بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب حدیث بی کم و بیشی, محمدکاظم محمدى باغملایى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     fehrest -
     h01 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h02 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h04 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h05 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h06 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h07 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h08 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h09 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h10 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h11 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h12 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h13 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h14 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h15 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h16 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h17 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h18 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h19 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h20 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h21 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h22 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h23 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h24 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h25 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h26 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h27 - اخلاق معاشرت
     h28 - اخلاق معاشرت
     h29 - اخلاق معاشرت
 

 

 
 
back pagefehrest pagenext page

مست = حالتى كه عارف از خود بيخود مى شود و به فناى مطلق مى رسد.
مخمور = خمار آلوده، كسى كه از نوشيدن خمر مست گرديده (ف - م) ، اين نيز حالت بيخودى است اما پايين تر از مقام فنا است.
تمام ذرّات و موجودات عالم همچون منصور حلاّج از شراب عشق الهى مست و مدهوش اند و از خود بيخود گشته، «انا الحق» مى گويند و به طريقى حقايق پوشيده و اسرار نهفته را آشكار مى كنند.
436) در اين تسبيح و تهليلند دايم ----- بدين معنى همه باشند قايم
تسبيح = سبحان اللّه گفتن و تنزيه حق.
تهليل = لاا اله الاّ الله گفتن
قايم = ايستاده، پا بر جا، استوار
تمام ذرّات و موجودات عالم پيوسته در حال تسبيح و تهليل خداوند مى باشند و همه به اين معنى اعتقاد و ايمان داشته و در باور خود استوار مى باشند. «و ان من شىء الاّ يسبّح بحمده ولكن لا تفقهون تسبيحهم»(1)

ــــــــــــــــــــــــــــ
1. اسراء، آيه 44.

[249]

سعدى نيز در اين باره گويد:
«توحيد گوى تو نه بنى آدم اند و بس ----- هر بلبلى كه زمزمه بر شاخسار كرد»(1)
437) اگر خواهى كه گردد بر تو آسان ----- و ان من شىء را يك ره فرو خوان
يك ره = ب 210
اگر مى خواهى بدانى كه ذرّات عالم همه توحيد گوى حضرت حق مى باشند آيه «و ان من شىء الاّ يسبّح بحمده»(2) را يك بار بخوان.
438) چو كردى خويشتن را پنبه كارى ----- تو هم حلاّج وار اين دم برآرى
پنبه كارى = عملى است كه پنبه زن با آلت مخصوص كه كمان باشد پنبه را مى زند تا زوايد آن بيرون شود و آماده انباشتن در لحاف و تشك گردد، حلاّجى (ف - م)
هنگامى كه وجود مادّى و مجازى خود را بر هم بزنى و از هم فرو پاشى و از قيد تعيّنات رهايى يابى، هر آينه تو نيز مى توانى همچون منصور حلاج «انا الحق» بر زبان آورى و آن زمانى است كه وجود خود را در حق محو و فانى دانسته و با حق يكى شده باشى.
439) برآور پنبه پندارت از گوش ----- نداى واحد القهّار بنْيوش
بنيوش = ب 423
پندار = خيال
اگر پنبه غفلت و فراموشى و خيال را از گوش خود بيرون كنى به تحقيق مى توانى سخن خدا را با گوش دل بشنوى كه: «لمن الملك اليوم للّه الواحد القهّار»(3) و
ــــــــــــــــــــــــــــ
1. كليات سعدى، محمد على فروغى، چاپ هفتم، 1367، انتشارات امير كبير، ص712.
2. بنى اسرائيل، آيه 44.
3. مؤمن، آيه 16.

[250]

مى دانى كه غير خدا هيچ موجودى نيست و مُلك هستى تنها از آنِ اوست.
440) ندا مى آيد از حقّ بر دو امت ----- چرا گشتى تو موقوف قيامت
موقوف = وابسته.
پيام «لمن الملك اليوم للّه الواحد القهّار»(1) در دنيا و آخرت به طور مداوم از خداوند بر موجودات عالممى رسد. پس تو چرا امروز آن را نمى شنوى و منتظر شنيدن آن در روز قيامت مى مانى؟ و اين طور نيست مگر به حكم «لهم آذان لايسمعون بها»(2) گوش تو از پنبه پندار پُر شده باشد.
441) درآ در وادى ايمن كه ناگاه ----- درختى گويدت انّى انا اللّه
وادى ايمن = ب 82
اين بيت تكرارى است و شرح كامل آن در صفحه 82 نوشته شده است.
442) روا باشد انا الحقّ از درختى ----- چرا نبود روا از نيك بختى
نيك بخت = مقصود حسين بن منصور حلاّج است.
اشاره به بردار كردن منصور حلاج است به خاطر آشكار كردن اسرار حقيقت و بر زبان راندن عبارت «انا الحق».
«انا الحق» گفتن از درخت كه فاقد صفات كمال است، جايز و رواست. چرا گفتن اين عبارت از سوى عارفى كه جامع صفات و كمال است، شايسته و جايز نباشد؟
443) هر آن كس را كه اندر دل شكى نيست ----- يقين داند كه هستى جز يكى نيست
هستى = وجود.
ــــــــــــــــــــــــــــ
1. همان، همان آيه.
2. اعراف، آيه 179.

[251]

سالكان و عارفانى كه مراحل سلوك را طى كرده و از مرحله شك و ترديد گذشته و به واسطه قرب الهى به درجه يقين رسيده اند، مى دانند كه غير از حق وجودى نيست و ديگر موجودات عالم، تجلّى وجود واجب الوجودند كه به صورت هاى مختلف ديده مى شوند.
444) انانيّت بود حقّ را سزاوار ----- كه هو غيب است و غايب وهم و پندار
انانيّت = منظور «انا الحق» و «انا الله» است.
هو = او، در عربى ضمير غايب است.
انانيّت شايسته خداوند عالم است زيرا تنها او ناطق به «انا الحق» و «انا الله» است و لفظ «هو» براى كسى كه غايب است بكار مى رود. در حالى كه خداوند در همه جا حاضر است و در همه وجود دارد. پس غايب، خيال و پندارى بيش نمى باشد و غيبت دور از شأن و مقام واجب الوجود مى باشد.
445) جناب حضرت حقّ را دويى نيست ----- در آن حضرت من و ما و تويى نيست
خداوند به حكم «قل هو الله احد»(1) واحد است و وجود حقيقى نيز، او مى باشد و «دويى» در وجود او راه ندارد. همچنين وجود خداوند از هر «من» و «ما» و «تويى» كه مظهر كثرت هستند پاك و منزّه است.
446) من و ما و تو و او هست يك چيز ----- كه در وحدت نباشد هيچ تمييز
تمييز = ب 410
وجود «من» و «ما» و «تو» و «او» در حقيقت يك چيز است و يك ذات واحد دارند و به تعبيرى ديگر در عين كثرت، وحدت اند. يعنى تعيّنات آنها از بين رفته و در مقام
ــــــــــــــــــــــــــــ
1. اخلاص، آيه 1.

[252]

وحدت، همه يكى شده اند و قابل تشخيص و باز شناختن از هم نمى باشند.
447) هر آن كو خالى از خود چون خلا شد ----- انا الحق اندرو صوت و صدا شد
خلأ = جاى خالى از هوا، جايى كه در آن كسى نباشد.(ف - م)
صوت = بانگ، آواز، تعداد ارتعاشات در هر ثانيه را گويند. (ف - م)
صدا = انعكاس و برگشت صوت مى باشد. (ف - م)
هر گاه سالك و عارف وجودى براى خود قائل نباشد و هستى خود را در وجود حق فانى ببيند. آنگاه است كه صداى «انا الحق» از وجود او شنيده مى شود و در اين حالت سالك به مقام فناء فى الله رسيده است.
448) شود با وجه باقى غير هالك ----- يكى گردد سلوك و سير و سالك
وجه باقى = خدا
سلوك = روش، رفتار
سالك = رونده در راه حق
سير = حركت، رفتن به سوى حق
هر گاه تعيّنات مادّى و معنوى از وجود سالك و عارف جدا شود سالك با خداوند يكى مى شود و جون وجه خداوند به حكم «لا اله الاّ هو كلّ شىء هالك الاّ وجهه»(1)باقى مى ماند، وجود او نيز باقى خواهد ماند و آن حالتى است كه سالك به مقام «بقا باللّه» رسيده است. بنا بر اين در چنين مرتبه اى «سالك» و «سير» و «سلوك» در حقيقت معنى، يكى مى شوند.
449) حلول و اتّحاد آنجا محال است ----- كه در وحدت دويى عين ضلال است
ــــــــــــــــــــــــــــ
1. قصص، آيه 88.

