بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب حدیث بی کم و بیشی, محمدکاظم محمدى باغملایى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     fehrest -
     h01 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h02 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h04 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h05 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h06 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h07 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h08 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h09 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h10 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h11 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h12 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h13 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h14 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h15 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h16 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h17 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h18 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h19 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h20 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h21 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h22 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h23 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h24 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h25 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h26 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h27 - اخلاق معاشرت
     h28 - اخلاق معاشرت
     h29 - اخلاق معاشرت
 

 

 
 
back pagefehrest pagenext page

وابستگى و تلازم «صورت» و «هيولى» سابقه ديرينه دارد و به عبارتى اين دو قِدَم هستند و يك رابطه دو طرفه بين آنها وجود دارد. يعنى صورت از هيولى و هيولى از صورت جدا نيست. و چون رابطه دو طرفه است هيولى نيز بدون صورت، عدم و فانى مى باشد.

ــــــــــــــــــــــــــــ
1. عَرَض در دو زمان باقى نمى ماند.

[265]

478) شده اجسام عالم زين دو معدوم ----- كه جز معدوم از ايشان نيست معلوم
اجسام عالم از دو معدوم ـ هيولى و صورت ـ به وجود آمده اند و از هيولى و صورت جز معدوم بودن چيزى از آنها معلوم نمى باشد.
479) ببين ماهيّتت را بى كم و بيش ----- نه موجود و نه معدوم است در خويش
ماهيّت = ما + هى + يت = چيستى، حقيقت، ذات (ف - م)
به ذات و حقيقت خود، توجه و نگاه كن كه بى كم و زياد، ماهيّت تو، ذاتاً نه موجود است و نه معدوم. زيرا اگر موجود بود، معدوم نمى شد و اگر فى نفسه معدوم بود، موجود نمى گشت.
480) نظر كن در حقيقت سوى امكان ----- كه او بى هستى آمد عين نقصان
نَظَر = ب123
اگر به دقت و با نگاهى عميق به ممكنات عالم توجه كنى، در مى يابى كه ممكنات بدون وجود و هستى، در عين نقصان هستند. زيرا ممكنى كه «وجود» نداشته باشد، معدوم است و نقصانى بيشتر و بالاتر از نيستى و عدم نيست.
481) وجود اندر كمال خويش سارى است ----- تعيّن ها امور اعتبارى است
سارى = ب 9
تعيّن = ب 451
امور اعتبارى = ب 9
وجود مطلق كه داراى كمال اسماء و صفات است در وجود همه موجودات و ممكنات عالم متجلّى است و تعيّن ها كه عارض وجود حقيقى گشته اند امورى اعتبارى هستند و در واقع «نمود» بى «بود» هستند و حقيقت ندارند و موجود حقيقى، حقّ است.

[266]

482) امور اعتبارى نيست موجود ----- عدم بسيار و يك چيز است معدود
امور اعتبارى = تعيّنات و كثرات كه عارض وجود مى شوند، را امور اعتبارى گويند.(ش - ل)
تعيّنات و كثرات عالم امور اعتبارى هستند و وجود حقيقى ندارند و اعتبار آنها به واسطه وجود حقيقى ـ حق ـ است و مَثَل آنها مانند اعداد و عدد «يك» است زيرا كه اعتبار و بسيارىِ اعداد به واسطه عدد «يك» مى باشد.
483) جهان را نيست هستى جز مجازى ----- سراسر كار او لهو است و بازى
مَجازى = غير واقعى، غير حقيقى (ف - م)
لهو = بازى، آنچه مردم را به خود مشغول كند(ف- م)
وجود جهان، مجازى و غير واقعى است و هستى آن حقيقت ندارد و تمام كارهاى جهان بازى و سرگرمى است.
مصراع دوم اشاره به آيه «انما الحيوة الدنيا لعب و لهو»(1) دارد يعنى به درستى كه زندگى دنيا بازى و فراموشى است.
«فردا كه پيشگاه حقيقت شود پديد ----- شرمنده رهروى كه عمل بر مجاز كرد»(2)
 
ــــــــــــــــــــــــــــ
1. محمد، آيه 36.
2. ديوان حافظ، دكتر خليل خطيب رهبر، ص 180.

[267]

تمثيل در بيان حقيقت وجود مطلق

484) بخارى مرتفع گردد ز دريا ----- به امر حقّ فرو بارد به صحرا
به سبب حرارت نور خورشيد كه بر دريا مى تابد آب دريا بخار مى شود و به آسمان مى رود. در حقيقت آن بخار، آب است كه هوا شده و به صورت بخار به آسمان رفته است، و به اراده و فرمان خداوند باران شده و بر روى صحراها مى بارد.
«سبحان من لا يجرى فى ملكه الاّ ما يشاء»(1)
485) شعاع آفتاب از چرخ چارم ----- براو افتد شود تركيب با هم
چرخ چهارم = فلك چهارم كه خانه شرف آفتاب است. براى فهم بيشتر مطلب به بيت شماره 225 مراجعه شود.
هنگامى كه بخار آب دريا به صورت باران بر صحرا باريد.آفتاب از فلك چهارم بر آن بارانِ به خاك افتاده، تابيد و گرمى و حرارت نور آفتاب با آب و خاك آميخته و تركيب شد.
486) كند گرمى دگر ره عزم بالا ----- در آويزد بدو آن آب دريا
دگر ره = دوباره
گرمى = حرارت نور آفتاب
بالا = منظور كره آتش كه مركز آفتاب است.
حرارات نور آفتاب هنگامى كه با آب و خاك آميخته شد به واسطه عشقى كه به مبدأ و اصل خود داشت به حكم «كلّ شىء يرجع الى اصله»(2) آهنگ برگشت به سوى
ــــــــــــــــــــــــــــ
1. بزرگ و منزّه است خداوندى كه در قلمرو حكومت او فرمان جارى نمى شود مگر آنچه او بخواهد.
2. هر چيزى به اصل خود بر مى گردد.

[268]

مركز خود كرد و در اين ماجرا آب دريا كه بر اثر حرارت و گرمى نور آفتاب به صورت بخار به آسمان رفته و به صورت باران در زمين با خاك آميخته شده بود با حرارات نور آفتاب در مى آويزد و دست در او مى زند و دوباره با او به آسمان برمى گردد.
487) چو با ايشان شود خاك و هوا ضم ----- برون آيد نبات سبز و خرّم
ضَمّ = ب456
نبات = گياه
ايشان = منظور آب و حرارت است.
شيخ محمود شبسترى در اين بيت نظر بر عناصر اربعه ـ آب، باد، آتش و خاك ـ دارد كه مخالف و ضدّ هم هستند ولى با اتّحاد آنها مواليد سه گانه ـ جماد، نبات، حيوان ـ به وجود مى آيد.
بنابراين هنگامى كه با آب و حرارت، خاك و هوا همراه شود به واسطه ازدواج و امتزاج آنها گياه سبز و خرّم به وجود مى آيد.
488) غذاى جانور گردد ز تبديل ----- خورد انسان و يابد باز تحليل
جانور = حيوان كه يكى از مواليد سه گانه است.
هدف اصلى از آفرينش عالم معرفت و شناخت مى باشد و اين شناخت فقط به وسيله انسان حاصل مى گردد بنابراين موجودات بر اين باورند كه از مرتبه و مقامى كه دارند ترقّى كنند تا به مراتب كمال انسانى كه هدف نهايى است برسند.
به همين منظور نبات و گياه براى تبديل شدن به حيوان، غذاى حيوانات مى گردند و در ادامه اين سير صعودى انسان، حيوان را مى خورد تا حيوان در انسان تحليل گردد و از مرتبه حيوانى به مرتبه انسانى صعود كند.

[269]

489) شود يك نطفه و گردد در اطوار ----- و ز آن انسان شود پيدا دگر بار
نطفه = مادّه زنده و ذرّه بينى كه از آن جنين پديد آيد (ف ـ م)
اطوار = «جمع طور، گونه ها، مرتبه ها، كلمه قرآنى است و در سوره نوح آيه 14 آمده است»(1) (ب ـ اق)
چون حيوان در انسان تحليل شد و جزء بدن انسان گرديد با ازدواج زن و مرد به صورت نطفه در مى آيد و اين نطفه طور به طور مى شود تا صورت انسان پيدا مى كند.
490) چو نور نفس گويا در تن آمد ----- يكى جسم لطيف روشن آمد
نفس گويا = نفس ناطقه كه همان روح آدمى است.
هنگامى كه نطفه به صورت انسان درآمد به واسطه درخشش نور تابناك روح الهى در آن و به حكم «و نفخت فيه من روحى»(2) تن و جسم آدمى منوّر به انوار الهى مى گردد و عارف به معارف و علوم مى شود.
491) شود طفل و جوان و كهل و كمپير ----- بداند عقل و رأى و علم و تدبير
كَهْل = مردى كه سنش بين سى تا پنجاه سالگى باشد.(ف - م)
كمپير = پير سالخورده، فرتوت (ف - م)
عقل = «چراغ بندگى است و بدان حقّ از باطل و طاعت از معصيت تمييز مى يابد»(3)
تدبير = پايان كارى را نگريستن، در امرى انديشيدن (ف - م)
آدمى چون از مادر متولّد شود تا سن شير خوارگى طفل است و قوّه تشخيص نيك و بد اعمال و گفتار ندارد و بعد از آن جوان مى گردد.بعد از دوران جوانى
ــــــــــــــــــــــــــــ
1. خَلَقَكُمْ اَطْواراً: ما شما را طور به طور و مرتبه به مرتبه آفريديم.
2. حجر، آيه 28.
3. گزينه متون عرفانى، ص 193.

[270]

هنگامى كه به سن آگاهى-سى سالگى تا پنجاه سالگى-رسيد كَهْل مى گردد و از شصت سالگى كه گذشت سالخورده و فرتوت مى گردد.
همين انسان از زمانى كه قوّه تشخيص پيدا كرد تا پايان عمر، علم و دانش و رأى و تدبير مى آموزد تا به حقايق عالم آگاه شود.
492) رسد آنگه اجل از حضرت پاك ----- رود پاكى به پاكى خاك با خاك
اَجَل = زمان، وقت، نهايت زمان عمر (ف - م)
حضرت = پيشگاه، درگاه، حضور(ف - م)
پاكى اوّل = منظور روح آدمى است.
پاكى دوّم = منظور خداوند است.
آنگاه كه پايان عمر انسان نزديك شود و اجل از حضرت حق در رسد، روح آدمى به حكم «كما بدأكم تعودون»(1) از بدن جدا شده و به اصل خود كه همانا ذات پاك حقّ تعالى است بر مى گردد و همچنين خاك كه يكى از عناصر اربعه است به اصل و مركز خود مى رود.
493) همه اجزاى عالم چون نباتند ----- كه يك قطره ز درياى حياتند
همان طور كه نبات و گياه از ريختن قطره باران بر خاك بدست مى آيد، تمامى اجزاى عالم نيز مانند آن نبات هستند و در اصل يك قطره از درياى وجود حقيقى مى باشند.
494) زمان چون بگذرد بر وى شود باز ----- همه انجام ايشان همچو آغاز
زمان = زمان ظهور و پيدايش
ــــــــــــــــــــــــــــ
1. اعراف، آيه 29.

[271]

بگذرد = تمام بشود، پايان يابد.
باز = دوباره
هنگامى كه عمر اجزاى عالم به پايان آيد، همان طور كه از عدم و نيستى پا به عرصه وجود و هستى گذاشته بودند، بار ديگر از هستى به نيستى مى روند.يعنى پايان آنها آغاز و معاد آنها مبدأ مى گردد و همه به وحدت حقيقى كه اصل آفرينش است بر مى گردند.
495) رود هر يك از ايشان سوى مركز ----- كه نگذارد طبيعت خوى مركز
مركز = منظور مبدأ اصلى است.
نگذارد = در نمى گذرد، صرفنظر نمى كند.
هر يك از اجزاى عالم-موجودات و ممكنات-بعد از پايان حيات و زندگى به مركز اصلى خود كه مبدأ آفرينش و هستى آنهاست بر مى گردند زيرا كه طبيعت و ذات مركز چنين است كه هر چيزى را به سوى خود مى كشاند.
496) چو دريايى است وحدت ليك پر خون ----- كزو خيزد هزاران موج مجنون
مجنون = ديوانه(ف - م)
هزاران موج = منظور كثرات عالم مى باشد.
«وحدت» همچون دريايى است كه آغاز و پايانش معلوم نيست، ولى دريايى پر خون است زيرا پيوسته و به سرعت موجودات و ممكنات عالم را فانى و قربانى مى گرداند و از اين درياى پر خون وحدت هزاران موج ديوانهوار بر مى خيزد و فرو مى نشيند. تشبيه مناسبى بيان كرده است زيرا كثرات و موجودات عالم در برابر

[272]

وحدت مانند امواج در برابر دريا هستند.
497) نگر تا قطره باران ز دريا ----- چگونه يافت چندين شكل و اسما؟
به قطره باران نگه كن كه از زمانى كه از دريا بر مى خيزد و تا زمانى كه دوباره به دريا مى نشيند، چگونه و چندين شكل و اسم به خود مى گيرد؟
498) بخار و ابر و باران و نم و گِل ----- نبات و جانور انسان كامل
اين بيت چگونگى و حالات مختلف به وجود آمدن قطره باران را بيان مى كند.
همچنين شيخ محمود شبسترى نظرى به «عناصر اربعه»(1) و «مواليد سه گانه»(2)داشته است. بنابراين قطره دريا هنگامى كه از دريا برمى خيزد، بخار است و چون بخار جمع شود ابر مى گويند و هنگامى كه ابر باريد، باران است و چون به زمين فرو ريخت نَم مى گويند و هنگامى كه با خاك آميخته شد، گِل نام دارد.و صورت هاى تركيب شده آنها وقتى كه از زمين بر آيد، نبات و چون نبات و گياه غذاى جانوران مى گردد، حيوان و چون حيوان غذاى انسان مى شود نطفه شكل مى گيرد و بعد از آن به انسانى كامل تبديل مى گردد.
499) همه يك قطره بود آخر در اوّل ----- كزو اين همه اشيا ممثّل
مُمَثَّل = مصوّر شده، مجسم شده(ف - م)
همه حالاتى كه از بخار تا انسان كامل نام برده شد اگر در نهايت به ماهيّت آنها توجّه كنى در مى يابى كه در ابتداى حال، يك قطره بيش نبوده است و از آن يك قطره اين همه صورت مجسّم و شكل گرفته است.
500) جهان از عقل و نفس و چرخ و اجرام ----- چو آن يك قطره دان ز آغاز و انجام
ــــــــــــــــــــــــــــ
1. آتش، باد، آب، خاك.
2. جامد، نبات، حيوان.

[273]

عقل = منظور عقل كلّ است.
نَفْس = منظور نَفْس كلّ است.
چرخ = منظور افلاك است.
اجرام = جمع جرم و جرم به معناى جسد است.
دنيا و به طور كلى عالم ممكنات از ابتداى آفرينش تا پايان حيات همچون سير قطره است از آغاز پيدايش تا برگشت آن به مبدأ و مركز اصلى خود كه درياى وجود حقيقى اوست.
501) اجل چون در رسد در چرخ و انجم ----- شود هستى همه در نيستى گُم
اجل = ب492
چرخ = ب500
انجم = جمع نجم، ستارگان (ش - ل)
به حكم «كُلّ شىء هالك الاّ وجهه»(1) هنگامى كه ممكنات عالم به نقطه پايان عمر و حيات خود مى رسند و به تعبيرى اجل فرامى رسد تمام هستى عالم كه مجازى و نمودشان بى «بود» است فانى مى گردند و در نيستى و عدم گم مى شوندو جز وجود حقيقى، چيزى باقى نمى ماند.
502) چو موجى بر زند گردد جهان طمس ----- يقين گردد كأن لم تغن بالأمس
طمس = در لغت به معناى محو شدن و در اصطلاح نيست گشتن رسوم و آثار و صفات سالك در نور حقّ است.
مصراع اوّل ناظر بر آيه «فاذا النجوم طمست»(2) است و مصراع دوّم اشاره به آيه
ــــــــــــــــــــــــــــ
1. قصص، آيه88.
2. مرسلات، آيه 8.

[274]

«كأن لم تغن بالأمس»(1) دارد.
هنگامى كه درياى وجود حقيقى - حقّ تعالى- موّاج گردد، عالم ممكنات و موجودات جهان محو و نابود مى گردند، به طورى كه به تحقيق و يقين گويى ديروز نبوده است.
503) خيال از پيش بر خيزد به يك بار ----- نماند غير حقّ در دار ديّار
خيال = ب468
دار = خانه، سراى، جايى كه در آن سكونت كنند.(ف - م)
ديّار = باشنده، كس، كسى، احدى(ف - م)
با تجلّى ذات حقّ وجود مجازى تمام موجودات عالم كه خيالى و «نمود» بى «بود» مى باشند، محو و نابود مى گردد و به حكم «كلّ من عليها فان و يبقى وجه ربّك ذوالجلال و الاكرام»(2) در سراى وجود هيچ كس و ديّارى جز حقّ باقى نمى ماند.
504) تو را قربى شود آن لحظه حاصل ----- شوى تو بى تويى با دوست واصل
قرب = ب 118
دوست = كنايه از حقّ است.
هنگامى كه تعيّنات از وجود تو جدا شود، در آن لحظه به مقام قرب حقّ خواهى رسيد و آن لحظه اى است كه تو وجودى براى خود نمى شناسى و در حقيقت به وصال حقّ رسيده اى.
505) وصال اينجايگه رفع خيال است ----- خيال از پيش برخيزد وصال است
به نظر اهل توحيد كه معتقدند كه غير از حقّ هيچ كس و ديّارى موجود
ــــــــــــــــــــــــــــ
1. يونس، آيه 24.
2. الرّحمن، آيه 26 و 27.

[275]

نمى باشد، وصال حقّ عبارت از آن است كه تعيّنات و همى و خيالى كه «نمود» بى «بود» است از ميان برخيزد و محو و فانى گردد.
506) مگو ممكن زحدّ خويش بگذشت ----- نه او واجب شد و نه واجب او گشت
ممكن = ممكن الوجود
واجب = واجب الوجود
اين بيت بيان كننده رفع شك و ترديد و خيالات درباره وجود حقيقى است.چون ممكن الوجود به واسطه تجلّيات نور حقّ موجود مى گردد، مى پندارند كه از حدّ خود كه فناپذيرى اوست، گذشته و واجب الوجود گرديده است، در حالى كه هرگز چنين نيست و ممكنات كه ذاتاً عدمى هستند واجب نمى گردند و وجود واجب كه ذاتاً موجود است، فانى نمى گردد و تا ابدالدّهر باقى است.
507) هر آن كو در معانى گشت فايق ----- نگويد كين بود قلب حقايق
معانى = منظور معانى اصطلاحى و عرفانى است.
فايق = غالب، مسلّط، چيره، برگزيده(ف - م)
قلب = دگرگون كردن چيزى (ف - م)
هر كس كه از حصار شك و شبهه بگذرد و آگاه به معانى و عارف به معرفت حقيقى گردد اين سخن كه: «ممكنواجب مى گردد» نمى گويد.زيرا اگر چنين باورى داشته باشد، به راستى كه قلب حقايق كرده، معانى حقيقى را واژگونه بيان نموده است.
508) هزاران نشأ دارى خواجه در پيش ----- برو آمد شد خود را بينديش
نشأ = نو پيدايى، جهان، مراتب تكاملى موجودات (ف - م)

[276]

خواجه = به معنى اعم انسان و به معناى اخصّ سالك است.
لفظ خواجه به آن سبب آورده، زيرا كه انسان نشآت و مراتب زيادى طى مى كند تا به تكامل برسد و انسانى كه چيز زيادى داشته باشد او را خواجه مى گويند.
آمد = نشأت مبدأ
شد = نشأت معاد
اى سالك تو مراحل و منازل دشوار و بسيارى در پيش دارى كه بايد از آنها بگذرى تا به وصال حقّ برسى.بنابراين درباره مبدأ و معاد خود بينديش و غافل از خود و اعمال خود مباش و مپندار كه فقط در همين دنيا زندگى خواهى كرد.
509) ز بحث جزء و كُلّ نشآت انسان ----- بگويم يك به يك پيدا و پنهان
جزءِ = تعيّن و وجود مجازى
كُلّ = وجود حقيقى، ذات حقّ
پيدا = نشأت صورى و زندگى دنيوى است.
پنهان = نشأت معنوى و زندگى اخروى است.
در بخش بحث جزءِ و كُلّ، نشآت انسان را يك به يك بيان مى كنم.

 

[277]

9 ـ در بيان قرب و بعد از حق


510) وصال ممكن و واجب به هم چيست ----- حديث قُرب و بُعد و بيش و كم چيست
حديث = خبر، سخن(1)
قرب = ب118
بعُد = دورى، جدايى (ف - م)
چون ممكن الوجود به وصال واجب الوجود نمى رسد و ممكن الوجود، واجب الوجود نمى شود، بنابراين وصال ممكن و واجب به يكديگر چه مى باشد و نوع و كيفيّت آن چيست؟ و اينكه مى گويند سالكى به قرب حقّ رسيده و ديگرى از خدا دور مانده است و فيض خدا براى سالك بيشتر و براى يكى ديگر كمتر است به چه معنى است و اين تفاوت چگونه پيدا مى شود؟
511) زمن بشنو حديث بى كم و بيش ----- ز نزديكى تو دور افتادى از خويش
شيخ محمود شبسترى: از من حكايت واقعى قُرب و بُعد آنچنان كه هست بى كم و زياد بشنو. زيرا تو به حكم «نحن اقرب اليه من حبل الوريد»(2) چون بسيار به حقّ نزديك هستى از خود دور افتاده اى و نمى دانى كه حقّ در وجود تو ظاهر شده و هستى تو وابسته به حقّ است.
512) چو هستى را ظهورى در عدم شد ----- ز آنجا قرب و بعد و بيش و كم شد
هستى = وجود مطلق
ــــــــــــــــــــــــــــ
1. گلشن عشق، توضيح دكتر محمد رضا برزگر خالقى و عفت كرباسى، چاپ اول، تهران، 1374، انتشارات سخن، ص 237.
2. ق، آيه 16.

[278]

عدم = منظور ممكنات عالم است كه فنا پذيرند و آنها را «عَدَمى» گويند.
هنگامى كه وجود مطلق در ممكنات و موجودات عالم ظاهر شود با توجه به تفاوت استعداد موجودات كه ذاتى آنهاست به اندازه و فراخور اين استعداد حقّ در آنها ظهور مى كند. بر همين اساس قرب و بعد و بيش و كم پيدا و معنى مى يابد.
«هر چه هست از قامت ناساز بى اندام ماست ----- ورنه تشريف تو بر بالاى كس كوتاه نيست»(1)
513) قريب آن است كو را رشّ نور است ----- بعيد آن نيستى كز هست دور است
قريب = نزديك
رَش نور = كنايه از ظهور نور وجود در ممكنات است كه آن را تجلّى شهودى مى گويند. (ف - م)
بعيد = دور
مصراع اول اشاره به «انّ الله خلق الخلق فى ظلمة ثمّ رشّ عليهم من نوره فمن اصابه ذالك النّور اهتدى و من اخطأ ضلّ»(2) دارد.
با توجه به حديث ذكر شده، هر كدام از ممكنات و موجودات كه پرتو نور وجود حقّ بر او بتابد موجود مى گردد، اين حالت را قريب مى گويند و ممكناتى كه پرتو نور وجود حقّ بر آن نتابيده باشد، در ظلمت و تاريكى عدم و نيستى باقى مى مانند و از هستى محروم مى گردند، اين حالت را بعيد مى گويند.
ــــــــــــــــــــــــــــ
1. ديوان غزليات حافظ، به كوشش دكتر خليل خطيب رهبر، چاپ سيزدهم، 1373، ص 100.
2. حديث نبوى: خداوند همه را در تاريكى آفريد سپس از روشنايى خود بر آن ها پاشيد، پس به هر كس از آن روشنايى پاشيده شد، روشن و راهبر شد و بر هركس كه نپاشيد، او در تاريكى و گمراهى ماند.

[279]

514) اگر نورى زخود در تو رساند ----- تو را از هستى خود وا رهاند
با توجه به آنچه كه در ابيات 512 و 513 بيان شد، اگر خداوند پرتو نور وجود خود را در تو متجلّى سازد به تحقيق اين نور موجب جدايى و رهايى تو از هستى مجازى و غير حقيقى خود مى شود و آنگاه است كه تو به وصال و قرب حقّ مى رسى.
515) چه حاصل مر تو را زين بود و نابود ----- كزو گاهيت خوف و گه رجا بود
بود = وجود، هستى
نابود = عدم، نيستى
خوف = «ترس و آن برد دو قسم است، يكى خوف از عقوبت كه عموم مؤمنان را بود و ديگرى خوف از مكر كه محبّان صفات را بود»(1)
رجا = «اميدوارى، تعلّق قلب است به حصول امرى محبوب در آينده، ضد  خوف»(2)
از وجود مجازى خود كه فانى است و عقل تو آن را تصوّر و تركيبى از وجود و عدم مى داند، چه فايده اى مى برى؟وجودى كه براى آن گاهى در خوف و ترس نابود شدنش هستى و گاهى اميدوار به موجود بودش هستى.

در بيان اينكه عارف ترسى از فناى وجود ندارد

516) نترسد زو كسى كو را شناسد ----- كه طفل از سايه خود مى هراسد
سالك تا از وجود مجازى خود جدا و رها نشده باشد همچون طفل نادان و ناآگاه است و وجود مادّى و مجازى او همچون سايه مى باشد كه به دنبال اوست و هر آينه طفل از سايه خود مى ترسد.
ــــــــــــــــــــــــــــ
1. گزينه متون عرفانى، ص 187.
2. همان، ص 188.

[280]

بنابراين كسى كه خدا را شناخته و عارف به معرفت حقيقى گشته باشد.به حكم «الا انّ اولياء الله لا خوف عليهم و لا هم يحزنون»(1) از حقّ نمى ترسد زيرا عارف كسى است كه وجود غير حقيقى خود را فانى دانسته و آن را در وجود حقّ مى بيند.
«خلق اطفالند جز مست خدا ----- نيست بالغ جز رهيده از هوى»(2)
517) نماند خوف اگر گردى روانه ----- نخواهد اسب تازى تازيانه
سالك اگر در مسير الى الله روانه شود، چون طالب وصال معشوق و محبوب است از هر آنچه غير حقّ است خود را رها مى كند پس خوف و ترسى از فناى وجود مجازى خود ندارد. چنين سالكى چون عاشق واقعى محبوب است و در راه وصول به او آرام و قرارى ندارد، همچون اسبى تازى دونده است و نيازى به تازيانه و شلاّق ندارد.
«عاشق آن باشد كه چون آتش بود ----- گرم رو سوزنده و سركش بود»(3)
518) تو را از آتش دوزخ چه باك است ----- كه از هستى تن و جان تو پاك است
دوزخ = جهنم
سالك كه وجودى براى خود نمى شناسد در واقع به فنا فى الله رسيده است و تن و جان او از همه تعيّنات پاك و مصفّا گرديده است.چنين سالكى ترس و باكى از آتش جهنم ندارد.
519) زآتش زرّ خالص بر فروزد ----- چو غشّى نيست اندر وى چه سوزد
غشّ = آميزش چيزى كم بها در چيزى گرانبها مانند زر و سيم (ف - م)، ناخالصى،
ــــــــــــــــــــــــــــ
1. يونس، آيه 64.
2. لاهيجى، شرح گلشن راز، ص 416.
3. همان، ص 417.

[281]

آتش پاك كننده زر از ناخالصى هاست. وقتى زر خالص و پاك در آتش اندازند چون ناخالصى ندارد، برافروخته تر مى شود.
در اين بيت منظور از «آتش» جهنم است و «زر خالص» نَفْس پاك انسانى است. همچنين مراد از «غش» صفات پست و زشت انسانى و شهوات و لذّات مادّى است.

back pagefehrest pagenext page
 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation