بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب رجال قم,   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     r22 - رجال قم
     fehrest - رجال قم
     r01 - رجال قم
     r02 - رجال قم
     r03 - رجال قم
     r04 - رجال قم
     r05 - رجال قم
     r06 - رجال قم
     r07 - رجال قم
     r08 - رجال قم
     r09 - رجال قم
     r10 - رجال قم
     r11 - رجال قم
     r12 - رجال قم
     r13 - رجال قم
     r14 - رجال قم
     r15 - رجال قم
     r16 - رجال قم
     r17 - رجال قم
     r18 - رجال قم
     r19 - رجال قم
     r20 - رجال قم
     r21 - رجال قم
 

 

 
 
back pagefehrest pagenext page

2ـ كومه خانهاى را گويند كه از نى و علف سازند و گاهى با ليزبانان در آن نشسته محافظت فاليز و زراعت كنند و گاهى صيادان در كمين صيد نشينند. برهان قاطع.

چادرها و خيمهها و يا به مناسبات مجهول ديگرى به اين سرزمين اطلاق شده، و به تدريج به مرور ايام مخفف و به كلمه «كوم» تبديل شده است و سپس اين كلمه در لسان اعراب اشعريين بـ«قم» تغيير شكل يافته است(1).
اين بهترين و قابل قبولترين توجيهى است كه درباره كلمه «قم» ذكر شده است.
و اما بيان احمد برقى صاحب كتاب بنيان كه كلمه قم را از ريشه «قمقمه» دانسته و آن را به معناى تالاب و مخزن آب گرفته است، اساسى نمىتواند داشته باشد(2).
و همچنين گفته حمزه اصفهانى كه آن را مخفّف و مرخم «كميدان» كه نام يكى از قراء هفتگانه بوده است ذكر كرده(3) بعيد به نظر مىرسد، زيرا از يك كلمه شش حرفى كمتر ممكن است كه چهار حرف آن را براى آسانى تلفّظ مرخم گردانند. و ثانياً اين اسم تاكنون باتمام شش حرفش حفظ شده است و هنوز در محاورات مردم امروز شهر قم به همان ناحيه اطلاق مىشود.

ــــــــــــــــــــــــــــ

1ـ نك: تاريخ قم ص22.
2ـ نك: تاريخ قم ص20 ـ 21.
3ـ تاريخ قم ص23.
.

قم در قرن اوّل هجرى و قبل از ورود اشعريين

در بخش اول بيان كرديم كه تا اواخر قرن اول هجرى ناحيه قم همان قيافه و سازمان قبل از اسلام را حفظ كرده بود، به اين معنى كه فقط در اين ناحيه هفت قلعه يا «دهكده» به نامهاى، ممجّان، قزدان(1)، مالون، جمر، سكن، جلنبادان، كُميدان وجودداشته است(2) اين «دهكدهها» حصارها و باروهاى محكم و قابل دفاع داشته است، فاصله دهكده اوّل كه امروز به نام قلعه «گبرى» در غرب قم واقع است، تا آخرين آنها كه نزديك جمكران است در حدود دو فرسنك بوده است، در اين زمان يعنى در اواخر قرن اوّل و اوائل قرن دوم هجرى ساكنين اين دهكدهها عموماً زردشتى و دهقان مىبودند تقريباً از لحاظ حكومت جوان و تازه كار اسلامى كه خلفاى اموى در اين وقت عهدهدار آن بودند فراموش شده و دور افتاده بوده است، مىتوان گفت كه ساكنان آنها از هر لحاظ به خود واگذاشته شده بودند تنها حملات و ايلغارهاى مردم ديلم گاهگاهى زندگى آرام و بىسروصداى آنها را بر هم مىزد. رئيس آنان در اين هنگام يزدانفاذار «يزدان پايدار» بوده كه به نظر مىسرد، رياست مذهبى نيز داشتهاست و همين كس است كه براى حراست و دفاع دهكدههاى مذكور در مقابل غارتگرىها و يورشهاى راهزنان معدود ديلمى باروها و حصارهائى ساخته است. مرد مقتدر و صاحب عنوان ديگرى كه نامش در كناريزدانفاذار مذكور ديده مىشود خربنداد است كه

ــــــــــــــــــــــــــــ

1ـ قزوان نيز ثبت شده است. منه.
2ـ تاريخ قم ص23.
او نيز در اداره و حكومت دهكدههاى مذكور با يزدانفاذار همكار و معاون بوده است، آنچه از تاريخ و روايات نقل شده بر مىآيد اين است كه اين هر دو نفر، اهل دانش و بصيرت و مردمى فرزانه و دور انديش بودهاند، خصوصاً اينكه در تاريخ قم و از اخبار احمد البرقى مذكور بر مىآيد كه يزدانفاذار و خَرْبَنْداد، از علم نجوم سر رشته و اطلاع كافى داشته و به سعد و نحس و اقتران ستارگان آشنا بودهاند و هر دو با مشاورت و صوابديد يكديگر به انجام امور و حل و فصل مسائل اقدام مىكردند و به مظاهرت و پشتيبانى يكديگر پايدار و وفادار بودند، شايد همين وضع در بين تمام رؤساى هفت دهكده وجود داشه و آنقدر در يارى و موافقت و هم پشتى يكديگر مبالغه مىكردند كه امروز مطالعه كنندگانى مانند ما، «حكومت و اداره» هفت دهكده را متّحد و يكى فهميده و يزدانفاذار را رئيس و بزرگ آنان مىشناسند در حالى كه شايد واقع امر چنين نباشد بلكه هر يك از «قلعهها» داراى رئيس و مديران مخصوصى بوده است ولى در جنب عظمت و بزرگى و لياقت يزدانفاذار و خربنداد قابل ملاحظه نبوده و به همين علّت ذكرى از ايشان نشده و سپس تاريخ آنها را فراموش كرده است شايد بتوانيم در اينجا بيان ديگرى داشته باشيم و آن اين است كه بقا و ثبت و ضبط نام و احوال يزدانفاذار و خربنداد از اين جهت نيست كه آنان مردانى، فوق مردان ديگر آن زمان و رئيسان و فرماندهانى لايقتر و فرزانهتر از رؤساى ديگر بودند تا دليلى براى بقاء نام آنها در تاريخ باشد ـ بلكه تنها مجاورت و روابط آنها با قبيله اشعريين مهاجر، علّت ثبت و بقاء تاريخى آنها شده است، زيرا مدارك و مأخذ مسائل تاريخى قم و حوادث آن عموماً از طريق راويان و محدّثان اشعرى است، با توجّه به اين نكته كه آنچه از نظر خود اشعريين مهم و قابل ملاحظه بوده نقل و روايت شده است و از نقل ديگر حوادث و مسائلى كه به حال آنها سودى نداشته صرفنظر كردهاند، به همين دليل است كه تاريخ اين شهر قبل از ورود اشعريين
تاريك و مبهم است، در حالى كه از زمان ورود اشعريين به بعد كمتر نكته تاريك و فراموش شدهاى مىتوان يافت، و همچنين احوال و وضع ايرانيانى كه داراى ارتباط و سلوكى با اشعريين بودند، تا حدودى نقل شده و ياد آنان در تاريخ مانده است و به عكس هر چه از زمان ورود اشعريين و از محلّ سكونت آنها دور مىشوند در تاريكى و ابهام بيشتر قرار مىگيرند به اين بيان مىتوان اضافه كرد كه پس از شكست يزدگرد و سلطه مسلمين پردهاى از تاريكى و ظلمت بر همه جا گسترده شده است و مردم زردشتى و باقيمانده روزگاران پيش در اين تاريكى و فراموشى زندگى مىكنند، بدون اينكه خاطره آنان در حافظه تاريخ قرون باقى بماند زيرا اينها از كاروان بشرى خود را به كنارى كشيده و چنين خواستهاند كه از ماجرى و حادثه قرن خودشان دور و بيخبر بمانند، از دست دادن آنچه كه مىداشتند و پيروى كردن آنچه كه برايشان تازگى داشت برايشان وحشتناك و غير قابل تحمّل بود و به اين جهت مىبينيم كه با وجودى كه رفتار سوئى از جانب اشعريين سر نزده است، صلاح خود را در دورى وانزوا مىبينند، به عنوان شاهد قسمتى از ترجمه تاريخ قم را كه مؤيّد نظر ما است نقل مىكنيم«... اهل عجم به جواب گفتند كه ما همين سخن از برادرت عبد الله شنيديم و ما هيچ چيز از شما مكروه و نا محمود نيافتيم الاّ آنك ما همسايگى شما نمىخواهيم و ما را مصلحت نيست كه شما در ناحيت ما ساكن باشيد از اين ناحيت ما بيرون رويد پيش از آنك ما شمارا به زشتى بيرون كنيم. چون احوص از مجاورت ايشان و بازگشتن ازين سخن و تصالح كردن از جهت ايشان نوميد شد و هيچ حيلت نماند»(1) همين نكته سبب بوده است كه آنان خود را هر چه بيشتر، از آنچه در خارج از محيط آنها مىگذشته دور نگهدارند، و حتى الامكان از برخورد با هر چه كه رنگ و بوئى از اين «مسئله» جديد با خودداشت احتراز

ــــــــــــــــــــــــــــ

1ـ تاريخ قم: 255.
مىكردند و خود را به كنارى مىكشيدند، در تاريكىها مىخزيدند، و پردههاى فراموشى و ابهام را پناهگاه مناسبى براى فرار از متابعت حركت زمان مىيافتند و به همين علّت تاريخ يادى از آنان در صفحات خود ندارد. بىمناسبت نيست كه چنين تشبيه كنيم مردم اصلى اين ناحيه در تاريكى ابهام و سايه انزوا به سر مىبردند و در شب تارى آرميده بودند، ناگهان چراغى در ميان ايشان روشن مىشود و قيافه آنها را در پرتو خودنمايان و قابل ديد مىسازد، آنهائى كه به اين چراغ نزديكترند روشنتر و خواناتر به چشم مىخورند و آنهائى كه دورترند به نسبت دورى و بعدشان، مبهمتر و ناخواناترند اين چراغ اشعريين و علماء آنانند كه در اينجا سكونت گرفتند و با ثبت وقايع تاريخى و نقل آنها و تدوين كتب مقدارى از اين تاريكى و ابهام اين سرزمين و مردم آنرا كنار زدند، چهرههائى كه در پرتو نور اين «چراغ» روشن و شناخته شدند و يادشان در كتب تاريخى بجا ماند همان يزدانفاذار و خربنداد و عدهاى ديگر بودند كه در كنار ساكنين جديد اين سرزمين قرار گرفته و با آنها رفت و آمد و معامله و معاشرت كردند و با آنها نشستند و برخاستند، والاّ مردم ديگر و شخصيتهاى قابل توجهى كه قطعاً وجود داشتهاند هيچگونه اسم و رسمى در تاريخ، از آنها باقى نمانده و يادگار و اثرى از ايشان نيست.
.

اشعريان كيستند؟

زندگى و سوابق آنها در قرن اوّل هجرى و قبل از مهاجرت به قم

اشعريان از قبايل بزرگ عربند كه قبل از اسلام در يمن در دو ناحيه «رمع» و «زبيد» سكونت داشته و مانند همه اعراب عهد جاهليت بت پرست بودهاند، قبيله اشعريين داراى تيرهها و دودمانهاى بسيار بوده و همه آنها در آن دو ناحيه مذكور زندگى مىكردند، قرا و قصبات اين دو ناحيه آن طور كه از روايات كلبى بر مىآيد، چنين بوده است «شقب، مث، الفقاعه، شرعب، وزيره، نخلان، جبلان، النقد، مرجانه، مسلجه(1)، مشجبه(2)، غلافقه، هلك، كه همه اين قراء مجموعا «رمع» و «زبيد» خوانده مىشده است.
يكى از تيرههاى اين قبيله «بنى ذخران» است كه اشعريان قم از آنها هستند، اين تيرههمچنان كه گفتيم بت پرست بوده و بت آنها «نسر» نام داشته است، در نخستين سالهاى تبليغ پيغمبر صلوات الله عليه كه خبر آن در اقطار عرب مىپيچد جوانى از دودمان بنى ذخران، مانند همه افراد عرب در مقابل حادثه عظيم قرنشان مبهوت و سپس به درك و فهم آن علاقمند مىشود، مىبيند در همه جا از دينى به نام اسلام و رسولى به نام محمّد (صلى الله عليه وآله وسلم) گفتگو مىشود كه در مكه مردم را به مسلمانى و شكستن بتها مىخواند، مىشنود همه مردم از اين

ــــــــــــــــــــــــــــ

1ـ در حديث «جفنه» كه از دو طريق يكى به اسناد از عبد العزيز بن أبى ثابت اعرج زهرى و ديگر به اسناد از خارج بن زيد بن ثابت انصارى روايت شده اين دو كلمه «مسلحه» و «مشجعه» آورده شده است. منه.
2ـ حديث جفنه در تاريخ قم: 275 ذكر شده است.
مسئله تازه در گوش هم زمزمه مىكنند، يكى شيفته آن مىشود و ديگرى هنوز باتمام نيرويش از بت و مسلك بت پرستى دفاع مىكند جوامع عربى براى درك و پذيرفتن، دين نو در تلاطم است، گفتگو و بحث و جدال آن در همه جا ديده مىشود، جوان اشعرى ما نيز خود را علاقمند و شيفته آن مىبيند ولى چيزى از آن نمىداند، كسى را هم كه بتواند از اين «معمّا» پرده بردارد و مشكلش را حل كند نمىيابد، بهتر آن مىبيند كه رخت سفر بربندد، و از صاحب «دعوت» حقيقت را جويا شود، بر مىخيزد و ابتدا «نسر» را، آن بتى كه سالها به او دل بسته بود، و خدا و يا هر چيز ديگرش مىناميد شكسته و به جستجوى حقيقت و به سوى مكّه روان مىشود، اين جوان مالك پسر عامر اشعرى است، در مكه به ديدار پيغمبر مفتخر و به شرف اسلام نائل مىشود، مدّتى در مكّه مىماند و پس از اينكه حقيقتى را كه در جستجويش، بار سفر بسته بود در مىيابد و با دنياى جديدى آشنا مىشود به يمن وطن اوليهاش بر مىگردد و در ضمن رسيدگى به زندگيش، عدهاى را نيز با حقيقتى كه دريافته بود آشنا مىكند و سپس براى مرتبه دوم با عدهاى (چهل و دو مرد و دوازده زن) از يمن هجرت كرده و در مدينه به پيغمبر صلوات الله عليه مىپيوندد، از اين پس، مالك، با مردمى كه با او از يمن هجرت كردند، و ابو موسى، عبد الله بن قيس اشعرى نيز از آنها بود، در خدمت پيغمبر در غزوات و جنگها، شركت مىكند و همه جا با كمال شجاعت و با تمام نيروى ايمان براى انتشار و بسط دين و مذهب جديدش مىجنگد و جهاد مىكند در ميان لشگريان اسلام، به جنگاورى و شجاعت و بىباكى، شهره مىشود ايمان او آنقدر قوى است، كه خود را بىمحابا در مهالك و خطرات مىافكند، در روز مدائن روزى كه لشگريان اسلام، پيشروان دين و عدل و مساوات و خداپرستى براى تسخير مدائن شهر بزرگ و پايتخت ساسانيان حمله مىبرند او بابى باكى و شجاعت خيره كنندهاى بر اسبش نهيب مىزند و خود را به دجله مىافكند و اعراب آشنا به بيابان و صحراى خشك را به دنبال خود به
ميان آب مىكشاند، اين تهوّر جانبازانه او دفاع شهر مدائن را مختل كرده و تسخيرش را آسان مىسازد دليرى و شجاعت او و همچنين علاقه و عشق او به تعليمات و فضائل دينيش او را از جمله بزرگان صحابه پيغمبر و از رؤسا و مديران دوره خلفا مىگرداند، تا بالاخره در ايام پيرى در كوفه در مىگذرد، از اخلاف او دو نفر سائب و سعد در كوفه به بزرگى و جلالت قدر و فضيلت و تقوى معروف و به مرتبه زعامت و رياست مىرسند.
شيعيان در امور خود پيرو آنها بوده و به رهبرى و پيشوائيشان اعتماد داشتند سائب در مسئله قصاص خون حسين بن على (عليه السلام) و انتقام از ستمگران، با مختار ثقفى و ابراهيم اشتر، همداستان بوده و همكارىها كرده است، و بالاخره پس از ادراك آرزوى خود به شهادت مىرسد در حاليكه به هيچوجه حاضر نيست كه امان مصعب را بپذيرد، مرگ شرافتمندانه را بر قبول امان ترجيح مىدهد وسرانجام در آخرين كشش و مبارزهاش در روز چهاردهم رمضان سال 67 هجرى كشته مىشود، پسر او محمّد بن سائب كه از اين ماجرا، جان بدر مىبرد، از شجاعان و دليران روزگار است، حجاج بن يوسف ثقفى او را با هزار سوار برابر مىدانسته و بر او ارج و قدرى بالاتر از همه مىنهاده است، و او را به مرزدارى آذربايجان و قزوين گسيل مىدارد ولى بالاخره حجاج او را نيز مانند افراد زنده و شجاع و شرافتمند ديگر به قتل مىرساند. سعد بن مالك برادر سائب نيز، در شهر كوفه بدرجات عالى و مناصب بزرگ رسيده و از وجوه اشراف به شمار مىرود. فرزندان او عبد الله و احوص، در زمان خود رياست و زعامت اشعريان را داشته و همانها هستند كه با برادران كوچكتر خود نعيم و عبد الرحمن و افراد ديگر خانواده به قم هجرت كرده و آن جا را براى سكونت خود برگزيدند، احوص و عبد الله هر دو مردانى شجاع و سوارانى دلير بودند، عبد الله نرم و مهربان و عادل و زاهد، و احوص خشن و جنگآور و بىباك، به طورى كه، عبد الله كه برادر بزرگتر و شيخ قبيله بود در موارد بسيارى نارضائى
خود را از اعمال برادر خود احوص ابراز مىكرده است خشونت، سخت دلى احوص تا آنجا بوده است كه تصميم به كشتن برادرش نعيم مىگيرد، زيرا نعيم در كشتن سيامردان(1) تعلل مىورزد و مانند ديگران كه شبانه تمام رؤساى عجم را در قم كشتند، باين كار دست نمىزند ولى عبد الله برادر بزرگتر كه از كشتار مردم عجم رنجديده خاطر مىشود نعيم را براى رهائى، از قتل به رى مىفرستد و براى مدّتى او را از احوص دور نگه مىدارد. بارى در زمان حجاج عبد الله و احوص و برادران ديگرشان عبد الرحمن و نعيم در كوفه زندگى مىگردند، در اين هنگام احوص به علّتى در زندان حجّاج به سر مىبرده و سپس به خاطر عبد الله برادرش آزاد شده است و بعد از مدّت كمى همه برادران و تمام بستگان نزديك و غلامان كه هفتاد نفر مىشدند، از كوفه بيرونآمده و براى توطن در نقطه مناسب ترى، به طرف ايران حركت مىكنند. درباره علّت مهاجرت اينان از كوفه سخن مختلف است، بعضى گفتهاند كه حجاج بن يوسف ثقفى پس از كشتن محمّد بن سائب بن مالك، فرمان داد كه خانواده مالك اشعرى همگى تا مهلت سه روز از كوفه خارج شوند و در نتيجه عبد الله و احوص و ديگر خانواده پسران سعد و همچنين برادران و پسران محمّد بن سائب از كوفه بدر آمدند، و پسران سعد به قم آمدند و پسران سائب به «ماهين بصره» رفتند، ديگران مىگويند پس از اين كه حجاج، عبد الرحمن بن محمّد اشعث را شكست داد طرفداران او از ترس آزار و شكنجههاى حجاج و يا به فرمان و دستور او از كوفه مهاجرت كردند، كه دستهاى از مهاجرين همان فرزندان مالك اشعرى بودهاند. از مجموع عللى كه براى مهاجرت اشعريان ذكر شد، چنين دانسته مىشود كه آنان مردمى بودند كه در كوفه به طرفدارى و پيروى از علويين مشهور شده، و در جريان حوادث گذشته، حادثه مختار و سپس اشعث، به مخالفت و ضديت

ــــــــــــــــــــــــــــ

1ـ صاحب ده جمكران در قم بوده است. منه.
اموىها شناخته شده بودند مردم كوفه و عاملين آن همگى اين نكته را دريافته و خود اشعريان نيز مىدانستند كه مروان و پسرش عبد الملك محال است، آنها را به عنوان دوست و هم پيمان بشناسند تفويض حكومت كوفه به عبد الله بن سعد و مأموريت آذربايجان محمّد بن سائب دليل مهر و پيوند نيست و اگر دليل باشد، دليل هميشگى و ابدى بودن آن نخواهد بود، بلكه اين مهر و پيوند فقط مدّت كوتاه محدودى است تا موقع مناسب و فرصت مساعدى، براى تصفيه حساب گذشته، به دست آيد، هر دو طرف منتظر اين فرصت هستند هر دو شمشير در آستين پنهان دارند و در انتظار يارى زمان و كمك و مساعدت موقع در كمين يك ديگر نشستهاند حجاج براى انجام مقصود محمّد بن سائب آن مرد شجاع را از كوفه دور مىكند و به عنوان مرزدارى و حفظ سر حد مسلمين بدون اينكه نيروئى در اختيارش بگذارد تنها به نام اين كه به جاى هزار مرد كفايت مىكند به آذربايجانش مىفرستد زيرا وجود محمّد را مانع، و او را مردى خطرناك احساس مىكند، بودن او در كوفه به نتيجه رسيدن نقشهاش را مشكل مىسازد، محمّد هم در مدّت اقامتش در آذربايجان اين نكته را دريافته و به طور قطع از نقشه حجّاج مطلع شده است، به همين سبب، محل مأموريتش را ترك كرده و بدون اين كه از حجّاج استجازه كند و يا مطّلعش سازد، به كوفه وارد شده و خود را از نظار مخفى و پنهان مىنمايد، ولى بالآخره حجاج نهال دشمنى را بارور و زمان را مساعد مىيابد، نخست محمّد را با حيله دستگير و مقتول و بعد از فراغ از كار او به آزار و شكنجه اشعريان مىپردازد و آنها نيز بالاخره به اختيار يا به اجبار آخرين طريق خلاص و رهائى را انتخاب مىكنند و پاى در ركاب مهاجرت مىگذارند اين بيان، يك توجيه و تعليل، نزديك به حقيقتى است كه با مطالعه و تطبيق روايات تاريخى به نظر مىرسد، تقريباً وجه مشترك همه اخبار مربوط به مهاجرت اشعريان از كوفه همين نكته است، ولى در متن تواريخ گذشته، به طور تفصيل بحثى از آن نشده فقط به مناسبت، اشاراتى شده كه مؤيّد
اين نظر است. پس مىتوانيم بگوئيم كه شيعى بودن اشعريان در مرحله اوّل و سپس همكاريهاشان با مبارزان و مخالفان بنى اميه آنها را در مخاطرهاى بزرگ قرارداده بود، اين خطر دير يا زود براى فروگرفتن آنها پيش مىآمده است در هنگام نزديك شدن اين خطر است كه مىبينيم، محمد مأموريت خود را رها كرده و با شتاب، به كوفه مراجعت مىكند، وضع و كيفيت مراجعت و اختفاء او نشان مىدهد كه روابط آنها، به طور كلّى با حجاج قطع شده، و از آن قيافه باطنى پرده بر افتاده است واقع و حقيقت امر مىبايست چنين باشد و إلاّ اگر امور ديگرى مىتوانست علّت اين ماجرا باشد، احتياجى به فرار از محلّ مأموريت و اختفا نبود، بايد ديد چه چيزها باعث شده كه محمّد، بدون اينكه به حجاج اطلاع دهد و يا از او اجازه بخواهد، مخفيانه خود را به كوفه برساند، اگر از خدمت خسته و از ماندن در آذربايجان به تنگ آمده بود، مىتوانست، از حجاج تقاضا كند، كه او را اجازه بازگشت دهد، و قطعاً با منزلت و احترامى كه نزد حجاج داشت درخواستش پذيرفته مىشد، چرا اين كار را نكرد، دليلش چيست؟ فرض كنيم، كه نمىتوانست منتظر بنشيند تا پيك او به كوفه رفته و بازگردد، مىتوانست لا اقل با پيكى حركت خود را اطلاع داده و تقاضاى عفو كند و پس از ورود به كوفه، با ترتيبى كه قطعاً براى او ممكن بود حجاج را بر سر مهر آورد، چرا اين كار را نكرد و بدون اطلاع و مخفيانه به كوفه آمد و خود را پنهان نمود؟ در مقابل اين سئوالات جواب صريح و قانع كنندهاى نمىيابيم، اما از مجموعه روايات و مطالبى كه در اين باره نقل شده استنباط مىشود كه حكومت اموى و عامل آنها حجاج ثقفى، با توجه به سوابق و طرز تفكر فرزندان مالك بن عامر اشعرى هميشه از آنها انديشناك و در هراس بودهاند، خصوصاً اينكه اين خانواده نشان داده بودند كه با شجاعت و دليرى مخصوصشان در فرصت مناسب عليه حكومت اموى و عاملان آنها وارد ميدان خواهند شد به اين علت حجاج در فكر اين بوده است، كه در وقت مساعدى خود را از انديشه آنها خلاص كند و يا
با نقشهها و مهرهچينىهاى خود آن وقت مساعد را به وجود آورد، اشعريان و فرزندان مالك اين نكته را دريافتهاند و همين دليل و علت مراجعت محمد با آن خصوصيات به كوفه است، و باز همين نكته است، كه باعث مىشود مادر محمد فرزندش را هنگام دستگيرى از هر گونه جدال و ستيز باز دارد چنانكه مىخوانيم هنگامى كه مأمورين و جاسوسان حجاج پناهگاه محمد را يافتند و خواستند او را دستگير كنند و محمّد كسى كه به قول حجاج، با هزار سوار برابرى مىكند، در صدد دفاع و مقابله بر مىآيد مادرش پستانها بر سر دست مىگيرد و با اين طريق فرزندش را از مخاصمه و خون ريزى باز مىدارد چرا...؟
مادر محمد حجاج را خوب مىشناسد، از خونريزى و سفاكى و شقاوت او با خبر است، و «محمد» فرزندش را نيز مىشناسد و قطعاً مىتوانسته پيش بينى كند، كه محمّد اگر اسير مأمورين حجاج شود و او را به نزد حجاج ببرند ممكن نيست و كمتر احتمال داده مىشود كه زنده برگردد با دانستن اين خصوصيات چرا مادر محمد از مدافعه و مبارزه پسرش جلوگيرى كرده و از او با التماس مىخواهد كه همراه مأمورين به حضور حجاج رود او كه فرزندش را كشته مىبيند، چه در تنگناى جنگ و نبرد كوچه كشته شود و چه به دست دژخيم حجاج هلاك گردد هر دو برايش مساوى است، فقط كشته شدن هنگام دفاع از خود، جوانمردانهتر و شرافتنمندانهتر است، چرا مادر اين فضيلت را از فرزندش دريغ مىكند؟ تنها علّتش اينست كه او مانند همه افراد خانواده مىداند و صلاح در اين مىبيند كه با مسالمت وقيافه اطاعت، با حجّاج رو برو شود ولى حجاج تصميم گرفته و راه روشنش ]!![ را انتخاب كرده است و بالاخره محمّد را تسليم جلاد مىكند، اينست كه اشعريان ناچار، به مهاجرت مىشوند تا اين ماجرا خاتمه يافته و از خونريزى و قتل بيشتر جلوگيرى شده باشد.

ورود و سكونت اشعريان در ناحيه «كوم»

اشعريان پس از اين كه از كوفه بيرون آمدند همچنان در طلب سرزمينى بودند كه شايسته سكونت باشد، پس از اين كه فرزندان سائب و محمد بن سائب در (ماهين بصره) براى خود اقامتگاهى يافتند، احوص فرزند سعد بن مالك بنا به توصيه برادرش عبد الله به طرف بلاد ايران حركت كرد، به اين قصد كه در شهر قزوين و يا شهرهائى دورتر كه در مرز «اسلام» واقع بود مسكن بگيرند، زيرا طبعاً در سكونت مرز از حكومت اسلامى دفاع مىكردند و به اجر و ثوابى بزرگ نائل آمده و مشمول عنايت و رحمت خداوند بزرگ مىگشتند، در عين حال از اموال و ثروت و صنايع و حشم كافران كه مطابق دستور اسلام برايشان مباح بود متنعم و برخوردار مىشدند، به همين قصد يعنى براى وصول به قزوين يا مرز ديگرى از طريق اهواز پيش مىآيند تا بالاخره به سرزمين «كوم» مىرسند در حالى كه براى سكونت در اين ناحيه به خصوص هنوز تصميم قطعى ندارند مردم دهكدههاى اين ناحيه ورؤساى آنان از اشعريان پذيرائى و نسبت به آنها مهربانى مىكنند تاريخ ورودشان به قم سال 73 «هفتاد و سه» هجرى بوده است، اين طورى كه از روايات و تواريخ بر مىآيد عده اشعريان در ابتدا ورودشان به قم، هفتاد و كسرى بوده است، در محاربه و جدالى كه با راهزنان ديلمى كردهاند شانزده سوار از ايشان شركت داشته است (كه شرحش در صفحه بعد مىآيد) اينك شرح ورود آنها را به قم از ترجمه حسن بن محمد بن حسن بن عبد الملك قمى نقل مىكنيم ـ نخست آنچه از زبان ساكنين اين سرزمين نقل شده است«... وراويان عجم روايت كردهاند از بنان بن(1) آدم از فرزند يزدانفاذار صاحب اَبَرشَتْجَان(2) از ناحيت قم كه او گفت در سنه اثنين و ثلاثين(3) يزدجرديه و سنه اثنين و سنين(4) فارسيه روز نيروز ساعت دوم يزدان فاذار از ابرشتجان بيرون آمد به نزهتگاهى كه به حوالى ابرشتجان بود و آن نزهتگاه را باغ اسفيد مىگفتند و آنجا بنشست و مجلس ساخت و كنيزكان و غلامان او به ملازمت حاضر شدند و مردم آن نواحى مجتمع آمدند و هر يك هديه آوردند درين ميانه از دور نگاه كردند به موضع ديد به شاهنده كه ميان راه قم و ساوه است، سوارانى چند ديدند كه آهسته مىراندند يزدانفاذار يكى از غلامان خود را بر اسب خود نشاند و او را بفرستاد تا به دين سواران برسيد تا خبر ايشان بداند و معلوم كند كه ايشان چه كساند و از كجا مىآيند و به كجا مىروند آن غلام بر فرموده يزدانفاذار به جانب ايشان توجه نمود و به سرعت و شتاب بازگرديد و گفت اين طايفه قومىاند از عرب و سرور و اميران ايشان دو برادرند يكى عبد الله نام و آن ديگر احوص پسران سعد بن ملك و به اصفهان مىروند يزدانفاذار به فرمود تا تقدير ساعات كردند و بدانستند كه چه وقت و چه ساعتست و چند ساعت از روز گذشته است و به حسب نجوم سعد و نحس آن چونست احتياط كردند و بديدند سه ساعت از روز گذشته بود پس يزدانفاذار پسر خود را «مخسرهان» نام به فرمود تا به استقبال ايشان برود پس مخسرهان با جمعى از اهل كتاب و قلم و غير ايشان بر نشست و به جانب ايشان برانيد و به مواضعى كه «آنرارش آهر» خوانند بديشان رسيد پس مخسرهان بر عبد الله و احوص سلام كرد و در صحبت ايشان به حضرت يزدانفاذار آمد يزدانفاذار ايشان را بسيار اكرام و تعظيم

ــــــــــــــــــــــــــــ

1ـ در بعضى نسخهها ينان ثبت شده.
back pagefehrest pagenext page
 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation