بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب حدیث بی کم و بیشی, محمدکاظم محمدى باغملایى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     fehrest -
     h01 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h02 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h04 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h05 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h06 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h07 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h08 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h09 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h10 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h11 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h12 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h13 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h14 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h15 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h16 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h17 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h18 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h19 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h20 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h21 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h22 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h23 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h24 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h25 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h26 - شرح گلشن راز - حديث بى كم و بيشى
     h27 - اخلاق معاشرت
     h28 - اخلاق معاشرت
     h29 - اخلاق معاشرت
 

 

 
 
back pagefehrest pagenext page

689) تعيّن مرتفع گردد ز هستى ----- نماند در نظر بالا و پستى
تعيّن = ب159

ــــــــــــــــــــــــــــ
1. حديث: به درستى كه اعمال شما بسوى شما بر مى گردد.

[348]

هر گاه تعيّنات و تعلقات مادّى به واسطه تجلّيّات انوار الهى از «هستى» و «وجود» آدمى نيست و نابود گردد، در نگاه حقّ بين انسان حق جو بالا و پستى و اختلاف كه ناشى از تعيّنات است از بين مى رود و وحدت حقيقى حاصل و ظاهر مى گردد.
«هر كه غرق بحر وحدت شد خبر دارد ز ما ----- ورنه حال ما چه داند هر كه او بر ساحل است»(1)
690) نماند مرگ تن در دار حيوان ----- به يكرنگى بر آيد قالب و جان
دار حيوان = منظور آخرت است.
يكرنگى = اتحاد، وحدت
قالب = جسم، تن
اين بيت ناظر بر آيه «و ما هذه الحيوة الدنيا الاّ لهو و لعب و انّ الدّار الاخرة لهى الحيوان»(2) است.
در عالم معنى و آخرت «مرگ تن» وجود ندارد و مرگ جسمانى در عالم مادّه و مُلك مى باشد. همچنين در عالم ملكوت، جسم و روح آدمى به سبب نور وجود حقيقى واحد و متحد گشته و فنا و زوال ندارد و در آنجا حيات هميشگى و جاودانه  دارد.
691) بود پا و سر و چشم تو چون دل ----- شود صافى ز ظلمت صورت گل
دل = «نفس ناطقه و محل تفصيل معانى و مخزن اسرار الهى است كه قلب  باشد»(3).
ظلمت = تعيّن و كدورت تن، جسم خاكى و تيره
ــــــــــــــــــــــــــــ
1. لاهيجى، شرح گلشن راز، ص 528.
2. عنكبوت، آيه64.
3. گزينه متون عرفانى، ص 188.

[349]

آنگاه كه جسم خاكى و تيره بدن آدمى از قيد تعيّنات و تعلّقات مادّى رهايى يابد، تمام بدن از پا تا سر همچون دل و ضمير عارف آگاه صاف و پاك گرديده، به طريق كشف و شهود مى تواند حقّ را مشاهده كند.
692) كند هم نور حقّ بر تو تجلى ----- ببينى بى جهت حقّ را تعالى
تعيّنات و تعلقات مادّى كه مانع و حجاب وحدت حقيقى هستند، هر گاه از تن خاكى و جسم تيره كنار روند انوار تجليات الهى بر وجود مجازى آدمى مى تابد و آنگاه است كه عارف دانا بى واسطه و بدون جهت به مشاهده جمال حق نايل مى گردد.
693) دو عالم را همه بر هم زنى تو ----- ندانم تا چه مستيها كنى تو
دو عالم = ب2
مستى = «عبارت از حيرت و وله است كه در اثر مشاهده جمال دوست بر سالك صاحب شهود دست دهد»(1)
سالك و عارف عاشق به منظور وصال حق و مشاهده جمال معشوق، دنيا و عقبا را ترك كرده، آنها را نيست و نابود مى سازد و از شراب تجلّيّات نور حق مست و مدهوش مى گردد، و به حكم «فلمّا تجلّى ربّه للجبل جعله دكاً و خرّ موسى صعقاً»(2)هستى خود و هر دو عالم را به هم مى زند و وجود خود را در حق فانى مى بيند يعنى در حقيقت به مقام فناء فى الله مى رسد.
«ساقى بده مى اى كه بود مستيش فنا ----- تا وارهاندم ز خيال منّى و ما
ــــــــــــــــــــــــــــ
1. لاهيجى، شرح گلشن راز، ص 537.
2. اعراف، آيه 143.

[350]

زان باده اى كه چونكه بنوشيم جرعه اى ----- فارغ كند ز غصه دنيا و دين مرا
دايم حريف شاهد و مى باش و رند و مست ----- گر زآنكه مى روى ره رندان بى ريا»(1)
694) سقاهم ربّهم چبْوَد بينديش ----- طهورا چيست صافى گشتن از خود
اين بيت ناظر بر آيه «و سقاهم ربهم شراباً طهورا»(2) است.
معنى «سقاهم ربهم» چيست؟ در اين باره تفكّر و انديشه كن; زيرا عارف را با خدا حالتى است كه جز با مراقبه و مكاشفه حاصل نمى گردد.
معنى «طهورا» در «شراباً طهورا»چيست؟ در واقع آن است كه سالك و عارف از مستى آن شراب، وجود مجازى خود را از تعينات و تعلّقات كه حجاب چهره معشوق است صاف و پاك گرداند.
695) زهى شربت زهى لذّت زهى ذوق ----- زهى دولت زهى حيرت زهى شوق
زهى = «زه به كسر اول و سكون ثانى به معنى پاداش نيكى است و كلمه اى باشد در محل تحسين گويند همچو آفرين»،(3) خوشا.
شربت = منظور «شراباً طهورا» است.
لذّت = سرخوشى ناشى از مشاهده جمال حق است.
ذوق = نور عرفانى است كه از غايت خوشى باده حق، سالك از خود بيخود مى شود.
ــــــــــــــــــــــــــــ
1. لاهيجى، شرح گلشن راز، ص 532.
2. دهر، آيه 21.
3. برهان قاطع تاليف محمد حسين بن خلف تبريزى، به اهتمام محمد معين، تهران، چاپ ششم، انتشارات امير كبير، جلد دوم، ص1046.

[351]

دولت = خوشبختى و سعادت ناشى از مشاهده حق است.
حيرت = سرگردانى سالك براى ديدن حقّ.
شوق = آرزو و هيجان قلب براى ديدار حقّ.
696) خوشا آن دم كه ما بى خويش باشيم ----- غنىّ مطلق و درويش باشيم
غنىّ مطلق = در حقيقت ذات حقّ است. امّا در اين بيت منظور عارفى است كه به بقاء حق رسيده و در او جاويد و باقى گرديده باشد و همه هستى، خود باشد.
درويش = عارفى است كه وجودى براى خود نشناسد و خود را در حقّ فانى ببيند.   ب625.
خوشا آن لحظه اى كه ما از فيض پرتو تجليّات نور حقّ از خود بيخود شويم و وجود خود را در حقّ محو و فانى ببينيم و در آن لحظه از مقام فناء فى الله گذشته به مقام بقاء بالله رسيده باشيم.
697) نه دين نه عقل نه تقوى نه ادراك ----- فتاده مست و حيران بر سر خاك
در مرتبه مستى و نيستى سالك كه از «شراباً طهورا» بدست آمده است، سالك به طورى از خود بيخود و محو وجود حقّ مى شود كه در آن حالت، سالك دين و عقل و تقوى و علم و ادراك ندارد و حيران و سرگردان بر سر خاك فنا و نيستى افتاده و از دنيا و وجود خود بى خبر است.
698) بهشت و حور و خلد اينجا چه سنجد ----- كه بيگانه در آن خلوت نگنجد
بهشت = بهترين جهان، جنّت، فردوس، جايى خوش آب و هوا و فراخ نعمت و آراسته كه نيكوكاران پس از مرگ در آن مخلّد باشند (ف-م)
حور = زن سياه چشم، زن بهشتى (ف-م)

[352]

خُلْد = هميشگى، بقاء و دوام، بهشت(ف-م)
خَلوت = «محادثه و گفتگوى سرّ است با حقّ به نحوى كه غير، مجال نيابد و اين حقيقت معنى خلوت است. اما صورت خلوت، بريدن است از غير»(1)
«بهشت» و «حور» و «خلد» هر چند كه جاودانه هستند و دوام و بقاء دارند، نسبت به خلوت با حق كه مشاهده جمال اوست در مقام انس با حقّ بيگانه و نا آشنا هستند و ظرفيت و پذيرش حقّ را ندارند.
699) چو رويت ديدم و خوردم از آن مى ----- ندانم تا چه خواهد شد پس از وى
مى = «غلبات عشق را گويند و ذوقى بود كه از دل سالك بر آيد»(2)
هنگامى كه جمال رخ معشوق را مشاهده كردم و از دست ساقى «سقاهم ربهم»(3)«شراباً طهورا»(4) را نوشيدم و به معارف و حقايق معنى دست يافتم از مستى مدام اين شراب آن قدر بى خبر و از خود بيخودم كه نمى دانم بعد از اين حالت چه خواهد  شد.
700) پى هر مستيى باشد خمارى ----- در اين انديشه دل خون گشت بارى
مستى = ب693
انديشه = ترس، خوف
خُمار = ملالت و درد سرى كه پى از رنج نشأة شراب ايجاد شود (ف-م) ، خمار عبارت از احتجاب محبوب است به حجاب عزّت و ظاهر شدن پرده هاى كثرت بر روى وحدت (ش- ل)
ــــــــــــــــــــــــــــ
1. گزينه متون عرفانى، ص 187.
2. همان، ص 197.
3. دهر، آيه 21.
4. همان، همان.

[353]

با توجه به اينكه بعد از هر مستى، خمارى وجود دارد و چون عارف از مستى «شراباً طهورا» به مقام مشاهده جمال حقّ مى رسد، بيم آن را دارد كه جمال حقّ به حجاب عزّت پوشيده و پنهان گردد. به همين سبب دل عارف از ترس چنين حالتى خون مى گردد.

 

[354]

12 ـ سؤال در بيان تفاوت بين قديم و حادث
701) قديم و محدث از هم چون جدا شد ----- كه اين عالم شد آن ديگر خدا شد
قديم = ديرينه، سابق، آن است كه مسبوق به غير نباشد و مستند به هيچ علت نباشد و در تعريف آن گفته اند كه «موجود لا اوّل له» يعنى «قديم» موجودى است كه او را اوّل و مبدأ نبوده باشد. (ش-ل)
مُحْدَث = ايجاد شده، آن است كه مسبوق به غير باشد و مستند به علت باشد و در تعريف آن گفته اند كه «مُحْدَث» موجودى است كه او را اوّل و مبدأ باشد.(ش-ل)
چون = چگونه، كلمه پرسش است.
«قديم» حقّ است و «محدث» خَلْق است. اين دو چگونه از هم جدا شده اند در حالى كه محدث و خلق نمود ظاهرى قديم و حقّ مى باشند. اين جدايى و امتياز چگونه است كه «محدث» را عالم موجودات و ممكنات گويند و «قديم» را خدا مى نامند.
702) قديم و محدث از هم خود جدا نيست ----- كه از هستى است باقى دائماً نيست
قديم = ب701
محدث = ب702
«قديم» كه واجب الوجود است از «محدث» كه ممكن الوجود است جدا نمى باشد و هر دو به هم پيوند و اتصال دارند و «قديم» پيوسته به صورت ممكنات و مُحدثات ظاهر مى گردد. و «مُحْدَث» چون فناپذير است بقاء آن وابسته به هستى مطلق و «قديم» مى باشد.
703) همه آن است و اين مانند عنقا است ----- جز از حقّ جمله اسم بى مسمى است
آن = منظور قديم است.

[355]

اين = منظور «محدث» است.
عنقا = سيمرغ، در اين بيت منظور وجود خيالى است به آن سبب عنقا را سيمرغ گفته اند زيرا هر رنگى كه در هر مرغى از انواع مرغها باشد در بال او موجود است و از سيمرغ كه عنقا است همين اسم وجود دارد.
همه آنچه در عالم وجود دارد «قديم» است و «مُحْدَث» مانند عنقا و سيمرغ وجودى خيالى است. بنا بر اين هر چه هست حقّ است و غير از حقّ هر چه هست اسمى بى مسمى مى باشد و اصل و حقيقت مسمى و هستى مطلق غير از حق نمى تواند باشد.
704) عدم موجود گردد اين محال است ----- وجود از روى هستى لايزال است
عدم = نيستى
موجود = هستى
محال = امر غير ممكن
لايزال = فناناپذير، زايل نمى شود، ابدى، سرمدى (ف-م)
مُحْدَث كه عدم است نمى تواند موجود حقيقى شود و اين امرى محال است و وجود او «نمود» بى «بود» است. و «وجود» كه دوام و بقاء و هميشه بودن ذات اوست، «قديم» و فناناپذير است.
705) نه آن اين گردد و نه اين شود آن ----- همه اِشكال گردد بر تو آسان
آن = ب703
اين = ب703
اِشكال = دشوارى، سختى، پيچيدگى (ف-م)

[356]

هنگامى كه دانستى «قديم»، «محدث» نمى شود و ممكن الوجود، واجب الوجود نمى گردد و برايت مشخص شد كه «قديم» هميشگى و لايزال و «محدث» فناپذير و نيست شونده است; و هر چه هست قديم است و محدث وجودى خيالى و «نمود» بى «بود» است، تمام مشكلات و سختى هاى درك حقايق بر تو آسان و ساده مى گردد.
706) جهان خود جمله امر اعتبارى است ----- چو آن يك نقطه كاندر دور سارى است
امر اعتبارى = ب9
جهان، وجودى خيالى است و «نمودى» بى «بود» است و پيدايى و «نمود» آن به سبب ظهور و تجلّى «وحدت» در «كثرت» است و مثال جهان مانند نقطه اى است كه حركتى دورى دارد و در اين حركت دايره اى خيالى ايجاد مى گردد كه غير حقيقى است كه آن نقطه، وحدت حقيقى و دايره خيالى، جهان فانى است.
707) برو يك نقطه آتش بگردان ----- كه بينى دايره از سرعت آن
مفهوم بيت قبل را با اين بيان كامل مى كند كه اگر نقطه اى از آتش را گرفته و به آن حركت دورانى دهيم از سرعت آن حركت دايره اى ديده مى شود كه حقيقت ندارد و در واقع به غير از يك نقطه موجود ديگرى نيست. همچنين است سرعت تجدّد تجلّيّات وحدت حقيقى كه در بى نهايت كثرات عالم ظاهر مى گردد; كه در حقيقت يك «وجود» بيش نيست.
708) يكى گر در شمار آيد به ناچار ----- نگردد واحد از اعداد بسيار
عدد «يك» واحد است اگر چه بنا به ضرورت به شمارش مى آيد و از آن اعداد بى شمار ديگر ظاهر و پيدا مى شوند; ولى در حقيقت خود «يكى» بيش نيست و از اعداد ديگر افزونتر نخواهد شد.

[357]

همچنين است ذات وحدت حقيقى كه سبب ظهور كثرات عالم مى گردد امّا غبار تعدّد و تكثّر بر دامن وحدت كبريايى او نمى نشيند.
709) حديث ما سوى الله را رها كن ----- به عقل خويش اين را زان جدا كن
چون هر چه غير از وجود حقيقى است، نيست و فانى است پس حديث «ما سوى اللّه»(1) را به كنار بگذار; زيرا هر چه هست حق است و تو به وسيله عقل خود كه منوّر به نور الهى است موجودات و مُحْدثات را از قديم و واجب الوجود جدا كن و بدان كه هستى مطلق جز حق نمى باشد.
710) چه شك دارى درين كاين چون خيال است ----- كه با وحدت دويى عين محال است
در باره اينكه ممكنات و محدثات عالم خيالى هستند و «نمودى» بى «بود» دارند هيچ شك و ترديدى نبايد داشت. زيرا با وحدت وجود كه «قديم» و واجب الوجود است، «دويى» محال و غير ممكن است.
711) عدم مانند هستى بود يكتا ----- همه كثرت ز نسبت گشت پيدا
عدم = ب704
كثرت = ب134و307
نسبت = ارتباط، اتصال، پيوستگى (ف - م)
همان طور كه وجود مطلق واحد است، عدم نيز مفهوم واحد دارد و تعدّد و تكثّر در عدم نمى باشد. پس در وجود و عدم كثرت وجود ندارد و كثرت به واسطه نسبت و ارتباط ظاهر و پيدا مى گردد.
ــــــــــــــــــــــــــــ
1. هر چه جز خداست.

[358]

712) ظهور اختلاف و كثرت و شأن ----- شده پيدا ز بوقلمون امكان
كثرت = ب134و307
شأن = اشاره به «كلّ يوم هو فى شأن»(1) دارد.
بوقلمون امكان = تشبيه امكان به بوقلمون به آن سبب است كه بوقلمون مرغى است با رنگهاى بسيار. و چون ممكن الوجود در برابر ذات واحد واجب الوجود به تعداد ممكنات و موجودات عالم بى شمار است آن را به بوقلمون تشبيه كرده است.
ممكنات و موجودات عالم سبب بروز و ظهور اختلاف اسماء و صفات و كثرات و شئونات گرديده اند.
713) وجود هر يكى چون بود واحد ----- به وحدانيّت حقّ گشت شاهد
وجود همه موجودات عالم به اعتبار «ماترى فى خلق الرّحمنمن تفاوت»(2) در حقيقت يكى است و اختلافى در آفرينش آنها ديده نمى شود و تصوّر اختلافات در نظر ما، به سبب خاصيت و تعيّن هر موجود است كه با خاصيّت و تعيّن موجود ديگر متمايز است.
و همين وحدت وجود در موجودات خود شاهد و گواهى است بر يكتايى خداوند. «شهد اللّه انّه لا اله الاّ هو».(3)

 
ــــــــــــــــــــــــــــ
1. رحمن، آيه 29.
2. ملك، آيه 3.
3. آل عمران، آيه 18.

[359]


13 ـ در اشارات و رموز عرفانى كه عارف به كار مى گيرد

714) چه خواهد مرد معنى زان عبارت ----- كه دارد سوى چشم و لب اشارت
مرد معنى = كسى كه از عالم صورت روى برگردانيده و به عالم معنى و حقيقت رسيده باشد.
عبارت = تعبير كردن، شرح دادن(ف- م)
چشم = «جمال و صفت بصر الهى راگويند»(1)
لب = اشاره به نفس رحمانى است (ف- ع)
عارف و اهل تحقيق و يقين كه از عالم مادّه و صورت گذشته و به حقايق معنى رسيده است از اشارت به چشم و لب چه مقصودى دارد؟
715) چه جويد از رخ و زلف و خط و خال ----- كسى كاندر مقامات است و احوال
رُخ = «ظهور تجلى جمالى است كه سبب وجود اعيان عالم ظهور اسماء حقّ است و اشاره به نقطه وحدت دارد»(2)، حقيقت، صفات لطف الهى منظور است.
زلف = كنايه از كثرت است و اشاره به تجلّى جلالى انوار حقّ در صورت جسمانى دارد. صفات قهر الهى منظور است. ب29
خط = «اشاره به تعيّنات عالم ارواح است. گويند مراد از آن عالم كبريايى  است».(3)
خال = نقطه وحدت حقيقى است.
مقامات = «صفت ثابت سالك است كه به بذل مجهود حاصل شود»(4)
ــــــــــــــــــــــــــــ
1. گزينه متون عرفانى، ص 185.
2. گزينه متون عرفانى، ص 188.
3. همان، ص 187.
4. همان، ص 197.

[360]

احوال = «موهبت هاى الهى، و همچون برق هستند كه ثابت نمى مانند و اگر ثابت بمانند «حديث نفس» گفته مى شوند»(1)
عارفى كه از مرحله صورت گذشته و صاحب مقامات و احوال معنوى شده است از عبارات «رخ» و «زلف» و «خط» و «خال» در جستجوى چه چيزى است؟ واضح است كه هدف شيخ از بيان اين مطلب آن است كه اين عبارات معانى خاص و اصطلاحى است كه جز عارف، كسى بر آن واقف و آگاه نيست.
716) هر آن چيزى كه در عالم عيان است ----- چو عكسى ز آفتاب آن جهان است
عالم = دنيا، عالم ماده و صورت
عيان = آشكار، پيدا
آن جهان = عالم ملكوت، عالم غيب
هر چه از ممكنات عالم در اين دنيا ظاهر و آشكار شده است، وجود حقيقى آنها همچون آفتاب در عالم ملكوت است و نمود آنها در عالم مُلك و مادّه همانند سايه و عكس آن آفتاب حقيقت است.
717) جهان چون زلف و خال و خط و ابروست ----- كه هر چيزى به جاى خويش نيكوست
جهان = مراتب موجودات عالم منظور است.
براى دانستن مفاهيم زلف و خال و خط و ابرو به بيت شماره 715 رجوع شود.
ممكنات و موجودات عالمِ هستى همچون «زلف» و «خال» و «خط» و «ابرو» مى باشند كه هر يكى دليل خاصى از اسماء و صفات ذات مى باشند و با وجود تفاوت
ــــــــــــــــــــــــــــ
1. گزينه متون عرفانى، ص 180.

[361]

آنها در ظاهر، موجب كمال و زيبايى صورت انسانى است و اگر يكى از آنها در انسان نباشد موجب نقص صورت مى گردد. همچنين است معانى حقيقى كه هر يكى در مراتب وجودى خود موجب كمال معنوى اهل يقين مى گردد.
718) تجلّى گه جمال و گه جلال است ----- رخ و زلف آن معانى را مثال است
تَجلّى = نمود، جلوه، تأثير انوار حقّ به حكم اقبال بر دل مقبلان كه شايستگى ملاقات حقّ را به دل پيدا كنند(ف-م)
تَجلّى = «انوار الهى است كه در قلب سالك ظاهر و كشف مى شود و دل او را مدهوش مى گرداند و آن سه نوع است: تجلّى جمالى، تجلى جلالى و شهودى»(1) تجلى جمالى لطف و رحمت و قرب الهى است و تجلى جلالى موجب قهر و غضب و بُعد از خداوند است. بنا بر آنچه گفته شد تجلّى انوار حقّ بر دل سالك جمالى يا جلالى است. و مثال اين دو معنى رخ و زلف مى باشد; زيرا «رخ»، صورت معشوق است كه به مناسبت نور و لطف و رحمت، تجلّى جمالى و «زلف» به مشابهت ظلمت و حجاب، تجلّى جلالى است.
719) صفات حقّ تعالى لطف و قهر است ----- رخ و زلف بتان را زان دو بهر است
لطف = تأييد حق باشد به بقاء سرور و دوام مشاهدت و قرار اندر درجت استقامت «والله لطيف بعباده»، از آثار اسماء و صفات جمالى است. (ف-م)
قهر = تأييد حق باشد به فناء كردن مرادها و باز داشتن نفس از آرزوها، «هو القاهر فوق عباده»، خشم و غضب از آثار اسماء و صفات جلالى است.(ف-م)
رخ و زلف = ب715 و 718
ــــــــــــــــــــــــــــ
1. گزينه متون عرفانى، ص 183.

[362]

بهر = بهره، نصيب، قسمت
«لطف» و «قهر» از آثار اسماء و صفات الهى است.و به موجب اينكه انسان نسخه منتخب كتاب عالم هستى است، «رخ» و «زلف» بتان را از اين دو صفت، بهره و نصيب داده اند.
720) چو محسوس آمد اين الفاظ مسموع ----- نخست از بهر محسوسند موضوع
محسوس = حسّ شده
الفاظ = جمع لفظ، منظور رخ و زلف و خط و خال و چشم و ابرو است.
مسموع = شنيده شده
موضوع = هر چيزى كه در وجود نياز به حال و عَرَض نداشته باشد آن را موضوع مى گويند(ف-م)
چون الفاظ شنيده شده كه عبارتند از: رخ و زلف و خطّ و خال و چشم و ابرو، همه از محسوسات هستند لازم است نخست، معانى محسوسه، «موضوع» و اصل قرار گيرد. زيرا «وضع» مخصوص لفظ است در برابر معنى، به طورى كه هر گاه آن را بشنوند يا ببينند يا بگويند، معنى معقولات از آن مفهوم شود.
721) ندارد عالم معنى نهايت ----- كجا بيند مر او را لفظ غايت
عالم معنى = عالم ذات و صفات الهى
ذات و صفات الهى غايت و پايانى ندارد و هر معنى از آن معانى نيز، خود داراى مراتب و درجاتى بى نهايت است كه آنها را با لفظ نمى توان بيان كرد. همان طور كه شيخ محمود شبسترى در مقدمه مثنوى «گلشن راز» چنين آورده است كه:

[363]

«معانى هرگز اندر حرف نايد ----- كه بحر قلزم اندر ظرف نايد»(1)
722) هر آن معنى كه شد از ذوق پيدا ----- كجا تعبير لفظى يابد او را
ذوق = چشيدن، «نور عرفانى است كه خداى به تجلّى، آن را در دل اولياى خود مى افكند تا حقّ و باطل را تميز دهند»(2)
معانى و مقاماتى كه از راه كشف و شهود بر دل ارباب معرفت ظاهر مى شود، با تعبيرات و الفاظ نمى توان آنها را بيان كرد.
723) چو اهل دل كند تفسير معنى ----- به مانندى كند تعبير معنى
اهل دل = صاحبان معرفت، عارف
تفسير = پديد كردن، شرح دادن، بيان و تشريح معنى و لفظ آيات قرآن (ف-م)
عارفان و صاحبدلان كه از راه كشف و شهود به حقايق معانى دست يافته اند هر گاه بخواهند آنچه را كه بر دل صافى و ضمير پاك آنها تابيده و ظاهر گرديده است، بيان كنند، از طريق مناسبات و مشابهاتى كه بين آن معانى و محسوسات وجود دارد، معانى حقيقى را تعبير مى كنند.
724) كه محسوسات از آن عالم چو سايه است ----- كه اين چون طفل و آن مانند دايه است
محسوسات = اشاره به عالم مُلك و شهادت است.
آن عالم = منظور عالم ملكوت، عالم اسماء و صفات حقّ.
دايه = پرورنده، پرستار (ف-م)
ممكنات و موجودات دنيا نسبت به عالم ملكوت مانند سايه است زيرا وجود سايه
ــــــــــــــــــــــــــــ
1. بيت شماره 53، همين رساله.
2. گزينه متون عرفانى، ص 188.

[364]

قائم به نور است و پيدايى اين عالم به واسطه تجلّيّات انوار آفتاب اسماء و صفات الهى است و در مثال، عالم محسوسات مانند طفل وابسته به عالم ملكوت است كه همچون دايه پرورش دهنده است. بنابراين وجود اين عالم، خيالى و مجازى است و اصل و حقيقت آن در عالم ملكوت است.
725) به نزد من خود الفاظ مأوّل ----- بر آن معنى فتاد از وضع اوّل
مأوَّل = تأويل شده، قابل تأويل (ف-م)
آن معنى = معنى معقولات منظور است
با توجه به بيت 720 كه الفاظ تأويل شده از محسوسات بودند اكنون شيخ بيان مى كند كه اعتقاد من بر خلاف الفاظ تأويل شده است و معتقد است كه اوّل، امور معقوله موضوع و اصل قرار مى گيرد زيرا معقولات وجود اصلى و محسوسات وجود فرعى و تابع معقولات مى باشند.
726) به محسوسات خاص از عرف عام است ----- چه داند عام كان معنى كدام است
عُرف = معروف، مشهور، آنچه ميان مردم معمول و متداول است (ف-م)
عامّ = همه مردم، مردم جاهل و نادان (ف-م)
قرار دادن معانى محسوسه به عنوان اصل و موضوع، از فهم و درك مردم عامى و جاهل است زيرا كه عوام ابتدا امر محسوس را درك مى كنند و از امور محسوس پى به امور معقول مى برند و عوام نمى توانند موضوع اصلى كه معانى معقول است را تشخيص دهند و يا درك كنند.
727) نظر چون در جهان عقل كردند ----- از آنجا لفظ ها را نقل كردند

[365]

نظر = ب647
ارباب عقول كه اهل مكاشفه و شهود قلبى نيستند هنگامى كه اين الفاظ را شنيدند چون به جهان معقولات توجه كردند و نتوانستند معانى اصلى را به كمك عقل درك كنند، به ناچار الفاظ مورد نظر را بر امور محسوس اطلاق نمودند و معانى اصلى را رها كردند.
728) تناسب را رعايت كرد عاقل ----- چو سوى لفظ و معنى گشت نازل
ارباب عقول هنگام نقل الفاظ به امور محسوسه، مناسبت هاى عقلى را منطبق بر معانى رعايت نمودند.

back pagefehrest pagenext page
 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation