بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب تاریخ انبیاء, سید هاشم رسولى محلاتى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     18590001 -
     18590002 -
     18590003 -
     18590004 -
     18590005 -
     18590006 -
     18590007 -
     18590008 -
     18590009 -
     18590010 -
     18590011 -
     18590012 -
     18590013 -
     18590014 -
     18590015 -
     18590016 -
     18590017 -
     18590018 -
     18590019 -
     18590020 -
     18590021 -
     18590022 -
     18590023 -
     18590024 -
     FOOTNT01 -
     FOOTNT02 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

از كلبى ، ضحاك و مقاتلنـقـل كـرده انـد كـه يـكـى از مـلوك بـنـى اسرائيل به قوم خود فرمان داد تا به جنگ دشمنبـرونـد، ولى آن هـا از تـرس ‍ مـرگ خـود را بـه بـيـمـارى زدند و از رفتن به جنگ دشمنتـعـلل ورزيـدنـد و گفتند: در سرزمينى كه ما را به رفتن آن جا ماءمور كرده اى ، بيمارىوبا آمده و تا بيمارى مزبور نرود ما به آن جا نخواهيم رفت . خداى تعالى مرگ را بر آنمردم مسلط كرد و پادشاه مزبور نيز بر آن ها نفرين كرد و گفت : اى پروردگار يعقوب وموسى ! تو خود نافرمانى بندگانت را مى بينى ، پس نشانه و آيتى در خودشان نشان دهكـه بـدانند از فرمان تو گريزى ندارند. خداى تعالى همه آن ها را نابود كرد و پس ازگـذشـتـن هـشـت روز بدن هاشان متورم گرديد و متعفن شد. مردم براى دفن اجسادشان آمدند،ولى نتوانستند آن ها را دفن كنند، از اين رو، ديوارى اطراف بدن هايشان كشيدند و هم چنانسـال هـا بودند تا اين كه گوشت بدنشان از بين رفت و استخوان هايشان پديدار گشت .در اين وقت حزقيل بر ايشان گذشت و از وضع آن ها در شگفت شد و درباره شان به فكرفـرو رفـت . خـداى تـعـالى بدو وحى كرد: اى حزقيل ! آيا مى خواهى آيتى از آيات خود رابـه تـو نـشـان دهـم و بـه تـو بـنـمـايـانـم كـه بـردگـان را چـگـونـه زنـده مـى كـنـم ؟حزقيل عرض كرد: آرى . پس خداى تعالى آن ها را زنده كرد.
در روايـات ديـگـر آمـده اسـت كـه آن قـوم پـس از آن كـه زنـده شـدنـد،سال ها زندگى كردند و پس از آن به مرگ طبيعى از دنيا رفتند.(992)
الياس ـ اليا
در قـرآن كـريـم ، دو جـا نـام اليـاس ذكـر شـده است : يكى در سوره اعام و ديگر در سورهصافات .
در سوره انعام خداى تعالى فرموده است : و زكريا و يحيى و عيسى و الياس ، همگى ازشايستگان بودند.(993)
در سوره صافات مى فرمايد:و الياس از پيغمبران بود، هنگامى كه به قوم خود گفت: چـرا نـمـى تـرسـيـد؟ آيا بعل (994) را (به پرستش و خدايى ) مى خوانيد و بهترينآفـريـدگـار را وامى گذاريد، آن خدايى كه پروردگار شما و پروردگار پدران پيشينشـمـاسـت . پـس او را تـكذيب كردند و (بايد بدانند كه ) احضار مى شوند (و كيفر تكذيبخود را خواهند ديد) مگر بندگان با اخلاص خدا و نامش را ميان آيندگان به جاى گذاشتيم. سـلام بـر اليـاس (يـااليـاسـيـان ) كـه مـا نـيـكـوكـاران را چـنين پاداش مى دهيم ، و او ازبندگان مؤ من ما بود.(995)
امـا دربـاره اليـا در قرآن كريم ذكرى نشده و بعيد نيست اليا همان الياس پيغمبر باشد،چنان كه بسيارى احتمال داده اند.
درباره الياس نيز اختلاف است . ابن مسعود گفته است كه الياس همان ادريس پيغمبر است .وهـب گفته كه ذوالكفل است و ابن عباس ‍ گفته است كه الياس ، نام خضر پيغمبر است و درجـاى ديـگـر از او نـقـل شـده كـه اليـاس يـكـى از پـيـغـمـبـران بـنـىاسرائيل و از فرزندان هارون بن عمران ، عموزاده يَسَع است و نسب او چنين است : الياس بنياسين بن فنحاص بن عيزار بن هارون بن عمران .
در احوالات آن حضرت گفته اند: وى پس از حزقيل مبعوث گرديد؛ يعنى در هنگامى كه پيشآمـدهـاى نـاگـوارى در بـنـى اسـرائيـل رخ مـى داد. طـبـرسـىنـقـل كـرده كـه گـفـتـه انـد چـون يـوشـع بـن نـون شـام را فـتـح كـرد، بـنـىاسرائيل را در آن جا سكونت داد و زمين هاى آن جا را ميان ايشان تقسيم كرد و سبط الياس رابه نبوت ميان آن ها مبعوث فرمود و پادشاه شهر دعوتش را پذيرفت ، ولى همسرش او راوادار كـرد تـا از پـيـروى اليـاس سـر پـيـچـى كـنـد و به مخالفت با او قيام نمايد. پسپـادشـاه از پـيـروى اليـاس دسـت كـشـيـد و در صـددقـتـل آن حـضـرت بـرآمد. الياس به كوه ها و بيابان ها گريخت و به قولى يسع را بهجاى خود براى بنى اسرائيل منصوب كرد و خداى تعالى او را از ميان آن ها برد.(996)
نـظـيـر آن چـه در بـالا گـفـتـه شـد، از قـامـوس الاعـلام تـركـىنـقـل شـده كـه در آن جـا گـفـتـه اسـت : اليـاس يـكـى از انـبـيـاى بـنـىاسـرائيـل و از اهالى بعلبك بود و 9 قرن قبل از ميلاد در زمان آخار (يا احاب ) مى زيست وبـنـى اسـرائيل را به راه راست و ترك بت پرستى دعوت مى كرد، ولى قوم او دعوتش رانـمـى پـذيـرفـتند و آزارش مى دادند و هر چه معجزه مى آوردند، انگار مى كردند، ازاين روبـيـشـتـر زمـان هـا را در صحرا و غارها به سر مى برد. عاقبت يسع را در نبوت وارث خودقرار داد و در تاريخ 880 پيش از ميلاد به آسمان ها عروج كرد.
در پـاره اى از روايـات و تـواريـخ نـقـل اسـت كه الياس هم چون خضر پيغمبر از آب حياتنـوشـيـد و هـمـيـشـه زنـده اسـت و او مـوكـل بـر دريـاهـاسـت ، چـنـان كـه خـضـرمـوكـل بـر خـشـكـى اسـت يـا بـالعـكـس . در حـديـثـى كـه ازرسـول خـدا رويـت شده كه فرمود: خضر و الياس هر ساله در هنگام حج يك ديگر را ديدارمـى كـنـنـد.(997) و در روايـت ديـگـرى نـقـل اسـت كـه اليـاس خـدمـترسـول خـدا رسـيـد و بـا آن حـضـرت مـلاقـات كـرد، ولى براى هيچ يك از اين سخنان سندمعتبرى به دست نيامد، و العلم عند اللّه .
كـليـنـى در اصول كافى (998) و صفار در بصائر الدرجات دعاهايى نيز از الياس واليـا نـقـل كـرده انـد كـه ائمـه (ع ) آن دعـاهـا را مى خوانده اند. ثعلبى در عرائس الفنونداستانى از مردى از اهل عسقلان نقل كرده كه الياس را در بيابان اردن ديده و سؤ الاتى ازاو كرده و پاسخ ‌هايى شنيد كه در مجموع بعيد به نظر مى رسد.
از قـصـص الانـبـيـاء راونـدى (999) نـيز در كتاب بحارالانوار داستانى درباره الياسنـقـل شـده كـه چـون سـنـدش بـه وهـب بـن مـنـبـه مـى رسـد، خـالى از اعـتـبـارسـت ؛ لذا ازنقل آن خوددارى شد.
يَسَع
نـام يـَسـَع دوبـار در قرآن شده است . يكى در سوره انعام آيه 86 و ديگرى در سوره صآيـه 48 و چـنـان چه در مورد احوال الياس گفته شد، عموم مورخان و مفسران او را جانشين وشـاگـرد الياس مى دانند و در تورات به نام يشع ضبط شده كه چون عبرى است در لغتعربى شين آن به سين تبديل مى شود.
مـفـسـران نـام پـدر يـسـع را اخـطـوب ذكـر كـرده و از قـامـوس مـقـدسنقل شده كه او را پسر شافاط و ساكن آبل محوله دانسته اند.
در اعـلام قـرآن از بـاب نـوزدهـم كـتـاب پـادشـاهـاننقل كرده است كه ايليا ـ كه ظاهراً همان الياس است ـ در سفر خويش به يسع بر خورد كهمـشـغـول شخم زدن زمين بود و او را به ملازمت خويش دعوت كرد. يسع از پدر و مادر خويشاجـازه گـرفـت و در زمـره مـلازمـان ايـليـا در آمـد. بـنـا بـهنـقـل تـورات ، ايـليـا او را بـه خـلافـت نصب كرد و هنگامى كه ايليا با ارابه آتشين بهآسمان صعود كرد، يسع همراه او بود.
هـم چـنـين نقل است كه الياس چندى در خانه زنى بينوا اقامت داشت و اخطوب شوهر اين زن ،وفات كرده بود. در همين هنگام يسع پسر اخطوب دچار بيمارى سختى شد كه الياس او راشـفـا بـخـسـيـد و مـلازم خـود سـاخـت . سـيـع پـس از اليـاس نـبـوت يـافـت و چـون بـنـىاسرائيل دعوت او را پذيرفتند، از خدا خكواست كه وى را به الياس ملحق گرداند.
در داسـتـان احـتـجـاج حـضـرت رضـا(ع ) با رؤ ساى مذاهب آمده است كه امام (ع ) به جاثليقفـرمـود: يـسـع نـيـز كـارهـايى مانند عيسى كرد: بر آب راه رفت و مردگان را رنده كرد ومبتلايان به كورى و برص را شفا داد، اما امت وى اورا خدا ندانستند.
ذوالكفل
نـام ذوالكـفل نيز در دو سوره از سوره هاى قرآن كريم ذكر شده است . يكى در سوره انبياآيـه 85 و ديگرى سوره ص آيه 48 درباره آن حضرت و هم چنين سبب نام گذالرى او بهذوالكفل ، اختلاف زيادى وجود دارد.
طـبـرسـى از ابـومـوسـى ، قـتـاده و مـجـاهـد نـقـل كـرده كـه گـفـتـه انـد:ذوالكفل پيغمبر نبود، بلكه مرد صالحى بود كه از طرف يكى از پيغمبران ماءمور شد كهروزها را روزه بدارد و شب ها را به بيدارى و شب زنده دارى بگذراند، خشم نكند و به حقعمل نمايد و چون به وعده خود عمل كرد، از اين رو خداى تعالى نامش را در رديف پيمبران درقرآن كريم ذكر فرمود.
ابن عباس گفته است كه او الياس پيغمبر بود، ولى جبائى گفته كه او يكى از پيغمبرانالهـى بـود كـه چـون ثـواب اعـمـال او دوچـنـدان بـود، بـديـن سـبـبذوالكفل ناميده شد.(1000) برخى گويند: وى سيع بن اخطوب بوده و اين سيع ، غير ازآن يـسع است كه اگر توبه كند، داخل بهشت گردد و در اين باره نامه اى هم نوشت و بهاو داد و همين سبب شد كه پادشاه مزبور كه نامش كنعان بود، توبه كند.(1001)
بـيـضـاوى در تـفـسـيـر خـود ذوالكـفـل را اليـاس پـيـغـمـبـر دانـسـتـه و از بـرخـىنـقـل كـرده انـد كـه يـوشـع بـوده اسـت و در روايـت ديـگـر هـمنقل شده كه ذوالكفل زكرياى پيغمبر بوده است .(1002)
دهـخـدا در لغـت نامه خود همه اقوال را ذكر كرده و مى گويد: بعضى گويند كه او الياساسـت و بـرخـى گـويـنـد كـه او زكـرياست . گروهى گفته اند كه يوشع است و پاره اىگـويـنـد حـزقـيـل اسـت . جـمـعـى گـفـتـه انـد كـه يـونـس بـن مـتـى است و فاسى در شرحالدلائل گـويـد: بـه قـول بعضى او از جانب خداى تعالى به پادشاهى كنعان نام مبعوثشـد و وى را بـه ايـمـان بـه خـداى فـرا خـواند و او را كفالت بهشت كرد و به خط خويشضمانت نامه اى نوشت .
ثعالبى در مضاف و منسوب گويد كه مفسران در نام او اختلاف كرده اند. به قولى نام اوبـشـيـربـن ايوب است . خداى تعالى او را پس از ايوب پيغامبرى داد و جاى گاه او در شامبـود و تـگـور او بـه ديـه كفل حارس از اعمال نابلس است و اين روايت ملك المؤ يد صاحبحـمـات است و به گفته جمعى او يكى از صلحا بود كه در شمار انبيا آرند، از آن روى كهعـلم او بـه پـايـه عـلوم آنـان بـود، لكـن بيشتر بر آن هستند كه خود، پيغامبر بوده است .صـاحـب مـعـالم التـنـزيـل از حـسـن و مـقـاتـل روايـت كـنـد كـه او را از آن (جـهـت )ذوالكـفـل نـامند كه كفالت هفتاد نبى كرده است و بعضى گويند: از آن روى كه او نذر كردبه روزى صد ركعت نماز گزارد و چنان كرد.
و پـس از نـقـل داسـتـان ذوالكفل با پادشاهى كه نامش كنعان بود، در پايان گويد: صاحبقـامـوس الاعـلام تـركـى گـويـد: بـه مـنـاسـبـت بـودن وى در گـروه انـبـيـاى بـنـىاسـرائيـل ، نـام او را در قـرآن كـريـم آمـده و بـا ايـن كـه ايـن كـلمـه عـربـى اسـت ، دراصـل عـبـرانـى آن اخـتـلاف اسـت و گـمـان مـى رود كـه اوحزقيل باشد و بعد از يسع به نبوت مبعوث شده است و به روايتى قبر او در بتليس استو نيز در شام و بعضى جاهاى ديگر گفته اند. برخى از محققان جديد تاريخ بر آن هستندكـه ذوالكـفـل از بـنـى اسـرائيـل نـيـسـت و افـكـار، مـواعـظ و مـعـتـقـدات وى بـا بـنـىاسـرائيـل مـخـالف بـاشـد و او را مـنـسـوب بـه يـكـى ازقبايل عرب گمان برده و نبوت او را نيز انكار كنند.(1003)
داسـتـان زيـر را هـم كـه داسـتـان آمـوزنـده اى اسـت دربـارهذوالكـفـل بـشـنـويـد: در كـتـاب بـحـار الانـوار روايـتـى ازرسول خدا(ص ) نقل شده كه خلاصه اش آن است چون عمر يسع به پايان رسيد، در صددبر آمد كسى را به جانشينى خود منصوب دارد، از اين رو مردم را جمع كرد و گفت : هر يك ازشما كه تعهد كند سه كار را انجام دهد من او را جانشين خود گردانم . روزها را روزه بدارد،شـب هـا را بـيدار باشد و خشم نكند. جوانى كه نامش عويد يابن ادريم بود و در نظر مردمخـوار مى آمد، برخاست و گفت : من اين تعهد را مى پذيرم . يسع آن جوان را باز گرداند وروز ديگر همان سخن را تكرار كرد و همان جوان برخاست و تعهد را پذيرفت و يسع او رابـه جـانشينى خود منصوب داشت تا اين كه از دنيا رفت و خداى تعالى آن جوان را كه همانذوالكفل بود به نبوت برگزيد.
شـيـطـان كـه از مـاجـرا مـطـلع شـد، در صـدد بـر آمـد تـاذوالكـفل را خشمگين سازد و او را بر خلاف تعهدى كه كرده بود به خشم وادارد، از اين روبـه پـيروانش گفت : كيست كه اين ماءموريت را انجام دهد؟ يكى از آن ها كه نامش ابيض بودگفت : من اين كار را انجام مى دهم . شيطان بدو گفت : نزدش برو، شايد خشمگينش كنى .
ذوالكـفـل شب ها نمى خوابيد و شب زنده دارى مى كرد و نيمه روز مقدارى مى خوابيد. ابيضصـبـر كـرد تـا چون ذوالكفل به خواب رفت بيامد و فرياد زد: به من ستم شده و من مظلومهـسـتـم (حـق مـرا از كـسـى كـه بـه مـن سـتـم كـرده بـگـيـر).ذوالكـفـل بـه او گـفـت : بـرو و او را نـزد مـن آر. ابـيـض گـفـت : مـن از ايـن جـا نـمـى روم .ذوالكـفـل انـگـشـتـر مـخـصوص خود را به او داد و گفت : اين انگشتر را بگير و به نزد آنشخصى كه به تو ستم كرده ببر و او را نزد من آر.
ابـيـض آن انـگشتر را گرفت و چون فردا همان وقت شد بيامد و فرياد زد: من مظلوم هستم وطـرف مـن كـه بـه مـن ظـلم كـرده ، بـه انـگـشـتـر توجهى نكرد و به همراه من نيامد. دربانذوالكفل بدو گفت : بگذار بخوابد كه او نه ديروز خوابيده و نه ديشب .
ابـيـض گـفـت : هـرگز نمى گذارم بخوابد، زيرا به من ستم شده و بايد حق مرا از ظالمبگيرد.
حـاجـب وارد خـانـه شـد و مـاجـرا را بـه ذوالكـفـل گـفـت .ذوالكفل نامه اى براى او نوشت و تا مهر خود آن را مهر كرد و به ابيض داد. وى برفت تاچـون روز سـوم شـد، هـمـان وقـت يـعـنـى هـنـگـامـى كـهذوالكـفـل تازه به خواب رفته بود، بيامد و فرياد زد كه شخص ستم كار به هيچ يك ازاين ها وقعى نگذارد پيوسته فرياد زد تا ذوالكفل از بستر خود برخاست و دست ابيض راگـرفـت و بـراى دادخـواهـى از سـتـم كار به راه افتاد. گرماى آن ساعت به حدّى بود كهاگـر گـوشـت را در بـرابـر آفـتـاب مـى گذاشتند، پخته مى شد. مقدارى راه رفتند ولىابـيـض ‍ ديـد بـه هـيـچ تـرتـيـب نمى تواند ذوالكفل را به خشم درآورد و در ماءموريت خودشكست خورد، پس دست خود را از دست ذوالكفل بيرون كشيد و فرار كرد.
خـداى تـعـالى نـام او را در قـرآ كريم ذكر كرده و داستان او را به پيغمبرش يادآورى مىكند تا در برابر آزار مردم صبر كند، چنان كه پيمبران بر بلا صبر كردند.(1004)
در حـديـث ديـگرى از حضرت عبدالعظيم حسنى روايت كرده اند كه فرمود: به امام جواد(ع )نـامـه اى نـوشـتـم و در آن نـامـه پـرسـيـدم : نـام ذوالكـفـل چـه بود؟ و آيا وى از پيامبرانمرسل بوده است ؟(1005)
حـضـرت در جـواب نـوشـت : خـداى تـعـالى 124 هـزار پيغمبر فرستاد كه 313 نفر آن هامرسل بوده اند و ذوالكفل از آن هاست و پس از سليمان بن داود بوده است . او مانند داود ميانمـردم قـضـاوت مـى كـرد و جـز در راه خـدا خشم نمى كرد و نامش عويديا بود و هم اوست كهخداى تعالى نامش را در قرآن ذكر كرده و فرموده است : وَ اذْكُرْ إِسْم اعِيلَ وَ الْيَسَعَ وَ ذَاالْكِفْلِ وَ كُلٌّ مِنَ الْأَخْي ارِ .(1006)
18: داود
چـنـان كـه در خـلال گـفـتـار قـبـلى يـادآور شـديـم ، بـنـىاسـرائيـل پـس از يـوشـع بـن نـون دچـار اخـتـلاف و كـشـمـكـش ى بـه تعبير جامه تر دچارنـافـرمـانـى و مـعـصـيـت الهـى شـدند و دشمنان آن ها ـ كمه در كمين بودند ـ از اين فرصتاسـتـفـاده كـرده و انـدك انـدك قـسمتى از شهرها و زمين هايى را كه در دستشان بود از آن هاگرفتند و افراد بسيارى از ايشان را در جنگ كشتند.
بـنـى اسـرائيـل صـنـدوق و تـابـوتـى داشـتـد كـه بـنـابـر بـرخـى از روايـات ،طـول و عـرضـش سـه ذرع در دو زرع بـود و بـه خـاطـر مـحـتـويـات آن (1007) يـاعـوامل ديگر، خداى تعالى خاصيتى در آن نهاده بود كه هرگاه به جنگ دشمنان مى رفتند،آن ار پـيـش روى لشـكـر خـود مـى گـذاشـتـنـد و هـمـان مـوجـب آرامـشدل و پيروزى آنان بر دشمن مى شد و حتى طبق پاره اى از روايات ، با آن ها سخن مى گفتو راه خـيـر و شـرّ و صـلاح و فـسـاد آن هـا را بـديـشـان يادآورى مى كرد و شايد چنان كهبـرخـى احـتـمـال داده انـد، مـنـظـور ايـن بـاشـد كـه هـمـان ايـمـانـى كـه داشتند، موجب آرامشدل آن هـا بـود و قـهراً سبب هدايت ايشان مى گرديد يا راه خير و هدايت به دلشان الهام مىشد.
بـر اثـر اخـتـلاف ، ظـلم ، سـركـشـى و گـنـاهـانـى كـه مـيـان بـنـىاسـرائيل پيدا شد، كم كم شوكت و قدرتشان از دست رفته و دشمنان بر آن ها مسلط شدندو در يـكـى از جـنگ ها آن تابوت مقدس نيز بدست دشمنان افتاد و روح افسردگى و شكستدر آنـان پـديـدار شـد و كـارشان به جايى رسيد كه جالوت يكى از پادشاهان و دشمنانبنى اسرائيل آن ها را به جزيه دادن و باج و خراج مجبور كرد و زبون و خوار گردانيد.
ضـمناً چنان كه على بن ابراهيم در تفسير خود از امام باقر(ع ) روايت كرده و در برخى ازتـواريـخ نـيـز آمـده ، تـا آن زمـان مـقـام پـيـامـبـرى در بـنـىاسـرائيـل مـخـصـوص بـه خـانـدان لاوى بـود كـه خـداى تـعـالى پـيـغـمـبـران بـنـىاسـرائيـل را از مـيـان فـرزنـدان او انـتـخـاب مى فرمود و مقام پادشاهى در خاندان يوسف وفرزندان او بود و خداوند نبوت و سلطنت را براى آن ها در يك خاندان گرد نياورده بود.
اشموئيل و طالوت
خـداى تـعـالى از خـانـدان لاوى پـيـغـمـبـرى بـه نـاماسـمـوئيـل يـا شـمـوئيـل مـبـعـوث فـرمـود آن پـيـغـمـبـر الهـى چـنـان كـه گـفـتـه انـد، درطـول چـهـل سـال رنـج و مـشـقـت ، تـوانـسـت تـا حـدودى بـه وضـع سـيـاسـى بـنـىاسرائيل سر و سامانى بدهد و بيشتر آن ها را از بت پرستى و انحراف بازدارد.
بـنـى اسـرائيل براى جنگ با دشمنان و باز گرفتن سرزمين هاى از دست رفته و شوكت وعـظمت خود، از وى خواستند پادشاهى براى آن ها تعيين كند تا با سرپرستى و فرمان اوبا دشمنان بجنگند و او از طرف خداى تعالى طالوت را براى ايشان تعيين كرد.
داسـتـان مـزبـور را خـداى تـعـالى ايـن چـنين بيان فرموده است : آيا داستان آن دسته ازبـزرگـان بـنـى اسـرائيـل را پس از موسى نشنيدى كه به پيغمبر خود گفتند: پادشاهىبـراى مـا نـصـب كـن تـا در راه خـدا كـارزار كـنـيم . وى گفت : شايد وقتى كارزار بر شمانوشته (و مقرر) شود كارزار نكنيد (و شانه از زير بار فرمان الهى خالى كنيد)؟ گفتند:چـرا در راه خـكـدا كـارزار نكنيم با اين كه از ديار و فرزندان خود دور شده ايم ، اما وقتىكارزار بر آها مقرر شد، جز اندكى از ايشان (از جنگ با دشمن ) روى بگردانيدند و خدا بهكـار سـتمكاران دانا و آگاه است . پيغمبرشان به ايشان گفت : همانا خداوند طالوت را بهپـادشـاهـى شـمـا نـصـب فـرمـود. آن ها (به صورت اعتراض ) گفتند: از كجا وى را بر ماپـادشـاهـى بـاشـد بـا ايـن كـه مـا بـه پـادشـاهـى از او سـزاوارتـريـم و او را وسـعـتمـال نـيـسـت (و مـال فـراوان ندارد). پيامبرشان به آن ها گفت : نشانه حكومت او اين است كهصندوق عهد را به سوى شما خواهد آمد .(1008)
بـديـن تـرتـيـب اسـمـوئيل نشانه پادشاهى و فرمان روايى طالوت را براى ايشان بيانفـرمـود و پـاسـخ ايـرادشـان را نـيـز داد و طـالوت پـادشـاه بـنـىاسرائيل شد.
مـورخـان مـوضـوع آمـدن تـابـوت بـه نـزد بـنـى اسـرائيـل را چـنـيـننـقـل كـرده انـد كه وقتى دشمنان بنى اسرائيل تابوت را از آن ها گرفتند، به بت خانهخـود آورده و در مـحـلى گـذاشـتـنـد. امـا پس از چند روز دردى در گردن خود احساس كردند ودانستند كه اثر همان تابوت است . به ناچار جاى آن را تغيير دادند، اما هر جا تابوت رامـى بـردند، بلا و مرگ و وبا در آن جا ظاهر مى شد، ازاين رو در صدد برآمدند آن را بهبـنـى اسـرائيـل بـازگـردانـنـد و از نـزد هـود خارج كنند. به همين منظور آن را روى تختىگـذاشـتـنـد و تـخت را بر پشت دو گاو بستند و گاوها ر رها كردند تا اين كه فرشتگانالهـى آمـدنـد و گـاوهـا را به سوى بنى اسرائيل سوق دادند و بدين ترتيب تابوت بهنزد بنى اسرائيل بازگشت .
بـنـى اسـرائيـل پـس از مـشـاهـده تـابوت ، اطاعت طالوت را گردن نهادند و آماده فرمان اوشدند. طالوت نيز آن ها را به جنگ جالوت برد.
قـرآن كـريـم ادامـه داسـتـان را اين گونه نقل فرموده است : و چون طالوت سپاهيانش راحـركـت داد به آن ها گفت : خداوند شما را به نهرى آزمايش مى كند. هر كس از آن بنوشد ازمـن نـيـسـت و هـر كـس از آن نـنـوشد از من است مگر آن كس كه با دست خويش كفى برگيرد و(چون به نهر رسيدند) جز اندكى از ايشان (ديگران ) از نهر نوشيدند.(1009)
لشـكـريـان طـالوت كـه بـه قـولى هـشـتـاد هـزار و بـهنـقـل ديـگـر هـفتاد هزار نفر بودند، سخت تشنه شدند. طالوت به آن ها گفت : سر راه شمانـهـر آبـى اسـت ،(1010) امـا هـر كـس بـيـش از يـك مشت از آن بخورد پيرو من نيست و اينآزمـايـشـى اسـت از جـانـب خـداى تـعـالى تـا فرمان بردارى و نافرمانى شم امعلوم شود.هـنـگـامـى كـه بـه آب رسـيدند، جز اندكى از آن ها كه مطابق روايات سيصد و سيزده نفربودند، بقيه به دستور طالوت عمل نكرده و هر چه توانستند از آن آب خوردند و همين سببشد كه بر تشنگى آن ها افزوده شود و سيراب نگردند و در روز كارزار نيز بى تابىو ترس خود را اظهار كنند و بگويند: ما امروز طاقت جنگ با جالوت و سپاهيانش را نداريم .ولى آن هـا كـه بـه دسـتـور عـمـل كرده و آب نخورده و اگر هم خوردند به جز مشتى از آبنـيـاشاميدند، تشنگيشا برطرف شد و در وقت جنگ نيز چابك و آماده كارزار شدند و انبوهىلشـكر دشمن آن ها را مرعوب نساخت و گفتند: چه بسيار گروه هاى اندك كه به خواستخدا بر گروه هاى زياد غلبه كرده و خدا پشتيبان صابران است .(1011) و از هداىتـعـالى نـيز كمك طلبيده و عرض كردند: پروردگارا! به ما صبر و شايدارى بده وبر گروه كافران پيروزمان گردان .(1012)
بدين ترتيب اهل اخلاص و اطاعت از نافرمانان نفاق پيشه ممتاز شده و طالوت دانست كه جزانـدكـى از لشـكـريـان وى ، بـقـيـه آن هـا افرادى سست عنصر و ناپايدار هستند و در وفتآزمايش ، باطن نافرمان خود را آشكار مى سازند.
كـشـتـن شـدن جـالوت بـه دسـت داود و پـيـروزى بـنـىاسرائيل
دو لشـكـر بـه هـم رسـيدند و در برابر يك ديگر صف كشيدند. در ميان سربازان طالوتسـه بـرادر بـودنـد كـه پدر پيرى به نام ايشا داشتند و برادر كوچكى هم به نام داود.ايـشـا آن سه پسر را به همراه لشكريان طالوت به جنگ فرستاد، ولى برادر كوچكشانداود را بـراى چـرانـيـدن گـوسعندان و رفع احتياجات خود نگه داشت ، زبرا او كار آزمودهبراى جنگ نبود و ايشا فكر مى كرد كه داود داراى قدرت و نيروى كافى نيست كه بتواندبـا لشكريان جالوت بجنگد. بعد از مدتى كه ايشا ديد جنگ طولانى و دشوار شده و كارلشـكـريـان طـالوت سـخت گرديده است ، داود را خواست و بدو گفت : قدرى خوراكى و غذابراى برادران خود ببر و در ضمن از اوضاع ميدان جنگ اطلاع تازه اى براى من بياور.
داود فـلاخـن خـود را كـه مـعـمـولاًهنگام چرانيدن گوسفندان همره برمى داشت تا جانوران رابـدان دور كـنـد و گـوسـفندان را به وسيله آن رام خويش گرداند، با خود برداشت و غذاىبـرادران را گـرفته به ميدان جنگ آمد.در راه كه مى رفت ، چند سنگ نيز از زمين برداشت وبا خود برد.(1013)
هـمـين كه وارد ميدان شد، از سريازان طالوت شنيد كه از دلاورى و شجاعت جالوت سخن مىگـفـتـند و كا راو را بزرگ مى شمردند. داود به آن ها گفت : چرا از هيبت جالوت ترسيده وكـار او را بـزرگ مـى شـمـاريد؟ به خدا اگر من او را ببينم ، به قتلش خواهم مى رساند.سـربازان سخن او را به گوش طالوت رساندند و طالوت او را خواست و از وى پرسيد:نيروى تو چيست و چگونه خود را آزموده اى ؟ داود گفت : نيروى من چنان است كه گاهى شيردرنـده به گوسفندانم حمله كرده و گوسفندى را برگرفته و من به تعقيب شير رفته وسرش را گرفته ام و با دست هاى خود فك بالا و پايين او را از هم شكافته و گوسفند رااز دهانش بيرون كشيده ام .
پـيـش از آن نـيـز خـداى تـعـالى بـه طـالوت وحـى كـرده بـود كـهقـاتـل جالوت كسى است كه وقتى زره تو را بر تن كند، به قامتش راست آيد. در اين وقتطـالوت زره خـود را خـواسـت و بـر تن داود پوشاند و ديد كه زره بر تن او راست آمد. اينجريان سبب شگفتى طالوت و حاضران گرديد و گفت : اميد است خداى تعالى به دست اينجوان جالوت را بكشد و نابود گرداند.
چـون روز ديـگـر شد و دو لشكر برابر هم قرار گرفتند، داود گفت كه جالوت را به مننـشان دهيد و چون او را به داود نشان دادند، سنگى در فلاخن گذاشت و پيشانى او را هرفگـرفـتـه و سـنگ را به سمت او پرتاب كرد. آن سنگ سر جالوت را از هم بشكافت ، پسسنگ دوم و سوم را نيز رها كرد و جالوت را سرنگون ساخت و لشكريانش را درهم شكست .
ايـن وضـوع سـبـب شـد كـه نام داود بر سر زبان ها بيفتد و اندك اندك عظمتى پيدا كند وبـنـى اسـرائيـل وى را بـه فـرمـان روايـى خود انتخاب كنند و خداى تعالى نيز او را بهنبوت خويش برگزيد.
در تـواريـخ و روايات اهل سنت آمده است كه طالوت دختر خود را بدو داد(1014) و پس ازآن بـه داود حسد برد و در صدد قتل وى برآمد، ولى خداى تعالى او را حفظ كرد. ولى اينروايـات قـابـل اعتماد نبوده و ساحت طالوت كه خداوند او را به علم و حكمت ستوده و فرمانروايـى بـنى اسرائيل را به وى عنايت فرموده ، مبراى از اين سخنان است . به همين سبب ماآن قـسـمـت از سـرگـذشـت طـالوت را كـه نـجـّار و ديـگـراننقل كرده اند، بيان نكرده و اين فصل را به همين جا خاتمه مى دهيم .
آن چه خداوند به داود داد
خـداى تـعـالى گـذشـتـه از آن كـه مـعـم نـبـوت را بـه داود داد، سـلطـنـت بـنـىاسـرائيـل را نـيز به آ حضرت ارزانى داشت واين دو مقام را براى او جمع كرد.(1015) ونـعـمـت هـاى ديگرى نيز به ان عنايت فرمود، از آن جمله در سوره انبياء فرموده است : وكـوه ها و پرندگان را رام و مسخر داود كرديم كه با وى تسبيح مى گفتند و ساختن زرهرا براى شما بدو يا د داديم تا شما را از كارگر شدن سلاح ها محافظت كند.
البـتـه در ايـن كـه مـنـظـور از تـسـبـيـح كوه ها و پرندگان چيست وت تسبيح آن ها با داودچـگـونه بوده است ، د رتفاسير اختلاف است . برخى گفته اند: منظور آن است كه كوه ها وپـرنـدگـان از روى اعـجـاز همراه او مى رفتند و رام او بودند و معناى تسبيح آن ها همين رامبودن و رفتن آن ها همراه داود بوده است .
نقل ديگر آن است كه به همراه تسبيح داود، آن ها نيز تسبيح مى كردند.
قـول سـوم آن اسـت كـه خداى تعالى كوه ها را مسخر داود كرد تا به هر جا كه بخواهد چاهحـفـر كـنـد و چـشـمه احداث كرده و معدن استخراج نمايد، درباره صنعت زره بافى داود نيزمـطـابـق روايـات وت تـواريخ ، خداى تعالى آهن را د ردست او نرم كرده بود و بى آن كهبـه كـوره و آتش احتياج داشته باشد، قطعه هاى آهن را به دست مى گرفت و چون در دستداود مـى آمـد، هـم چـون مـوم و خـمـيـر نـرم مـى شـد و آن حـضـرت آن را بـه صـورتمفتول هاى باريك درآورده و زره مى بافت .
قـتـاده يـكـى از مـفـسران گفته است : داود نخستين كسى بود كه زره بافت و از ان در جنگ هااسـتـفـاده كـرد.(1016) خـداى تـعـالى در ايـن بـاره فـرموده : و به داود از جانب خودفـضـلى (و بـرتـرى و مزيتى ) داديم (كه گفتيم :) اى كوه ها! با وى هم آواز شويد و اىپـرنـدگـان ! و آهـن را بـراى او نـرم كـرديـم و (بـدو گـفـتـيـم ) زره هـاىكامل (يا فراخ ) بساز و حلقه هاى آن را متناسب (و يك نواخت ) كن و كار شايسته كنيد كه منبدان چه مى كنيد بينا هستم .(1017)
در سـوره ص فـرمـوده اسـت : بـنـده مـا داود را كـه صـاحـب نيرو بود ياد كن كه بهراستى وى بسيار بازگشت كننده (به سوى خدا) بود. ما كوه ها را رام او كرديم كه شبانگـاه و هـنـگـام بـرآمـدن آفـتـاب بـا وى تسبيح مى كردند و پرندگان را نيز دسته جمعى(مسخر او كرديم ) كه همگى با او تسبيح مى كردند و پادشاهى او را محكم كرديم و حكمت وفرزانگى به او داديم و سخن نافذ بدو داديم .(1018) كه به گفته بسيارى ازمفسران منظور از جمله اخير، علم و داورى ميان مردم بود.
ايـن اثير مى گويد: از جمله نعمت هايى كه خدا به داود عنايت كرده بود، صداى روح افزاو گـيـرايـى بود كه وى داشت و هرگاه لب به خواندن زبور مى گشود، وحوش بياباناطراف وى اجتماع مى كردند.(1019)
بـه طـور اجـمـال نـعـمـت هـايـى را كـه خـدانـد به داود عنايت كرد، مى توان در جملات زيرخلاصه كرد:
1ـ كـوه هـا و پـرنـدگـان را مسخر وى گردانيد كه با او تسبيح مى گفتند و تحت اختيار واراده وى بودند؛
2ـ آهـن در دسـت وى نـرم شـد كـه مـى تـوانـسـت آن را بـدون گـرم كـردن در آتـش بـه هـرشكل و صورتى كه مى خواهد درآورد؛
3ـ عـلم زره بـافـى بـدو تـعـليـم شـد كه در جنگ با دشمنان مورد استفاده بسيار قرار مىگرفت و سبب پيروزى بنى اسرائيل مى گرديد؛
4ـ نيرويى فوق العاده كه خداوند از نظر جسم و علم و عبادت بدو عنايت فرمود؛
5ـ پـايـه هاى فرمانروايى و سلطنت او را محكم گردانيد و از خليج عقبه تا رود فرات راتحت فرمان و اطاعت خويش درآورد.شهرهاى فلسطين را پس از جنگ هاى بسيار گرفت و دمشقرا از دسـت آرمـيـيـن بـيـرون آورد و شـهـرهاى ساحلى فرات را فتح كرد و به طور كلى ازخليج عقبه تا مرزهاى كشور ايران را تحت حكومت خود درآورد؛
6ـ حكمت و فرزانگى و علم داورى را بدو داد؛
7ـ علم منطق الطير را بدو عنايت فرمود كه سخن پرندگان را مى فهميد چنان كه جمعى ازمـفـسـران گـفـتـه انـد و بـرخـى هـم از آيـه 16 سـورهنـمل آن را استفاده كرده اند كه سليمان گفت : عُلِّمْن ا مَنْطِقَ الطَّيْرِ و هم چنين آياتسوره ص و سباء نيز اين مطلب را ذكر كرده اند؛
8ـ زبـور را خـداونـد بـدو موهبت كرد كه شامل اوراد مذهبى 7 تسبيح و تمجيد پروردگار وبـرخـى از اخـبـار آيـنـده بـود و در قـرآن نيز آمده كه خداى تعالى فرموده است : وَ لَقَدْكـَتـَبـْن ا فـِي الزَّبـُورِ مـِنْ بـَعـْدِ الذِّكـْرِ أَنَّ الْأَرْضَ يـَرِثـُه ا عـِب ادِيـَالصّ الِحـُونَ(1020)؛ در زبـور بعد از ذكر (تورات ) نوشتيم : بندگان شايسته ام وارث (حكومت )زمين خواهند شد.
9ـ لحـن خـوش و صـداى گـيـرايـى بـدو عـنـايـت فـرمـود كـه تـاكـنـون ضـربالمـثـل قـرار گـرفـته و از گوشه و كنار شنيده مى شود كه برخى از مؤ سسات علمى درصدد برآمدند كه آن را با وسايل گيرنده علمى در فضا پيدا كنند؛
10ـ خداوند به داود فرزندى هم چون سليمان عنايت كرد كه وارث دانش ، حكمت و سلطنت اوگرديد و يكى از انبياى بزرگ الهى شد.
عبادت و گريه داود
حـضـرت داود كـوشـش فـراوانـى در عـبادت حق تعالى داشت بسيار مى گريست . كلينى درحـديـثـى از امـام صادق (ع ) روايت كرده كه روزه داود چنان بود كه تا پايان عمر يك روزروزه بود و يك روز افطار مى كرد.(1021)
صـاحب كامل التواريخ مى نويسد: داود شب زنده دار بود و نصف عمر خود را روزه گرفت ،نـعـنـى يـك روز روزه مى گرفت و يك روز افطار مى كرد(1022) و عبادت و گريه اشبسيار بود. در عرائس الفنون داستان هاى عجيبى درباره گرنه حضرت داود نوشته شدهاسـت ، مـانـنـد ايـن كـه گـيـاه از اشـك وى سـبـز مـى شـد و ازرسـول خـدا روايـت كـرده انـد كـه حـضـرت داود در گـونـه هايش مانند دو جوى آب پبديدارگشته بود، و اللّه اعلم .
هـم چـنـيـن نـقـل اسـت كـه حضرت داود روزگار خو را به چهار روز تقسيم كرده بود: روزىبـراى قـضـاوت مـيـان بـنـى اسـرائيـل ، روزى براى رسيدگى به كار زنان خود، روزىبـراى تـسـبـيـح در كـوه ها و بيابان ها و روزى براى عبادت كه در خانه خلوت مى كرد ورهبانان نزد او مى آمدند و با او در ندبه و نوحه هم صدا مى شدند.
در جـاى ديـگـر نـقـل اسـت كـه داود روز خـود را به چهار قسمت تقسيم نموده بود: قسمتى رابـراى نـيـازهـا و امـور شـخـصـى ، قـسـمـتـى را بـراى عـبـادت ، بـخـشـى را بـراى حـلّ وفصل مرافعات و بخش چهارم را براى تربيت جوانان خود تخصيص داده بود.
قضاوت داود و توبه آن حضرت
در قـرآن كـريـم داسـتـانـى از قـضـاوت داود و آزمـايـش آن حـضـرت آن واقـعـه ، بـه طـوراجـمـال ذكـر كـرديـده و مـوضـوع اسـتـغـفـار و آمـرزش داود بـيـان شـده كـه مـوجـب تـفاسيرگـونـاگـونـى گـرديـده تا آن جا كه برخى از مفسران به پيروى از بعضى تفاسير وروايات اهل سنت و مندرجات تورات نسبت هاى نارويى به آن پيغمبر بزرگوار الهى داده ومـقـام شـامـخ آن حـضـرت را تـا سـر حـدّ آلودگـى بـه گـنـاه كـبـيـرهتـنـزل داده انـد. مـا براى روشن شدن داستان مزبور در آغاز، آيات قرآنى را آورده ، سپسگفتار اهل بيت و پاره اى از سخنان ديگر را در توضيح آن ذكر خواهيم كرد.
خـداى تـعـالى پـيـغـمـبـر اسـلام را مـخـاطـب سـاخـتـه و مـى فـرمـايـد: آيـا داسـتـاناهل دعوا كه بر ديوار محراب (يعنى محراب عبادت داود) بالا رفتند به تو رسيده ، هنگامىكه بر داود درآمدند و او از ايشان بترسيد و آن ها گفتند: نبرس ما دو نفر صاحب دعوا هستيمكه بعضى ار ما بر بعضى ديگر ستم كرده و تو ميان ما به حق ، حكم كن و جور (در حكم )مـكـن و مـا را بـه راه مـيـانه و عدل راهبرى نما؛ همانا بردر من نود و نه ميش دارد و من يك ميشدارم و او مـى گـويـد كه آن (يك ميش ) را هم به من بده و مرا در گفتار مغلوب ساخته است .داود گـفـت : بـه درستى ك با درخواست ضميمه كردن يك ميش تو به ميش هاى خود،به توستم كرده و بسيارى از شريكانى كه با هم آميزش ‍ دارند به يك ديگر ستم مى كنند، مگركسانى كه ايمان داشته و عمل شايسته انجام دهند و تعداد آن ها نيز كم است . و داود بدانستكـه مـا او را آزمـايـش كـرديـم و از پـروردگـار خـويـش آمرزش خواست و به ركوع افتاد وتـوبـه كـرد. ما نيز اين جريان را به او بخشيديم كه براى او نزد ما منزلت و سرانجامنـيـك بود. اى داود! ما تو را خليفه و جانشين در اين سرزمين قرار داديم ، پس ميان مردم بهحق داورى كن و از هواى نفس پيروى مكن كه از راه خدا گمراهت سازد و به راستى آن كسانىكـه از راه خـدا گـمـراه شـوند، عذاب سختى دارند به خاطر آن كه روز حساب را فراموشكردند.(1023)
از مـجـمـوع ايـن آيـات مـعلوم مى شود كه دو نفر از طريق غير عادى ، يعنى از ديوار محراببـراى رفع خصومت به نزد داود آمدند و داود به همين سبب كه آن ها را ناگهان بالاى سرخـود ديـد يـا بـه سـبـب آن كـه دشـمـنـان زيـادى داشـت واحـتـمـال مى داد آن ها براى كشتن او از اين طريق و به طور ناگهانى آمده اند، از آن دو نفرتـرسـيـد. ولى آن دو داود را دل دارى داده و گـفـتـند: ما به منظور داورى نزد تو آمده ايم وسـپـس مـوضـوع شـكـايـت خـود را مـطـرح كـردنـد و داود هـم بـدونتـاءمـل حـكـم كرد، اما بعد متوجه شد كه اين واقعه ، آزمايشى از طرف خداى تعالى بود وچـنـان كه شواهد گواهى مى دهد و رواياتى هم در اين مورد رسيده ، آن دو نفر فرشتگانىبـودنـد كـه به صورت انسان پيش حضرت داود آمدند تا او را آزمايش كنند، ازاين رو داودزبـان بـه اسـتغفار گشوده و از خداى خود آمرزش مى خواهد و خدا هم از او مى گذرد و بدوسفارش مى كند كه به حق حكم كند و از هواى نفس پيروى نكند.
ايـن اجـمـال داسـتـان طـبـق قرآن كريم بود، اما چون در اين آيات از آزمايش داود و استغفار وتوبه و به دنبال آن امر خدا به داورى به حق و پيروى نكردن از هواى نفس سخن به ميانآمـده ، مـفـسـران در صـدد تـحـقـيـق از اصـل داسـتـان بـرآمـده و خـواسـتـه انـد بـفـهـمـنـد آيـاقـبـل از ايـن مـوضـوع عـمـلى از داود سرزده بود كه سبب اين آزمايش و سپس موجب صدور آندسـتـور گـردد يـا آن كـه خـود هـمين ماجرا و آمدن دو نفر انسان از طريق غير عادى و از روىديـوار مـحـراب سـبـب سـوءظـن داود گـرديـد و مـومـجـب شـد تـا در صـدد انـتـقام و تنبيه ياقـتـل آن دو بـرآيـد، ولى نـاگـهـان بـه خـود آمـد كه اين احتمالات و افكار با شاءن نبوتسـازگـار نيست و روح و دل پاك او را آلوده كرده و امتحان و آزمايشى براى او بوده است ؛ازايـن رو اسـتـغـفـار و آمـرزش خـواهـى كـرد و بـه درگـاه الهـى تـوبـه كـرد. يـا آن كـهاصـل ايـن قـضـاوتـى كـه حـضـرت داود عـجـولانـه و بـدونتـاءمـل و پرسش حال دو طرف انجام داد، نوعى خطا بود كه از داود سرزد كه ناگهان بهخطاى خويش پى برد و از پروردگار آمرزش خواست و خدا هم او را آمرزيد.
رخـى از مـفـسـران خـواسـتـه اند داستان مزبور را با موضوع ازدواج حضرت داود با همسراوريـا مـربـوط سـاخـتـه و آن مـاجـرا را مـقـدمـه اى بـر ايـن داسـتـان بـدانند و گويا ايناناصل جريان ازدواج آن حضرت را با همسر اوريا از تورات گرفته و سپس براى ارتباطآن با موضوع قضاوت ميان آن دو نفر مقدارى هم از خود بر آن افزوده اند.
مـوضـوع ازدواج داود بـا هـمـسـر اوريـا در تـورات ايـن گـونـهنقل شده است كه روزى حضرت داود به پشت بام رفت و همسر اوريا را ـ كه زنى زيبا بودـ بـديـد و بـدو مـتمايل شد و براى سردار خود در جنگ پيغام فرستاد كه اوريا را ـ كه درمـيـدان جـنـگ بود ـ پيش روى تابوت بدارد و به سوى حصار دشمن فرستد و منظورش آنبـود كـه اوريـا كـشـتـه شـود و او هـمـسرش را بگيرد. فرمانده سپاه نيز با آن كه نزديكشـدنـه بـه حـصـار دشـمـن بـرخـلاف آيـيـن جنگى بود، دستور داود را به كار بست و همينعـمل سبب شكست لشكريان گرديد، ولى اوريا در جنگ كشته شد و داود همسرش را به زنىگرفت .
پردازندگان اين داستان زننده و مجعول ، براى برقرار كردن ارتباط ميان داستان مزبورو ماجراى قضاوت ميان صاحبان نود و نه ميش ‍ گفته اند: داود نود و نه زن داشت و چون بهزن اوريـا مـايـل شـد، خـداونـد آن دو فـرشـته ار فرستاد تا او را متنبه و به خطايش واقفسـازنـد. آن هـا مـقـدمـه اى هـم بـر آن افـزوده و گـفـتـه انـد: داود در مـحـرابمـشـغول نماز بود كه ابليس به صورت پرنده سفيد و بسيار زيبايى پيش ‍ رويش مجسمگرديد. داود كه آن پرنده را ديد، نمازش را قطع كرد و وى را تعقيب كرد تا هم چنان بهبـالاى بـام آمـد. پـرنـده مـزبـور خور را به خانه اوريا انداخت و داود با ديدگان خود آنراتـعـقـيـب كرد و چشمش به همسر اوريا كه در حال شست وشوى بدن خود بود افتاد و بدومتمايل شد، الى آخر.(1024)
ولى ايـنـان فـكـر نـكـرده انـد كه نسبت دادن چنين عملى به يك فرد عادى هم زشت است ، چهرسـد بـه يـكـى از پـيـمـبـران بـزرگـوار الهـى بـا آن هـمـه عـبـادت و خضوع به درگاهپـروردگـر و بـه گـفـتـه مرحوم سيد مرتضى فساد اين گفتار روشن تر از اين است كهانسان بخواهد بدان پاسخ دهد و از تورات كنونى كه داود را پيغمبر نمى داند و گذشتهاز آن ، به طورمسلم مندرحات آن دست خوش تحريف گرديده و در جاهاى ديگر نيز نظير ايناعـمـال را بـه پـيـمـبـران ديـگـر نـسـبـت مـى دهـد، تـعـجـب نـيـست كه چنين به داود دهد. اما ازپـردازنـدگـان ايـن داسـتان و آن ها كه خواستهاند اينت دو واقعه را به هم مرتبط سازند،عـجـيـب اسـت و حـقـيـقـت آن اسـت كـه نـه داسـتـان ازدواج داود بـا هـمـسـر اوريـا بـديـنشكل بوده و نه آن كه اين دو داستان به هم ارتباط داشته است .
شنخ صدوق از اءباصلت هروى حديثى نقل كرده كه امام هشتم (ع ) از على بن محمد بن جهمپـرسـيـد: مـردم دربـاره داود چـه مى گويند؟ هنگمى كه على بن محمد بن جهم داستان مجسمشدن شيطان را به صورت پرنده سفيد زيبا در پيش روى داود و قطع نماز و نظر كردنبـر بـدن هـمـسـر اوريـا و عـاقـبـت ازدواج بـا آن زن را بـه شـرحـى كـهنقل كرديم براى آن حضرت بيان كرد، امام هشتم (ع ) دست بر پيشانى خود زد و فرمود:اِنـّاللّ ه وَ اِنّا اِلَيهِ راجِعُون شما به پيغمبريا از پيغمبران الهى نسبت مى دهيد كه بهخـاطـر تـعـقـيـب يـك پرنده نماز خودرا قطع كرد و به اين مقدار نماز را سبك شمرد و سپسنسبت فحشا و به دنبال آن نسبت قتل به وى مى دهيد.
عـلى بـن مـحـمـد عـرض كـرد: اى فـرزنـد رسول خدا! پس موضوع خطاى داود چه بود؟ امامفـرمـود: واى بـر تـو، هـمـانـا داود پـيـش خـود خيال كرد كه خداوند كسى را از وى داناترنـيـافـريـده ، پـس خـداى عـروجـل دو تـن از فرشتگان را به نزد او فرستاد تا از بالاىمـحـراب بـه نـزد او رونـد و شكايت خود را بدين گونه كه در قرآن است مطرح كنند. داودعـجـولانـه و بـى تاءمل و بدون آن كه از مدّعى گواه طلب كند، بر ضدّ او قضاوت كرد وخـطـاى داود همين اشتباه در قضاوت بود نه آن چه شما پنداشتيد. مگر نشنيده اى كه خداونددر دنـبـال اين داستان فرموده است كه اى داود! ما تو را در اين سرزمين جانشين قرار داديم ،پس ميان مردم به حق حكومت كن .(1025)
عـلى بـن محمد عرض كرد: پس داستان داود با اوريا چگونه بود؟ امام رضا(ع ) فرمود: درزمـان داود رسـم ايـن بـود كـه چـون زنى شوهرش ‍ از دنيا مى رفت يا كشته مى شد، ديگربـراى هـمـيشه با ديگرى ازدواج نمى كرد و نخستين كسى كه خداوند اين كار را براى وىمـباح كرد، داود بود كه چون اوريا كشته و عدّه همسرش تمام شد، آن زن را به همسرى خوددرآورد.(1026)
وجـه ديـگـرى هـم كـه بـراى مـوضـوع آزمـايـش داودنـقـل شـده و در بـالا نـيز بدان اشاره شد، آن است كه فخر رازى و ديگران گفته اند: كهجـمـعى از دشمنان داود در صدد قتل وى برآمدند و روزى را كه داود براى عبادت خود خلوتكـرده بـود انـتـخـاب كـرده و از ديـوار مـحـراب بـالا رفـتـند و خود را بدو رساندند، ولىافـرادى را نـزد حـضـرت داود ديـدنـد كـه با وجود آن ها نمى توانستند به داود دسترسىپـيـدا كـنـنـد، از ايـن رو خـواسـتند براى آمدن خود در آن وقت و بدان كيفيت دليلى ذكر كردهباشند كه آن دعوا را بدان صورت بيان كردند و در حقيقت دعوايى ساختگى بود. حضرتداود كه از ضمير آن ها اطلاع يافت ، در صدد انتقام برآمد، ولى ناگهان پشيمان شد و باخـود گـفـت كه آن ها كارى نكرده اندكه سبب انتقام باشند يا پيش خود فكر كرد شايد بهچنين قصد سويى نيامده و به راستى براى رفع دشمنى آمده باشند. همين اتفاق آزمايشىبراى داود بود كه موجب شد تا از آن فكرى كه درباره آن ها كرده و تصميمى كه در موردانتقام از ايشان گرفته بود، توبه كند.
داستان هايى از قضاوت و زندگى داود(ع )
شـيـخ طـوسى در كتاب تهذيب به سند خود از امام باقر(ع ) روايت كرده كه روزى امير مؤمـنـان به مسجد درآمد و جوانى را ديد كه گريه مى كند و جمعى اطراف او را گرفته و ازوى مـى خـواهـند كه آرام شود. على (ع ) به آن جوان فرمود: چرا گريه مى كنى ؟ آن جوانعرض ‍ كرد: اى اميرمؤ منان ! شريح قاضى حكمى درباره ام كرده كه مرا به گريه واداركـرده است . پدرم با اين چند تن به سفر رفت و چون بازگشتند، پدرم با آن ها پرسيدمكـه پـدرم چـه شـد؟ گـفـتـنـد مـرده اسـت . وقـتـى پـرسـيـدماموال او چه شد، گفتند مالى نداشت . من آن ها را به نزد شريح آوردم و شريح نيز آن ها راقـسـم داد و آن ها به همان گونه قسم خوردند، در صورتى كه من مى دانم وقى پدرم بهمسافرت مى رفت مال بسيارى داشت .
امـيـرمـؤ مـنـان (ع ) دسـتـور داد جوان را با آن چند نفر به نزد شريح باز گردانند و چونپـيـش او آمـدنـد، حـضـرت رو بـه او كـرد و فرمود: اى شريح !چگونه ميان اينان قضاوتكـردى ؟ عـرض كـرد: اى امـيـرمـؤ مـنان ! اين جوان مدعى است كه پدرش با اين چند نفر بهمسافرت رفته و با آن ها بازنگشته است . وقتى من اين دعوا را شنيدم ، به جوان گفتم آياشاهدى بر ادّعاى خود دارى ؟ او گفت : نه و من هم آن هان را قسم دادم .
عـلى (ع ) فـرمود: اى شريح ! آيا در چنين جايى اين گونه قضاوت مى كنى ؟ عرض كرد:پس حكم در اين باره چگونه است ؟ على (ع ) فرمود: اى شريح ! به خدا سوگند امروز دراين باره حكمى خواهم داد كه كسى قبل از من جز داود پيغمبر چنين داورى نكرده باشد.
آن گـاه قنبر را طلبيد و فرمود كه سران سپاه را نزد من حاضر كن و هنگامى كه آمدند، هريك از آن چند نفر را به يكى از سران سپاه سپرد، آن گاه نگاهى به صورت آن ها نكرد وبـا لحـن تـهـديـدآمـيـزى فـرمـود: شـمـا چـه مـى گـويـيـد (و چـهخـيـال مـى كـنـيـد؟) آيـا فـكـر مـى كـنـيد من نمى دانم با پدر اين جوان چه كرده ايد؟ در اينصورت من جاهل خواهم بود.
سپس دستود داد آن ها را از يك ديگر جدا كنند و سر و صورتشان را بپوشانند و هر كدام راپـاى يكى از ستون هاى مسجد نگاه دارند. آن گاه عبيداللّه بن ابى رافع كاتب و نويسندهمخصوص خود را خواسته و فرمود قلم و كاغذى بياورند وسپس خود آن حضرت در جاى گاهقضاوت نشست و مردم نيز اطراف على (ع ) اجتماع كردند. حضرت به آن ها فرمود: هر زمانمن تكبير گفتم (صدا به اللّه اكبر بلند كردم ) شما نيز تكبير گوييد.
در ايـن وقـت دسـتـور داد يـكـى از آن چـنـد نـفـر را هـم چـنـان كه سر و صورتش بسته بودبياوردند. وقتى او را پيش آوردند، صورتش را باز كردند. آن گاه به عبيدالله بن ابىرافـع فـرمـود: هـر چـه مـى گـويـد بنويس . سپس از آن مرد پرسيد: شما در چه روزى ازمنزل بيرون رفتيد؟
ـ در فلان روز.
ـ در چه ماهى ؟
ـ در فلان ماه .
ـ هنگامى كه مرگ پدر اين جوان رسيد به كجا رسيده بوديد؟
ـ به فلان جا.
ـ در كدام منزل از دنيا رفت ؟
ـ در فلان منزل .
ـ بيمارى اش چند روز طول كشيد؟
ـ فلان مقدار.
چـه كـيـس از او پـرسـتـارى مـى كـرد؟ در چـه روزى مـرد؟ چـه كـسـى او راغـسـل داد؟ در كـجـا غـسلش داد؟ چه كسى او را كفن كرد؟ با چه كفنش كرديد؟ چه كسى بر اونـمـاز خـوانـد؟ چـه كـسـى در قـبـر او رفـت ؟ و پـاسـخ هـمـه ايـن سـؤال هـا را نـوشـتـنـد و چـون بـه اتـمام رسيد، حضرت تكبير گفت و مردم نيز با آن حضرتتكبير گفتند. صداى تكبير كه به گوش آن چند نفر رسيد، يقين كردند كه رفيقشان حقيقتماجرا را براى امير مؤ منان (ع ) نقل كرده است .
آن گاه على (ع ) دستور داد سر و صورت آن مرد را بپوشانند و به زندانش ببرند. سپسيـكـى ديـگر از آن ها را خواست و دستور داد او را پيش رويش بنشانند و سر و صورتش رابـاز كـنـنـد. وقـتـى صـورتـش بـاز شـد، بـدو فـرمـود: تـوخيال كردى من نمى دانم شما چه كرده ايد؟
آن مـرد گـفـت : اى امـيـرمـومـنـان ! مـن يك نفربيشتر نبودم و به راستى كه كشتن او را خوشنـداشـتـم و نـمـى خـواسـتـم او را بـكـشـنـد. بـديـن تـرتـيـب بـهقـتـل پـدر آن جـوان اقرار كرد. سپس آن حضرت يك يك آن ها را نزد خود طلبيد و همگى بهقـتـل آن مـرد و گـرفـتـن امـوال او اقـرار كـردنـدو آن مـرد را بـا ديـهقتل و خون بهاى وى از ايشان گرفت و به جوان پرداخت .
شريح عرض كرد: اى امير مؤ منان ! قضاوت داود چگونه بود؟
حـضـرت فـرمـودنـد: داود بـه جـمـعـى از كـودكـان بـر خـورد كـهمـشـغول بازى بودند و يكى را به نام مات الدّين (يعنى دين و آيين مُرد) صدا مىزند. داود آن كودك را پيش خواند و فرمود: نامت چيست ؟
ـ مات الدين .
ـ چه كسى تو را به اين نام ناميده است ؟
ـ مادرم .
ـ داود نزد مادرش آمد و پرسيد: اى زن ! نام اين پسرت چيست ؟
ـ مات الدين .
ـ چه كسى اين نام را روى اين كودك گذاشته است ؟
ـ پدرش .
ـ به چه مناسبت و براى چه ؟
ـ پدرش با جمعى به سفر رفت و در آن وقت من بر اين كودك حامله بودم . پس از مدتى همسـفـران شـوهـرم بـازگـشـتـنـد، ولى شـوهـرم هـمـراه آن هـانـيـامـد و مـن از ايـشـانحـال شـوهـرم را پـرسـيـدم . آن هـا گـفـتند كه او از دنيا رفت . پرسيدم كه مالش چه شد؟گفتند مالى نداشت . از آن ها پرسيدم : آيا وصيتى نكرد؟
آن هـا گـفـتـنـد: آرى . گـفت كه همسرم حامله است ، به او بگوييد اگر دختر يا پسر زاييد،نامش را مات الدين بگذار و من هم طبق وصيت شوهرم نام اين پسر را مات الدين گذاشتم .
داود بـه آن زن فـرمـود: زنده هستند يا مرده اند؟ زن گفت : زنده هستند. داود فرمود: مرا نزدآن ها ببر.وقتى به نزد ايشان رفت يك يك آن ها را از خانه هاشان بيرون آوزد و چنان كهاكـنـون ديـدى از آن ها اقرار گرفت (و معلوم شد كه آن ها پدر آن كودك را كشته و اموالشرا برده اند) و سپس داود مال آن مرد را با خون بهاى او از ايشان بازگرفت و به زن داد وفرمود: نام پسرت را عاش الدّين بگذار، يعنى دين زنده شد.(1027)
# # #
مـجلسى در بحارالانوار از امام باقر(ع ) روايت كرده كه آن حضرت فرمود: روزى حضرتداود نـشـسـتـه بود و جوانى ژوليده با ظاهرى فقيرانه ـ كه خيلى نزد آن حضرت مى آمد ـنيز در محضر آن حضرت حاضر بود. در اين هنگام ملك الموت وارد شد و نگاه تندى به آنجوان كرد و بر وى خيره شد.
حضرت داود به ملك الموت فرمود: به اين جوان خيره شدى ؟
ملك الموت گفت : آرى من ماءمورم هفت روز ديگر جان اين جوان را در همين جا بگيرم .
داود پـيـغـمبر(ع ) از اين سخن ، دلش به حال آن جوان سوخت و رو به او كرد و فرمود: اىجوان ! زن گرفته اى ؟
پاسخ داد: نه ، هنوز ازدواج نكرده ام .
داود بـه او فـرمـود: بـه نـزد فـلان مـرد ـ كـه يـكـى از بـزرگـان بـنـىاسرائيل بود ـ برو و از طرف من به او بگو كه داود به تو دستور داده كه دخترت را بههـمـسـرى مـن درآور و هـمـيـن امشب نزد آن دختر مى روى و خرج ازدواج تو نيز هر چه مى شودبردار و هم چنان نزد همسرت باش تا هفت روز ديگر و پس از هفت روز همين جا نزد من بيا.
جوان به دنبالمـاءمـوريت رفت و پيغام حضرت داود را به آن مرد بنى اسرائيلى رسانيد و او نيز دخترشرا به آن جوان داد و همان شب ، عروسى انجام شد و جوان هفت روز نزد آن دختر ماند و پس ازهفت روز نزد حضرت داود بازگشت .
داود از وى پرسيد: وضع تو (در اين چند روزه ) چگونه بود؟
پاسخ داد: هيچ گاه در خوشى و نعمتى مانند اين چند روز نبوده ام .
داود فرمود: اكنون بنشين .
جـوان نـشـسـت ، و داود چـشم به راه آمدن ملك الموت بود تا طبق خبرى كه داده بود بيايد وجـان اين جوان را بگيرد. اما مدتى گذشت و ملك الموت نيامد، از اين رو به جوان رو كرد وفرمود: به خانه ات بازگرد و روز هشتم دوباره به نزد من بيا.
جوان رفت و پس از گذشت هشت روز دوباره به نزد داود بازگشت و هم چنان نشست و خبرىاز ملك الموت نشد. و همين طور هفته سوم تا اين كه ملك الموت به نزد داود آمد.
داود بدو فرمود: مگر تو نگفتى كه من ماءمورم تا هفت روز ديگر جان اين جوان را بگيرم ؟
پاسخ داد: آرى .
فرمود: تاكنون سه هشت روز از آن وقت گذشته است ؟
مـلك المـوت گـفـت : اى داود! چـون تـو بر اين جوان رحم كردى ، خداوند نيز او را مورد مهرخويش قرار داد و سى سال بر عمرش ‍ افزود.(1028)
# # #
شـيـخ صـدوق در كـتـاب اكمال و امالى به سندش از امام صادق (ع ) روايت كرده كه روزىداود از خـانه بيرون رفت و زبور مى خواند و چنان بود كه هنگام زبور خواندن او، كوه وسـنـگ و پـرنـده و درنده اى نبود جز آن كه با او هم صدا مى شد. داود هم چنان رفت تا بهكوهى رسيد كه در آن كوه پيغمبرى به نام حزقيل بود كه خدا را عبادت مى كرد.
هـمـين كه حزقيل آواز كوه ها و درندگان و پرندگان را شنيد، دانست كه داود بدان جا آمده وبـا وحـى الهـى داود را بـه نـزد خود برد. داود رو به او كرد و فرمود: آيا تاكنون قصدگناهى كرده اى ؟
ـ نه .
ـ آيا تاكنون از اين عبادتى كه براى خدا مى كنى حالت خودپسندى تو را گرفته است ؟
ـ نه .
ـ آيـا تـاكـنـون بـه دنـيـا مـتـمـايـلشده اى كه بخواهى از شهوات و لذات آن بهره اى برگيرى ؟
ـ آرى گاهى به دلم خطور مى كند.
ـ در چنين وقتى چه عملى انجام مى دهى ؟
ـ داخل اين غار مى شوم و بدان چه در آن است پند مى گيرم .
داود بـرخـاسـته و به درون آن غار رفت و در آن جا تختى از آهن ديد كه روى آن جمجمه اىپوسيده و استخوان هايى قرار داشت و در آن جا لوحى از آهن ديد كه در آن نوشته بود: مناورى شـلم هـسـتـم كـه هـزار سـال سـلطـنـت كردم و هزار شهر ساختم و از هزار دختر بكارتگرفتم ، اما سرانجام من اين است كه خاك بسترم شده و سنگ سخت بالشم گرديده و مار ومورها همسايه ام مى باشند تا هر كس مرا مى بيند به دنيا مغرور نگردد.
# # #

next page

fehrest page

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation