|
|
|
|
|
|
سه احتمال در كلمه بالغيب سهاحتمال است : 1- اين كه براى ظرفيت و مراد از غيب ، خفاء و خلوت باشد، نظير: (ليعلمالله من يخافه بالغيب )؛ (338) يعنى ، ايمان متقين مخصوصحال شهادت و جلوت نيست ، بلكه در حال غيب و خلوت نيز ايمان دارند، بر خلاف منافقانكه در حضور مومنان ابراز ايمان مى كنند، ولى در نهان كافرند: (و اذا لقوا الذين امنواقالوا امنا و اذا خلوا الى شياطينهم قالوا انا معكم انما نحن مستهزءون ). (339) 2- اين كه براى سبيت باشد؛ نظير كتبت بالقلم و مراد از غيب ، قلب يعنىهمان حقيقت انسان باشد كه نامحسوس و از مصاديق غيب است . طبق ايناحتمال معناى آيه اين است كه پرهيزكاران با قلب خود ايمان مى آوردند، بر خلاف منافقانكه تنها با زبان اظهار مى كنند ولى ايمان قلبى ندارند: (قالوا امنا بافواههم ولم تومن قلوبهم ). (340) 3- اين كه براى صله و تعديه باشد و مراد از غيب ، عالم غيب ، به ويژه خداى سبحان واسماء و صفات او باشد. اين احتمال راجح است ؛ زيرا اگر مراد از بالغيب وجهاول يا دوم باشد لازمه اش آن است كه ايمان به خدا در مجموعه صفات متقين مطرح نباشد؛يعنى ، متعلق ايمان كه از اهميت ويژه اى برخوردار است اصلا بازگو نشده باشد. افزونبر آن كه ، وحدت سياق اقتضا مى كند كه باء براى صله و تعديه باشد؛ زيرا ظاهرتعبير ايمان به غيب همان است كه غيب متعلق ايمان باشد؛ چنانكه ظاهر لفظ باء در (بماانزل اليك ) و (بالاخره هم يوقنون ) قطعا براى تعديه وصله است ، چنانكه در مواردفراوانى از قرآن كريم ، در كنار ايمان متعلق آن كه توحيد الهى و اسماى حسناى اوستبيان مى شود. پاسخ به سه اشكال بر احتمال سوم بر احتمال سوم سه اشكال شده (341) كه به طرح و نقد آنها مى پردازيم : 1- اگر مراد از بالغيب ايمان به عالم غيب باشد، لازمه اش تكرار است ،زيرا در آيه بعد ايمان به وحى و يقين به آخرت مطرح شده است : (يومنون بماانزل اليك و بالاخره هم يوقنون ) و وحى و آخرت هر دو از مصاديق عالم غيب است . پاسخ : اولا لازمه احتمال سوم تكرار نيست ، بكلهتفصيل بعد از اجمال است و ثانيا در آيه بعد، برخى از مصاديق غيب ذكر شده است ، نههمه آنها. 2- ايمان بدون علم ميسور نيست پس لازمه ايمان متقين به غيب آن است كه آنان از غيب آگاهباشند در حالى كه علم به غيب در انحصار خداى سبحان است : ( انما الغيب لله ). (342) پاسخ : اولا، علم به غيب گرچه بالاصاله در انحصار خداى سبحان است ، ليكناجمال آن را بال اعطا و لطف او براى همه ميسور است ؛ همان گونه كه با اقامه براهينعقلى مى توان به مبدا، معاد و ضرورت وحى و رسالت ، علم حصولى پيدا كرد و اين سهاز مصاديق روشن غيب است . ثانيا، در آيه بعد سخن از ايمان متقين به وحى و معاد است و وحى و معاد از مصاديق غيب استو چون ايمان متفرع بر علم است پس آنان عالم به غيبند. ثالثا، غيب داراى مراتب و مصاديقمتفاوتى است ؛ آن قسم از غيب كه متعلق علم كسى نيست و جزو مستاثرات است ، ايمان به آننيز وظيفه كسى نبوده ، صفت هيچ متقى قرار نمى گيرد و آن قسم از غيب كه متعلق ايمانقرار مى گيرد، علم به آن با تعليم الهى از راه برهان يا وجدان ، به طوراجمال يا تفصيل ، مقدور انسان مومن است . مراد از آيه شريفه (فقل انما الغيب لله ) نيز اين است كه علم به غيب اصاله از آن خداست واو به هر كس بخواهد، بخشى از آنرا مى دهد: (عالم الغيب فلا يظهر على غيبه احدا# الامن ارتضى من رسول )، (343) (ذلك من انباء الغيب نوحيه اليك ). (344) 3- لازمه احتمال سوم آن است كه غيب به معناى غايب بر خدا اطلاق شود، درحالى كه غايب وصف كسى است كه گاهى حضور دارد و گاهى ندارد، اما خدايى كه وصفحاضر درباره او اصلا روا نيست ، اطلاق غايب نيز بر او نارواست . پاسخ : اولا، ادعاى ملازمه بين صحت اطلاق غايب و صحت اطلاق حاضر، بىدليل است ، و ثانيا، بين حاضر و ظاهر فرقى نيست و خداوندبه ظاهر وصف شده است : (الله نور السموات والارض )، (345) (هوالاول والاخر والظاهر و الباطن ). (346) پس او حاضر نيز هست . اما حرمان از مشاهده اوبر اثر پرده اى است كه انسان بر چشم دل خود مى افكند: (و على ابصارهم غشاوه )،(347) (الذين كانت اعينهم فى غطاء عن ذكرى ) (348) اينان در قيامت نيزكوردلانند: (انهم عن ربهم يومئذ لمحجوبون )(349) ثالثا، اگر چيزى حضور و غيابى محدود داشت ، غياب و حضورش در برابر يكديگر است، اما خدايى كه حضور و غيبى نامحدود دارد، غيب و حضورش عين يكديگر است . اميرالمومنين(عليه السلام ) مى فرمايد: هر باطنى جز خداوند غير ظاهرى جز او غير باطن :كل ظاهر غيره غير باطن و كل باطن غيره غير ظاهر. (350) غير خدا ظهورشدر مقابل بطون و بطونش در برابر ظهور است ، اما ذات اقدس خداوند ظهورش عين بطن وبطونش عين ظهور است ؛ زيرا ظهور و بطون غير خدا نامحدود است و مى تواند از يكديگرجدا باشد، ولى ظهور و بطون خدا كه نامحدود است عين يكديگر است . خداى سبحان ازشدت نورانيت محجوب است و اين محجوب بودن به ضعف باصره شاهد برمى گردد، نهغيب مشهود از صحنه شهود. برخى آيات قرآن نيز را از خداوند نفى مى كند و به نحو التزام حضور او را مىفهماند؛ مانند (.. و ما كنا غائبين ). (351) حاصل اين كه ، پرهيزكاران به همه مصاديق غيب (خداى سبحان ، وحى و نبوت ، فرشتگان، قيامت بهشت و جهنم ) ايمان دارند: (والمومنينكل امن بالله و ملائكته و كتبه و رسله ). (352) ايمان به رسولان الهى نيز ايمان بهغيب است ؛ زيرا گرچه اشخاص و ابدان آنان محسوس و مشهود است :(قل انما انا بشر مثلكم )، (353) ولى شخصيت حقوقى و منصب وحى يابى آنان ، بهويژه مقام (دنى فتدلى )، غيب است . در مقابل مومنان ، عده اى به عنوان كافران و مشركان هستند، كه گروهاول غيب را به طور كلى منكرند: (وقالوا ما هى الا حياتنا الدنيا نموت و نحيا و ما يهلكناالا الدهر) (354) و اما مشركان گرچه خداى سبحان را خالق آسمانها و زمين مىدانستند: (و لئن سالتهم من خلق السموات و الارض ليقولن الله ) (355) ولىدر ربوبيت و عبادت خدا شرك مى ورزيدند و ديگر مصاديق غيب ، مانند رسالت بشر وزندگى پس از مرگ را منكر بودند. اقامه نماز، عامل اقامه دين اقامه نماز غير از خواندن آن است . خواندن نماز و تداوم بر آن عملى است واجب و در قرآنكريم از اوصاف مومنان شمرده شده است : (والذين هم على صلوتهم يحافظون )، (356)اما مهمتر از آن ، اقامه و برپاداشتن نماز است كه از اوصاف تقوا پيشگان به شمار آمده وآن برپا داشتن حقيقت نماز است . بر پا داشتن حقيقت و روح نماز به اين است كه گذشته از تلفظ اذكار قرائت و كلماتذكر ركوع ، سجود، تشهد و مانند آن و صرف نظر از هيئتهاى خاص استوار و انحناى تامو غير تام و نشستن و نظير آن وقطع نظر از تصوير مفاهيم اذكار آن در ذهن ، پيام اصلىآن از وجود لفظى و ذهنى بيرون آيد و به وجود عينى برسد و در محدوده روح نمازگزارمتمثل گردد و سپس با سنت و سيرت مستمر او در جامعه جلوه كند و با تبليغ و تعليم وتزكيه نفوس مستعد ديگران ، آنها نيز به عنوان روحمتمثل نماز پرورش يابند، تا حقيقت چيزى كه در قرآن مجيد، به عنوان ناهى از فحشا ومنكر (357) و به عنوان علاج و شفاى (358) درد هلوع و جزوع و منوع بودن انسانطبيعى ست ، در متن جامعه بشرى متمثل گردد. دين الهى با خطوط كلى خود، انسانها را به قيام به قسط و قيام براى خدافرا مى خواند: (لقد ارسلنا رسلنا بالبينات و انزلنا معهم الكتاب و الميزان ليقومالناس بالقسط)، (359) (قل انما اعظكم بواحده ان تقوموالله ) (360) و كعبه كه ازمظاهر دين است براى قيام انسانهاست : (جعل الله الكعبه البيت الحرام قياما للناس )(361) و انسان قائم و بپا خاسته كسى است كه همهعوامل سقوط را در عقيده و اخلاق و عمل از حريم وجود خويش دور سازد. چنين انسانى كه با الهام فطرى و رهنمود دينى قائم شده ، مى تواند به نماز كه ستوندين است ، ايستادگى بخشيد و چنين نمازى است كه درجات برتر قيام را براى انسانفراهم مى كند، زيرا نماز برپا ايستاده است كه مانع فحشا و منكر است : (ان الصلواهتنهى عنى الفحشا و المنكر) (362) و انسان را از بى قرارى در هنگام سختى و ندارىو از انحصارطلبى و بخل در هنگام توانگرى نجات مى بخشد: (ان الانسان خلق هلوعا# اذمسه الشر جزوعا# و اذا مسه الخير منوعا# الا المصلين )، (363) ولى نماز افتاده ،با سقوط در دوزخ نيز سازگار است : (فويل للمصلين # الذين هم صلاتهم ساهون )(364) انبياى بزرگ الهى هم به اقامه دين مامور بودند: (شرع لكم من الدين ما وصى بهنوحا والذى اوحينا اليك و ما وصينا به ابراهيم و موسى و عيسى ان اقيموا الدين و لاتتفرقوا فيه ) (365) و هم به اقامه نماز، چنانكه حضرت عيساى مسيح (عليهالسلام ) خود را موظف به نماز مى دانست : (و اوصينى بالصلواه و الزكوه ما دمت حيا)(366) و حضرت موساى كليم (عليه السلام ) به اقامه آن مامور شد: (و اقم الصلواهلذكرى ) (367) و حضرت ابراهيم خليل (عليه السلام ) از خداى سبحان براى خود وفرزندش توفيق برپايى نماز خواست : (رب اجعلنى مقيم الصلوه و من ذريتى ).(368) مناسبت و ارتباط اقامه دين و اقامه نماز اين است كه بهرهگيرى از هدايت فطرت و رهنمودهاى ابتدايى دين و ايستادگى در برابر كفر و شرك ،لازمه اقامه نماز است و اقامه نماز نيز عامل اقامهكامل دين است . بنابراين ، اگر انسانها اهل قيام به قسط و قيام براى خدا باشند و دربرابر شرك و كفر ايستادگى كنند، مى توانند نماز را كه ستون دين است بپا دارند تاخيمه دين به طور كامل برافرشته گردد و بدين جهت است كه در آيهمحل بحث از ميان عبادات تنها اقامه نماز مطرح شده است ؛ زيرا اقامه نماز موجب اقامه ديناست ، چون دين به مثابه خيمه اى است كه عمود آن نماز است و اگر عمود خيمه ، برپاشد، خيمه نيز برپاست . نقش انفاق در بهره مندى از هدايت قرآن انفاق كه سومين صفت متقين در اين آيه كريمه است ، هم باعث تحكيم پيوند بندگان باخداست و هم در پرتو توجه به خدا در تحكيم پيوند بندگان با يكديگر موثر است .لازم است توجه شود كه حقيقت انفاق منحصر بهبذل مال نيست ، بلكه ايثار جان در راه خدا نيزمشمول آن است ؛ گرچه عنوان انفاق عرفا بر آن اطلاق نشود؛ زيرا عناوين ديگر مانند بيعو شراء و اشتراء درباره بذل جان به زندگى اجتماعى بدون تعاون ، احسان و ايثاراعضاى آن نسبت به يكديگر تحقق نمى پذيرد وكمال فردى كه در پرتو زندگى جمعى بايدحاصل شود به دست نمى آيد. از جمله (و مما رزقناهم ينفقون ) در آيه مورد بحث استظهار مى شود كه اولا، پرهيزكارانبخشى از روزى خود را انفاق مى كنند، نه همه آن را (اگر من براى تبعيضباشد) و اين تعديل و پرهيز از افراط و تفريط دستور قرآن كريم درباره مقدار انفاقاست : (و لا تجعل يدك مغلوله الى عنقك و لا تبسطهاكل البسط فتقعد ملوما محسورا). (369) و ثانيا، بايد آنچه را انفاق مى كنند روزى خدا بدانند، نهمال خوئد (رزقنا) و اين بينش توحيدى را قرآن كريم به انسانها مى دهد: (و ما بكم مننعمه فمن الله )، (370) (واتوهم من مال الله الذين اتيكم ). (371) انسان مالك حقيقى چيزى نيست ، بلكه نماينده مالك حقيقى است و بايد مطابق فرمان او درمال خود تصرف كند: (وانفقوا مما جعلكم مستخلفين فيه ) (372) و اگر كسىبگويد: من با كوشش خود مال فراهم كرده ام ، گفتار او همان منطقباطل قارونى است كه مى گفت : (انما اوتيته على علم عندى ). (373) خداى سبحان از لحاظ تشريع ، اصل مالكيت اعتبارى انسانها را امضا كرده ، در بسيارى ازآيات اقتصادى ، مانند آيات مربوط به تجارت ، ارث ، و تاديه وجوه شرعى ، انسانها رامالك مال دانسته و اموال را به آنان اسناد داده است ، ليكن از لحاظ بينش تكوينى و اعتقادى، آيات حاكمى نازل كرده است كه دلالت بر سلب مالكيت تكوينى و حقيقى از آنان دارد.پس آيات مثبته ناظر به مالكيت جعلى و اعتبارى و آيات فيه ناظر به مالكيت تكوينى وحقيقى است . ثالثا، انفاق بايد از مال حلال باشد؛ چون مال حرام رزق الله نيست ،بلكه مبغوض خداست . از اين رو قرآن كريم مى فرمايد از طيبات انفاق كنيد: (انفقوا منطيبات ما كسبتم ) (374) گرچه اصل مال روزى خداست ، ولىمال حلال هر كس روزى خاص اوست و خداوند دستور انفاق از رزق خاص انفاق كننده داده است. رابعا، انفاق نبايد محدود به مال باشد، بلكه علم ،عقل ، قدرت ، جاه و جان نيز مرود انفاق است ؛ زيرا همه اينها از مصاديق رزق الهى است كهبه بنده خود عطا كرده است و اين مطلب در بحث روايى روشنتر مى شود، و از اين رو درابن بخش از آيه فرمود: (مما رزقناهم ) و نفرمود: من اموالهم . بنابراين ،متقين نه تنها از مال ، كه از هر چه خداى رزاق روزيشان كرده انفاق مى كنند و چنين انفاقىاست كه زمينه بهره گيرى از هدايت قرآنى را فراهم مى سازد. خلاصه آن كه ، آيات ناظر به انفاق چند دسته است : برخى تصريح به انفاقمال دارد، هر چند مدار دلالت آنها حصر انفاق درمال نيست . برخى ديگر دلالت بر انفاق خير يا محبوب داردكه عنوان خير يا محبوب شامل غير مال نيز مى شود، گرچه مصداق بارز آن ،مال است و دسته اى دلالت بر انفاق رزق دارد كه عنوان رزقشامل غير مال هم مى شود و برخى بدون ذكر متعلق است كه حذف متعلق نشانه عموميت آناست (375) و چون در حقيقت انفاق ، عنوان مال اخذ نشده ، اگر در موردىدستور انفاق مطلق بود و متعلق آن حذف شد، مى توان به اطلاق آن تمسك كرد و آياتىكه خصوص انفاق مالى را مطرح كرده ، مقيد اطلاق مزبور نيست ؛ چون اين دودليل از قبيل مثبتين است و در چنين موردى مجال تقييد اطلاق نيست . نشانه اين كه در حقيقت انفاق ، خصوصيت مال اخذ نشده ، اطلاق آيه(بل يداه مبسوطتان ينفق كيف يشساء) است ؛ (376) زيرا انفاق الهىشامل همه نعمتهاى مادى و معنوى است ، و همچنين ظاهر آيه (و سئلونك ماذا ينفقونقل العفو) (377) عدم اختصاص انفاق به مال است ؛ زيرا گرچهمال زائد، مصداق عفو است و رفاه متراكم مالى ، زمينه صدقعفو را در آيه (ثم بدلنا مكان السيئه الحسنه حتى عفوا) (378) فراهممى كند، ليكن مفهوم عفو مرادف معناىمال نيست . بنابراين ، گذشت اخلاقى نيز از مصاديق انفاق است . لطايف و اشارات 1- غيب مطلق و نسبى غيب بر دو قسم است : مطلق و نسبى ، غيب مطلق آن است كه در همه مقاطع وجودى و براىهمگان پوشيده و مستور است ؛ مانند ذات خداوند كه معرفت كنه ذات او براى احدى مقدورنيست و نسبت به همگان غيب است ، گرچه براى خودش مشهود است . از اين جهت ، غيب مطلق ،كه حتى براى خود همان شى ء نيز غيب باشد، هرگز وجود ندارد، بلكه معدوم محض استكه حتى براى خود نيز معدوم است ، چون خودش عين عدم است ؛ يعنى ، خودى ندارد تا چيزىبراى او معلوم باشد، خواه خود غير خود. غيب نسبى آن است كه در برخى مقاطع وجودى و يا براى برخى افراد غيب است ؛ مانند اخبارگذشتگان : (ذلك من انباء الغيب نوحيه الليك ) (379) و يا قيامت و فرشتگان ؛ زيراقيامت مشهود برخى انسانهاست . فرشته نيز تمثلش براى برخى انسانها ممكن است :(فتمثل لها بشرا سويا) (380) و مشاهده اش ميسور انبيا و اولياى الهى است . البتههمگان ، حتى كافران در حال احتضار و در برزخ و قيامت ، بعضى از فرشتگان را مشاهدهمى كنند: (يوم يرون الملائكه لا بشرى يومئذ للمجرمين ). (381) در برابر غيب مطلق و نسبى ، شهادت مطلق و نسبى است ، كهاصل وجود آنها مانند معناى آنها در اثناى مطلب فوق روشن شد. شهادت مطلق نظيراصل واقعيت است كه نسبت به هيچ موجودى غايب و محجوب نيست . اما موجودهاى مادى محسوس ، گرچه وجود آنها در نشئه شهادت قرار دارد، ليكن چونبرزخى از موجودهاى نشئه مزبور از برخى ديگر غايب است همه شهادتهاى عالم حس از يكغيب نسبى برخوردار است . لازم است توجه شود كه تقسيم موجود به غيب و شهادت ، به لحاظ معرفت است ، نه بهلحاظ اصل ذات خود شى ء، يعنى ، نظير تقسيم موجود به واجب و ممكن نيست ، كه امر عينىاست ، نه معرفتى ، چون اگر معرفت اصلا مطرح نباشد، تقسيم موجود به غيب و شهادتنيز روا نيست . البته ملزوم آن ، يعنى تقسيم موجود به مجرد و مادى ، يك امر نفسى و عينىاست ، نه نسبى و علمى ، ولى لازم تجرد و ماديت كه غيب و شهادت است ، امرى معرفتى وعلمى است . 2- معيار شناخت غيب و شهادت موجودات جهان هستى دو قسم است : محسوس و نامحسوس . معيار شناخت موجود محسوس ،احساس و تجربه است . تجربه گرچه در حوزه خاص خو معتبر و ارزشمند است ، ولىاعتبار آن در طول اعتبار عقل است ، نه در عرض آن ؛ زيرا مراد از تجربه ، استقراء و حسمكرر نيست ، بلكه تجربه حس مكررى است كه در پناه يك قياس خفى ، مفيد يقين باشد وهر قياسى همواره كبرايى كلى دارد كه با حس (عادى يا مسلح )قابل ادراك نيست و جز با انديشه عقلانى فهميده نمى شود. درباره شناخت عالم غيب نيز بايد گفت غيب مطلق ، يعنى كنه ذات خداوند سبحان كه حقيقتنامتناهى است ، نه با علم حصولى و مفهومى قابل شناخت است و نه با علم حضورى و شهودقلبى . پس معرفت اكتناهى او ميسور احدى جز خود او نيست ، بلكه تنها علم اجمالى به آنو همچنين ايمان به آن فى الجمله ، نه بالجمله ، ممكن است . اما غيب نسبى ، معيار شناخت آن براهين عقلى و نيز مشاهدات قلبى است و اصرار قرآن كريمبر تفكر و تعقل براى آن است كه عقل ، اولين معيار و شناخت تلقى گردد؛ زيرا اگرعقل حاكم شود، هم معيار شناخت برتر، يعنى وحى را مى پذيرد: (كذلكنفصل الايات لقوم يعقلون )، (382) (وليتذكر اولوا الالباب ) (383) و هم شهودقلبى را تاييد مى كند و هم ادراك حسى را هدايت مى كند و در اين زمينه شيوه هدايت قرآنكريم اين است كه دست انسانها را گرفته ، آنان را قدم به قدم از حس به سوىعقل و از عقل به كشف و شهود صحيح منطبق بر وحى مى رساند، به طورى انسان متفكر،گذشته از ادراك امكان شهود قلبى ، توان مشاهده حقايق را پيدا مى كند و بهاصل وحى انبيا و اولياى الهى (عليهم السلام ) از نزديك آشنا مى گردد و بدون آن كهخود به آن دست يافته باشد، به آن ايمان مى آورد. 3- اختلاف منكران غيب منكران غيب مختلفند: عده اى از آنان توجيه گران مكاتب الحادى هستند، مانند مادى گرايانكنونى كه همانند قوم بنى اسرائيل مى گويند: چون خدا را با حواس نمى توان ادراككرد، پس وجود ندارد يا قابل ستايش نيست : (لن نومن لك حتى نرى الله جهره ) (384)و قرآن كريم در پاسخ آنان رهنمود مى دهد كه معيار شناختعقل است ، نه صرف احساس و تجربه ؛ زير در عالم شهادت نيز كه شناخت تجربىارزشمند است ، پشتوانه آن عقل است و سر انكار ملحدان نسبت به الهيات و معارف غيبى ايناست كه معيار شناخت را تنها تجربه مى دانند و معارف ماوراى طبيعت محسوس رامهمل مى پندارند، اين اين رو مى گويند: (ارنا الله جهره ). (385) گروهى ديگر از منكران غيب توده مردمى هستند كه بر اساس عادات و رسوم سنتى و تقليداز نياكان خود، غيب را انكار مى كنند: (انا وجدنا اباءنا على امه و انا على اثارهم مقتدون )(386) و خداى سبحان آنان را ارشاد مى كند كه مقلد نيز بايد در تقليد خود محقق باشدو بداند از چه كسى و با چه شرايطى تقليد كند: (او لو كان اباؤ هم لا يعقلون شيئا ولا يهتدون ).(387) گروه سوم مستكبرانى هستند كه با وجود يقين به حقانيت وحى رسالت ، غيب را انكار مىكنند: (فلما جاءتهم اياتنا مبصره قالوا هذا سحر مبين )، (388) (وجحدوا بها واستيقنتها انفسهم )، (389) (قال لقد علمت ماانزل هولاء الا رب السموات والارض بصائر) (390) و چون اينان انكارىزروگويانه دارند، پاسخ خداى قهار به آنان نيز جز شمشير و زور نيست : (فقاتلواائمه الكفر). (391) البته در بحثهاى جهاد، معلوم مى شود كه جهاد ابتدايى براىدفاع از حقوق انسانيت و حظوظ فطرت ناب است ، نه از بابتحميل عقيده . 4- رابطه عقيده ، اخلاق و عمل از سياق آيه مورد بحث كه پس از ايمان به غيب ، بر پا داشتن نماز و انفاق را از صفاتپرهيزكاران ذكر كرده ، برمى آيد كه در كمال هدايت و تقوا، افزون بر اعتقاد،عمل به احكام نيز لازم است و چون اخلاق و اوصاف نفسانى واسطه ميان اعتقادو عمل است (وگرنه ارتباط عقيده و عمل گسيخته مى شود)، براى تحقق تقوا كه ملكه اىنفسانى و متعلق هدايت است ، افزون بر اعتقاد قلبى وعمل جوارحى ، اوصاف نفسانى (اخلاق ) نيز لازم است و اين سه ركن در طور يكديگر است ،نه در عرض هم . گرچه اعتقاد با اخلاق و عمل تاثير متقابل دارد و به ميزان كه معرفت و اعتقاد قويتر وعميقتر باشد، عمل خالصتر مى شود، چنانكه عكس آن نيز صادق است ، ولى از آنجا كهمعرفت وصف جان انسان است و جان ، اصل و حقيقت انسان بوده و بر اثر تجرد، موجودىابدى است و از سوى ديگر عمل ، وصف اعضا و جوارح بدن ، و بقاى آن نيز محدود است ،معلوم مى گردد كه در داورى و ارزيابى بين معرفت و خلق وعمل ، اصالت از آن معرفت است . انسان تنها در دنيا مكلف به عمل است و عالم برزخ و قيامت ظرف حساب است ، نه ظرفعمل و در آن عوالم جان آدمى ثمره عمل خود را مشاهده مى كند و عاليترين لذت را مى برد وبدن در همه اين مراحل تابع و مرتبه نازل جان است و در آخرت نيز به سهم خود از بهشتبهره مى برد؛ گرچه ادراك در همه مراحل از آن روح است و بدن ابزار آن محسوب مى شود. بنابراين ، هر خلق و خويى كه تخلق انسان بدان توصيه شده و هر عملى كه بر انسانواجب يا مستحب شده ، براى شكوفا شدن معرفت آدمى است : (واعبد ربك حتى ياتيك اليقين ) (392) تا جان او بالا رود و به ملاقات خداى سبحاننايل گردد: (اليه يصعد الكلم الطيب والعمل الصالح يرفعه ) (393) و نورخدايى كه نور آسمانها و زمين است : (الله نور السموات والارض ) (394) در آيينه جانشفاف او بتابد. پس ، شهود معرفتى انسان ،اصيل است و تداوم آن نامحدود. از اين رو نه تنهااعمال بدنى او براى شكوفايى شهود اوست ، بلكهاعمال قلبى و اخلاقى او نيز براى همان شهود است ، گرچه گرايشهاى اخلاقى او نيز ازاصالت نسبى برخوردار است . 5- انفاق عامل پيوند عبد با خدا برخى پنداشته اند جمله (يقيمون الصلواه ) در آيه مورد بحث بيانگر رابطه انسان باخداست و جمله (و مما رزقناهم ينفقون ) تنها مبين پيوند انسان با مردم است . (395) اينسخن ناتمام است ؛ زيرا در قرآن كريم به دادنمال و جان در راه خدا و براى احياى كلمه الهى ، انفاق گفته شده و در چنين موردى ، سخن ازرابطه انسانها با يكديگر نيست : (و مثل الذين ينفقون اموالهم ابتغاءمرضات الله )،(396) (و انتقوا فى سبيل الله و لا تلقوا بايديكم الى التهلكه ) (397) دربحث تفسيرى نيز گذشت كه انفاق در مرحله اول مايه تحكيم ارتباط بندگان با خداست ودر مرحله بعد و در پرتو توجه به خدا، در تحكيم پيوند با يكديگر موثر است . غرض آنكه ، گاهى اتفاق مالى مانند تاسيس و تعمير مسجد كمك مصطلح مردمى نيست وگاهى براى رفع نيازهاى فردى يا اجتماعى صورت مى پذيرد، و چنين انفاق مالى درصورتى در تحكيم پيوند مردمى اولا و ايجاد تقرب الهى ثانيا، سودمند است كه تنهابراى ابتغاء وجه الله باشد، يعنى سهم ، حقيقى در انفاق مالى براى پيوند با خداست ،گرچه در برخى موارد، انتفاع جامعه نيز مطرح است . 6- مدار بهره مندى از هدايت قرآن است ، اوصاف خاصى براى آنانذكر است ؛ جمله (يومنون بالغيب ) بيانگر تقواى اعتقادى است ، گرچه خود، پشتوانه تقواهاىديگر است و جمله (يقيمون الصلواه ) نشانه تقواى عبادى و جمله (مما رزقناهم ينفقون ) مبينتقواى مالى و غير مالى است (بنابراين تعميم انفاق ). ذكر اين اوصاف خاص بدين معناست كه چون هدايت قرآن درجات گوناگونى دارد، تنهاكسانى كه جامع همه درجات تقوا باشند از همه مراتب هدايت قرآن بهره مى برند و چونمتعلق تقوا در آيه محل بحث ، محذوف است و حذف متعلق نيز نشانه عموم است ، مى توانعنوان متقين را ناظر به تقواى از همه قبايح و سيئات دانست . 7- پندارى نادرست در معناى انفاق برخى مفسران گفته اند: چون ماده اصلى انفاق نفق است و هر كلمه اى كه باحرف ن آغاز شود و دومين حرف آن نيز ف باشد، معناىزوال و نابودى دارد (مانند نفر، نفد، نفى و...)، (398) در انفاق نيز معناىزوال و انعدام نهفته است و در نتيجه مراد از انفاق در جمله (مما رزقناهم ينفقون ) انفاق مالىاست كه مايه سلب و زوال مالكيت مالك پيشين مى گردد و شمه آن نسبت به علم كه براثر نشر و تعليم به ديگران نه تنها از آن كاسته نمى شود، بلكه بر آن افزوده مىشود محتمل است (نه ، حتمى ). (399) پاسخ اين است كه اولا، واژه انفاق در قرآن كريم درباره اعطاى الهى نيز به كار رفتهاست : (ژ كيف يشاء) (400) و معلوم است كه انفاق الهى مايه كاهش ملك و ملك او نيست ،بلكه انفاق او زمينه افزونى نعمت وجود و كرم بيشتراو مى گردد: (لئن شكرتم لازيدنكم)، (401) ولا تزيده كثره العطاء الا جودا وكرما. (402) پس ، در اينگونه موارد سخن از زوال و نابودى متاع مورد انفاق نيست و در نتيجه بايد گفت : دركاربرد قرآنى انفاق ، چنين معنايى لحاظ نشده است ، بلكه هم در مواردزوال و هم در موارد افزونى و هم در موارد يكسان بودن به كار رفته است . ثانيا، انفاق مال نيز اگر با حسن فعلى و فاعلى همراه باشد، يعنى هممال حلال باشد و هم اعطاى آن از سر اخلاص و بر پايه احترام و تكريم انجام گيرد، نهترحم و تحقير، با زوال و نابودى همراه نيست و نه تنها خداوند ازفضل خود چيزى را جايگزين آن مى كند: و ما انفقتم من شى ء فهو يخلفه )، بلكه آن رامضاعف مى كند: (مثل الذين ينفقون اموالهم فىسبيل الله كمثل حبه انبتت سبع سنابل فى كل سنبله مائه حبه والله يضاعف لمن يشاء واللهواسع عليم ) (403) و بدين جهت ، اهل تقوا انفاق را غنيمت و كافران آن را غرامت وخسارت مى شمارند: (و من الاعراب من يتخذ ما ينفق مغرما). (404) در برخى از نصوصروايى براى ترغيب به انفاق چنين آمده است : من ايقن بالخلف ، جاد العطيه .(405) 8- وجه ترتب انفاق بر اقامه نماز وجه ترتب انفاق (مما رزقناهم ينفقون ) بر اقامه نماز (و يقيمون الصلوه ) در آيه موردبحث آن است كه حب مال و جاه و بخل و منع طبع ، جلوگير انفاق است و تنها نمازگزارانراستينند كه جان خود را از اين قيود رهانيده ، قدرت انفاق دارند. خداى سبحان مى فرمايد:(واذا مسه الخير منوعا # الا المصلين )؛ (406) نمازگزاران واقعى از گزند هلوع بودنمصونند، از اين رو به دنبال آن مى فرمايد: (والذين فى اموالهم حق معلوم #للسائل والمحروم )، (407) بنابراين ، اقامه نماز سهم موثرى دربخل زدايى دارد. 9- كراهت منافقان از نماز كه از اركان تحقق تقوا و از اوصافپرهيزكاران امنوا الذين يقيمون الصلوه و يوتون الزكوه وهم راكعون ) (408) مورد كراهتمنافقان است : (ولا ياتون الصلوه الا و هم كسالى لا ينفقون الا وهم كارهون ) (409) و در قيامت براى اهل جهنم معدوم مى شود كه پشت پا زدن اينان به آن دو،عامل سقوط آنان در آتش شده است : (يتساءلون # ماسلككم فى سقر # قالوا لم نك منالمصلين # ولم نك نطعم المسكين ) (410) و چون ارادت الهى پايه تقرب است وكراهت ، مايه تعبد، از اين جهت انفاق مومنان با اراده ،مقبول خداوند و انفاق منافقان با كراهت ، مردود الهى است : (و ما منعهم انتقبل منهم نفقاتهم الا انهم كفروا بالله و برسوله ) (411) و اگر در موردى انفاقآنها با طوع از خداست ، نه صرف طوع و ميل نفسانى . از اين رو فرمود: (قل انفقوا طوعا او كرها لن يتقبل منكم كنتم قوما فاسقين ) (412) بحث روايى 1- حقيقت ايمان و درجات آن عن الرضا (عليه السلام ): ان الايمان هو التصديق بالقلب والاقرار باللسان ،والعمل بالاركان . (413) اشاره : چون ، اصل انسان همان قلب اوست :اصل الانسان لبه ، (414) حقيقت ايمان داراى اصل و فرع است ، چنانكه اميرالمومنين (عليه السلام ) فرمود:الايمان شجره اصلها اليقين وفرعها التقى و نورها الحياءو ثمرها السخاء(415) و آنچه از رسول اكرم (صلى الله عليه وآله ) رسيده است : الايمان شجرهاصلها اليقين و فرعها التقى و نروها الحياءو ثمرها السخاء (416) و آنچه ازرسول اكرم رسيده است : الايمان قول مقول وعمل معمول و عرفان العقول ، (417) منافاتى بااصل بودن اعتقاد قلبى ندارد. درجات ايمان در ذيل آيه 163 سوره آل عمران : (هم درجات عندالله ) روشن مى شود، و امامصادق (عليه السلام ) درجات آنرا ده مرتبه دانست ، كه با منزله پله هاى ده گانهنردبان است ، به طورى كه صاحب درجه دوم نبايد به صاحب درجه يكم بگويد: تو برچيزى نيستى ... (418) 2- مصاديق غيب عن الباقر (عليه السلام ): ... (والذين يومنون بالغيب )،قال : يصدقون بالبعث و النشور والوعد والواعيد. (419) - عن العسكرى (عليه السلام ): ... ثم وصف هولاءالمتقين الذين هذا الكتاب هدى لهمفقال : (الذين يومنون بالغيب ) يعنى بما غاب عن حواسهم من الامور التى يلزمهم الايمانبها كالبعث والحساب و الجنه والنار و توحيد الله وسائل ما لا يعرف بالمشاهده و انما يعرف بدلائل قد نصبها الله عزووجل عليها كادم و حوا و ادريس ... والانبياء الذين يلزمهم الايمان بهم و بحجج الله تعالىو ان لم يشاهدوهم . (420) - عن النبى (صلى الله عليه وآله ) قال : يغيب عنهم الحجه لايسمى حتى يظهرهالله فاذا عجل الله خروجه يملا الارض قسطا وعدلا كما ملئت ظما و جورا. ثمقال : طوبى للصابرين فى غيبته طوبى اللمتقين على محجتهم اولئك وصفهم اللهفى كتابه فقال : (والذين يومنون بالغيب ).(421) اشاره : آنچه از حواس آدمى پوشيده است نسبت به عالم حس ، غيب است ، چنانكه آنچه ازخيال يا وهم مستور است نسبه به عالم مثال غيب است ، گرچه نسبت به برتر از آن غيبنيست . غيب مصاديق فراوانى دارد و آنچه در اين روايات آمده ، بيان برخى از آن مصاديقاست ، نه معنا و تفسير آن و اين گونه احاديث در تفاسير روايى شيعهتطبيقى است ، نه تفسيرى ؛ چنانكه مقصود، بيان برخىمصاديق است ، نه حصر و تخصيص عام يا تقليد مطلق ، و از اين رو طعن امام فخر رازىبر شيعه به اين كه تخصيص مطلق بدوندليل ، باطل است ، (422) بى مور است . مفسران شيعى نمى گويند: لفظ غيبدر اين معانى (مانند قيامت ، رجعت و قيام حضرت مهدى (عليه السلام ) به كار رفته يامصداق آن منحصر به اينهاست ، بلكه گفته اند: معناى غيب ، جامع و كلى است و برخى ازمصاديق آن در قرآن و برخى در كلمات معصومان (عليهم السلام ) بيان شده و امور ياد شدهبرخى از مصاديق غيب است ، نه مفهوم آن . مطلب مهمى كه از حديث امام عسكرى (عليه السلام ) استفاده مى شود آن است كه موجود مجردغايبى كه بتوان از راه برهان يا وجدان و عرفان صحيح به آن دست يافت ، غيب مصطلحنيست و مراد از غيب مصطلح غيبى است كه علم به آن مخصوص خداست ، چنانكه در حديث بعدروشن خواهد شد. 3- علم غيب انحصارى خدا - عن اميرالمومنين (عليه السلام ): ... يا اخا كلب ليس هو بعلم غيب ، و انما هو تعلممن ذى علم و انما علم الغيب علم الساعه و ما عدده الله سبحانه بقوله : (ان الله عنده علمالساعه و ما عدده الله سبحانه بقوله : (ان الله عنده علم الساعهينزل الغيث و يعلم ما فى الارحام و ما تدرى نفس ماذا تكسب غدا و ما تدرى نفس باى ارضتموت ...) (423) الا يه ، عيعلم الله سبحانه ما فى الارحام من ذكر او انثى و قبيح اوجميل وسخى او بخيل وشقى او سعيد و من يكون فى النار حطبا او يكون فى الجنانللنبيين موافقا. فهذا علم الغيب الذى لا يعلمه احد الا الله ، و ما سوى ذلك فعلم علمه اللهنبيه فعلمينه ، و دعا لى بان يعيه صدرى و تضطم عليه جوانحى (جوارحى .(424) اشاره : پس از پيشگويى اميرالمومنين (عليه السلام ) از حوادث بزرگ شهر بصره ، يكىاز اصحاب آن حضرت كه از طايفه بنى كلب بود پرسيد: اى اميرالمومنانآيا از غيب سخن مى گويى ؟ على (عليه السلام ) فرمود: اى برادر كلبى اين علم غيبنيست . اين فرا گرفته اى است از عالمى (پيامبر اكرم (صلى الله عليه وآله ). علم غيب تنها علم قيامت است و آنچه خداوند سبحان در اين آيه برشمرده است كه (آگاهى بهوقت قيام قيامت نزد اوست ، او باران را نازل مى كند و از آنچه در رحم هاست باخبر است وكسى نمى داند كه فردا چه كارى خواهد كرد و كسى نمى داند كه در كدام سرزمين از دنيامى رود) پس خداى سبحان از آنچه در رحمهاست ، پسر يا دختر، زشت يا زيبا، سخاوتمنديا بخيل ، سعادتمند يا شقى ، و آن كس كه آتش گيره آتش است و يا در بهشت همسايه ودوست پيامبران است ، از همه اينها آگاه است . اين است علم غيبى كه جز خدا كسى نمى داند و جز اينها علمى است كه خداوند به پيامبرشتعليم كرده و او به من آموخته است و برايم دعا كرد تا آن را در سينه ام جاى دهد و اعضا وجوارحم را از آن مالامال سازد. لازم است توجه شود كه ، انسان كامل ، داراى برترين مرتبه فيض خداست ، بلكه خود عينآن مرتبه است و هرچه در آن مرتبه و مادون آن قرار دارد براى وى شهادت است ، نه غيب وچون در جهان امكان ، همه مراتب فيض بعد از صادر يا ظاهرنخست قرار دارد، بنابراين ، همه آنچه در جهان امكان وجود دارد، با عنايت الهى معلومخليفه الله و انسان كامل است و از سوى ديگر فرشتگان مامور هر چيزى كه به اذن خداوندمدبر آنند، در پيشگاه انسان كامل ساجد و خاضع هستند. از اين رو آنچه در قلمرو ماموريت وتدبير آنهاست از علم احاطى انسان كامل مستور نخواهد بود. مهمترين غيبى كه در موارد فراوان از آن به عنوان غيب ويژه ياد مى شود قيامت است ، ليكناز آيات 25 - 27 سوره جن مى توان استظهار كرد كه خداوند علم آن را به انسانكامل كه به مقام منيع رضوان محض باريافته و از قضاى الهى راضى است و خداوند نيزاز همه شئون علمى و عملى وى رضايت دارد عطا خواهد كرد. از اين رو چنين انسان كاملىمصداق بارز (من ارتضى من رسول ..) (425) است ، و چون همهاهل بيت عصمت و طهارت به منزله نور واحدند، از اين رو آنچه براى حضرترسول (صلى الله عليه وآله ) به اذن الهى مكشوف است براى سايراهل بيت (عليهم السلام ) نيز مشهود است و تفصيل اين بحث درذيل آيات مناسب بازگو خواهد شد. 4- اهميت اقامه نماز و آثار آن - عن رسول الله (صلى الله عليه وآله ): انمامثل الصلاه فيكم كمثل السرى - و هو النهر - على باب احدكم يخرج اليه فى اليوموالليله يغتسل منه خمس مرات ، فلم يبق الدرن معالغسل خمس مرات ، ولم تبق الذنوب مع الصلاه خمس مراتب . (426) الصلاه ميزان فمن وفى استوفى . (427) مثل الصلاه مثل عمود الفسطاط اذا ثبت العمود ثبتت الاطناب و الاوتاد و الغشاء و اذاانكسر العمود لم ينفع و تد ولا طنب و لا غشاء.(428) - عن الرضا (عليه السلام ) الصلاه قربانكل تقى . (429) عن الصادق (عليه السلام ): ان طاعه اللهعزوجل خدمته فى الارض وليس شى ء من خدمتهيعدل الصلوه فمن ثم نادت الملائكه زكريا (عليه السلام ) هو قائم يصلى فىالمحراب . (430) عن الباقر (عليه السلام ): ما من عبد من شيعتنا يقوم الى الصلاه الا اكتنفته بعدد منخالفه ملائكه يصلون خلفه و يدعون الله عزوجل له حتى يفرغ من صلاته .(431) للمصلى ثلاث خصال : اذا هو قام فى صلاله حفت به الملائكه من قدميه الى اعنانالسماء ويتناثر البر عليه من اعنان السماء الى مفرق راسه و ملكموكل به ينادى : لو يعلم المصلى من يناجى ما انفتل . (432) - عن رسول الله (صلى الله عليه وآله ): ما من صلاه يحضر وقتها الا نادى ملكبين يدى الناس : ايها الناس قوموا الى نيرانكم التى اقدتموها على ظهوركم فاطتئوهابصلاتكم . (433) - عن الصادق (عليه السلام ): ان العبد اذا صلى الصلاه فى وقتها وحافظ عليهاارتفعت بيضاء نقيه تقول : حفظتنى حفظك الله واذا لم يصلها لوقتها و لم يحافظ عليهاارتفعت سوداء مظلمه تقول : ضيعتنى ضيعك الله . (434) اشاره : روايات مزبور معارف و لطايف فراوانى را بيان مى كند كه به برخى از آنهااشاره مى شود: الف . نماز احكامى (اعم از واجب و مستحب و...) دارد كه علم فقهمتكفل بيان آن است و آدابى دارد كه علم اخلاق عهده دار تبيين آن است و اسرارى دارد كه دراين روايات آمده است و بايد در علوم برتر از علم اخلاق مورد بررسى قرار گيرد. زندهبودن نماز، سپيد بودن چهره آن يا تاريك بودنش ، سخن گفتن آن با نمازگزار و دعا يانفرين آن به نمازگزار، تشبيهاتى شاعرانه نيست ، بلكه از اسرار مستور نماز است ،زيرا همان طور كه قرآن داراى مراتب و بطون است ، حقيقت دين نيز داراى درجات و بطوناست و نماز كه ستون آن حقيقت محسوب مى گردد از اين حكم كلى مستثنا نيست . ب : نماز آب زندگانى است كه بيماران مبتلا به گناه و نيز محتضران مشرف به مرگروح را درمان يا احيا مى كند، چنانكه گناه به مثابه مرض يا مرگ است كه مبتلايان بهخود را بيمار مى كند يا مى ميراند. از اين رو براى درمان بيمارى يا رهايى از مرگ ، نمازسهم موثرى دارد. ج : پرهيزكاران در پرتو نماز، قرب ويژه اى پيدا مى كنند و به هر ميزان كه نماز آنهابا اخلاص بيشترى همراه و و مقبولتر باشد، تقواى آنان كاملتر است و در نتيجه بهرهورى آنان از قرآن كريم بيشتر خواهد بود؛ زيرا مدار بهره مندى از از هدايت برين قرآنتقواست . دد: مناجات عبد با مولا در نماز، طليعه دستيابى عبد به مقام منيع است كه در آن مرحله ،مناجات مولا با عبد شروع مى شود؛ زيرا بر اساس مناجات شعبانيه ، انسان سالك صالحبه جايى مى رسد كه مخاطب و مستمع شايسته اى براى مناجات خداوند با او خواهد شد.تفصيل بركات و اسرار و آداب نماز در ذيل آيات مناسب با آن مى آيد. هه : انجام دادن اصل نماز (اعم از واجب و مستحب ) زمينه مقدار خاصى از هدايت قرآن را بههمراه دارد، ليكن اقامه نماز كه برتر از صرف انجام دادن آن است زمينه بهره ورىبيشترى را فراهم مى كند كه در امر اول توفيقكامل داشت ، در امر دوم نيز نصيب وافى خواهد برد؛ زيرا سهم دريافت كلام خدا به مقدارتكلم خالصانه با اوست و چون نماز مايه تقرب بنده متقى لدن نزديكتراست ميسرتر خواهد بود. 5- گستره رزق و انفاق عن الصادق (عليه السلام ) فى قوله تعالى : (و مما رزقناهم ينفقون )قال : مما علمناهم يبثون و مما علمنا هم من القرآن يتلون . (435) عن العسكرى (عليه السلام ): يعنى (و مما رزقناهم ينفقون ) منالاموال و القوى فى الابدان والجاه .... (436) اشاره : سعه و ضيق انفاق (437) را مى توان از سعه و ضيق عنوان رزق استظهار كرد.عنوان رزق همان طور كه شامل نعمتهاى ظاهرى و مادى مى شود،شامل نعمتهاى باطنى و معنوى نيز خواهد شد. از اين رو شعيب (عليه السلام ) از نبوت ،رسالت و ولايت خود به عنوان رزق حسن ياد كرده است : (ورزقنى منه رزقاحسنا...)، (438) و در آيه : (... و من رزقناه منا رزقا حسنا فهو ينفق منه سرا وجهرا...)(439) ترغيب به انفاق از رزق حسن (به معناى جامع آن ) مطرح شده است ، و چونرزق داراى معناى جامعى است كه همه شئون و كمالهاى علمى و عملى را در بر مى گيرد،انفاق رزق نيز معناى جامعى دارد كه هر گونه اعانه علمى و عملى راشامل مى شود. از اين رو در مبحث صدقه كه مناسب با انفاق است گفته مىشود: هر كار خير و معروفى صدقه است ، ارشادجاهل ، اصلاح بين افراد متنازع و متخاصم ، ارم به معروف و نهى از منكر، برداشتن تيغ وخار و خاشاك از سر راه و عيادت بيمار و... همه از مصاديق صدقه است . در نتيجه ،مشمول عنوان انفاق از روزيهاى گوناگون خواهد بود. (440) والذين يومنون بم انزل اليك و ما انزل من قبلك و بالاخره هم يوقنون . گزيده تفسير هدايت قرآن بهره پرهيزكارانى است كه به هر چه بر قلب مطهر پيامبر اكرم (صلى اللهعليه وآله ) نازل شده است (قرآن باش يا حديث قدسى ) و به كتب آسمانى پيشين ايماندارند. ايمان به قرآن و كتب آسمانى گذشته ، مستلزم ايمان به پيامبران الهى و معجزات آنان ووجود فرشتگان افزون بر ايمان به وحى و رسالت ، به معاد كه از برجسته ترينروآوردهاى دين است ، يقين دارند، زيرا دين خدا صراط است و عقيده به صراط بدون عقيدهبه مقصد (معاد) سودمند نيست . موانع اعتقاد به معاد يا شبهه علمى است يا شهوت عملى وپرهيزكاران ، اين دو را از حريم انديشه و عمل خود رانده ، از رزق ناب يقينكه كميابترين رزق خداوند است ، بهره مند شده اند. تفسير آخرت : آخرت در مقابل اولى و دنياست و مراد از جهان آخرت ، قيامت است كه در آن حساب ،پاداش و كيفر، و حيات طيب و برتر و سعادت ابدى محض و مانند آن است و مراد ازكار اخروى كارى است كه افزون بر تامين نياز كنونى ، در سعادت ابدىانسان نقش داشته ، موجب تقرب به خداى سبحان وعامل جلب رضاى كنونى او باشد. اهل آخرت كسانى هستند كه همه امورشان رنگ الهى دارد. درمقابل ، مراد از دنيا امورى است كه انسان را از ذات اقدس خداوند و رضاى او دور مى كند ومتاع فريب و كالاى نيرنگ و غرور است : (ما الحيوه الدنيا الا متاع الغرور). (441) قرآن كريم در معرفى دنيا مى گويد: اعملوا انما الحيوه الدنيا لعب و لهو و زينه وتفاخر بينكم و تكاثر فى الاموال والاولاد.) (442) دنيا چيزى است كه گاهى بابازى و گاهى با سرگرمى و زمانى با زينت و گاهى با تفاخر و گاهى با تكاثر،انسان را از هدف نهاييش كه لقاى خداى سبحان است ، باز مى دارد و اين همان امور اعتبارىاست ، نه تكوينى ، زيرا حيات طبيعى دينا همان گونه كه خوشيها و زيباييها را عرضهمى كند، ناخوشيها و رنجها را نيز نشان مى دهد و زندگى دنيا ذاتا فريبكار نيست و از اينرو نشئه كنونى براى اهل تقوا فريبنده نيست .اهل دنيا نيز با آرزوهاى خودشان فريب مى خورند: (وغرتكم الامانى ). (443) يوقنون : يقين علم ثابت و جزمى است كه شك پذير نباشد و مايه آرامش و طمانينه نفسآدمى گردد. برخى از ويژگيهاى ماخوذ در يقين (مانندزوال شك و يا محصول نظر و استدلال بودن يقين ) مانع از اسناد آن به خداى سبحان ومتصف شدن او به صفت يقين است ، مگر آن كه آن خصوصيتهاى نقص آميز، متعلق به برخىاز مصاديق يقين باشد، نه ماخوذ در مفهوم آن . از اين رو با تنزيه معناى جامع ، ازخصوصيتهاى برخى مصاديق ، اتصاف خداوند به آن محذورى ندارد. واژه هايى كه قرآن كريم درباره انواع ادراك به كار مى برد حدود 20 لفظ است ؛ مانندظن ، حسبان ، شعور، ذكر، عرفان ، فهم ، فقه ، درايت ، يقين ، فكر، راى ، زعم ، حفظ،حكمت ، خبره ، شهادت عقل و نيز الفاظى مانند:قول ، فتوا، بصيرت و... هر يك از اين واژه ها با يك يا چند ويژگى از موارد ديگر ممتازمى شود. (444) ايقان كه باب افعال از ماده يقن است ، به قيام يقين بهدارنده آن نظر دارد. ظاهرا عنوان موقن در اين گونه از موارد، به عنوان صفتمشبهه (نه اسم فاعل ) به كار مى رود. از اين رو معناى ثبوتى دارد، نه حدوثى . در تفسير آيه دوم و سوم همين سوره گذشت كه قرآن كريم هدايتگر پرهيزكارانى است كهداراى تقواى اعتقادى (ايمان به غيب )، تقواى عبادى (اقامه نماز) و تقواى مالى و غير مالى(انفاق ) باشند و چون ايمان به غيب به طور مطلق ذكر شد و از برجسته ترين مصداق آن، يعنى غيب مطلق كه كنه ذات خداى سبحان است ، انصراف داشت ، در اين آيه كريمه دومصداق ديگر از مصاديق ايمان به غيب (ايمان به وحى و نبوت و يقين به آخرت ) بازگوشده است . تجلى قرآن تنزل اشيا از مكان يا مكانت بالا بر دو گونه است : يكى به نحو تجلى و ديگرى بهگونه تجافى . تنزل اشياى مادى و جسمانى ، مانند باران و ساير نزولات جوى ازفضاى بالا، نه از مخزن غيب ، به صورت تجافى است ؛ بدين معنا كه با فرود آمدن آن، جايگاه پيشين آن تهى (اجوف ) مى شود و آن شى ء ديگر در بالا نيست . همان گونه كهوقتى در بالا، يعنى ، در فضاى فوق بود در پايين حضور نداشت . اما تنزل قرآن ، به نحو تجلى است بدين معنا كه با فرود آمدن ، هرگز موطن اصلى خودرا در عالم بالا رها و آن را تهى نمى كند، بلكه حقيقت آن همواره در موطن خود موجود است ،ليكن جلوه و رقيقه آن نيز در مراحل نازلتر تحقق مى يابد، همانندتنزل دانش و انديشه عقلانى انسانى فرزانه كه از صحيفه جان او به صورت آهنگگفتار يا نقوش نوشتار در فضاى خارج يا روى صفحه نگارش جلوه مى كند. در اينگونه موارد، هرگز مطلب عميق علمى از حوزه ذهن انديشور خارج نمى گردد، تا ذهن وى ازآن خالى شود. قرآن كريم حقيقتى گسترده است كه مرتبه برين آن از دسترس انسانهاى عادى خارج و درمكانى والا و بلند موجود است و مرتبه نازله آن به صورت لفظ و مفهوم درآمده است ، تاقابل گفتن ، شنيدن و نوشتن و خواندن و انتقال ذهنى باشد: (انا جعلناه قرانا عربيالعلكم تعقلون و انه فى ام الكتاب لدنيا لعلى حكيم ). (445) پس چنين نيست كه وقتى قرآن از لدن فرود آمد و در دسترس انسانها قرارگرفت ، ديگر، مرتبه برين معارف آن در ام الكتاب يا كتاب مبين نباشد و همچنين مرتبهمتوسط آن در دست فرشتگان حامل آن نباشد. تذكر: چون معناى تنزل و تحدد به حد لفظ و تلبس به لباس كلميه ملفوظ و مسموع ،براى برخى صعب است ، فخر رازى با تكلف روبرو شده است ؛ (446) چنانكه صاحب المنار (447) نيز، تصوير صحيحى ازتنزل موجودهاى عينى و ملكى از مخزن غيبى و ملكوتى ندارد واصل كلى مستنبط از آيه (وان من شى ء الا عندنا خزائنه و ما ننزله الا بقدر معلوم )(448) مغفول مانده است . از اين رو آنان معناىانزال حديد و انزال ازواج هشت گانه انعام را همانانزال احكام متعلق به آنها پنداشته اند. گستره (ما انزل اليك ) تعبير (ما انزل اليك ) شامل همه مراحل نزول است ، خواه آنچه به سطح عالم طبيعتتنزل كرده و خواه آنچه رسول اكرم (صلى الله عليه وآله ) در معراج ، با واسطه يا بىواسطه دريافت كرده است : (وانك لتلقى القرآن من لدن حكيم عليم ). (449) همانند دوآيه پايانى سوره مباركه بقره : (آمن الرسول بما...) كه در معراج بى واسطه و شفاهادريافت شده است . شايان ذكر است كه ، در معراج نيز بايد وحى از جانب خداى سبحانتنزل كند تا براى پيامبر اكرم (صلى الله عليه وآله )قابل دريافت باشد. پس در تلقى كلام خدا افزون بر صعود و عروج پيامبر،تنزل وحى از جانب خدا نيز لازم است . گستره (ما انزل اليك ) افزون بر آن كه همهمراحل تنزل قرآن را فرا مى گيرد، غير قرآن مانند حديث قدسى را نيزشامل مى شود. پس آنچه بر قلب مطهر آن حضرتنازل شده ، خواه به صورت قرآن (با همه مراحل تنزلش ) و خواه به صورت حديثقدسى باشد، همه مشمول (ما انزل اليك ) است كهرسول اكرم (صلى الله عليه وآله ) بدون هيچ تصرفى از خود، آنها را به مردم مىرساند. پيامبر اكرم (صلى الله عليه وآله ) افزون بر آن كه از سربخل و ضن از وحى الهى چيزى را كتمان نمى كند: (و ما هو على الغيب بضنين )، (450)چيزى نيز بر وحى الهى نمى افزايد و آن را دگرگون نمى كند. پس آنچه بر او وحىشده عين آن را مى گويد و آنچه مى گويد نيز عين وحى الهى است : (و ما ينطق عن الهوى #ان هو الا وحى يوحى ). (451) تذكر: در كتب فقهى برخى احكام به عنوان فرض الله 8 و برخى ديگر به عنوانفرض النبى (صلى الله عليه وآله موسوم شده است و فرض النبى(صلى الله عليه وآله در برابر فرض الله ، بدان معنا نيست كهنبى اكرم () از جانب خويش و با اجتهاد ظنى خود مطلبى را بر دين خدا بيفزايد، بلكه چونشارع حقيقى خداى سبحان است ، فرض النبى نيز به فرض الله باز مى گردد. لازمآنچه از آيات مزبور سوره تكوير و نجم مستفاذ است ، رجوع النبى به فرض الله است ،ليكن با واسطه . رابطه ايمان به قرآن با ايمان به ساير كتب آسمانى ايمان به آنچه بر پيامبر اكرم (صلى الله عليه وآله )نازل شده ، مستلزم ايمان به همه پيامبران پيشين و كتب آسمانى آنان نيز خواهد بود؛ زيراحقانيت انبياى گذشته و كتب آنان به سه طريق از قرآن كريم استفاده مى شود: 1- همه شرايع در اصول و خطوط كلى معارف يكسان و مشترك است : (ان الدين عنداللهالاسلام ) (452) و اسلام كه ره آورد قرآن كريم است روح همه مكتبهاى الهى است . 2- قرآن كريم مصدق كتب آسمانى پيشين و مهمين برآنهاست : (و انزلنا اليك الكتاب بالحق مصدقا لما بين يديه من الكتاب و مهيمنا عليه ). (453) 3- در قرآن كريم به طور گسترده از پيامبران گذشته تمجيد شده و قصص آنان نيزبه عنوان وسيله هدايت و نجات بازگو و معارف ، اخلاق و احكام غير منسوخ آنها بيان شدهاست . بنابراين ، ايمان به قرآن كريم با ايمان به پيامبران پيشين و كتب آسمانى آنانملازم است . رابطه ايمان به وحى با ايمان به رسالت جمله (يومنون بما انزل اليك و ما انزل من قبلك ) ايمان به وحى خاص (قرآن ) و همچنينمطلق وحى را با صراحت و با دلالت مطابقى بيان مى كند و لزوم ايمان به رسالترسول اكرم (صلى الله عليه وآله ) و ساير پيامبران و همچنين حقانيت همه پيامبران وايمان به معجزات آنان و ايمان به فرشتگان را با دلالت التزامى مى رساند؛ زيرا بينايمان به كتاب خدا و ايمان به رسالت رسول آورنده آن تلازم قطعى است . اين لوازم را آيات ديگر با صراحت بيان ، مانند: (فامنوا بالله و رسوله النبى الامى)، (454) (امن الرسول بما انزل اليه من ربه والمومنونكل امن بالله و ملائكته و كتبه و رسله لا نفرق بنى احد من رسله ) (455) در برخىآيات نيز لزوم ايمان به معجزات پيامبران پس از ايمان به وحى مطرح مى شود: (قولوا امنا بالله و ما انزل الينا و ما انزل الى ابراهيم واسمعيل و اسحق و يعقوب و الاسباط و ما اوتى موسى و عيسى و ما اوتى النبيون من ربهم.)(456) در برابر متقيان راستين كه به همه كتابهاى الهى ايمان مى آورند، گروه متعصباسرائيلى در برابر دستور خداوند به ايمان به همه آنچهنازل شده است صريحا تبعيض را اعلام مى دارند و مى گويند: تنها به آنچه بر مانازل شده است ايمان مى آوريم : (واذا قيل لهم آمنوا بماانزل الله قالوا نومن بما انزل علينا و يكفرون بما وراء و هو الحق مصدقا لما معهم ...).(457) ممكن است گفته شود: ايمان دفعى به همه كتابهاى تدريجى كه هر كدام در موطن خاصخود حق بود و بعدا منسوخ شد چگونه محقق مى شود؟ يعنى ، ايمان دفعى به ناسخ و منسوخ چگونه تصور صحيح دارد؟ پاسخ اين است كهاولا، نسخ مربوط به شريعت و منهاج است ، نه همه كتاب واصل دين ، چون اصل دين اسلام است كه همگان بر آن اتفاق دارند: (ان الذين عنداللهالاسلام ). (458) ثانيا، گرچه ايمان ، فعلى و دفعى است ، ليكن متعلق آن راجع بهظروف متنوع و متعدد است . بدين جهت ، ايمان به اين كه خداوند در مقطعى از تاريخ ، منهاجو شريعت خاصى را نازل كرده ، و در مقطع ديگر، منهاج و شريعت ديگرى را كه ناسخقبلى است نازل كرده ، هيچ گونه محذورى ندارد؛ چون همه آنها در موطن ويژه خود حق بودهاست . آنچه محذور دارد اين است كه همه آنها همه اكنون كه ظرف ايمان است ، لزومعمل نيز داشته باشد. ايمان اجمالى و تفصيلى به وحى و رسالت مراد از (ما انزل اليك )، وحى خاص (قرآن و حديث قدسى و...) است كه بررسول خدا (پيامبر اكرم (صلى الله عليه وآله ))نازل شده و از آن به نبوت خاصه تعبير مى شود و مراد از (ماانزل من قبلك ) مطلق وحى و رسالت است كه در عين آن كه به نبوت عامهموسوم است ، تعميم و توسعه فردى آن را نيز در بردارد؛ يعنى ، ايمان بهجميع آنه كه غير از ايمان به جامع آنهاست ، لازم است . سر اين كه در كنار ايمان به مطلق وحى و نبوت عامه ، ايمان به وحى خاص و نبوتخاصه ذكر شده ، ظاهرا اين است كه اولا اهميت قرآن كريم و رسالت پيامبر اسلام (صلىالله عليه وآله ) بيان شود و ثانيا تفهيم شود كه درباره كتابهاى آسمانى و پيامبرانآنها افزون بر ايمان اجمالى (كه همان ايمان به نبوت عامه است ) ايمان تفصيلى نيزلازم است . البته مقدار تفصيل همان است كه به طور مبسوط در زبان قرآن و لسان عترتطاهرين (عليه السلام ) آمده است و آنچه كه مقصوص نيست : (منهم من قصصنا عليك و منهممن لم نقصص عليك ) (459) ايمان تفصيلى به آن اصلا مطرح نيست . معاد باورى پرهيزكاران يكى از برجسته ترين ره آوردهاى انبياى الهى معارف و احكام مربوط به معاد است . ايمانبه وحى و رسالت بدون اعتقاد به معاد سودمند نيست ؛ زيرا دين همان صراط است و صراطبراى مقصد است و اگر مقصدى به عنوان جهان ابد و عالم حساب و قسط وعدل و پاداش و كيفر نباشد، صراط بى معناست . با اين بيان ، تناسب و وجه تاخر جمله(و بالاخره هم يوقنون ) از (يومنون بما انزل اليك و ماانزل من قبلك ) نيز روشن مى شود. يقين به آخرت در پرتو ايمان به وحى و رسالتحاصل مى شود و به انضمام آن ، اركان تقوا كامل مى شود. مهمترينعامل صيانت انسان از تبهكارى همان اعتقاد به قيامت و ياد معاد است : ( اخلصناهم بخالصهذكرى الدار)(460) و آنچه مايه انحراف و ابتلاى به عذاب الهى است ، فراموشى قيامتاست : (ان الذين يضلون عن سبيل الله لهم عذاب شديد بما نسوا يوم الحساب ).(461) ممكن است كسى از نظر توحيد ذاتى و توحيد خالقى موحد باشدت ولى معتقد به معادنباشد، همانند وثنيين حجاز كه خدا را خالق آسمانها و زمين مى دانستند: (و لئن سالتهم منخلق السموات والارض ليقولن الله )، (462) ولى به عنوان حكيم عادلى كه روزى رابراى حسابرسى و پاداش و كيفر قرار داده است ، باور نداشتند، چون اعتقاد به خدايىكه از انسان بازخواست نكند سهل است ، ولى اعتقاد به خدايى كه نسبت به دنيا و آخرتربوبيت دارد، دشوار مسئوليت آور است . راز انكار قيامت انكار قيامت دو عامل دارد: شبهه علمى و شهوت عملى . شبهه علمى كه در آياتى مانند: (منيحى العظام وهى رميم ) (463) مطرح شده با اندكىتامل زايل مى شود و نگاهى به جهان هستى به آن شبهه پايان مى بخشد؛ زيرا در اينتامل انسان مشاهده مى كند كه خداى سبحان همواره ذرات پراكنده و بى جان را در جهان طبيعتجمع مى كند و به آن حيات گياهى ، حيوانى و انسانى مى بخشد و قرآن كريم در پاسخكسانى كه نسبت به رستاخيز ذرات پراكنده و بى جان استبعاد دارند مى فرمايد: خداىسبحان نه تنها قادر بر بعثت انسان است ، بلكه مى تواند خطوط سرانگشتان او را، كهاز ظرافتهاى آفرينش آدمى است ، به صورتاول بسازد: (بلى قادرين على ان نسوى بنانه ). (464) اما شهوت عملى كه عمده ترين عامل انكار معاد است ، براى آنكه راه فجور را پيش روىتبهكار بگشايد قيامت را از ريشه انكار مى كند:(بل يريد الانسان ليفجر امامه # يسئل ايان يوم القيمه ). (465) پس همان گونه كهاعتقاد به قيامت ، تنها يا مهمترين مانع تبهكارى است ، عمده ترينعامل انكار قيامت نيز، اراده گناهكارى است ؛ چون هر يك از اين دو، منافى ديگرى است و هريك از آنها كه قبلا حاصل ، مانع تحقق ديگرى مى شود. مراتب يقين و ايمان اهل آخرت انسانها نسبت به آخرت سه دسته اند: برخى به قيمت سنگين از دست دادن سعادت ابدى ،دنيا را برگزيده و آن را بر حيات آخرت ترجيح داده اند: (فاما من # و اثر الحيوهالدنيا # فان الجحيم هى الماوى )، (466) (اولئك الذين اشتروا الحيوه الدنيا بالاخره ) (467) اينان كوته بينانى هستند كه تنها دنيا را ديده و برگزيده اند و خداىسبحان به رسول خود دستور اعراض از آنان داده است : (فاعرض عن من تولى عن ذكرنا ولم يرد الا الحيوه الدنيا# ذلك مبلغهم من العلم ).(468) برخى از انسانها نيز گاهى اهل دنيا و گاهى اهل آخرتند: (خلطوا عملا صالحا و اخر سيئا)(469) و گروهى نيز با بى اعتنايى به ظواهر فريباى دنيا، آخرت را بر دنياترجيح داده ، آن را برگزيده اند: (الذين يشرون الحيوه الدنيا بالاخره ) (470) و چونآخرت سه بخش دارد: جهنم ، بهشت و رضوان : (وفى الاخره عذاب شديد و مغفره من الله ورضوان )، (471) پس ايمان اهل آخرت نيز مراتبى دارد: يقين گروهى از آنان در محدودهترس از جهنم و نهايت سعيشان براى رهايى از آتش است و عده اى فراتر از آن چوننعمتهاى بهشتى را نيز باور دارند، كوشش مى كنند تا به آنها دست يابند و گروه سومكه برتر از اين دو گروهند، يقينشان به آخرت در مقام منيع لقاى حق است ، نه منحصر درترس از جهنم يا شوق بهشت . بهره گروه سوم از قرآن كريم برترين بهره است . اينان از خدا راضيند و خداى سبحاننيز از آنان راضى است : (لا تجد قوما يومنون بالله واليوم الاخر... اولئك كتب فىقلوبهم الايمان و ايدهم بروح منه و يدخلهم جنات تجرى من تحتها الانهار خالدين فيهارضى الله عنهم و رضوا عنه اولئك حزب الله الا ان حزب الله هم المفلحون ) (472) كسى كه رخدادهاى تلخ را شيرين نمى يابد و آنها را گزنده و دردناك احساسمى كند ولى درباره آنها صبر پيشه مى كند و يا نرسيدن به رفاه و نشاط را رنج آورمى داند و بر آن رنجورى ، صابر است ، چنين شخصى به مقام رفيع رضوان بارنيافته است ، قهرا گوهر ذاتش مرضى خداوند نيست . از اين رو مقام شامخ رضا، ويژهگروه سوم است . لطايف و اشارات 1- ويژگى رسالت خاتم يكى از تفاوتهاى شريعت اسلام با شرايع پيشين اين است كه پيروان آن شرايع ،افزون بر ايمان به شريعت خود و شرايع پيشين (به فرض وجود) ايمان به شريعتيا شرايع بعدى كه پيامبرانشان بدان بشارت مى داند نيز لازم بود، ولى در شريعتپيامبر اسلام (صلى الله عليه وآله ) خاتم پيامبران است ، سخن از ايمان به شريعت ورسول بعدى نيست ؛ زيرا پس از رسول اكرم (صلى الله عليه وآله ) پيامبر و كتابآسمانى ديگرى نخواهد آمد تا مردم به آن ايمان آوردند و يارسول اكرم (صلى الله عليه وآله ) مبشر آن شد. از اين رو اكتفاى به تعبير (ماانزل من قبلك ) ويژه رسول اكرم (صلى الله عليه وآله ) است . 2- صفات ثبوتى و سلبى مومنان به وحى ايمان به نبوت خاصه و عامه و اعتقاد به رسالت همه انبيا ونزول همه كتابهاى آنان (ما انزل اليك و ما من قبلك ) لوازمى دارد كه در قرآن كريم بهبرخى از آنها اشاره شده است ، مانند كفر ورزيدن به طاغوت و عدم مراجعه به محاكمطاغوت . افزون بر اين صفات سلبى ، برخى از صفات ثبوتى آنان ، مانند رسوخ درعلم و داشتن ايمان راستين نيز بيان شده است : (الم تر الى الذين يزعمون انهم امنوابما انزل اليك و ما انزل من قبلك يريدون ان يتحاكموا الى الطاغوت و قد امروا ان يكفروابه )، (473) (لكن الراسخون فى العلم منهم والمومنون يومنون بماانزل اليك و ما انزل من قبلك ). (474) 3- مقصد متوسط و نهايى نزول وحى قلب مطهر پيامبر اكرم (صلى الله عليه وآله ) مجراىنزول وحى و از حلقات متوسط دريافت آن است ، نه پايان آن ، زيرا آخرين منزلگاه وحىالهى گوشها و دلهاى انسانهاست : (وانزلنا اليك الذكر لتبين للناس مانزل اليهم )، (475) (وانزلنا اليكم نورا مبينا) (476) و از اين رو قرآن كريم همكلام خداوند سبحان است و هم تكلم او. (477) بنابراين ، آياتى كه سخن ازتنزل قرآن بر وجود مقدس رسول اكرم (صلى الله عليه وآله ) دارد (همانند آيهمحل بحث ) بيانگر مقصد متوسط نزول وحى است ، نه مقصد نهايى آن . تفاوت در اين استكه بين خداوند سبحان و حضرت رسول اكرم (صلى الله عليه وآله ) فرشتگان واسطهاند، ولى بين فرشتگان و مردم ، رسول اكرم (صلى الله عليه وآله ) واسطه است كهوحى را از آنان دريافت كرده ، به مردم مى رساند. 4- يقين به آخرت بر اثر مشاهده ملكوت يقين به آخرت گاهى بر اثر استدلال عقلىحاصل مى شود و گاهى بر اثر مشاهده ملكوت جهان : (و كذلك نرى ابراهيم ملكوتالسموات والارض وليكون من الموقنين ) (478) و انسان پرهيزكار بر اثر ارتباط باملكوت ، به قيامت يقين پيدا مى كند. آياتى ازقبيل (كلا لو تعلمون علم اليقين # لترون الجحيم ) (479) و مانند آن شاهد اينمدعاست . 5- زنگار گناه مانع تاثير علم به قيامت يقين به آخرت با عمل براى آخرت همراه است وگرنه ممكن است كسى عالم به قيامت باشدولى علمش در زير لايه هاى زنگار شهوات مدفون باشد و چنين علمى كارساز نيست :(افرءيت من اتخذ الهه هويه واضله الله على علم ) (480) و اگر آلودگى به گناهنباشد، حتى گمان به آخرت نيز براى حصول تقوا كافى است : (الا يظن اولئك انهممبعوثون )، (481) زيرا عقل ناب دفع ضرر رامحتمل را واجب مى شمارد. معاد به قدرى مهم است كه اگر درباره آن گمان نيزحاصل شود (نه قطع )، براى عمل كفايت مى كند، گرچه بايد درباره آن قطع تحصيل كرد. بحث روايى 1- ولايت عترت (عليهم السلام ) در كتابهاى آسمانى پيشين - عن العسكرى (عليه السلام ) فى قوله تعالى : (وماانزل من قبلك ): من دفع فضل اميرالمومنين (صلوات الله عليه ) على جميع من بعدالنبى (صلى الله عليه وآله ) فقد كذب بالتوراهوالانجيل و الزبور و صحف ابراهيم و سائر كتب الله المنزله فانه مانزل شى ء منها الا واهم ما فيه بعد الامر بتوحيد الله تعالى والاقرار بالنبوه ، الاعترافبولايته والطيبين من آله (عليهم السلام (482) اشاره : از حديث معروف ثقلين استنباط مى شود كه قرآن و عترت با هم هماهنگ بوده ، ازيكديگر جدا نمى شوند و اين انسجام و عدم انفكاك ، به حقيقت نورانى آن دو برمى گردد وچنين واقعيتى محدود به زمان يا اقليم مخصوص نيست و چون حقيقت قرآن از كتابها و صحائفانبياى سلف (عليهم السلام ) جدا نبوده ، حقيقت ولايتاهل بيت و عترت طاهرين (عليهم السلام ) نيز از آنه جدا نبوده است و چون قرآنثقل اكبر و عترت (عليهم السلام ) ثقل اصغرند، اين ترتب هم در صحف سلف محفوظ بودهاست . 2- حقيقت و آثار يقين - عن اميرالمومنين (عليه السلام ): ... الاسلام هو التسليم و التسليم هو اليقين واليقين هو التصديق و التصديق هو الاقرار و الاقرار هو الاداء و الاداء هو العمل .(483) اشاره : چون يقين نور است : اليقين نور (484) و حقيقت نور، آثار صحيحىاز بالا به پايين دارد، از اين رو همه مراحل بعد از يقين را كه همان هماهنگى نظر وعمل و اخلاص در مقام عمل باشد به همراه دارد. البته معلوم است عملى كه از روى يقينباشد بسيار مفيد است . از اميرالمومنين (عليه السلام ) رسيده است كه آثار يقين مومن درعمل وى براى خودش و ديگران مشهود است و آثار شك منافق نيز درعمل وى مشهود است ؛ گرچه ممكن است براى خود منافق بر اثر كورى وى مستور باشد: ان المومن يرى يقينه فى عمله والكافر يرى انكاره فى عمله . (485) البته چنانكه امام رضا (عليه السلام ) فرمودند: فيض يقين كمترين رزقى است كه بينمردم توزيع شده است : لم يقسم بين العباد شى ءاقل من اليقين (486) و يقين ، مانند صبر، فضيلت ويژه است كه صاحبان آنفضايل به مقام امامت و رهبرى جامعه الهى نايل مى آيند: (و جعلنا منهم ائمه يهدونبامرنا لما صبروا و كانوا باياتنا يوقنون ) (487) لازم است توجه شود كهفضيلت صبر نيز ناشى از فيض يقين است : الصبر ثمره اليقين .(488) 3- مراتب و متعلق يقين اهل تقوا - عن اميرالمومنين (عليه السلام ): فمن علامه احدهم انك ترى له قوه فى دين ...وايمانا فى يقين . (489) فاما اولياء الله فضياؤ هم فيها (الشبهه ) اليقين . (490) فهو من اليقين على مثل ضوء الشمس . (491) واعملوا عباد الله ان المتقين ذهبوا بعاجل الدنيا وآجل الاخره ... و تيقنوا انهم جيران الله غدا فى آخرتهم . (492) اشاره : يقين چون از شئون معرفت و علم است ، به معروف و معلوم تعلق مى گيرد و چوناسماى حسناى الهى ، كه معروف است تعدد دارد، معرفتها نيز متنوع خواهد بود و هرمعرفتى در حد خود از يقين برخوردار است . از اين رو مى توان براى يقين انحاىگوناگون به لحاظ متعلق آن تصور كرد. عمده مراتب يقين است كه به حسب متعارف آن رابه يقين علمى (علم اليقين ) و يقين عينى (عين اليقين ) و يقين حقى (حق اليقين ) تقسيم كردهاند و چون متعلق آن كه اسماى حسناى الهى است نامحدود است ، حد خاصى ازحصول يقين يا شهود آن را نمى توان پايان مرحله يقين دانست .حاصل اين كه ، حقيقت يقين ، نورى است تشكيكى ، كه هم فزونى پذير است و هم حد خاصندارد.
|
|
|
|
|
|
|
|