[253]

حلول = فرود آمدن در جايى، وارد شدن روح شخصى در ديگرى (ف - م)
اتّحاد = يكى شدن، يگانگى (ف - م)
آنجا = منظور مقام وحدت است.
محال = غير ممكن، نشدنى
وحدت = ب 83
ضلال = گمراهى
در مقام وحدت، حلول و اتحاد غير ممكن است زيرا «حلول و اتّحاد خود متضمن فرض دوگانگى مى باشد و بايد دو چيز باشد تا يكى در ديگرى حلول كند و يا يكى با ديگرى متحد شود»(1) در حالى كه يك واجب الوجود، بيش نيست و آن ذات حق تعالى است. بنا بر اين در مقام وحدت، دوگانگى ضلالت و گمراهى محض است.
450) حلول و اتّحاد از غير خيزد ----- ولى وحدت همه از سير خيزد
خيزد = بدست مى آيد، حاصل مى شود.
با توجه به مطالب ياد شده در بيت 499 حلول و اتّحاد آنگاه حاصل مى شود كه دو چيز وجود داشته باشد. ولى وحدت، حاصل از سير و سلوك سالك است آنگاه كه سالك با تصفيه درون و بيرون خود به سير «رجوعى»(2) باز گردد. و وجودش در حقّ فانى شود.
451) تعيّن بود كز هستى جدا شد ----- نه حقّ شد بنده نى بنده خدا شد
تعيّن = به چشم ديدن چيزى و به يقين پيوستن (ف - م)
ــــــــــــــــــــــــــــ
1. شرح گلشن راز (باغ دل) صص 131 و 132.
2. در مقابل سير صعودى در دايره وجود، براى فهم بيشتر به بيت 335 مراجعه شود.

[254]

فناى سالك از خود و خالى شدن او از هستى، همه از بين رفتن و نابودى تعيّنات از وجود حق است و زمانى كه تعيّن از بين برود، محقق مى گردد كه غير از حق، موجودى نبوده است و اين طور نيست كه حقّ بنده شده باشد و يا اين كه بنده، خدا شده باشد كه اگر چنين باشد، حلول و اتّحاد ظاهر شده است و حلول و اتحاد نيز در مقام وحدت محال است.
«تا تويى پيدا، خدا باشد نهان ----- تو نهان شو تا كه حقّ گردد عيان
چون بر افتد از جمال او نقاب ----- از پس هر ذرّه تابد آفتاب»(1)
452) وجود خلق و كثرت در نمود است ----- نه هرچ آن مى نمايد عين بود است
وجود مخلوقات و موجودات عالم در حقيقت نمودى بى بود هستند كه به واسطه تجليّات انوار الهى به صورت هاى گوناگون ظاهر شده اند و هرگاه تعيّنات از وجود آنها محو شود يك حقيقت پيدا مى شود و آن حقيقت حق است. و هر آينه بسيارى از چيزها و موجودات نمود ظاهرى دارند اما ذاتاً موجود نيستند.
«اين نقش ها كه هست سراسر نمايش است ----- اندر نظر به صورت بسيار آمده است»(2)

تمثيل در بيان اينكه موجودات عدمى هستند

453) بنه آيينه اى اندر برابر ----- در او بنگر ببين آن شخص ديگر
شيخ محمود شبسترى براى روشن كردن موضوع «نمود» و «بود» بيان مى كند كه: آيينه اى را در برابر خود قرار بده و به عكس و شخصى كه در آيينه پيداست، به دقت نگاه كن، خواهى ديد كه آن عكس و تصوير نمودى بى بود است. زيرا حقيقتِ آن
ــــــــــــــــــــــــــــ
1. لاهيجى، شرح گلشن راز، ص 378.
2. لاهيجى، شرح گلشن راز، ص379.

[255]

عكسى كه در آيينه پيداست، نه شخصى است كه در آيينه مى بينى.
454) يكى ره باز بين تا چيست آن عكس ----- نه اين است و نه آن پس كيست آن عكس
يكى ره = يك بار ديگر
اين = منظور شخص بيننده در برابر آيينه است.
آن = منظور آيينه است.
بعد از آنكه صورت خود را در آيينه ديدى، يك بار ديگر نيز در آيينه نگاه كن و توجّه كن كه آن صورت و عكس كه در آيينه پيداست چيست؟ زيرا در اين حالت غير از آيينه و تو ـ شخص بيننده و قرار گرفته در برابر آيينه ـ چيز ديگرى وجود ندارد و آن عكس پيدا شده در آيينه، نه شخص اصلى ـ در برابر آيينه ـ است و نه آيينه. پس آن عكس، كيست و چيست؟
455) چو من هستم به ذات خود معيّن ----- ندانم تا چه باشد سايه من
معيّن = تعيين شده، مشخّص گرديده (ف - م)
سايه = چون جسم كدرى در برابر منبع نورى قرار گيرد، منطقه تاريك پشت جسم كدر را سايه گويند. (ف - م)
چون من به ذات خود معيّن و مشخّص شده ام و داراى وجودى هستم كه آشكار است، نمى دانم سايه من چيست؟
نيك مى دانيم كه انسان حدّ فاصل ميان نور و سايه است و در حقيقت، سايه نه انسان واقعى است و نه نور و به واسطه اين دو ـ انسان و نور ـ ظاهر شده است. پس هر آينه نمودى بى بود مى باشد و حقيقت ندارد.
456) عدم با هستى آخر چون شود ضمّ؟! ----- نباشد نور و ظلمت هر دو با هم

[256]

عدم = نيستى، ضدّ هستى است.
ضمّ = جمع كردن، همراه شدن
چون = چگونه، كلمه پرسش است.
نيستى با هستى هرگز در يك جا جمع نمى شوند، زيرا دو ضدّ هستند و در اصطلاح فلسفه و منطق اجتماع ضدّين محال است. بر همين اساس نور و ظلمت، روشنايى و تاريكى نيز دو ضدّ و مخالف يكديگرند، پس اين دو نيز با هم نمى باشند.
457) چو ماضى نيست مستقبل مه و سال ----- چه باشد غير از آن يك نقطه حال
ماضى = زمان گذشته
نيست = عدم، فانى
مستقْبَل = زمان آينده
حال = حدّ فاصل ميان ماضى و مستقبل است. پايان ماضى و آغاز مستَقبلْ مى باشد.(ش-ل)
شيخ محمود شبسترى براى فهم بيشتر مطلب زمان هاى مختلف گذشته و آينده و حال را مثال زده است و از جهت زيبايى كلام، مراعات النظير بكار گرفته است. در امتداد زمان، ماضى نيست و نابود و تمام شده است. و مستقبل هنوز نيامده و آن نيز، نيست و عدْم و اگر نيامده باشد باز هم نيست و عدم است. و ماه و سال وابسته به زمان است كه اگر گذشته باشد، نيست و عدم است. پس در امتداد زمان تنها يك نقطه حال وجود دارد و چيز ديگرى موجود نيست.
458) يكى نقطه است و همى گشته سارى ----- تو آن را نام كرده نهر جارى
وهم = تصوّر غلط، پندار (ف - م)

[257]

نَهْر = جوى آب روان
چون نسبت «حال» به امتداد زمانى همچون نسبت «نقطه» است با خطى كه از هر دو طرف بى نهايت ادامه داشته باشد و يا مانند نسبت نقطه فرضى و خيالى با نهر آب است. پس نقطه «حال» نيز نقطه فرضى و خيالى است كه به خاطر سرعت حركت فلك اعظم ظاهر مى شود. و تو آن نقطه فرضى را جوى آب روان ناميده اى كه پيوسته جارى است و ابتدا و انتهايى ندارد. در نتيجه اين نقطه خيالى كه همچون نهر جارى است نمود دارد امّا بى بود است.
459) جز از من اندرين صحرا دگر كيست ----- بگو با من كه اين صوت و صدا چيست
صحرا = منظور صحراى وجود است.
صوت = ب 447
صدا = ب 447
صوت و صدا = منظور وجود ممكنات عالم است.
در صحرايى كه اطرافش را كوه فرا گرفته است اگر شخصى فرياد بزند، به سبب انعكاس صوت همان فرياد و آواز باز مى گردد و تصور مى شود كه چند نفرآواز سر داده اند و بسيارى صداها از نمودهاى بى بود است. و همچنين در صحراى وجود كه همه چيز حق است و غير حق، موجودى نيست، پس اين همه ممكنات و موجودات عالم چه هستند؟ بديهى است كه وجود ممكنات و موجودات عالم مانند انعكاس صوت است كه نمود بى بود هستند و حقّ در آن ها متجلّى گشته و ظاهر شده اند.
460) عرض فانى است جوهر زو مركّب ----- بگو كى بود يا خود كو مركّب
عَرَض = بيت 199

[258]

جوهر = بيت 199
مركّب = تركيب شده، آميخته، موادى كه بيش از يك عنصر در ساختمان خود دارند (ف - م)
متكلمين معتقدند كه جوهر قائم به ذات خود و عَرَض قائم به غير است و به حكم «العرض لا يبقى زمانين»(1)، عَرَض فانى و نيست شونده باشد، و جوهر از عَرَض تركيب مى يابد. بنابراين وقتى كه جوهر قائم به ذات خود و مركّب از عَرَض باشد و عَرَض نيز فانى و نيست شونده باشد. پس چيزى كه خود تركيب از «نابود» است چه زمانى مى تواند باشد و وجود داشته باشد و مركّب كجاست؟ با توجه به آنچه كه گفته شد وجود بى بود كاملاً روشن مى گردد.
461) ز طول و عَرْض و از عمق است اجسام ----- وجودى چون پديد آيد ز اَعدام؟!
اَعْدام = جمع عَدَم، نيست شونده ها، نابودها.
هر جسم داراى طول و عرض و ارتفاع است و به وسيله اين سه بُعد وجود آنها محقق مى گردد و اين ابعاد هر سه عرض هستند و عَرَض نيز فانى و عدمى است پس وجود جسمى كه از نابودها و نيست شونده ها تركيب مى يابد چگونه مى تواند پيدا شود؟ و چون مى دانيم كه موجود هرگز از عدم ظاهر نمى شود، بنا بر اين مسلّم مى گردد كه ممكنات و موجودات عالم همه، نمودِ «بود» و «وحدت حقيقى» مى باشند و خود وجود حقيقى ندارند.
462) از اين جنس است اصل جمله عالم ----- چو دانستى بيار ايمان فَالْزَمْ
ــــــــــــــــــــــــــــ
1. عَرَض در دو زمان باقى نمى ماند.

[259]

جنس = نوع، گونه
فَالْزَم = پس به آن مُلْزم و متعهد باش (ب - اق)
اصل و اساس تمام موجودات و مخلوقات عالم از اين گونه «نمودهاى بى بود» است كه بيان آنها در ابيات گذشته آمد. بنا بر اين چون با بيان اين تمثيلات براى تو مشخص گرديد كه ممكنات عالم همه «نمود بى بود» هستند و غير از حق موجودى نيست، پس به خداى يگانه ايمان بياور و همواره همراه و ملازم با ايمان باش.
463) جز از حق نيست ديگر هستى الحقّ ----- هو الحقّ گوى و گر خواهى انا الحقّ
هستى = ب 443
الحقّ = به راستى
هو الحق = او حق است.
«بعضى گفته اند كه در «هو الحق» شرك پنهان است زيرا در اينجا دو نفرند، يكى آنكه حق است و يكى آنكه از حقّانيّت او خبر مى دهد. در حالى كه «انا الحق» با توحيد قرين است»(1)
بنا بر آنچه كه در ابيات قبل بيان گرديد به غير از حقّ، موجود ديگرى نيست و هستى مطلق اوست و به راستى كه چنين است.
پس در اين حالت و با اين باور، «خدا» را با هر تعبيرى ـ «هو الحق» و «انا الحق» ـ كه مى خواهى از او نام ببر و او را ياد كن.
464) نمود وهمى از هستى جدا كن ----- نه اى بيگانه خود را آشنا كن
نمود وهمى = تعيّنات وجود
ــــــــــــــــــــــــــــ
1. لاهيجى، شرح گلشن راز، ص 167.

[260]

هستى = ب 443
تعيّنات وجود كه نمودى فرضى مى باشند و حجابى بين تو و حق گرديده اند و حقيقت ندارند، آنها را از هستى مطلق جدا كن تا بدانى كه تو نسبت به خدا بيگانه نيستى و با دور كردن حجاب غير، مى توانى خود را به اصل وجود آشنا كنى.

در بيان معنى واصل شدن به حق

465) چرا مخلوق را گويند واصل ----- سلوك و سير او چون گشت حاصل؟
واصل = كسى كه به طريق سلوك، منازل و مراحل معرفت را طى كرده و به منزل و مقصد توحيد رسيده و واصل به حق شده باشد.(ش - ل)
چرا به سالك كه يكى از مخلوقات عالم است «واصل» مى گويند و سير و سلوك چيست و چگونه براى سالك حاصل مى شود؟
466) وصال حقّ ز خلقيّت جدايى است ----- ز خود بيگانه گشتن آشنايى است
وصال = عبارت از آن است كه سالك از هستى مجازى خود جدا شده و به حق متّصل گردد.(ش-ل)
خلقيّت = مرتبه انسانى، مقام و مرتبه مخلوق بودن
در حقيقت وصال حق، جدايى سالك ازمرتبه مخلوق بودن و تعيّنات وجود مجازى اوست. همچنين وصال حق، بيگانه شدن از هستى موهومى سالك و به عبارتى فناى وجود او در حق است و اين ابتداى آشنايى سالك با حقيقت وجود  است.
«يار با ماست از ما كى جداست ----- مايى ما پرده ادبار ماست

[261]

هر كه از ما و منى بيگانه شد ----- بى حجاب جان به جانان آشناست»(1)
467) چو ممكن گرد امكان برفشاند ----- به جز واجب دگر چيزى نماند
ممكن = ب 125
امكان = قادر گردانيدن بر كارى، دست يافتن (ف - م) در اينجا منظور تعيّن ممكن الوجود است.
واجب = ب 87
هنگامى كه ممكن الوجود، تعيّنات خود را كه گرد امكان است از هستى خود دور سازد، هيچ وجودى جز واجب الوجود كه حقيقت هستى است باقى نخواهد ماند زيرا كه موجود نمى تواند ممكن باشد.
468) وجود هر دو عالم چون خيال است ----- كه در وقت بقا عين زوال است
دو عالم = ب 2و13
خيال = گمان، وهم، هر صورتى كه از مادّه مجرد باشد مانند شىء در آيينه  (ف  -  م)
چون هستى حقيقى ـ واجب الوجود ـ به صورت ممكنات عالم ظاهر و پيدا مى شود، پس موجودات هر دو عالم وجودى غير حقيقى و خيالى دارند و به همين خاطر وجود عالم را «نمودِ» بى «بود» مى دانند.
و چون وجود حقّ در عالم نمايان شده است، هر آينه هر دو عالم در حق باقى و موجود و نيز در هنگام بقاء، فنا پذيرند و نابود مى شوند زيرا ممكنات عالم ممكن الوجودند و ممكن الوجود عدمى باشد.
ــــــــــــــــــــــــــــ
1. لاهيجى، شرح گلشن راز، ص 387.

[262]

469) نه مخلوق است آن كو گشت واصل ----- نگويد اين سخن را مرد كامل
مخلوق = خَلْق شده و خلق عبارت از تعيّن و تشخّص است.
كامل = آنكه به كمال معرفت رسيده باشد، بى عيب (ف - م)
واصل = ب 465.
كسى كه تعيّنات را از وجود مجازى خود دور سازد، واصل به حق گرديده و نمى توان او را مخلوق ناميد. و اين سخن كه «مخلوق»، «واصل» است، مرد دانا و كامل نمى گويد.
470) عدم كى راه يابد اندرين باب؟ ----- چه نسبت خاك را با ربّ ارباب؟
ربّ = صاحب، مالك، پروردگار (ف - م)
خاك = منظور عدم است كه تيره و تاريك است.
اندرين باب = در وجود
ارباب = جمع ربّ
ممكنات و مخلوقات عالم كه عدمى و زوال پذيرند و سلوك و وصول از لوازم وجود مى باشد آيا عدم به حريم وجود مى تواند وارد شود و با او متحد و جمع گردد؟ و خاك ـ عدم ـ كه تيره و تاريك است با خداوند ـ پروردگار عالم ـ كه نور مطلق است چه نسبتى دارد؟
471) عدم چبْوَد كه با حقّ واصل آيد ----- و زو سير و سلوكى حاصل آيد
عدم و نيستى چيست كه با حقّ جمع گردد و به او واصل شود؟ و همچنين عدم چيست كه از آن، سير و سلوك كه از لوازم وجود است، حاصل مى شود؟
472) اگر جانت شود زين معنى آگاه ----- بگويى در زمان استغفراللّه

[263]

جان = مقصود نفس ناطقه انسانى است (م - ل)
در زمان = در يك لحظه
استغفر اللّه = از خداوند آمرزش خواستن، توبه، پوزش (ف - م)
اگر جان تو از اين معانى: (هر آنچه غير حق باشد، عدم و «نمود» بى «بود» است و «مخلوق»، «واصل» نيست و سير و سلوك از مخلوق حاصل نمى شود و «عدم» با «وجود» متّحد نمى باشد و خاك تيره با نور مطلق ـ ربّ ـ نسبتى ندارد) ، آگاه شود، در همان لحظه استغفر الله مى گويد و طلب توبه مى كند.
473) تو معدوم و عدم پيوسته ساكن ----- به واجب كى رسد معدوم ممكن
معدوم = عدم پذير، نابود شونده
واجب = واجب الوجود، حق تعالى
ممكن = ممكن الوجود، موجودات عالم
چون تو از ممكنات عالم مى باشى پس معدوم خواهى بود و عدم نيز پيوسته ساكن است زيرا، حركت از لوازم وجود است.
و سير و سلوك كه حركت معنوى و رفتن به سوى حقّ و رسيدن به واجب الوجود است، آيا از ممكن معدوم حاصل مى شود؟
474) ندارد هيچ جوهر بى عَرَض عين ----- عَرَض چبْوَد چو لا يبقى زمانين
جوهر = ب199
عرض = ب199
جهان آفرينش مركّب از جوهر و عَرَض است و جوهر بدون عَرَض وجود خارجى ندارد و چون تحقق جوهر به واسطه وجود عَرَض است و عَرَض خود به حكم «لا يبقى العرض

[264]

فى الزمانين»(1) در دو زمان باقى نمى ماند، پس عدم است و هر لحظه فانى مى گردد.
475) حكيمى كاندر اين فن كرد تصنيف ----- به طول و عرض و عمقش كرد تعريف
حكيم = فيلسوف، كسى كه حكمت و فلسفه مى داند.(ف ـ م)
تصنيف = گرد آوردن، نوشتن كتاب يا رساله، در تصنيف جنبه ابتكار نويسنده آشكار است(ف -م)
حُكما و فلاسفه در كتب فلسفى جسم را چنين تعريف كردند كه جسم، جوهرى است كه داراى سه بُعد طول و عرض و عمق مى باشد و چون اين ابعاد از امور اعتبارى و عدمى اند بنا بر اين فنا پذيرى ممكنات ثابت است.
476) هيولى چيست جز معدوم مطلق ----- كه مى گردد بدو صورت محقّق
هيولى = ماده اوليّه عالم را گويند كه متصور به اشكال مختلف است.(ف - م)
هيولى كه جوهر و ماده اصلى عالم است، عدمى و فانى است و بر اساس نظريه حكما، صورت به واسطه آن ظاهر و آشكار مى گردد و صورت جدا از هيولى نمى باشد.
477) چو صورت بى هيولى در قدم نيست ----- هيولى نيز بى او جز عدم نيست
قِدَم = ديرينگى، از دير باز بودن (ف - م)
آوردن لفظ «قِدَم» با صورت و هيولى به خاطر آن است كه حكماء صورت و هيولى را قديم مى دانند.

back pagefehrest pagenext page
 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation