بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب چهره درخشان قمر بنی هاشم جلد 1, حجت الاسلام شیخ على ربانى خلخالى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     HAS00001 -
     HAS00002 -
     HAS00003 -
     HAS00004 -
     HAS00005 -
     HAS00006 -
     HAS00007 -
     HAS00008 -
     HAS00009 -
     HAS00010 -
     HAS00011 -
     HAS00012 -
     HAS00013 -
     HAS00014 -
     HAS00015 -
     HAS00016 -
     HAS00017 -
     HAS00018 -
     HAS00019 -
     HAS00020 -
     HAS00021 -
     HAS00022 -
     HAS00023 -
     HAS00024 -
     HAS00025 -
     HAS00026 -
     HAS00027 -
     HAS00028 -
     HAS00029 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

63. آرزو دارم حرم آقا را ببينم ، و بميرم ! 
جناب حجة الاسلام آقاى سيد محمدجواد موسوى اصفهانى ، از جناب آقاى حاج شعبانهاشميان ، كه فعلا در يكى از نواحى اصفهان سكونت دارد و چند سالى است در عتباتمقدسه اقامت داشته است ، نقل كرد كه آقاى هاشميان يكى از مشاهدات عينى خود را به بهترتيب ذيل بيان داشت :
روزى وارد صحن مطهر حضرت اباالفضل العباس عليه السلام شدم ، ناگاه در گوشهاى از صحن چشمم به جسد مرده اى در كنار درب قبله افتاد كه گويا در همان لحظه از دنيارفته بود. بعد از لحظه اى دوستانش آمدند و از مشاهده اين صحنه بسيار متاءثر شدند.
وقتى كه از آنها جريان امر را سؤ ال كردم ، گفتند: متوفى ، يكى از زوار حضرت عباسعليه السلام بود كه خداوند او را به فيض زيارت آقا قمر بنى هاشم عليه السلامنايل گردانيد.
و افزودند: وى وقتى كه در حال حيات دعا مى كرد، چنين مى گفت : خداوندا، تنها آرزوى مناين است كه حرم آقا قمر بنى هاشم عليه السلام را ببينم و بميرم . لذا خداوندمتعال دعاى وى را به اجابت رسانيد، و در آستان مقدس علمدار كربلا جان به جان آفرينتسليم كرد.
64. لباسهاى دايى ام را به عنوان تبرك بردند! 
حجة الاسلام والمسلمين آقاى شيخ ابراهيم وحيد دامغانى از حاميان و مروجين مكتب پربار محمدو آل محمد صلى الله عليه وآله مى باشند كه مديريت جريده وزين نداى قومس رانيز بر عهده دارند. جناب آقاى حسين طوسى سبزوارى طى نامه اى به ايشان ، چنين مرقومداشته اند:
دايى اين جانب ، كربلايى حسن مطواعى ، ساكن فعلى صلح آباد (بخش اميرآباد) دامغان ،قريب 80 سال دارد. ايشان در سن 3 الى 4 سالگى همراه مادرم ، كه 2سال از وى بزرگتر است ، و نيز پدربزرگ و مادربزرگم ، با پاى پياده و اسب ، ازدامغان عازم كربلا مى شوند.
در كربلا دايى من سخت مريض مى شود تا به حد مرگ مى رسد، مادربزرگم با ناراحتىاو را به حرم مطهر قمر بنى هاشم عليه السلام مى برد و مادرم در حرم با برادرش مىماند و آن دو، شب را در حرم مى گذرانند.
فردا صبح كه مادربزرگ به حرم حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام مى رود، مىبيند پسرش حسن به عنايت حضرت شفا گرفته و متولى حرم حضرت عباس عليه السلاماو را در دست گرفته است و دخترش هم كنار متولى ايستاده است . زائرين حضرتابوالفضل العباس عليه السلام لباسهاى دايى را به عنوان تبرك تكه تكه كرده وبرده اند و متولى هم با صداى بلند داد مى زند كه : صاحب بچه شفا گرفته بيايدبچه اش را ببرد! مادربزرگم از خوشحالى گريه كنان فرياد مى زند كه بچه از مناست . مى بينيد توى دستش 2 عدد كشمش و در دست ديگرش 2 عدد نخودچى قرار دارد و مىگويد: از آن تنگ بلورى كه در حرم ، آن بالا بوده ، آب خورده ام و حالا هم از آن آب مىخواهم .
65. از عنايت ابوالفضل عليه السلام نمازخوان شد! 
حجة الاسلام جناب آقاى شيخ احمد صادقى اردستانى ، از نويسندگان مشهور حوزه علميهقم ، نقل كردند:
سال 1334 شمسى قمرى بود و از سن من حدود بيستسال مى گذشت . از مسافرت تبليغى ماه مبارك رمضان كه در مارم (از نواحىفين بندرعباس ) انجام شده بود برمى گشتم . آن زمان من از مسير لار بهبندرعباس رفته بودم و اينك از همان مسير مى خواستم برگردم . كسى كه ازمحل تبليغ همراه من آمده بود، تا بيرون شهر بندرعباس و دروازه اى كه ماشينهاى آن بهطرف لار مى رفتند، مرا همراهى كرد.
آن روزها در آن مسير، وسيله معمول سوارى وجود نداشت و فقط ماشينهاى بارى ، و احياناوانت بارها، رفت و آمد مى كردند. نيم ساعت به غروب آفتاب بيشتر نمانده بود كه ازميان وسايل نقليه متعددى كه عبور مى كردند يك ماشين بارى ، با اشاره همراه من ، متوقفشد و من ، پس از خداحافظى با آن همراه مهربان ، در قسمت جلوى آن ماشين قرار گرفتم .
اما بزودى متوجه شدم راننده شخص متدينى نيست و علاوه مدارك لازم ماشين را هم تماما بههممرامه ندارد. به همين دليل وقتى ساختمان پليس راه از دور پيدا شد، رنگش ‍ تغيير كرد!از وضع ديندارى و نمازخواندن او سؤ ال كردم ، معلوم شد با دين و نماز هم رابطه اىندارد، ولى البته قرآن كوچكى را براى بركت و حفاظت جلوى خود نصب كرده بود!
من از اين فرصت كه او خود را در معرض گرفتارى به دست پليس مى ديد، استفاده كردم ودر حاليكه هوا تاريك مى شد از او خواستم اگرقول بدهد نماز بخواند، من با توسل مى توانم خطر مجازات تخلف مقررات رانندگى اورا به نوعى دفع نمايم .
بارى ، راننده قول مساعد داد و در صف طولانى اتومبيلهاى بارى قرار گرفت . حدود نيمساعت طول مى كشيد كه نوبت به بازرسى او برسد. من از فرصت استفاده كردم ، و باتوجه به اينكه با سپرى كردن ماه رمضان ، در خود معنويت وحال مناسبى مى يافتم ، در گوشه اى خلوتى كردم و باتوسل به حضرت ابوالفضل عليه السلام رفع گرفتارى او را كه خود هم به نوعىبا آن شريك مى شدم ، يعنى ، معطلى و سرگردانى در بيابان و احساس ناامنى ، از ساحتمقدس آن حضرت درخواست كردم .
به هر حال ، ماشينها يكى پس از ديگرى بازرسى شدند و رفتند و نوبت به آن رانندهرسيد. اما وضع طورى به نفع او تغيير كرد كه بدون به وجود آمدن مشكلى از خطرگرفتارى نجات يافت و آن را كرامت و عنايت حضرتابوالفضل عليه السلام دانست . بعد از آن از سقوط در دره اى هم نجات يافت و از همانشب نمازخواندن را شروع كرد، و تا حدود ظهر فردا كه به شهر لار رسيديم ،نمازخواندن را ادامه داد. ضمنا با من خوشرفتارى بسيار كرد و حتى حاضر شد درلار بماند كه كار من انجام شود و بعد از همان مسير مرا به شيرازبرساند، كه از او سپاسگزارى كردم و جدا شدم .
66. حضرت ابوالفضل عليه السلام دست ندارد! 
حجة الاسلام والمسلمين آقاى سيد محمدعلى جزايرىآل غفور، امام جماعت مسجد امام حسن عسكرى عليه السلام معروف به مسجد امام عليه السلامواقع در قم ، از علماى متقى و مدرسين حوزه علميه قم مى باشند كه لطف كرده و كرامت زيررا در اختيار ما قرار داده اند:
در سالهايى كه نجف اشرف مشرف بودم ، معمولا در ايام زيارتى مخصوص امام حسين عليهالسلام - مثل ماه رجب و نيمه شعبان و اربعين و عرفه و عاشورا- همراه طلبه ها از نجف پيادهبه كربلا مشرف مى شديم . فاصله نجف تا كربلا حدود 16 فرسخ مى شود.
براى زيارت عرفه در 9 ذيحجه 1384 ه ق بنا بود با چند نفر ازفاميل و دوستان ، پياده به كربلا مشرف شويم ، ولى چند روزقبل از آن مريض شدم و نتوانستم بروم . رفقا هم از پياده رفتن منصرف شدند و با ماشينرفتند. عصر روز عرفه بود و من تب شديدى داشتم .
گويا بين خواب و بيدارى ، كسى گفت : حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام به عيادت شمامى آيد. خيلى خوشحال شدم و خودم را آماده نمودم ، ولى گفت كه حضرت امير نيابتاحضرت عباس عليه السلام را فرستادند.
طولى نكشيد كه ديدم يك نفر اسب سوار نورانى ، داراى صورتى بسيار زيبا و خوشمنظر، كه صباحت وجه و نورانيت او اصلا قابل توصيف نيست و واقعا قمر و ماه بنى هاشمبود، در كنارم ايستاده است . از سر لطف و مرحمت به من نگاه نموده و جوياىحال من شدند. توقع داشتم دستم را بگيرد و مرا كه نمى توانم از جا بلند شوم بلندنمايد، ولى خبرى نشد. تنها قدرى نگاه نمودند و رفتند. از عالم خواب و بيدارى بيرونآمده ديدم كه در اطاق خوابيده ام و كسى در كنارم نيست .اول فكر كردم شايد خوب نشوم ، چون دستم را نگرفت . بعد متوجه شدم كه در عالم واقعنيز بر طبق ظاهر عمل مى كنند و حضرت ابوالفضل عليه السلام دست ندارد. لذا شروعبه گريستن كردم . مادر بچه ها پرسيد چرا گريه مى كنى ؟!
گفتم : خوابى ديده ام و ظاهرا خوب مى شوم . اگر تا فردا خوب شدم و تب قطع شدنقل مى كنم . هر چه اصرار كرد، نگفتم . بعد بحمدالله همان وقت عرق صحت عارض شد وكاملا تب برطرف گشت و من سر حال شدم و از جا برخاستم و خودم راه افتادم ؛ با اينكهقبلا دستم را از شدت ضعف به ديوار مى گرفتم و راه مى رفتم . بعدا معلوم شد در همانوقت يكى از رفقا كه با ماشين به كربلا رفته بود، و نخست بنا بود با هم پياده بهكربلا برويم ، در حرم حضرت ابى الفضل عليه السلام شفاى مرا از ايشان خواستهبوده است .
67. پول اين مرد را بده ! 
حجة الاسلام والمسلمين آيت الله آقاى حاج سيد محمدعلى روحانى قمى امام جماعت مسجد امامحسن عسكرى عليه السلام در تاريخ 3/5/72 برابر 14 صفرالخير 1415 سه كرامت ازكرامات حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام را بهنقل از پدر بزرگوارشان ، آيت الله مرحوم آقاى سيد ابوالقاسم روحانى قدس سره براى من نقل كردند كه مى خوانيد:
1. آقاى روحانى گفتند: پدرم فرمودند: من در كربلا رفيقى داشتم كه هيچ وقت بهزيارت حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام نمى رفت . گفتم چرا به زيارت حضرتنمى روى ، علت چيست ؟! گفت : علت اين امر آن است كه ، من روزى از نجف به كربلا رفتم. بعد از ريارت امام حسين عليه السلام و حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام از بازارعبور مى كردم ، پايم به چيز سنگينى خورد. خواستم برادرم ، ديدم مردم متوجه هستند. لذابه وسيله پايم او را بلند كرده برداشتم . وقتى باز كردم ، ديدم پولهاى مختلفى در آنقرار دارد. يك مجيدى از آن برداشتم و به دكان كبابى رفتم . آنجا كباب سيرى باسكنجبين خوردم و سپس نيز پيراهنى خريدم و پوشيدم .
آنگاه به حرم آقا امام حسين عليه السلام رفتم و در آنجا ديدم شخصى ازاهل تركيه در صحن مطهر امام حسين عليه السلام تكيه به چراغ برق داده و با حضرتمشغول صحبت است .
مى گويد: آقا جان ، ما در محل ، براى خودمان شخصى بوديم ، خود مى دانى كه من ملك واملاك را فروختم و به كربلا آمدم تا آخر عمرى در جوار شما زندگى كنم . فهميدم پولهامال اوست ، اما با خود گفتم : بگذار اين حرفها را بيهوده با خود بگويد،پول خبرى نيست !
شب آمدم خوابيدم . در خواب ديدم آقا امام حسين عليه السلام صندلى بالاى ضريح مطهرگذاشته و نشسته اند. حضرت به من خطاب كردند:پول اين مرد را بده ، من به او مى گويم كه آن يك مجيدى را بر شماحلال كند. بيدار شدم و اعتنايى به خواب نكردم .
شب دوم ، باز همان خواب را ديدم . روز دوم براى سومين بار همان خواب تكرار شد و شبسوم نيز باز خوابهاى گذشته تجديد گشت . اما اين دفعه كنار حضرت صندلى ديگرىمى باشد كه مربوط به آقا حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام است .
آقا ابوالفضل العباس عليه السلام به من فرمودند: يك مجيدى حلالت باشد، چه مىگويى پول را مى دهى ؟! چرا پول صاحبش را نمى دهى ؟ و صندلى را به طرف من بلندكرد. يكدفعه از خواب بيدار شدم . فردا در صحن آن مرد را ديدم كه آمد به نزدم و گفت :آقا فرمودند: يك مجيدى را نگيرم ، مابقى پولها را بده ! و من هم همه پولها را دادم . لذا ازآن تاريخ تا كنون به حرم قمر بنى هاشم عليه السلام نرفته ام !
68. جوان فلج شفا گرفت  
2. نيز پدرم فرمودند: متصرفى (299) در كربلا بود كه فرزندى 14 ساله داشت .فرزندش ‍ بسختى مريض شد و هر چه معالجه كرد علاج نيافت . آن زمان كليددار حرمحضرت ابوالفضل العباس عليه السلام شخصى به نام سيدجواد كليددار بود. متصرفبه سيدجواد عرض كرد: اگر فرزندم را بياورم ، حضرتابوالفضل عليه السلام او را شفا مى دهد يا نه ؟ كليددار گفت : بياور، مانعى ندارد.متصرف گفت : اگر شفا نداد، من ديگر با حضرت عليه السلام كارى ندارم . شب كه شد،پاسبانها مريض را به دستور پدرش با تخت به حرم حضرتابوالفضل العباس عليه السلام آوردند.
سيد جواد كليددار در اين فكر بود كه اگر حضرتابوالفضل العباس عليه السلام اين مريض را شفا ندهد به متصرف چه بگويد؟ خيلىمضطرب و متاءثر شده و او نيز نيمه شب به حرم حضرت قمر بنى هاشم عليه السلاممى آيد و با حضرت صحبت مى كند و مى گويد: آقا جان ، من پيش مردم آبرو دارم و بهپدر اين مريض جوان هم قول داده ام ، شما را مورد لطف خود قرار دهيد كه ما شرمنده نباشيم. قبل از اذان صبح ، طبق معمول درب را باز مى كنند و پسرمعلول و فلج را پشت درب ، ايستاده مى بينند! وقتى از جوان فلج مى پرسند چگونه شفاگرفته اى ؟ او مى گويد: كسى آمد و به من گفت : بلند شو، برو. تا آمدم به طرفدرب ، ديدم كسى نيست .
69. ابوالفضل عليه السلام كار مسيح عليه السلام مى كند! 
3. حاج عبدالله باخو، معروف به شيرفروش ،نقل كرد:
هفتاد سال قبل به مرض سل شدم . آن وقت معالجهسل خيلى مشكل بود.
به چند دكتر مراجعه كردم كه آخرين آنها دكتر يهودى و بسيار با حاذق بود. به من گفت :اين مرض شما درشت شدنى نيست ، مگر اينكه حضرت مسيح عليه السلام عنايت كند!
بارى ، خويشانم از همه جا ماءيوس شده مرا رو به قبله خواباندند و چانه مار بستند.چون خود را در شرف مرگ ديدم ، متوسل به حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام شدم .
حضرت متوسلين و مراجعه كنندگان را شفا مى دادند و به من هم فرمودند فردا نوبت شمامى باشد. فردا كه شد، حضرت عليه السلام جام آبى به من داد. خوردم و خوب شدم وديگر هيچ 9 اثرى از آن مرض در من نماند.
70. قمر بنى هاشم عليه السلام چشمم را شفا داد 
4. حاج عبدالله باخو، همچنين گفت كه :
من در جوانى مبتلا به درد چشم شدم . مادرزنم دستم را گرفته نزد دكتر معالج برد. دكترپس از معاينه گفت : اين چشم قابل علاج نمى باشد.
وقتى كه از مطب بر مى گشتيم ، زنى جوياىاحوال من شد. وى از مادرزنم پرسيد: اين جوان كيست كه شما دستش را گرفته ايد؟ او درجواب گفت : داماد من است . زن گفت : طلاق دخترت را از اين مرد كور بگير. من از اين گفتگوسخت ناراحت شدم . آمدم منزل ، با ناراحتى خوابيدم ومتوسل به حضرت ابوالفضل العباس ، قمر بنى هاشم عليه السلام شدم . در خوابحضرت مرا مورد عنايت قرار داد و چشم من بينا شد. از خواب بيدار شدم ، به مادرزنم گفتم: مى خواهم نماز بخوانم ، آفتاب هست ؟ گفت : بلى . گفتم : اينك چشم من بينا شد. از آنتاريخ چشم من ، به عنايت حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام ، بينا بوده و مشكلىندارد.
71. آقا فرمودند دو دستم را عمل نكردند قطع كردند! 
حجة الاسلام و المسلمين آقاى سيد مهدى حائرى از مدافعين مكتبآل محمد و از نويسندگان پر كار حوزه علميه قم و از اعضاى دائرة المعارف تشيع هستند.آقاى ثقفى يزدى طى نامه اى خطاب به ايشان كرامتى از حضرت قمر بنى هاشم عليهالسلام را، كه خود شاهد آن بوده اند، بيان داشته اند كه ذيلا مى خوانيد:
اين جانب عباسعلى ثقفى يزدى ، كارمند بازنشسته بانك ملى شعبه قزوين ، درحال انجام خدمت بودم كه مريض شدم . ابتدا مريض بسترى نبودم و با مرض كجدار و مريزرفتار مى كردم . طبيب بانك هم ، دكتر بيت انبويا آسورى بود. وى خيلى براى معالجه منزحمت كشيد و آخر الاءمر به بانك ملى نامه نوشت كه فلانى را بفرستيد تهران .
در بيمارستان بسترى كردند. پس از معاينه ، دكترها شروع به مداوا كردند.
من چندين مرض داشتم : معده زخم بود، مرض كبد نيز داشتم ، و كيسه صفرا هم پر شدهبود. صفرا از طريق بينى با لاستيك خالى مى كردند. بعد از آن حالم وخيم شد. غذا نمىتوانستم بخورم ، چه اگر يك ذره غذا مى خوردم استفراغ مى كردم . شب و روز سرم بهدستم وصل بود. پهلويم ورم كرده بود. چند روز بود دكترها به من سر مى زدند، فقط يكروز، فهميدم يك شيشه خون به من تزريق كردند و ديگر هيچ چيز نفهميدم . نمى دانم مردهبودم يا خواب بودم ، خلاصه چطور شد كه ، ديدم درب باز شد و يك جوان بلند قامتتشريف آوردند. فكر كردم جوانى با اين قامت چطور از درب تشريف آوردند؟ ديدم يك دخترخانم بچه هم جلوى آقا هست .
جناب آقاى حائرى ، قلم يارى نمى كند گزارش بدهم اما ناچارم . در زدند تشريف آوردندبالاى سرم . ديدم كلاهخودى بر سرشان است كه مانند الماس مى درخشد. نيز شالى بهرنگ سبز تند، دور كمر خود بسته بودند. امام صورت مباركشان را نديدم ؛ پرده اى قرمزرنگ روى صورتشان بود. يك لقمه غذا آوردند و به من فرمودند: بخور. عرض كردم :به خدا قسم مدت چندين روز است كه نمى توانم غذا بخورم ، استفراغ مى كنم ، تمام رودههايم درد مى كند. فرمودند: بخور، خوب مى شوى . بچه هايت پشت درب ناراحت هستند،گريه مى كنند. از طرفى ، فاميلها از قزوين به تهران آمده و همه پشت درب بيمارستانهستند. اتوبوس آورده بودند تا مرا تشييع كنند.
بعدا ديدم دو بازوى مباركشان بريده و خونين بود، اما از آن خون بر زمين نمى ريخت .نمى دانستم ، خيال كردم مريض بوده و در همين بيمارستان بسترى هستند! زيرا بعد ازسرويس مريضها مى رفتند به اطاق همديگر و يكديگر را ملاقات مى كردند و ازحال هم جويا مى شدند. عرض كردم : حضرت آقا، شما را كىعمل كردند؟ فرمودند: عمل نكردند قطع كردند. پيش خودم گفتم : حيف مى باشد، اين شخصگويا پهلوان است و يا از رؤ ساست ، اما ناقص العضو است ! عرض كردم : خداوند شما رانگه دارد، خدا سايه شما را از سر بچه هايتان كم نكند، بنده را سرافراز فرموديد، ازحال غريب جويا شديد. حضرت آقا، اين محبتهايى را كه در حق بنده كرديد زمانى كه بهقزوين بردم خواهم گفت ، كه يك چنين آقايى به اتاقم تشريف آوردند و احوالم راپرسيدند! حضرت آقا به خدا من غريبم ، كسى را ندارم ، اسم مباركتان را بگوييد منيادداشت كنم . فرمودند: اسم شما چيست ؟ عرض كردم : اسم بنده عباس ثقفى مى باشد.فرمودند: اسم من هم عباس است . تشكر كردم . يواش يواش تشريف بردند. ديدم درببلند شدم و آقا تشريف بردند.
يكمرتبه هوشيار شدم ، ديدم اى واى ! اينجا كجاست ؟! ديدم لخت هستم و يك قطعهمتقال را از وسط چاك زده و به گردنم انداخته اند. گويا اطاق انتظار بودم . نم يدانمكى مرا آنجا برده بودند؟ كسى كه مدتى نتوانسته از تخت پايين بيايد، چطور مىتواند از پله ها فورى بالا برود.
معاون پرستار يك خانم ارمنى به اسم خانم كالسبى بود. آقاى غلامعلى هم پرستاربود. آمده بود گفته بود: خانم كالسبى ثقفى دارد دعا مى خواند. خانم در جواب مىگويد: برو مواظبش باش ، كسى آنجا نرود. گويا تلفن كرده بودند ماشين آمبولانسبيايد مرا ببرد. در آن موقع بنده رفتم بالا. آقاى غلامعلى گفت : خانم كالسبى (بااشاره به من :) ثقفى ! ثقفى ! امدم داخل اطاق ، تختم كه شماره آن 12 بود، روبروى اطاقعمل قرار داشت . ديدم روى تخت بنده مريض خوابانيده اند.
با اطاقهاى ديگر رفتم . يك تخت خالى بود، رفتم زير پتو، پرستار آمد و كت شلوارم راتنم كرد. بعد گفت : كو آن پارچه : گفتم : نمى دانم چطور شد. بعد خانم كالسبى از منپرسيد: لباس را كى آورد؟ گتفم : پرستار. به پرستار گفت : اين پارچه چطور شد؟گفت : من نديدم . گفت : توى بيمارستان چيزى گم شود بايستى پيدا كنى .
خلاصه تمام مريضها خوشحال شده بودند و بعضيها از خوشحالى گريه مى كردند. ازآقايان كارمندان هر كسى پرسيد: چطور شد؟ به وى نگفتم شفا پيدا كردم . تذكر ندادم ،يعنى در آن موقع بى حرمتى مى شد اگر مى گفتم . البته در اين مدت مديد، زحمات بندهرا همه كشيدند، از همه انها سپاسگزارم . تلفن كردند، دكترها آمدند. ملاقات در سالنانجام شد. خواهرم خدا را شكر مى كرد. همه به ملاقات بنده آمدند و پس از ملاقات دستوردادند برويد خيالتان راحت باشد. بعد از آن چنان گرسنه ام شد كه نگو. روح نداشتم ،عرض كردم گرسنه هستم ، دستور دادند برويد چلو كباب با دوغ بياوريد. وقتى آوردنداز بس ضعيف شده بودم قدرت نداشتم قاشق را در دستم بگيرم . قاشق دست مى گرفتمبخورم ، در داخل بشقاب مى ريخت . دكتر به آقاى غلامعلى گفت : تو به او غذا بده تابخورد.
همه تماشا مى كردند و از خوردن من تعجب مى كردند. زيرا قبلا يك ذره كباب مى آوردند منبجوم ، با خوردن همان مقدار كم ، آن قدر استفراغ مى كردم كه بىحال مى شدم . بالاخره همه را خوردم . گفتم : سير نشده ام ، به گونه اى كه حتى دكتربه شوخى به من گفت : بيا مرا بخور! وى به خانم كالسبى گفت كه ، به ثقفى هيچدارو و يا آمپول ندهيد، فقط او را تقويت بكنيد. به بنده نيز گفت : هر موقع چيزىخواستى ، زنگ بزن برايت بياورند. ضمنا، سابق بر اين ، ساعت ملاقات بيماران بامراجعين در بميارستان صبحها از ساعت 11 الى 12 و بعد از ظهرها از ساعت 4 الى 6 بود.بنده توى اطاقم بودم كه اطاقى عمومى بود و ملاقاتى بنده بيشتر از سايرين بود.
فرداى آن روز دو نفر آمدند بيمارستان و از بنده پرسيدند: آقاى ثقفى شما هستيد؟
عرض كردم بلى . گفتند: شما شفا پيدا كرده ايد؟ گفتم : بلى . گفتند گزارش بدهيد.عرض ‍ كردم : معذور هستم ، نمى توانم بگويم . گفتند: بگو تا مردم بفهمند. عرض كردم: معذور هستم ، فقط مى گويم حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام مرا شفا داده است .رفتند. بعدا معلوم شد كه خبرنگار بوده ودر روزنامه نوشته اند.
فرداى آن روز از صبح تا بعدازظهر، مردم باگل به استقبال بنده مى آمدند. آن روز حتى موهاى سرم را قيچى كردند و بردند. فردايشرئيس آمد و ديد اطاق بنده بسيار شلوغ است . به خانم دستور داد كه يك اطاق فرعى بهمن بدهد كه باعث ناراحتى مريضهاى ديگر نشود. جايم را تغيير دادند. فقط بنده در اطاقبودم . بعد از سرويس ، تنها بودم . اول شب شد. خانم پرستار آمد و گفت : آقاى ثقفى ،مى خواهم تنها نباشى ، يك ميهمان برايت آورده ام . تختى آورده و آن را جلوى تخت بندهگذاشتند. وقتى كه پرستار رفت ، جوياى حال مريض شدم و با وى احوالپرسى كردم .گفتم : شما چه مرضى داريد كه تشريف آورده ايد اينجا؟ گفت : بندهاهل كربلا هستم . تا گفت كربلا، بدنم لرزيد! گفت اسم بنده شيخ قاسم ، كفشدارحضرت ابوالفضل عليه السلام هستم . من داماد آقاى حجة الاسلام حاج آقا شجاع مى باشم. (300)
به مجدد اينكه گفت كفشدار حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام هستم ، يكمرتبهنفهميدم چه شد، داد كشيدم يااباالفضل و بىحال شدم . پرستارها و بهيارها، همه آمدند پرسيدند چه شد؟ به بندهآمپول زدند و به هوش آمدم . از حاج شيخ قاسم پرسيدند چه اتفاقى رخ داد؟ گفت : ايشاناز من پرسيد، شما چه كسى هستى ؟ و من به او گفتماهل كربلا و كفشدار حضرت ابوالفضل عليه السلام هستم ، كه ديدم داد كشيد. يك خانمپرستار (كه اسمش را نمى دانم و خيلى خانم معتقدى بود) گفت : ديروز حضرتابوالفضل عليه السلام ايشان را شفا داده است . بعدا با هم زيارتنامه خوانديم .
فرداى آن روز، يك آقاى روحانى كه اسمش را فراموش كرده ام آمدند. چون سادات بودند،براى ايشان ماجرا را تعريف كردم و به ايشان گفتم : قصه را به كسى نگفته ام مبادا هتكحرمت شود. فرمودند: خوب كردى ، چون آن زمان بعضى اعتقاد به اين گونه امورنداشتند. بعد از يك هفته ديگر، بنده را مرخص كردند. يك ماه استراحت دادند، آمدم قزوين .
وقتى كه وارد خانه شدم مردم به ديدنم آمدند. حتى بانك ، به جاى بنده ، يك نفر رااستخدام كرده بود. آن موقع ، گذرنامه خارج را در خود قزوين صادر مى كردند به مبلغپانزده تومان . يك گذرنامه گرفتم و عازم كربلا شدم .اول آمدم حرم مطهر اباعبدالله عليه السلام و بعد از زيارت پرسيدم : مولا كجاست ؟بعضى از بچه هاى قزوين آنجا بودند، با همديگر آمديم حرم مطهر حضرتابوالفضل عليه السلام پس از آنكه اذن دخول خواندم ، عرض كردم ، ياابوافضل عليه السلام ، وجود نازنينت را ديدم ، اما خانه ات را نديدم . گفتم يااباالفضل و خودم را انداختم جلوى ضريح آقا و بىحال شدم . پس از آن مردم مرا بلند كردند.
زيارت كردم و با حضرت شرط نمودم كه چندين مرتبه خدمت ايشان برسم . آبروى دنيا وآخرت ، و هر چه را كه مى خواستم ، از حضرت طلبيدم . تا بهحال زنده ، و شكر گزار نعمت الهى هستم . در ضمن ، آن روزنامه را پيدا نكردم ، ولىبيمارى بنده تقريبا در آذر ماه 1335ش و شفا يافتن من نيز در خرداد ماه 1336ش صورتگرفت .
خداوند انشاء الله به همه دوستان و آشنايان سلامتى مرحمت فرمايد. والسلام عليكم ورحمة الله و بركاته .
72. فرياد زدم يا قمر بنى هاشم عليه السلام !  
جناب آقاى حاج غلام عباس حيدرى طى نامه اى كه به جناب حجة الاسلام والمسلمين آقاىشيخ احمد قاضى زاهدى گلپايگانى نوشته اند چنين آورده اند:
بنا به درخواست حضرتعالى ، خوابى را كه در چندينسال قبل ديده و براى سركار تعريف كرده ام ، در اين صفحه مى نگارم .
شبى در عالم رؤ يا ديدم مثل اين است كه از خواب بيدار شده و نشسته ام ، اما در محلى كهنشسته ام گودالى است مانند قبر و آنچه بر تن دارم يك كفن است . سر و صدايى هم خارجاز گودال شنيده مى شود.
برخاستم و مشاهده كردم . انبوه جمعيت ، همه كفن پوش ، مانند مورچه هايى كه از لانههايشان بيرون باشند موج مى زدند. با مشاهده اين وضع فهميدم قيامت بپا شده و من مردهبودم الان زنده شده ام . از قبر بيرون آمدم و داخل جمعيت شدم . همراهسيل جمعيت ، بدون اراده و هدف ، در حركت بوديم . هر يك ، سفيد پوش ، با فاصله هايىاز يكديگر، اطراف ميز ايستاده و جلو هر كدام دفترهاى بزرگى بر روى هم انباشتهگرديده است .
فهميدم كه اين تشكيلات مربوط به رسيدگىاعمال بندگان در صحراى محشر است . از يكى از جوانان كه در كنار من ايستاده بود سؤال كردم : شما هم مشغول حساب اعمال بندگان خدا هستيد؟ فرمودند بلى ، اسمت چيست ؟ اسمخود را گفتم . گفت : دفتر اعمال تو پيش من نيست ، بگرد تا پيدايش كنى . آن قدر جستجوكردم كه ديگر رمقى در من باقى نماند. به هر پير و جوانى مى رسيدم از دفتر حسابمسؤ ال مى كردم . مى گفتند: بايد خيلى بگردى ، نا اميد مباش ، پيدا خواهى كرد.
نمى دانم چه مدت طول كشيد تا عاقبت به وسيله يكى از جوانان محاسب ، به جوانى كهدفاتر من نزد او بود معرفى شدم . از من سؤال كرد: اسمت چيست ؟ گفتم غلام عباس . اسم پدرم را پرسيد؟ گفتم : حاتم . شهرتم راپرسيد، گفتم : حيدرى . گفت : من مسئول رسيدگى بهاعمال تو هستم . دفترى را برداشت و مشغول به خواندن آن شد. همه محتويات آن دفتر راخواند و ورق زد تا تمام شد. سپس دفتر ديگرى را برداشت به همين طريقمشغول شد. در موقع خواندن و ورق زدن دفترها، ديدم كه روى نوشته هاىداخل دفترها را عموما با قلم قرمز خط كشيده اند. فقط سه دفتر آن ، سه مطلب را سؤال كرد كه متاءسفانه قلم روى آن كشيده نشده بود. گفت : تو فلان كار و فلان كار وفلان كار را كرده اى ، آيا قبول دارى ؟ گفتم : بلى ، درست است . چون فهميدم كه كتمانحقيقت در دادگاه الهى صحيح نيست ، اعتراف كردم . ولى مفاد آنها يادم نيست (چون وقتى ازخواب بلند شدم بكلى فراموش كرده بودم )
بهر حال ، جوان بازپرس گفت : تو محكوم به سه ضربه تازيانه هستى و بايدتنبيه شوى . گفتم حاضرم . گفت : آماده باش ! يكدفعه ديدم از پشت پايم يك ميله آهنقطور بيرون آمد كه تا پشت سرم امتداد داشت . و بعد جوانى قوىهيكل ، كه رنگ بدن وى قهوه اى بود و از حيث پوشش نيز عريان بود و فقط پارچه اى راجهت ستر عورت به كمر بسته بود، با تازيانه سه شقه در دست ، از طرف دست چپظاهر گرديد. جوان باز پرس دستور داد كه سه ضربه تازيانه به من بزند. او نيزتازيانه را بالاى سرش چرخى داده از پشت پاهايم فرود آورد. تازيانه ميله آهن را بريدو جلوى زانوهايم بيرون آمد.
من همان طور ايستاده بودم كه ، او دوباره تازيانه را نواخت و اين بار، تازيانه پس ازقطع ميله جلوى شكمم بيرون آمد. دفعه سوم كه تازيانه را بالا برد فهميدم اين مرتبهتازيانه از قلبم عبور مى كند و كارم تمام است . مهلم شدم كه بايد دستتوسل به آقايى كه غلام او هستم بزنم . يكدفعه ، بدون اراده فرياد زدم : يا قمر بنىهاشم ، يا ابوالفضل العباس ‍ عليه السلام ! كه ديدم دست شخصى كه تازيانه را بالابرده بود تا فرود بياورد، در هوا خشكيد و در پى آن تازيانه از دستش رها شده و بهزمين افتاد.
من با ديدن اين منظره و خوفى كه از خوردن تازيانه پيدا كرده بودم ، از خواب پريده ونشستم و مشغول گريه و استغفار شدم . در عينحال خوشحال و مسرور بودم كه مورد عنايت آقايم ، حضرت باب الحوائج قمر بنى هاشم، ابوالفضل العباس بن على بن ابى طالب عليه السلام ، واقع گرديده ام و فهميدم كهحضرتش در آن عالم چه مقام والايى را دارا مى باشند كه تمام ملائكه ، مخصوصا ماءمورينعذاب ، از اسم مباركش حساب مى برند، تا چه رسد به ملائكه رحمت .
73. غصه نخور، آمده ام ترا معالجه كنم !  
واعظ بزرگوار، آقاى شيخ محمدعلى مظاهرى ، از حوزه علميه قم ، از جناب اقاى شيخعبدالكريم حق شناس ، نقل كردند كه ايشان فرمودند:
در همسايگى ما بانويى محترمه نقل كرد كه دخترى مريض داشت . وقتى كه او را نزد دكترنفيسى مى برند، دكتر پس از معاينه دقيق ، به مادرش مى گويد: شما چه نسبتى با ايندختر مريض داريد؟ آن بانو نمى گويد كه من مادرش هستم ، بلكه مى گويد من خاله او مىباشم .
دكتر آهسته به او مى گويد كه اين دختر سرطان دارد؛ سرطان به دم دلش رسيده و فردابه قلبش مى رسد و دختر از دنيا مى رود!
مادر ناراحت شده دست دختر خود را مى گيرد واز مطب دكتر خارج مى شوند. در كوچه دختر ازمادر مى پرسد كه دكتر چه چيز آهسته به شما گفت ؟ مادر از گفتن مرض خوددارى مى كند.دختر اصرار مى ورزد و سرانجام مادر به وى مى گويد: دكتر گفت كه ، شما سرطانداريد و فردا عصر مى ميريد. وقتى مادر و دختر واردمنزل شدند دختر مى گويد: مادر امشب مرا تنها بگذار. او را در اطاقى تنها مى گذارند.قبل از استراحت وضو مى گيرد و به حضرت قمر بنى هاشمابوالفضل العباس عليه السلام متوسل مى شود و با چشم گريان به خواب مى رود.
در عالم رؤ يا مى بيند درب اطاق باز شده و آقايى به درون آمد كه دست در بدن ندارد.وى به دختر مى فرمايد: چرا ناراحتى و گريه مى كنى ؟ دختر مى گويد: مبتلا بهسرطان هستم . دكتر گفته فردا مى ميرم ، ولى من در اين جهان آرزوها دارم ومايل نيستم بميرم . آن آقاى بى دست ، به او مى فرمايد: غصه مخور، من آمده ام ترا معالجهكنم .
دست كه ندارم به محل سرطان بمالم ، پايم را بهمحل سرطان مى مالم . سپس پاى مبارك را بلند كرد روىدل وى مى گذارد و تا نزديك قلبش مى آورد، و آنگاه مى فرمايد: خوب شدى ، ناراحتمباش ! مى گويد: آقا دلم مى خواهد شما را بشناسم .
مى فرمايد: من ابوالفضل العباس ، فرزند امير المؤ منين على بن ابى طالب عليهالسلام هستم و دختر از خوشحالى بيدار مى شود و فرياد زده مادر را بيدار مى كند و مىگويد: مادر، مطمئن باش ، خوب شدم . حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام آمد، مرا شفاداد و رفت .
فردا مادر دوباره او را نزد دكتر نفيسى مى برد و مى گويد: آقاى دكتر، اين دختر رامعاينه كنيد. دكتر معاينه و مى گويد: صد در صد خوب شده است !
دكتر مى پرسد: خانم ، واقعا اين همان دختر مريض است كه آورده بوديد، يا دختر ديگرىاست ؟ مادر مى گويد: وى همان است كه ديروز آورده بودم و لا غير! دكتر مى گويد: اگرهمان است ، بهيچوجه آثار مريضى در او ديده نمى شود.
74. فتنه برطرف شد!  
جناب حجة الاسلام والمسلمين آقاى حاج شيخ محمد درودى ، تحت عنوان روياى صادقه درتوسل به حضرت ابوالفضل العباس قمر بنى هاشم عليه السلام مى نويسد:
چندين سالقبل ، از طرف عده اى ناآگاه به مسائل اسلامى مورد تهديد واقع شدم . يك شبقبل از خوابيدن ، متوسل به حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام شدم ، يعنى صدمرتبه صلوات بر محمد و آل محمد فرستادم و ثوابش را هديه قمر بنى هاشم عليهالسلام نمودم .
هنگام سحر در عالم رؤ يا رودخانه بزرگى مملو از آب صاف را ديدم كه يكى از علماىوارسته و بزرگوار قم ، آيت الله سيد حسين بدلا، روى آن راه مى رود و حقير همدنبال او در حركتم . هيچ كدام پايمان در آب فرو نمى رفت و هر دو از آب براحتىگدشتيم . از خواب كه بيدار شدم ، تعبير نمودم كه فتنه برطرف شد. فرداى همان شب ،اشخاص مذكور خودشان نزد من آمده و عذر خواهى كردند و اين گرفتارى مزاحمت ، بهبركت حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام مرتفع گرديد.
75. قند هفته گدشته ، آب كوب نبود!  
حجة الاسلام والمسلمين آقاى واعظ، كه يكى از ارادتمندان خاندان عصمت و طهارت سلام اللهعليهم در حوزه علميه قم هستند، از شيخ غلامرضا يزدى ، كه عالمى عارف و زاهد و متقىبود و در يزد مى زيست نقل كردند كه گفت :
من در شبهاى جمعه منزل قصابى روضه مى خواندم . يك شب در عالم خواب ديدم صحراىمحشر است . حضرت امام حسين عليه السلام در يك جا نشسته و حضرتابوالفضل عليه السلام منشى اوست . صورت مجالس و محافلى را كه براىاهل بيت عليه السلام بر پا شده ، گرفته اند و حضرت مى نويسند. رسيد به روضهقصاب . حضرت ، طبق معمول هر هفته ، نوشت كله قند سه شاهى . حضرت فرمود: نهبرادر، اين هفته قندش ‍ آب كوب نبود، صد دينار خريده بود. من از خواب بيدار شدم . اينهفته كه رفتم منزل قصاب ، گفتم : قند هفته گذشته ، آب كوب نبود؟ گفت : جلوى شماآب كوب بود. گفتم : قند روضه ؟ قصاب گفت : آمدم روز قبلش قند ارزان خريدم .خوانندگان توجه داشته باشند كه تشكيلات امام حسين عليه السلام چقدر است !
76. با توسل به حضرت عباس عليه السلام ، درها باز شد!  
حجة الاسلام والمسلمين آقاى شيخ نجم الدين طبسى ، از محمد اسكندر، كه از كسبه نجفاشرف بود نقل كرد:
در ايامى كه يهوديها را از عراق بيرون مى كردند، ما به بغداد رفته بوديم تا طبقمعمول ، طلا بخريم . عمده فروشها يهودى بودند. يكى آمد و ما را بهمنزل بود. وقتى كه وارد منزل شديم ، درب را بست و ما را به يك اطاق راهنمايى كرد.داخل اطاق كه شديم ، درب اطاق را نيز بست . اينجا بود كه يقين كردم سرى در كار است .سپس شخصى آمد و نگاه تندى به من كرد. گفت : آمدى طلا بخرى ؟! همين كه اين شخصاطاق را ترك كرد من به حضرت قمر بنى هاشم عليه السلاممتوسل شدم و به طرف درب حمله كردم . به هر درب كه دست زدم باز شد! دربها را يكىپس از ديگرى با كمك حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام باز كردم . تا اينكه ازحياط بيرون آمدم . آنها مرا تعقيب كردند ولى موفق نشدند و من نجات پيدا كردم .
77. به بركت قمر بنى هاشم عليه السلام شفا يافتم !  
حجة الاسلام والمسلمين آقاى حاج شيخ حسن مؤ من ، كه مورد وثوق علماى قم و عراق مىباشند، نقل كردند:
من در بچگى مريض بودم و شدت مرض به گونه اى بود كه تمام دكترها مرا جواب كردهبودند. مادرم به حرم مطهر حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام برده و به آنحضرت توسل جسته بود. به بركت آن حضرت شفا يافتم .
78. آمده بودم از حضرت عباس عليهالسلام پول بگيرم
حجة الاسلام جناب آقاى سيدمصطفى مستجاب الدعوه در شب 20 رجب 1414 ق چند كرامتنقل كردند كه ، با تشكر از ايشان ، ذيلا مى آوريم :
1. مرحوم پدرم سيدتقى مستجاب الدعوه ، از مرحوم پدرش سيدرضا مستجاب الدعوه كه هردو كشفدار حرم حضرت اباالفضل العباس عليه السلام بودند،نقل كردند كه : مرحوم سيدرضا روزى بى پول مى شود. مى آيد نزد ضريح مطهرحضرت اباالفضل العباس ‍ عليه السلام و عرض مى كند: يااباالفضل ، پولى ندارم و خجالت مى كشم از فرزندانم تقاضاى وجه نمايم ، خودتانچاره اى بفرماييد. سپس همانجا به نماز مى ايستد.
در اين بين ، زنى كه زائر ايرانى بوده است ، با صداى بلند به زبان فارسى مىگويد: يا ابوالفضل ، اين مقدار پول را من به هوا پرتاب مى كنم ، هر كسى محتاج آنباشد به او برسد. پول را به هوا پرتاب مى كند و چون مردم كربلا تقريبا فارسىمى دانند، كربلاييهاى حاضر در حرم ، حرف زن را فهميده و منتظر برداشتنپول مى شوند.
اما پول در مقابل مرحوم سيدرضا مى افتد و آن مرحومپول را برداشته به جيب خود مى گذارد و مشغول نماز مى شود. مردم كه جمع مى شوندكيسه را نمى بينند و در نتيجه متفرق مى شوند. پس از اتمام نماز سيدرضا، زن به وىمى گويد: آيا تو پول را برداشتى ؟ مرحوم سيدرضا مى گويد، آرى ، و داستان بىپول خود را بيان مى كند و اضافه مى كند كه من همين حالا آمده بودم از حضرتاباالفضل العباس عليه السلام پول بگيرم . خانم مزبور، مرحوم سيدرضا را بهمنزل مى برد و به فرزندانش مى گويد هر چه مى خواهيد و مى توانيد به اين سيد كمككنيد، آن قدر بى پول شده كه آمده از حضرتاباالفضل عليه السلام پول بگيرد و آن بزرگوار هم سيد را به من حواله داده است .فرزندان آن زن هم پول قابل توجهى به مرحوم سيدرضا كفشدار مى دهند!
79. يا اباالفضل عليه السلام اين امانت من است ، مواظب باش !  
2. ايضا مرحوم سيدتقى مى گفت : شخص عربى براى عرض حاجت و زيارت به حرمحضرت اباالفضل العباس عليه السلام مى آيد و بغچه اى را كه همراه داشته در گوشهاى به زمين مى گذارد و اشاره به گنبد حضرت مى كند و مى گويد: يااباالفضل ، اين امانت من است ، مواظب باش ! پس از زيارت ، وقتى به سراغ بغچه مىآيد، مى بيند بغچه نيست . مى گويد: يا اباالفضل ، آيا اين رسم امانت دارى است در اينزمان ؟! كسى به او مى گويد: شخصى مى خواست بغچه ترا بدزدد، ولى بغچه بلندشد و به سقف چسبيد! نگاه مى كند بغچه را در سقف صحيح و سالم مى بيند. دست دراز مىكند، بغچه از سقف جداشده و دست صاحبش مى رسد.
80. اين پول ، مال اين بچه سيد است !  
3. جناب مستجاب الدعوه همچنين از عموى بزرگوارش ، جناب آقاى سيدجعفر مستجاب الدعوه، نقل كردند كه گفت : وقتى كه پدرمان از دنيا رفت سرپرستى ما با پدرت بود. در آنايام روزى به پدرت مى گويم : من كفش مدل جديد مى خواهم (آن زمان ، قيمت چنان كفشى يكدينار بوده است ). پدرت به من مى گويد: برو از حضرتاباالفضل عليه السلام يك دينار بياور، تا من برايت آن كفش را بخرم ! من رفتم به آقاحضرت اباالفضل العباس عليه السلام عرض كردم : برادرم گفته يك دينار بده . اين راگفتم و آمدم در كفشدارى نشستم (پدر و جدم ، هر دو، كفشدار حضرتاباالفضل العباس عليه السلام بودند).
بعد از لحظاتى شخصى وارد حرم شد و يك دينار در ضريح انداخت ، ولى باد آن را ازضريح خارج كرد و به حركت در آورد. خدام مانند اينكهدنبال گنجشكى بروند دنبال دينار دويدند، ولى هيچ كدام نتوانستند آن را بگيرند و ديناريكسره آمد و در جلوى كفشدارى افتاد و من آن را برداشتم ! يكى از خدام گفت : اينپول مال اين بچه سيد است ، ديگر كارى به كارش نداشته باشيد.
اكنون عمويم زنده است و من خودم ، شفاها، اين قصه را از عمويم شنيده ام و در وقتنقل قصه ، جمعى از دوستان نيز حاضر بودند و آن را شنيدند.
81. عمو جان ، نسل ما از شما قطع شد!  
حجة الاسلام و المسلمين جناب آقاى سيدمحمدرضا اعرجى فحام در نامه اى بهنگارنده چنين نوشته است :
جده پدرى اين جانب ، مرحومه علويه طوبى بيگم ، كه از زنهاى صالحه و متجهده بود،نقل كه : در كربلا، مرض تب و نوبه آمد و سه تن خواهرانم همه مرحومه شدند. بعد ازآنها مادرم ، و بعد از وى مرحوم پدرم آيت الله آقاى سيدحسن اصفهانى ، كه از علماىمعروف كربلا بودند، و بعد از ايشان برادرم ، مرحوم سيدجواد، و فرزندانش همگى بهرحمت حق پيوستند و شوهرم و يك دختر منحصر بفردم نيز فوت كرد.
در نتيجه ، من تنها ماندم واحدى از اهل خانه باقى نماند. مدتى بر اينمنوال گذشت و هر چه خواستگارم برايم مى آمدقبول نمى كردم ، تا اينكه در يك شب تاسوعاى حسينى براى آنكه دستجات عزادارى راتماشا كنم از خانه بيرون آمدم و چون سر كوچه خودمان ، كه در بين الحرمين بود، رسيدم، ديدم دسته بچه سيدها - شمع به دست - مى آيند و نوحه مى خوانند. چون با اين منظرهروبرو شدم ، يكمرتبه حالم منقلب شد و ياد پدر و مادر خود افتادم و گفتمنسل ما از رسول الله صلى اللّه عليه و آله قطع شد! در آن لحظه در جايى قرار داشتمكه گنبد ملكوتى حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام را مى ديدم . رو به گنبدمطهر كرده ، خطاب به حضرت گفتم : عمو جان ،نسل ما از شما قطع شد! و گريه كردم و بهمنزل برگشتم .
در همان سال ، ماه صفر، برايم خواستگار آمد و منقبول كردم ، با اينكه تصميم به ازدواج نداشتم و از شوهر كردن ابا مى كردم . جدا بعداز اين ازدواج بود كه مدتى به عنوان سفر عازم كاظمين عليه السلام شده و در آنجا واردمنزل مرحوم آقاى شيخ راضى كاظمى (از علماى معروف كاظمين ) شدم ، و ظهر همان روز درخواب ديدم كه در همان منزل ، منبرى عظيم نصب شده و جمع كثيرى ازاطفال خردسال پاى منبر ايستاده اند و هر كدام يك شمع در دست دارند و آن سيدجليل القدر و نورانيى كه در بالاى منبر نشسته مى دهند و آن سيد بزرگوار، شمعها راروشن مى كند و به آن بچه باز مى گرداند. از بچه ها سؤال كردم : اين آقا كيست ؟ كسى جوابم را نداد، تا آنكه خود آن آقا از بالاى منبر فرمود: منمپيغمبر صلى اللّه عليه و آله كه از من چراغ روشن كردى .
از خواب بيدار شدم و در عصر همان روز، بهمنزل ربانى مرحوم آقا سيدمحمد اصفهانى ، پدر مرحوم آقا سيدمحمدمهدى اصفهانى صاحبكتاب احسن الوديعه رفتم و خواب را براى ايشاننقل كردم . ايشان فرمود: شما حامله مى باشيد و فرزند شما از سادات صحيح النسب است .
همين طور هم شد و خداوند متعال به ايشان ، پدرم را عنايت فرمود و اولاد ايشان منحصربفرد بود، و ديگر براى ايشان اولادى نشد. اولاد مرحوم پدرم هم منحصر به داعى است وان شاء الله تعالى نسل ما الى يوم القيامه متصل است بهرسول الله صلى اللّه عليه و آله و قطع نخواهد شد و ان شاء الله همگى نيز از مواليانخاندان عصمت و طهارت - سلام الله عليهم اجمعين - و از مبغضين اعداى ايشان مى باشند، كهعمده مسئله ، همان ايمان بوده و شرط مؤ من بودن و نجات از عذاب الهى هم همان حب ائمهطاهرين و دشمنى با اعداى ايشان است . والسلام عليكم و رحمة الله و بركاته . بهتاريخ 1414 ه . ق الداعى محمدرضا الحسينى الحائرى الفحام .

next page

fehrest page

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation