى شد.
بـه هـر صورت بر اثر بستن آن سدها، از هواى لطيف و ميوه هاى فراوان و آب هاى روان وسـاير نعمت هاى بى حساب آن جا استفاده مى كردند و البته شايسته بود كه مردم سبا دربرابر آن همه نعمت بى كران ـ كه خداوند به ايشان بخشيده بود ـ سپاس گزارى كند وخـدايى را كه از آن بى چارگى و گرسنگى نجاتشان داده بود شكر گويند، ولى اندكاندك غفلت برآن ها چيره گشت و به سركشى و خود پرستى دچار شدند.
خـداى تـعـالى بـراى ارشـاد و هدايتشان پيمبرانى فرستاد، ولى آن مردم به جاى اين كهسـخـنـان پـيـمـبـران الهـى را بـشـنـونـد و بـه مـوعـظـه هـا و نـصـيـحـت هـاشـان گـوشدل فـرا دهـند، به تكذيب آن ها پرداخته و در خوش گذرانى و شهوت رانى غرق گشتند وشايد مانند ساير ملت هاى سركش و شهوت ران ـ كه انبيا را سدّ راه لذت و شهوت خود مىديدند ـ به آزار آن ها نيز كوشيدند و بدين ترتيب مستحق عذاب الهى گشتند.
خداى تعالى سيل عرم را بر آن سدّ بزرگ گماشت تا آن را ويران ساخت و آب ،تـمـام دشت و باغ ها و خان ها ر بگرفت و همه را ويران كرد و پس از چندى آن وادى خرم رابـه صـحـراى خشك و سوزان تبديل كرد و به جاى آن همه درختان ميوه و باغ ها سر سبز،چـنـد درخـت اراك و درخـت شـوره گـز و انـدكـى درخـت سدر به جاى ماند و آن بلبلان خوشالحان جاى خود را به فغان بومان سپردند.
از رهـروان عـشـق جـز افـسـانـه اى نـمـانـد
آشـفـتـه را زسيل بلا خانه اى نماند

بلبل زدست بُرد خزان خامشى گرفت
الّا فغان بوم به ويران هاى نماند

20: يونس
داستان يونس پيغمبر(ص ) در قرآن به اجمال ذكر شده و سوره اى نيز به نام آن حضرتآمـده اسـت ، و در آن سوره نيز تنها در يك آيه ، اشاره به تو به و ايمان قوم يونس شدهاسـت . در مـجـمـوع در شـش مـوره نـام يـونس ذكر شده كه در دو سوره ، يعنى سوره نساء وسـوره انـعام فقط نام آن حضرت همراه با نام جمعى از پيمبران ديگر آمده و در چهار سورهديـگـر بـا تـفـصـيـل بـيشترى ـ كه مربوط به قوم آن حضرت يا قسمتى از حالات خود آنبزرگوار است ـ ذكر گرديده است .
خـداونـد در مـورد قـوم يـونـس مـى فـرمايد: چرا نبود قريه اى كه مردم آن (هنگام مشاهدهعـذاب ) ايـمـان آورنـد و ايـمان آوردنشان به آن ها سود دهد، مگر قوم يونس كه چون ايمانآوردنـد، عـذاب خـوارى و ذلّت را از آن هـا بـر طـرف نـمـوده و تـا مـدتى از زندگى بهرهمندشان كرديم .(1071)
در سـوره انـبـيا آمده است : و ذالنون ـ يعنى يونس ـ را ياد كن آن گاه كه خشمناك از ميانمـردم بـرفت و گمان داشت كه بر او سخت نخواهيم گرفت ، پس در ظلمات (و تاريكى ها)نـدا كـرد كـه معبودى جز تو نيست و من در زمره ستمكاران بوده ام . پس اجابتش كرديم و ازاندوه نجاتش داديم و مؤ منان را اين چنين نجات مى دهيم .(1072)
در سـوره صـافـات نـيـز آمده است : و يونس از پيغمبران بود، هنگامى كه به صورتفرار به سوى كشتى (پر از مردم بود) رفت . پس ‍ قرعه زدند و او مغلوب قرعه شد (وقـرعـه به نام وى اصابت كرد). ماهى او را بلعيد در حالى كه وى خود راملامت مى كرد (يااز مـلامـت شدگان بود) و اگر نبود كه او از تسبيح گويان بود تا روز قيامت و آن روزىكـه مردمان بر انگيخته مى شوند، در شكم آن ماهى مى ماند. پس او را به صحرا افكنديمو در آن وقت بيمار بود و درخت كدويى بر او رويانديم و او را به سوى صد هزار نفر يابـيـشتر از مردم فرستاديم . پس ايمان آوردند و تا مدتى كه (مقدّر شده بود) از زندگىبهره مندشان ساختيم .(1073)
در سـوره قـلم هـم آمـده اسـت كـه خـداى تـعـالى پـس از آن كه پيغمبر اسلام (ص ) را مخاطبسـاخـتـه و مى فرمايد: در برابر حكم پروردگارت صبور باش (1074) بهدنـبـال آن فـرمـود: و مـانـنـد صـاحـب مـاهـى نـبـاش كـه درحـال غـم زدگـى ندا داد و اگر رحمت پروردگارش او را فرانگرفته بود، در صحرا بهحـال نـكـوهـيـدگـى افـتـاده بـود. پـس پـروردگـارش او را بـرگـزيـد و از شايستگانش ‍كرد.(1075)
در روايات و تفاسير نيز داستان بعثت يونس و ايمان و توبه قوم آن حضرت و رفتن بهكـشـتـى و سـايـر مـطـالب بـه طـور اجمال و تفصيل ذكر شده كه ما ان شاء اللّه با رعايتاختصار مجموعه اى از آن چه را نقل كرده اند در زير براى شما ذكر مى كنيم :
يـونـس پـيـغـمـبـر مـاءمـور راهـنـمـايـى مـردم شـهـر نـيـنـوا در سـرزمـيـنمـوصـل شد. در روايتى آمده كه وقتى آن حضرت به پيامبرى مبعوث گرديد، بيش از سىسـال (1076) از عـمـرش نگذشته بود. در نقل ديگرى است كه بيست و هشت ساله بود وطـبـق حـديث عياشى ،(1077) سى و سه سال ميان آن مردم به كار تبليغ ماءموريت الهىقـيـام فـرمـود، ولى در طـول ايـن مـدت ، جـز دو نـفـر بـه نـامروبـيـل و تـنـوخـا شـخـص ديـگـرى بـه او ايـمـان نـيـاورد.روبـيل از خاندان علم و نبوت بود و پيش از بعثت يونس نيز با آن حضرت ماءنوس و آشنابود، ولى تنوخا مردى عابد و زاهد بود كه از علم و حكمت بهره اى نداشت .
يـونس در آن مدت طولانى مردم را موعظه و ارشاد كرد، ولى ديد غير از آن دو نفر، ديگرانبـدو ايـمـان نـمـى آورنـد و پـيـوسـتـه او را تـكـذيـب كـرده و حـتـى در صـددقـتـل و آزار او بـر آمـده انـد. او نـيـز بـه درگـاه خـدا شـكـايـت كـرده ونـزول عـذاب الهـى را بـراى آن مـردم خـواسـتـار شـد،روبيل به خاطر دل سوزى بر ان مردم و علم و حكمتى كه داشت ، از يونس خواست تا نفريننـكـند، ولى تنوخا با يونس ‍ هم عقيده و تعجيل عذاب و نفرين بر آن قوم را خواستار بود.عـاقـبـت يـويـس بـه طـور جـدّى از خـدا خـواسـت تـا بـر آن قـوم عـذابنـازل كـنـد. خـداى مـتـعـال نـيـز بـه يـونـس خـبـر داد كه ما رد فلان روز عذاب را بر آن هانازل خواهيم كرد و تو اين جريان را به ايشان اطلاع بده و آگاهشان كن .
يـونس ماجرا را به روبيل اطلاع داد. روبيل هر چه خواست آن حضرت را منصرف كند تا وىاز خـدا بـخـوهـد عـذاب را از آن هـا باز گرداند، نتوانست و يونس پيش مردم آمده و آن چه راهـداونـد دربـاره نـازل شدن عذاب در روز موعودبدو خبر داده بود، به اطلاع مردم رسانيد.مردم نينوا هم چون دفعات پيش او را تكذيب كرده و با تندى او را از خود براندند.
يونس همراه با تنوخا از شهر بيرون آمدند و در نزديكى شهر جايى كه مشرف به ايشانبود مسكن گزيده و به انتظار ديدن عذاب الهى در آن جا توقف كردند.
از آن سو روبيل نزد مردم نينوا آمد و بر جاى بلندى ايستاد و با صداى رسا فرياد زد:
اى مـردم ! مـن روبـيـل هـسـتـم كـه بـه شـمـا مـهـربـان ودل سوز مى باشم . اكنون شما را آگا مى كنم كه يونس پيغمبر شما بود و به شما خبرداد خـداونـد بـدو وحـى كـرده و در فـلان روز عـذاب بـر شـمـانـازل مـى شـود و وعـده اى كـه خداوند به پيغمبران خود مى دهد، تخلّف پذير نيست . اينكبنگريد تا چه مى خواهيد بكنيد؟
سـخـن روبـيـل در دل مـردم اثـر كـرد و از روى پـشـيـمـانـى نـزد او آمـدنـد و گـفـتـنـد: اىروبيل تو مرد حكيم و دانشمندى هستى . اكنون بگو ما چه بايد بكنيم ؟
روبيل به آن ها گفت : هنگامى كه روز موعود فرا رسيد، پيش از آن كه آفتاب طلوع كند زنهـا و بـچـه هـاى خـود را بـرداريـد و بـه صـحـرا برويد و ميان مادران و فرزندان جدايىبـيـنـدازيـد و چـون بـاد زردى را ديـديـد كه از سمت مشرق متوجه شما شده و پيش مى آيد،آوازهـا را بـه گـريـه و تـضرع به درگاه خدا بلند كنيد و راه توبه و استغفار را پيشگـيـريـد. سـرهـا را بـه سـوى آسـمـان بـلنـد كـردهبـاحـال تـضـرع و زارى بـگـويـيـد: پروردگارا! ما به خود ستم كرديم و پيغمبر تو راتـكـذيـب نـوديـم ، اكـنون از گناهان خود توبه مى كنيم و اگر تو ما را نيامرزى از زيانكـاران خـواهـيـم بـود. اى مـهـربـان ترين ! توبه ما را بپذير و هم چون بى آن كه خستهشويد به گريه و زارى ادامه دهيد تا وقتى كه خداوند عذاب را از شما برطرف سازد.
مردم تصميم گرفتند دستور روبيل را عملى كنند و چون روز موعود فرا رسيد، طبق دستوراو زنـان و كـودكـان را بـا خـود برداشته و به صحرا رفتند و ميان آن ها جدايى افكنده ووقتى آثار غذاب الهى را ديدند، صداها را به شيون و زارى بلند كردند و از گناهان خودتـوبـه نـمـوده و آمـرزش و مـغفرت حق را خواستار شدند تا وقتى كه آثار عذاب برطرفگردند.
طبرسى از سعيد بن جبير و ديگران نقل كرده است كه يونس به آن ها خبر داد: اگر توبهنـكـنـيـد، تـا سه روز ديگر عذاب خدا بر شما فرود خواهد آمد. مردم به هم ديگر گفتند: ماتـاكـنـون دروغـى از يـونـس نـشنيده ايم ، اينك بنگريد اگر يونس امشب ميان شما به سربـرد، چـيـزى نـخواهد بود، ولى اگر از ميان شما رفت ، بدانيد كه فردا صبح عذاب برشـمـا خـواهـد آمـد. نـيـمـه شـب يونس از ميان مردم بيرون رفت و صبح ، عذاب به سراغشانآمد.(1078)
بـرخى گفته اند كه ابر تاريكى آسمان را فرا گرفت و دود غليظى از ابر بيرون آمدو سـراسـر شـهـر را تاريك كرد و هم چنان پايين آمد تا پشت بام ها را نيز تاريك و سياهكـرد.(1079) ابـن عـبـاس گـفـتـه اسـت كـه عـذاب تـا دو سـومميل بالاى سرشان رسيد.(1080)
هنگامى كه مردم عذاب را ديدند، به هلاكت خويش يقين كردند و به سراغ يونس آمدند، امّا اورا نـيـافـتند. پس همان دم سر به صحرا نهاده و زن ها و بچه ها و حيوانات را نيز با خودبـردنـد. جـامـه هاى زبر و خشن به تن كرده و با دلى پاك و نيّتى خالص ايمان آورده وتوبه كردند و ميان زنان و بچه ها و حيوانات كوچك و مادرهاشان جدايى انداخته و آن ها رااز هم دور كردند.(1081) در اين موقع صداى ضجّه و شيون از بچه ها و مادرها بلند شدو فـضـا را فـرا گـرفـت و خـودشـان نـيـز شـروع بـه تـضـرع و زارى كـردند و گفتند:پروردگارا! هر آن چه يونس پيغمبر آورده ما بدان ايمان آورديم .
در اين هنگام خداى تعالى دعايشان را اجابت كرد و عذابى را كه بر سرشان سايه افكندهبود از آن ها دور ساخت .
ابن مسعود گفته است : توبه مردم نينوا آن چنان بود كه هر كس حقى از ديگرى به گردنداشت همه را پرداخت تا آن جا كه اگر شخصى قطعه سنگى در زير پايه ديوار خانه اشمال مردم بود، آن را بيرون آورد و به صاحبش برگرداند.
بـه هـر ترتيب ، خداى تعالى بر آن ها ترحّم فرمود و عذابى را كه بالاى سرشان آمدهبـود از آن هـا دور كرد، امّا يونس كه از تكذيب مردم و راندن وى از شهر افسرده بود، بهشهر بازنگشت و خشمناك به جانب دريا پيش رفت . هنگامى كه به دريا رسيد، كشتى اى راديد كه آماده مسافرت است و جمعى در آن نشسته اند. يونس از آن ها خواست تا او را نيز باخود سوار كنند و ايشان هم پذيرفتند و يونس را سوار كردند و كشتى به راه افتاد.
همين كه كشتى به وسط دريا رسيد، امواجى برخاست و كشتى دچار توفان شد. در اين جابرخى گفته اند كه اهل كشتى اظهار كردند: براى آن كه كشتى سبك شود، بايد يك نفر رااز راه قرعه به دريا افكنيم . قول ديگر آن است كه كشتى از حركت ايستاد و پيش نرفت .كشتى بان به مسافران گفت : ميان شما بنده اى فرارى وجود دارد، زيرا عادت كشتى برايـن اسـت كـه چون بنده اى فرارى در آن باشد، پيش نمى رود. وقتى قرعه زدند، به ناميونس درآمد.
در پاره اى از روايات آمده است كه ماهى بزرگى سر راه كشتى آمد و مانع عبور كشتى شد.كشتى بان گفت : در اين جا بنده اى فرارى وجود دارد. يونس گفت : آرى آن بنده فرارى منهـسـتـم و خـود را بـه دريـا انـداخـت و مـاهـى او را بـلعـيـد. بـرخـىاحتمال داده اند كه اهل كشتى به رب النوع دريا عقيده داشتند و توفان دريا را نشانه خشماو مـى دانـسته اند، از اين رو خواستند براى تسكين خشم رب النوع دريا، قربانى به آنتقديم كنند. پس هنگامى كه بدين منظور قرعه زدند، به نام يونس در آمد.
بـه هـر صـورت گـفـتـه انـد: سه بار يا هفت بار قرعه زدند و در هر بار قرعه به ناميـونـس اصـابـت كـرد و دانـسـتند در اين كار رمزى است و يونس ‍ را به دريا انداختند. ماهىبـزرگى كه ماءمور بلعيدن يونس شده بود، پيش آمد و يونس را بلعيد و ماءموريت او همينانـدازه بـود كـه يـونـس ‍ را در شـكـم خـود نـگـاه دارد نـه آن كـه گـوشـتـش را بـخـورد يااستخوانى را از وى بشكند.
در حـديـثـى آمـده كـه خـداونـد بـه مـاهـى وحـى كرد: من يونس را روزى تو نساخته ام ، مبادااستخوانى از وى بشكنى يا گوشت او را بخورى .(1082)
يـونـس ـ بـه اخـتـلاف اقـوال و روايات ـ مدت هفت ساعت يا سه روز(1083) يا بيشتر درشـكـم مـاهى بود و ماهى او را در تاريكى هاى دريا و ظلمات فرو برده و مى گردانيد. خدامى داند كه در اين مدت چه بر يونس گذشت و در ظلمات شكم ماهى و قعر دريا و تاريكىهـاى شب كه ظلماتى علاوه بر ظلمات ديگر بود، چه هاله سنگينى از غم و اندوه آن پيغمبربـزرگـوار را احـاطه كرد و چه اندازه زندگى بر آن حضرت دشوار و سخت شد؟ در چنينوضعى آيا جز توجه به آفريننده جهان و خداى مهربان ، وسيله ديگرى مى توانست موجبآرامش جان او گردد و آيا پناه دهنده اى جز پناه بى پناهان مى توانست يونس را پناه دهد وآيا دادرسى به غير از دادرس بى چارگان به داد او مى رسيد؟
يونس ـ كه خود معلّم مكتب يكتا پرستى و راهنماى مردم به سوى خداى يكتا بود ـ روى نيازبه درگاه خالق بى نياز برده و از روى تضرع عرض كرد: اى خداى سبحان ! معبودىحز تو نيست . منزهى تو و من از ستم كاران به نفس خود هستم ..(1084)
خـداى تـعـالى نـيـز دعـاى اورا مـسـتـجاب كرد و از گرداب اندوه و غم نجاتش داد و ماهى رامـاءمـور كـرد تـا او را ـ كـه بـه حـال بـيـمـارى افـتـاره بـود ـ بـهساحل دريا افكند.
در تـفـسـيـر اسـت كـه وقـتـى مـاهـى يـونـس پـيـغـمـبـر را بـهسـاحـل افـكـنـد، چـون جـوجـه بـى بـال و پـرى بـود كـه قدرت و رمقى در بدن او نماندهبود(1085) خداى تعالى كدويى براى او روياند تا يونس از سايه و ميوه اش استفادهكـنـد بـزى كـوهـى را ماءمور كرد كه به نزد وى برود تا يونس از شير او استفاده كند وبنوشد.
چندى نگذشت كه آن كدو خشك شد و يونس براى آن گريست . خداى تعالى بدو وحى كرد:تـو بـراى خـشـك شـدن درخـتـى گريه مى كنى ، ولى براى صدخزار مردم يا بيشتر كهدرخواست هلاكت آن ها را از من كرده بودى نمى گريى ؟
يـونـس از آن جـا بـرخـاسـت و مـاءمـوريت يافت تا دوباره به نزد قوم خود باز گردد. درنـزديـكـى شهر به پسركى برخورد كه گوسفند مى چرانيد، به آن پسرك فرمود: بهشـهـر بـرو و مـردم را از بـازگـشـت مـن مـطـلع سـاز. پـسـرك رفـت و مـردم بـهاستقبال يونس آمدند و او را وارد شهر كردند و فرمان بردار حق و پيامبر الهى گشتند.
برخى گفته اند كه بار دوم ماءمور تبليغ مردم ديگرى غير از مردم خويش گرديد.
در شـهـر كـوفـه در كـنـار شـط فـرات ، قـبـرى است كه گنبد و بارگاهى دارد و بنابرمشهور، قبر يونس پيغمبر است ، واللّه اءعلم .
21: زكريا
نـام زكـريـا در چـهار سوره از قرآن كريم ذكر شده كه به ترتيب عبارتند از سوره هاىآل عمران ، انعام ، مريم و انبيا. در سوره انعام فقط به ذكر نام آن حضرت در ضمن سايرانبيا اكتفا شده ، ولى در آن سه سوره ديگر، شمه اى از احوالات او نيز ذكر شده است .
در سوره آلعـمـران ،داسـتـان كـفـالت آن حـضـرت از مريم دختر عمران و مادر عيسى و دعايى كه براىفـرزنـد دار شدن خود كرد و مژده فرشتگان به ولادت يحيى و ساير مطالب مربوط بهآن حضرت اين گونه ذكر شده است :
زكـريا سرپرستى مريم را به عهده گرفت و هرگاه به محراب نزد مريم مى رفت ،نـزد او رزق و روزى مى يافت . بدو مى گفت : اى مريم ! اين روزى تو از كجا آمده ؟ مريممى گفت : از پيش خداست كه خداوند هر كه را خواهد بى حساب روزى مى دهد در اين جا بودكـه زكريا پروردگار خويش را خواند و گفت : پروردگارا! به من از جانب خود فرزندىپاكيزه بيخش كه تو شنواى دعا (و پذيراى درخواست ) هستى . فرشتگان به او در وقتىكـه در محراب به نماز ايستاده بودند ندا دادند كه خدا تو را به يحيى بشارت مى دهد واو تصديق كننده كلمه خدا (يعنى عيسى ) است و آقا و پارسا و پيغمبرى از شايستگان است. زكريا (با تعجب ) گفت : پروردگارا! چگونه مرا پسرى باشد كه پير شده ام و همسرمنازاست . خداوند فرمود: اين چنين (خواهد شد) و خدا هر چه خواهد انجام مى دهد. زكريا گفت :پـروردگـارا! بـراى من نشانه (و علامتى ) قرار بده (كه اين انعام چه خواهد بود) خداوندفـرمـود: نـشـانه تو آن است كه سه روز جز به رمز با مردم سخن نگويى و پروردگارخود را بسيار ياد كن و شبان گاه و بامداد او را تسبيح گوى .(1086)
توضيحى براى آيات فوق
1ـ داسـتـان كفالت زكريا از مريم بنابر قرعه اى بود كه خدمت كاران بيت المقدس براىسـرپـرسـتـى مـريـم زدنـد و قـرعـه بـه نـام زكريا اصابت كرد و قرار شد وى از مريمسرپرستى كند كه شرح آن خواهد آمد.
2ـ دعـاى زكـريـا بـراى صـاحـب فـرزنـد شـدن پـس از آن بـود كـهفـضـل و رحـمـت خـدا را دربـاره مريم ديد و مقام او را در پيش گاه خداوند مشاهده كرد كه هرگـاه به محراب او داخل مى شد، نزد او رزق و روزى مى يافت . پس چون زكريا فرزندىنـداشـت ، از خـدا درخـواسـت فـرزنـدى پـاكـيزه كرد كه مقامى هم چون مقام مريم در نزد خداداشـتـه بـاشـد. خـداونـد هم مژده پسرى به او داد كه شبيه ترين مردم به عيسى (فرزندمريم ) باشد، چنان كه شرحش در احوالات يحيى خواهد آمد.
3ـ از آيات فوق استفاده مى شود كه نام گذارى يحيى به وسيله خداى تعالى انجام شد،چنان كه آيات سوره مريم نيز بدان دلالت دارد.
4ـ دربـاره ايـن كـه چـرا زكريا از خداى تعالى درخواست نشانه كرد اختلاف است . برخىگـفـتـه انـد: بـراى آن بـود كـه مى خواست يقين كند كه اين بشارت و خطاب از جانب خداىرحمان است و نه از وساوس شيطان ، ولى دسته ديگر گفته اند كه پيمبران الهى با مقامعصمتى كه دارند، هيچ گاه چنين خيالى نخواهند كرد وچنين ترديدى براى آن ها پيدا نخواهدشـد واسـاسـاً شـيـطـان به آن ها دسترسى ندارد تا چنين القايى بكند و آن ها به ترديدبـيـفـتـند، از اين رو گفته اند: درخواست نشانه فقط براى آن بود كه به وسيله آن ، وقتحمل همسرش را بداند و از روى ان نشانه بفهمد كه اين مژده چه وقت تحقق مى يابد تا بهخاندان خود، از پيش اين خبر خوشحال كننده را بدهد.(1087)
5ـ در اين كه نشانه اى كه خداوند به زكريا فرمود چگونه بود، اختلاف است ؛ يعنى درايـن كه خداوند فرمود: نشانه اش آن است كه سه روز جز از راه رمز و اشاره با مردم گفتوگـو نـكـنـى ، اخـتلاف كرده اند كه آيا به صورت اختيار بوده يا بى اختيار و آيا در آنسـه روز، زبـان زكريا به فرمان الهى از سخن بازماند كه جز از راه رمز و اشاره نمىتـوانست سخنى بگويد، يا آن كه اين جملات به منزله دستورى مذهبى بود وترين وسيلهخـداونـد بـه زكريا دستور داد كه هرگاه اين مژده تحقق يافت ، به شكرانه آن بايد سهروز روزه سـكـوت بـگـيـرى يـا چنان كه برخى گفته اند: خود زكريا از خداوند درخواستكرد تا وظيفه و عبادتى را براى او تعيين كند كه به شكرانه اين نعمت آن را انجام دهد كهخداوند هم بدو دستور روزه سكوت داد، ولى فهم وجه دوم از آيه و تطبيق آن با كلام خداىتعالى در اين سوره مشكل و بعيد به نظر مى رسد، چنان كه تطبيق آن با آيه سوره مريممشكل تر خواهد بود و ظاهر همان وجه اول است ، واللّه اءعلم .
اما آياتى كه در سوره مريم درباره زكريا آمده چنين است :
ايـن خـبـر رحمت پروردگار تو با بنده اش زكرياست ، هنگامى كه پروردگارش رادر پـنهانى ندا كرد و گفت : پروردگارا! استخوانم سست شده و سرم از پيرى سپيد شدهو در مـورد دعـاى تـو پـروردگـارا مـحـروم و بـدبـخـت نبوده ام (و هرگاه دعا كرده ام اجابتفرموده اى ) و از وارثان پس از خود بيم دارم و همسرم نازاست ، و خودم از پيرى فرتوتگـشـتـه ام ؟ خـداونـد فرمود: اين چنين است پس پروردگار تو فرمود: اينكار بر من آساناست و من خود تو را (با اين كه هيچ نبودى ) پيش از اين آفريدم (و از عدم به وجود آوردم )زكريا گفت : پروردگارا! براى من نشانه اى قرار ده . خداوند فرمود: نشانه آن است كهسـه شب تمام با مردم سخن نگويى . پس زكريا از عبادت گاه خود به نزد قوم آمد و بهآن هـا اشـاره كـرد (و بـه صـورت رمـز و اشـاره گفت ) كه بامداد و شبانگاه خدا را تسبيحگوييد.(1088)
در سوره انبيا نيز به داستان زكريا اشاره اى اجمالى كرده و در ضمن دو آيه چنين فرمودهاست : ياد كن زكريا را هنگامى كه پروردگار خويش را ندا داد و گفت : پروردگارا!مـرا تنها مگذار و البته تو از همه وارثان بهترى . پس دعايش را مستجاب كرديم و يحيىرا بـدو بـخـشـيـديـم و هـمـسـر او را شـايـسـتـه (بـراىحـمـل و زايـيـدن ) كـرديـم ، بـه راسـتـى كـه آن هـا بـه كـارهـاى خـيـر مـى شـتـافـتند و درحال بيم و اميد ما را مى خواندند و براى ما فروتن بودند.(1089)
اين آيات قرآنى درباره حضرت زكريا بود كه با مختصر توضيحى در پاره اى از جاهااز نظر شما گذشت .
امـا نـظـر تـاريـخ ‌نگاران و مفسران چنين است كه گفته اند: زكريا يكى از پيغمبران بنىاسرائيل و از فرزندان هارون بود.(1090) نام پدر آن حضرت را برخيا ضبطكـرده انـد و نـام هـمـسـرش را ايشاع دانسته و گفته اند: ايشاع خاله حضرت مريمبـود و بـرخـى هـم ايـشـاع را خـواهـر مـريـم دانـسـتـه انـد، ولىقول اوّل مشهورتر است .
هـنـگـامى كه مريم به دنيا آمد، طبق نذرى كه پدرش عمران كرده بود تا چون وى به دنيابـيـايـد او را بـه خـدمـت كـارى كـليـسـا بـگـمـارد، مـريـم را بـه مـسـجـد الاقصى آوردند وسـرپـرسـتـى او را بـه احـبـار و رؤ سـاى آن جـا واگذار كردند. البته به گفته برخىپـدرش عـمـران ، هـنـگامى كه هنوز مريم به دنيا نيامده بود از دنيا رفت . پس وقتى مريمبه دنيا آمد، مادرش حنّه او را در پارچه اى پيچيد و نزد بزرگان قوم آورد تا اورا سرپرستى كنند.
آن هـا بـراى سرپرستى او نزاع كردند. در اين ميان زكريا ـ كه سمت رياست احبار را بهعـهـده داشـت ـ پـيـش آمـد و گفت : من به سرپرستى او سزاوارترم ، زيرا خاله اش همسر مناست . ولى بزرگان به اين سخن قانع نشده و گفتند: اگر بناى شايستگى بود، مادرش‍ از همه كس شايسته تر و سزاوارتر براى پرستارى و كفالت او بود. اكنون قرعه مىزنيم و قرعه به نام هر كه اصابت كرد، سرپرستى او را به عهده وى واگذار مى كنيم .
آن هـا نوزده نفر بودند و براى قرعه به جاى گاه مخصوص ـ كه نهر آبى بود ـ رفتندو طـبـق مـعـمول تيرهاى نشانه دار خود را در آب انداختند و با قرار گرفتن تير زكريا درروى آب ، قـرعـه بـه نـام او اصـابـت كـرد و كـفـالت مـريـم بـه عـهـده اومـحـوّل گـرديـد. زكريا مريم را به خانه و پيش خاله اش آورد و او دوران شيرخوارگى وكـودكـى را در خـانه زكريا و با پرستارى خاله اش ايشاع پشت سرگذارد. چون به سنّرشـد رسـيـد، زكـريـا اتاقى براى عبادت او در مسجد بساخت و درى براى آن قرار داد كهبـه وسـيـله نـردبـان بدان بالا مى رفتند و كسى جز زكريا پيش مريم نمى رفت و آب وغذاى او را خودش پيش او مى برد.
هرگاه زكريا به اتاق مريم وارد مى شد، ميوه هاى گوناگون و تازه در نزد او مى يافت. در زمستان ميوه تابستانى و در تابستان ميوه زمستانى و چون از وى مى پرسيد كه اين هااز كجاست ؟ حضرت مريم مى گفت : كه از جانب خداست كه هر را خواهد بى حساب روزى مىدهد.
زكريا كه تا آن وقت فرزند دار نشده بود و به سبب نازا بودن همسرش ايشاع نيز اميدىبـه فرزنددار شدن خود نداشت و شايد از اين ماجرا رنج مى برد، با ديدن آن منظره بارديگر به فكر فرزند افتاد و به ويژه كه مى ديد با نداشتن فرزند كسى را ندارد كهپـس از وى وارث حـكـمـت و پـاسدار دين و آيين او گردد و پيوسته در اين آرزو بود، اما باگذشت سنين بسيار از عمر زكريا و همسرش ايشاع و پشت سرگذاشتن دوران جوانى و بهخـصـوص عـقـيـم بـودن هـمـسـرش ، ديـگـر امـيـد زكـريـا كـم كـم بـه نـومـيـدىتـبـديـل مـى شـد. امـا وقـتى مشاهده كرد خداى تعالى بدون هيچ وسياه و با نبودن اسباب وعـلل عـادى مـيـوه هاى گوناگون و غذا براى مريم مى فرستد، بارقه اميدى در دلش پيداشد و به فكر آرزوى ديرين خود افتاد و با خود گفت : آن خداى قادرى كه مى تواند ميوهزمـسـتـانـى را در فـصـل تـابـسـتـان و مـيـوه تـابـسـتـانـى را درفصل زمستان براى مريم بفرستد، مسلماً قادر است كه در سن پيرى و با عقيم بودن همسرمايشاع نيز به من فرزندى عنايت كند.
در ايـن جـا بـود كـه روى نـيـاز بـه درگـاه پـروردگـار بى نياز كرده و از وى درخواستفـرزنـدى پـاك و شـايـسـتـه نـمـود(1091) و طـولى نـكـشـيد كه دعاى او مستجاب شد وفرشتگان ، مژده ولادت يحيى را از همسرش ايشاع بدو دادند.
زكـريا با شنيدن اين مژده بى اندازه خوشحال شد، ولى چون خودش طبق نقلى 120 سالهو همسرش نيز 98 ساله و نازا بود، براى اطمينان خاطر بيشتر در اين باره براى اين كهبداند آيا چنين فرزندى از ايشاع به دنيا خواهد آمد يا از زن ديگرى ، پرسيد كه چگونهمـمـكـن اسـت با اين وضع من فرزند دار شوم ؟ اما وقتى كه فرشتگان قدرت حق تعالى رابـه او تـذكـر دادنـد، مـطـمـئن شـد و از خدا خواست تا براى وى پيش از عملى شدن آن مژدهعلامتى قرار دهد كه به همسرش و ديگران بگويد.
چـنـان كه در ترجمه و تفسير آيات گذشت ، خداوند نشانه اين كار را آن قرار داد كه سهروز زبانش در بند شود و جز به رمز و اشاره نتواند سخن بگويد.
وعـده حـق تـعـالى تحقق يافت و يحيى به دنيا آمد. د رحديثى است كه فاصله بين بشارتخـداونـد و ولادت يـحـيـى ، پـنـج سـال طـول كـشـيـد، و پـس از گـذشـت پـنـجسال از مژده اى كه خداوند به زكريا داده بود، يحيى به دنيا آمد و از همان كودكى ، موردلطـف خـداى مـهـربـان قـرار گـرفت و مقام پيامبرى به او داده شد و از زاهدان گرديد و ردعـبـادت حـق تـعـالى بـسـيـار كـوشـا و جـدّى بـود، بـه شـرحـى كـه دراحوال آن حضرت پس از اين خواهد آمد.
شهادت زكريا
حـضـرت زكـريا بيشتر اوقات خود را به عبادت حق تعالى و موعظه و اندرز بندگان خدامـى گـذرانـيـد تـا وقـتـى كـه بـه دسـتـور پـادشـاه جبّار آن زمان فرزندش يحيى را بهقتل رساندند. زكريا از ترس وى از شهر خارج و در يكى از باغ هاى اطراف بيت المقدسپنهان شد. ماءموران شاه در تعقيب او وارد باغ شدند. درختى در آن جا بود و زكريا ميان آندرخـت رفـتـه و پـنـهـان گـرديـد. ماءموران به راهنمايى شيطان ـ كه به صورت انسانىدرآمـده بـود ـ بـه كـنار آن درخت آمدند و با ارّه آن درخت را دو نيم كردند و زكرياى پيغمبرنيز در وسط درخت به دو نيم شد.
در پاره اى از نقل هاست كه علت خروج زكريا از شهر بيت المقدس آن بود كه يهوديان آنبـزرگوار را متّهم به زناى با مريم كردند، زيرا كس ديگرى جز او نزد مريم رفت و آمدنـمـى كـرد و مـريـم نـيـز بـدون داشـتـن شـوهـر حـامله شده بود. يهود گفتند: اين كورك اززكـرياست و شيطان نيز به اين شايعه كمك كرد و يهود را بر ضدّ زكريا تحريك نمودو آن حـضـرت نـاچـار شـد از شـهر خارج شود و به آن باغ پناه ببرد، ولى يهوديان بهتعقيب آن حضرت آمدند و چنان كه ذكر شد، در آن باغ ميان آن درخت او را شهيد كردند و طبقنقلى آن درخت نزد يهود مقدس بود و حاضر به قطع آن نبودند، اما شيطان سرانجام آن راقطع كردند.(1092)
سـپـس خـداونـد تـعالى براى اتنقام خون يحيى و زكريا خبيث ترين مردم را بر آن ها مسلطكرد و جمع بى شمارى از آن ها را به انتقام ريختن خون پاك آن دو پيغمبر بزرگوار بهديار نابودى فرستاد و بيت المقدس را ويران كرد، به شرحى كه ان شاءاللّه پس از اينخواهد آمد. جنازه آن بزرگوار در بيت المقدس رفن شد و قبر آن حضرت در آن جاست .
22: يحيى
داسـتـان ولادت يـحـيى و شمه اى از حالات آن بزرگوار در داستان پدرش حضرت زكرياگفته شد و نام آن بزرگوار نيز در قرآن بيشتر در ضمن داستان پدرش زكريا آمده است؛ مـانـنـد: سـوره عـمـران ، انـعـام ، مـريـم و انبياء و تنها در سوره مريم به طور جداگانهفـضـيلت هايى از يحيى ذكر شده و برخى از موهبت ها و و الطاف الهى به آن حضرت نامبـرده شـده اسـت . در سـوره آل عـمـران نيز ضمن بشارت زكريا گذشت ـ يكى از موضوعتـصـديـق و ايـمـان آن حـضـرت اسـت بـه حضرت عيسى ، ديگرى موضوع سيادت و آقايىيحيى ، ديگرى پارسايى آن حضرت از ازدواج و كناره گيرى از همبستر شدن با زنان ، وچهارمى مقام نبوت اوست .
مُصَدِّقاً بِكَلِمَةٍ مِنَ اللّ هِ وَ سَيِّداً وَ حَصُوراً وَ نَبِيًّا مِنَ الصّ الِحِينَ (1093).
و اما آيه اى كه در سوره مريم است :
ي ا يَحْيى خُذِ الْكِت ابَ بِقُوَّةٍ وَ آتَيْن اهُ الْحُكْمَ صَبِيًّا وَ حَن اناً مِنْ لَدُنّ ا وَ زَك اةً وَ كانَ تَقِيًّا وَ بَرًّا بِو الِدَيْهِ وَ لَمْ يَكُنْ جَبّ اراً عَصِيًّا وَ سَلا مٌ عَلَيْهِ يَوْمَ وُلِدَ وَ يَوْمَ يَمُوتُ وَيَوْمَ يُبْعَثُ حَيًّا (1094)؛
اى يحيى ! اين كتاب (يعنى تورات ) را محكم بگير و حكمت و فرزانگى را در طفوليت بدوداديـم و مـهـر و عطوفتى از جانب خود و پاكيزگى بدو داديم و او پرهيزكار و به پدر ومـادرش نـيـكـوكـار بـود و سـركـش و نافرمان نبود. سلام (يعنى سلامتى و امنيت ) ما بر اوروزى كه تولد يافت و روزى كه بميرد و روزى كه زنده برانگيخته شود.
ابـن عـبـاس در تـفـسـيـر جـمـله وَ آتـَيـْن اهُ الْحُكْمَ صَبِيًّا گفته است : يحيى در سهسـالگـى بـه دريـافـت مـنـصـب نـبـوت نـايـل شـد و در روايـاتاهـل بـيـت درباره فرزانگى يحيى آمده ، كه هم سالان يحيى بدو گفتند: بيا تا به بازىبرويم . يحيى به آن ها گفت : ما براى بازى آفريده نشده ايم ، بلكه براى كوشش دركار بزرگى خلق شده ايم .(1095)
در تـفـسير جمله وَ حَن اناً مِنْ لَدُنّ ا ابوحمزه ثمالى از امام باقر (ع ) روايت كرده كهفـرمـد: مـنـظـور از رحت و لطف خد ابه يحيى است . ابوحمزه گويد: من عرض كردم كه لطفمـهـر خدا به يحيى تا چه اندازه بود؟ حضرت فرمود: به اين اندازه اى كه هرگاه يحيىمى گفت : يا ربّ! خداى تعالى در پاسخ مى فرمود: لَبيّك يا يَحيى !(1096)

next page

fehrest page

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation